loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 96 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

 

مقدمه:

من سکوت خویش را گم کرده ام !

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم !

ای سکوت ای مادر فریادها

ساز جانم ازتو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود.

در پناهت برگ وبار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوش تر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریادها!

گم شدم در این هیاهو گم شدم

توکجائی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من !



جادوی سکوت_فریدون مشیری


_:مامان بابا چی کارس؟
_:میخوای چی کار؟
نیکا دستش رو تا جایی که میتونست باز کرد و گفت:نیاز بهمون گفته باباش یه کارخونه داره به این بزرگی..
نیاوش در ادامه حرف خواهرش گفت:ولی از ما که پرسید باباتون چی کارس ما نمیدونستیم که بهش بگیم!
نیکا خودشو به مادرش نزدیک تر کرد و گفت:بابا کارخونه نداره؟
فرزانه سرشو به علامت منفی تکون داد .
نیاوش پرسید:حتی یه کوچولوشو؟
فرزانه نیم نگاهی به حمید که در حال غذا خوردن بود کرد و گفت:بابات کارمنده!
نیکا با کنجکاوی پرسید:کارمند چی؟
فرزانه دستش رو روی سر دختر 5 سالش کشید و با مهربونی گفت:کارمند شرکت.
در همون حین نیاوش که داشت لقمه تو دهنش رو می جوید گفت:شرکت چیه؟
نیکا دستش رو محکم کوبید روی پیشونیشو گفت:ای بابا یعنی تو با این قدت نمیدونی شرکت چیه؟
نیاوش که صداش به خاطر لقمه تو دهنش تغییر کرده بود به سختی گفت:لابد تو میدونی؟
نیکا
دستاشو به کمرش زد و با قیافه حق به جانبی به خودش گرفته بود گفت:بله که میدونم!یه جاییه که یه عالمه اتاق و برگه های زیاد داره بعد آقاها پشت میز میشینن و چایی میخورن و برگه هاشونو مرتب میکنن!
فرزانه که از تعبیر دخترش از شرکت خندش گرفته بود گفت:باریکلا به دختر من ....این چیزا رو از کی یادت داده؟
نیکا چشماشو بست و با ناز گفت:خودم تو تلوزیون دیدم!
نیاوش یه قاشق ماست خورد و زبونش که ماستی شده بود بیرون اورد و گفت:خنگول تو تلوزیون که چیزای راستکی نشون نمیدن!
فرزانه اخمی کرد و گفت:نیا! این چه وضعشه؟صد دفعه نگفتم زبونتو بیرون نیار؟تازه اونم با دهن پر از ماست؟اصلا ببینم این چه طرز حرف زدن با خواهرته؟خنگول یعنی چی؟
نیاوش سریع عذر خواهی کرد و در حالی که لباشو جمع کرده بود با شرمندگی سرشو پایین انداخت!
نیکا دستش رو روی شونه برادرش گذاشت و اروم دم گوشش گفت:اشکال نداره!
نیاوش سرشو خم کرد و به نیکا لبخند زد و نیکا در جواب برای برادر دو قلوش چشمک زد.
تمام مدت فرزانه با لبخند به اونا نگاه می کرد و غرق اینده ای شده بود که دختر و پسرش برای همدیگه یه حامی محکم میشن.
نفس عمیقی کشید.
یعنی تا اون موقع زنده میبود که خوشبختی بچه هاشو ببینه؟
به حمید نگاه کرد اگه اونا هم کسی رو برای حمایت کردن داشتن شوهرش مجبور نبود دست به هر کاری بزنه تا بتونه خونوادشو تامین کنه.
نیکا دستش رو دور گردن برادرش انداخت و خطاب به حمید گفت:بابا؟اخر نفهمیدیم چی کار میکنیا!
حمید اصلا متوجه سوال دخترش نشد اصلا از اول این صحبت چیزی نشنیده بود اونقدر این روزا ذهنش درگیر بود که خیلی هم متوجه اطرافش می شد .
نیاوش خم شد و با دست آروم روی پای حمید زد و گفت:بابایی؟میشنوی؟
حمید که تازه به خودش اومده بود سرش رو بالا گرفت و گفت:چی؟
فرزانه اهی کشید و گفت:بچه ها غذاتونو بخورین!
حمید که نمیدونست چه اتفاقی افتاده مات و مبهوت به فرزانه نگاه میکرد.
نیکا با دلخوری گوشه لباس فرزانه رو کشید و گفت:ولی من میخوام بدونم بابا چی کار میکنه؟
فرزانه که از دست حمید کلافه شده بود با حرص گفت:سر سفره جای حرف زدن نیست!
ریز چشمی به حمید نگاه کرد و با لحن کنایه امیزی ادامه داد:جای فکر کردنم نیست غذاتونو بخورین!
سکوت سنگینی که بین حمید و فرزانه بود بچه ها رو وادار کرد دست از کنجکاوی بردارن و به خوردن غذاشون مشغول بشن!

********************
_:حالا چی کار کنیم؟
نیاوش شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم اخه بابا جوابمونو نداد!
نیکا دستشو زیر چونه اش گذاشت و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت:خب اصلا چطوره به نیاز بگیم بابامون شرکت داره؟!
نیاوش لبشو گزید و گفت:هییییین.... یعنی دروغ بگیم؟مگه نمیدونی دروغ گو دشمن خداس؟
نیکا با درموندگی به چشمای برادرش خیره شد و گفت:پس چی کار کنیم؟
نیاوش یه کم فکر کرد و گفت:اهان فهمیدم!حالا که بابا بهمون نمیگه خودمون میریم و میفهمیم!
نیکا با تعجب گفت:کجا میریم؟
نیاوش در حالی که دستش رو تو هوا تکون میداد گفت:شرکت بابا دیگه!
نیکا با هیجان گفت:چطوری؟ما که نمیدونیم کجاست!
_:خب میفهمیم!
_:اخه چطوری؟
نیاوش لبخندی زد و به اطراف نگاه کرد نمیخواست هیچکس حتی مادرش هم از نقشه ای که کشیده بود با خبر بشه. خم شد سمت گوش نیکا و اروم گفت:بیا جلو تا بهت بگم!

ساعت تقریبا 5 و نیم بود نیکا و نیاوش خوب میدونستن که باباشون بیشتر اوقات عصر و شب سر کار میره.
کاملا خودشونو اماده کرده بودن تا نقششون رو عملی کنن.
نیکا چند تا بیسکوییت برداشت و در حالی که سعی میکرد اونا رو تو جیبش جا بده به نیاوش گفت:بریم؟
همون موقع فرزانه وارد اشپزخونه شد و گفت:کجا؟
هر دو به سمتش برگشتن!
نیاوش گفت:تو کوچه !
_:مگه الان کسی بیرونه؟
_:اره به نیاز گفتیم زودتر بیاد.
فرزانه ابروهاشو بالا داد و گفت:باشه. برین ولی اگه کسی نبود زود برگردین خونه میدونین که ظهر کوچه ها خطر ناکه!
هر دو با هم گفتن:چشم!
فرزانه لبخندی زد و به سمتشون کم شد پیشونی هر دو رو بوسید و گفت:قربون بچه های حرف گوش کن خودم برم الهی!
نیاوش دستش رو دور گردن مامانش حلقه کرد و گفت:دوست دارم مامانی!
فرزانه با عشق پسرشو در اغوش گرفت و گفت:منم دوست دارم عزیزم!
نیکا دست به سینه ایستاد و گفت:بریم دیگه!
فرزانه لبخندی زد و نیکا رو هم بغل کرد ولی اون با لجبازی گفت:مامان من که لوس نیستم!
فرزانه عقب کشید و با لبخند گفت:من باید برم خرید وقتی تو کوچه این حواستون باشه اگه دیر اومدم و بابا رفت برگردین خونه و درو روی هیچکس باز نکنید خب؟
نیکا و نیاوش به هم نگاه کردن و لبخند زدند . فرزانه با تعجب نگاهشون کرد.
بلافاصله نیکا گفت:من حواسم هست!
فرزانه موهای نیکا رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:افرین!
از جاش بلند شد و گفت:حالا میتونین برین!
هر دو به سمت در دویدند وقتی که نیکا مشغول پوشیدن کفاشا بود نیاوش رو کرد به مامانش و به علامت خدا حافظی براش دست تکون داد!
فرزانه بوسه ای روی دستش برای نیاوش فرستاد و زیر لب قربون صدقش رفت. با خودش فکر کرد که پسرش امروز چقدر دوست داشتنی تر شده...
نیاوش از در خارج شد و گفت:کلیدا رو اوردی؟
نیکا سوییچ ماشین باباشو بالا گرفت و گفت:اره!
نیاوش لبخندی زد و گفت:خب بریم دیگه!
_:الان بریم!
_:نه دیگه بریم پیش نیاز بعدا که مامان رفت میریمو در ماشینو باز میکنیم بعد من کیلیدا رو می برم میذارم سر جاش که بابا نفهمه.
نیکا با نگرانی گفت:اگه فهمیدن چی؟
_:نمیفهمن!
_:ولی اگه بفهمن دعوامون میکنن!
نیاوش شونه هاشو بالا انداخت و گفت:خب عوضش میریم شرکت بابا رو می بینیم!اونوقت نیاز دیگه نمیتونه دلمونو بسوزونه... ما هم از شرکت بابا واسش تعریف میکنیم.
_:باشه بریم!
و هر دو به سمت خونه همسایشون حرکت کردن تا همبازیشون رو خبر کنن.
بالاخره فرزانه از خونه بیرون رفت نیکا اروم به شونه نیاوش زد نیاوش سرشو تکون داد و گفت:بریم!
نیاز از جاش بلند شد و در حالی که عروسکشو تو بغلش گرفته بود گفت:کجا برین؟
نیکا دستش رو روی دماغش گذاشت و گفت:هیسسسسس..... هیچکس نباید بفهمه کجا میریم!
نیاوش روم نیازو هل داد و گفت:دیگه برو خونتون!
نیاز با ناراحتی گفت:ولی بازیمون تموم نشده!
نیکا بدون توجه به حرف نیاز دست برادرشو گرفت و گفت:ما رفتیم!
نیاز که دید نیاوش و نیکا به سمت خونشون راه افتادن با چشمایی که پر از اشک شده بود به سمت خونشون حرکت کرد حتی صبر نکردن که نیاز بهشون بگه که قراره باهاشون قهر کنه!
نیکا خودشو پشت ماشین جا داده بود و سرشو خم کرده بود همون موقع در ماشین باز شد و نیاوش وارد ماشین شد.
نیکا سرشو بالا گرفت. نیاوش که روی صندلی نشسته بود لبخند پیروزمندانه ای به خواهرش زد و گفت:گذاشتم سر جاش!بابا هم داشت لباساشو می پوشید.
نیکا با صدای ارومی گفت:بیا پایین الان بابا می بینتت!
نیاوش خودشو زیر صندلی جا داد و ریز خندید .
نیکا با نگرانی گفت:بابا پشت ماشینو نگاه نمیکنه؟!
_:ما کوچولو ایم اگه ساکت باشیم نمیبینتمون!
نیکا دستش رو محکم روی دهنش گذاشت و دیگه حرفی نزد!
نیاوش با خوشحالی از این که اولین نقشه زندگیش خیلی خوب عملی شده نفس عمیقی کشید و مثله خواهش دستش رو روی دهنش گذاشت.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که حمید سوار ماشین شد نیکا و نیاوش
چشم تو چشم هم بودن هر دو با نگرانی از این که نکنه پدرشون متوجه حضور اونا بشه به هم نگاه میکردن بی خبر از این که حمید به خاطر ماموریتی که اون شب داشت آشفته تر از اونی بود که متوجه اونا بشه.
ماشین به حرکت در اومد. نیاوش دستش رو به نشونه پیروزی مشت کرد. نیکه به ارومی سر جاشت لم داد.
حالا فقط باید صبر میکردن تا به شرکت پدرشون برسن.
نیم ساعت بعد حمید رسیده بود به محل قرارش نزدیک سوله ای بیرون شهر.
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و به سمت داشبرد خم شد.بسته ای که تو داشبرد بود بیرون کشید و سریع بازش کرد کلت نفره ای رنگی که تو بسته بود برداشت و با دقت نگاهش کرد.سریع اونو پایین گرفت و یه خشاب از بسته بیرون کشید و اونو روی کلت سوار کرد و از ماشین بیرون زد.
همین که در ماشین بسته شد نیکا با تعجب گفت:اون تنفگ بود دست بابا؟
نیاوش یه کم خودشو بالا کشید دید که باباش سمت داره میره سمت یه انبار بزرگ.
نیکا دستشو کشید و گفت:نکنه بابا پلیسه!
نیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم!
نشست روی صندلی و از شیشه به حمید که داشت وارد انبار میشد خیره شد.
نیکا گفت:بیا پایین نیاوش!
نیاوش دست خواهرشو پس زد و گفت:بذار ببینم شرکتشون کجاست؟!
نیکا با غیض گفت:بابا می بینتت!
_:بابا رفت تو!
نیکا کمی خودشو بالا گرفت و گفت:کدوم تو؟
نیاوش دستشو گرفت و اونو بالا کشید و به انبار اشاره کرد و گفت:اونجا!
نیکا با تعجب گفت:شرکت اینجاست؟
نیاوش شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
بعد رو کرد به نیکا و گفت:دیدی گفتم چیزایی که تلوزیون نشون میده راستگی نیست!
خواست در ماشینو باز کنه که نیکا مانع شد.
_:کجا میخوای بری؟
_:قرار بود بریم شرکتشونو ببینیم!
_:ولی بابا تفنگ داشت!
_:خب بهتر اینجوری مواظبمونه!
_:اگه اونجا دزد باشه چی؟
نیاوش زبونشو واسه نیکا بیرون اورد و گفت:دختر ترسو!
بعد در رو باز کرد و به سمت سوله دوید ولی نیکا هنوز مردد بود. اصلا حس خوبی به جایی که اومده بود نداشت!
نیاوش رو صدا زد که برگرده ولی نیاوش اونقدر ازش دور شده بود که دیگه صداشو نمیشنید.
نیاوش خودشو به گوشه انبار رسوند در نیمه باز خود از همون جا به داخل خزید و اروم طوری که کسی نفهمه رفت سمت بشکه هایی که گوشه انبار بود.
سرش رو خم کرد تا بتونه بهتر اطرافشو ببینه.
همون موقع صدای داد یه نفر رو شنید.
_:چی از جونم میخواین؟
_:دقیقا جونتو!
چشماشو تیز کرد تا بهتر ببینه بالاخره متوجه باباش شد که رو به روی یه مرد که به صندلی بسته شده بود ایستاده بود و تفنگشو سمتش گرفته بود.
مردی که بسته شده بود گفت:این بلا رو سر تو هم میاره! مطمئن باش!
حمید پوزخندی زد و گفت:اه...شایان.... شایان فرهادی....تو بهتره نگران وضعیت خودت باشی...
شایان سرشو با تاسف تکون داد و گفت:پس منتظر چی هستی بزن دیگه...
با این حرفش حمید به قهقهه افتاد ولی خیلی زود خودشو کنترل کرد و گفت:با خودت چی فکر کردی؟بعد از اون گندی که زدی فکر میکنی مرگ واست کافیه؟
شایان با در حالی که سعی میکرد خودشو ازاد کنه گفت:چی داری میگی لعنتی!
حمید نگاهی سر تا پای اون انداخت و گفت:به خودت مسلط باش!
دور صندلی اون چرخی زد و گفت:به زودی میفهمی....
شایان با فریاد گفت:عوضیا... اگه بلایی سر خونوادم بیاد....
حمید حرفشو قطع کرد و با صدای بلند تری گفت:چی؟اگه بلایی بیاد چی کار میکنی؟
مشت محکمی تو صورت شایان زد که اونو با صندلی روی زمین پرت کرد و گفت:وقتی داشتی گند میزدی فکر اینجاهاشو نکرده بودی نه؟
لگد محکمی به شکمش زد و گفت:اقا سالار گفته بود اگه دست از پا خطا کنید تاوانشو با گوشت و خونتون پس میدین!
با خنده ادامه داد:خونوادتم که از گوشت و خون تو هستن...پس پای اونا هم گیره.
شایان تمام توانشو جمع کرد تا بتونه تکون بخوره ولی ضربه بعدی حمید همون توان کم رو هم ازش گرفت. حالا زبونش بود که به کار افتاده بود و پشت سر هم فحاشی میکرد و نعره میکشید اما خوب میدونست که هیچکدوم از اینا کار ساز نیست.
همون موقع در سوله باز شد.
نیاوش که حسابی ترسیده بود خوشو عقب کشید تا کسی متوجه حضورش نشه همزمان یه زن جوون همراه یه بچه کوچیک در حالی که از دو طرف با دوتا مرد قوی هیکل محاصره شده بودن وارد سوله شد.


شایان با دیدن زنش و پسر سه سالش دوباره جون تازه گرفت نمیتونست اجازه بده که اسیبی به اونا برسه ولی دست و پای بستش به اون اجازه هر کاری رو نمیداد. حمید با یه ضربه دیگه به شکم شایان سعی کرد اونو اروم کنه.
اون زن با دیدن شایان شروع کرد به گریه کردن همون موقع یکی از بادیگاردایی که دنبالشون بودن بچشونو بغل گرفت شایان با صدای بلندی گفت:عوضیا...اگه مردین دستامو باز کنید تا حساب تک تکتونو برسم!
حمید به دیوار تکیه داد و به تقلا کردن شایان خیره شد مردی که بچه رو بغل کرده بود چشمای بچه رو بست این باعث شد اونم به گریه بیفته از طرفی زن شایان داشت بین دستای مرد دوم تقلا میکرد تا بتونه بچشو پس بگیره.
حمید با سر به مردی که بچه رو گرفته بود اشاره کرد اون بچه رو برد و به حمید داد.
شایان فریاد زد:با اون چی کار داری؟اون فقط یه بچس.....مگه نمیخواستی انتقام بگیری... خب بگیر از من بگیر اونا رو ولشون کن!
بادیگار سمت شایانم رفت و اونو از روی زمین بلند کرد.
حمید در حالی که سعی داشت بچه رو اروم کنه با خونسردی گفت:چیزایی که ازم میخوای از اختیار من خارجه!
دستی به صورت اون بچه کشید و گفت:هیف این بچه که قرار تاوان اشتباه تورو پس بده!
همین که شایان خواست جوابش رو بده دهنش با پارچه ضخیمی بسته شد حالا فقط صداهای نامهفوم بود که از دهنش در می اومد که با صدای گریه زنش قاطی شده بود و جو بدی رو به وجود اورده بود!
اون مرد دوباره بچه رو بغل گرفت حمید جلو رفت و موهای شایانو تو مشتش گرفت و سرش رو بالا کشید و دم گوشش گفت:خب حالا دیگه وقت شکنجس!
شایان در حالی که به بچش خیره شده بود با زور خودشو تکون می داد.
اون مرد بچه رو که بدجور به گریه افتاد بود زمین گذاشت و چند قدم عقب رفت به خاطر این که چشماش بسته بودن روی زمین افتاد و شدت گریش چند برابر شد.
حمید نفس عمیقی کشید و با سر اشاره کرد و در حالی که همچنان موهای شایانو میکشید تا سرش رو بالا بگیره روشو برگردوند.
همون موقع صدای شلیک گلوله با جیغ همسر شایان با هم بلند شد.
نمیخواست اون صحنه رو ببینه اون خودش بچه داشت حتی دلش نمیخواست به این فکر کنه که جای شایان باشه!
با حرص موهای شایانو رها کرد و بدون این که به صحنه ای که رو به روش بود نگاه کنه به سمت در سوله رفت و گفت:خودتون انجامش بدین!
همون موقع مرد دومدست برد سمت لباس همسر شایان . حمید چشماشو بست همین که خواست از سوله خارج بشه با اقای وثوق سینه به سینه شد.
سرش رو بالا گرفت و گفت:سلام!
نگاه سالار خان به داخل سوله بود حمید میدونست که داره به همسر شایان که احتمالا دیگه لباسی به تن نداشت نگاه میکنه...
_:کجا میرفتی!
حمید اب دهنشو قورت داد و گفت:کارم تموم شد!
صدای هق هق اون زن بدجور ازارش میداد.
خواست بیرون بره که سالار خان با عصایی که دستش بود جلوی اونو گرفت و گفت:کارت تموم نشده!
حمید با تعجب به اون نگاه کرد.
سالار خان با ابرو به شایان اشاره کرد و گفت:گفتم بکشش... این یعنی با دستای خودت بکشش!
حمید با دستپاچگی گفت:اما....
سالار خان با تحکم گفت:نکنه میخوای سرپیچی کنی؟
حمید نفس عمیقی کشید و گفت:نه قربان!
صدای گریه همسر شایان هر لحظه شدت می گرفت. حمید احساس میکرد شقیقه هاش با صدای اون زن بیشتر و بیشتر فشرده میشن. ناخود اگاه چشماشو بست. همون موقع دست سالار خان روی چونه اش قفل شد.
ناچار چشم باز کرد سالار خان سرش رو به سمت جایی که اون مرد و همسر شایان بودن چرخوند و گفت:بهتره این صحنه ها رو خوب نگاه کنی و به خاطرت بسپاری!
نفسای حمید به شمارش افتاده بود.نمیتونست این چیزا رو تحمل کنه... این برای ماموریت اول زیادی براش سنگین بود.
سالار خان سرش رو به حمید نزدیک کرد و توی گوشش زمزمه کرد :نمیخوام این اتفاقات دیگه برای هیچ کدوم از افرادم بیفته!... میفهمی که چی میگم؟
حمید که سعی میکرد جلوی لرزش بدنش رو با مشت کردت دستش بگیره سرش رو ه علامت مثبت تکون داد.تازه فهمیده بود خودشو تو چه باتلاقی انداخته...
سالار خان حمید رو رها کرد و داخل سوله شد.
حمید همچنان سر جاش ایستاده بود حالا دیگه میتونست جشماشو ببنده ولی دیگه کار تموم شده بود. بادیگاردی که سمت اون بود بدن نیمه جونش رو روی زمین انداخت و از جاش بلند شد.
خیلی سریع خودشو جمع کرد و زیپ شلوارش رو بالا کشید بعد با پوزخند به شایان که صورتش کبود شده بود نگاه کرد.
بعد دست اون زن رو گرفت و در حالی که اونو به سمت شایان می کشید به سالار خان سلام داد.
اونو جلوی پای شایان انداخت و با ضرب یه گلوله تو مغزش خونش رو روی لباس شایان پاشید.
همون موقع سالار خان به سمت حمید چرخید و گفت:خب حالا کار تو شروع شد!
بعد با دست راهی که به سمت شایان منتهی میشد رو نشون داد و گفت:منتظر چی هستی؟



حمید اب دهنشو قورت داد و جلو رفت نیم نگاهی به بچه و زن شایان انداخت! خیلی ترسیده بود ترس از این که این اتفاق برای خودشم بیوفته اما حالا دیگه راه برگشتی وجود نداشت.
کلت رو از جیبش بیرون ارود و به سمت سر شایان نشونه گرفت . سالار خان خودشو به حمید نزدیک کرد و گفت:دلم میخواد درست بزنی وسط چشماش!
دستش رو روی شونه حمید گذاشت و گفت:ببینیم تیر اندازیت در چه حده!
بعد رو به شایان کرد و پوزخند زد. و در حالی که شرمده شمره به سمتش قدم بر میداشت گفت:یادته شایان! تو هم یه روزی جای اون بودی اما خودت همه چیزو خراب کردی
نیم نگاهی به حمید انداخت و گفت:البته من به اون بیشتر از تو اعتماد دارم!میدونم که اشتباهات تورو تکرار نمیکنه!
جنازه همسر شایانو با پا هل داد و عقب رفت و با صدای بلندی گفت:پس معطل چی موندی؟بهم ثابت کن مثله اون نمیشی!
حمید تمام نیروشو تو دستش جمع کرد تا جلوی لرزشش رو بگیره!
_:یالا! همه منتظریم!
حمید چشماشو بست.
تو میتونی حمید من به تو اعتماد دارم!
صدای سالار خان اذیتش میکرد سرش داشت از درد منفجر می شد.
_:بهم نشون بده لیاقتت از شایان بیشتره... نشون بده که تا چه حد بهم وفا داری حمید....
صدای سالار خان عین زنگ تو گوشش میپیچید!
_:بزنش... د بزن لعنتی...
دیگه اختیار اون نبود که کنترلش میکرد صدای سالار خان بود...
_:شلیک کن....
ماشه رو کشید ....
_:میخوام تو بکشیش!
بنگ....با صدای تیری که از تنفگش بیرون رفت پاهاش سست شد و روی زمین افتاد!
اون شایانو کشت... با دستای خودش!
تنفکشو روی زمین انداخت و دستاشو بالا گرفت اینا داستای اون نبود دیگه مال اون نبود از اون شب اون دستا دستای یه قاتل بود!
سالار دستاشو بالا برد و شروع کرد برای حمید دست زدن و با خنده گفت:فکر نمیکردم بتونی انجامش بدی!قابلیتات خیلی بالا تر از اونیه که فکر میکردم...
سر همین پایین بود اصلا به حرفای سالار خان گوش نمیکرد....
سالار خان جلو رفت و کنار حمید نشست همین که خواست حرف بزنه صدای هینی کوتاهی از پشت بشکه ها به گوششون خورد.
هر دو سر بلند کردن. سالار خان از جاش بلند شد و گفت:کی اونجاست؟
صدا قطع شده بود...
سالار به اون دوتا مرد اشاره کرد تا جلو برن!
حمید با نگرانی از جاش بلند شد.
یکی از اونا جلو رفت و بعد نیاوش جلوی چشمای حمید پدیدار شد.
حمید با وحشت به پسرش که داشت گریه میکرد نگاه کرد.
سالار خان با اخم گفت:این بچه اینجا چی کار میکنه؟
حمید به سمت پسرش خیز برداشت و گفت:نیاوش!
باعجله به سمت اونا رفت .
سالار خان گفت:این کیه؟
حمد جلور فت تا پسرشو بگیره ولی اونا مانع شدن این ترس نیاوشو بیشتر گرفته بود میون هق هقش گفت:بابا....
حمید محکم زد تخت سینه مردی که جلوشو گرفته بود و گفت:بکش کنار عوضی!
_:بابا من میترسم!
حمید خواست جلو بره ولی اونا مانع شدن.
به سمت سالار خان برگشت و گفت:این پسر منه!
سالار خان به اون مرد اشاره کرد که کنار بره حمید بلافاصله جلو رفت و پسرشو تو بغل گرفت اصلا نمیدونست چطور اینجا اومده نگرانیش از این بود که ممکنه اونجا بلایی سر بچش بیارن!
نیاوش با گریه گفت:بابا منو ببرخونه! من میترسم بابایی...
خودشو بیشتر و بیشتر به حمید فشار داد حمید به سمت اونا برگشت سالار خان گفت:این اینجا چی کار میکنه!
حمید عقب تر رفت و گفت:نمیدونم!
سالار خان با عصبانیت گفت:این پسر توئه اونوقت نمیدونی اینجا چه غلطی میکنه!
حمید با ترس گفت:باور کنید نمیدونم!
سر نیاوش رو روی شونش فشار داد و گفت:نگران نباشید همین الان می برمش!
خواست بره سمت در که سالار خان گفت:کجا؟!
قلبش داشت از تو سینه کنده میشد.
نیاوش زیر گوشش التماس میکرد که اونو به خونه ببره!
دوتا بادیگاردی که اونجا بودن جلوی در رو گرفتن حمید خطاب به سالار خان گفت:این کارا یعنی چی؟
_:این بچه همه چیزو دیده!
حمید با نگرانی گفت:قرار نیست کسی چیزی بفهمه!
سالار خان پوزخندی زد و گفت:واقعا؟
_:گفتمن که از اینجا می برمش!
_:دیگه دیره!
حمید با نگرانی گفت:یعنی چی که دیره! این یه بچس خطری نداره!
سالار خان به سمت حمید قدم برداشت و گفت:بچه که سهله اگه یه موشم این طرفا افتابی بشه واسه ما تهدید محسوب میشه!
حمید چند قدمی عقب رفت و گفت:منظورتون چیه؟
سالار خان کلت حمید رو که روی زمین افتاده بود به سمتش شوت کرد و گفت:خودت میدونی منظورم چیه!
حمید وحشت زده به کلت نگاه کرد و گفت:اون پسرمه!
سالار خان سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه اون فقط یه تهدیده واسه من! زود تمومش کن به اون دوتا اشاره کرد و گفت:حوصله ندارم صحنه هایی که دیدم رو دوباره ببینم!
مونده بود باید چی کار کنه. کم کم حس کرد لباسش داره خیس میشه با احتیاط خم شد و نیاوش رو روی زمین گذشت. نیاوش تا حدی که توان داشت به سرش رو پایین برده بود حمید نگاهی به شلوار نیاوش که خیس شده بود کرد.
حس کرد نفسش دیگه بالا نمیاد!
نیاوش با گریه گفت: بابا! میخوان تورو بکشن؟
حمید از زور نفس تنگی به سرفه افتاده بود!
نیاوش دوباره دستشو دور گردن حمید حلقه کرد و گفت:بهشون بگو نکشنت بابا !من تنهایی بدون تو میترسم....
سالار خان فریاد زد:یا پسرت یا کل خونوادت!
حمید سرشو بالا گرفت.
سالار خان با حرص گفت:فکر کنم نمایش تو از شایانم دیدنی تر بشه!اخه تو یه دخترم داری مگه نه؟
بعد شروع کرد به قهقهه زدن.
حمید منظورشو خوب فهمید ... ترسیده بود تا سر حد مرگ ترسیده بود!
نیاوش نالید:بابا منو ببر خونه!
حمید چشماشو بست هم زمان با بلند کردن نیاوش تفنگشو از روی زمین برداشت و در حالی که با نفرت به سالار خان خیره شده بود تو گوش پسرش گفت:اروم باش نیاوش! میریم اونا نمیتونن بهت اسیب بزنن گریه نکن!
_:من میترسم بابا!
گونه پسرشو بوسید و گفت:نترس... من پیشتم!
کلتش رو بالا کشید و اونو روی سینه نیاوش گذاشت .
سالار خان که حرکاتش رو میدید با رضایت لبخند زد.
نیاوش گریه می کرد. حمید گفت:چشماتو ببند و اروم تا سه رو بشمار وقتی به سه رسیدی دیگه اینجا نیستیم!
_:قول میدی؟
حمید با بغض گفت:قول میدم پسرم قول میدم!
_:نیکا تو ماشین تنهاس زودتر بریم حتما اونم ترسیده!
این حرف حال حمید و صد برابر بدتر کرد.فکر نیکا بود اگه اونم اینجوری گیر می افتاد چی؟!
نیاوش سرش رو فرو کرد تو گودی گردن حمید و چشماشو محکم بست و در حالی که دستاشو محکم دور گردن حمید فشار میداد گفت:1....2....
حمید به گریه افتاده بود!
_:سه....
دستای نیاوش از دور گردن حمید باز شد.
دیگه نیرویی تو بدن حمید نمونده بود.جسم بی جون نیاوش از دستش روی زمین افتاد...



نیکا نگاهشو از شکافی که به داخل دید داشت گرفت و در حالی که دستاشو محکم روی دهنش گذاشته بود تا صداش در نیاد به سمت ماشین دوید.
از ترس حتی توان نداشت که در ماشینو باز کنه.
کنار تایر ماشین نشست و زانوهاشو تو بغلش گرفت و شروع کرد به گریه کردن تمام بدنش به شدت میلرزید با این که هوا خوب بود به شدت احساس سرما میکرد خودشو بیشتر جمع کرد شدت گریش به حدی بود که فقط صدای نفساش بالا می اومد.
_:نیکا...
صدای فریاد حمید باعث شد بیشتر بترسه سرشو گرت پایین و چشماشو بست.نیاوش بهش گفته بود اگه یه گوشه بشینه و چشماشو ببنده کسی پیداش نمیکنه اما انگار این کار هم فایده ای نداشت حتی یه ذره هم از ترسش کم نشده بود.
_:نیکا؟
صدای حمید هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.نیکا چشماشو بیشتر روی هم فشرد.
دستی بازوشو محکم به بالا کشید قبل از این که سرشو بالا بگیره صدای حمید اونو وحشت زده کرد.
_:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
نیکا جوابی نمیداد فقط گریه میکرد حالا که نیاوش همراه باباش نبود بیشتر از قبل ترسیده بود شاید میخواست اونو هم ببره تو انبار!
حمید در ماشینو باز کرد و نیکا رو پرت کرد روی صندلی و خودش سوار شد. نیکا در حالی که ضجه میزد گفت:بابا....
حمید سیلی محکمی به گوش نیکا زد و گفت:خفه شو دیگه.... سرمو خوردی!
نیکا به زور دهنشو بست ولی همچنان گریه میکرد.
کنترل رفتار حمید دست خودش نبود تو اون لحظه فقط یکی رو میخواست تا خشم و ترسی که تو وجودش بود رو روس یر یه نفر خالی کنه. فکرشم نمیکرد در عرض کمتر از یک ساعت دو نفرو بکشه مخصوصا این که یکی از اون دو نفر پسر خودش بود.
موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد نگاه غضب آلودی به نیکا انداخت و به صفحه موبایلش خیره شد با دیدن شماره خونه رنگ از رخسارش پرید حالا چطور باید جواب فرزانه رو میداد. سریع گوشی رو قطع کرد ولی بلا فاصله دوباره صداش در اومد حمید با عصبانیت گوشی رو پرت کرد سمت نیکا .
نیکا خودشو گوشه صندلی جمع کرد تمام فکرش پیش برادرش بود که الان اون بیرون بود با این که صدای شلیک گلوله و افتادن برادرش روی زمین رو دیده بود اما اونقدر عاقل نبود که بفهمه دیگه کار از کار گذشته و برادرش مرده!
حمید ماشینو به حرکت در اورد همون موقع نیکا از جاش پرد و گفت:بابا... بابا نرو...
خم شد سمت حمید ولی حمید بدون توجه به اون با خشونت فرمون ماشینو چرخوند تا دور بزنه!
نیکا با التماش گفت:نیاوش بیرونه... برو بیارش تنهایی میترسه...
نیکا که دید باباش هیچ توجهی به اون نمیکنه با مشتای کوچیکش شروع کرد به ضربه زدن به بازوی حمید و در حالی که گریه میکرد گفت:برو نیاوشو بیار...برو بیارش...
حمید با حرص نیکا رو کنار زد اینبار نیکا به جوش شیشه افتاد در حالی که دستاشو رو شیشه ماشین فرود می اورد اسم برادرشو فریاد میزد...
تو جاده نگه داشت. نیکا هنوز داشت گریه میکرد نگاهی به اون انداخت و چشماشو بست...چطور تونسته بود با پسرش چنین کاری بکنه؟!
خم شد و نیکا رو تو بغلش گرفت نیکا اول ترسید ولی خیلی زود اروم شد... حالا هر دو با هم گریه میکردن.
حمید اروم دستش رو کشید روی جای سیلی که روی صورت نیکا بود و گفت:دیگه تموم شد!
پیشونی دخترشو بوسید و گفت:نترس عزیزیم... نترس دختر گلم!
نیکا به لباس حمید چنگ انداخت و با صدایی که به سختی به گوش حمید میرسید گفت:بریم نیاوشو بیاریم؟!
حمید سرشو گرفت بالا و به سختی نفس عمیقی کشید... چشماشو که میسوخت روی هم فشرد و گفت:تورو میبرم خونه و میرم دنبال نیاوش!باشه؟
نیکا سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:اونجا تاریکه نیاوش تنهایی میترسه... بریم بیاریمش بابا....
حمید دندوناشو محکم به هم فشرد تا جلوی لرزش چونه اش رو بگیره.
زمزمه وار گفت:نمیذارم زیاد اونجا بمونه!تورو که رسوندم زود میرم دنبالش!باشه؟
نیکا که دلش به حرفای پدرش خوش شده بود با تردید سرشو بالا اورد و گفت:قول میدی بیاریش؟
حمید موهای نیکا رو از تو صورتش کنار زد و گفت:می برمت خونه!
بعد اروم نیکا رو روی صندلی گذاشت و ماشینو به حرکت در اورد.
نیکا که حالا از برگشتن برادرش مطمئن شده بود با خیال راحت به خواب رفت.

********************
فرزانه هم در نشسته بود و گریه میکرد همسایه ها دورش جمع شده بودن. فرزانه با گریه گفت:بچه ها!
مادر نیاز در حالی که شونه هاشو ماساژ میداد گفت:نگران نباش عزیزم پیدا میشن!
فرزانه دستاشو محکم روی پاش زد و گفت:چطور نگران نباشم؟
دستاشو به حالت دعا بالا برد و گفت:خدایا ....
همون موقع صدای بوق ماشین حمید به گوشش رسید سراسیمه از جاش بلند شد و به مت ماشین دوید و با گریه گفت:حمید... بچه ها...
هق هقش اجازه تموم کردن حرفش رو بهش نداشت روی زانوهاش افتاد حمید با نگرانی از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت.
_:بچه ها رو نیست!حمید بچه هام گم شدن!
حمید با کلافگی دستی تو موهاش کشید و دستش رو دور شونه فرزانه حلقه کرد و گفت:نیکا تو ماشینه!
فرزانه با چشمای گرد نگاهش کرد بعد یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:کجان؟کو؟
به سمت ماشین دوید و گفت:نیکای من... نیاوشم!
حمید اهی کشید و در ماشینو باز کرد فرزانه با دیدن نیکا نفس عمیقی کشید و با چشمش تو ماشین دنبال نیاوش گشت!
حمید نیکا رو که خوابش برده بود بغل کرد.
فرزانه رو کرد به حمید و گفت:نیاوش....
حمید در حالی که به سمت خونه میدوید و گفت:نمیدونم چطوری دنبال من اومدن! نیاوشو پیدا نکردم الان میرم دنبالش!
فرزانه دنبال حمید دوید اصلا از حرفاش سر در نمی اورد!


حمید با عجله نیکا رو روی تختش خوابود فرزانه با نگرانی به کتش چنگ زد و گفت:نیاوش کجاست؟!
حمید به چشمای فرزانه خیره شد چطور میتونست خبر مرگ نیاوش رو به فرزانه بده؟اگه میفهمید کار حمید بوده هیچوقت اونو نمیبخشید!اهی کشید و گفت:نمیدونم پیداش نکردم!
با حرص گفت:اصلا این دوتا دنبال من چی کار میکردن؟
فرزانه در حالی که گریه میکرد و گفت:نمیدونم... نمیدونم
حمید نفسشو فوت کرد و گفت:باشه اروم باش .....من میرم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه!
خواست از خونه خارج بشه که فرزانه گفت:حمید!
حمید به سمتش برگشت.
_:اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
حمید دستش روی روی صورتش کشید و با درموندگی گفت:دعا کن نیومده باشه!
این حرف حمید دل فرزانه رو بیشتر لرزوند میدونست شوهرش کار معمولی نداره میدونست که دستش تو یه باند قاچاق گیره لحن حمید اصلا امیدوارانه نبود میترسید که نگرانیش دلیلی داشته باشه.
چشماشو بست و بغض گفت:خدایا بچو به تو میسپارم خودت حفظ کن...
به سمت اتاق رفت و روی تخت نیکا نشست به صورتش که قرمز شده بود نگاه کرد و با نگرانی اونو تو بغلش گرفت و گفت:نیکا؟... عزیز دلم...حالت خوبه؟
نیکا با بی حالی چشماشو باز کرد چند ثانیه به مامانش خیره شد و بعد محکم لباس فرزانه رو گرفت و گفت:مامان!
فرزانه با بغض گفت:جانم؟.. حالت خوبه؟کسی اذیتت نکرد؟
نیکا به مادرش خیره شد حتی میترسید درباره چیزایی که دیده به مادرش چیزی بگه میدونست که حتما دعواش میکنه یا حتی ممکن بود به گوش باباش برسه و اونم به عاقبت نیاوش دچار بشه. با یاد اوری اسم برادرش با نگرانی پرسید:بابا نیاوشو پیدا کرد!
بغض اجازه نمیداد که فرزانه حرف بزنه فقط سرشو به علامت منفی تکون داد!
اشکای نیکا گوله گوله از چشماش پایین می ریخت همین فرزانه رو هم به گریه انداخت نیکا با صدای گرفته ای گفت:من بهش گفتم از ماشین پیاده نشو... حرفمو گوش نکرد!
صورتش رو با لباس فرزانه پاک کرد و گفت:مامان...من بهش گفتم!
فرزانه پیشونی دخترشو بوسید و گفت:بابات پیداش میکنه ...
نیکا سرش رو به دو طرف تکون داد میدونست نیاوش رو از دست داده با این که به پیدا کردنش امید داشت ولی یه چیزی ته قلبش میگفت که دیگه نمیتونه برادرشو ببینه اما نمیتونست اینو به کسی بگه!
خودشو بیشتر تو بغل مامانش جا کرد و گفت:من میترسم...
فرزانه بوسه ای روی موهاش نشوند و گفت:نترس عزیزم بابات حتما پیداش میکنه!
سرشو بالا گرفت و در حالی که سعی میکرد به خودش امیدواری بده ادامه داد:داداشت صحیح و سالم با بابا برمیگرده!


********************
حمید در حالی که به سمت سوله رانندگی میکرد گوشیشو دستش گرفت لرزش دستش بهش اجازه نمیداد به راحتی شماره بگیره ولی به هر سختی بود شماره سالار خان رو گرفت.
بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد قبل از این که بتونه حرفی بزنه سالار خان گفت:میبینم که سریع دخترتو برداشتی و رفتی!
حمید وحشت زده گفت:چ...چی؟
سالار خان پوزخندی زد و گفت:فکر کردی من ندیدمش؟!
حمید سکوت کرد خیلی ترسیده بود.
_:تو که باید خوب بدونی من همه جا چشم دارم!
_:او...اووو...اون...
_:میدونم اون چیزی ندیده انگار پشت ماشینت نشسته بود.دختر عاقلی داری!
از عصبانیت و هیجان نفساش عمیق شده بود ولی جرات اعتراض نداشت!
_:زودتر برگرد با هم خیلی کار داریم!
بعد بدون این که منتظر جواب باشه گوشی رو قطع کرد.
حمید پاشو رو پدال گاز فشرد.
وارد سوله شد دیگه اثری از شایان و زن و بچش نبود حتی خبری از نیاوش هم نبود.
سالار خان نشسته بود روی یه صندلی با دیدن حمید خنده ای کرد و گفت:بالاخره اومدی!
حمید به اطراف نگاهی انداخت و گفت:پسرم کجاست؟
سالار خان ابروهاشو بالا انداخت و گفت:فکر نمیکنم جسد پسرت به کارت بیاد!
لفظ جسد حمیدو ازار می داد هر چی بیشتر میگذشت بیشتر متوجه میشد که چی کار کرده انگار قوتی داشت پسرشو میگشت کنترلش دست خودش نبود... مثله یه جنون آنی یا شایدم مثله یه ربات دست به قتل پسرش زده بود اما هر چیزی که بود دیگه کار از کار گذشته بود!
_:قرار نیست دیگه اونو ببینی! میتونی خبر مفقود شدنش رو بدی ادرس شرکت رو به پلیسا بده در دهن دخترتم ببند که حرفی راجع به اینجا اومدن نزنه میگی اونا تو پارکینگ گم شدن ترتیب بقیه کارا رو بچه ها میدن!
حمید با تعجب گفت:یعنی نمیخواین اونو بهم بدین؟
سالار خان با خنده گفت:البته که نه تو چی فکر کردی؟
_:اما...
سالار خالن از جاش بلند شد و با خشونت فریاد زد:اما چی؟.... ببینم نکنه میخوای پسرتو ببری و نشون زنت بدی و بهش بگی که تو کشتیش!
چند قدم به سمت حمید برداشت و با پوزخندی که رو لبش بود به حمید خیره شد و گفت:یا حتی عذاب وجدان کاری کنه که بخوای بری و همه چیزو به پلیس بگی!
دستشو زیر چونش کشید و گفت:یا چطوره اصلا کل باندو لو بدی!
حمید با خشم سرشو بالا گرفت خواست یه چیزی بگه که سالار خان گوشیشو بالا گرفت و گفت:فرشاد!
صدایی از بلند گوی موبایل به گوش رسید
_:بله قربان!
سالار خان در حالی که به حمید خیره شده بود گفت:هدف تو چه موقعیتی قرار داره؟
_:زنه پیش دخترشه.... تو اتاقن... مورد مشکوکی نیست...
سالار خان ابروهاشو بالا داد و گفت:بچه ها اونجان؟
_:بله ولی مستقر نشدن اگه شما دستور بدین همین الان کارشونو شروع میکنن!
حمید با چشمای گرد شده به اون نگاه میکرد.اب دهنشو قورت داد و به لباش خیره شد.
_:نه! فعلا صبر کنید هنوز تصمیمم رو نگرفتم!
گوشی رو بالا گرفت و گفت:خب؟
حمید با ترس نگاهش کردو
سالار خان خنده ای کرد و گفت:لازم نیست بترسی تا وقتی عقلت رو به کار بگیری هیچ اتفاقی واسه بقیه اعضای خونوادت نمی افته!
حمید لباشو رو هم فشرد.
سالار خان با خونسردی تمام ادامه داد:این موضوع تموم شدس!کاری که گفتمو انجام میدی!فهمیدی؟
حمید همچنان به اون خیره شده بود!
با صداس بلند تری گفت:فهمیدی؟
اهی کشید و جواب داد:بله قربان!
سالار خان جلو رفت و دستش رو روی شونه حمید گذاشت و گفت:افرین پسر خوب!
بعد پوزخندی زد و به سمت خروجی انبار به راه افتاد.


15 سال بعد

گوشیشو از تو جیبش بیرون اورد 10 تا میس کال از خونه داشت بدون معتلی شماره خونه رو گرفت هنوز بوق اول نخورده بود که صدای نگران قرزانه تو گوشش پیچید!
_:الو... نیکا؟
سعی کرد با ارامشش مادرش رو هم اروم کنه!
_:جان نیکا!
فرزانه با خیال راحت نفس عمیقی کشید ولی به خاطر عصبانیتش از این که دخترش اونو نگران کرده بود با حرص گفت:هیچ معلوم هست کجایی؟میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
نیکا که به خوبی نگرانی مادرشو درک میکرد بدون این که عصبی بشه با شرمندی گفت:ببخشید حواسم به گوشی نبود!
_:اخه اون وامونده به چه کاری میاد واسه اینه که جواب بدی بهش!
_:میدونم.... تقصیر من بود یادم رفت از رو سایلنت درش بیارم!ببخشید..
فرزانه که یه کم اروم گرفته بود. گفت:حالا کجایی؟
نیکا از شیشه اتوبوس بیرونو نگاه کرد و گفت:یه ایستگاه دیگه پیاده میشم!
_:باشه.. مواظب خودت باش!
نیکا نفس عمیقی کشید و گفت:به روی چشم قربونت برم!
_:این زبونت نمیتونه نصفه جون کردن منو جبران کنه!
نیکا لبخندی زد و گفت:اگه منم بلدم چطوری جبران کنم!بذار برسم خونه!
فرزانه خنده ای کرد و گفت:از دست تو دختر...
اتوبوس ایستاد.
نیکا با عجله پیاده شد و گفت:پیاده شدم دیگه الان میرسم خونه!
_:باشه دخترم! وقتی از خیابون رد میشی حواستو جمع کن!
_:باشه!فعلا!
_:خدا نگهدارت عزیزم!
نیکا گوشی رو قطع کرد و راهی خونه شد.
با این که 15 سال از اون ماجرا گذشته بود ولی اثارش هنوز روی فرزانه مونده بود گاهی اوقات موقع بیرون رفتن نیکا از خونه به حدی میترسید که از حال می رفت. برای همین نیکا سعی میکرد بیشتر توی خونه بمونه ولی نمیتونست همه کاراشو متوقف کنه!
با یاد اوری گذشته اهی کشید و چشماشو بست و زیر لب گفت:نیاوش...دلم برات تنگ شده!
زنگ در رو فشار داد فرزانه در رو باز کرد و با دلخوری گفت:از دست تو من چی کار کنم!
نیکا اخمی کرد و جواب داد:اِ... مامان این عوض تبریک گفتن به دخترته؟!
_:تبریک چی؟
نیکا دستش رو دور گردن فرزانه حلقه کرد و بوسه ای روی گونش کاشت و گفت:نیکا به فدای حواس پرتیت!
فرزانه با اخم اونو از خودش جدا کرد و گفت:زبونتو گاز بگیر دختر!
نیکا به عشق به مادرش نگاه کرد و لبخند زد.
فرزانه هم در جوابش با لبخند گفت:بیا تو خسته ای!
نیکا وارد خونه شد و با شیطنت گفت:یادت نیومد چرا باید بهم تبریک بگی؟
منتظر جواب نشد بلافاصله گفت:ناسلامتی رو به روی خانوم مربی ایستادیا!
فرزانه یه تای ابروشو داد بالا و به نیکا نگاه کرد هنوز نفهمیده بود دخترش از چی حرف میزنه!
نیکا حالت احترام به خودش گرفت و گفت:اینجانب نیکا برومند مربی کیوکوشین کان در خدمتیم!
فرزانه با خنده گفت:ها؟
نیکا لبشو گزید و گفت:ای بابا ازمون مربی گری کاراته رو قبول شدم!
فرزانه نگاه معنی داری به دخترش انداخت و گفت:هان! این جنگولک بازیا واسه اینه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه مدت دیگه که بگذره به جای جکی جان نقشای اصلی این فیلمای رو اعصاب رو باید بدن به تو!
نیکا با دلخوری گفت:مامان!
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا و گفت:والا!راستش من که دیگه از دستم در رفته تو چند بار مربی شدی.
نیکا لباشو جمع کرد و گفت:مگه بده؟
_:بد نیست ولی اخه این چیزا چه به درد تو میخوره؟نه باهاش کار میکنی نه نیازی بهشون داری! دختر من به جای این که یه روز بری کیک بوکسینگ و یه روز بری کاراته و تکواندو برو یه هنر یاد بگیر فردا واسه شوهرت خورشت کوکوشین کاکا درست کنی؟
نیکا با خنده گفت:چی چی؟
فرزانه در حالی که دستاشو تو هوا تکون میداد و به سمت اشپز خونه میرفت گفت:چه میدونم کوکوشی کا...!
نیکا در حالی که میخندید گفت:یعنی عاشقتم که هر دفعه یه چیزی از سر و تهشو میزنی و میگی!
_:از دست تو!
نیکا شالشو از سرش در اورد و پرتش کرد روی مبل و پشت سر مامانش به راه افتاد!
_:این چیزا که بیشتر به دردم میخوره... مثلا شوهره از ترس من جرات نداره بگه واسم خورشت درست کن اصلا خودش باید درست کنه!
فرزانه چشم غره ای به نیکا رفت و گفت:یه چیزی میگیا!
نیکا نشست روی اپن و گفت:تازه خیلی هم باحاله میزنم ناکارش میکنم بعد فنای کمکای اولیه رو روش امتحان میکنم! یه تمرینی هم میشه!
فرزانه نگاهی به غذاش انداخت و گفت:خدا یه عقلی به تو بده یه پولی به من.. بیا پایین میشکونی کابینتا رو!
نیکا :ای بابا مامان مگه من چقدر وزنمه؟
فرزانه با حرص گفت:بیا پایین بهت گفتم!
نیکا با یه حرکت پایین پرید و گفت:باشه باشه اینجوری نگاه نکن من تسلیم!
فرزانه به یخچال اشاره کرد و گفت:قرصای باباتو بردار برو بهش بده! فکر کنم دیگه بیدار شده!
اخمای نیکا تو هم رفت دست به سینه یه گوشه ایستاد و گفت:من نمیرم خودت برو!
_:باز شروع کردی؟
نیکا با حرص گفت:مگه من پرستارشم؟
فرزانه چنگی به صورتش انداخت و گفت:نیکا! داری درباره بابات حرف میزنیا...
نیکا صورتشو با حالت قهر از مادرش گرفت.
فرزانه در حالی که سرشو با تاسف تکون میداد گفت:خدا نکنه مادر و پدر محتاج بچه هاشون بشن!
چند بسته قرص از کشوی یخچال بیرون کشید و گفت:خوبه حالا من سر پام خوبه من مراقبت نمیخوام و اگر نه ما رو ول میکرد و میرفت!
_:مامان!
_:کوفت و مامان درد و مامان مگه دروغ میگم؟لابد میخواستی منو باباتو گوشه خونه ول کنی و بری ؟!
نیکا با بغض گفت:نه خیرم! تو فرق داری!
فرزانه در حالی که پارچ ابو پر میکرد گفت:برو دهنتو اب بکش دختر مادر و پدر چه فرقی دارن با هم؟بابات اگه به اندازه من واست کار نکرده بیشتر هم کرده و اگر نه به این حال و روز نمی افتاد!
به در اتاقی که حمید توش بود خیره شد و با بغض گفت:روزگار کمرشو خم کرد...داغ بچه خونه نشینش کرد ...عقلو هوشش رو برد!
انگشتش رو به سمت نیکا دراز کرد و گفت:اونوقت دخترش راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و اینجوری به باباش توهین میکنه!دستم درد نکنه با این تربیت کردنم... بشکنه این دست که نمک نداره!
نیکا با کلافگی سینی رو از دست مامانش گرفت و گفت:غلط کردم بده می برم واسش!
فرزانه با اکراه به نیکا نگاه کرد. نیکا پوفی کرد و به سمت اتاق راهی شد.
همین که در رو باز کرد حمید از جاش پرید و در حالی که به نقطه ی نامعلومی اشاره میکرد گفت:ببین کی اومده... نیاوش بابا اومده!
دستاشو بالا گرفت و شروع کرد به بشکن زدن و گفت:نیاوشم اومده پیش بابا!
دستش رو گذاشت روی تخت و گفت:بیا اینجا پسر گل بابا!
لبای پسر فرضی که چشمای هیچکس غیر از خودش نمیدیدش رو کشید و گفت:چه بزرگ شده پسرم!
نیکا چشماشو بست و بغضشو قورت داد .
با این که همیشه به زبون میگفت که این حق پدرشه ولی تحمل دیدنش تو اون وضعیت رو نداشت هر چی بزرگ تر میشد بهتر درک میکرد که مرگ برادرش از همه بسشتر پدرش رو عذاب میده!
اهی کشید و گفت:بابا قرصاتو اوردم!
حمید سرشو بالا گرفت و با حالت گنگی به نیکا خیره شد.
نیکا جلو رفت و جلوی باباش زانو زد دستمال رو از روی میز برداشت و اب دهن حمید رو که از گوشه لبش جاری شده بود پاک کرد و گفت:خوبی؟
حمید خنده ای کرد و گفت:اره.... خوبم.. خوبه خوبم!
نیکا سرش رو پایین گرفت که حمید اشکاشو نبینه هر چقدر هم که عقلشو از دست داده بود هنوزم وقتی گریه یه نفرو میدید به شدت عکس العمل نشون میداد!
نیکا یه قرص از قوطی بیرون کشید و گرفت جلوی دهن حمید و گفت:بخورش!
_:این چیه؟
نیکا بینیشو بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت:اب نباته!نیاوش خریده واست.
حمید با ذوق دهنشو باز کرد و گفت:این ابنبات خوردن داره!
نیکا اشکاشو با دستش پاک کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت:اره بابا!باید همشونو بخوری اونوقت نیاوش خوشحال میشه!
حمید دستش رو پشت کمر پسر فرضیش گذاشت و گفت:پسرم مردی شده واسه خودش واسه باباش ابنبات خریده!
دوباره شروع کرد به بشکن زدن و گفت:واسه من خریده!پسرم خریده!
نیکا روی زانوش بلند شد و دست باباشو گرفت و گفت:باید زود بخوریشون بابا!
حمید با خنده گفت:نه... نه.. باید اول برقصیم!
بعد دست نیکا رو کشید و گفت:برین با هم برقصین تا من براتون دست بزنم!
نیکا قرصو گرفت جلوی صورت حمید و گفت:اینو بخورین میرم میرقصم!
_:قول میدی؟
نیکا اروم چشماشو روی هم گذاشت و گفت:قول میدم!
حمید دوباره دهنشو باز کرد اینبار نیکا بدون معطلی قرص رو توی دهنش گذاشت و لیوان ابو گرفت جلوش!
بعد از این که مطمئن شد اونو قورت داده گفت:یکی دیگم هست!
حمید با لجبازی گفت:گفتتی میرقصی!
نیکا دستش رو روی موهای باباش کشید و گفت:همشو که خوردی اونوقت!
حمید اخمی کرد و گفت:گفتی میرقصی!
نیکا با کلافگی دستاشو تو هوا چرخوند و گفت:خوبه؟
اما حمید تازه رو دور افتاده بود شروع کرد به دست زدن و گفت:نیکا باید برقصه... نیکا باید برقصه...
نیکا از جاش بلند شد و یه دور دور خودش چرخید حمید با ذوق براش دست میزد. قرص بعدی رو جلوش گرفت و گفت:تا نخوری نمیرقصم!
حمید با اکراه جلو اومد.
قرص بعدی رو هم خورد.
نیکا موهای پدرشو که کاملا سفید شده بودن از روی پیشونیش کنار زد و گفت:افرین بابای خوبم!
حمید بی هوا دست نیکا رو گرفت و بوسه ای بهش زد.
چونه ی نیکا شروع به لرزیدن کرد. قرص بعدی رو از ورقش جدا کرد و با صدای لرزون گفت:این یکی اخریشه!
اینبار حمید بدون هیچ مقاومتی قرص رو خورد.
نیکا به سختی نفس عمیقی کشید تا بتونه اشکاشو مهار کنه دستای لرزونش رو روی شونه حمید گذاشت و با گریه گفت:فردا به نیاوش میگم بازم واست اب نبات بخره!
حمید سرشو پایین گرفت و انگشت اشارشو روی تخت گذاشت و گفت:کلاغ پر...
نیکا خیالش راحت شده بود از این که حمید اشکاشو ندیده خیلی زود پاکشون کرد . قرصا رو همراه لیوان و پارچ بلند کرد میدونست امکان داره باباش با اونا اسیبی به خودش بزنه!
در حالی که به سمت در میرفت گفت:بازیتو بکن تا برگردم و ببرمت بیرون!
حمدی سرشو به علامت تایید تکون داد و ادامه داد:گنجیشک پر....
نیکا از اتاق خارج شد. پشت در ایستاد و مشتش رو محکم روی سینش کوبید تا شاید گلوله ی سنگین و بزرگی که تو گولش حس میکرد پایین بره.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 1,282
  • بازدید کلی : 69,847
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /