loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 237 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

در اتاقم به صدا دراومد و به متعاقب از اون سیمین وارد شد....
روی ِ تخت کنارم نشست...
_ خوبی؟
لبخند زدم...
_ چه سوالِ چتی پرسیدما، معلومه که خوب نیستی...
اینبار بغض کردم و جونمو با دندونم از تو دهنم فشردم و با گرفتن ِ گازی از زبونم از گریه کردن جلوگیری کردم....
_ نکن با فکت این کارو، هزار بار گفتم بده بیرون....
جرات نگاه کردنِ بهش و نداشتم، اون مثل مادری بود که دخترش تحتِ کنترلش بود و اون دختر نمیتونست دست از پا خطا کنه....
_ هنوزم نمیخوای تعریف کنی اونروزت با شهربانو چطور گذشت؟
شهربانو...؟!
یادم اومد، خانوم فرخی که با وجوده گذشته یه هفته هنوز ضبطِ صوتشو بهش برنگردوندم....
_سیمین؟
دستمو گرفت...
_ جانِ سیمین؟
_ خونواده ی ِ فرخی و تا چه حد میشناسی؟
تاکیدم به روی ِ خانواده یِ فرخی به این خاطر بود که میخواستم از شوهره فوت شده ش بدونم... بدونم تا میزانِ انفجار بدونِ پدر، بزرگ شدن بچه تا کجای مادر و میسوزونه و خسارت باره....
لبخند زد... دوباره لبخند اینبار عمیق تر... بازم لبخندِ عمیق اینباربا قهقهه و خنده ی ِ بلند...
_ چکار به خونواده ش داری شوما؟
جوابی ندادم....
_ چشم ...میگم...امااول شما باید بگی از اونروز، بعدش من همه چیزهایی که مربوط به خودمو شهربانومیشه رو بهت میگم....
_ چرا از خودش نمیپرسی؟
_ چون اون از موکل هاش چیزی نمیگه... مثل راز میمونه براش....
باسر تایید کردم...
مثل همیشه انگشت کوچیکشو به نشونه ی ِ قول به انگشت کوچیکم رسوند...
_ قول میدم اگه تو بگی منم بگم...
لبخند زدم.... به گلدونِ شمارشگر ِ غم هام خیره شدم .....
_ زمانی که منو پیاده کردی و رفتی... خواستم برگردم، اما وقتی یادم اومد حمید چه نامردی هایی در حقم کرده دوبار مصمم شدم....رفتم و اولین بار با خدیجه رو میشناسی؟
ندیدمش، فقط حرکت سرشو حس کردم و گذاشتم به پایِ با سر تایید کردنش...
_ اول با اون آشنا شدم. خانوم فرخی اومد و منو برد تو اتاق... انقد حالم بد بود که از خدیجه خواست برا آب بیاره...
دستای ِ سیمین و که تو دستام بود و فشردم و اولین قطره ی ِ اشکمو بیرون فرستادم....
_ سیمین کوچیک شدم... دختر حاجی امیری کوچیک شد... سیمین خوار شدم... از خودم و از حمید بدم اومد مه نو به اینجا برای اینکار کشونده بود...
نفس عمیقی کشیدم ...
_ آب و خوردم...ازم پرسید مطمئنی؟ منم مَنگ جواب دادم نه...حتی، حتی بلند شدم برگردنم اما دوباره تا یادم اومد چقدر اذیتم کرده راه رفته رو برگشتم و گفتم طلاق میخوام...
نگاهمو از گلدون گرفتم و به چشمهایِ سیمین دادم:
_ خب؟
دوباره به گلدون خیره شدم...
_ هیچی، پسرش اومد تو و بعدشم رفت....میگفت رشته ش روانشناسی بالینیه
سری تکون داد که باعث شد به سمتش برگردم...
_ آره خیلی ماهه، بی پدر بزرگ شده اما واقعا شیر پاک خورده ست..
دوباره نفس عمیقی کشیدم و بعد از اون ضبط صوت و به سمتش گرفتم....
_ اینو داد تا حرفهامو شفاهی بهش برسونم و دلایل طلاق و بگم....
نگاهی اندر سفیهانه بهم انداخت...
_ و شومام ندادی؟
خندیدم، شوما رو مثل دورانِ دختریمون تو دبیرستان گفت و رو کلمه ش تاکید کرد....
_ سیمین؟
دستمو تو دستهای قوی و مردونه از زن بود گرفت....
_ جانِ سیمین؟
_ سیمین کم اوردم...خسته م ...خسته... بیمارم .. ضعیفم... احساس میکنم نیرو کم دارم... احساس میکنم دلم درده... دردش عمیقه ... سیمین من تو سن 30 سالگی کم اوردم.. سیمین پاهام خم شده ..کمرم دو لا شده...احساسام با هم تناقض دارن میدونی مثل یه دفتر نقاشی شده...! از بچه م فراریم اما دلم فریادشو میزنه... محبت بابامو میخوام اما تا دستهاش روی سرم میخوره ترسشو فریاد میزنم....مامان کنارمه اما دوریشو میخوام...سیمین احساسا یه روانی و دارم که هیچوقت سالم نبوده..
اشکش روی شلوارم ریخت...
_ خسته م...
با دستاش پشت کمرمو مثل یه کوه ماساژ داد و فقط گفت:
_ خدا با ماست....
خندیدم.... مثل اینکه تازه به این حس رسیده بودم که خدا با ماست... واقعا خدا با ماست؟؟؟؟ چند وقته نماز نخوندم؟ دو هفته....درست از روزی که بهارم پیشم نبوده، من مثل یه پیش نماز میایستادم و دخترم مثل یه شیر پشتم بود... میخوندم و اون تکرار میکرد، با دستهای کوچیکش اقامه میکرد، به پاهای کوچیکش مسح میکشید، به رویش موهای زرد و قشنگش آب میرسود و الله اکبر سر میداد....بعضی وقتها قنوتش و تو صورتش میبرد تا چشمهاش فقط خدا رو ببینه، نه کثیفی های ِ این دنیارو... آخ که چقد دلم هوای بچه مو کرده...آخ....
سیمین دستی به پهلوم کشید...
_ میخوای بیارمش؟
با سر تایید کردم....
وقتی دید یخم یه ذره، فقط یه ذره آب شده نشگونی ازم گرفت....
_ خوب مثل یه دختره خوب اول با خودت و این ضبط دردو دل کن، بعد من قول میدم بهارو بیارم...
دوباره قول های قدیمی و دوباره پیوند ِ دو انگشتِ کوچیکِ منو سیمین....
سیمین رفت اما من اینقدر از گفتنِ جمله ی ِ آخرش تو فکر رفتم که رفتنشو نفهمیدم...
فقط دیدم ضبط صوت تو دستمه و دارم با اشکهام با اون موجود و شی دردو دل میکنم...
_ من یه زنم.... یه زن که هیچوقت نفهمید چطوری زن شد، چطوری بکارتش رو ازش گرفتن، چطور به دنیا اومد، چطور بچه گی کرد، چطور بزرگ شد، چطور پایِ اون سفره یِ عقد رفت و در آخر چطور مادر شد... تو دنیام همه چی بود، پول و سرمایه، شوهر و بچه...اما عشق و کم داشتم... کم نه، عُقده داشتم، داشتم تا اینکه با همون ذهن بچه گیم عاشق شدم...عاشق و دلباخته ی مَردم....اما تو اوجِ عاشقیم مَردم، نامرد شد و...تزریقی شد... فروخت هرچی داشتم و نداشتم....گذشت و منو و بچه شو به امان خدا سپرد... بچه م لکنت گرفت....حمید عاشقم بود، هست اما من عاشقی نمیخواستم، مردی میخواستم این که ترک کنه، اما اون یه ماهه از کمپش فرار کرد و اومد خونه تو چشمهام زل زد و گفت خماره... گفت مواد میخوام، بردمش بیمارستان و اومدم بیرون، دیگه ندیدمش، نمیخوام ببینمش، فقط میخوام بره و دیگه نیاد ...همین..
تِق...دکمه یِstope ضبط صوت و زدم....
*******
_ میشه منم گوش بدم؟
_ نه سیمین بزار به موقعش بعد از به دست اوردنِ حالم همه رو میزارم برات...
دستشو گرفتم و با عجز به چشمهاش خیره شدم....
_ تورو خدا مراقبِ بهارم باش... ببرش مَهد تا منم ضبط صوت و ببرم و بدم خانوم فرخی، ولی یادت باشه هیچی ازشون بهم نگفتی...
چشمکی زد و گفت:
_ بعد از ظهر تو باغچه...؟
به رسم بچگی تا زنانگیمون با لبخندی حرفشو تایید کردم و با بسته و باز کردن ِ چمشهام گفتم:
_ بعد از ظهر تو باغچه....
حالِ راننده گی نداشتم، دستمو برای ِ اولین تاکسی دراز کردم و گفتم:
_ دربست تهران پارس....
********
نمیدونم چرا دستم دیگه نمیلرزید، مثل یه جور اطمینان برام ثبت شده بود، من این خانوم رو نمیشناختم فقط به رسم شناختنِ سیمین بود که بهش اعتماد داشتم، اعتماد نه، امنیت....
بعد از فشردنِ زنگ و تعارفاتِ معمولِ خدیجه واردِ خونه شدم..
کیفمو که حاوی ِ ضبطِ صوت بود تو دستم فشردم و با قدم هایی مطمئن وارد شدم...
خدیجه با گفتنِ بخخشیدی راهشو به سمتِ آشپزخونه کج کرد و منو تنها گذاشت...
تو کند و کاوِ رفتن یا نشستنِ تو سالن بودم که پسرِ خانوم فرخی رو با گرمکن و شلوار ورزشی دیدم...
اولش متوجه ی حضور من نشد اما با تک سرفه ای که کردم متوجه شد و به طرفم اومد...
اونروز قیافه شو درست ندیدم، اما اینبار به درستی قابل دید بود، صورتِ قشنگ و مردونه ای و داشت، نمیدونم چند سالش بود اما رنجِ سنش به 25میخورد، نمیدونم چقد بهش نگاه میکردم که با دستهاش جلوی چشمهام توجهمو به رقص دراورد ...
_ سلام بر سپید بانویِ ایرانی...
متعجب به دستهای دراز شده ش نگاه کردم...
خودشو جمع و جور کرد و با لکنت گفت:
_ ب...ببخشید...
دستشو برد تو جیب شلوارش و با خنده و اندکی شیطونی تو چشمهاش ادامه داد:
_ نکنه تمومِ دخترهایِ زیبایِ ایرانی اینطور از دست دادن فرار میکنن؟
تو دلم بهش خندیدم، دختر؟؟؟کجایِ کاری پسر...!
یه جرقه ای تو ذهنم روشن شد، این مگه شاهین نیست؟ پس چرا اینقدر زود پسرخاله شد و خودمونی رفتار کرد؟
باصداش به خودم اومدم...
_ من کیوانم پسرِ خواهره خانومِ فرخی یا همون تمجیدی...
خندیدم... به اینکه واقعا پسرخاله از آب دراومد...
_ اجالتا به چی میخندین؟
خندم شدت گرفت، دستشو جلو دهنش گرفت و با ناز گفت:
_ وا.... میگن دخترای اینجا دزدِ دِلَنا، اما من با هوشیاریِ تمام بازم دارم نَم پس میدم....
خنده مو جمع کردم و با سرفه ای که همیشه موقعِ خندیدن به گلوم راه پیدا میکنه جواب دادم...
_ من اشتباه گرفتم، فکر کردم شما آقا شاه...
حرفمو قطع کرد...
_ نه عزیزم...مشترکِ مورد نظر خودمم و اشتباه نگرفتی، امادرمورد شاهین باید بگم اون شبیه منه و نه من شبیه اون، من 25 سالمه اما اون هنوز فِنــچه... درضمن منه خوش اخلاق ومامانی کجا اونِ برجِ زهره مارِ خسیس کجا؟
با تموم شدنه جمله ش صدای ِ عصبی و طلبکارانه ی ِ شاهین از پشتمون دراومد...
_ کیوانـــــــــــــــن؟
_ای وای صاحبش رسید من رفتم شاهین با تو خانوم خوشگله...بابای
درنهایت تعجبم و چشمهایِ گشادم رفت و منو شاهین و تنها گذاشت...
حالا چی بگم؟ نکنه فکر کنه من....با به حرف اومدنش فکرمو قطع کرد....
_ سلام، ببخشید کیوان خیلی با فرهنگ ما آشنایی نداره، اگه چیزی گفت ناراحت نشین...
لبخندی زدم و به قیافه ی خیلی شبیه ش به کیوان خیره شدم...
_ خواهش میکنم... مادرتون تشریف ندارن؟
_ نه، رفتن بیرون، نوبت ِ دادگاه داشتن...
کلافه شدم...بیخیال دستمو تو کیفم کردم و ضبط صوتودراوردم...
گرفتم طرفش و گفتم:
_ اگه میشه اینو بدین به مادرنتون و بگید منتظره زنگشونم...
از دستم گرفت و نگاهی ارزیاب بهش انداخت، با گفتنِ باشه ای زنگِ تلفنِ همراهشو جواب داد و باحرکت ِ سر ازم خداحافظی کرد و به سمت طبقه ی بالا رفت...
خدیجه با سینی چایی وارد سالن شد اما ازش معذرت خواستم و بدون خداحافظی از کیوانِ شوخ و بذله گو اونجارو ترک کردم....
**********
اینقد دلم گرفته بود و تنها بودم که دلم هوایِ مامان جونمو( مامانِ مامانم) کرد....
رفتم بهشت زهرا و باهاش دردو دل کردم...
احساس کردم زیر دلم تیر کشید .... بلند شدم، تکیه تکیه راه رفتم و دوباره محل دردمو دست کشیدم...
اینبار عمیق تر، تیر کشید..... صورتم رنگِ نگرانی گرفت... نفهمیدم چطوری ولی خودمو جلویِ درِ مطب دکتری دیدم که با مادری چند هفته قبل رفته بودیم...
با دیدنم لبخند زد....
سونو رو آماده کرد و بعد از کشیدنِ موادِ لیزی به شکمم و ماساژ دادنش، بهم این اطمینان و داد که بچه سالمه و جایِ هیچ نگرانی نیست....
بعد از تموم شدنه کارش دستشو روی شکمم، درست رویِ بطن گاهم به رقص دراورد و گفت:
_ خیلی خوشحالم که تو چشمهات امروز نگرانی برای ِ فرزندت دیدم...خیلی....
با لبخندی جوابشو دادم....
بعد از بیرون اومدنم از اتاق، تو راهرو با سیمین تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد دنبالم....
تو ماشین که نشستم بهار و دیدم که پشت کمربند به کمر نشسته و به مامانش چشم دوخته...
دلم میخواست چشمهاشو تو چشمهام قفل کنم و تا قیامِ قیامت ازشون دل نکنم...
_ سلام مامانی...
نگاهی قدرشناسانه به سیمین انداختم.... تلاش های اون بود که بهار دوباره منو میخواست و مامان صدام میکرد....
_ قربونت بره مامان سلام نفسم....
نمیدونستم از خوشحالی به کجا بپرم که با لکنتِ دوباره یِ تو صداش میخکوب شدم....
_ خ..خو...خوبی مامان...مامانی؟
متعجب و نگران به سیمین نگاه کردم که با ناراحتی نگام کرد...
به هر حال اینجا جاش نبود و من باید منتظر میموندم تا توخونه درموردش حرف بزنیم....
اینقدر نگرانِ برگشتنِ لکنت زبون به بهار بودم که نفهمیدم چطوری پیاده شدم و بعد از بوسیدنش و سپردنش به مادری در اتاقو بستم و دو طرفِ یقه ی ِ سیمین و دادم به دیوار و تقریبا فریاد زدم:
_ بچه م چشه؟
دستشو روی گلویِ متورمش گذاشت، نمیتونست حرف بزنه، اون لحظه جنون بهم دست داده بود، وقتی به خودم اومدم، ازدستِ خودم عصبانی بودم، نفهمیدم چطوری فقط برای ِ تسلیِ دلِ درد اومده م برایِ سیمین موهامو تو چنگم گرفتم و به طرفش برگشتم، اینقدر سریع که از ترس چشمهاش تخمِشو پنهون کرد....
با لکنت ِ حاکی از ترس گفت:
_ بب...ببین عزیزم بخدا از من نبود از خودت بود ...
دوباره جنونم برگشت... دوباره با به یاد اوردن بهارِ تو ماشین دیوونه شدم...
تکیه دادم به تخت و سرمو به دیوار زدم...
با نگرانی به سمتم اومد .... دستمو تو دستهاش گرفت ...
گرمیِ خونی رو، رو پیشونیم حس کردم...
دستشو رو نقطه ی ِ برکه ای ِ زخمم گذاشت که جیغم در اومد...
بهار هراسون وارد شد .... مامانم پشتِ سرش ایستاده بود، بهار تا خون و دید نمیدونم یاده چی افتاد که با جیغ فریاد میزد:
_ ن...نه...ما..مان نمیر مثل بابا.....مامان نرو...خ..خون...خونه بدرن...بدرنگ...گمشو
نمیدونستم گریه کنم یا شُکه باشم، بمیرم و این روزها رو نبینم یا انیکه زنده بمونم تا بهارم نترسه ارمردنم، بخندم به حال و روزم یا اینکه گریه کنم به ضعفم....
تمامِ حس هایِ متناقض هایِ یه انسان اونم تو اوجِ زنانگی...
سعی کردم آرومش کنم اما تا بهش نزدیک شدم، خونو از نزدیک دید و با حالت عق رو سینه ی ِ سیمین افتاد...
سیمین هراسون بیرون رفت منم با سرعت تموم رفتم دنبالش، بهارو تو سالن برد روی ِ یه مبل تک نفره خوابوند، چند تا سیلی به صورتِ بچه گونه ی عروسکیش نواخت، با تنفس مصنوعی حالشو مساعدکرد، با تک سرفه ای که کرد از صحنه خارج شدم نمیخواستم دوباره اون سناریو براش تکرار شه....
تختم رو از خون تمیز کردم، تنها پارچه ی دمِ دستم خونی شد اما مهم نبود، اینقدر به پیشونیم کشیدمش که از شدت درد از شُک بیرونم کرد و چشمه یِ اشکمو فعال.
ناله تنها آرامش دهنده ی دردم بود....
مثل همیشه، با ملایمت با خودم زمزمه کردم " ای ناله هایِ من، آرامشم باش "
صدای پرنده هایِ تو باغچه، بغضِ لونه کرده تو صداشو نو به گوشم میرسوند...
نمیدوم چرا همه رو مبغوض(بغض کرده) درست عینِ خودم میدیدم...
انقدر تو هیاهویِ دویدن و برگشتن به روزهای بچه گی بودم که سیمین و ندیدم و تَق خوردم بهش....
جای برخوردمون روی ِ سرشو مالید و با دست مثل شاهزاده ها منو به نشستن دعوت کرد...
به باغچه نگاه کردم، به جایی که تنها جایِ موردِ علاقه م از خونه ی ِ پدریم بود، تنها جایِ داشتنِ خاطره از خونه یِ پدریم بود...
من اونجا نهالِ بچه گیمو آب دادم، بزرگش کردم، با سیمین زندگی کردم، یادم میاد تنها 7 سالمون بود که این بهشت و ساختیم و شد رازدار ِ خاطره هامون، یاده اولین خاطره مون افتادم....
سیمین دختره یکی از شرکای بابام بود ، به همین دلیل زیاد همدیگه رو میدیدم...
من و سمین با لباس های مشابه ِ هم تو بالکن بازی میکردیم که یه جای خالی از باغچه رو دیدیم، با دوان دوان رفتنِ پاهامون بابام سر رسید، اما خودمونو پشتِ درختا پنهون کردیم...
اونجا نشستیم و نفس هایِ حاکی از ترسمونو به خوردِ همدیگه دادیم...
پاهام زخم شد اما صدام درنیومد، به جاش تو سینه ی ِ سیمین عین یه بچه از درد گریه کردم تا بابام از خونه خارج بشه و جایِ بهشت مانندمونو پیدا نکنه....
اما حالا که دارم به این صحنه نگاه میکنم دیگه از بابام نمیترسم، به جاش از سرنوشت میترسم...
به خودمو سیمین نگاه کردم، هردو بزرگ شدیم، زن شدیم، من به تنهایی مادر شدم و الان اینجا رویِ این صحنه از سریالِ زندگی داریم سناریومونو تگارار میکنیم، با این تفاوت که دیگه سیمین 7 ساله نیست و پری یا پروانه بازیگوش نیست....
با لبخندی بهش نگاه کردم....
مثل روزهایِ بچه گیمون با سیمین کنارِ هم روی ِ دو تا صندلی ِ آهنی که صدای قیژ قیژش تموم ِ خونه رو برمیداشت نشستیم....
خندید...
شَک کردم به رفتارش، زیر چشمی نگاش کردم، یه لبخند دیگه زد و گفت:
_ چیه ؟ کسی که خوشگل بخنده ندیدی تا حالا؟
نگاهی غضبناک بهش انداختم و گفتم:
_ توخوشگلی خوشگلاش کجا برن؟
یه خنده ی ِ بلندی کرد و جواب داد:
_ هیچ جا ... قرار نیست جایی برن، باید حقیقتو قبول کنن آخه یه نفر بهم گفته خوشگلی...
چشمهام گشاد شد، دهنم وا موند...
از حرکتم خندید...
_ چته بیا بخور منو...!
تو صورتم هیچ تغییری ایجاد نشد، چون هنوز تو شُک بودم....سیمین..؟ یکی بهش بگه خوشگل شدی؟؟؟؟این حرفها و رفتارها کاملا ازش بعید بود...
طولی نکشید که جواب سوالمو داد...
_ وای..پری نکن لبتو تضمینی نیست دلم بخواد دختر بمونما...
زدم تو کِتفش و بابهتم گفتم:
_ بنال ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
خودشو جمع کرد و پاشو پشتِ یه سنگ پنهون کرد....
_ هیچی بابا خواستم جوو عوض کنم از صبح تا حالا غمبرک گرفتی...
چشمهاشو ریز کرد و به چشمهای ِ نحیفم خیره شد...
_ باشه بابا فهمیدیم تیزی، هیزی، و چشم ریزی...
با لبخندی ادامه داد:
_ کیوان بهم گفت خو...
با به یاد اوردن کیوان و دقیقا همین حرفش به من، پقی زدم زیره خنده که ایندفعه اون با بُهت بهم خیره شد...
زدم تو سرش و حینِ تمیز کردن ِ پشتِ لباسم از گرد و خاک گفتم:
_ خاک تو سرِ بی ظرفیتت، خو به منم گفت...
صدای شلیک خنده ش باغچه رو پر کرد...
دستمو گرفت تو دستشو دم گوشم آروم نالید:
_ میدونستم میگه..اون به منه میمون گفت اونوقت تو که حوره پری هستی و نگه..
بعدم با یه چشمک دستشو در اورد و با خنده ی ِ هردمون شروع به تعریف و تعلیم درموردِ خانواده ی ِ فرخی کرد....
_ خوب از هر چه بگذریم سخن دوست شیرین تر است....
با حرکت دستهاش روی زمین ِ پر از رد پاهای بچه گی تا الانِ من، لبهاشو تَر کرد و شروع به تعریف کرد....
_ خانواده ی ِ فرخی شامل 4 نفرن...یعنی بودن چون الان شدن 3 نفر...سرپرستِ خونوادشون آقای فرخی بود که تو سن چهل سالگی عمرشو داد به منو تو...لیسانسه یِ زبان بود، تو زمان شاه لیسانسشو گرفت و برایِ خودش برو بیای داشت خلاصه...تو یه تصادف میمیره و خونواده شو تنها میزاره، رابطه شون با خانوم تمجیدی یا همون شهربانویِ خودمون عاشقانه و خالصانه بود یعنی اگه این دو رو با هم میدیدی از دور نورِ عشقشون تابش ترشح میکرد و شمام مستفیذ میشدی...اولین فرزندشون دختری بود به نام شایسته که بعد از گرفتنِ مدرک دیپلمش با یه مردی که پدره آلمانی و مادره ایرانی داره ازدواج میکنه و میره آلمان، شوهرش اون اولا درس میخوند اما الان پزشکِ قابلی شده برایِ خودش...
با صدایِ مامان دست از تعریف برداشت و با جشمکی از مادری به خاطِ اوردنِ شربت تشکر کرد و گفت:
_ توجیگره نابی هستی موندم چطور آقای امیری شمارو نمیبینه...
با خنده ی ِ روبه من ادامه داد:
_ مگه نه راست میگم دادا...؟
لبخندی زدم و تایید کردم، حرفهایی که همیشه مادری و به خودش امیدوار میکرد... احساس کردم تصمیم داره بشینه، اما با با دیدنه قیافه یِ منتظره من برای شیندنه حرفهایِ سیمین و همچنین نگاه هایِ امریِ فرارکن ِ سیمین ترجیح داد بره و مارو تنها بزاره.....
با رفتنش سیمین منتظر موند من ازش خواهش کنم، با نگاهم قهقهه زد و گفت:
_ عاشقِ این چشمهای ِ ریزو هیزتم....
_ بنال دیگه
دستشو رو سینه ش گذاشت....
_ چشم چشم مینالم براتون....
با صاف کردن گلوش و بعد از اونم صداش گفت:
_ اِهِم... کجا بودیم؟
فکر کردم داره مسخره میکنه، سرمو به حالتِ قهر ازش برگردوندم ...
دستمو گرفت و گفت:
_ بخدا یادم نی کجا بودم...
_ باشه... کاره دومادش....
ایندفعه جدی ادامه داد و گفت:
_ آره میگفتم، دخترشو و یه سالی میشه ندیدنم، دختره خوشگلیه اما اخلاقِ تندی داره و انگار از دماغِ فیل افتاده ....برعکسش آقا، متین، پر از حجب و حیا پسرش، خیلی دوسش دارم انگار داداش ِ نداشتمه، خیلی آقاست... خیلی مامانشو میخواد بیش از ده بار شایسته خواسته ببرتش اما اون به عشق مادرشو ایران مونده....
تو فکر رفتم، این خونواده با سیمین جچه رابطه ای میتونه داشته باشه...
سوالمو پرسیدم..
خندید و گفت میدونسته میخوام همچین سوالی بپرسم...
جوابمو اینطور داد:
_ شوهرم اون نامرده پس فطرت پسر خاله ی شایسته میشد یعنی داداشِ کیوان، اما با خوانواده ش خیلی فرق داره و اونا خیلی خوبن و حتی با خیلیاشون رابطه دارم، نمونه ش همین شهربانو تازه خودش تمام کارهایِ طلاقمو انجام داد....
نا خودآگاه به شبِ عروسیِ سیمین پرواز کردم، اون تو اون شب بهم گفت خونواده ی ِ شوهرش نیستن و خارج از کشور زندگی میکنن، پس چطوره که اینا همه اینجا بودن....
متعجب بهش چشم دوختم و گفتم:
_ پس تو شبِ عروسیت چرا...
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت:
_ تو با وجود این همه مشکل باز مغزت سره جاشه ها...
بعد از لبخندی کوتاه ادامه داد:
_ آره خارج از کشور بودن، همه شون؛ کیوانم که دیدی تازه برگشته ایران نمیدونم متوجه شدی یا نه اما لهجه ی انگلیسی داره اون زمان خانواده ی شوهرم و فرخی باهم اختلاف داشتن به خاطره همین کامران اونارو دعوت نکرد....
با اینکه گیج شده بودم اما سری مبنی بر تفهیم تکون دادم....
خندید و گفت:
_ نمیخواد خودتو درگیر زندگی من کنی، زندگی من از شاه سلطانم پیچیده تره....
دستم گرفت و دم گوشم گفت:
_ حالا پری یه چیزی بگم نه نمیگی؟
نگاهش کردم...منتظر...
_ میای بریم شهره بازی؟بهار امروز ازم خواست...میخوام تو امروز دوباره مطرحش کنی تا دخترت دوباره بخوادت....
خوشحال بودم، شدم و میدونستم خواهم شد...از اینکه یه دوست ِ خیلی خوب دارم، بدونِ درنگ دستشو فشردم و این اطمینانو بهش دادم که همه ی ِ تلاشمو به خاطره بهارم میکنم....دستی روی شکمِ تازه شکل گرفتم کشیدم و با هم با تاریک شدنِ هوا از باغچه بیرون اومدیم.....

به شدت دست ِ بهارو گرفتم و با خودم به سمتِ پیاده رو کشیدم، زیر دست و پام از ترس عرق میریخت و مدام میگفت: مامان ببخشید من نمیخواستم....
اینبار تند تر از قبل سرش داد زدم:
_ خفه شو.. دیگه حق نداری بری طرفِ بابات، فهمیدی؟
دستهای سیمین منو از دخترم جدا کرد...
تازه متوجه ی ِ حالت غیر عادیِ روانم شدم... بهار جای انگشت هامو با دستهاش مالش میداد و با سرزنش بهم نگاه میکرد، خیلی مظلوم و البته پرسشگر بهم نگاهی سرد انداخت و با سیمین ازم دور شد....
دوباره کلافه شدم، مثل همه ی ِ درد هایی که این روزها با هم به سراغم میومدن.... از حمید متنفر بودم که چرا به واسطه ی یه ه * و*س شبونه منو گرفتار، و یه بچه ی ِ دیگه روبه دنبالم کشوند....
نمیدونم، شاید میدونست اینطوری میتونه منو به خودش محتاج کنه....
دستهای سیمین دوره دستهام حلقه شد و منو سواره ماشین کرد، مثل یه طفل به رفتارهاش پاسخ میدادم، مطیع و آروم...
میدونستم هر رفتاری ازم اونو به تشر میندازه، خوب میدونستم اگه بخوام لحظه ای، اندکی بلغزم منو با احساساتم یکی میکنه به همین خاطر سکوت کردم و بهش اعتماد کردم....اما دوومی نیاورد که به سمتم غرید:
_ تو مریضی پروانه، روانپریشی... خاک تو سره احمقت کنن، تو لیاقت این لعل و نداری، دختری که در برابرت سکوت میکنه و تو رو به غلط کردن میندازه، الهی دورش بگردی، الهی فدای تارِ تاره موهاش بشی....ای بی لیاقت....
بدون ِ اراده، بدون ِ درنگ ...فقط زدم زیره گریه، من زیره گریه و سیمین روی ترمز....
ناگهانی...
سرم به داشبورد خورد، تکون نخوردم، شرمگین بودم نه ازخودم، نه از سیمین، بلکه از خدا، خدایی که منو عاشقانه مادر کرد و من اینطوری بدون ِ اراده بواسطه ی ِ مَردم دخترم و بدبخت کردم....
_ پیاده شو...
سرمو بلند کردم... احساس میکردم چشمام تاره، بعد از کمی اینورو اونور کردن و نگاه های خیره به صورت سیمین حالت ِ عادیمو به دست اوردم و به تابلوی ِ روبه روم خیره شدم....
(( دکتر حسام فرهیخته ))
تخصصش رونشناسی ِ بالینی بود... نمیدونم چرا این اسم اینقدر برام آشنا بود....
هرچی به ذهنم فشار اوردم یادم نیومد....
_ ببین پروانه تو درکت بالاتر از اونیه که بخوام چیزیو بهت توضیح بدم چند روزه برات نوبت گرفتم اما دنبال بهونه بودم که خودت امروز این بهونه رو بهم دادی برو و با حسام حرف بزن ... اون یه دکتره واقعیه یه پول بگیره الکی یا یه آدمِ دو رو نیست، حرفهات پیشش میونه، احساس کن سیمینه اما از جنسِ مذکرش که این خودش یه تسکینه....ساعت 12.30 نوبتت تموم میشه و من میام دنبالت ...
پرسشگر نگاش کردم...
تازه ذهنم داشت راه میافتاد، سیمین منو اورده رونشناس...نمیدونم چرا؟ اما مثل خیلی ها نپریدم بهش که مگه من دیووونه ام یا مگه چیکار کردم؟ برعکس خیلی مطیع قبول کردم و به گناهم به این شکل اعتراف کردم....
با لبخندی هدایتم کرد... اما من خواهرش، دوستش بی جون تر از اونی بودم که بخوام جواب لبخنده کسی و بدم... حالم خراب تر از این حرفها بود...
حسام؟ حسام فرهیخته کی بود؟ کجا اسمشو شنیده بودم...
طبقه ی اول... فکر کنم تو خونه از دوستهای بابام یا دوستهای بابای ِ سیمین باشه...
طبقه ی دوم... نه اونجا نبود... حتما تو خانواده ی ِ دوستهای بهار بود.....
طبقه ی سوم... نه ...
ماشین ذهنم ایست کردم و خانومی لاغر اندام با سنگینی تمام بهم برخورد کرد و از من بی مهابا گذشت....
برگشتم اما اون سریع تر از اشکی از جلوی ِ چشمهام گذشت....
به طرف منشی رفتم و خودمو معرفی کردم، در کمال ِ ناباوری منو تحویل گرفت، حتی دستشو برای اشنایی جلوم دراز کرد....
جوابشو دادم و برای رفتن به داخل اتاق منو آماده کرد....
همیشه دوس داشتم وکیل یا روانشناس بشم، حالا داشتم اون محیطو لمس میکردم...
اصلا از سیمین ناراحت و دلگیر نبودم، به عکس عارفانه ازش ممنون بودم که منو به اینجا کشوند تا شاید اندکی خالی بشم....

دینگ دنگ....
صدا ها برات زده شد پروانه خانوم...
از اینجا به بعد باید با یه بچه در درونت وارد شی.. آروم قدم بردار و متینانه تعریف کن...
تق و تق...
صدای ِ دری که آرامشش و من به آرومی ِ سرانگشتانم ازش گرفتم...
در باز شد و صورت ظریف و پسرانه ای در پشتِ اون نظرمو جلب کرد...
قیافه ای که خونه باغ ِ زیبایی رو به یادم اورد....
شاهین...! پسر خانوم فرخی.... اما چرا اینجا؟...
قطار تند بتازون اون ماسوله تو ....آهان ... صبر کن ... اندکی تنها....
این همون عمو حسامی بود که آقا شاهین قرار بود امتحان عملیشو در کنارش پس بده...
دستشو به نشانه احترام به سمت داخل اتاق گرفت و منو به اونجا دعوت کرد....
با لخندی پاسخش و دادم...
سلام هر سه ی ِ ما با هم بود...
حسام با پیرهن مردونه ی صورتی رنگی پشت میزش جا خوش کرده بود...
بانکِ موهاش ریخته بود و عینکی به چشم داشت....
نگاهی به جانبم انداخت و ازم خواست بشینم... بدون ِ اراده به سمتِ شاهین برگشتم، خیره شد تو چشمهام، چشمهاش یه برق خاص داشت، مثل برق ِ یه مرد نه یه پسره دانشجو...
برقی که تو سن این پسر هیچوقت تو چشمهای خودم ندیدم...
خیلی زود بدون ِ تعارف نشستم، جلوش معذب بودم و نمیتونستم به درستی حرفهامو بزنم مخصوصا حالا که میدونستم با سیمینم نسبت ِ فامیلی داره...
حسام دستهاشو تو هم گره کرد...
_ خوب خانوم ِ امیری بفرمایید ببینم چی میل دارید؟
یه کم با خودمو گلوم فکر کردم و در نهایت چایی رو ترجیح دادم...
_ چایی..
خندید و نگاهی به شاهین انداخت و گفت:
_ تو هم نافتو با قهوه چیدن انگار...
شاهین با لبخندی پاسخشو داد و سرشو به طرفین تکون داد....
حسام اسپیکر بعد از دادن ِ سفارشات به مستخدم روبه من کرد و با تعارفات معمول وقتمو مقداری پر کرد..... ضربه های پی در پییی که به پایه ی میز جلوی ِ پام میزدم حسامو نگران کرد...
_ چیزی شده خانوم؟اظطراب دارین؟
با لبخندی مصنویی که حتی بهارمَم با وجودِ بچه بودنش میتونست تشخیص بده بهش خیره شدم ونجوا کنون " نه " ای و تحویلش دادم....
ابرویی از تعجب بالا انداخت و به شاهین نگاه کرد، انگار معنی ِ اصلی نگرانی مو درک کرد.... با چشم اونو به بیرون فراخوند........ خواستم باتعارف ازش معذرت بخوام....... اما حسام با چشمهایِ زیر ِ ذره بینیش و آرومش منو هم آروم کرد و گردن راست شدمو برای معذرت خواهی به حالت اول به شکل خمِ روبه پایین متمایل کرد...
احساس کردم شاهین بابت ِ اینکارم دلگیر شد اما من این جا، این ساعت و تو این موقعیتم هیچی جز زندگیم و نجاتم از این منجلاب برام مهم نبود.... فقط از رودربایستی که بامامانش داشتم خجالت کشیدم....
_ خانوم ِ امیری؟

فکرم یه جا و جسمم یه جای ِ دیگه سیر میکرد و هر کدوم به نوبه ی خود در حیطه ی خود جولان میدادن.....
به طرفش برگشتم...
هنوز دستهاش تو هم گره خورده بودن و تغییری تو ظاهره نگاهش به وجود نیومده بود..... تنها چیزی که نظرمو خیلی منحرفانه جلب کرد دودهای پیوسته ای بود که از استکان ِ چاییش منتهی میشدن به آسمون ِ اتاق....
دوباره سخنگو اون بود و مخاطب من....
_ راستش اونوبیرون نکردم که سکوت بشنوم...
_ من معذر...
_ من نخواستم معذرت خواهی بشنوم... خانوم فرخی خیلی به من لطف دارن ایشون از سیمین خانوم خواسته بودن با شما ملاقاتی داشته باشم...
سری از تایید تکون دادم...
_ خوب خدا روشکر مشکلی برای عدم شروع کار نداریم...اولین جلسه مم باب ِ آشنایی پیش بره بهتره من باید مشکل ِ عمیق و فاجعه باره شما رو بشنوم .... منظورم اینه که از عمق ِ ناراحتیتون بگین...
_ من میخواستم شما...
_ببخشید دوباره حرفتون و قطع کردم، ولی از این به بعد هم من هم شما میشیم تو...میخوام راحت باشی....
خندیدم، اولین خنده ی تو طول روزه امروزم...
پرسشگر به صورتم چشم نواخت.....
_ خوب خودتون چرا میگین شما؟
خندید...
_ از حالا دیگه نمیگیم....
با سر تایید کردم و زیر لب ممنونی و تحویل دادم....
بلند شد و از پشت میز هیکل کوتاه و گوشت آلودش و به رخم کشید....
سعی کردم نخندم چون همیشه این شخصیت ها رو با آدم مثبت های سریال و قصه ها یکی میدیدم....
دوتا دستاشو دو طرف کمربندش گذاشت و اونو با توازن ِ خاصی به بالای نافش منتقل کرد....
روبه روی ِ من قرار گرفت....
روی صندلی نشست و چشم هاشو به پایه های ِ میز انداخت...
_ چرا خواستی شاهین بره بیرون؟
جوابی نداشتم، چون خودمم به واقع نمیدونستم....
_ احساس عذب بودن میکردم، مامانش وکیلِ منه..
_ میدونم اما اونم میتونه کمکت کنه به واقع تو بعضی از مریض های من اون وارد تر عمل میکرد چون درسشو درسی نشناخته لمسی شناخته .. ببین ما این جلسه درمان و شروع نمیکنیم اما دوست دارم شاهینم باشه تا هم اون سودی از درسش ببره و هم تو بتونی از راهنمایی هاش استفاده کنه اما اگه....
حرفشو با اهمی از ته گلوم قطع کردم ...
_ ببخشید حرفتونو قطع کردم اما نیازی به اجازه نیست بیان.. زندگی من قطاری بدون ِ ترمز بوده و نیازی به بی مخاطب بودن ندارم ....
خندید و با کشیدن ِ دستی به روی ته ریشش، گفت:
_ میدونستم درکت بالاست در ضمن تو نه شما...
دستشو به طرف ِ در گرفت و گفت:
_ راستی میتونی بری میذونم نگران بچه تی، این جلسه فقط معارفه بود از جلسه ی بعد هر اتفاقی که قراره حسام بدونه دوست داره با عکس بدونه تا درکشو به حد نسابه بالایی، بالا ببره پس منتظرتم بانو....
با لبخندی ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون....
بیرون از اتاق از منشی م تشکر کردم و اینبار معنی ِ نگاهش و گرم صحبت کردنشو درک کردم.....
به ساعتم نگاه کردم، 12...
باید نیم ساعت معطل میشدم تا سیمین بیاد...ترجیح دادم یه کم پیاده روی کنم، تا خونه ی راهی نبود و درست 12:30 خونه بودم....
دستمو تو جیب مانتوم کردم و اون تو مچاله شده درست مثل روحم به گذشته م فکر کردم...
به روزهایِ سخت و سردی که گذشت و خودم با دستهایِ خودم اونو گرم کردم، اما حمید با ناباوری اونو سرد کرد و دیگه هیچ هیزمی با دستهای من گرم نشد چرا که کبریت ِ شوقم ته کشیده بود....

تا به خودم اومدم،درِ خونه بودم...
دستمو بعد از نمیدونم چند دقیقه از تو جیبم بیرون اوردم، با اینکه هوا متعادل بود بازم عرق کرده بود و چین ِ 18 کف ِ دستم خود نمایی میکرد....
خونه آروم و ساکت بود، حدس زدم بهار خواب باشه و سیمینم نباشه...
مادری با دستکشهای ِ کارش از تو آشپزخونه اومد بیرون و باهام سلام کرد...
کیفمو رو مبل رها کردم و گفتم:
_ سلام به مادری ِ خودم... اهل ِ کاشانه کجان؟
برگشت به سمت ِ مقصد قبلیش و همزمان به سوال ِ منم پاسخ داد...
_ بابات رفته شرکت، سیمینم رفته خرید کفتم ترشی بیاره برای ِ ناهار، بهارم با خودش برد...
جمله ی آخرشو با حرص ادا کرد که از مامان بعید بود...
غیر عادی جلوه میکرد...رفتم تو آشپزخونه و بدون ِ فکر رو زمین نشستم...
_ چرا با حرص گفتی؟ چیزی شده؟
برگشت تا موقعیت ِ صدامو تشخیص بده، با لبخند بهش خیره شدم...
متعجب به طرزِ نشستنم نگاه کرد و با اخم های گره خورده گفت:
_ این چه طرزِ نشستنه؟
دستی رو دامنه مانتوم کشیدم...
_ اینم یه مدلشه... حرفو عوض نکن... چیزی شده؟
کف گیر و تو تابه، تاب داد و خونسرد جواب داد...
_ آره... دِ یعنی چی ؟ بچه رو دادی دسته این دختره اصلا نه انگار مادرشی ... دختر نزار به غریبه ها عادت کنه....
خیلی برام عجیب بود.. آخه تا حالا مادری از سیمین بد نگفته بود و اونو مثل همه ی ِ ماها میدید...
همیشه دخترم خطابش میکرد و تاه اونو عضوی از خونواده میشناخت تا حالا نشده بود بزاره ناهارو بره و یا شامو نمونه خونمون... خیلی متعجب شدم... با ابروهای بالا رفته گفتم:
_ مادری داری اشتباه میک...
_ نه خیر نمیکن...
اشکی که از چشمهاش چکید نزاشت حرفشو تموم کنه، عمق ِ فاجعه رو درک نکردم، بلند شدم و بغلش کردم و سرشو به سینه م فشردم...
شروع کرد و دلِ خودمو و خودشو آتیش زد....
_ هیچی مامان جان... امروز دخترت به سیمین گفت مامان.....
دلم آتیش گرفت اما خندیدم، مُردم اما بلند شدم، فقط به واسطه ی خوب بودنِ سیمین....
اول به زور مادری و آروم کردم و اونو رویِ صندلی نشوندم و از اقدامات ِ سیمین بهش گفتم، از دکتر بگیر تا طلاق، اولش ناراحت شد اما بعدش آروم شد و ازم خواست بیشتر به بچه م برسم....
بهش قول دادم و با نشوندن ِ بوسه ای به روی گونه های زجر کشیده و چروک شده ش رفتم اتاقم....
رخت کثیفامو جمع کردم و انداختم لباسشویی، تو تختم مچاله شدم و آروم با صدای ِ موسیقی ِ بی کلامی به خواب رفتم.....
***************


بزرگترین اشتباه یه زن یا بهتره کلی بگم یه انسان اینه که به طرف ِ مقابلش بفهمونه دوسش داره، این باعث میشه طرف خودشو گم کنه و مطلوب و تا پای ابدیت بکشونه.....
***************
این قسمت من بود .. درد و نداری، گریه و اشک... اما باید میجنگیدم، دیگه بد بختی باید تموم میشد... من بهارو داشتم، تنها یارم...
یه بچه ی ِ دو ماه و نیمه که تازه داشت با جون گرفتنش به بدنم جون میداد...
ویارم کم کم حائل میرفت اما در عین ِ نابابوری دوباره اوت میکرد و خونواده رو اذیت میکرد....
با اینکه نهایت تلاش ِ خودمو کرده بودم اما بابام از بارداریم مطلع شد و تا میتونست قصد به قانع کردنم تو مخفی کردنش داشت اما تا کی؟ آخش که شکم ِ براومده م همه چیز و مشخص میکرد....
با صدای ِ بوق ی سیمین از ماردی خداحافظی کردم و بعد از بوسیدن ِ بهار رفتم....
به سفارش مادری بهار و کم کم از سیمین جدا کردیم و دیگه کم تر به خونه مون میومد، سخت بود نبودش اما به خاطره بهارم تمل میکردم، از طرفی مامان دلنازک شده بود و با هر تقی به توقی گریه ش روونه بود و دل ِ بابارو به درد میاورد و دوباره یه بحث...
خواهرمم در آستانه ی درسش بود و نمیشد آرامش ِ اونوهم از بین ببرم...
درِ خونه رو بستم و سوار شدم...
بهم خیره شد و با لبخندی زد تو داشبورد و گفت:
_ نه بزنم به داشبورد خوب رنگ و روت برگشته و چاق شدی؟
خندیدم و به کارش با سر اظهارِ تاسف کردم و گفتم:
_ دیوونه آخه داشبوردم دفع قضا داره زن؟
ماشین و روشن کرد و گفت:
_ من دوشیزه م خانوم...
متعجب به شیشه ی بغلی چشم دوختم و ضمن ِ درست کردنه حجابم گفتم:
_ همین منو توام دوشیزه ایم با این دو تا شکم زاییدنمون....
خندید...
گفت:
_ اولا که من نعمت مادر شدونو نداشتم و مزه شو نچشیدم، و اما ثانیا دوشیزه ای به روحِ باکره ست نه جسم، بانوو...
حرفهاش قلمبه سلمبه شده بود بی اراده ...
خندیدم ...
گفتم:
_ دیووونه....
نا خواسته گفت:
_ شوهرته
با اخمی ساختگی گفتم:
_ اونو که صد البته...
تا رسیدن ِ به مقصد فقط تیکه میپروند و منو میخندوند و صد البته م که تاثیر گذار بود و منو خوشحال میکرد...
منو پیاده کرد و دوباره ازم خواست راس ِ ساعت بهش خبر بدم تا بیاد وبعدشم، بعد از 1 هفته بتونه بهارو ببینه....
وارد که شدم منشی دوباره گرم و صمیمی باهام برخورد و ازم خواست دکتر حسام و خبر کنه...
وقتی رفتم داخل، شاهین هنوز نیومده بود...
حسام با چشمهایی نگران باهام سلام کرد و بعدش بع ساعتش نیم نگاهی انداخت و گفت:
_ چرا نیومد این موجود آخه؟
میدونتسم به خاطرههمین سوال نکردم و ترجیح دادم خودش آرامششو به دست بیاره...
وقتی بعد از موقتی به بودن ِ من واقف شد با معذرت خواهی گفت:
_ خوب تا شاهین بیاد بزار یه چیزهایی هست که بایدب هت بگم و یه پیشنهادایی و بهت بدم...
منتظر بهش نگاه کردم...
_ راستش من از خانوم فرخی دلگفته هاتو گرفتم تا بیشتر بشناسمت، دوست داشتم خودت بگی اما برای مرحله ی مقدماتی بهترین راه بود...
همه ی مشکلاتتو از سیمین خانوم پرسیدم و همه رو جورچین وار و پازل مانند کنارِ هم قرار دادم...
به این نتیجه رسیدم که تو بیماری نداری یا بهتره بگم روان ِ تو معالجه شده س، فقط یه آرامش میخواد.. این آرامش و من نمیتونم بهت هدیه بدم.... متاسفانه... خیلی دوست دارم بهت کمک کنم اما یه سری کارام تو رامسر متوقف شده که برای مدت ِ تقریبا طولانی باید به اونجا مهاجرت داشته باشم...
من یه دوست ِ خیلی خوب دارم که میتونم تورو بهش معرفی کنم....
نزاشتم حرفش تموم شه، نیمخواستم بیشتر از این مردم و به زحمت بندازم، از اون ور سیمین، اینور خانوم فرخی و از اینجام آقا حسام...
با تشکری بلند شدم که در به شدت باز شد و شاهین با صورتی عرق کرده و قرمز از دویدین ِ بسیار وارد شد...
کیفشو تو دستش جابه جا کرد و با باز کردنه دکمه ی اول پیرهنش بدونه معطلی یا سر سلام کرد و بعد از اونم معذرت خواست....
من که تو بدو ِ رفتن بودم به طرفش برگشتم و گفتم:
_ سلام خوش اومدین اما معذرت خواهیتون بی جواب میمونه چون نباید معذرت بخواین شما دیگه نیازی به اومدنتون نیست من مشکلی ندارم و دیگه م نمیام از طرفی آقا حسامم دارن تشریف میبرن رامسر....
متعجب اول به من که عین بلبل حرف زدم نگاه کرد بعدشم به حسام...
حسام با سر تایید کرد و گفت:
_ من نگفتم مشکلی نداری، گفتم ذهنت آرامش میخواد.... من نباید این آرامشو ازت دریغ کنم، بخدا نمیتونم، وگرنه خیلی دوست داشتم پروژه تو خودم بر عهده بگیرم.... اما بازم با خودته از من میشنوی حتما به یه روانشناس حاذق تو پیشینه ی بالینی مراجعه کن، باور کن بدون ِ غلو میگم این راه جوب میده....
شاهین که تاحالا نقش ِ یه شنونده رو بر عهده داشت، به من اشاره کرد بشینم و رو به حسام متفکرانه گفت:
_ عمو حسام ببخشید اما میشه من کاره درمان ِ خانوم ِ امیری و بر عهده بگیرم؟ اما اینبار تنهایی و هر وقت احتیاج بود تلفنی باهات تماس میگیرم... خودت گفتی دیگه بهت اطمینان دارم و میتونم دیگه یه بیمار و به راحتی درمان کنم با شناختی که ازخودت و پرونده های ِ مامان دیدم؟ حالا میخوام ایشونو که تازه بیمارم نیستن مداوا کنم....
حسام با لبخندی متفکرانه و ذهنی درهم به من خیره شد، روبه شاهین گفت:
_ راستشو بخوای خودمم همچین تصمیمی داشتم اما فکر کردم شاید پروانه خانوم راضی نباشه یا اینکه بهتره بگم راحت نباشه....
تا اسمم به زبون اومد به محیطم که چند دقیقه ای ازش دور شده بودم برگشتم، راستش اصلا تشخیص نمیدادم، نمیدونستم درسته که بایه نفر کوچیک تر از خودم حرف بزنم و از اون آرامش ِ ذهن ِ معلولم رو بخوام یا نه...؟
مردد بودم....
به همین دلیل تصمیم و به خودِ حسام مُعَوَل کرد...
اونم با تاییدِ شاهین مستحضر شد که اون میتونه به من کمک کنه و نقش ِ نماینده ی اونو بر عهده داره....
در هر صورت من سالم بودم و فقط میخواستم به این طریق دهن ِ اطرافیانم و ببندم و یه جورایی خودمو خالی کنم.... حالا چه فرقی میکرد طرفم کی باشه؟
به هیمن دلیل قبول کردم وبعد از دادن شماره تلفن ِ خودم و خونه به شاهین از هر دو خداحافظی کردم و از حسام بابت کمک هایِ بی دریغش تشکر کردم و براش آرزوی موفقیت کردم ...........
بعد از خبردادنه به سیمین خیلی زودتر از انچه که فکشو میکرد من رسیدم خونه و اونم بعد از ینم ساعت در استانه ی در دیدم، اونقد متعجب بود که مجبور شدم کل ِ وقایع رو جلوی مامانم توضیح بدم...
اولش کمی به فکر فرو رفت اما بعدش به این نتیجه رسید که کاره درستی و انتخاب کردم و امیدواره شاهین بتونه خیلی زود مداوامو بر عهده بگیره...
بهار با دیدنه سیمین کم تر پیشش رفت و بیشتر کناره خودم مینشست، دلیلشم فقط و فقط بچه ی درون ِ شکمم بود و عکس سونوگرافیی که اونو به طرف ی خواهرش میکشوند....
3 ماهگی ِ بارداری کم حوصله م کرده بود، به خاطره همین ه محض رفتن ِ سیمین دست بهارو گرفتم و با هم به طرف ِ حیاط رفتیم....
بهار یه گل ِ رزِ قرمز و از تو باغچه لای انگشتهای بچه گونه ش گرفت و با نگاهی نرم به جانبم ازم پرسید:
_ مامان جون؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ جانم عزیزم؟
_ با...بابا ک.ک.کی میاد؟
کمی چین به ابروهاش اورد و تونست با مشکل فراوون جمله شو به پایان برسونه و این منو بیشتر از حمید متنفر میکرد...
احساس کردم از لکنت زیاد به سرفه و بعضی اوقات به عرق کردن می افته....
بچه ی مثل دست گلم داشت به مریضی ِ لکنت عادت پیدا میکرد و این منو نگران میکرد...
فردای صبح ِ اونروز خیلی زود بیدار شدم و بعد ز گرفتن ی بستنی برای بهارم اونو مشغول کردم و در ِ مطب دکتر اطفال نگه داشتم....
دکتر معالج خوده بهار بود ...
مطب غل غله بود و این بهارو معذب میکرد از منشی خواستم نوبت منو زودتر رد کنه آخه خوب منو میشناخت و باهام دواردور نسبت فامیلی داشت...
دوری نپایید که منو بهار وارد شدیم...
دوباره همون حرفها حرفهای همیشگی....دوباره همون ناله ی خفیف از ناله های همیشگی، خسته از این حرفها، دلداری ها باز هم گوش کردم...
_ خانوم امیری باید عرض کنم که لكنت علت واحدی نداره، بلكه تركیبی از عوامل جسمی، عاطفی و اجتماعی است که اینو خودتونم توضیح فرموده بودین که این مسئله در رابطه با مشکلتون با شوهرتون نشئت میگیره....
تشخیص این كه آیا این گونه ناراحتیهای روانی علت لكنت زبان است یا لكنت خود، حاصل حالات و فشارهای ناشی از اختلالات روانی است، بسیار مشكل است. در بعضی از مواقع لكنت زبان ممكن است حاصل مشكلات دستگاه عصبی باشد در مواردی نیز لكنت زبان از زمان كودكی در اثر بعضی ناهنجاریهای خفیف فیزیولوژیكی به وجود میآید......
دیگه شنیدنه بقیه ی حرفهاش دستگاه عصبیه خودم و به بازی میگرفت چه برسه به بهاره کودکم...
خیلی بی حوصله از روی صندلی بلند شدم و به چشمهاش با چشمهای بی روح ِ خاکستریم خیره شدم و نالیدم:
_ آقای دکتر این حرفهاتونو بیشتر از علمتون از حفظم، هر جلسه که میام همیشنه، حرفه من اینه بهارم مریضه از منو شوهرم اون رفته اما بهارم درست نشده، بهارم یه مدت ِ موقت درست شد اما بازهم با ظهروه یه رفتاره غیر عادی از من دچار این بیماری شد؟ چرا؟ چطوری؟ آخه چرا من...
از شدت ناراحتی بی اراده دستم رویِ سرم بود که احساس کردم، رو سریم خیس از اشک بهاره، و بهار داره گریه میکنه، خودشو بی پناه میبینه....
بستنیش آب شده بود و روی دستهاش ریخته بود دکتر دچار احساس شده بود و پشتِ پنجره چشمهاشو از من مخفی کرده بود...
_ م..مام..مان.؟ گگگگگیه نکن..م...من خوب میممشم...
نگاه به چشمهای مظلومش کردم و ناراحتی سرد دادم، بدونه اینکه از دکتر چیزی بخوام زدم بیرون..
با دخترم گشتم، از کافی شاپ گرفته تا شهره بازی، از اسباب فروشی گرفته تا لباس های پرنسسی ِ پف دار....
خندیدیم، از هر دری، از خماری ِ بابا حمید تا بی آسایشی مامان پروانه.....
با لکنتش دوستش داشتم، با لکنتش خواستمش، چیکار باید میکردم...
بازم این یه گوسه ای سرنوشت ِ پروانه ی امیری دختره حاجی امیری ِ بزرگ بود....
باید پروانه این سرنوشت و از آن خودش میکرد، بدون ِ حمید ِ پروانه وشِ گِردش ...
وقتی برگشتیم هردو بی نا بودیم، نتونستم غذا بخورم اما بااصراره مامان فقط کمی از سوپِ سبزیجاتش برای سیر کردن ِ بچه ی درونه شکمم خوردم و تو بستر بهارو به جای پدر ش و همچنین خودش تو بغل گرفتم و تا نیمه های شب به آسمون نگریستم...
آسمون اتاقم منو یاده خیلی چیزها مینداخت که دیگه نمیخواستم یادش کنم...
بیخیالش پروانه خانوم...
بهارتو تو بغل بگیر و آروم بخواب....
شبت اروم بهارکم....
***********
صدای ِ گرم مادری منو از خواب ِ شبانم بیدار کرد، گوشی تلفن تویِ دستش و دستمال گردگیری تو دست ِ دیگه ش بود، سعی کردم بلند شم اما چنان بهار به بغلم چسبیده بود که نمیتونستم تکون بخورم....
بنابراین دستمو دراز کردم و بدون پرسیدن ِ اینکه چه شخصی پشت ِ تلفنه دستگاه رو از مادری گرفتم، اول فکر کردم سیمینه بخاطره همین خیلی بی حال گفتم:
_ بله؟
صدای ِ گرم و مردونه ای از پشت ِ تلفن میخکوبم کرد، طوری که بهار نیم خیز تو جاش تکون خورد و به من با چشم نیمه باز نگاه کرد....
همش منتظره خبری بد از جانب ِ حمید بود....
_ سلام خانوم ِ امیری شاهینم... انگار مزاحم شدم و بد موقع وقتتونو گرفتم...
چشمهامو به هم مالوندم و نفس ِ عمیقی از سر آسودگی کشیدم...
_ نه این چه حرفیه؟ خانواده خوبن؟
_ همه خوبن مرسی سلام دارن.. راستش غرض از مزاحمت میخواستم وقت ملاقاتو معین کنم...
سرمو به دیواره پشت ِ تختم تکیه دادم و آروم نجوا کردم...
_ بله بفرمایید....
_ من عصر ساعت 5.30 منتظرتون هستم مامانم هست یه سری سوال ازتون داشت که هردو باشیم بهتره...
با تاییده حرفهاش و دادن ِ اطمینان مبنی بر رفتنم گوشی و قطع کردم و بلند شدم...
بهارو آروم دوباره با تلاش ِ فراوان بیدارش کردم و پیشونیه کم موشو بوسیدم....
دستی رو شکمم کشید و روی نافمو بوسید..
اونم خوب میدونست داداش یا خواهرش از کجا تغذیه میکنه...
به روش عین ِ دوران ِ متاهلیم تو خونه م خندیدم و دستشو ه رسم اون زمان گرفتم و بلند شدیم که بریم و صبحونه بخوریم...
خبری از سیمین نبود...
پری رو هر چقدر صدا کردم اثری ازش نبود، رو به مادری کردم و پرسشگر پرسیدم:
_ مادری پری کو؟
دستشو خشک کرد و رو صندلی نشست و نفس عمیقی کشید...
_ رفته بیرون کلاس.. چطور؟ کار داشتی؟
_ آره میخواستم باهم بریم واسه خرید ِ چرم....
دستشو واسه بغل کردنه بهار دراز کرد و رو به من گفت:
_ نمیدونم کی بیاد اما بهتره وسایلی و که نیاز داری بهش بگی تا بخره سره راهش و بیاد
به فکره مادری احسنت گفتم وبلند شدم تا بهش زنگ بزنم....
************
آخرین لایه ی رژ ِ مسی و کشیدم و از آینه فاصله گرفتم....
باید به خودم میومدم، باید مثل زمانی که حمید و قبول کردم، ترکش کنم، من جوونم، تازه موهام داره به رنگ ِ تیره گی ِ زردی سوق پیدا میکنه، تازه دارم خودم میشم....
تازه....
بهارو به مامان سپردم و سوار ماشینم شدم...
استارت، دنده عقب، زدن ِ ریموت و بستنِ در، دنده ی یک و راه افتادن به سمت ِ مقصد...
باز هم این دختره مظلوم، خدیجه با کک های دخترونه ش ....
خونه یِ خیلی محرمی بود، مثل اینکه قبلا بارها و بارها به این مکان پا گذاشتی یا اینکه این مکان و از نزدیک زیارت کردی...
نمیدونم حس ِ غریبی بود....
بیخیال این حس شدم و وارد شدم...
هال همونطور زینتی و روانبخش بود، اینبارکیوان و ندیدم و بدونه هیچ واسطه ای خدیجه اومدنه منو به اهالیه خونه خبر داد، خانوم فرخی با چادر ابا از اتاقش اومد بیرون و با چند دفتر و خودکار به استقبالم اومد...
خیلی مشتاق و با محبت به احوال پرسی پرداخت، خیلی عجله داشت و این از رفتارش کاملا محسوس بود...
_ عزیزم من باید برم یه جایی کار دارم متاسفانه نمیتونم از مصاحبت ِ باهات لذت برم خواستم بگم واسه کارمون در مورد ِ جدایی یه سری سوال داشتم که باید تو این ورقه بهم جواب بدی و به دستم برسونی ...
خندیدم و آروم جواب دادم...
_ چشم شما برین و راحت به کارتون برسید..
دوباره بوسیدم و گفت:
_ خوشحالم که شاهین میخواد کمکت کنه....
با لبخندی جواب ِ محبتشو دادم..
خیلی زود رفت و من به سمت ِ اتاقِ کارش رفتم...
در زدم اما جوابی نشنیدم...
برای باره دوم و دوباره بی جوابی، دیگه کم کم داشتم خسته و ناامید میشدم که صدای شاهین از پشت منو ترسوند و حیروون به سمت ِ پشتم برگشتم، آراسته و با لباس های اوتو کرده بهم نگاه کرد، نگاهی که خجالت کشیدم و زیرِ لب سلام کردم...
با لبخند در حالی که هنوز چشمهاش روم مسلط بود سلام کرد و دستشو به سمت اتاق ِ روبه روی ِ اتاق ِ خانوم ِ فرخی دراز کرد...
_ اینجا اتاق ِ منه نه اونجا....اونجا اتاق ِ کاره مامانه...
سرمو انداختم پایین وبا هم به سمت ِ اتاقش راه افتادیم....
اتاقی شیک و مدرن، یه اتاقی که هر بیننده ای و مجذوب ِ بزرگی و متنانت ِ خودش میکرد، یه در ِ چوبیی تو کنج ِ اتاق به چشم میخورد که احتمال دادم سرویس بهداشتیش باشه...
زیاد کنجکاوی نکردم و با اشاره ی دستهاش نشستم...
یه نکته ای تو رفتارها و حرکات ِ این شخص بود که منو به تفکر وا میداشت، مثل ِ اینکه بیشتر از سنش رفتار میکرد یا اینکه میدونست چیکار کنه که هم به هدفش برسه و هم دیگران و به هدفشون برسونه ...
این با این کارش هم منو به هدفم نزدیک کرد هم خودشو به مقصد ِ درسش...
واقعا اعجاب انگیز بود...
به رسم ادب حال ِ آقا کیوان و ازش پرسیدم که لبخندی زد و در جوابم گفت:
_ آقا رفتن ایرانگردی...
با حرکت سر تایید کردم و منتظر به چشمهاش چشم دوختم...
دستهاشو تو هم گره زد و روبه روی ِ چشمهام، درست در برزخ ِ آبی و خاکستریش غرق شد و شروع کرد:
_ راستش اول میخواستم یه خورده از علممون رو براتون تشریح کنم...
علم روانشناسی بر اساس قواعدی که داره مشکل ترین علم پزشکیه چرا که سروکارت با روح ِ انسان هاست نه جسمشون ما همه میدونیم که اگر یه انسان روحیه یِ خوبی داشته باشه میتونه در برابره ناهنجاری های جسمیش مقاومت کنه و اونارو کنار بزاره...
تن ِ صداش آدم و به گوش دادن وامیداشت ... درست مثل ِ یه دکتر....
_ ببخشید که کنجکاوی کردم اما من از مامانم در مورده مشکلتون پرسیدم و اونم در حدی که باید بدونم همه چیزو بهم گفت، من به کارهای حقوقیتون کاری ندارم، فقط میخوام روحتون در کمال ِ آرامش به من تعلق داشته باشه... فقط برای ِ منه معالج....
فقط نگاش میکردم...
سری تکون داد و گفت:
_ اوکی...
با باشه ای منو به سمت ِ اتاقکی که گوشه ی اتاق بود و من اونو سرویس بهداشتی فرض کرده بودم دعوت کرد...
اولش ترسیدم اما به خودم نهیب زدم که تو یه زنی و نباید از این موردها بترسی در ثانی این پسر از یه خونواده ی متمدنه و معرفش کسی جز سیمین نبوده...
با تمام این حرفها با پاهیی لرزون وارد اون اتاقک شدم، یه در بود اما من اونو یه سد میدیدم...
یه سد که بهشت و از دنیای واقعی جدا میکرد..
یه تیکه از دنیای ِ رویایی که هر آدمی میتونست داشته باشه....
منو یه داخل روند و در و پشت ِ سرم بست، اونم خوب درک کرده بود که من نیاز به درک کردن این مکان دارم، نیومد تا من بتونم به طوره کامل اونجا رو حس کنم...
نفس عمیقی کشیدم و آروم چشمهامو باز کردم تا از بیدار بودنم اطمینان پیدا کنم....
اتاقی که سر تا سرش از بالا تا پایین، چپ به راست، هر سه مثلث گوشِ اتاق، همه رو حریره آبی و سفید با رگه هایِ کمی بنفش تشکیل داده بود، دریاچه ی خیلی کوچیک به پهنای ِ حوض گوشه ای از اتاق با آبی روون و جاری، نورهای آبی و بنفش، گل های یاس و رز...
عکس های بچه های ِ ناز و تپل، دسته گل های عروس ...
عروسک های خز داری که با هر فشاری که بهشون وارد میکردم یه غم از بدنم بیرون میرفت...
با نگاهی که به این محیط ِ افسانه ای مینداختم یه درد از دردام بیرون میرفتن....
هیچ لذتی بالاتر این نمیتونست منو آروم کنه...
یه دست مبل که با انواره طلایی خورشید تزئین شده بود، یه آسمون با حریرهای آبی که ستاره های سورمه ای اونو احاطه کرده بودن یه ماه نقره ای که دوست داشتی به حلالش آویزوون شی و از اون مرادتو بطلبی...
نا خودآگاه با لمس اون ماه، مرادم با حمید یکی شد، مرادم با مردم یکی شد، مردی که نامردانه منو ترک کرد و رفت، مردی که در اوج نیازم نیازمند گذاشتم و رفت... رفت به سمت و سویی که نباید میرفت.. شاید تقدیر این بود ... ماه و رها کردم و روی اولین مبل ول شدم...
ذهنم آروم شد...
دستی به روی شکمم کشیدم و به بچه ی تو شکمم وعده ی همچین اتاقی و تو آینده ی بودنش تو این دنیا دادم...
اسم ِ اتاق ِ بهشتی و گذاشت جنت....
آره، به راستی که جنتی بود دست یافتنی....
صدای در اتاق منو از افکارم دور کرد...
با گفتن ِ بفرماییدم قامت ِ شاهین در آستانه ی در ظاهر شد...
به رسم ادب بلد شدم که منو به نشستن قانع کرد و روی مبل روبه روییم جا گرفت...
نشست و با ریختن قهوه پرسی:
_ تلخ یا شیرین؟
_ چی؟
با جشمهاش به اشاره ای به قوری کرد و گفت:
_ قهوه رو میگم؟
با لبخندی گفتم:
_ شیرین...
شکر و تو قهوه ی روبه روی من سرازیر کرد...
به دور و برم نگاهی انداختم و گفتم:
_ خیلی اینجا قشنگه..
با خنده ای ضمن حل کردنه شکر تو قهوه ش راحت به پشتی ِ مبلش تکیه داد و گفت:
_ آره .. با کیوان درستش کردیم...
با لبخندی به این گفتگو خاتمه دادم...
خیلی راحت بعد از خوردنه قهوه ش از روی ِ مبلش بلند شد و شروع به پیاده روی به هر سوی ِ اتاق کرد...
_ خوب..؟
پرسشگر به چشمهاش چشم دوختم...
_ از این ساعت تومیشی یه دختر بچه به نام ِ پروانه که میخواد از انچه که قدیم یادشه شروع به تعریف کنه و من میشم یه دوست که میخواد یه قصه ی شیرین و بشنوه....رک بگم من میخواز جیک و پیک ِ زندگیت بدونم تابتونم بهت کمک کنم..
ترسیدم و اون این ترسو از چشمهام خوند، چرا که گفت:
_ ببینید پروانه خانوم من قصد رسوندن هیچ آسیبی و به شما ندارم، به عکس میخوام به شما کمک کنم، به اینکه زندگی براتون شیرین شه... من میتونم با علم ِ هیپنوتیزمم این کارو انجام بدم اما این جسارت و نمیکنم و میخوام مثل دو تا رفیق نه مریض و روانشناس با هم حرف بزنیم و کنار بیایم...من اینجام و هیچ تیشه ای دستم نیست که به ریشتون بزنم...من یه پسریم که دانشجوام و دستم به هیچ جا بند نیست که بخواد زندگیتونونابود کنه پس آروم و راحت روی مبل بشنید و بدونه هیچ استرس یا ترسی به دوستتون یا بهتر بگم به برادرتون اعتمادکنین....
باشنیدنه اسم برادر برق ِ صدام به جرقه دراومد وصاعقه شو با گریه م نشون داد..
برادرم پرویز، پرویزی که تو اوج نوجوونیش با یه تصادف ِ سخت و سنگین هممونو داغ دار کرد و رفت، برداری که زندگیم بعد از رفتنه اون نابود شد....
نمیدونم شگردش بود یا بی ارداه گفت، اما همین باعث شد اعتمادم بهش جلب شه و بگم....
بگم...
_ من فقط یه برادر داشتم که بی برادرم....
و فین...! آخرین حرفم تو اون لحظه...
تو بهت فرو رفت اما خیلی زود خودشو به آرامش رسوند و روی مبل روبه روییم قرار گرفت و گفت:
_ خوب از همین جا شروع میکنیم.... برادرتون که به رحمت ایزدی پیوست چند سالش بود...و شما چند سالتون بود...
به یه نقطه خیره شدم و با احساس اینکه پرویز روبه رومه و داره حرفهامو میشنوه نالیدم...
از روزه اول ِ یادواره م....
_ از بچه گی دلم عروسک های بزرگ و رنگارنگ میخواست اما حاج عبدلحسین امیری بابام بود و این چیزارو تو خونه ش خواستن جرم بود.... خونواده مون 4 نفری بود، من و پرویز و مامان و بابام.... پرویز دو سال از من بزرگتر بود و منم باید با پرویز توپ بازی میکردم یا باید سواره موتورش میشدم و تو حیاط دور میزدیم، یا بعضی وقتها که آرزوی همین بازی کردنه توی حیاط ِ خونه باغ باهاشو داشتم، باید پشت ِ پنجره مینشستم و به تماشای ِ بازیش با دوستاش مینشستم و با چشمهای خیس براش دست تکون میدادم، چرا که دختره حاجی نباید این چیزهارو میخواست...
درست یادمه یه روز با بابام مثل مردهایِ واقعی دعواش شد و گفت: پروانه دل داره، بزار بازی کنه، خودم نمیزارم چشم کسی بهش بیوفته، اما بابا اولین سیلیه زندگیشو به گوشش نواخت و گفت: نزار خود تورم بی بازی کنم... طوری دوسم داشت که دو روز غذا نمیخورد و من یواشکی براش از زیرِ در غذا میفرستادم...
تو این دوران مامانا خیلی به بچه هاشون میرسن اما به عکس مادری هم مارو نمیخواست و مثل بابا باهامون رفتار میکرد....به نوعی نمیخواست لوسمون کنه، دیگه نمیدونست بدترین کارو باهامون میکنه و ماور به محبتی دچار میکنه....
وقتی بزرگتر شدم، کم کم درک کردم که من فرزندِ یه آدمِ عادی نیستم و خیلی ها دوست دارن آبروشو به وسیله ی دخترش ببرن، کارخونه دار بود و با شرکت های بزرگی در تعامل و همکاری بود... اولا به زور باید نماز میخوندم، به زور باید تو مراسم احیا ظاهر میشدم، به زود باید روزه میگرفتم، به زور باید دعای ندبه رو میخوندم و آیت الکرسی و حفظ میکردم....اما بعدها و به ندرت با خودم کنار اومدم، طوری که بدونه اختیار چادر میپوشیدم یا اینکه آرایش زیادی نمیکردم هرچند تو دهه ی ما زیاد آرایش متداول نبود اما خُب، بودن کسایی که خوب به خودشون میرسیدن...
نفس عمیقی کشیدم و آروم تو جام جابجا شدم...
یه لیوان آب و روی میز برام آماده کرده بود، اما من اینقدر غرقه تو رویام بودم که متوجه نشده بودم....
یه قلپ از اون آب انرژی ِ تحلیل رفته مو برگردوند و ادامه دادم:
_ چند وقتی بود که احساس میکردم پرویز تغییر کرده، مثلا موهاشو بکسری کوتاه میکرد و کناره های گوشش و تیغ میکشید، بابا خیلی باهاش بحث میکرد و میگفت درس بخون اما اون گوش نمیکرد و مدام تو اتاق صدای شکستن ِ چیزی میومد، باباهم که فهمید از دستش خارج شده کنترلش زمزمه های خارج و تو گوشش خوند که حداقل دور از این محیط به کثافت کاری هاش برسه و بعد از سیر شدنش برگرده، نمیگم بچه بودم اما خوب من 13 بود و این مسائلو هم درک نمیکردم، بدونه اینکه بدونم این حرفم چه شری به پا میکنه رفتم و به پرویز از نقشه ی بابا گفتم، اونم یه قشرقی به پا کرد که نگو.. تموم خونه رو با چینی های مامان یکی کرد، همه شونو بابا از سفرهای خارج از کشور خریده بود ...بابا اولش فکر کرد مامان گفته اما بعد از متوجه شدنش و تو بدو ِ زدنش به من بود که پرویزجلوشو گرفت و با داد و بیداد گفت خودش گوش وایساده بوده وشنیده که داشته به مامان میگفته وبه این طریق بابا رو خنثی کرد...
خلاصه به این ترتیب خارج رفتنشم کنسل شد و منم خوشحال از اینکه پرویز پیشم میمونه و برام پیانو میزنه.. یه نوای ِ پیانویی داشت دستهاش که نگو... اون میزد و من میخوندم، همیشه عاشقِ صدای ِ گوگوش بود و میگفت گوگوش برام بخون و منم باهاش هم نوایی میکردم...
باصدای زنگ گوشیم موقعیتم به یادم اومد....
دستم که به سمت ِ کیفم رفت خیسیه اشک تموم چهرمو در بر گرفت... این یه امر عادی بود، ریختن اشک به واسطه ی تنها مرده زندگیم ... پرویز... واقعا مرد بود...
به یاده اون زمان، یه قطره اشک از گوشه ی چشکهام سر خورد پایین و جواب دادم...
بهار بود .. با لکنت بهم فهموند که منتظرمه باهاش برم پارک....
شاهین که تا اون لحظه حرفی به میون نیاورده بود لبخند تلخ زد و گفت:
_ برای ِ امروز کافیه با اینکه مشتقام ادامه شو بشنوم اما مغزه شماهم آرامش میخواد...
خوشحالم که بهم اعتماد کردین....
با لبخندی ازش تشکر کردم و از اون اتاق بیرون اومدم....
تو راه همش به فکره کارم بودم، به فکره پرویز...
به فکره تنها داداشم که بی داداشم کرد...
بی اختیار راهمو به سمت بهشت زهرا کج کردم، بعد از رفتنه به قطعه ش خیلی زود از دور دستهای دراز شده ش به سمتمو دیدم و دستشو گرفتم و روی جایگاهِ همیشگی و ابدیش نشستم...
آروم دم ِ گوشش زمزمه کردم...
_ سلام تنها داداشم... سلام پرویزم...من نمیخواستم... نمیخواستم کسی از جریانت خبر دار بشه اما انگار یه روانشناس داره روانمو به دست میاره و حرفهاشو میخونه...پرویز از همه خسته م از خودم از حمیدی که به زور بهم تحمیل شد، از مامان از بابا ..حتی...
زبونم نچرخید بگم بهار ... به همین خاطر سکوت کردم و هیچ جنجالی به روح ِ برادرم تقدیم نکردم..
تقریر دلم چنین بود، بی تو اما برای تو...
تنها آرامشم دیدن ِ روی ماهش بود که بدست اومد قبرش خیس بود به احتمال زیاد بابا یا مامان اومدن و برگشتن....
دیر شده بود و باید برمیگشتم، ماشین و به حرکت دراوردم و اینبار به مقصد خونه روونه شدم....
بهارمو با اشتیاق تو بغل گرتم و از خسته بودنه ازش تنفر پیدا کردم چرا که اون همه چیزه من بود و من با اون زنده بودم...
ناهارو خیلی کامل خوردم، طوری مه مامان از تعجب به ریناز و پریناز به بابا نگاه میکردم خنده م گرفته بود چرا که خودمم تعجب کرده بودم رفتارم ناخودآگاه عوض شده بود و نمیدونم از کجا نشئت میگرفت آره حتما از پرویز و صحبت کردنه با اون بوده.....
*************
_ کیه؟
_ منم منم باز میکنی یا نه .. یه خانوم خوشگله م که اومدم زشت هارو بردارم وبدم به شهرداری و برم...
با خنده ای تیک ِ آیفونو زدم تا سیمین وارد شه...
رابطه ش با بهار ستودنی بود....
هفته ای یه بار، بهارم خیلی زود به این جو و به این رابطه ی دواردور عادت کرد...
اون یه شخص ِ نمونه بود، کسی که مثل یه دوست نه عینا یه خوده یه دوست بود که سعی در خوب جلوه دادنه همه یِ اوضاع میکرد....
با خنده رویی و زیبا مزاجی در مقابلم قرار گرفت و با نازک کردن ِ پشت ِ چشمش باهام دست داد و آروم دم ِ گوشم نالید:
_ قهوه....
بعدم با چشمکی ازم دور شد و بهارو تو آغوشش جا داد...
خندیدیم و قهوه رو براش تدارک دیدم...
وقتی روبه روم روی ِ مبل ِ تک نفره ای جا خوش کرده بود بهش دقیق شدم..
واقعا خوش حال بود... و من برای خوشحالیش خوشحال...
_ خانواده کجان؟
به پشتی ِ مبلم تکیه دادم و گفتم:
_ مامان خرید، بابا سره کارو بارش، پرینازم کلاس کنکور...
ناخودآگاه ذهنم به سمت ی پرویز رفت.. کسی که جاش واقعا خالی بود...
زیرِ لب زمزمه کردم...
_ پرویزم تو قبر
تظاهر به نشنیدن کرد و با بهار گرفتاه بازی کردن شد، همیشه همینطوربود، سعی میکرد منو از فکره پرویز به سمت خودش پاس بده، به این مسئله عقیده داشت که هر مشکلی با زمان حل میشه و آدم باید تلاش کنه برای خودش زندگی کنه اما من میدونم که خودشم خوب میدونه پرویز از یاد رفتنی نیست و نخواهد بود....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ چه خبرا؟
پای راستشو روی پای چپش انداخت و بهارو به حال ِ بچه گونه ی خودش رها کرد و گفت:
_ هیچ سلامتی.... فقط یه جشن در پیش داریم....
گره ای به ابروام به هدف نفهمیدن ِ منظورش اوردم که لحن ِ مغمومی به خودش گرفت و گفت:
_ باید یادت نباشه خانوم..مثل اینکه تولدمها....
فکر کردم... قطاره ذهنمو به کاووش دراوردم، امروز چند شنبه ست؟
یا تو چه ماهی هستیم؟
از چه سالی؟
باورم نمیشه که تا این اندازه حواس پرت و گیج شده باشم، با لبخندی سعی کردم دلجوییمو بپذیره که انگار مورده سلیقه ش واقع شد و با لبخندی جوابمو داد....
_ میخوام خیلی خوشگل مثل قدیما بیایا...
خندیدم و گفتم:
_ چــــــــــــــــشم....
_ بی بلا... ببین مردام هستنا پس سعی به چشم بیای ک شوهرت بدیم...
دستی رو شکمم کشیدم و با اشاره ای به سمت ی بهار گفتم:
_ بعد از زاییدن ِ دو تا شکم بایدم فیلم یاده هندستون کنه
چشمکی زد و گفت:
_ این روزها بیوه ها بیشتر به چشم میان....
_ فعلا که ما متاهلیم...
با به اسم اوردن ِ متاهل تشری به سرش زد و گفت:
_ خوب شد گفتی یادم اوردی، آخرین باری که با شهربانو حرف زدم دیروز بود از طلاقت میگفت...
صداوشو یواش تر کرد بهار نشنوه و ادامه داد:
_ میگم تو میدونی حمید چه موادی میکشه؟ منظورم اینه که هروئین میکشه، تریاک یا شیشه ...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_ فکر میکنم شیشه...
متفکر بهم چشم دوخت و گفت:
_ اگه شیشه باشه دادگاه خیلی زود بعد از زایمانت، عدم صلاحیتشو تایید میکنه و دو تا بچه هات مال خودتن ... ببین پروانه تو باید همه چیزه تو به شاهین بگی، درسته اون یه دانشجوی ِ ترم هفتیه اما پیش آقا حسام بزرگ شده و خوب به فنش وارده، اون میتونه مامانشو ملتفت کنه واین به تو کمک بزرگیه، ببین از کتک هات بگو، از این که رفتارهاش بعد از مواد چه شکلی بوده، یا اینکه مثلا چرا بهار لکنت گرفته، چرا تو یه مدت افسردگی گرفتی و رفتارات ضد نقیض شدن...شاید شاهین تونست یه گواهی سلامت ِ روانم برات بگیره، به نظره من که اگه به جای ....
سکوت کرد و دوباره به حرف اومد:
_ به جای پرویز ببینیش، خیلی راحت میگی... پس اونو پرویز ببین...
دستسهامو تو دستهاش گرفت و فشرد:
_ خواهش میکنم من به فکرتم...
ازهمش بگو تا بتونن تورو صاحب ِ بچه هات بکنن.
دوباره تکیه دادم و این بار به قهوه ی سرد ِ جلوم خیره شدم...بحث و با گقتنه:
_ حمید گم شده...
عوض کردم اما اون با داشتنه کینه ی گذشته ش گفت:
_ بهتر بره بمیره مردیکه ی نامرد ه بی لیاقت....
با لبخندی تلخ جوابشو دادم....
تلخ مثل یه قهوه ی تلخ و سرده جلوی روم....
مثل تموم ِ روزهای تلخ ِ بی حمید بودنم....
_ پری اگه گم شده باشه خیلی خوبه چون احضاریه رو نمیگیره و این یعنی...
سرمو بالا گرفتم تا آخرین کور سوی ِ امیدم به سمت حمید و ببینم........
_ طلاق ِ زودهنگام....
دوباره نا امیدی و یاس...
چرا خدایا...؟
چرا حالا که داشتم به حمید عادت میکردم و عاشقش میشدم میخوای از من دورش کنی؟ چرا حالا باید گمش کنم؟
چرا حالا که خونواده مو دارم، دوستامو دارم، بهترین وکلا و مشارورا رو دارم باید بره...
چرا...!!!!
نمیتونستم پیش سیمین گله کنم...
از چی بگم؟
از این که دلم برای کسی تنگ شده که نامرده؟
یا اینکه دلم هوای کسی و کرده که بچه شو به لکنت دچار کرد؟
یا از هم آغوشی های خوش عطرش بگم؟ از کدوم...؟
دستی روی شونه هام سنگینی کرد...
سیمین بود مثل همیشه سنگینی تکیه گاهش بود ....
_ میدونم چه احساسی داری عزیزم اما بیخیال... بعضی وقتها خدا این شونه هارو داده که بندازی بالا و بگی بیخیال...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ خیلی ببخشید پری جان اما من باید برم خیلی جاهارو باید کارت بدم، راستی شهربانویینام دعوتن یه جور بای پارتیه آقا حسامم هست بهارو خوشگل کن باهم بیاین باشه آجیِ خودم...؟
باسرتایید کردم....
بوسه ای روی ِ موهام نواخت و با دستهاش منو به سمت امیدواری رها کرد و رفت...
صدای تق ِ رفتنش با ریختن ِ اشکهای ِ نهفته ی چشمهام یکی شد ...
آخ هام بلند شد ....
اما تو گلوم چرا که بهار نباید میفهمید مادرش چقدر بدبخته و به حبر و بایدها اظهار به خوشبختی میکنه....
احساس کردم به یه تخلیه احتیاج دارم و چه تخلیه ای بهتر از دفترم...
بنام خدا...
.
.
.
.
و تا پایان از غم گفتم...
اما چه گفتنی کاش پایان هایِ دفترهام با پایان های غم هام تمام میشد اما حیف که....
نمیشه.....
************

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 61
  • بازدید ماه : 61
  • بازدید سال : 1,312
  • بازدید کلی : 69,877
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /