loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 523 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

قسمت 2

 

***


تلفن رو انداختم روی تختم و خزیدم زیر ملافه گلدارم . 
با دست های جمع شده زیر چونه ام ،زل زدم به گوشی ، از صبح منتظر یه تلفن یا اس ام اس از طرف مامان یا اردلان بودم ! گاهی وقتا فکر می کردم مامان با مستقل بار آوردن من فقط بار مسئولیت خودش رو کم کرده ! اما وقتی این همه سال تنش و درگیریهاش رو با بابا می دیدم ،نمی تونم واسه اینکه وقتی برای تنها دخترش نداره ازش دلگیر باشم . و هیچ وقت هم درک نکردم که چرا همچنان اصرار داره تا به این زندگی ادامه بده . زندگی که تا یادمه توش جنگ بود و گریه و کتک و تحقیر...وقتهایی هم که به قول خودش جون به لبش می رسید و یه مدت کوتاه قهر می کرد ، با دیدن رفتار بابا که تلافی نبودنش رو سر ما در می آورد، پشیمون می شدو بر می گشت. 
دلم نمی خواست به بابا فکر کنم ! زهر خندی نشست روی لبام . سه سال بود که می دونستم پدر حقیقی من نیست ، اما هنوز صداش می زدم " بابا " حتی با همه ی نفرتی که تو قلبم موج می زد . تنم یخ کرد؛ نباید به وحشتناکترین خاطره زندگیم فکر کنم ... ! نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو هلش دادم پایین . 
نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای هشدار اس ام اس گوشی بیدار شدم :
" آجی خوشگله باز نشینی غصه بخوری که تو رو یادمون رفته ها ، تولدت مبارک . مامان خیلی سعی کرد یکی دو ساعت پیش شماره ات رو بگیره اما در دسترس نبودی گفت شب بهت زنگ میزنه "
خوابالود لبخند زدم ! دلم براش تنگ شده بود ، برای رنگ عسلی چشماش ، صورت کشیده و استخونیش ، لبخند پر از مهربونی و گاهی بدجنسی اش .... هیچ وقت فکر نمیکردم جدا شدن ازش انقدر سخت باشه . جدا شدن از اون و عزیز جون ! سه سال بود می دونستم عزیز جون ، مادربزرگ واقعی من نیست و همچنان عاشقانه دوستش داشتم . تمام این سالها دیده بودم که خالصانه دوستم داره ! منو که حتی دختر واقعی پسرش نبودم.نفس عمیقی کشیدم در عین اینکه مامان و اردلان رو داشتم و کنارش محبت عمیق عزیز،مثل کسی بودم که خانواده داره و خانواده نداره ! ناپدری که ازش بیزارم ، مادری که رنج هاش انگار هیچ وقت تموم نمیشه ، برادری که با همه علاقه ام بهش وقتی یه " نا " میاد اول اسمش دلم می گیره! با خودم زمزمه کردم :
- امروز نه! ارغوان خانم امروز نباید به هیچ کس فکر کنی ! امروز تولدته ! 
از جام بلند شدم و نگاهی به ردیف محدود مانتو شلوارهام کردم . نمی دونستم که امشب اونجا با چه جوی روبرو میشم ، باتوجه ظاهر متین و موقر خانم میهن دوست مطمئن بودم که مهمون هاش هم نباید زیاد فرقی با خودش داشته باشند ، گرچه با به یاد آوردن فرهان و هامون و سعیدِ همیشه سرخوش، کمی به این نظریه ام شک کردم . شونه بالا انداختم و یه مانتو شلوار ارتشی رنگ با یه شال مشکی برداشتم . صورتم به خاطر حموم و خوابیدن بی موقع یه خورده پف کرده و رنگ پریده به نظر می رسید . سعی کردم با کمی ارایش یه خورد رنگ به صورتم بدم . امروز از روزایی بود که بر خلاف همیشه چندان از چهره ام راضی نبودم . ابروهام رو با برس ابرو صاف کردم و به چشمای قهوه ای ام خیره شدم . اینبار انگار ته چشمام هیچ کی نبود تا باهاش حرف بزنم . با خودم فکر کردم این پف گرد بالای چشمم که مال این خواب دم غروبیه چقدر به انحنا های صورتم می آد . حتی به برجستگی لبهام ! صدای تک زنگ باعث شد دل از تصویر تو آینه ام بکنم . می دونستم ترمه پشت دره بی اونکه در رو باز کنم تا مثل همیشه بپره تو خونه ، شالم رو کشیدم روی سرم و موهای سرکشم رو زیرش مخفی کردم . پشت در با چهره دمق ترمه روبرو شدم که با دیدنم نیشش باز شد و گفت :
- الهی من قربونت برم که چقدر این رنگ بهت می آد ! اصلا منکه می گم امشب جای فیلم تو رو نقد کنیم تا بفهمیم چرا انقدر عزیز و دوست داشتنی هستی . 
از خودشیرینی های افتضاحش خنده ام گرفته بود با دست کنارش زدم و گفتم :
- این دغل دوستان که می بینی .... 
- باشه اصلا من مگس تو هم شیرینی ! تو که معلومه شیرینی ! شیرینی منی ؟ تو عسل منی !
- اه بسه ترمه حالم بهم خورد نمی خواد ماست مالی کنی گند امروزت رو . فقط یکی طلبت تا برسم به تولدت ... 
همونطور که دنبالم می اومد گفت :
- بخدا دیدم چشات برق می زنند ! گفتم حتما دوست داری با اون دوتا بری ... 
یهو سر جام وایستادم و کاملا عقب گرد کردم :
- تو یعنی من رو اینطوری شناختی ؟ ترمه بخدا...
- به جون بابام شوخی کردم !
- لیاقتت همون سعید دیونه است که دنبالش راه می افتی ! 

تو ماشین که نشستم متوجه اشاره ترمه به سعید شدم که می گفت هیچی نگو قاطی قاطیه ! و سعید فقط پنج دقیقه اول راه رو تونست ساکت بمونه . 
- سرکار خانم نواده ی عزیزِ عزیز خانم . خواستم خدمتتون عارض بشم که واقعا ماشین بنده رو مزین فرمودین ! 
- سعید ساکت شو راهتو برو ! 
- بنده بابت این همه التفات به راستی مفتخرم ! 
- همون مفت خری !
این بار با اعتراض از توی آینه نگاهم کرد و گفت :
- من موندم عزیز به اون مودبی یعنی وقت نداشته به تو یه ذره ادب یاد بده ؟یه ذره تربیت ! 
- اتفاقا بلدم خوبشم بلدم اما جلوی آدمای متشخص خرج می کنم ! 
- احتمالا منظورت فرهان فخرایی و هامون مهرپویا که نیست ؟
- بخدا اگر ساکت نشی طوری با این کیف می زنم تو ملاجت که تا ابد لالمونی بگیری ! 
سعید رو به ترمه کرد و گفت :
- اینم دوسته تو داری ؟! صد رحمت به مادر فولاد زره ! 
ترمه به طرفم چرخید و گفت :
- ماشالله مثل یه تیکه ماه می مونه عزیزم ! تو لیاقت نداری ! 
- شما دوتا امروز واقعا بنده حقیر رو ترکوندین ! من موندم این افتخار رو کجای دلم بگذارم! 
و بعد از گفتن این جمله با مهارت ماشینش رو کنار دیوار خونه ای پارک کرد. با دیدن یکی دوتا ماشین آشنا متوجه شدم که بعضی از بچه های کلاس خودمون هم تو این جلسه نقد فیلم ، هستند . هنوز سعید زنگ در خونه رو به صدا در نیاورده بود که گفتم :
- سعید صبر کن ! اخه خانم میهن دوست که منو دعوت نکرده ! الان بگم واسه چی راه افتادم اومدم ! 
- می گذاشتی وقتی داریم بر می گردیم یادت می افتاد ! 
- اه حالا تو هم هی مزه بریز ! 
صدایی از پشت سر باعث شد به عقب برگردیم :
- من باهاشون هماهنگ کردم و اتفاقا گفتن که خیلی خوشحال میشن شمام تشریف بیارین ! 
به طرف هامون برگشتم که قبل از فرهان از ماشین پیاده شده بود . 
- اونوقت از کجا مطمئن بودین که ما هم می آییم ؟ 
- از اون "تا ببینم چی میشه" که آخر جمله ات گفتی !
- عجب ! 
- واسه من تشخیص دادن نیت خانم ها خیلی راحته ! حتی وقتی از افعال معکوس استفاده می کنند. 
چشم غره ای بهش رفتم و به سمت سعید برگشتم :
- بزن دیگه زنگ رو منتظر چی هستی ! 
- تکلیفت با خودت معلوم نیستا ارغوان . . .
صدای فرهان رو از جایی خیلی نزدیک به خودم شنیدم . 
- سلام عرض شد ؛ ارغوان خانم . 
به طرفش برگشتم . 
- خدایی خشمِ توی چشمات اصلا به انحنای صورتت نمیاد ! یه کم مهربون باش .... 
چشمام ازتعجب گرد شد . اونم تو تمام صورتم به نکته ای اشاره کرده بود که بیشتر از بقیه چیزها دوست داشتم . چیزی که باهاش صورتم رو تعریف می کردم . و اگر میخواستم صورت فرهان رو تعریف کنم فقط دوتا چشم می دیدم ! که انگار نمی تونستن یه جا آروم و قرار داشته باشن. هامون یقه بلوز بهاره ی فرهان رو از پشت گرفت و کشید . 
- بسه دیگه ! بریم تو... کاملا اثر کرد ... 
صدای خانم میهن دوست از جلوی در مانع جمله تندی شد که تا نوک زبونم اومده بود .
- بیا تو ارغوان جون چرا اونجا وایستادی ! آقای دادفر میگه خجالت می کشی ! خونه خودته عزیزم بیا تو !
در حالیکه عصبانیتم به خاطر خودشیرینی سعید دو برابر شده بود ، لبخندی زورکی زدم و دستش رو که به طرفم دراز شده بود گرفتم . برخلاف اونکه انتظار داشتم بعد از فشاردادن دستم اونو رها نکرد و منو دنبال خودش کشید تو حیاط کوچیک خونه اش . با دیدن بهارنارنج های به گل نشسته نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم . وقتی منو با خودش برد توی خونه ؛ متوجه شدم فقط یه کم از خونه من بزرگتره ! انگار یه اتاق خواب اضافی داشت و هالش هم بگی نگی دلباز تر و بزرگتر بود . اما دکوراسیون خونه در عین ساده بودن و کم بودن اثاثیه نشون می داد که یه خانم خونه دار اینجا ساکنه نه یه دختر دانشجوی بی تجربه ! صدای سلام از هر طرف بلند شد و تازه متوجه چند تا از همکلاسی هام و چند نفر از رشته های دیگه شدم که دور تا دور هال بدون مبل نشسته بودن و با نیش باز منو نگاه می کردن . قبل از اینکه متوجه دلیل خنده اشون بشم چشمم افتاد به نگاه شیطنت آمیز فرهان که کنترل رو به طرف ضبط صوت نسبتا کوچک توی میز تلوزیون گرفته بود و همون لحظه آهنگ تولد مبارک با صدای عمو پورنگ تو فضا طنین انداز شد . 

این آخرین چیزی بود که فکر می کردم ممکنه باهاش مواجه بشم . به سمت در خروجی رفتم. قبل از اینکه بتونم در رو باز کنم دستی محکم روش نشست . هامون سرش رو خم کرد به طرفم و تقریبا به حالت زمزمه گفت :
- ارغوان خانم شما همونقدر که به دیگران طعنه می زنی باید تحمل شوخی هم داشته باشی . گرچه قصد فرهان خوشحال کردن و خندوندن شما بود ! اگر الان دلخور از اینجا بری دیگه نمی تونی تو این جمع حضور پیدا کنی ! 
خانم میهن دوست به سمتمون اومد و گفت :
- چیزی شده ارغوان جان ! کجا داری میری ؟
بعد از لحظه ای مکث به صورت نگرانش نگاه کردم :
- هیچ جا خانم میهن دوست ! 
- ترانه صدام کن ارغوان ! بیا بشین و از دست آقای فخرایی دلخور نشو ! خوب نیست روز تولدت بداخلاقی کنی ... حتما می خواسته خوشحالت کنه ! 
هامون با لبخندی پر ازطعنه ابروهاش رو بالا دادو به سمت فرهان برگشت و کنترل رو از دستش گرفت . کمتر از یک ثانیه بعد صدای ترانه قطع شد و بچه ها با هم شروع کردن به تبریک گفتن . به اجبار لبخند می زدم و ازشون تشکر می کردم.ترمه که فهمید کلافه شدم اومد طرفم و گفت :
- ارغوان بیا بشین که انگار ترانه جون میخواد فیلم رو بگذاره !
تب تبریکها بلاخره فرو کش کرد و فرهان با اشاره هامون بلند شد و نور سالن رو کم کرد . تیتراژ فیلم که شروع شد بی اختیار لبخند اومد روی لبم . قرار بود فیلم ذهن زیبا رو نقد کنیم و من عاشق این فیلم بودم . سرم رو بالا آوردم و نگام افتاد تو دوتا چشم قهوه ای که در امتداد نور کم سالن خیره شده بودن به لبخند من . 
حس خوبی نسبت به هامون نداشتم . درباره فرهان هم تنها چیزی که باعث می شد از شوخی ها و طعنه هاش ساده تر رد بشم فقط خنده ی توی چشماش بود که نمی گذاشت نسبت به اونم حس بدی داشته باشم . با ضربه آهسته ترمه به خودم اومدم :
- خوردیش پسر مردم رو با چشمات . فیلمو ببین ! 
چشم غره ای بهش رفتم و نگاهم رو دوختم به فیلم محبوبم . 
وقتی داشتیم برمی گشتیم سمت خونه از اینکه به این جلسه اومدم احساس رضایت می کردم. بهم خوش گذشته بود باورم نمی شد یه مشت دانشجو که رشته هیچ کدوم مربوط به هنرو سینما نبود، انقدر قشنگ و ساده درباره یه فیلم و مسائل مربوط بهش بحث کنند . 
تصمیم گرفتم با آژانس برگردم ، چون هم انصاف نبود که سعید رو تا نوشهر بکشونم و خودمم دوست نداشتم اون موقع شب با ماشین یه پسر برگردم خونه . فرق نمی کرد که خانواده م در جریان روابط کاملا سالم و دوستانه جمع ما بودند ، یا اینکه حس خودم به سعید کاملا مثل حسی بود که به اردلان داشتم ، معتقد بودم که باید به اصول اولیه زندگیم وفادار باشم . ترمه هم گرچه از خداش بود اما بعد از کمی ناز کردن راضی شد تا با من بیاد . دلم میخواست اردلان و مامان اجازه می دادن من وترمه باهم همخونه می شدیم . برام عجیب بود که با همه بی خیالیشون نسبت به من ، با همه کم سر زدن ها و کم سراغ گرفتن ها . مخالف سرسخت همخونه شدن من با کسی بودن . منم تو دلم به این تصمیم بی فایده اشون می خندیدم آخه من و ترمه که هر شب تقریبا با هم بودیم چه فرقی می کرد که اسمشو چی بگذاریم ! 
قبل ازا ینکه سوار آژانس بشم چشمم افتاد به ماشین نقره ای رنگ فرهان که سرپیچ خیابون از نظرم دور شد . یه حس طلبکارانه تو سرم می گفت بی شعورها حتی یه تعارف نزدن که رد کنم دلم خنک شه ! 

***

 


صدای زنگ موبایلم منو از خاطراتی که توشون شناور بودم بیرون کشید . کیفم رو که مثل نوازدی بغل کرده بودم عقبتر بردم و از جیب بیرونی اش گوشیم رو در آوردم . اسم اردلان رو از لای پلک های متورمم دیدم . 
- الو آجی کجایی ؟ ارغوان ! 
- من خوبم اردلان نگرانم نباش !
- کجا رفتی؟ بگو بیام دنبالت !
- نه ! تروخدا بگذار چند ساعتی تنها بمونم ! 
- مامان داره از نگرانی سکته می کنه ! 
- مگه اون وقت واسه منم داره ؟ واسه نگران شدن !
- حق با توئه قربونت برم ما همه امون این سالها رو کوتاهی کردیم ! فقط بگو کجایی ! 
- نگران نباش هم جام خوبه هم خودم خوبم ... 
سکوت بینمون برقرار شد ... نمی خواستم اسمشون رو بیارم نمی خواستم چیزی بپرسم ! اردلان انگار فهمید که خودش به زبون اومد :
- دانا هر دوشون رو برد بازداشتگاه! اما گفت تا فردا صبح بیشتر نمی تونه نگهشون داره و بعد باید بفرستدشون دادسرای ارشاد ! 
- خوبه !
- ارغوان می دونم انصاف نیست ! می دونم نباید بپرسم ! اما مطمئنی از کاری که داری می کنی ؟! اونا اگر برن دادسرا هر دوشون سنگسار می شن ! 
- می دونم ... 
- تو کسی نیستی که واسه سنگسار اونا دست بزنی .... 
- می دونم .... 
- نمی خوام هیچ فشاری بهت وارد کنم ! فقط میخوام درست فکر کنی و تصمیم بگیری ! اونا هر بلایی سرشون بیاد حقشونه حتی بلایی به بدی سنگسار .... 
- .... 
- من یکی دو ساعت دیگه بهت تلفن می کنم بگی کجایی بیام دنبالت ! 
- نه اردلان خودم تلفن می کنم . فقط یه زحمت بکش !
- می دونم چی می خوای بگی خیالت راحت باشه ! 
- ممنون !
بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم . زیر لب زمزمه کردم سنگسار ! لبخند کجی که ندیده می دونستم زشت هم هست روی صورتم نشست . سنگسار! کاری که در تمام این مدت با من کرده بود،دقیقا مصداق همین کلمه می شد " سنگسار " 

 

***


از جا بلند شدم ، همه تنم درد می کرد ! انگار از وسط یه دعوای مفصل بیرون اومدم . به سمت پنجره ها رفتم . دلم برای شمعدونی هام تنگ شده بود.
قدم که به تراس گذاشتم ترکیب قرمز تیره آجرها و قرمز روشن شمعدونی ها و سبزی برگهاشون دلم رو تو اون وانفسای حیرونی روشنتر کرد . دست کشیدم روی گلبرگهای شمعدونی با خودم فکر کردم "با اینکه وقت برای اومدن به اینجا نداشتن اما انگار واسه آب دادن اینا اومدن ! کاش به حرفش گوش نمی کردم کاش شمعدونی هام رو تنها نمی گذاشتم . "
آب پاش قرمزم هنوز کنار نرده های سیاه تراس بود . برش داشتم و از سنگینیش مطمئن شدم که نیاز نیست پرش کنم . یه حس خاص داشتم ، زخمی اما رها شده ... نم نمک آب ریختم روی گلبرگ های قرمز و رقصشون رو تماشا کردم . حس می کردم نفس کشیدن برام آسون تر شده . آب پاش و من هر دو تو یه لحظه کنار نرده ها جا خوش کردیم پشت به خیابون ! 
چشمامو بستم تا سوزششون بیشتر از این بی قرارم نکنه . با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت به جلسه نقد نرفته بودم ... چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم . باز من موندم و هجوم خاطرات پنج سال پیش ! 

***

 


اون شب ،خونه که رسیدیم ، تا نزدیک صبح پشت سر بچه ها حرف زدیم و خندیدیم و آخرش نمی دونم وسط حرف کدوممون بود که یهو خوابمون برد. نگران این بودم که نکنه فرهان و هامون بی جنبه باشن و بخوان تو دانشگاه کاری کنند که باعث بشه آبرومون بره ! اما اینطور نشد ، از فردای اون روز دوباره روز از نو ... ماو کلاسهای تموم نشدنی و درسی که هیچ وقت به طور کامل بهش علاقمند نشدم. 
همه چیز انگار عادی و سر جای خودش بود تا غروب سه روز بعد ، من و ترمه از خونه نازنین که برای ناهار دعوتمون کرده بود ،بیرون اومدیم و چون خونه اش تو جاده کمربندی شهر قرار داشت ، درست کنار جاده منتظر ماشین شدیم . هوا کم کم تاریک می شدو ترمه مدام به جونم نق می زد که :
- اخه ارغوان چقدر تو بی فکری! آژانسشون که تا شب بی ماشین نمی موند بلاخره یه ماشینش از سرويس بر مي گشت و ما رو می برد ! 
با اونکه ته دلم حق رو به ترمه می دادم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- مثل اینکه تو خیلی وضعیت مالیت خوبه هی پشت هم آژانس می گیری ! من والا بودجه این ماهم داره ته می کشه ! 
- از بس میری کتابای مزخرف می خری !
- اه انقدر غر نزن الان یه تاکسی پیدا میشه !
- صبر کن تابشه ! حتما میشه ! 
حدود پنج دقیقه دیگه هم صبر کردیم اما خبری از تاکسی نشد. کم کم داشتم نا امید می شدم و می خواستم بگم برگردیم سمت خونه نازنین تا منتظر اومدن آژانس بشیم که صدای بوق ماشینی از چند قدمی به گوشم رسید . فرهان با لبخند نگاهمون می کرد و بر خلاف همیشه هامون همراهش نبود . ترمه از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت :
- وای ارغوان خدا کمک رسوند بیا با فرهان بریم ! 
دو دل بودم از یه طرف دلم میخواست با اخم روم رو برگردونم و از یه طرف دیگه هوا داشت رو به تاریکی می رفت . فرهان ماشینش رو از کوچه ای با جاده ی خاکی که ما درست در ابتدای اون رو به کمربندی وایستاده بودیم بیرون کشید و دوباره بوق زد! بلاخره دو دلی رو کنار زدم و همراه ترمه به طرف ماشینش حرکت کردم با خودم گفتم فوقش میگم ما رو جلوی یه آژانس پیاده کنه . اما همینکه رسیدیم کنار ماشین ،فرهان با شیطنت ماشین رو چند متر جلو برد .از شدت عصبانیت صورتم گر گرفت . رو به ترمه کردم :
- خاک تو سرت همین رو می خواستی دیگه ! ضایع ات کنه ! 
- بابا داره شوخی میکنه نگاش کن !
به طرف فرهان برگشتم در ماشین رو باز کرده بود و تا نصفه از اون بیرون اومده بود :
- شوخی کردم ! 
با عصبانیت چند قدم از ماشین دور شدم و پشتم رو بهش کردم . صداش بازم به گوشم رسید :
- باور کن داشتم شوخی می کردم ارغوان ! اصلا هامون غلط کرد! بیایین سوار شیم بریم !
ترمه استین مانتوم رو کشیدو گفت :
- ارغوان بیا بریم انقدر بی جنبه نباش ! ببین بنده خدا ماشینش رو همینطور ول کرده و داره به طرف ما میاد ! 
با عصبانیت دوباره به طرف فرهان چرخیدم :
- ممنون از شوخی خیلی بانمکتون ! می تونید تشریف ببرید ! 
فرهان در حالی که هم چشم و هم لبش می خندید بدون توجه به حرف من گفت :
- خوب نیست انقدر بداخلاق و زودرنج باشی ! می مونی رو دست بابات ! 
نمی دونم از شنیدن کلمه بابا بود که عصبانی تر شدم یا خنده ی توی صورتش کلافه ام کرد. به سرعت در جهت مخالف ماشینش شروع به حرکت کردم و ترمه بیچاره هم تقریبا دنبالم می دویید . در همون لحظه رنگ نارنجی یه تاکسی از دور باعث شد لبخند بزنم و سر جام وایستم . از اینکه می تونستم تا چند ثانیه دیگه فرهان رو که حالا وایستاده بود و داشت نگاهمون می کرد سنگ روی یخ کنم خوشحال بودم .با غرور به سمتش برگشتم و ابروهام رو بالا انداختم.اما قبل از اینکه بتونم طعم این پیروزی رو بچشم تو چند ثانیه همه چیز بهم ریخت . هنوز نگاه پیروزمندانه ام رو از روی فرهان برنداشته بودم که صدای جیغ بلند ترمه باعث شد به طرفش بچرم و نور کور کننده ی چراغ های یه ماشین که به سرعت به طرف ما می اومد، چشمام رو خیره کرد ! انقدر فاصله اش کم بود که فرصت پیدا نکردم تا درست به این سوال فکر کنم که چرا این ماشین داره به صورت کاملا اریب به طرف ما حرکت میکنه قدرت هر عکس العملی ازم گرفته شده بود . با خودم فکر کردم یعنی این آخره راهه ؟ چشامو بستم و منتظر برخورد ماشین شدم، امایهو با ضربه ای که ترمه به من واردکردو تقریبا خودش رو بین من ماشین قرار داد روی زمین پرت شدم و سرم به سنگ نسبتا بزرگی که کنار جاده بود برخورد کرد . درد شدیدی تو جمجمه ام پیچید و تو تاریکی فرو رفتم و در همون حین صدای فریاد مردونه ای رو می شنیدم که نزدیکتر می شد ! 

***


چشمامو كه باز كردم نگاهم افتاد تو صورت نگران سعيد . اولين چيزي كه به ذهنم رسيد رو به زبون آوردم :
- ترمه كجاست ؟ حالش خوبه ؟
سعيد كه ديگه از لودگي هميشگيش خبري تو صورتش نبود گفت :
- حالش خوبه ! بردنش اتاق عمل !
نمي دو نم تو نگاهم چي ديد كه سريع اضافه كرد :
- چيزي نيست نگران نباش ! پاش شكسته بردن پاشو گچ بگيرن ! 
با ناباوري پرسيدم :
- واسه يه پا گچ گرفتن بردنش اتاق عمل ؟
- خوب انگار بايد پلاتين كار بزارن تو پاش ! 
نفسم رو با حرص دادم بيرون :
- معني چيزي نيست رو هم فهميدم ! 
سرم به شدت درد مي كرد ،اما سعي كردم سر جام بشينم ! سعيد به طرفم خم شدو گفت:
- سرت رو بلند نكن ! تاجواب سي تي اسكنت بياد !
- سي تي اسكن براي چي ؟
- خوب سرت خورده به سنگ الان نزديك دو ساعته بيهوشي !
تازه متوجه بانداژ دور سرم شدم ، انقدر نگران ترمه بودم كه متوجه حال و روز خودم نبودم ! چشمام رو با درد روي هم گذاشتم و پرسيدم :
- راننده رو گرفتن ؟
صداي فرهان وادارم كرد چشمامو باز كنم :
- بله ! الان هم راننده هم دوستش تو كلانترين ؟ ! 
- شما اينجا چيكار مي كني ؟!
چشماي فرهان از تعجب گرد تر شد و گفت :
- خواهش ميكنم ! اصلا قابل شما رو نداشت ! فقط نزديك بود تو تعقيب و گريز ضاربين شما ماشين اقساطي بنده چپ كنه !
چشمامو تنگ كردم و پرسيدم :
- ضاربين ؟ مگه يه تصادف نبود ؟
سعيد روي لبه كشوي فلزي كوچيكي كه كنار تختم بود نشست و گفت :
- نه تصادف نبود ! 
- يعني از عمد مي خواستن ما رو بزنند ؟ 
- نه !
عصبي پرسيدم :
- ميشه درست جواب بدي ! بلاخره عمدي بود يا نبود ! 
- خوب راستش اونا چند تا از بچه هاي محلي همون قسمت از شهر بودن كه شما رفته بودين ! يه سري اوباش . بعدش براي اينكه مثلا شما رو بترسونند ماشين رو منحرف مي كنن سمت شما ! لحظه آخر نمي تونند سروقت به مسير اصلي برگردن و ترمه كه تو رو پرت مي كنه يه طرف گوشه سپر ماشين بهش برخورد مي كنه و باعث ميشه صدمه ببينه ... فرهان هم ميره دنبال ماشين و با پليس تماس ميگيره ! 
باورم نمي شد كه همه اين اتفاقها به خاطر يه شيطنت مسخره به سر من و ترمه اومده باشه ! فرهان كمي به تخت نزديك تر شدو گفت :
- حالا اگه ميخواي ازم تشكر كني من كاملا اماده ام كه بشنوم .
خنده ام گرفته بود . به زور جلوي لبخندم رو گرفتم :
- خوبه تو اين حال مي توني هنوز شوخي كني !
- من جدي گفتم ! بلاخره هر عمل خيري يه پاداشي داره .
رو به سعيد گفتم :
- به جاي اينكه ور دل من بشيني برو ببين ترمه رو از اتاق عمل آوردن بيرون يا نه ! 
سعيد با تاسف سري تكون داد و در حال رفتن گفت :
- همه اش داشتم دعا مي كردم اين ضربه كه خورده تو سرت باعث بشه يه كم مودب و خوش اخلاق بشي اما انگار بدترم شدي !
فرهان همچنان خيره نگام مي كرد ،كلافه گفتم :
- خيلي ممنون آقاي فخرايي از اينكه بهمون كمك كردي ! حالا مي توني تشريف ببري !
ابروهاش رو بالا برد و شيطنت چشماش بيشتر شد :
- براي كاري به اين بزرگي فكر ميكنم اين تشكر خيلي كو چيكه ! در ضمن من جايي نمي رم فعلا هستم در خدمتتون !
- چرا ؟
- چرا چي ؟
- همينكه نميري ! ديگه كاري نداري اينجا كه ! 
- اتفاقا كار زياد دارم ! 
چپ چپ نگاش كردم :
- اي بابا ! من يكي كه كلا ازت مي ترسم ارغوان ! هامون رفته خونه دوست دخترش منتظرم بهم تلفن كنه برم دنبالش خونه اش هم همين نزديكياست ! مي دوني كه شما تقريبانزديك بيمارستان تامين اجتماعي چالوس تصادف كردين ! وقتي هم كه ديدمتون رفته بودم هامون رو برسونم !
با تعجب پرسيدم :
- گفتي كجا برسوني ؟
- خونه دوست دخترش ! 
- خوب حالا چرا اينا رو به من ميگي ؟!
چند ثانيه با تعجب نگام كرد و بعد بلند بلند زد زير خنده ! پرستاري كه مشغول چك كردن سرم تخت روبرويي بود به طرفش برگشت و گفت :
- آقا لطفا رعايت كنيد اينجا اورژانسِ!
فرهان خنده اش رو قورت داد و رو به من گفت :
- خانوم آي كيو ! داشتم توضيح مي دادم كه فكر نكني تنها به خاطر شما اينجا موندم ! هدف اصلي وقت كشيه تا برم دنبال هامون ! 
چشمامو با حرص روي هم فشار دادم و سعي كردم روم رو ازش برگردونم اما درد شديدي كه تو سر و گردنم حس مي كردم ،باعث شد فقط به بستن چشمام اكتفا كنم . انگار اونم فهميد كه من عصبي ام و ديگه هيچي نگفت.
نمي دونم چند ساعت خوابيدم كه صداي سعيد و پچ پچ يواشش با هامون باعث شد كمي هوشيار بشم و تو حالتي بين خواب وبيداري حرفاشون رو گوش كنم:
- نتيجه سي تي اسكن خوب نبود ؟
- بد كه نييست اما ؟
- اما چي ؟
حس كردم خنده از توي صداي سعيد رفته . دلم هري ريخت !

***

 



- اما دکتر می گفت شدت ضربه به نحوی بوده که ممکنه تا مدتها مشکلات بینایی و شاید هم سر درد همراهش باشه ! 
- تا مدتها یعنی تا کی ؟
- شاید یک سال شاید هم بیشتر ! 
- عجب ! ترمه چی ؟ حال اون خوبه ! 
- وضعیت عمومیش خوبه اما... ! 
صدای هامون خشن تر به گوش رسید :
- مرض ِ اما ! دو کلمه درست حرف بزن ببینم چی شده ! 
صدای زنونه آشنایی پرید وسط حرفش :
- هامون جان بگذار آقای دادفر داره می گه دیگه ، چرا انقدر بداخلاق شدی ! 
نمی دونم چرا حس بدی داشتم دلم میخواست به اون صدای زنونه بگم لطفا خفه شو !
- انگار شکستگی پاش خیلی ساده نیست . دکتر می گفت ممکنه مدتهای طولانی مجبور بشه از عصا استفاده کنه، یا حتی برای همیشه تو راه رفتن لنگ بزنه ! البته احتمال دوم خیلی ضعیفه!
نفس کشیدن برام از همیشه سخت تر شده بود . حس کردم یه چیزی مثل بغض تا ته گلوم بالا اومده و داره خفم می کنه . نمی تونستم چشمام رو باز کنم شرمنده بودم از خودم و روم نمی شد تو چشمای بقیه نگاه کنم . با یه لجبازی بچگونه چه بلایی سرمون آوردم ! 
برای چند لحظه بین سعید و هامون سکوت برقرار شد تا اینکه دوباره صدای زنونه اعصاب خورد کن گفت :
- آقا دادفر به خانواده هاشون خبر دادین ؟
- راستش هنوز فرصت نشده ! 
- فکر میکنم بهتره زودتر خبر بدین !
- درسته! ارغوان که بیدار شد ازش شماره تماساشون رو می گیرم ! حالا خانواده ارغوان تهرانند و می تونند زود بیان! مامان بابای ترمه که باید از اصفهان بلند شن بیان اینجا !
با شنیدن کلمه خانواده بغضم سنگین تر شد ! احتمالا تنها کسی که سراغم رو بگیره اردلانه ! مامان که می دونم اگر بخواد هم بابانمی گذاره بیاد ، چون از اولش با دانشگاه رفتن من مخالف بود . عزیزجون هم که پای اومدن نداره ! چرا باید اردلان رو به خاطر حماقت خودم تو دردسر می انداختم . سعی کردم به پدر و مادر ترمه و اینکه چی باید جوابشون رو بدم فکر نکنم ! اما نگرانی و غصه در سطح وسیعی به قلبم هجوم آورده بودن . صدای گرفته سعید دوباره افکارم رو پاره کرد :
- راستی تو اینجا چیکار می کنی؟ ! فرهان می گفت باید بیاد دنبالت ! 
- وقتی شنیدم چی شده نتونستم بمونم ، اومدم شاید کاری از دستم بر بیاد ! 
صدای فرهان که مشخص بود تازه وارد جمعشون شده باعث شد با دقت بیشتری گوش کنم :
- هامون تو اینجایی ؟من یه ساعته تو حیاط بیمارستانم! می گم نکنه تلفن کنی و گوشیم آنتن نده ! 
- اتفاقا تلفن کردم و گوشیت آنتن نداد ! 
- دیدی سعید ؟من همیشه درست فکر میکنم فقط نمی دونم چرا هیچ کی کشفم نمی کنه 
صدای برنده هامون نطق فرهان رو کورکرد :
- ساکت شو ! تو واقعا این دوتا دختر رو ول کردی رفتی دنبال آرتیست بازی ؟ خدایی ته غیرتی ! 
دلیل این همه عصبانت هامون برام واضح نبود ! 
- ترمز بریدی داری همینطوری میری واسه خودت دادا ! همون لحظه که اون عوضیا زدن به ترمه و در رفتن یه تاکسی رسید که توش دوتا مسافر خانم بود! اونا سریع اومدن به کمکمون و منم ترمه و ارغوان رو سپردم دستشون تا به اورژانس تلفن کنند ، خودمم رفتم دنبال اون عوضیا . دوست نداشتم در برن و بعد این شوخی رو با یه دختر دیگه بکنند . 
سعید میون بحث رو گرفت و گفت :
- بی خیال این حرفا ! خدا رو شکر که راننده تاکسی و اون خانما رسیدن وگرنه فرهان دست تنها فکر نکنم بتونه یه گربه رو هم ببره بیمارستان چه برسه به این دوتا ! 
- دست شمادرد نکنه سعید جان ! اصلا این دیگه آخر حمایت بود ! من تا رفیقی مثل تو دارم دیگه دشمن واسه چیمه ! 
حوصله حرفهای مفت اونا رو درست بالای سرم نداشتم . سرم داشت منفجر می شد و نگرانی واسه ترمه دیونه ام می کرد . دست از تظاهر به خواب بودن برداشتم و چشمام رو باز کردم اولین چیزی که دیدم نگاه سنگین هامون بود روی صورتم ! لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
- سعید میشه یه لیوان آب بهم بدی ؟!
سعید با شنیدن صدام دست از کل کل کردن با فرهان برداشت و سریع به طرفم اومد :
- ساعت خواب خانم ! فکر کنم دعام داره مستجاب میشه چون این جمله ات خیلی عجیب مودبانه بود ازت بعیده ! 
کلافه گفتم :
- از تو به من خیری نمی رسه ! 
- تو کلا نقطه شوخی مغزت تعطیله ! الان میارم !
سعید که از کنار تخت دور شد تازه نگاهم رو انداختم به سمت دیگه هامون و در کمال ناباوری لادن رو دیدم ! وقتی نگاه منو متوجه خودش دید به طرفم اومد و گفت :
- سلام ارغوان جون خدا بد نده ! 
زیر لب تشکر کردم ! لادن یکی ازدخترهای سال بالایی رشته کامپیوتر بود و اون شب تو خونه خانم میهن دوست بیشتر از هر کس دیگه ای تو بحث نقد شرکت می کرد و نظراتش درست نقطه مقابل اونکه من فکر میکنم بود ! تازه معنی احساس نا خوشایندی که از شنیدن صداش بهم دست داده بود رو متوجه شدم . باورم نمی شد که دوست دختر هامون باشه و اونو به خونه اش دعوت کرده باشه ! سعی کردم افکارم رو عقب بزنم الان چیزهای مهمتری داشتم که بهش فکر کنم مثل وضعیت سلامتی ترمه که خیلی از رابطه ی صمیمانه این دوتا آدم نچسب واسم مهمتر بود . 

 

***

 


هامون کمی نزدیکتر به تختم شد و پرسید :
- حالت خوبه ارغوان ؟! درد نداری ؟
سوالش به نظرم احمقانه می اومد . با بی حوصلگی گفتم :
- سرم داره منفجر میشه ! دلم می خواد هرچه زودتر از این بیمارستان لعنتی برم خونه ام . 
سعید با یه آب معدنی کوچیک برگشت و در حالی که لیوان یک بار مصرف تو دستش رو پر از آب می کرد گفت :
- شرمنده باید تا صبح اینجا بمونی ! دکتر میگه چون سرت ضربه خورده باید تحت نظر باشی ! 
تصور تحمل کردن اون وضعیت ، اون بیمارستان شلوغ ، نگاه خیره هامون ، متلک های بی مزه فرهان و سعید و لوس بازی های لادن از آستانه تحملم خیلی فراتر بود . 
- سعید من میخوام برم پیش ترمه ! باید ببینمش ! 
- فرهان رفته پیشش . اونو بردن بخش جراحی ، و فردا صبح مرخص میشه . الان هم شماره خونه اتون رو بده که به مامانت اینا خبر بدم ،بعد برم سراغ ترمه !
سرم رو به زحمت بالا آوردم و بی توجه به دردی که تو گردنم پیچید لیوان آبی که نزدیک لبهام گرفته بود ، سر کشیدم . حتی رطوبت آب نتونست خشکی که تو وجودم حس میکردم رو ذره ای تغییر بده . 
- نیازی نیست به خانواده من خبر بدی ! 
بدون اینکه سعید رو ببینم تعجب رو توی صورتش و بعد صداش حس کردم :
- یعنی چی ارغوان ! داری با کی لج می کنی؟ اونا باید بدونند . وقتی رفتی خونه باید حداقل یه هفته استراحت کنی . بهتره یا بری تهران یا یه نفر بیاد پیشت . 
- سعید من انقدر سرم درد میکنه که حوصله بحث کردن با تو رو ندارم . خودم می تونم مراقب خودم باشم . بهتره به مامان بابای ترمه خبر بدی ... 
- ارغوان .... 
صدای هامون نطق دوباره باز شده سعید رو کور کرد :
- سعید جان فعلا بحث نکن فکر نمی کنم براش خوب باشه ! بعد تصمیم می گیره خودش که چی براش بهتره ... 
- اخه این دختر انقدر لجبازه که ....
- به هر حال این بار اگر لجبازی تو کار باشه هم داره با خودش لج میکنه ! پس بهتره ما دخالت نکنیم !
رنجیده نگاهش کردم ، از اینکه مثلا می خواست سعید رو ساکت کنه اما در کنارش داشت بی تفاوتی خودش رو نسبت به حال و روز من نشون می داد دلخور شده بودم . دلخوری که به نظرم بی معنی می اومد . بی اختیار پوزخند زدم و با خودم فکر کردم . تو که هیچ جای دنیا کسی نیست تا واقعا دل نگرونت بشه ! حالا چه گیری به این بدبخت دادی که سر جمع سه جلسه هم باهاش هم صحبت نشدی . 
رسیدن فرهان رشته افکارم رو پاره کرد و باعث شد تا چشم از روی هامون بردارم و حرصم رو از لبخند پر از کنایه اش فرو ببرم . 
سعید سوالی که روی زبونم اومده بود رو زودتر پرسید :
- ترمه حالش چطوره ؟
فرهان دستش رو به پیشونی اش کشید و گفت :
- وضعیت عمومیش خوبه فقط کمی درد داره ! 
حس کردم قلبم تیر کشید . کاش می تونستم کنارش باشم و بهش دلداری بدم یا حداقل همپاش درد بکشم . ترمه تنها دوستم تو این دنیا بود که حالا به خاطر نجات دادن من داشت درد می کشید . باورش سخت بود ، تو زندگی خالی من ، یه نفر انقدر حواسش بهم باشه که حتی جونش رو به خاطرم به خطر بندازه . 
سعید نفس عمیقی کشید و گفت :
- من برم ببینم می تونم شماره خانواده اش رو بگیرم و بهشون تلفن کنم تا بیان . به سایه هم تلفن کنم تا امشب به عنوان همراهش بیاد اینجا فکر نمیکنم تو بخش جراحی زنان بذارن که یکی از ما کنارش باشیم ! 
فرهان پوزخندی زد و با لحنی پر از خنده گفت :
- اونوقت اگر بگذارن تو به عنوان همراه می خوای براش چیکار کنی ؟! منظورت این نیست که احیانا ببریش دستشویی یا لگن براش بیاری ...
با خشم رو به فرهان کردم و گفتم :
- فکر نمیکنم اوضاع من و ترمه طوری باشه که بتونی براش جک بسازی و بهش بخندی ! 
سعید در حالی که به طرف در خروجی اورژانس می رفت گفت :
- خدا به دادت برسه فرهان ! 
فرهان سرش را کمی کج کرد و با مظلومیت گفت :
- اخه چرا هرچی من میگم خار میشه میره تو چشم تو ! ؟ من فقط خواستم شوخی کنم تا حالت کمی بهتر بشه !
- حال من با این شوخی های مبتذل بهتر نمیشه ! شما هم بهتره دیگه تشریف ببرید منزل تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدین .. 
- والا این لحن تو بیشتر شبیه بد و بیراهِ تا تشکر ! در هر صورت چشم حالا که انقدر حضورم اذیتت میکنه میرم ! اما مدیونی اگر فکر کنی ناراحت شدم . دارم فرهیختگی از خودم نشون میدم ....
و بعد رو به هامون گفت :
- بریم ؟
هامون به لادن اشاره کرد :
- تو لادن رو برسون خونه اش من بعد باسعید میام ...
لادن که بعد از اون چند جمله اول دیگه هیچی نگفته بود با دلخوری گفت :
- مگه قرار نبود امشب بیایی... 
- میام لادن جان ! سعید که برگشت اگر کاری نبود میام تو فعلا برو ... 
فرهان سوئیچش رو به طرف هامون پرت کرد و گفت :
- پس ماشینم پیش تو باشه ! من لادن رو با آژانس می رسونم و میرم خونه ! 
لادن با چهره ای گرفته و حالتی که کاملا غیر طبیعی بودنش مشهود بود به طرفم خم شدو گونه ام رو بوسید :
- خداحافظ ارغوان جون ! انشالله که زود خوب میشی !
- مرسی ! 
نتونستم جز همین یک کلمه چیز دیگه ای در جواب لادن بگم، اما وقتی چشمم افتاد به فرهان که داشت از تختم دور می شد ، احساسی بهم گفت که در حقش بی انصافی کردم . کلافه و مردد صداش کردم :
- فرهان ... 
با تعجب به طرفم چرخید و نگاهم کرد . در حالی که سعی می کردم لحنم کاملا دوستانه باشه گفتم :
- ممنون به خاطر کارهایی که امروز برامون کردی . نمی دونم اگر نبودی چی به سر من و ترمه می اومد !
لبهاش دوباره مثل چشماش پر از خنده شد و دو انگشت رو به طرف پیشونی اش برد و همراه لادن از اورژانس خارج شدن .

بعد از رفتن فرهان، هامون از پشت پرده های دور تختم یه صندلی بیرون آورد و نشست روش . با تعجب نگاش کردم . لبخندی زد و شمرده شمرده گفت :
- فکر کنم نیروت بر اثر شستن و پهن کردن و خشک کردن فرهان تموم شده باشه ، یه کم استراحت کن تا سعید برگرده .. 
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- از کجا می دونی که با تو بحث نمی کنم ؟!
لبخند کجی تحویلم داد :
- از اونجا که برق تو چشات کلا پریده ! احتمالا خودت هم تا چند دقیقه دیگه ور می پری !
از لحن کشدارش عصبی شده بودم . چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- حیف که سرم درد می کنه وگرنه بهت می گفتم که کی ور می پره ! 
چشمم رو بستم و سعی کردم تا اومدن سعید بخوابم.اما صداش باعث شد حواسم پرت بشه :
- یادمه بچه که بودم تو محله امون یه پیرمرد چرخی بود که با چرخش واسه ی مغازه دارها بار می برد، یا وقتی بارون می اومد و ما نمی تونستیم از آب بندون خیابونای تهران رد بشیم و به مدرسه بریم نفری بیست تومن ازمون می گرفت و ما رو رد می کرد اونور خیابون ! عصر كه می شد کلاه مخملی اش رو که حتی تو تابستون از روی سرش بر نمی داشت میذاشت روی صورتش و روی تختش دراز می کشید ! ما هم که تازه تونسته بودم مادرامون رو خواب کنیم یواش با یه توپ دو لایه و گاهی سه لایه پلاستیکی در می رفتیم تو کوچه و شوت یه ضرب بازی می کردیم ! بعضی وقتا از عمد و گاهی هم بی هوا توپ رو می فرستادیم سمت چرخ دستی صفدر ! و اون بی نوا رو از خواب می پروندیم ! اونم عصبانی سرجاش می نشست و داد می زد که حیف حیف سرم درد میکنه وگرنه کاری می کردم که کلا از روی زمین ور بپرید ! اون هر روز سرش درد می کرد و ما هر روز توپ رو می کوبیدم به چرخ دستیش و هیچ وقت هم دنبال ما ندویید و آخرش آرزو به دل ما موند که ببینیم این ور پریدن چطوریه .... تازگی ها هم شنیدم که به رحمت خدا رفته ... حال تو بیا یه لطفی بکنه .. 
لای چشمام رو باز کردم ، انقدر سرگرم لحن بامزه اش تو تعریف کردن خاطرات کودکیش شده بودم که سردرد از یادم رفته بود . وقتی نگاهم رو متوجه خودش دید لبخندی زد و با بدجنسی گفت :
- بیا و یه بار ما رو وربپرون تا ببینم که اگر آدم وربپره چطور میشه ! فقط خواهشا قبل از اینکه به رحمت خدا بری اینکار رو بکن !
چشمام رو کاملا باز کردم و در حالی که به سختی جلوی خنده ام رو می گرفتم گفتم :
- خیالت راحت من تا تو رو تو گور نذارم خودم هیچ جا نمی رم ! به وقتش هم کاری می کنم که ور بپری ! 
خندید و مستقیم توی چشمام نگاه کرد :
- پس منم تا اون موقع خوب ازت مراقبت میکنم که از دنیا نری و باعث نشی منم به آرزوم نرسم !
- لازم نیست 
شما زحمت بکشی، خودم بلدم مواظب خودم باشم ... 
برای لحظه ای خنده از تو صداش رفت :
- اگر بلد بودی که الان اینجا نخوابیده بودی دختر خانم لجباز ! 
لحنش و گرمای پنهان تو نگاهش باعث شد برای لحظه ای زمان و مکان فراموشم بشه و با تعجب نگاهش کنم . تازه انگار در کنار مخمل قهوه ای چشماش می تونستم پوست گندمی تیره و موهای خرمایی رنگش رو ببینم و لبهای که انگار همیشه با استهزا و تمسخر به همه چیز پوزخند میزنه! تو اون لحظه نمی تونستم تو ذهنم ظاهرش رو تجزیه و تحلیل کنم ...کمتر پیش اومده بود به پسرها اینطوری خیره بشم و بخوام فکر کنم که ظاهرشون جذاب و دلنشینه یا برعکس ! شاید فقط یه بار اونم وقتی که دوتا چشم سیاه و بی قرار و خندون سر کلاس برگشت و زل زد تو چشمام ....
به خودم که اومدم دیدم همچنان دارم نگاهش می کنم اما اون چشماش رو بسته و سرش رو تکیه داده به ستونی که پرده دور تخت های توی اورژانس رو بهش وصل کرده بودن. منم چشمام رو بستم و نفهمیدم دوباره کی بخواب رفتم .
وقتی چشم باز کردم اورژانس به طرز قابل توجهی خلوت تر شده بود و اکثر کسانی که در اونجا تردد می کردن چهر ه های خواب آلود و خسته ای داشتن . با تعجب دیدم که هامون هنوز روی همون صندلی نشسته ! صدای پرستار جوانی منو متوجه خودش کرد :
- خوب زیبای خفته بلاخره بیدار شدی ؟! دستت رو دراز کن می خوام فشارت رو بگیرم ! 
در سکوت دستامو به سمتش دراز کردم . وقتی کارش تموم شد ازش پرسیدم :
- ساعت چنده ... 
دستش رو توی جیب مانتوی سفید رنگش فرو کرد و به صفحه گوشیش نگاه کرد :
- حدود سه ... فشارت کمی پایینه ! حالت تهوع و سرگیجه که نداری ؟
- نه اما سرم خیلی درد میکنه ! 
- خوب این درد طبیعیه الان برات یه مسکن دیگه تزریق میکنم . اگر تا صبح سرگیجه و حالت تهوع نداشته باشی دکتر مرخصت میکنه، البته قبلش باید چشم پزشک هم ببیندت !
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و لبخند زدم . لبخندی که شاید بیشتر شبیه شکل کج و کوله نقاشی بچه های دو ساله بود . 
- خوب وقتی خنده ات نمیاد مگه مجبوری بخندی ؟
به طرفش برگشتم خودش رو روی صندلی صاف کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بعد با کف دست چشماش رو مالید . خنده ام گرفت منم صبح ها که بیدار می شدم دقیقا مثل اون تو جام کش و قوس می اومدم و بعد چشمام رو می مالیدم ... 
- نه مثل اینکه وقتی منو نگاه می کنی خنده ات واقعی تره ! 
به سرعت لبام رو جمع و جور کردم و پرسیدم :
- سعید کجاست ؟ تو چرا اینجایی ؟ ترمه چی شد ؟
- صبر کن بگذار یکی یکی جواب بدم! ترمه حالش خوبه سایه اومده پیشش . یه ساعت پیش هم یه سر به تو زد اما خواب بودی . سعید هم باید می رفت خونه یه کاری براش پیش اومده بود .
- خوب تو چرا موندی ؟
- نمی شد که تو رو تنها بگذاریم ؟!
- منکه چیزیم نیست !
- به هر حال فعلا اینجا بستری هستی و باید یکی همراهت باشه ... 
زیر لب زمزمه کردم :
- ببخشید باعث دردسر همه اتون شدم ... 
برای اولین بار در تمام مدتی که شناخته بودمش یه لبخند کوتاه اما مهربون روی صورت خسته اش نشست :
- این چه حرفیه ! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد .. شاید یه روز هم برای من !
- خدا نکنه ! نه برای تو نه برای هیچ کس دیگه .
- ممنون اما به هر حال زندگی قابل پیش بینی نیست ... الان هم استراحت کن تا صبح ...
چیزی نگفتم اما سعی کردم سرم رو از روی بالش بلند کنم . تلاشم بی فایده بود درد بدی تو تمام سر و گردنم می پیچید و احساس میکردم از همیشه کرخت تر و سنگین ترم .... عصبی شده بودم باید می رفتم دستشویی . به طرفم خم شد و گفت :
- چی شده ؟ چرا می خوای بلند بشی ؟

درمونده نگاهش کردم ... 

انگار تو نگاه من خجالتم رو خوند و بي اونكه چيز ديگه اي بپرسه از جا بلندش و به سمت ايستگاه پرستاري رفت . نفس عميقي كشيدم و دوباره سرم رو روي بالش رها كردم . كمتر از يك دقيقه بعد همون پرستاري كه فشارم رو گرفته بود همراه هامون به تخت نزديك شدند . لبخند كمرنگي روي صورت ظريف و بانمكش نشست و پرسيد :
- ميخواي بلند بشي ؟
- بله ! 
- باشه من يه كم تخت رو ميدم بالا كه راحت تر بتوني سرت رو بلند كني و سرگيجه نگيري ! 
هامون قبل از اينكه حرف پرستار تموم بشه شروع كرد به آرومي تخت رو بالا دادن . با اونكه باز هم احساس درد مي كردم اما ترجيح دادم كه چيزي نگم و تحمل كنم . وقتي تونستم صاف روي تخت بشينم پرستار در حالي كه سِرم رو مي بست به طرفم اومد و دستم رو گرفت و كمكم كرد تا از تخت بيام پايين . سرم گيج رفت، دوباره لبه تخت نشستم . 
- عزيزم اگر خيلي سرت گيج ميره همينجا بمون من برم برات لگن بيارم ... 
هجوم خون رو به صورتم حس كردم و سرم رو به علامت منفي تكون دادم . زير چشمي نگاهي به جايي كه هامون ايستاده بود انداختم و در كمال تعجب و خوشحالي ديدم كه ديگه اونجا نيست . بعد از اينكه كمي حالم بهتر شد به سختي از تخت پايين اومدم. و با راهنمايي اون پرستار مهربون تا دستشويي رفتم و برگشتم . تو خونه هم كه بودم هميشه عادت داشتم نصف شب از خواب بيدار بشم و برم دستشويي . اين يادگاري بود كه از دوران بچگي ام برام مونده بود . 
وقتي دوباره و اين بار بدون كمك كسي روي تخت دراز كشيدم . هنوز خاطره تلخ دوران كودكي رهام نكرده بود . مامانم مي گفت تقريبا تا شش سالگي مشكل شب ادراري داشتم و هر چقدر هم اونا منو دكتر بردن اين مشكلم رفع نمي شد . تا اينكه يه دكتري پيشنهاد داد از ساعت استفاده كنم و هر شب وقتي زنگ ساعت به صدا در مياد بيدار بشم و برم دستشويي . يادمه وقتي بابا از مامان شنيد كه دكتر چه راهكاري داده لبخند تمسخر آميزي زد و گفت :
- همه اينا مسخره بازيه تو فقط پول اضافه داري بريزي تو شيكم اين دكترا من خودم درمانش ميكنم . 
و از اون به بعد هر وقت كه جام رو خيس مي كردم صبح يه سيلي محكم از بابا ميخوردم . صورت كوچولوم تا ساعتها از اين سيلي هاي بي رحمانه مي سوخت و عجيب بود كه حتي يك قطره اشكم نمي ريختم . نمي دونم كه ترس از تنبيه شدن بود يا واقعا راهكار دكتر جواب داد، اما هر شب با صداي ساعت از خواب مي پريدم و ياد سيلي كه قرار بود بخورم مي افتادم ، كلا خواب از سرم مي پريد و با ترس به دستشويي پناه مي بردم . و خيلي وقتا از دستشويي كه بر مي گشتم تا خود صبح بيدار مي موندم و گوشه اتاقم به تاريكي خيره مي شدم .... 
حالا بعد از گذشت سالها هنوز نيمه شبها با ترس و دلهره بيدار ميشم و بايد برم دستشويي .بغضم رو فرو بردم و سعي كردم دوباره بخوابم . مسكني كه پرستار چند دقيقه قبل تزريق كرده بود كم كم اثر مي كرد و آرامشي نسبي به سراغم اومده بود . پلكهام دوباره سنگين شد و قبل از اينكه به خواب برم از بين مژه هام هامون رو ديدم كه بي صدا روي صندلي كنار تختم نشست و اونم چشماش رو بست . 
***
با نوازشي روي پيشوني ام به خودم اومدم ،چشمام رو باز كردم و نگاه نگران سايه رو منتظر خودم ديدم . 
- سلام عزيزم صبحت بخير ! بهتري ارغوان جون ؟ چي كار كردي با خودت دختر .... 
- سلام مرسي بهترم .... ترمه چطوره سايه ؟
سايه لبخندي زد و ملافه روم رو مرتب كرد :
- خوبه ! مامانش اينا اومدن، صبح زود رسيدن ! 
- چقدر زود رسيدن ! 
- آره همون موقع كه سعيد بهشون تلفن كرده با هواپيما خودشون رو رسوندن تهران و بعدش اومدن اينجا ! 
- دكترش چي گفت ؟
- فعلا مار و بيرون كردن كه دكترها بيان براي ويزيت ! فقط يه چيزي ترمه گفت بهت بگم؟
با نگراني پرسيدم :
- چي ؟ چيزي شده ؟
- نه نگران نباش . فقط ميخواست بهت خبر بده كه نمي خواد اصل قضيه رو به مامانش اينا بگه ! 
- يعني چي ؟
- اخه مثل اينكه ترمه براي اينكه تورو هل بده كنار خودش آسيب ديده ! اما به اونا گفته كه هر دوتون تو تصادف اينطوري شدين .... 
بغض بي اختيار تو گلوم نشست . چشمام براق شد و نوك بيني ام تير كشيد . 
- بلاخره كه چي اونا مي فهمن !
- نه قراره مامانش اينا با آمبولانس ببرنش اصفهان تا اين دو ماهي كه بايد پاش تو گچ باشه رو اونجا بمونه ! 
- پس درسش چي ؟ 
سايه روي صندلي كه تا چند ساعت قبل جاي هامون بود نشست و گفت :
- نمي دونم يا مرخصي مي گيره يا براي امتحانا بر مي گرده !
نفس عميقي كشيدم و پرسيدم :
- هامون تا كي اينجا بود ؟
- يه نيم ساعتي ميشه رفته ! گفت ميره كه چهل و هشت ساعت بخوابه .. 
شرمنده لبم رو گاز گرفتم و گفتم :
- كاش از اولش نمي موند! تو هم برو سايه جان من حالم خوبه الان دكتر بياد مرخصم ميكنه . ميرم خونه ! 
- نه من هستم تا ...
هنوز جمله سايه تموم نشده بود كه صدايي قلبم رو لرزوند 
- جاي نميره سايه خانم تا من برسم كه رسيدم .... 
دیدن اردلان که درست در نیم متری تختم ظاهر شده بود خیلی دور از ذهن و باور نکردنی به نظر می رسید . چند بار پلک زدم و به صورت خندونش نگاه کردم ، بی اختیار از ذهنم گذشت من چقدر دور و برم صورت های خندون دارم ، یعنی یه روزی منم می تونم به هر دلیلی بی بهانه بخندم ... حتی وقتی خوشحال نیستم ... ؟
زمزمه کردم :
- اردلان !
سایه از جا بلند شد و گفت :
- ارغوان معرفی میکنم آقا اردلان ، آقا اردلان معرفی میکنم ارغوان ! 
و با بعد با خنده به طرفم برگشت و گفت :
- سعید هیچ به توصیه های تو گوش نکرد !
اردلان به سمتم اومد و نگران نگاهم کرد :
- چی کار کردی با خودت ارغوان ؟! الان خوبی؟ دکتر اومده ببیندت ؟
هنوز نمیتونستم جوابش رو بدم ... وقتی دیدمش تازه فهمیدم که چقدر دلم میخواسته یکی از خانواده ام اونجا باشه . تازه فهمیدم وقتی شنیدم که مامان وبابای ترمه خودشون رو به این سرعت رسوندن چه حسرتی توی دلم نشسته ! انگار یهو جون گرفتم ... سایه به جای من جواب داد :
- دکترش هنوز نیومده ! اما دیشب گفتن که اگه تا صبح حالت تهوع و سرگیجه نداشته باشه می تونه بره . قراره بود یه چشم پزشک هم بیاد ببیندش که انگار عصر باید بره مطبش .... 
اردلان با نگاهی پر از قدرشناسی به سایه نگاه کرد و گفت :
- ممنون سایه خانم کلی باعث دردسر شما شدیم ! 
- منکه تا صبح بالای سر ترمه بودم ، نتونستم واسه ارغوان کاری بکنم .. یکی از همکلاسی هامون پیشش بود ...
رنگم پرید نگران بودم که اسمی از هامون ببره . اردلان رابطه دوستانه من و ترمه و سعید رو می دونست ، اما هیچ وقت از هامون و فرهان اسمی نشنیده بود دلم نمی خواست تا قبل از اینکه من براش توضیح بدم فکر دیگه ای درباره این قضیه بکنه . گرچه هیچ وقت حس نکرده بودم که حساسیتی روی روابط من با دوستام داره ... یعنی انقدر بابا تو همه چیز دست و پامو رو می بست که دیگه نوبت به اردلان نمی رسید . اما اردلان هیچ واکنشی به حرف سایه نشون نداد و در جوابش گفت :
- به هر حال شما هم خسته شدین حالا چه پیش ترمه چه اینجا ! انشالله تو عروسیتون جبران کنم ... راستی آقا پیمان کجاست ؟ اون موقع که اومده بودم واسه ارغوان دنبال خونه بگردم کلی بهش زحمت دادم ...
- خوبه الان کلاس داره ! چه زحمتی وظیفه بود .... 
- نه دیگه شما رو با این دختر مشکل پسند غرغرو تنها گذاشتن خودش بلای بزرگیه ! 
با دلخوری گفتم :
- اردلان تو از تهران تا اینجا اومدی که منو دست بندازی یا اینکه اومدی حالمو بپرسی 
اردلان با مهربونی دستم رو گرفت و گفت :
- آجی کوچولو اومدم با خودم ببرمت خونه ! 
- نه ! من همینجا می مونم ! 
ابروهاش رو بالا برد و گفت :
- یعنی چی که همینجا می مونم !؟ می دونی مامان چقدر نگرانته ! 
روم رو برگردوندم و گفتم :
- اگر نگرانم بود همراهت می اومد ! 
- حال عزیز خوب نبود .. بابا هم .. 
- نمی خواد بگی .. حال عزیز خوب نبود ... بابا رگ سیاتیکش گرفته بود ..قرار بود از کرمانشاه واسه بابا مهمون بیاد .. همه رو خودم بلدم .... 
سایه با تعجب گفت :
- ارغوان ! آروم باش ... 
اردلان صندلی رو کاملا کنار تختم کشید و گفت :
- باور کن دلش میخواست بیاد ...اصرار کرد تو رو حتما برگردونم با خودم ! 
- من هیچ جا بر نمی گردم اینجا راحتم ! 
- باشه الان درباره اش حرف نمی زنم 
صدای پرستار که می گفت :
- لطفا دور تخت مریض رو خالی کنید !
باعث شد سایه و اردلان چند قدمی به عقب برن .

بلاخره وقتی دکتر دست از سر من و سی تی اسکنم و نتیجه آزمایشهام برداشت و اجازه داد تا به خونه برم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به غرغرهای اردلان سر دکتر که از نبودن امکانت و اینکه چطور میشه یه بیماری که به سرش ضربه خورده رو تو بخش اورژانس تحت مراقبت قرار بدن ، گوش نکنم ... و همچنین به توجیح های دکتر که می گفت بیمارهای بد حال تر از من تو بخش مراقبت های ویژه بسترین و اینجا یه بیمارستان کوچیک تو یه شهر کوچیکه که تعداد تخت هاش خیلی محدوده ... 
وقتی از تخت پایین اومدم اولین کاری که کردم به سمت بخش جراحی و اتاق ترمه رفتم . 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 48
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 1,299
  • بازدید کلی : 69,864
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /