loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 532 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 12

تو فضای روشن کافی شاپ هتل کورش به چشمای زیبا و آرایش شده ترمه نگاه می کردم که شعله های لرزون شمع توشون مثل ستاره فطبی می درخشید . نمی تونستم بذارم هامون بهش حرفی بزنه باید همه چیز رو از خودم می شنید . سعید با بی حوصلگی پرید وسط فکرهای مشوشم :

- ترمه اگر تا چند ثانیه دیگه شمع ها رو فوت نکنی سرت رو فرو می کنم تو کیک ..

ترمه شکلکی در آورد و چشماشو بست ... نمی دونم چرا وقتی شمع رو فوت کرد وقتی همه دست زدن وقتی خندید، من هیچی ندیدم و نشنیدم ... نگامو تو جمع خوشحال چرخوندم . فرهان همراه هامون اومده بود و به جای دست زدن داشت با ته چنگال روی میز می کوبید . هامون دست می زد و با لبخندی مطمئن به جای ترمه زل زده بود به من . سعید و پیمان ریتم تولدت مبارک گرفته بودن و سایه هم با انگشتهای اشاره اش مثل رهبر ارکستر همراهیشون می کرد ... گلاره با شیطنت انگشتش رو توی خامه سبز رنگ کیک فرو کرد و تا به خودم بیام اون مالید نوک دماغم ... صدای خنده و همهمه بلندتر شد اما من بازم انگار یه جای دیگه بودم ... نگاه مطمئن هامون اذیتم می کرد .. با پشت دست نوک دماغم رو پاک کردم و از جام بلند شدم . قبل از اینکه کسی چیزی بپرسه بازوی ترمه رو گرفتم و زمزمه کردم :

- یه دقیقه با من بیا ...

- کجا؟ می خوام کیک ببرم ...

- الان بر میگردیم ...

از میز دور شدیم و حس کردم لبخند کم کم داره از روی لبهای هامون می پره ...

- ترمه باید یه چیزی بهت بگم ..

با نگرانی گونه ام رو لمس کرد :

- چرا رنگت پریده ارغوان ! به خاطر شوخی گلاره ناراحت شدی ... باور کن نمی خواستم بیارمش .. اما وقتی فهمید دلم نیومد ..

- یه لحظه ساکت باش ؛ می خوام یه چیز دیگه بگم ...

دستش رو گذاشت روی دستم که هنوز روی بازوش بود .

- بگو دارم نگران میشم ...

- من مجبور شدم یه کاری بکنم ...یعنی در اصل یه حرفی بزنم !

- چی ؟

تو چشماش خیره شدم . .. شال حریر سبز و زرد رنگش رو با مهارت دور سرش پیچده بود و یه گوشه اش رو رها کرده بود . چشماش تیره تر از هر وقت دیگه ای به نظرم می رسید .. پر از نگرانی .. نگرانی برای من ...

- من مجبور شدم به هامون بگم که تو دوستش داری ...

دستش از روی دستم سر خورد و افتاد ...

- چی .. تو چیکار کردی ؟

- گوش کن ترمه مجبور شدم .. برای حفظ غرورم مجبور شدم ...

- ارغوان چی داری میگی اصلا خودت می فهمی ...

- خواهش می کنم ترمه ...تو شرایط بدی بودم ...

نفس عمیقی کشید :

- خوب حالا که اون شرایط دیگه وجود ندارن .. می تونی بهش بگی دروغ گفتم ... 

لب پایینم رو گاز گرفتم ... امکان نداشت بخوام با هامون هم کلام بشم ... :

- نه ترمه ...

حس کردم سبزی چشماش رفت و رنگ سربی تیره ای جاش رو گرفت :

- من خودم بهش می گم ...

آب دهنم رو به سختی پایین فرستادم ... نمی تونستم این حق رو ازش بگیرم ...

- باشه ...

بی اونکه چیز دیگه بگه از کنارم دور شد و رفت سر میز ! همه جو سنگین بین ما رو کاملا حس کرده بودن . بقیه ساعت بیشتر تو سکوت گذشت و تلاش های سعید واسه مزه پرونی به هیچ نتیجه ای نرسید ..

درست جلوی در هتل ترمه که بی اختیار از من فاصله می گرفت به سمت هامون رفت :

- هامون می تونم باهات چند کلمه حرف بزنم ...

هامون دستی به موهاش کشید :

- حتما ! منم می خواستم همین رو بگم..

حس می کردم کلمات به زور از دهنش بیرون کشیده شدن . سعید رو به من کرد و گفت :

- ارغوان تو با ما میایی .. .

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم :

- نه منتظر می مونم با ترمه بیام ...

ترمه بی اونکه به طرفم بچرخه گفت :

- ارغوان اگر می خوای می تونی بری .. من ...

فرهان که تا اون موقع جز چند کلمه کوتاه چیزی نگفته بود با طعنه گفت :

- ارغوان ترمه راست میگه احتمالا گفتگوی شیرینشون طول می کشه تو بیا با من و گلاره بریم ...

از ذهنم گذشت" من و گلاره" .. این دوتا کی ما شدن !

ترمه نگاه تلخی به فرهان کرد . فرهان هم با بی قیدی و پوزخند شونه اش رو بالا انداخت و لبه شال گلاره رو صاف کرد ... حس می کردم حالم خوب نیست .. وسط یه بازی مسخره وایستاده بودم که خودم راش انداختم و حالا توش هیچ نقشی نداشتم ... 
تموم صحنه های مثل یه فیلم مونتاژ شده بریده بریده از جلوی چشمام رد می شدن ... 
ترمه چشماشو باریک کرد و همونطور که نگاش روی دستای فرهان بود گفت :
- هامون من میخواستم درباره حرفای ارغوان حرف بزنم اما الان وقتی مناسبی نیست ... گرچه د وست داشتم همه اش رو از زبون خودم بشنوی نه ارغوان ... 
نگاش از روی دستای فرهان کشیده شد به چشمای متعجب من .. . لبخند تلخی روی لباش نشسته بود ... 
نمی تونستم چیزی که می شنوم رو باور کنم .. انگار با همه نگرانی ام ته دلم هنوز امیدوار بودم که ترمه به هامون بگه من چه دروغ بزرگی گفتم ... تا شاید هر دوشون رو از دست ندم ... دستام اما الان خالی بود .. کف دستامو بالا آوردم ... پشتم از حس تنهاییم لرزید .. به هامون نگاه کردم ... نمیتونستم حالت صورتش رو بفهمم ... نگاش غمگین بود .... هیچ خشمی تو صورتش نمی دیدم... فقط غمگین بود ... 
صدای فرهان همه امون رو متوجه خودش کرد :
- هامون تو بشین پشت فرمون من حوصله رانندگی ندارم ... سوارشین بریم .. نمی بینید داره برف میاد ... 
فضای سنگین ماشین رو سبکسری های گلاره و همنواییش با موزیک هم نمی تونست تغییر بده .. اونم بی حوصله تو میدون اصلی شهر پیاده شد و گفت :
- من بایدبرم یه کم برای دفتر خرید کنم ... 
فرهان به سرعت پشت سرش پیاده شد :
- منم میام ... 
در ماشین رو که بست خم شد و از تو پنجره ماشین گفت :
- ارغوان از فردا بیا شرکت مرخصی دیگه بسه کارهای اونجا بدون تو پیش نمیره ... 
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم ... هامون با حرص دنده عوض کرد و ماشین از جا کنده شد .. ترمه هنوز هیچی نمی گفت و زل زده بود به دونه های درشت برف ... هیچی نمی تونستم بگم ... با اینکه تولدش رو خراب کرده بودم.. با اینکه مقصر شروع این بازی من بودم ... اما به طرز عجیبی حس می کردم ازش دلخورم ... 
سر کوچه هامون ماشین رو نگهداشت و ترمه در حالی که پیاده می شد گفت :
- هامون شب تماس می گیریم حرف بزنیم درباره یه سری چیزا ... 
هامون از تو آیینه نگاهی به من کرد:
- رسیدیم
- منو تا ایستگاه سی سنگان برسون .. 
چیزی نپرسید و ترمه هم بی اونکه منتظرم بمونه به طرف خونه حرکت کرد .... 
بارش برف شدید تر شده بود ... نگامو دوخته بودم به پشت سر هامون ... لبخند تلخ ترمه به من ، نگاش روی دستای فرهان و حرفهایی که می خواست با هامون بزنند مدام تو ذهنم تکرار می شد ... 
ماشین هامون که از شهر خارج شد ... فهمیدم خودش منو تا اونجا می رسونه! هوا داشت تاریک می شد ،زمستون آخرین نفس هاش رو می کشید !وقتی ماشین رو تو ساحل روبروی جنگل سی سنگان نگهداشت بی حرف پیاده شدم ،تکیه دادم به کاپوت جلوی ماشین . اولین بار بود که بارش برف رو کنار دریا تماشا می کردم ،تو هوای همیشه مرطوب نوشهر برف به ندرت می بارید ... ! 
دلم گرفته بود ،از ماشین پیاده شد و درش رو باز گذاشت ،ریتم عجیب موزیکی با صدای زخمی خواننده ای که نمی شناختمش ، از تو ماشین به گوش می رسید ، هر دو تو سکوت رو به دریا وایستادیم ،انگار تازه عمق این بازی تکونمون داده بود ! 
همه چیز اطرافم ترسناک به نظر می رسید ،حتی دونه های برف !
نمی دونم چقدر تو اون حالت موندیم که متوجه شدم هامون اومده روبروم و دیگه دریا رو نمی بینم ،صداش مثل صدای خواننده زخمی بود: 
- ارغـوان .. من امشب میرم تهران ،تا یه مدت نیستم ،به ترمه بگو شاید بهتره حرفامون باشه واسه یه وقت دیگه !
لعنت به من که نتونستم لب باز کنم ،نتونستم هیچی بگم !زمزمه اش دوباره به گوشم رسید ... :

- فکر می کنم ،هیچ پلی دیگه بین ما نیست !حق با تو بود !این بازی یه بازی دو سر باخته !

نفس عمیقم اونقدر تلخ بود که ته گلوم رو سوزوند ،به چشماش نگاه کردم ،عجیب بود که اصلا قهوه ای به نظر نمی رسید ! کدر و خاکستری بودن !انگار هامونی که می شناختم ، کنار این دریای خروشان و پر از موج دفن شده بود !
لبام می لرزید ،اما همه کلمات از ذهنم فرار کرده بودند !بین من و هامون اتفاقی افتاده بود که نمی تونستیم از زیر سایه اش فرار کنیم ! 
کنارش که تو ماشین نشستم دوباره حس کردم دور و برم خالی از هوا شده .. پنجره ماشین رو پایین کشیدم دونه های برف که حالا با قطره های ریز بارون مخلوط شده بود به صورتم می خورد و اونو کرخت می کرد ! هنوز صدای زخمی خواننده با همون کلمات تکرار میشد دوباره و دوباره .. از نو و از نو !


نه اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست
تصور کن یه مردو با چشمای خیس
نمیخوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم 
نباید حس عشقو تعبیر به اسارت کنم
شکسته میرم امشب بانو خدا نگهدارت
اگر چه میشکنه اون دل سبز و سپیدارت
واسه من یه پنجره یه آرزوی مبهم بود 
ولی تو پنجره باش و تموم دیوارت

ببخش منو اگه بوی زخم چرکینم و
زجه های کبودم میشه موجب آزارت
اگه صدای گریه ی بیوقتم نمیشکنه
سکوت سرد و پر از انبساط افکارت

خیلی انتظار کشیدم که شاید بیای باز
برای بدرقه م با اون لباس گلدارت
و دلخوشم کنی با ی دروغ مصلحتی
که میشه شاید بازم بیام برای دیدارت
ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود
صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت
میگن روزه گرفتی و دیگه غزل نمی نوشی
بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت
شکسته میرم و خاطرات سبز تو رو 
به یادگار میبرم امشب خدا نگهدارت


به یادگار میبرم امشب خدا نگهدارت 

بـــــــی ســــــر و ســــــــامــــون رفـــیـــــق بــــــغــــــــض جـــــــــــاده
بـــــــی هــــمـــه چـــیــــز شــــد حـــیـــف از ایــن عــــشــــق ســـاده


هرچی لبه تو دنیاست مجیز تو رو میگن
تو که بی لب زاده شده بودی ستمگر
هرچی دسته تو حسرت دامن توهِ
تو آخرین جوابی واسه یه خواسته بی ثمر
تعبیر یه خوابی که تو ذهنی خسته ست
تو آخرین درِ نجاتی که همیشه بسته ست
تو یه تکرارِ خسته ای که فقط یک باره
وحدت اون دردایی هستی که بی شماره


من تو اسم تو تجزیه شدم بانو
تجربه کن منو تو یه مرگی دوباره
شعرِ که خونِ تو حسرتت لخته میشه
آخرین وارث نسل عشق اخته میشه
منو تو این هجرت غمگینم بدرقه کن
تموم واژه ها رو تو ذهنت دق دقه کن
بزار تکثیر نگاه تو بشم بانو 
اسم حقیرمو رو زبونت لق لقه کن

واسه کسی که خرابه عمری زیر آوار 
آخرین جمله همینه خدا نگهدارت

بـــــــی ســــــر و ســــــــامــــون رفـــیـــــق بــــــغــــــــض جـــــــــــاده
بـــــــی هــــمـــه چـــیــــز شــــد جـــــــــز از ایــن عــــشــــق ســـاده

قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم به طرفش چرخیدم :
- تیام راست می گفت ... آدمای راحتی که راحت حرفشون رو می زنند کمتر آدم رو اذیت می کنند ... خداحافظ آقای مهرپویا 
*** 
مانتو و شالم رو که آویزون کردم به طرف ترمه برگشتم ، سعی نمی کرد ناراحتیش رو ازم پنهون کنه و منم تصمیم گرفته بودم باهاش حرف بزنم . آخرین کسی که روی زمین میخواستم از دستم برنجه اون بود . به چهره عبوسش نگاه کردم که خودش رو مشغول دیدن تلویزیون نشون می داد . لبخند تلخی زدم و به طرف تلویزیون کوچیک چهارده اینچم رفتم و خاموشش کردم . 
- ااا چرا همچین می کنی ... داشتم نگاه می کردم ... 
روبروش نشستم و دستش رو گرفتم :
- خودتم می دونی که نگاه نمی کردی ... می خوام باهات حرف بزنم ... 
دستش رو عقب کشید :
- خسته ام ارغوان باشه یه وقت دیگه ... 
- اما من میخوام همین امروز حرف بزنیم ... 
- امروز تولدمه ... فکر نمی کنی به اندازه کافی گند بوده .. ؟ 
بعد از گفتن این حرف با سرزنش تو چشمام نگاه کرد . شرمنده سرم رو پایین انداختم: 
- ترمه من واقعا ازت خجالت می کشم ... نباید این حرف رو می زدم .. اما اون لحظه که هامون با حرفاش غرورم رو خورد کرده بود نمی خواستم بیشتر از این جلوی اون و فرهان تحقیر بشم .. 
صداش سرد و برنده به گوشم رسید :
- مگه فرهان هم اونجا بود ؟
- پشت در بود ... و من فکر میکردم ممکنه حرفای ما رو شنیده باشه ! اما اشتباه می کردم ... من شرمنده ام .. برای جبرانش هرکاری بگی می کنم ... فقط ... 
حس می کردم به جای اینکه صورتش روشنتر بشه اخماش بیشتر تو هم رفت 
- فقط چی ... 
نفسم رو حبس کردم .. گفتنش برام سخت بود :
- خواهش می کنم به خاطر لج بازی با من ،حرفی به هامون نزن که توش بمونی ! 
لباشو جمع کرد و من می دونستم این حرکت یعنی الان به شدت عصبی شده .. فولاد سرد تو چشماش سخت و نفوذناپذیر به نظر می اومد :
- پیش خودت چی فکر کردی ؟! نکنه نگران اینی که من بین تو و هامون قرار بگیرم ... تو که خودت منو انداختی تو بغل هامون دیگه نگران چی هستی ؟
سرم رو تکون دادم ... ظرفیتم برای اون روز تکمیل بود اما باید جلوی خودم رو می گرفتم :
- ترمه من نگران تو ام گور بابای هامون ! بین من و هامون هیچی نیست ... 
تند و عصبی گفت:
- دروغ نگو ... به من دروغ نگو .... 
پلکهام رو روی هم گذاشتم 
- باشه بهت دروغ نمی گم ... شاید بین و من هامون یه چیزهایی داشت شکل می گرفت اما به دلایلی فهمیدم که من به درد هامون نمی خورم و اونم به درد من نمیخوره .. بین ما هیچی نمی تونه شکل بگیره ... من اون کار احمقانه رو واسه نگهداشتن ته مونده غرورم کردم .. می دونم اشتباه کردم .. اما خواهش میکنم تو این اشتباه رو بدتر نکن ... 
سردی تو صدا و نگاهش برام غیر قابل باور بود :
- ارغوان من تو هیچ کدوم از کارهای تو دخالت نمی کنم ... اگر تا حالا هم کردم اشتباه کردم ... تو هم دیگه به من نگو چی کار بکنم یا نکنم ... شاید هامون یه فرصت باشه که تو از دستش دادی ... من نمی خوام این شانس رو از خودم بگیرم ... 
صدام بی اختیار بالا رفت :
- یعنی چی ؟ می فهمی چی میگی ؟
- نترس نمی خوام همین فردا باهاش ازدواج کنم .. اما می خوام بهتر بشناسمش ... 
- ترمه مثل این دخترهای ترشیده حرف نزن ! مگه تو خونه موندی که داری فرصت ، فرصت می کنی ؟
از جاش بلند شد و به طرف کمد مسافرتی گوشه اتاق رفت :
- نه نترشیدم .. بهش به چشم یه هدیه نگاه می کنم .. اگردوست داشتم ازش استفاده می کنم اگر نه هم که برش می گردونم به خودت ...
قبل ازا ینکه با حوله اش وارد حموم بشه گفت :
- بیا تو روابط احتمالی هم دخالت نکنیم ... همونطور که من ازت نمی پرسم چرا فرهان انقدر برات مهمه که می خواستی غرورت رو حفظ کنی .... !
نمی تونستم بفهمم که ترمه چرا این همه تغییر کرده .. ! احتمال می دادم با فهمیدن حرفی که به هامون زدم ازم برنجه .. اما این سردی این تصمیم عجولانه این همه کنایه و حرفهای دو پهلو رو نمی تونستم بفهمم ... احساس وحشت همه وجودم رو پر کرده بود . وحشت از دست دادن ترمه ! حاضر بودم به خاطر به همه دنیا پشت کنم ... اما فقط نمی دونستم اون دقیقا از من چی می خواد ! 
****
باز هم من بودم و یه در شیشه ای بلند رو به فضای ساکت و خلوت پشت خونه ام . این بار کنار در نشستم . نگاهم به جای بیرون خیره شد به ساکهای بسته شده من و ترمه وسط هال ... باید می رفتیم صاحبخونه سوئیت رو برای عید لازم داشت . و فقط سه روز تا عید مونده بود . 
قرار بود یکی دو روز اول رو برم پیش مامان خونه خاله ! اما می دونستم که با وجود خونه کوچیک پنجاه متری اون مامان هم تا الان با کلی معذورات اونجا مونده . اردلان می گفت که سیامک راضی شده یه مبلغی رو تا آخر فروردین به حسابشون بریزه و تا اون موقع مامان باید خونه خاله می موند . 
همینطور که دلم لحظه به لحظه بیشتر می گرفت و گوشه چشمم می سوخت با صدای موبایلم به خودم اومدم . شماره تیام هنوز تو گوشیم به اسم خودش ذخیره شده بود :
- الو ارغوان سلام !
- سلام !
- خوبی ؟
- ممنون ! شما خوبی ؟
مکث کوتاهی کرد :
- خوبم ! ارغوان ترمه میگه که نمی خوای بیایی خونه ی ما ! 
پوزخند تلخی رو لبم نشست .. تعارف ترمه انقدر نصفه و نیمه بود که خودش هم روش نشد بیشتر از اون اصرار کنه .
- اره میخوام برم پیش خانواده ام ... 
- تو که... 
- مهم نیست که چی می گفتم الان میخوام برم پیش خانواده ام ... 
- اما اردلان یه چیز دیگه می گفت !
با تعجب ابروهام رو بالا بردم :
- اردلان ؟ مگه تو با اردلان حرف زدی ؟
- آره ! شماره اش رو از مامانت گرفتم ... 
- تیام میشه لطف کنی دست از سرک کشیدن تو زندگی من برداری ... 
- نه ! نه تا وقتی که ندونم چرا با خودت و زندگیت اینطوری می کنی ... نه تا وقتی که خودت رو پیدا نکنی و جواب منو ندای ... 
بی اختیار پرسیدم :
- جواب چی ؟
- جواب خواستگاریم ... 
چشمامو با حرص بستم و سرم رو به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم :
- جوابت رو یه بار دادم .. معنی اصرارت رو نمی فهمم ... من که لیلی نیستم تو هم خدا رو شکر مجنون ... 
خنده تو صداش رو به خوبی می تونستم حس کنم :
- اما یادمه گفتی خودت رو پیدا نکردی .. منم گفتم تا وقتی خودت رو پیدا کنی صبر می کنم ! الانم میخوام کمک کنم خودت رو پیدا کنی .. 
- تیام ... 
- شوخی کردم ! اما واقعا نگرانتم حداقل به عنوان یه دوست خانوادگی .. به عنوان یکی که برای ترمه مثل خواهره ... 
زیر لب زمزمه کردم :
- مثل خواهر بود ... 
- چی ؟ چی میگی ارغوان ؟
- هیچی ... من نیاز به کمکت ندارم از پس مشکلاتم برمیام ... 
- تو دقیقا منو یاد دختر بچه ها می اندازی ... زبون تو رو من حالیم نمیشه همون باید بگم ترمه باهات حرف بزنه .. 
برق امیدی تو دلم درخشید اگر ترمه ازم می خواست اگر واقعا ازم می خواست باهاش می رفتم .. نه به خاطر اینکه نمیدونستم باید کجا برم ... فقط به خاطر اینکه اون میخواست ... 
- ارغوان حواست بامنه ؟ نذار بیشتر از این نگرانت بشم !
از دهنم پرید :
- فکر نمیکنی چهارماه خیلی دیر باشه واسه نگران شدن .. ؟
این بار صداش به وضوح رنگ خنده داشت :
- می تونم امیدوارم باشم که از این قضیه ناراحتی ؟
- از کدوم قضیه ؟
- اینکه سراغت رو نگرفتم ؟
- یه کلمه دیگه ادامه بدی باهمه احترامی که برای داداش ترمه قائلم تماس رو قطع میکنم!
- باشه دختر خانم بداخلاق .. من فعلا قطع میکنم تا ترمه رو بفرستم سراغت ... کاری نداری 
- نه ! 
قبلا از اینکه کلمه خداحافظ رو به زبون بیارم میون حرفم پرید :
- ارغوان ؟
- بله 
- من اگر سراغت رو نگرفتم فقط برای این بود که راحت فکر کنی و بتونی با مشکلاتت کنار بیایی ... من دلم نمیخواد بیشتر از چیزی که لازمه وارد حریم خصوصیت بشم ! این درست نیست ... من بهت گفتم که منتظرم تا خودت رو و هدفت رو پیدا کنی ... 
هیچی نداشتم دربرابرمنطقش بگم . رفتارش ،حرفاش، نگرشش ،همه و همه خیلی بیشتر از سن من و قدرت منطق من بود ... 
تماس رو که قطع کردم امیدوارانه منتظر ترمه موندم . تو دو هفته گذشته بیشتر شبیه دوتا همخونه بودیم تا دوست صمیمی .. از هامون خبری نبود . تو شرکت نمی دیدمش و سرکلاس ها هم نمی اومد . اما از اس ام اس هایی که ترمه وقت و بی وقت می فرستاد و صحبت های محدود تلفنیش می تونستم حدس بزنم که باهاش در تماسِ . تو شرکت هم همه چیز عادی و یکنواخت پیش می رفت . سفارش های جدید رسیده بودن و سر همه امون شلوغ بود . فرهان به رفتن هامون اشاره ای نمیکرد و گلاره هم انگار معقول تر رفتار می کرد . 
همه دنیا دست به دست هم داده بودن تا روزهای زندگیم پر از تکرار و یکنواختی بشه .. 
از کنار پنجره بلند شدم تا یه نگاه به گوشه کنار خونه بندازم و چیزهایی که ممکنه جا مونده باشه رو پیدا کنم ... صدای رسیدن اس ام اس باعث شد دوباره گوشیم رو از جیبم بیرون بیارم 
" می خوام قبل از رفتنت با هم حرف بزنیم امشب ساعت هشت جلو پیتزا ترنج تو چالوس می بینمت "
هنوز داشتم با تعجب به اس ام اس فرهان نگاه می کردم که ترمه با زحمت در حالی که گوشی موبایلش رو بین سر و گردنش نگه داشته بود و از دستاش ساک های کوچیک و بزرگ خرید اویزون بودن وارد اتاق شد و بهم لبخند زد . 

ضمير ناخودآگاهم بهم گفت كه صفحه اس ام اس رو ببندم . منم به روش لبخند زدم . مثل دختربچه هاي خطاكار دستپاچه شده بودم . 
- تنبل حالا كه من جاي تو ام سوغاتي خريدم نمي خواي بيايي از دستم بگيريشون .. 
اين جمله رو خطاب به من گفت و بعد رو به مخاطب پشت تلفنش ادامه داد :
- باشه بابا مخمو خوردي ... فعلا 
گيج از حرفي كه زده بود به طرفش رفتم و پلاستيك هاي خريد رو از دستش گرفتم ... خودش رو روي تخت ول كرد . هنوز متعجب نگاش مي كردم :
- عين خري كه به نعلبندش نگاه مي كنه به من زل نزن ... 
حتي نمي تونستم جوابش رو بدم بيشتر از دو هفته بود كه ما حتي يه شوخي ساده هم با هم نكرده بوديم ... 
سرش رو با مظلوميت به طرف راست خم كردو گفت :
- از طرف تو واسه مامان بابام سوغاتي خريدم ... 
و يهو صداش بلاتر رفت :
- تو غلط ميكني كه نمي خواي بيايي خونه ما انگار دست خودشه .. 
جزو معدود دفعاتي بود كه بغض كردم ... صدام لرزيد ... پلاستيك ها از دستم روي زمين ول شدن ... صداي شكستن چيزي به گوشم رسيد اما برام مهم نبود .. زمزمه كردم :
- تــرمه ... 
از جا پريد و به طرفم اومد :
- ترمه و كوفت ! شيشه مربا رو شكستي كه ! 
قبل از اينكه به طرف پلاستيك ها خم بشه بازوش رو گرفتم و به طرف خودم كشيدم . دستم رو انداختم دور گردنش مثل اين بود كه به خونه برگشته باشم .. احساس امنيت و آرامش با بوي اسپري آكاتي كه زده بود ذره ذره بهم تزريق شد .. مطمئن بودم خودش هم نمي دونه چقدر برام عزيزه ... 
چند ثانيه طول كشيد تا اونم دستاش رو دور كمرم حلقه كنه ... صداي گرفته اش رو كنار گوشم شنيدم :
- ببخش ارغوان اين مدت خيلي بدعنق بودم ... 
هيچي نگفتم فقط محكمتر به خودم فشارش دادم ... 
وقتي از هم جدا شديم انگار هر دومون از نگاه كردن بهم خجالت مي كشيديم ... من به طرف آشپزخونه رفتم و با دستمالي نمدار برگشتم تا شيره مربايي رو كه بعد از شكسته شدن شيشه و پاره شدن پلاستيك روي فرش ريخته بود تميز كنم . ترمه هم بقيه ساك هاي پلاستيكي خريد رو برداشت و همونطور كه اونا رو روي اپن آشپزخونه مي ذاشت پرسيد :
- ناهار چي كار كنيم ! تو امروز كه ديگه نبايد بري شركت ؟
- نه صبح اول وقت يه سر رفتم و كارها رو تحويل دادم ! گلاره هم كه از ديروز رفت شهرشون ... 
- فرهان چي ؟
به صورتش نگاه كردم برخلاف اون چيزي كه فكر ميكردم حالتش كاملا عادي بود و نشونه اي از اخم تا كنجكاوي تو صورتش ديده نمي شد .
- فرهان فكر ميكنم فردا بره تهران ! درست نمي دونم ... 
- خوبه منم براي فردا ساعت نه شب بليط گرفتم يه سره تا اصفهان فكر ميكنم ساعت هشت صبح برسيم !
- اما ترمه من ميخوام چند روز اول رو پيش مامانم باشم ! 
- بي خود ... تو كه گفتي مامانت داره از ناپدريت جدا ميشه ! خودشم تو خونه خاله ات به زور مونده ديگه چرا ميخواي بري سربارش بشي ... 
شنيدن دو خط زندگيم با لحني اينقدر بي تفاوت باعث شد دلم بگيره اما به روي خودم نياوردم:
- نميشه كه از همون اول پاشم بيام خونه شما مامانت اينا چه فكري ميكنند! كل تابستون رو كه اونجا بودم عيدم بيام نمي گن اين دختره بي خانواده است ... 
تو مكث كوتاهي كه ترمه قبل از جواب دادن كرد فكر كردم " يعني بي خانواده نيستي ؟"
- من راه حلش رو مي دونم بايد با مامانم حرف بزنيم شرايط تو رو بهش مي گم .. 
چشمامو رو هم گذاشتم ... اين چيزي نبود كه مي خواستم وقتي نيكو جون رو انقدر دوست داشتم دلم نميخواست يه ذره تو چشمش بد به نظر بيام ... يا يه دختري كه حتي خانواده درست و حسابي نداره ... 
ترمه به طرفم برگشت و منو لبه تخت نشوند :
- ميدونم سخت ارغوان ! اما دوستي من و تو كه قرار نيست به امروز و ديروز و فردا ختم بشه .... نمي تونيم بيشتر از اين از خانواده ام چيزي رو مخفي كنيم ... تو كه خطايي نكردي ... اشتباه زندگي مادر و پدرت رو به پاي تو نمي نويسن ... 
نفس عميقي كشيدم ! حق با ترمه بود . چه خوب بود كه از زبونش ميشنيدم ميخواد با من تا ته خط دوستي بياد . تا زماني كه انتها نداره ... 
- باشه ! پس تو بهش بگو .. من خجالت مي كشم ... 
نوك بينم رو كشيد و گفت :
- الحق كه ديوونه اي باشه من خودم بهش مي گم ... 
*** 
وقتي از تاكسي پياده شدم فرهان روبروي در پيتزا ترنج منتظرم وايستاده بود . احساس عذاب و جدان داشت اذيتم مي كرد . به ترمه نگفته بودم كه با كي قرار دارم . فقط به بهانه سوغاتي خريدن براي مامان و اردلان و خريدن شيشه مرباي كه شكسته بود از خونه زدم بيرون . 
فرهان پالتوي بلند مشكي رنگي پوشيده بود كه تا حالا تو تنش نديده بودم . زياد اهل لباسهاي مارك دار و گرون قيمت نبود اما اين بار ظاهرش خيلي متفاوت به نظر مي رسيد . 
با ديدنم لبخند زد و چند قدم به طرفم اومد . 
- سلام خانم خوش قول ! 
- سلام .. خوبي ؟
- مرسي بريم تو كه نوك دماغت قنديل بسته ... 
خنديدم و همونطور كه همراهش وارد رستوران مي شدم گفتم :
- فقط فرهان من بايد زود برگردم ... ترمه .. 
- نمي دونه كه با مني ! 
- دقيقا !
- چرا بهش نگفتي ؟
چند ثانيه مكث كردم و بعد از اينكه پشت اخرين ميز خالي نشستيم گفتم :
- چون حس كردم ممكنه كارت طوري باشه كه بخواي منو تنها ببيني .. نخواستم دچار سوتفاهم بشه ... 
سرش رو كمي كج كردو خيلي جدي گفت :
- ا ما اينطوري اگر ما روببينه بيشتر دچار سوتفاهم ميشه ... 
كلافه سرم رو تكون دادم :
- ا ون بيرون نمياد ... تو هم اگر زودتر كارت رو بگي من ميرم ... 
دلخور منو رو برداشت و گفت :
- اينطوري حرف نزن .. حس ميكنم اين همصحبتي بهت تحميل شده ... 
به حالت قهر آلود صورتش و نگاه كودكانه اش خنديدم :
- فرهان ! بهت نمياد انقدر نازك نارنجي باشي آقاي رييس ... 
اومدن گارسون مجال جواب دادن رو ازش گرفت . بلافاصله بعد از رفتنش دستاش رو تو هم گره كرد و روي ميز گذاشت و خيلي شمرده گفت :
- ميخوام درباره جريان بين تو و هامون حرف بزنم ... 
حس كردم رنگم چند درجه داره روشنتر ميشه ... 
- چه جرياني ؟
لباش رو با زبونش تر كرد و گفت :
- ارغوان نه من يه پسربچه ام نه تو ميتوني من رو بچه فرض كني ... خودت دقيق مي دوني درباره چه روزي حرف ميزنم .. اين همه مدت اگر هيچي نگفتم منتظر بودم تو و هامون خودتون يه توضيحي بدين ... 
سعي كردم جا خوردنم رو پشت لحن سردم قايم كنم :
- مگه بين ما چي بوده كه حالا بايد توضيحي براش داشته باشيم ... 

تحمل نگاه كنايه آميزش برام سخت بود . سرم رو پايين انداختم .. 
- ارغوان اگر نميخواي توضيحي بدي بگو نمي گم منو رو احمق فرض نكن ... 
عصبي به طرفش چرخيدم :
- فرهان اصلا فرض بر اينكه داشتيم درباره يه چيزهايي حرف ميزديم همون روز بعدش كلي منو بازخواست كردي ... ديگه الان چيز بيشتري ندارم بهت بگم ... در ضمن هامون دوست صميمي توئه از من چرا بازخواست مي كني .. .از خودش بپرس ... 
- من و هامون دوستيم دوست صميمي نيستيم ... 
دهنم باز مونده بود قبلا از اينكه چيزي بگم گارسون دوتا سالادو نوشابه هاي ما رو روي ميز گذاشت ... 
فرهان قوطي فانتا پرتقاليش رو باز كرد، بدون ني جرعه بزرگي ازش خورد ... 
- من و هامون تو تمام اين مدت هم فقط دوست بوديم ... هيچ وقت صميمي نشديم چون صميمت بين پسرها با اون چيزي كه تو فكر ميكني فرق ميكنه ! 
- من نمي فهمم اصلا چرا داري اينا رو به من ميگي ... 
نگاهش رو ازم دزديد :
- چون حس مي كنم گيج شدم ... نمي دونم دور و برم چه خبره نمي دونم تصميم درست چيه ... 
- چه تصميمي ... 
چشماشو باريك كرد :
- تو كه از منم مفتش تري .... مي خوام تكليف آدماي دور و برم رو بدونم ... بين ترمه و هامون واقعا چيه ؟ تو و هامون سر چي با هم بحثتون شد ... هامون چرا يه دفعه گذاشت و رفت و گفت تا بعد عيد نمي آد ... من و هامون همزمان با تو آشنا شديم چرا انقدر من برات غريبه ام اما ... 
حرفش رو قطع كرد ... مجدد نفس عميقي كشيدم ... دليل سوالهاي فرهان رو نمي فهميدم . اما ديگه نمي خواستم درباره ترمه يه اشتباه رو دوبار تكرار كنم . 
- بين هامون و ترمه چيزي نيست ... يعني اگر هم هست من خبري ازش ندارم ... همين طور بين من و هامون .. تو هم بهتره دست از اين دخالت هات برداري ... بذار همه چيز همينطور بي سر و صدا پيش بره .... 
فرهان ابروهاش رو بالا برد و نگاه معني داري بهم انداخت :
- وقتي ميگي چيزي نيست من قبول ميكنم ... 
ميون حرفش دويدم :
- اگر چيزي هم هست من هيچ خبري ازش ندارم بهتره مستقيم يا از ترمه يا از هامون بپرسي با هامون هم از وقتي رفته هيچ تماسي نداشتم ... 
- باشه .. .از خودشون مي پرسم ... 
چيده شدن غذا روي ميز مسير بحثمون رو عوض كرد و فرهان با فهميدن اين موضوع كه دارم با ترمه ميرم اصفهان گفت :
- خيلي خوبه اگر اين هامون بي معرفت رو پيدا كردم شايد تو عيد ما هم يه چند روزي اومديم اونوري 
دلم ميخواست بگم بي خود دلم ميخواست بگم بذاريد يه نفس آسوده بكشم .. اما فقط لبخند نا مطمئني زدم و ساكت موندم .. 

دستامو تو جيب بارونيم فرو كردم و به قدم زدنم تو امتداد زاينده روز ادامه دادم . كنار رودخونه شلوغ و پر از مسافراي نوروزي بود . من اين هياهو رو دوست داشتم اين گم شدن تو فضايي كه با همه و انرژيش وادارم ميكرد سريعتر حركت كنم و گاهي به روي يه بچه كوچولوي توپ به دست يا يه مادر مهربون كه با دستمال كاغذي صورت شكلاتي بچه اش رو پاك ميكرد لبخند بزنم . 
هفت روز از عيد مي گذشت و من در كنار خانواده ترمه احساس آرامش داشتم . رفتار نيكو جون بعد از فهميدن جدايي مامان و سيامك به نحو مشخصي مهربون تر شده بود . تا حدي كه گاهي صداي ترمه رو در مياورد كه با حسودي از لاي در سرك مي كشيد و به گفتگوي من و اون سر يه سريال طنز نورزوي اعتراض مي كرد و با بي حوصلگي خودش رو مي انداخت بين جمع دو نفره ما ... 
تيام هم انگار حضورش اين بار برام كمترآزار دهنده بود . عادت كرده بودم صبح هاي زود از خواب بيدار بشم و به زمزمه هاش سر سجاده گوش بدم ..اما حواسم رو جمع مي كردم كه منو نبينه ... گاهي كه پاي برنامه هاي مذهبي تلويزيون مي نشست من و ترمه با شيطنت آخرين ترك هاي رپ رو با صداي بلند پخش مي كرديم و به كلافگيش مي خنديديم ... 
اونم هيچ وقت به ما اعتراض نمي كرد . ازش ممنون بودم كه با تكرار درخواست ازدواجش منو تو تنگنا قرار نمي ده . انقدر معمولي باهام رفتار مي كرد كه گاهي شك مي كردم نكنه كلا از درخواستش منصرف شده يا اون همه اصرار فقط يه خواب كوتاه بوده . تو بيشتر ديد و بازديد ها همراهشون مي رفتم ، اما اين بار به زور راضيشون كردم كه ميخوام تنها برم خريدو حاضر نشدم همراهشون به شاهين شهر برم . 
روي شيب چمن رو به رودخونه تقريبا بي آب نشستم و ياد شبي افتادم كه همراه ترمه تا اصفهان با اتوبوس اومديم .. .اون شب هردومون كاملا بي خواب شده بوديم . ترمه يهو و بي مقدمه گفت :
- ارغوان تو تا حالا عاشق شدي ؟
نگاه متعجبي بهش انداختم :
- نه ! چرا اينو مي پرسي ... 
لبخند شيطنت آميزي زد و شونه اش رو بالا انداخت :
- اخه معمولا همه دخترا تو سن دوازده سيزده سالگي براي خودشون يه عشق رويايي دارن ... 
لبخند من اماتلخ بود :
- من هيچ وقت عاشق نشدم ... 
- حتي الان ؟
دقيق نگاش كردم نمي دونستم از اين سوالا مي خواد به چي برسه :
- حتي الان ! 
ابروهاش رو كمي بالا برد :
- اما من داشتم باور مي كردم كه بين تو و هامون داره يه چيزي شكل مي گيره ! 
جا خوردم ! دلم نمي خواست دوباره اين بحث رو باهاش شروع كنم ! نفسم رو با باد كردن لپهام بيرون دادم :
- گفتم كه من و هامون هيچ وقت نمي تونه بينمون چيزي شكل بگيره ...
- يعني هيچ حسي بهش نداري ؟
- نه !
نه ام اونقدر قاطعانه بود كه تا چند لحظه سكوت كرد و بعد پرسيد :
- نداشتي ؟
مكث كردم . نمي خواستم بهش دروغ بگم ! و نمي تونستم حقيقت رو بگم :
- ببين ترمه ،نمي دونم به حس كه داشت بينمون شكل مي گرفت چي بگم .. اما مطمئنم عشق نبود .. شايد يه جور همدلي ،صميميت .. اما هر دوتامون فهميديم كه چيزي بيشتر از اين نمي تونه بينمون باشه ! الان فقط دوتا دوستيم .. تازه اونم نه چندان صميمي ... 
سرش رو به صندلي بلند اتوبوس تكيه داد :
- نمي خوام بعدا هيچ عذاب وجداني داشته باشم ... 
- يعني چي ؟
بدون اينكه نگام كنه چشم دوخت به مانتيور روبرومون كه داشت يه فيلم ايراني طنز پخش مي كرد :
- دوست ندارم فكر كني تصميمم به خاطر اتفاقاتيه كه افتاد ... اما واقعا حس مي كنم هامون اونقدر خوب هست كه بخوام روي احساسم نسبت بهش كار كنم ! من برعكس تو فكر مي كنم كه براي زندگي مشترك خيلي انگيزه دارم .... 
هيچي تو ذهنم نبود كه بهش بگم ... ترس از اينكه كلمه اي بگم و باز ازم برنجه باعث شد لبام رو ازهم باز نكنم ... همونطور كه به تلويزيون نگاه مي كرد به تيكه كلام اكبر عبدي خنديدو به طرفم چرخيد . لباش مي خنديد اما چشماش ... حس كردم كه يخ بستم :
- مي دوني من اولين بار تو چند سالگي عاشق شدم ... 
سرم رو تكون دادم :
- تو هفت سالگي ... مي دوني عاشق كي شدم ... ?
اين بار نگاش كردم ... نمي دونستم قصدش از گفتن اين حرفا چيه . .. نگاهم رو كه ديد دوباره خنديد :
- بهم نخندي ها ... عاشق تيام ...نمي دونستم نميتونم عاشق برادرم باشم ... به همه مي گفتم وقتي بزرگ شدم ميخوام با تيام عروسي كنم ... حتي تو عروسي خاله كوچيكم كه شده بودم ساقدوشش و يه لباس سفيد عروسي درست مثل لباس خاله ام پوشيده بودم به زور گريه وادارش كردم بيشتر مراسم رو كنارم بشينه !اون موقع اونم سني نداشت فكر كنم حدود سيزده يا چهارده سالش بود .. كلي كلافه شد از دستم اما دلش هم نمي اومد دلم رو بشكنه ... تيام هميشه مثل شاهزاده ها باهام رفتار مي كرد .... وقتي بزرگتر شدم و فهميدم كه اون فقط برادرمه و هميشه هم فقط برادرم مي مونه تا مدت زيادي افسرده شده بودم ... باورت مي شه دوازده سيزده سالم بود اما واقعا افسرده شده بودم .. كلي طول كشيد تا به اين وضع عادت كنم گرچه وقتي وارد دبيرستان شدم به اون روياهاي بچگونه مي خنديدم .... اما كلا از بچگي رمانتيك بودم... 

سعي كردم لبخند بزنم .. اما همه چيز برام غير منتظر بود ..اين اعترافها .. اون نگاه سرد ... دست عرق كرده ام كه تو حصار انگشتاي سرد دستش بود . هيچي نداشتم بهش بگم ... دوباره نگاشو انداخت سمت تلويزيون . انقدر لبام رو از تو گاز گرفته بودم كه مي سوخت . كف دست آزادم رو گذاشتم روي شيشه اتوبوس .. دلم مي خواست يخ بزنم شايد اين همه حس و درد ولم كنند . 
- ارغوان ... 
نگران باز به طرفش چرخيدم ... اما هنوز داشت تلويزيون نگاه ميكرد :
- چشماي تيام و فرهان خيلي شبيه همه نه ؟!
ياد نگاه روز اول تيام افتاد . عمق تيرگي تو چشماش مژه هاي تيره و پرپشتش .. خط مورب نگاهش . و اينكه فكر مي كردم چقدر تيام منو ياد يكي مي اندازه ... ياد يكي كه حالا تازه فهميدم كي بوده ... 
نفس عميقي كشيدم و سعي كردم لرزش صدام رو مخفي كنم :
- اره .. منم تازه الان فهميدم ... !
بعد مكث كوتاهي تمام تلاش رو كردم كه شوخي باشم :
- بببينم بلاخره تو ميخواي هامون رو تست كني يا چشماي فرهان رو! يه وقت رودل نمي كني احيانا ؟!
بازم نگام نكرد :
- كدومش تو رو اذيت ميكنه ؟
داشتم كلافه مي شدم ... ترمه داشت منو از مرزهام رد مي كرد :
- كدوم چي ترمه ؟ چرا انقدر عجيب غريب شدي ؟
- اينكه بخوام طرف هامون باشم يا طرف فرهان ... 
عصبي روم رو به طرف پنجره كردم :
- هيچ كدوم هردوشون يكي از يكي بدترن ! هر دو مفت چنگ خودت ... 
دستمو فشار داد . دلم نميخواست به طرفش برگردم .. سرش رو گذاشت رو شونه ام . 
- اما من انتخابم رو كردم .... 
صداي خنده بلند پدري كه داشت با دخترش بازي مي كرد منو متوجه خودش كرد . دوباره نگاه كردم به بستر نيمه خشك زاينده رود . دوست نداشتم به اون پدر و دختر نگاه كنم .. نميخواستم حسرت هام زنده بشن ! 
*** 
چشمامو باز كردم زير صورتم روي مبل دايره بزرگي از اشك نقش بسته بودكه نفهميدم چطور و كي از چشمام سرازير شدن . دلم نمي خواست به صفحه موبايل نگاه كنم . نميخواستم اين بار يكي ديگه كلي حرف بارم كنه ! تماس قطع شد و تو كمتر از پنج ثانيه دوباره صداي گوشيم بلند شد ... كلافه صفحه رو به طرف خودم برگردوندم ... اردلان بود :
- الو اردلان 
- خوبي ارغوان ؟ كجايي ؟
- خوبم نگران نباش ... 
- نمي خواي بگي كجايي ؟
- هامون كه خوب مي دونست ... فكر ميكردم تا حالا شمام فهميده باشين ... 
- ......
- سخته برات باهاش روبرو بشي ...
- ..... 
- پس ببين براي من چقدر سخت بوده ... 
- .... 
- گفت مي ره دنبال ارشك ... !اردلان ... سرمه ... 
- نگران سرمه اي ؟
صداش گرفته بود و دلم به درد اومد :
- اره ... مي ترسم ... به بچه ام .. 
بغضم دوباره شكست .. 
- بچه ام ... چرا يادم رفته بود سرمه رو اردلان ... يعني من در حقش بد كردم ... ؟ 
- نكن با خودت اينطوري ... سرمه هنوز خيلي بچه تر از اونه كه چيزي بفهمه ... الان هم مطمئن باش راحت پيش مامان خوابيده ... 
داشتم خفه مي شدم . مثل يه ماهي بيرون تنگ واسه هوا بال بال ميزدم و نبود :
- تو ميدوني سرمه عاشق فرهانه ؟ تو مي دوني فرهان واسه دخترش مي ميره ... واي من چي كار كنم ... من چي كار كردم ... ؟
صداي نفس رها شده اش انقدر بلند بود كه تنم لرزيد :
- پشيموني ؟ ارغوان ... 
مكث كردم ... چشماي سياه سرمه و چال روي گونه اش كه درست مثل فرهان بود . دندونهاي ريز و سفيدش ... اولين كلمه اي كه به زبون آورد ... بابا بود .. اما هنوز ... ماهي رو ولش كردم ... اگر قرار بود بدون آب دوم نياره .. من كاري از دستم براش بر نمي اومد 
- نه ... 
- پس با خودت بد نكن ... ! 
- اردلان ميايي دنبالم .. مي خوام برم پيش دانا ... 
بدون مكث گفت :
- آره ... بگو كجايي ؟
- خونه قبليمون.. 
آهي كه كشيد به تلخي بغض من بود . 

از جام بلند شدم همه تنم در می کرد . می دونستم اردلان خیلی زود میرسه . مانتوم رو از تنم در آوردم و از اتاق رفتم بیرون ... در خروجی نیمه باز بود . با اون شدتی که هامون در رو کوبید عجیب هم نبود که چرا بسته نشده . در رو بستم و به طرف آشپزخونه رفتم .... یه لحظه پلکامو رو هم گذاشتم و اونطوری که چند روز پیش بود تصورش کردم ... پر از کاکتوس های تزئینی کوچولو تو هر گوشه و کنارش و ریسه های تزئینی که ازسفرهای زیادمون به شمال جمع می کردم . به قول اردلان مثل بازار سید اسماعیل شلوغ و در هم برم اما همیشه تمیز .... چشم باز کردم و به طرف سینک خشک ظرف شویی رفتم .. صدای جاری شدن آب روی سطح ظرف شویی حس خوبی بهم داد وقتی بعد از چند ثانیه اب شیر شفاف شد ... سر و صورتم رو زیر آب گرفتم .. برام مهم نبود که آب ممکنه تو گوشم بره یا اینکه گردن و لباسم رو خیس کنه ... به این حس نیاز داشتم به این سرما روی پوست دون دون شده ام .... به این سنگینی قطرهای آب لابه لای موهای مجعده محکم پشت سر بسته شده ام ... سرم رو که بلند کردم تنم لرزید ... اما حالم بهتر بود . بی اختیار باز به طرف در تراس کشیده شدم ... چه اشتراکی داشتم من با این تراس ها تو دوره های مختلف زندگیم .... تو تراس کوچیک و سیمانی و بدون گل سوئیت دانشجوییم و تو این تراس غرق شمعدونی ... صورت خیسم رو چسبوندم به شیشه .... آفتاب تند تر از چند ساعت قبل می تابید .... تند تر و مستقم تر .... آسفالت زیر نور خورشید بیرنگ به نظر می رسید .... زمان برای چند لحظه ازدستم رها شد .... سردی قطره های آب و گرمی شیشه ترکیب شدن و من و دچار تضاد کردن .... انگار این جدال حس ها باعث میشد فکرم از هر چیزی حتی زمان و مکان جدا بشه ....

صدای جیغ لاستیکای ماشین و بعد ازون پیاده شدن مرد جوان هراسونی که دیگه مثل پنج سال قبل ناپخته و بی تجربه به نظر نمی رسید .... اما درست به همون اندازه آشفته بود منو متوجه خودش کرد... سرش رو به طرف بالا گرفت و منو دید ...

از شیشه جدا شدم و به سمت گوشی درباز کن رفتم ... بی اونکه زنگ بزنه در رو باز کردم ... و تو چهارچوب در منتظرش موندم .. در آسانسور که باز شد نمی دونم چطور پا برهنه رو سنگرفرش راهرو دویدم و بی توجه به بندهای نازک تاپی که پوشیده بودم و اینکه هر لحظه ممکن بود یکی از همسایه ها بیرون بیان به آغوشش پناه بردم ... هیچی نگفت اما نفسهاش پر از حرف بود پر از درد .... حس می کردم حلقه دستش روی پشتم می لرزه ...

بی حرف منو همراه خودش تا داخل خونه برد و در رو بست ...

نالیدم

- اردلان

- جانم آبجی ....

- اردلان ..

هیچ کلمه دیگه نمی تونستم بگم .... 

دستش رو بالا برد و روی سرم کشید ... نفسم رو رها کردم ... هنوز گریه نکرده بودم . ... نمی خواستم اشک برام تعیین تکلیف کنه !

ازش دور شدم ... سعی کردم لبخند بزنم . اما می دونستم که زشت شدم ....

- حاضری ؟



سرم رو تکون دادم و به طرف جایی که مانتوم رو در آورده بودم رفتم ... وقتی با لباس چروک روبروش وایستادم سرش رو تکون داد و گفت :

- نمی ذارم اینطوری ببینیشون .... نمی ذارم بیشتر از این شکستنت رو ببیند

پوزخند زدم ... برام مهم نبود ... هیچی برام مهم نبود . من از باید ها و نباید هام جدا شده بودم .

نگاهی به دور و برم انداختم ... نمی دونستم ممکنه روزی دلم بخواد دوباره اینجا رو ببینم ... دلم برای شمعدونی ها و کاناپه راحتم تنگ می شد .. برای کف پوش های چوبی اجرهای قرمز ... اما مطمئن بودم دیگه هیچ وقت تو خونه ای با آجر قرمز زندگی نمیکنم.... 

کلید رو از جیبم در اوردم و پرت کردم وسط خونه خالی .... دیگه بر نمی گشتم به اینجا ... هیچ وقت ...

در رو که پشت سرم بستم انگار بار سنگینی از روی شونه هام پایین افتاد ....

بدون اینکه اعتراض کنم گذاشتم اردلان برام خرید کنه وادارم کنه لباسم رو دور بریزم و یه مانتوی بهاریه سبز روشن بپوشم و یه شال گلبهی رنگ سرم کنم ... وادارم کنه تو آینه ماشین آرایش کنم .

از ظاهر من که خیالش راحت شد بلاخره بعد از گذشتن یه ساعت و خورده ای ماشین رو جلوی اداره آگاهی نگهداشت .... دیدن دیوار طولانی و سیمانیش با اون رنگ سبز زشت باعث شد دلم چنگ بخوره .... من از این سبزی بیزار بودم ... سبزی که فقط رعب و وحشت رو تو وجودم دامن می زد ... بی اونکه گناهکار باشم ... حتی با وجودی که یه قربانی بودم ...

اردلان ترس رو انگار تو نگاهم دید .. لبخند بی جونی زد و گفت :

- صبر کن همینجا من برم تو با دانا حرف بزنم اوضاع رو بسنجم ..

سرم رو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم ... سایبون جلوی روم رو پایین آوردم و زن توی آینه اش بهم دهن کجی کرد .... چشمامو بستم ... نمی خواستم ببینمش ... این عروسک پر زرق و برقی که اردلان ساخته بود درست مثل مجسمه های گچی تو حراجی ها زشت و بی ارزش به نظر می رسید ... 

**** 

وقتی به خونه برگشتم هنوز ترمه اینا نیومده بودن ... انرژی خوبی از پیاده رویم گرفته بودم . به طرف اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم که صدای تیام منو سرجام متوقف کرد :

- تو مگه با مامان اینا نرفتی ...

به پشت سرم نگاه کردم . تیام روی یکی از راحتی های جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و یه چیزی شبیه به نقشه ساختمون تو دستش بود ....

- سلام .. نه نرفتم ..

- سلام ... پس کجا بودی ؟

- رفته بودم قدم بزنم ....

خواستم به طرف اتاق برم که صداش دوباره متوقفم کرد :

- میشه با هم حرف بزنیم

- الان یه خورده خسته ام ....

- زياد وقتت رو نمي گيرم !
با ترديد به طرف مبل روبروش رفتم و بهش خیره شدم . كاغذها رو يه طرف گذاشت صاف سر جاش نشست . 
- شنيدم دو روز ديگه مي خواي بري تهران !
سرم رو تكون دادم :
- آره ميخوام اخر تعطيلات رو دركنار مامان و اردلان باشم 
لبخند كمرنگي زد :
- شنيدم كه مامان هنوز با پدرت اشتي نكرده ! برات سخت... 
تيام مسير بدي رو براي حرف زدن انتخاب كرده بود . نفس عميقي كشيدم ... 
- اونا هيچ وقت آشتي نمي كنند ... پس اين هنوز تو جمله ات اضافيه .. 
ابروهاشو بالا برد و با لبخند كجي گفت :
- مطمئني ؟
دلم ميخواست با قطعيت بگم آره مطمئنم ... اما نمي تونستم ... 
- نمي دونم به تو چي مي رسه كه انقدر نگران زندگي اونايي ... 
نگاهش كمي جدي شد:
- شايد به خاطر اينكه من مثل تو فكر نميكنم .... 
از جام بلند شدم و بي حوصله گفتم :
- لطف كن افكارت رو براي خودت نگهدار ... 
لحنش دستوري اما پراز دلخوري بود :
- بشين لطفا ارغوان ! فكر كنم ارزش چند دقيقه هم صحبتي رو داشته باشم .. 
نگاش كردم .. ريش مشكيش از هميشه مرتب تر بود و كمي بلند تر ... ديگه داشت از حالت ته ريش بيرون مي اومد .. يه زمان اين جور قيافه ها باعث ميشد از نفرت روم رو برگردونم .... و به اين همه تظاهر و ريا پشت كنم .. اما تيام تو اين مدت كوتاه تونسته بود نظرم رو عوض كنه حداقل انقدركه باديدنش چين روي دماغم نندازم ... ديدن صورتش بهم احساس خوبي رو منتقل مي كرد .. همون حسي كه وقت نماز خودندش ميگرفتم ! 
دوباره سرجام نشستم . سکوت داشت خسته ام می کرد انگار اونم فهمید نفس عمیقی کشید و گفت :
- بچه شدی ارغوان نمی دونم چرا ... گاهی فکر می کنم منم دارم بچه گونه رفتار می کنم ... اما بین رفتار من و تو زمین تا آسمون فاصله است ... من دقیقا می دونم چی می خوام اما تو نه ... 
- من .. 
- خواهش میکنم حرفم رو قطع نکن .. 
تا حالا اینهمه خواهش رو تو هیچ لحن ِ تا به این اندازه دستوری نشنیده بودم ...
- بارها گفتم و نمی خوام دوباره تکرارش کنم ... اما شاید اینجاش رو نشنیده باشی که من از همون روز اولی که تو دفترم دیدمت حس کردم همون کسی هستی که باید باشی... با اینکه با باورهای من با توقعاتم از شریک زندگیم یه دنیا فاصله داشتی اما این حس یهو همه سرسختیم رو درباره باورهام زیر سوال برد ... 
بی اختیار پوزخند زدم و اون بی توجه ادامه داد :
- اره به نظر خنده دار میاد پسری که داره دهه سوم زندگیش رو تموم می کنه ... یهو بخواد تو یه نگاه خط بکشه رو باور هاش ... اما من برای به یقین رسیدن صبر کردم .. تمام اون مدت که تو خونه امون بودی ... من تو تمام این مدت با همه رفتارهای غیر قابل توجیح تو هیچ وقت از این حسم پشیمون نشدم .. اما فکر میکنم باید صبر کنم تا تو یه خورده اونطوری که می گی خودت رو پیدا کنی .. کاملا قبول دارم که انگار خودت رو گم کردی ... نمی دونی چی از زندگی می خوای فقط با خودت و دنیا و خانواده ات سر جنگ داری جنگی که هیچ دلیلی براش نیست ... 
خسته شده بودم .. حرفاش مکثهاش روی کلمات ، بازی با لغتهایی که هیچ معنی برام نداشتن داشت حوصله ام رو سر می برد . نفس عمیقی کشیدم و حرفش رو قطع کردم :
- تیام ... 
چشماش برق زد و من لبخند زدم ... اون برادر ترمه بود و برای من همیشه برادر ترمه می موند حتی با این برقی که این همه به نظر دوست داشتنی می اومد .. 
- من خسته تر از این حرفام که بشینم پای حرفات ... حتی نمی تونم ازت تشکر کنم ... منو نگاه کن یه دختر تنها که دارم اوقات فراغتم رو تو خونه دوستم می گذرونم ... تیام من هیچ خونه ای ندارم ... هیچ جا ... تو هیچ وقت نمی تونی اینو بفهمی .. بدترین لج بازی ها هم تهش به صلح می رسه .. اما قصه من ته نداره ... چون هیچ وقت شروعی نداشت .. تو نمی تونی بفهمی ... چون هیچی از من و زندگیم نمی دونی ... منم قرار نیست چیزی بهت بگم ... بی ریشه گی چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی !
از جام بلند شدم :
- کاش به جای این اعتمادی که به خودت داری ! یه کم دور از دنیایی خودت و باورهات و اطرافیانت رو می دیدی ! تا متوجه بشی همه چیز اون طوری نیست که به نظر میاد .. 
- ارغوان .. 
بی حوصله ادامه دادم :
- تمومش کن تیام ... تو برادر ترمه ای و بذار تا همین بمونی ... وگرنه تبدیل میشی به یه غریبه ... 
در حالی که بهش پشت می کردم بغضی که نمی دونم از کجا گره شده بود تو گلوم رو پس زدم :
- خواهش میکنم منتظر من نباش ... من هیچ وقت به اون بزرگی نمیشم که کنار تو جا بشم ... 
وقتی در اتاق رو بستم مثل مرده ای بودم که از قبر بلند شده .. سنگین پر از کوفتگی و درد پر از بغض بی اونکه اشکی برای ریختن داشته باشم ... 
روی لبه تخت نشستم و چشمام رو بستم .. من اینجا چی کار می کردم ... ! صورت تیام پشت پلکام جا خوش کرد ... چشمام رو باز کردم .. از بی اشکی می سوخت ..

*** 
- ارغوان بیدار شو ... چرا با لباس خوابیدی ... هووووووی 
با سر و صدای ترمه چشمام رو باز کردم 
- ساعت چنده ؟
- ده صبح ... ! بیدار شو... مهمون داریم ... 
یاورم نمی شد این همه خوابیده باشم ! درست مثل یه پلک رو هم گذاشتن بود . لبخند زدم ... انگار خدا دلش برام سوخته بود . اولین چیزی که تو ذهنم اومد تیام بود و حرفاش ... تو چشمای ترمه که داد می زد کلی حرف واسه گفتن داره و به زور جلوی خودش رو گرفته نگاه کردم و گفتم :
- ترمه من نباید می اومدم اینجا نه ؟!
ابروهاش رو با تعجب بالا داد :
- خواب نما شدی ؟ احیانا کابوسی چیزی دیدی ؟
سرجام نشستم به خودم نگاه کردم هنوز مانتو و شلوار که دیروز باهاشون رفته بودم بیرون تنم بود !
- به جای مزخرف گفتن پاشو لباست رو عوض کن و این چشای ور قلمبیده ات رو بشور .. تا مهمونا زهره ترک نشن .. 
کلافه نگاش کردم :
- اخه مهمونای شما با من چیکار دارن من تو اتاق راحتترم ! 
دستشو زد به کمرش :
- اولا که فقط مهمونای من نیستن ! دوما یه خبر دیگه ام دارم که باورت نمیشه ! سوما مهمونم بودن مهمونای قدیم! کی می گرفتن تا لنگ ظهر می خوابیدن ... والا
جمله اولش وادارم کرد تا برگردم و نگاش کنم :
- یعنی چی که فقط مهمونای شما نیستن؟ !
- یعنی شما هم می شناسیشون ... 
- کی...
- ارغوان مخمو خوردی برو صورتت رو بشور تا پنج دقیقه دیگه بیا تو نشیمن .. 
قبل از اینکه بتونم اطلاعات بیشتری ازش بیرون بکشم از اتاق بیرون رفت ...

*** 
با کنجکاوی وارد نشیمن شدم و با دیدن مامان و اردلان سر جاخشکم زد ! نگام روی صورت متبسم تیام نشست ... که از کنار اردلان بلندش و به طرفم اومد :
- سلام صبح بخیر ... 
حتی نتونستم جوابش رو بدم همونطور که از کنارم رد میشدو به اشپزخونه می رفت گفت :
- دیروز انقدر بداخلاقی کردی که نتونستم بهت بگم فردا صبح مهمون داریم ... 
صداش انقدر یواش بود که به زور شنیدم زمزمه اش حالم رو عوض کرد .. به طرف مامان رفتم ... حس می کردم همه خونه بوی امنیت بوی مهربونی بوی ایثار ... بوی مامانم رو گرفته ....

به صورت مامان نگاه کردم که تو قاب چادر گلدار پوست پیازی رنگ نیکو جون خسته اما مشتاق چشم بهم دوخته بود و دستم رو بین حصار دستاش فشار می داد . نیکو جون از رو مبل کنار مامان بلند شد و گفت :

- من برم یه فکری برای ناهار کنم شمام اگه خسته این برین تو اتاق ارغوان استراحت کنید ! مسافرت تو شب حتما خسته اتون کرده !

مامان شرمگین لبی به دندون گزید و با لحنی سرشار از قدردانی گفت :

- خواهش میکنم به خاطر ما خودتون رو تو زحمت نندازید ...

نیکو جون لبخند مهربونی زد و گفت :

- چه زحمتی خانم آراسته ! لطفا انقدر با ما تعارف نکنید اینجا رو خونه خودتون بدونید ....

و بعد در حالی که لهجه غلیط اصفهانی به صداش می بخشید اضافه کرد :

- اصلا واسه اینکه مطمئن بشین من با شما تعارف ندارم میخوام ناهار یه آبگوشت معروف اصفهونی که فقط توش دنبه و سیب زمینی پیدا میشه بهتون بدم ...

مامان بازم تشکر کرد و به طرفم برگشت .

- حالت خوبه مادر ! چرا انقدر لاغر شدی ..

اردلان دستش رو روی شونه ام گذاشت و منو به طرف خودش برگردوند :

- کجا لاغر شده این آبجی بزرگه ما ! اینکه گردنش از منم کلفت تره ! 

لبخند زدم ... انگار تازه با حس وجودشون تو اون خونه فهمیدم که چقدر غریبم ....

همه سعی ام رو کردم که صدام نلرزه :

- تو و مامان چطوری اومدین اینجا ؟

اردلان لبخند پر معنی زد و گفت :

- تیام باهام تماس گرفت ! بعدش هم خانم ستوده کلی به مامان اصرار کرد تا این چند روز آخر تعطیلی رو بیاییم اینجا ...

با خودم زمزمه کردم " آخ تیام از دست تو ... چرا این بار روی دوشم رو هی سنگین ترمی کنی "

- ارغوان مامان و داداش رو راهنمایی کن کمی استراحت کنند!

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم تو کت و شلوار سرمه ای که پوشیده بود کاملا شبیه مدیر جووون یکی از ادرات دولتی به نظر می رسید . از جام بلند شدم و به طرفش رفتم . با صدای که فقط هر دومون می شنیدیم گفتم :

- کاش دعوتشون نمی کردی ... من خودم اینجا اضافی ام ...

نگاهش که تا اون لحظه به یه جایی تو پشت سرم دوخته شده بود تیره و شد و صاف تو چشمام نشست :

- گاهی فکر میکنم تو سر تو جز افکار منفی و روی لبت جز طعنه و کنایه چیز دیگه ای پیدا نمیشه ... بزرگ شو ارغوان ... نه به خاطر هیچ کس به خاطر خودت بزرگ شو ...

و در حالی که نگاش رو ازم بر میگردوند اضافه کرد :

- مامان و اردلان تا هر وقت بخوان مهمون ما هستن ... تو اگر فکر میکنی اضافه ای می تونی بری ... شاید لطف همکلاسی هات رو منت نبینی ....

جمله اش رو کامل نکرد و منو در تعجب و خشم رها کرد و رفت ...

**** 

ضربه های آهسته که به شیشه خورد باعث شد از جا بپرم .... وحشت زده به اونطرف پنجره نگاه کردم .... اردلان با چهره ای گرفته نگام می کرد . دستم به کندی سرید روی دستگیره در و اونو کشید .... اردلان همونطور نگام می کرد ... نمی تونستم پامو از ماشین بیرون بذارم انگاری به هر کدومش ده کیلو سرب وصل کرده بودن ... پاهام به سنگینی روحم شده بود ...

به زمین بند شده بودم ... زنجیرهای نامرئی منو محکم نگهداشته بود . کلافه و پر از التماس به اردلان نگاه کردم .. چشماش برق زد و من نمناک شدنشون رو دیدم ... دستش رو گذاشت بالای لبه در و به آهستگی عقب کشیدش ... به طرفم خم شد .. صدای نفس کشیدنم رو خودم هم میشنیدم ... سنگین و کند .. . اونقدر که انگار هر لحظه داشت بند می اومد ... دستاش به سمت بازوم حرکت کرد و آهسته تو گوشم گفت :

- می خوای نیایی آبجی ... می خوای ببرمت پیش مامان ...

دستم به سمت قفسه سینه ام رفت ... چنگ انداختم به مانتوم ... نفس کشیدن چقدر درد داشت ... چطور نفهمیدم بودم تا اون روز که نفس کشیدن انقدر می تونه دردناک باشه ... بعد اون همه که پشت سر گذاشتم ... 

- مامان ... اخ مامان ... نه اردلان باید بیام ... باید تمومش کنم ...

دستاش قفل شدن دور بازوم .. پام رو به زحمت از لبه ماشین آویزون کردم و به کمک اردلان پیاده شدم ... نمی دونم چطور از اون اتاقک کوچیک جلوی در رد شدم ... نمی دونم کی گوشیم رو تحویل نگهبانی دادم ... نمی دونم چطور حیاط رو پشت سر گذاشتیم و به پله های ورودی ساختمون رسیدیم ... رنگ سبز تیره روی در و ستون ها داشت حالم رو بهم میزد ... چشمم رو به روی این همه قدرتنماییی بستم ... به روی رنگی که سمبل رعب و وحشت بود ..

چشم که باز کردم راهروی طولانی و تاریک با دیوارهای سیمانی و درهای متعدد جلوی روم به خودش می پیچید ... فکر می کردم باید اینجا خیلی شلوغ تر از این حرفا باشه ... اما من هیچی نمی شنیدم ... مرد عصبانی کنار دیوار که با حرکت های دست با زن روبروش حرف میز د با تعجب به نگاه خیره من زل زد و باز همونطور بی صدا به جای حرف زد پانتومیم اجرا کرد ... سرباز لاغر و ریز نقش سر مرد دستبند به دستی فریاد میکشید اما نمی دونستم چرا نمی تونم صداش رو بشنوم ... شاید این قانون این راهروی باریک و سیمانی بود که بی صدا فقط باید تحمل کرد و در نهایت درد هم بی صدا فریاد کشید ....

اردلان همونطور که بازوم رو تو دستش گرفته بود به طرفم خم شد و چیزی گفت ... وحشت کردم .. صدای اردلان رو هم نمی شنیدم ... حرکت لبهاش انگار داشت منو به بازی میگرفت ... نمیدونم تو نگاهم چی دید که یهو وایستاد ... می فهمیدم داره اسمم رو صدا میکنه اما نه صداش رو می شنیدم اما نمی تونستم جوابش رو بدم ! می ترسیدم حرف بزنم و متوجه بشم که صدای خودمم نمی شنوم ... اخماش بیشتر تو هم رفت ... منو به سرعت به طرف ته راهرو کشید .. همه اون ازدهام خاموش رو پشت سر گذاشتیم ... کنار دیوار سیمانی روبروی آخرین در راهرو متوقفم کرد .. باز لبهاش بازشد ... قلبم از ترس به تلاطم افتاد ... نمی شنیدم ... سرم رو به شدت به اطراف تکون دادم ... همه قدرتم رو جمع کردم که فریاد بزنم ... در اتاق روبرو باز شد ... به سرعت از ذهنم گذشت

این مردمیانسال نمی تونه تیام باشه ...با این همه چروک با این همه رنگ سفید تو ته ریش کوتاه و موهای آشفته اش ... با این دکمه های باز و لباس پاره اش...

داشت فریاد می زد اما منو که دید یهو از خروش افتاد ... زمزمه کرد :

- ارغوان ... 

بین اون همه ازدهام خاموش ... صدای زمزمه تیام تنها چیزی بود که شنیدم ...

فاصله بينمون با قدم بلندي كه بر مي داره به هيچ مي رسه ... برخلاف آخرين ديدارمون بوي عطر و بوي گس سيگار نميده ! بوي تن ميده و عرق ... بوي استرس ... نگاش ميكنم انگار به جاي سي و چهار سال پنجاه ساله به نظر مياد. اخرين باري كه از هم جدا شديم فكر ميكردم ديدار بعديمون تو مراسم عروسيشه ... اما حالا اينجا تو اين راهروي دراز و سيماني اداره آگاهي اينطور آشفته زل زده بهم ... خدا لعنتت كنه ارغوان ... 
بي اختيار بلند تر مي گم :
- خدا لعنتت كنه ارغوان ... 
چشماشو روي هم ميذاره و سرش رو تكون ميده ... كه نگو .. كف دستش مياد بالا .. پلكهاشو باز مي كنه دستش تا نزديك گونه هام مياد ... انگار اونم فهميده من درد دارم .... يه جاي تو قفسه سينه ام يه جايي تو كنگره هاي مغزم ... كف دستش درست نزديك گونه ام متوقف ميشه ... حرارتش رو حس ميكنم ... چشمامو مي بندم و با وجود ناشنواييم صداي پايين افتادن دستش رو مي شنوم ... نمي دونم چقدر اونجا منتظر مي مونم كه صداي بم و گرفته اش وادارم ميكنه تا چشمام رو باز كنم :
- براي چي اومدي اينجا ارغوان ؟
حالا ديگه صداي اردلان رو هم مي شنوم :
- بايد مي اومد ... 
عصبي به طرفش چرخيد :
- اردلان بايد يعني چي ؟ با اين حالش با اين رنگ و روش اورديش ا ينجا كه چي ببينه كه كيو ببينه .. 
قبل از اينكه اردلان حرفي بزنه بلاخره لب باز كردم :
- بايد ببينمشون ... 
ابروهاش بيشتر تو هم فرو ميرن .... 
- تو حالت خوب نيست ... اونا هم ديدن ندارن ... فردا صبح از اينجا مي فرستنشون دادسراي ارشاد ... بقيه كارها رو هم ... 
وسط حرفش پريدم :
- برات مهم نيست ؟ كه چي به سرشون مياد ؟
خودم از شنيدن صداي خفه ام جا خوردم .. خفه بود و پر از زخم ... 
دستش رو گذاشت روي پيشونيش ... يه قدم عقب رفت ... هيچي نگفت .. چرا انگار يه كلمه از روي لبش گذشت ... 
نفسم رو تو سينه نگهداشتم ... كنار در روبرو تكيه زد به ديوار ... به طرف در رفتم قبل از اينكه دستم روي دستگيره بشينه . در باز شدو چشم تو چشم دانا شدم ... اونم با ديدنم اخم شد ... پوزخند زدم ا نگار امروز هيچ كس دوست نداره منو ببينه .. بي اونكه چيزي بگه از تو چهارچوب كنار رفت و بعد از وارد شدنم به اتاق در رو بست ... نمي دونم چرا ترسيده بودم . دور و بر اتاق رو نگاه كردم ... هيچ كس اونجا نبود ... انگار معني نگاهم رو فهميد . به در كرم رنگ روبروي ميزش اشاره كرد :
- همسرتون اونجاست ... اون خانم هم تو بازداشتگاه خانمها.. 
بي اختيار لب زدم :
- همسرم ؟ 
- بفرماييد بشنيدن خانم آراسته ... 
چه خوب بود كه فخرايي صدام نمي كرد . روي صندلي فلزي با روكش مخملي سرمه اي نشستم . بي هدف خودكاري رو از تو جا قلمي روي ميز برداشت :
- خوب ... 
سرم رو بالا تر بردم و به چشماش نگاه كردم . 
- نمي خواهيد چيزي بگيد ... 
لبم رو گاز گرفتم ... نمي دونستم چي بگم چي بپرسم از كجا شروع كنم ! كلمات به سختي از بين لبهام آزاد شدن :
- چي بايد بگم ... 
نفس عمقي كشيد ... انگار از حالم هيچ تعجب نكرده بود :
- ما هنوز پرونده رو صورتجلسه نكرديم .. يعني در اصل تو اين اداره الان جز من نمي دونه اين دوتا چرا اينجان ... به همه اشون گفتم كه يه نزاع خانوادگي بوده ...
- چرا ؟
خودكار رو روي كاغذ سفيد پيش روش گذاشت :
- چون احتمال مي دادم شما نخواهيد شكايتتون رو به صورت رسمي ثبت كنيد ... 
سرد و خشك پرسيدم :
- چرا همه فكر ميكنند من بايد شكايت نكنم ... شما براي همه مراجعه كننده ها تون اين شانس رو قائل مي شين كه تو تصميماتشون تجديد نظر كنند ... 
لبخند بي رنگي از روي لبش گذشت :
- نه براي همه ارغوان خانم ... شما خواهر اردلان يكي از دوستاي خوب هستين ... و از قضا دوست همسرمين و اون به شما مديونه ... 
سرم رو تكون دادم :
- من براي خانم شما كاري نكردم ... 
لحنش حالت جدي تري گرفت :
- من اين رو از قول خودش گفتم ... اما اينجا جاي تعارف كردن نيس... 
حرفش رو با حواس پرتي بريدم :
- مي دونيد اولين كسي كه به من هشدار داد درباره اين اتفاق همسر شما بود ... 
سرش رو پايين انداخت .. صورتش به سرخي مي زد :
- مي دونم ... شما مي دونيد كه من و گلاره عاشق سرمه ايم ... مي دونيد كه گلاره ميگه شما در گذشته اشتباه بزرگ اونو بخشيدين و بهش فرصت دوباره و سه باره دادين ... منم خواستم بهتون فرصت بدم تا اگر بخواهيد جور ديگه اي با اين مسئله روبرو بشين .. حداقل به خاطر سرمه ... 
دندونهام رو روي هم ساييدم ... از جاش بلند شد ... حلقه كليد كوچكي كه تنها دوتا كليد روش بود رو از جيبش بيرون كشيد و روي ميز گذاشت ... 
- يه ساعت ... فقط يه ساعت اينجا فكر كن ارغوان ... من ميرم بيرون .. فرهان تو اتاق ته راهرويي كه پشت اين دره ... حتي اگر خواستي برو باهاش حرف بزن ... من يه ساعت ديگه ميام و هر كاري بگي مي كنم ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 1,258
  • بازدید کلی : 69,823
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /