loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 476 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

با اینکه دو دل بودم اما میدونستم سهند هم اعتراضی نمیکنه
بعد از خریدن کفش در حالیکه ساعت دیگه از 10 گذشته بود رفتیم خونه
جلوی در از ماشین پیاده شدم و گفتم: نمیای تو؟
-نه بابا همینطوریشم مهرداد سه طلاقم کرده من رفتم
-مرسی اومدی شب بخیر
-خداحافظ
و به سرعت رفت
زنگ و زدم و چند لحظه بعد در باز شد... از خستگی روی پا بند نبودم، ساک های خریدمم حسابی توی دستم سنگینی میکرد.
-بالاخره اومدی
سهند دست به سینه و با اخم جلو روم ایستاده بود
-گفتم میرم خرید
-میذاشتی با هم میرفتیم
-ببخشید خب
-بده من ساکاتو.... کل پاساژ هم بار کردی آوردی نه؟
-ای تقریبا
-نشونم میدی لباستو؟
-نه قراره سورپرایزت کنم
-از این کارا هم بلدی؟
-آره
-شام خوردی؟
-نه از گشنگی دارم هلاک میشم
-بیا منم نخوردم، اما شام ساینا رو دادم و خوابید
-کتی رفت؟
-آره
**
حسابی به آرایشگر سفارش کردم... مدل موهام رو طوری میخواستم درست کنه تا مش های ریزی که داشت قشنگ خودش رو نشون بده.... دلم میخواست توی مهمونی تک باشم.... چشامو بستم و منتظر شدم تا کار آرایشگر تموم بشه... وقتی به آرایشگاه میومدم و زیر دست کسی می نشستم از اینکه بهم دست میزد و رو موهام و صورتم کار میکرد حس خوبی بهم دست میداد و توی خلسه ی خاصی میرفتم... ساعت نزدیک 5 بود که کارم تموم شد. آرایشم با رنگ لباسم ست شده بود. توی آینه نگاهی به خودم کردم و از کسی که این همه روی آرایشم وقت گذاشته بود تشکر کردم. پالتومو روی لباسم پوشیدم و از آرایشگاه بیرون اومدم. سهند جلوی در توی پله ها منتظرم بود. دستم رو گرفت و کمکم کرد تا از پله ها پایین برم
-امشب بعد مهمونی، مهمون دل من میشی
از حرفش ولوله ای توی دلم ایجاد شد... بازوش رو گرفتم و با هم از ساختمون بیرون اومدیم... سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم... هوا ابری بود....
به محض سوار شدن سهند پرسیدم:
-ساینا الان پیش شراره است؟
-بله... ظهر اومد دنبالش بردش...
-بهونه نگرفت؟
-وقتی تو اومدی آرایشگاه چرا ولی تا طناز رو دید همه چی یادش رفت
خیالم راحت نبود ولی خب میدونستم با طناز بیشتر بهش خوش میگذره.... سهند ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم

خیالم راحت نبود ولی خب میدونستم با طناز بیشتر بهش خوش میگذره.... سهند ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
کیفم رو از روی صندلی عقب برداشتم تا گوشیمو در بیارم
-داری چیکار میکنی؟
-میخوام زنگ بزنم به ساینا
-چرا خودتو اذیت میکنی... گوشیم تو داشبرده بردار
لبخندی زدم و در داشبرد رو باز کردم بعد کلی زیر و رو کردن کاغذهای توی داشبرد گوشی سهند رو پیدا کردم... شماره شراره رو وارد کردم و دکمه تماس رو زدم
چند تا بوق خورد تا بالاخره صدای شراره رو با کلی سر و صدا شنیدم
-سلام سهند جان
-سلام شرر... سیرانم... ساینا پیشته
-ااا سلام آره کارش داری؟
-گوشی رو بهش میدی؟
-باشه
چند لحظه بعد صدای ساینا اومد
-سلام دختر گلم
-سلام مامانی خوبی؟
-مرسی... ساینا جان عمه رو اذیت نکنی ها... شبم برو خونه عمه فردا میام دنبالت
حس کردم حالش گرفته شد ولی دوست نداشتم نصفه شب بد خوابش کنم.....
-باشه مامان...
-حالا برو حسابی خوش بگذرون... خداحافظ
-بابای مامانی
گوشی رو سرجاش گذاشتم
-چی شد؟
-حس کردم رفت تو هم گفتم شب بمونه خونه شراره...
-اشکال نداره... باید عادت کنه ... دوروز دیگه میخواد بره دانشگاه، خونه شوهر... نمیتونه تورو هم ببره که
-سهند ساینا همش هشت سالشه بعدشم وقتی قبول بشه اون سر دنیا هم باشه میرم پیشش
-منم گذاشتم تو بری... تو بری من دق میکنم
-دیوونه
-دیوونه تو ام
حرفی نزدم و به خیابون خیره شدم... بارون ریز و تندی شروع شده بود
-شانس آوردیم هوشنگ مهمونی رو تو ویلاش تو کرج گرفته ها
-آره... آخه این وقت سال موقع مهمونی گرفتنه
-خیلی هم خوب و رمانتیکه
دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده ماشین و دستش رو روی دستم گذاشت، از گرمای دستش گر گرفتم.
بارون لحظه به لحظه تندی تر می شد ، سهند برف پاک کن ماشین رو زد و بخاری رو روشن کرد و دستش رو روی دستم محکم تر فشار داد... حواسم به مردمی بود که زیر بارون پرسه می زدن...
بالاخره به ویلای هوشنگ رسیدیم ، همزمان با ما آیلار فرید وکیل شرکت هم رسید برای سهند بوقی زد و پشت سر ما وارد ویلا شد. سهند پشت یکی از ماشین ها پارک کرد و از روی صندلی عقب چتر رو برداشت و پیاده شد در سمت من رو باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم... با دستم دنباله لباسم رو گرفتم و به سهند تکیه کردم...
آیلار که پالتوی ساده ای به تن داشت در مقابل دست دراز شده سهند سری تکون داد و من رو به گرمی بغل کرد
-چطوری ملکه؟
-ملکه گفتن های سهند به تو هم سرایت کرده؟
-به کل شرکت سرایت کرده... همه میدونن یه ملکه ای هست که تو قصر سهند زندگی میکنه
حس کردم گونه هام گر گرفت.
-بفرمایید
با اشاره سهند اول آیلار حرکت کرد ، دستم رو دور بازوی سهند حلقه کردم و پشت سر آیلار روی سنگ فرش های ورودی ویلا راه افتادیم. بعد از گذشتن از چند پله به تراس رسیدیم... روی تراس چندتا میز بود که دور یکی از اونها چند نفر نشسته بودن که اصلا نمی شناختمشون... سهند دستم رو کشید و گفت: بریم باهاشون آشنات کنم
آیلار دستش رو توی جیب پالتوش کرد و گفت: من جای تو بودم نمیرفتم

آیلار دستش رو توی جیب پالتوش کرد و گفت: من جای تو بودم نمیرفتم
جواب حرف آیلار فقط چشم غره سهند بود
همراه سهند به طرف میز رفتیم. یک مرد حدودا 50 ساله به همراه دو پسر و یک دختر کم سن و سال نشسته بودند.
-به به جناب مهندس از اینورا!
-سلام آقای عالی مقام از اون ورا...
دخترک بلند شد و با لوندی خاصی گفت: سهند جان معرفی نمیکنی؟
دستم رو محکم تر دور بازوی سهند حلقه کردم
-سیران جان ایشون آقای عالی مقام یکی از مجریان پروژه نور همراه دخترشون هستی خانم و آقا زاده ها حمید و همایون
و رو به اونها گفت: این خانم هم ملکه من سیران
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت: نگفته بودی شاه شدی
عالی مقام از جاش بلند شد و گفت: با این ملکه هرکسی شاه میشه
سهند انگار حرفش رو نشنیده گرفت و گفت: چرا نرفتین تو؟
به جای عالی مقام هستی گفت: حیف این هوا به این خوبی نیست؟
سرم رو چرخوندم و به بارونی که تند تر شده بود نگاه کردم، توصیف هستی از هوای خوب طوفان بود.
دست سهند رو کشیدم و با هم به داخل رفتیم. به محض ورود ما یکی از خدمه پالتو و کیفم رو ازم گرفت. هوای گرم داخل اصلا با هوای مورد علاقه هستی قابل قیاس نبود. سهند با دیدن دوستا و شرکاش بی خیال من شد و رفت. بین اون همه جمعیت که توی هم می لولیدن دنبال یه چهره آشنا بودم
-بیا بریم سر میز من
با دیدن آیلار گل از گلم شکفت. خوبی حضورش این بود که مثل بقیه نبود. برخلاف همه ساده لباس پوشیده بود ، کت و شلوار مشکی با یه تاپ یقه دار سفید. موهاش هم کوتاه و قشنگ بود. کنارش نشستم سهند اون طرف سالن پیش هوشنگ و بقیه بود
-آیلار... این قرار داد چی داشته که براش مهمونی گرفتن؟
-به لطف این پروژه پای عالی مقام به شرکت باز شد
-مگه کی هست این عالی مقام؟
آیلار به جای جام مشروب دوتا لیوان شربت از توی سینی خدمتکار برداشت و یکی اش رو به دستم داد و گفت: اهل مشروب که نیستی؟
-نه اتفاقا ممنون
-خب عالی مقام از اون گردن کلفت هاست... میگن تو گمرک هم آدم داره ... یعنی بی هیچ دردسری میشه قطعاتی که آوردنشون کلی مالیات و حق گمرک داره رو وارد کرد... وارد کردن اجناس با یک پنجم قیمت و فروش اونها به قیمت اصلی
با اینکه زیاد سر در نیاورده بودم ولی فهمیدم عالی مقام هرکی که هست یه آدم مهمه و حتما سهند و شرکتش حالا حالا ها بهش وابستگی دارن
با اینکه زیاد سر در نیاورده بودم ولی فهمیدم عالی مقام هرکی که هست یه آدم مهمه و حتما سهند و شرکتش حالا حالا ها بهش وابستگی دارن
-من الان میام آیلار
-راحت باش عزیزم
وقتی بلند شدم تا پیش سهند برم آیلار دستم رو کشید و گفت: مواظب سهند باش... نذار زیاده روی کنه
-تا حالا زیاده روی کرده؟
-سیران تو خیلی چیزها رو نمیدونی.... الانم جاش نیست بهت بگم فقط مواظب سهند باش.... اینجا اون بهشتی که نشون میده نیست... مواظب شوهرت باش
ترسیدم ، دلم میخواست بیشتر بدونم... با حالت التماس نگاهش کردم
-نه سیران... بیشتر از این نمیتونم بگم.... منم عضو همین شرکتم و باید راز نگهدارشون باشم ... سهند رو از همه دور کن
دنباله لباسم رو جمع کردم و به طرف سهند رفتم
نگاهم به لیوان هایی بود که هی پر و خالی می شد، به بطری های مختلفی که نصفه و نیمه دورشون چیده بودن به میوه هایی که خرد شده توی بشقاب بود، به الویه های دست خورده .... سهند غرق در خوشی بود با دیدنم بلند شد و منو توی بغلش گرفت . حس کردم از خجالت آب شدم بوی دهنش و شل حرف زدنش گواه از حال دگرگونش داشت.. من مثل یک بچه کنارش نشوند و گفت: بیا پیشم ملکه من
بر خلاف همیشه که حس خوبی از حرفش پیدا میکردم اینبار حس تنفر داشتم، من یه شاهزاده مست لایعقل نمیخواستم
-سهند؟!
-جانم
-میشه دیگه نخوری... زیاده روی کردی ها چطور میخوای رانندگی کنی؟
-من مست نیستم
-تو الان مستی.... ببین حرف زدنت رو... سهند جان
-من حالم خوبه... فقط یه لیوان دیگه... این آخریشه
و لیوان رو به طرف دختری گرفت که ساقی شده بود.. دختر لیوان رو پر کرد. لیوان رو از دستش گرفتم و رو به یکی از خدمتکار ها ادامه دادم: میشه قهوه بیارین؟
با غضب لیوان رو از دستم کشید طوری که نصف ویسکی رو لباسم ریخت
-تو دیگه چی میخوای؟
من چی میخواستم؟ چی میتونستم بخوام... من شوهرم رو میخواستم کسی که باید تو اون جمع مواظبم باشه... کسی که بهش نیاز داشتم... کسی که باید باهام میومد خونه....حرفهای آیلار منو ترسونده بود... سهند هم به کل وجود من رو یادش رفته بود... دلم از بی تفاوتی سهند گرفته بود... تازه داشتم درک میکردم چرا منو از شرکاش و مهمونی هاش دور نگه داشته بود... سهند ظرفیت مستی رو نداشت و الان هم مست شده بود... بلند شدم و در حالیکه سعی میکردم بغضم رو پنهون کنم به طرف تراس رفتم... بارون نسبتا کمتر شده بود، باد خیلی سردی میومد با دست هام روی بازوهام می کشیدم. با اومدن پالتویی روی تن سردم ترسیدم
-نترس منم سیران جان
-چی شد اومدی بیرون آیلار؟... ممنون
-دیدم نیستی و سهند هم مست کرده فهمیدم حتما چیزی شده
-اصلا حواسش به من نیست
-تقصیر اون نیست... این سیرک رو عالی مقام و هوشنگ درست کردن الانم هستی داره لیوانشونو پر میکنه
خون خونم رو میخورد.. سهند اگه میخواست خوشگذرونی کنه منو دیگه چرا آورد؟ از هستی متنفر بودم حالم از خودمم به هم میخورد که عروسک دست سهند بودم... حس میکردم به شعورم توهین شده.
حس میکردم به شعورم توهین شده.
-ممنون واسه پالتو
-خواهش میکنم
-شب بدیه
-شبا بد نیستن... آدمها خرابش میکنن
-این مهمونی کوفتی کی تموم میشه؟
-تازه ساعت 10 شبه واسه اینا حکم سر شب رو داره
-تو هم تا آخرش میمونی؟
-نه... میخواستم باهات خداحافظی کنم و برم... خواهرم خونه تنهاست
-کاش میموندی
-برای چی بمونم؟
-دلم میخواد بیشتر برام توضیح بدی... حرفهات منو میترسونه
-نترس... همه اینا یه مشت پولدار مستن که الان برات قصر میسازن ولی وقتی نشئگی و مستی از سرشون پرید با یه داد زدن اون قصر بلورینت رو خرد میکنن
-آیلار چیکار کنم؟
-من نمیدونم... خودمم اسیرم... میخوای برسونمت؟
دوست داشتم باهاش برم اما خط قرمزی که مغزم دور هستی می کشید مانع میشد . نمیخواستم حتی تصور کنم سهند به هستی دست بزنه چه برسه به این با اون باشه.
-نه آیلار... میترسم تنهاش بذارم اوضاع بدتر بشه
-درکت میکنم
کارتی از توی کیفش بیرون کشید و بهم داد و گفت: این شماره منه و پشتش هم شماره اتاقمه...مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن
کارت رو توی جیب پالتوم گذاشتم و گفتم: مرسی... حتما
-شبت بخیر
-شب تو هم بخیر ... مواظب خودت باش
دست هاش رو توی جیب پالتوش کرد و از من دور شد.. جنس آیلار با همه فرق داشت وقاری داشت که شخصیتش رو با همه متفاوت میکرد.حرفهایی که بهم زده بود با شخصیتی که ازش دیده بودم همخونی نداشت... نمیدونستم حرفهاش دوستانه بود یا از سر حسادت... شاید میخواست خواهرانه کمکم کنه ولی تو اون لحظه گیج تر از این حرفها بودم... نمیدونم چقدر گذشت اما واقعا خسته شده بودم. به داخل برگشتم داشتن شام می دادن. ظرفی رو توی دستم گرفتم و به کنار میز رفتم. میلی به غذا نداشتم و یه ذره ژله و سالاد برداشتم.
****
میلی به غذا نداشتم و یه ذره ژله و سالاد برداشتم.
-سیران جان شما چیزی نمیخوری؟
با حرف هوشنگ لبخندی زدم و گفتم: ممنون میل ندارم
-اهل رژیم هستی؟
-نه... امشب میل ندارم
-از سر شب هم که هیچی نخوردی
حالش یه طوری بود مثل سهند نبود نسبتا سرپا تر بود ولی به نظر میرسید زیاده روی کرده باشه.
-من اهل مشروب نیستم
جامش رو به طرفم آورد و با گفتن: به سلامتی یه نفس سر کشید
انگار این مهمونی قصد تموم شدن نداشت، با چشم دنبال سهند می گشتم هنوز پالتومو در نیاورده بودم... احساس سرما میکردم.. روی یکی از صندلی ها نشستم و در حالیکه سعی میکردم بین جمعیت دنبال سهند یا دست کم هستی بگردم سعی میکردم خودم رو با ژله سر گرم کنم. بین جمعیت نگاهم روی هوشنگ ثابت شد که بهم خیره شده بود به محض اینکه نگاهمون تو هم گره خورد با اشاره پرسید چیزی میخوای؟
به امید اینکه از سهند خبری داشته باشه به طرفش رفتم...
-شما سهند رو ندیدین؟
-همین جاها بود... چطور؟ کارش داری؟ چیزی میخوای؟
-کار که نه... بریم خونه... دیر وقته
چشاشو تنگ کرد و گفت: میخوای بری؟
-نباید بریم؟
-نمیخوای خوش باشی؟ شوهرت یه معامله بزرگ کرده
-فکر کنم به قدر کافی بهش خوش گذشته باشه
-پس میخوای تنهایی بهش سور بدی؟
از حرفش چندشم شد.. از اینکه یه نفر اینطوری اینقدر بی پروا در مورد مسائل زناشویی بقیه حرف بزنه متنفر بودم... فقط دلم میخواست از جمع دور بشم..حالم داشت به هم میخورد. از خشم دستامو مشت کرده بودم و فشار میدادم . از هوشنگ فاصله گرفتم و سعی کردم تو جمعیت دنبال سهند بگردم نمیدونستم جواب این کارش رو چی بدم اما قطعا بی جواب نمیذاشتم. ساعت از 11 گذشته بود صدای آهنگ بلند شد و یه مشت مست و نشئه ریختن وسط تا برقصن. ضرب آهنگ مثل پتکی بود که توی سرم میزدن ، کل سالن پایین رو گشتم حتی سراغ تراس هم رفتم اما از سهند خبری نبود... به نفس نفس افتادم.

به نفس نفس افتادم.
زیر پله ها ایستادم و یکی از لیوان ها رو پر از آب سرد کردم و یه نفس سر کشیدم
-میخوای بدونی سهند کجاست؟
-چی؟
صدای آهنگ نمیذاشت درست صدای هوشنگ رو بشنوم
-میخوای بدونی سهند کجاست؟
-کجاست؟
-برو بالا آخر راهرو یه اتاق هست اونجاست الان با هستیِ
با شنیدن اسم هستی مغزم قفل کرد... هستی... سهند!
لیوان رو روی میز کوبیدم و دنباله لباسم رو با حرص جمع کردم و به سراغ پله های مارپیچی رفتم... وقتی به انتهای پله ها رسیدم دنباله لباسم رو ول کردم... نفسم به شماره افتاده بود ، هزار تا تصور از چیزی که ممکن بود ببینم توی ذهنم می چرخید... صدای خنده و جیغ هایی که از پایین میومد بیشتر عصبیم میکرد... با هر تصوری که توی ذهنم پر رنگ میشد حس انزجار بیشتری نسبت به سهند پیدا میکردم. حس کسی رو داشتم که بهش خیانت شده... نمیتونستم باور کنم سهندم، همسرم، پدر دخترم الان با یه زن دیگه است... عالی مقام و خنده های کریهش... صورت لوند هستی... همه چی جلوی چشمم بود. پاهام میلرزیدن... به سختی خودم رو به اتاق رسوندم؛ نمیدونستم در بزنم یا...
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و فشار دادم و چشامو بستم... وقتی در باز شد چشامو باز کردم. از دیدن اتاق خالی یه طوری شدم ناخواسته یه نفس عمیق کشیدم. دستم رو روی سینه ام گذاشتم قلبم تند تر و محکم تر از همیشه میزد. تخت مرتب بود انگار که اصلا کسی پاشو توی اتاق نذاشته... برگشتم تا از اتاق بیرون برم که با هوشنگ رودر رو شدم. چشاش سرخ بود انگار همه خون بدنش رو توی چشمش خالی کرده باشن.
-شوخی بی مزه ای بود آقای محترم
-شوخی نبود فرشته
به طرفش رفتم و گفتم: از جلوی در برو کنار میخوام برم
خودشو کنار کشید... دستگیره در رو فشار دادم، قفل بود!
خودشو کنار کشید... دستگیره در رو فشار دادم، قفل بود!
-چرا قفله؟
صدام مثل جیغ بود... پر از ترس... ترسی که یک دفعه تو دلم ریخته بود... نمیتونستم پنهونش کنم....
-قفله چون من میخوام عروسک
از واژه هایی که می شنیدم چندشم میشد
-این مسخره بازی ها چیه؟ این مهمونی کوفتی، اون دختره جلف... این شوخی بی مزه... سهند کدوم گوریه... در رو باز کن میخوام برم فهمیدی؟
-تو وقتی میری که من بگم
با مشت به در میزدم...
-یکی در روباز کنه... کسی صدامو میشنوه؟ یکی بیاد کمکم.... سهند.... سهند
-صدای اون پایین بلند تر از صدای توئه خانوم خانوما
برگشتم و به در تکیه دادم
-چی از جونم میخوای؟
-پس اهل معامله ای... درست مثل شوهرت
شوهر تو اون لحظه منفور ترین کلمه برام بود. هرچی خاطره خوب داشتم از سهند به نفرت تبدیل شد.
-گفتم چی میخوای؟ شوخیتو کردی و منم خنده ام نگرفت... دیگه حرف حسابت چیه؟ چی میخوای؟ هان؟
به طرفم اومد. خودمو بیشتر به در فشار دادم دستش رو روی گونه هام کشید و بعد پایین اومد از گردنم به سینه ام رسید.
تنم میلرزید.نگاهش رو همه تنم بود.
-اینا رو
یقه پالتومو محکم تر کردم انگار که میخواستم از چیزی که برام مونده بود دفاع کنم
-خجالت بکش عوضی
-هرچی بیشتر فحش بدی بیشتر تحریکم میکنی.... میدونستی؟
نفس هاش توی صورتم میخورد. بوی گند میداد دستم رو بالا آوردم با همه توانی که برام مونده بود توی صورتش زدم.
-آشغال من اونی که میخوای نیستم... من شوهر دارم... من یه مادرم... من آدمم مثل تو یه حیوون نیستم... جای تو بغل اون هرزه های پایینه...
-تو هم از همون خراب شده اومدی
شونه هامو گرفت و منو به طرف تخت کشید. تقلا میکردم از تو بغلش بیام بیرون... با مشت به سینه اش میزدم اما حریفش نمیشدم در عین اینکه مست بود زورش از من بیشتر بود... من رو روی تخت انداخت ، به خاطر پرت شدن جلوی دامنم بالا اومده بود و پاهام بیرون بود. از حرکتی که کرده بود وحشت کرده بودم دستامو روی تخت فشار دادم تا از جام بلند شم که با هول دادن هوشنگ همه تلاشم ناموفق بود. ترسیده بودم هوشنگ کتش رو در آورد و روی تخت کنارم انداخت.

-نمیخوای اون پالتو رو در بیاری ... حیف اون هیکل نازت نیست قایمش کردی... میخوای من برات درش بیارم؟
نیم خیز شدم و روی تخت نشستم. هوشنگ پشتش رو به من کرد و مشغول در آوردن کراواتش شد
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم... به طرف دوید و از پشت پالتومو کشید... قلبم تند تند میزد... پالتومو روی زمین انداخت و دوباره بهم نزدیک شد.با ناخن هام روی در چنگ میزدم... پشتم رو به هوشنگ کردم و دوباره با قفل و دستگیره در کلنجار رفتم.دستش رو توی موهام کرد و کشید... از شدت درد به خودم پیچیدم
بخاطر دردی که توی تنم پیچیده بود توان مقابله با هوشنگ رو نداشتم... دوباره منو روی تخت پرت کرد... فرصت هیچ حرکتی رو بهم نداد و خودشو روم انداخت.... حالم از بوی گند نفس های کشدارش به هم میخورد... میخواست لب هامو ببوسه... لبهامو روی هم فشار دادم و سعی میکردم مانع بشم... هرچی بیشتر جلوشو میگرفتم فشار بیشتری به بازوهام میداد که توی مشتش بود.... کارهام عصبیش کرده بود و اشتیاقش رو بیشتر... ازم کمی فاصله گرفت... از تو کشوی میز کنار تخت یه قرص آبی رنگ برداشت و با لیوان مشروبی که توی دستش بود خوردش.... از رو تخت بلند شدم....وقتی برگشت و منو ایستاده دید به سمتم اومد و به دیوار چسبوندتم.... نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم.... دستش رو روی یقه لباسم گذاشت و با یه ذره فشار پاره اش کرد.... لباسم مثل یه تیکه پارچه بی ارزش از روی تنم افتاد روی زمین... حالا هیچ دفاعی نداشتم....نگاه حریصش روی تنم میچرخید. مچ دستمو کشید و به طرف تخت برد... هیچ واکنشی نشون ندادم و مثل بره دنبالش رفتم... خودمم باورم شد هیچ راه فراری ندارم.
همه چی برام سیاه بود... هوشنگ قربون صدقه ام میرفت و نوازشم میکرد... از لمس دستاش مور مورم میشد... هرچی بیشتر میگذشت چهره سهند بیشتر برام غریبه میشد... ساینا جلو چشمم بود... خنده هاش.... ولی داشت سیاه میشد... داشت فراموشم میشد ....یاد آخرین سفرمون افتادم.... اون شبی که سهند دیر اومد.... شب های قبل ترش... باز هم سیاه شدن..... وقتی بهش گفتم داره بابا میشه و لبخندی که زد و وقتی که بغلم کرد... چشماش رو یادم رفت.... روزی که با خانواده اش اومدن خواستگاری.... لعنتی چرا نمیتونستم صورتشو به یاد بیارم......
بغض کرده بودم.... موهام توی مشت هوشنگ بود....دونه های عرقش از روی صورتش می افتاد روی گردنم..... شب عروسیم.... لباس عروسم رو چرا یادم نمیومد.... حتی نمیتونستم به یه ساعت قبل فکر کنم... حس میکردم دارم میسوزم.... از اینکه یه وسیله بودم متنفر شدم.... از اینکه سهند منو یادش رفته بود.... حتی نمیتونستم خوش خیال باشم که داره دنبالم میگرده.... نمیدونم چقدر گذشت ولی لحظه به لحظه بیچارگی رو بیشتر حس میکردم... تنی که جز سهند به کسی نسپرده بودمش الان داشت غرق گناه میشد.چشمام داشت سیاهی میرفت دیگه هیچ جا رو نمی دیدم حتی تنم هم نوازش های هوشنگ رو حس نمیکرد.... حس میکردم دارم تو یه گرداب فرو میرم... هرچی دست و پا نمیزدم هیچ فایده ای نداشت.... همه چی سیاه شده بود.

تنم خسته بود. ملحفه ها رو دورم پیچیده بودم ، نمیدونستم ساعت چنده... با دیدن اتاق و تخت تازه یادم افتاد کجام... هیچی نداشتم بپوشم ، پالتومو از روی زمین برداشتم و پوشیدم... به طرف در رفتم و با نگرانی دستگیره رو کشیدم، در باز شد .... پالتومو دورم محکم تر کردم و از اتاق بیرون رفتم... نور خورشیدی که از پنجره های قدی راهرو به داخل می تابید خبر از روز میداد.... پامو روی سنگ فرش های سرد گذاشتم، حس کردم همه وجودم یخ زده.... با ترس قدم بر میداشتم... صحنه های دیشب جلو چشمم بود وقتی توی راهرو دنبال اتاقی میگشتم که فکر میکردم سند خیانت سهنده ولی.... اتاق مرگ زندگی شیرینم بود
از پله های مارپیچی پایین رفتم.... هیچ اثری از مهمونی دیشب نبود.... همه چی مرتب و تمیز بود.... هوشنگ پشت میز بزرگ نشسته بود و داشت نهار میخورد
-سلام فرشته
-من چرا اینجام؟
-بهت گفتم تو سهم منی..... تو دیشب مهمون افتخاری بودی
حالم از حرفهاش به هم میخورد....
-سهند کجاست؟ اون کثافت... اصلا پرسید من کدوم گوری بودم؟ بلایی سرش آوردی؟ سهند کو؟ آشغال چرا باهام اینکار رو کردی؟ چرا یه کار کردی از زن بودنم بیزار شم... عوضی پست فطرت.... اون سهند نامرد کو؟
از پشت میز بلند شد... خونسرد بود... از شدت ترس و خشم میلرزیدم.... دستش رو توی جیبش کرد و گفت : بیا ببین.... ببین اون شوهرت دیشب چه غلطی میکرده
موبایلش رو به سمتم گرفت... گوشی رو گرفتم و نگاه کردم.... سهند با هستی!!!
خرد شدم....منو فروخت؟ به چی؟ به یه شب هوس با هستی؟ منو ول کرد زیر دست یه آشغال تا با هستی باشه؟ مهمونی رو ترک نکرد واسه کی؟ یه هرزه؟ منو به چی فروختی سهند.... به هستی؟ به چه قیمتی؟!
حس میکردم پاهام جون ندارن... نمیتونستم رو پا وایسم....
-اینم همون شوهری که سنگش رو به سینه میزنی
دنیا دور سرم میچرخید... گوشی توی دستم بود و رفتار وقیحانه اون دوتا تنها چیزی بود که ملکه ذهنم شده بود... دستم رو روی سینه ام گذاشتم، حس میکردم نفسم حبس شده... هوشنگ دستم رو گرفت و منو کشید تو بغلش.. هیچ واکنشی نشون ندادم... له تر از این حرفها بودم که بخوام مقاومت کنم... دکمه های پالتوم باز شده بود ولی اصلا برام مهم نبود.... بهت زده به یه نقطه خیره شده بودم... هوشنگ یکی از خدمتکاراشو صدا کرد و گفت:
-مواظبش باش... ببرش تو اتاقش و کمکش کن دوش بگیره... بعد اینکه چیزی خورد و استراحت کرد برای ضیافت امشب حاضرش کن
گوشام می شنیدن ولی مغزم هیچ واکنشی نشون نمیداد... تو سکوت دنبال خدمتکار راه افتادم... منو به یکی از اتاق ها برد و در حمام رو نشونم داد... بدون اینکه پالتوم رو در بیارم زیر دوش رفتم و آب سرد رو باز کردم... از درون داشتم میسوختم، میخواستم با سردی آب ، آتیش درونم رو خاموش کنم.
بعد از حموم بدون اینکه موهامو خشک کنم لباس هایی که برام روی تخت گذاشته بودن رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم .... همه چی برام سیاه شده بود ، دلم میخواست بمیرم ... همه صحنه های اخیر جلو چشمام بود... هوا تاریک شده بود که یکی از خدمتکار ها دنبالم اومد... یه لباس خواب صورتی برام آورده بود با کلی لوازم آرایش... وقتی بی تفاوتی من رو دید خودش اقدام کرد تا منو حاضر کنه... بالاخره حاضر شدم و سر میز شام رفتم، هوشنگ به تنهایی انتظارم رو می کشید... غذا میخورد و حرف میزد ولی من فقط ساکت بودم.. بدون اینکه چیزی بخورم میز رو ترک کردم و به اتاقی که بهم داده بودن رفتم... گوشه اتاق نشستم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم به دخترم فکر کنم. دنیا با همه خوشی هاش برام بی ارزش و پوچ شده بود....
"در سکوت مبهم ثانیه ها، در پشت حصار افسوس گذشته ها، در کلبه ای از خاطرات قدیم و در کنار انتظار حضورت جسم بیروحم میسوزد"
همه چی تموم شده بود... نمیدونستم دقیقا چه حسی دارم نمیدونستم میخوام چیکار کنم دیدن هستی و سهند مثل مرگ بود برام و حالا مرگ رو جلو چشمام دیده بودم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 78
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 99
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 104
  • بازدید ماه : 104
  • بازدید سال : 1,355
  • بازدید کلی : 69,920
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /