loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 2702 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (0)
بعد از ظهر هایی با طعم تمشک و شیطنتهایی به شیرینی آبنبات های زیبایی که کنار هم میل می کنیم یک دنیا ارزش نداشته ها را می ارزد ! می گویند خداوند چیزی را می گیرد و در قبالش چیزی را می دهد تا پوچی احساس نشود وچه خوب توانسته خلا وجودمان را با جایگزین هایی پر کند . . . در خداوندی اش شکی نیست و در مهربانی و کرمش لطف . . .

 

ما چهار تا دوست هستیم که با وجود هم خلا نداشته هامون پر می شود . . .چهار تا دوست که چهار سال مثل چهارتا خواهر واقعی خیلی خوب در خوشی ها و بدی ها کنار هم بودیم و از جانهایمان برای یکدیگر مایه گذاشتیم ! ومن تصمیم دارم داستان زندگی را بنگارم که در وجودم شکل گرفت و به هستی در زندگی پیوست .

 

طناز : خوشکلتر از همه ی ما طناز هست ؛یک دختر با استایلی مانکنی با چشم های درشت و مشکی ؛ با موهای بلند و لخت ! زیبایی اش قابل وصف نیست و نمیشود زیبایی اش را در مقابل کسی تشبیه کرد چون طرف مقابلش کم می آورد ؛ طناز در خانواده ایی تعصبی زندگی میکند و همیشه با محدودیت های زیادی رو به رو می شود . یک خواهر متاهل به اسم تینا و دو برادر به اسم های محمود و (داوود ! ) که در تعصب و آزار و اذیت روح طناز رقیب ندارد و همیشه اول هست ؛ ما همگی از داوود تنفــــــــــــر به تمام معنا داریم به طرز خنده داری از او حرف شنوی داریم . . . پدر طناز هم دست کمی از پسرش داوود ندارد و مادرش مثل تمام زن های زیر بار زور رفته سرکوفت می خورد و حرف شنوی می کرد . . . طناز علاوه بر زیبایی که دارد خیلی خیلی زیبا می رقصد و همیشه از رقص لذت می برد و در جمع های چهار نفره مان باید می رقصید تا به قول خودش عقده ایی نشود . . . تعصب خانواده اش موجب تفاوت هایی شده که طناز با ما داشت مثلا : طناز چادر سر می کرد و ما هیچ کدام چادر نداشتیم ( البته به وقتش مجبور می شدیم همرنگ طناز باشیم ) طناز موبایل نداشت چون برادر متعصبش و پدر غیورش مخالف سر سخت موبایل برای دختر بودند ؛ اما نگران نباشید که ما تحت هر شرایطی کنار هم هستیم و فکر اینجایش را کردیم از طریق اینترنت با طناز در ارتباطیم او 24 ساعته آنلاین هست . راستی طناز پول توی جیبش را از کسی نمی گیرد همیشه دوست داشته مستقل باشد تا کم تر پیش پدر و برادرش سر کوفت بشنود و تا حدودی در اینکار موفق بوده . . . چون علاوه بر اینکه درس می خواند خیاط ماهری برای خودش شده !

 

زهرا : معروف به دزد گیر هست ؛ بیشتر مواقع دزدگیر صدایش می کنیم چون واقعا هم دزدگیره !

 

زهرا یه دختر با هیکلی کمی درشت که اون را از ما متفاوت تر کرده بود با چشم های میشی و ابروهای پیوندی که به زحمت آیسان جون پیوندشون برداشته شد !

 

مهارت فوق العاده ایی در باز کردن انواع قفل ها و دزدگیرها دارد ؛ شاید باور نکنید اما واقعیت دارد که در خنثی کردن بمب های ابتدایی هم مهارت دارد :) ووشوکار هم هست ؛ روحیه ی زهرا کاملا دخترونه است اما برای اینکه بین چهارتا برادر و سه تا پسر عمو و چهارتا پسر دایی بزرگ شده تو انواع کارای پسرونه مهارت دارد برای مثال حتی در تعمیر ماشین هم مهارت دارد . . . زهرا تنها نوه ی دختر تو خانوا ده اش هست !

 

برادر های زهرا به ترتیب : دانیال ؛ نادر ؛ ناصر ونیما هستن . زهرا همیشه حامی اول ماست یه جورایی مثل یک مرد حمایتمون کرده و تو اینکارش هم اول بوده !

 

و آیسان : الهی فداش شم من ! آیسان برای هممون خیلی عزیز هست درسته ما هممون برای همدیگه عزیز هستیم ولی عزیز بودن آیسان خاصه ! یه جورایی مثل دوست داشتن یه دختر بچه است ؛ برای همین خیلی خیلی نسبت بهش حساس هستیم !

 

یه دخمل ناز باچشمای عسلی و موهای خرمایی فر ! و فو ق العاده ناز . . .

 

آیسان وقتی نه سالش بوده مادرش هنگام زایمان یه پسر کوچولو به دنیا میاره و فوت می کنه !

 

اسم برادرش آرمان هست که پا به پایه ی ماست و همگی دوستش داریم ! جای داداش نداشته ی منه این آقا آرمان !

 

همیشه احساس می کنه مرگش مثل مادرش خواهد بود !

 

پدرش بعد از یکسال از مرگ مادرش زن گرفت و آیسان با زن بابا و بابا و داداشش آرمان زندگی می کند ؛ یک خانواده با سطح بالا و ثروت بی کران ! شعله جون ( زن بابای آیسان ) خیلی حساس و ریز بین هست برای همین خیلی به آیسان گیر میده ! پدر آیسان به طرز چشم گیری دهن بین شعله است ! از اون زن باباهای بدجنس نیست ولی خب زن باباست دیگه . . .

 

همیشه می خواد که آیسان تو مهمونیا رنگین باشه ؛ همه ی پسرای مهمونی باید نظرشون به آیسان جلب بشه و فرداش قرار خاستگاری بزارن ! آیسان هم حتی اگر جواب رد به خاستگارا می داد ولی باید اجازه ی آمدن به خاستگاری اش را می داد ؛ که حسابی همه ی ما را کلافه کرده بود . . . آهان ؛ آیسان یک کارت بانک پر از پول دارد که به محض برداشت از حسابش یک اس ام اس از طرف بانک به شعله جون فرستاده می شود بنابراین آیسان در حد پول تو جیبی حق برداشت از حسابش را دارد !

 

و در آخر هم من : من سوگندم یه دختر با چشمای نافذ که خودم هم از نافذ بودنش در حیرتم با قدی متوسط ! یک خواهر بزگتر ازخودم به اسم ستایش دارم ؛ تو خانواده ایی . . فقیر بزر گ شدم ؛ پدرم مریضه و مادرم با وجود قلب بیمارش و هزینه ی بالای داروهاش رخت و لباس مردم می شوید و در کل برای بدست آوردن پول حلال هر کاری می کند !

 

و دنیای من یعنی دوستام حاضرم نفس نکشم ولی دوستام حالشون خوب باشه ؛ اونا صفات یه دوست به تمام معنا را دارند و بیشتر . . . عا شقانه دوستشون دارم !

 

صفات همه مون را گفتم و اما در ادامه بیشتر با ما و روحیات ما آشنا خواهید شد . .

 

صفات مشترکمان : پیش دانشگاهی رشته ی علوم انسانی هستیم و وکیل های آینده خواهیم بود . . هدف ما وکیل شدن هست ؛ می خوایم وکیل بشیم ؛ مدافع حقوق زنان و حق تمام مردای ظالم را بزاریم کف دستشـــــــــــا ن !

 

**********

 

اتاق آیسان نشسته بودیم و در حال درس خواندن بودیم ؛ امتحان ریاضی داشتیم ؛ بعد از کلی تمرین کردن خسته بلند شدیم ؛ شعله جون برامون شربت آلبالو آورد و ما نوشجون کردیم .

 

زهرا کلافه نگاهی به آیسان کرد و گفت : آیسان من هنوز این معادله رو متوجه نشدم !

 

آیسان در حالیکه لاک های روی میز را نگاه می کرد تا رنگ مورد نظرش را پیدا کند گفت : من می خوام لاک بزنم سوگند پاشو بهش یاد بده !

 

نگاهی به زهرا کردم و گفتم : پاشو بیا اینجا !

 

بعد نگاهی به آیسان کردم و گفتم : تو لاک میزنی فردا می خوای بیای مدرسه خانمی !

 

آیسان ریز خندید و خیلی ناز گفت : اکشالی نداره از دست خانم ناظم در می رم !

 

طناز جیغ کوتاهی کشید و گفت : آیسان من عاشق اون رنگ لاکم ؛ باید امروز ناخن های منو طراحی کنی !

 

_ باشه بیا اول برا تو بزنم !

 

طناز با هیجان خاصی کنار آیسان نشست و آیسان مشغول به طراحی کردن ناخن هایش شد !

 

من و زهرا هم پس از تمام کردن تمرین به آنها ملحق شدیم و آیسان ناخن های ما را هم طراحی کرد !

 

طرح های خوشکلی روی ناخن هامون زد که مثل دختربچه های کوچولو به وجد اومدیم !

 

طرفای غروب به خانه هامون برگشتیم وبرای اینکه بازم کنار هم باشیم نشستیم پای اینترنت .

 

توی اینترنت هم زهرا همه جوره حامی ما بود ؛ هرکسی اذیتمان می کرد زهرا هکش می کرد !

 

خلاصه بد جنسی بودیم برا خودمون !

 

دوسالی می شد که توی اینترنت با پسری به اسم شایان چت می کردم ؛ پسر مودب و خوبی بود در حد وبکم دیده بودمش ؛ یه جورایی بهش وابسته بودم ؛ دوسال چت کردن بایه شخص اونم هر روز هر روز کم نبود !

 

دخترا هم شایان را می شناختن چون ما چیزی پنهانی از یکدیگر نداشتیم .

 

داشتیم چت می کردیم که یکدفعه طناز آفلاین شد ! آفلاین شدن طناز هممون را نگران می کرد ؛ زهرا پیام داد : نمی دونی طناز چرا آفلاین شد ؟

 

_ نمیدونم !

 

در همین هنگام آیسان پیام داد : طناز به من پیام داد گفت : آقا گرگه ( داوود ) صداش کرده ؛ برای همین آفلاین شد نگران نباش !

 

همین پیام را هم زهرا داد که به آیسان گفته آقا گرگه کارش داره !

 

پیام دادم : دخترا من خوابم میاد میرم لالا کسی کاری نداره ؟

 

زهرا : نه عزیزم برو بخواب !

 

آیسان :فدات عسیسم برو لالا !

 

من : مرسی گلای من به طنازم بگیم من میرم ؛ دوستتون دارم ؛ فردامیبینمتون شبتون شکلاتی !

 

پساز اینکه دخترا جوابم را دادن و به شایان شب بخیر گفتم , کامپیوتر را خاموش کردم و روی رخت خوابم که روی زمین کنار خواهرم پهن بود دراز کشیدم و مثل هر شب پس از کلی خیال پردازی به خواب فرو رفتم .

 

صبح با صدای زنگ ساعت موبایلم از خواب بیدار شدم ؛ مانتو و شلوار مدرسه ام را پوشیدم صبحانه ی مختصری خوردم و مقنعه ام را سرم کردم کمی ادکلن به خودم زدم و کوله ام را روی شانه هایم مرتب کردم که پدرم را با صورت گرفته دیدم ؛ مطمعن بودم درد می کشید ؛ این اواخر به طرز فجیعی درد داشت و تا صبح چشم بر هم نمی نهاد !

 

بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و گفتم : بابایی من دارم می رم مدرسه خدا حافظ !

 

با صدای گرفته ایی گفت : برو بسلامت دخترم مواطب خودت باش !

 

به روی غمگینش لبخندی زدم و از خانه بیرون زدم .

 

سوار اتوبوس شدم و راهی مدرسه ؛ به محض ورودم به مدرسه آیسان و زهرا جون را از دور دیدم به سمتشان رفتم و سلام کردم !

 

آیسان : سلام خانمی

 

زهرا : سلام چه عطری زدی دختر !

 

خندیدم و گفتم : خوبین ؟

 

آیسان به شوخی گفت : آره که خوبیم پ می خوای بد باشیم ؟

 

خندیدیم و هیچی نگفتیم ؛ در همین هنگام طناز رسید ؛ ناراحت به نظر می رسید با خودم حتم دادم چیزی شده باشد و درست بود .

 

طناز چادرش را در آورد ودر کیفش گذاشت با دیدن ما به سمتمان آمد لبخند ی بر لب داشت اما خسته به نطر می رسید وقتی نزدیک شد گفت : سلام بر خوشکلای خودم !

 

جواب دادم : سلام بر خوشکل خودمـــــــــــون !

 

آیسان و زهرا هم جوابش را دادن که آیسان یکدفعه جیغ کشید : طناز ناخنات چی شدن ؟ !

 

نا خواسته نگاهم به سمت ناخن های طناز کشید شد ؛ وای خدای من نا خن هایش به طرز بدی از ته چیده شده بودند و لاک ناخن های را طوری وحشتناکی خراشیده بودند ؛ حتم دادم کار داوود باید باشد !

 

طناز خندید میدانستم خنده اش از سر خوشی نیست برای اینکه ناراحت نشیم خندید ؛ وگفت : داوود دیشب وقتی ناخن های منو دید صدایش را مثل داوود کرد : طنـــــــــــــاز ؟

 

گفتم : بله داداش ؟

 

گفت : پاشو ناخن گیرو برام بیار !

 

منم از خدا بی خبر رفتم ناخن گیر آوردم .

 

زهرا به میان حرفش پرید و گفت : نامرد !

 

آیسان هم زیر لب گفت : تو روحت داوود !

 

ولی من ساکت و غمگین گوش می دادم ؛ طناز ادامه داد : براش ناخن گیر آوردم گفتش بیا بشین اینجا ؛ منم نشستم دستمو گرفت و همه ی ناخن هامو از ته چید .

 

زهرا گفت : دیشب نگفتی بهمون چرا ؟

 

_ دلم نیومد گفتم امروز میام دیگه میبینید شب دیگه نخواستم بی خوابتون کنم !

 

آیسان گفت : الهی فدات شم من حالا چرا این جوری لاک رو خراشیدی ؟

 

_ خدا نکنه آیسان جونم ؛ بعد کمی مکث کرد و گفت : خودم نخراشیدم خودش با چاقو اینکارش کرد !

 

با حرص گفتم : جونش در آد الهی کثافت !

 

زهرا نگاهم کرد و گفت : ا سوگند !

 

طناز : راست می گه دیگه زهرا کثافته تو چرا ناراحت شدی حالا داداش بی انصاف منه !

 

همه ساکت شدیم ؛ با خودم گفتم منم ناخن هامو اینکارش می کنم !

 

زنگ خورد و ما بدون هیچ حرفی صف بستیم ؛ سر صف یواشکی به زهرا گفتم : زهرا منم میخوام ناخن هام رو مث طناز بکنم !

 

زهرا بغض کرد و گفت : منم تواین فکر بودم .

 

زنگ که خورد من و زهرا رفتیم دفتر خانم دفتر دار پشت میزش نشسته بود ازش ناخن گیر گرفتیم و از آبدارخونه چاقو برداشتیم که آیسان اومد تو و یهویی متعجب گفت : شما اینجا چیکار می کنید ؟

 

_ خودت اینجا چیکار داری ؟

 

آیسان من من کنان گفت : اومدم چاقو بردارم !

 

زهرها پرسید : برای چی اونوقت ؟

 

آیسان بغض کرد که دلم آتیش گرفت و گفت : می خوام ناخن هامو به روز ناخن های طناز جونم در آرم !

 

_ نه تو نباید این کار رو بکنی !

 

_ چرا نکنم ! مه شما ها این جا برای این کار نیومدین !

 

_ آیسان جون من تو نباید این کار رو بکنی ؛ اگه تو اینکاررو بکنی جواب شعله رو چی میدی ؟ اونوقت تو مهمونیا جلو دختر خاله و دختر عمه هات ضایع می شی !

 

آیسان اشکش سرازیر شد و آروم گفت : مهم نیست ؛ من نمی خوام طناز به این روز دچار بشه و من با ناخن های طراحی شده جلوش بیام !

 

زهرا او را بغل کرد و گفت : ما هم نمی خوایم ! ولی نمی خوایم تو هم به این روز بیفتی اونوقت ضایع می شی و ما اینو نمی خوایم !

 

منم آیسان را در آغوش کشیدم و کم کم آیسان را قانع کردیم ؛ بعد آیسان را فرستادیم دنبال نخود سیاه و من و زهرا برای انجام کارمون رفتیم !

 

_ زهرا بیا اول ناخن های من رو خودت بچین بعد من ناخن های تو رو میچینم !

 

_ نه نمی تونم ناخن های تو رو بچینم من ؛ خودت این کار رو بکن !

 

_ باشه پس تا تو ناخن هات رو می چینی من لاکم رو می خراشم !

 

_ باشه !

 

زهرا ناخن هایش را از ته چید و صدای آخ آخ گفتنش دلم را کباب کرد ! خراشیدن لاک ناخن های منم با چاقو زیاد خوشایند نبود !

 

وقتی ناخن های منم از ته چیدم از درد مثل مار زخم خورده به خودم پیچیدم ؛ واقعا درد داشتم الهی بمیرم واسه طناز جونم که اون نامرد به این روز اندخته بودش !

 

بعد از اینکه کارمون تموم شد من کرد و زهرا راضی از کاری که کردیم به یکدیگر نگاه کردیم لبخند رضایت بخشی برلب راندیم !

 

_ بریم ؟

 

_ بریم آبجی !

 

هنوز معلم ریاضی نیومده بود ؛ آیسان دم در کلاس ایستاده بود با دیدن ما به سمتمان دوید و گفت : ناخن ها تونو ببینم !

 

و با دیدن ناخن های ما ناراحت اخم کرد و گفت : چرا این کارو کردین ؟

 

زهرا بغلش کرد و گفت : فدات بشم من اکشالی نداره دیگه !

 

آیسان لبخند تلخی بر لب راند و سکوت کرد منم خوشحال به سمت طناز دویدم و زهرا پشت سرم آمد با حالت رقص دستانم را جلوی صورتم گذاشتم تا ناخن های مرا ببیند زهرا هم همینکار را کرد ؛ طناز جیغ کشید : شما ناخن هاتون را چرا به این روز انداختید ؟

 

زهرا : چرا ناخن های تو به این روز افتادن ؟

 

طناز عصبی نالید : الهی جونت در آد داوود !

 

مکثی کرد و گفت : خیلی دیوونه ایید !

 

من و زهرا با صدای بلند خندیدیم که یکدفعخ طناز با حالت فریاد گفت : آیسان ؛ آیسان که ناخن هاشو اینطوری نکرد ؟

 

آیسان بغض کرد و فقط نگاهش کرد ؛ زهرا گفت : نه خیالت راحت نزاشتیم آیسان اینکارو بکنه !

 

طناز به سمت آیسان رفت او را در آغوش کشید و رو به ما گفت : خدا رو شکر شما دوتا بلدید یه کار درست انجام بدید !

 

بوسه ایی بر گونه ی آیسان که مثل دختربچه های معصوم آروم در آغوشش بود نهاد و به سمت من اومد و گفت : چرا اینکارو کردی سوگند تو که عاقلی ؟ !

 

به رویش لبخند زدم و گفتم : اگه تو جای ما بودی و ناخن های ما این جور شده بود ابنکارو نمی کردی ؟

 

طناز ییک لحظه فکر کرد و زد زیر خنده !

 

گفتم : مطمعنا این کارو می کردی دیگه !

 

دخترا خندیدند که طناز گفت : می دونم خیلی درد داره من با خودم وازلین آوردم بیاین بمالین به انگشتاتون !

 

ما هم حرف شنوی کردیم که آیسان گفت : بعد از ظهر بیاین خونه ما من ناخن هاتونو ترمیم می کنم !

 

زهرا : ای جونم آرایشگامونو برم من!

 

من : فدات شم حتـــــــــــــــما !

 

طناز : دخترا یه چیز دیگه هست که باید بهتون بگم !

 

هممون به سمت طناز برگشتیم : چی ؟

 

طناز آب دهانش را قورت داد و گفت : داوود گفته اگه می خوای با دوستات بگردی باید دوستات با حجاب بشن !

 

خجالت زده سرش را پایین گرفت که آیسان پرسید : یعنی چی ؟

 

طناز دوباره آب دهانش را بلعید و گفت : یعنی باید مثل من چادری بشین !

 

زهرا : ای جـــــونم

 

طناز ریز خندید و گفت : باید مواقعی که میاین خونه ما مثل من خفاش بشین !

 

من که داشتم گوش می دادم زدم زیر خنده و دخترا هم به ترتیب پشت سر من شروع به خندیدن کردند بعد از کلی خندیدن گفتم : طنازی فدات شم من واس خاطر تو نه فقط خفاش عقاب هم می شم !

 

آیسان آروم گفت : تو روحت داوود بدم میاد ازت !

 

طناز خندید و گفت : آیسان جونم اتفاقا اون خیلی دوست داره !

 

در همین حین معلم وارد کلاس شد و ما سکوت کردیم . . .

 

طرفای غروب رفتیم خونه ی آیسان جون برای ترمیم ناخن هامون آیسان ناراحت بود و با بغض ناخن های ماها را ترمیم می کرد که شعله جــــــــــــون در زد و داخل اتاقش شد خیلی دقیق سر تا پای همه ی ما ها را نگاه کرد و پس از احوال پرسی تنهامون گذاشت ؛ آیسان بعد از اینکه در را بست آروم گفت : تو روحت شعله !

 

یکصدا بلند خندیدیم که آرمان داخل اتاق شد و گفت : آیسان شعله جون زیر ذربین گرفته تو رو مواطب باش !

آیسان : تو از کجا میدونی ؟


آرمان : امروز ظهر که از مدرسه برگشتی شنیدم به بابا می گفت آیسان خیلی بیرون می ره و اصلا فکر نکنم به درساش رسیدگی کنه !


_ خدا بکشه این شعله رو !


زهرا : عجب جونوریه ها !


آیسان : ساکت شید یه لحظه ؛ آرمان بابایی چی گفت بهش ؟


آرمان : چی می خواستی بهش بگه مثل همیشه گفت : خودت رسیدگی کن !


آیسان : خیر سرم این باباست من دارم !


من که ساکت بودم گفتم : آیسان تو که درسات خوبه همیشه اول بودی بزار این شعله هر چی دلش می خواد بگه !


آیسان : آره جون خودت اون همش دوست داره بهونه گیری کنه و به من بد بخت گیر بده !


طناز : حالا آیسان جونم بی خیالش زیاد بهش فکر نکن اونکه همیشه اینطور بوده !


آیسان خندید و گفت : راست می گیا من یه چیزیم هستش ! من که به این جونور عادت کردم !


آرمان خندید و گفت : خلاصه آبجی از من گفتن !


زهرا خندید و گفت : آره آرمان جون از تو رسوندن خبر !


آرمان خندید و لیوان سربت من را از روی میز برداشت و گفت : قربون آدم چیز فهم !


لیوان شربتم را سر کشید و گفت : قربون آبجی سوگندم برم من که هر وقت می رسم لیوان شربت اون مونده و من می خورم !


دستی بر موهایش کشیدم و گفتم : نوش جونت پسری !


دوباره شب از راه رسید و رفتیم پای اینترنت و چت !


_ آیسان ؛ شعله جــــــون که چیزی نگفت بهت ؟


آیسان : نه عزیزم به من که چیزی نمی گه قایم می کنه یه دفعه ایی سر من در میاره !


زهرا : خخخخخخخ


آیسان : زهرا تو به چی می خندی ؟


زهرا : به تو که میگی یه دفه ایی قایم می کنه و سرت در میاره !


من : دروغ گفته مگه بچه ؟


آیسان : آره والا !


زهرا : منم میدونم راسته , به کارای شعله جون می خندم !


آیسان : صبر کنید یه لحظه دخترا ؟


_ جانم ؟


آیسان : طناز کجاست صداش در نمیاد ؟


من : رسات میگیا !


ژهرا : صبر کنید من میرم ببینم کجاست !


کمی بعد طناز حضور یافت : با داداشیم چت می کردم خوشکل خانما !


من : ای بمیری تو با اون داداشت !


آیسان : حالا مطمعنی داداشته ؟


زهرا : راست میگه آیسان مطمعنی داداشته ؟


طناز : دیونه اید ها اگه چیز دیگه بود اولین نفر شماها بودین که می فهمیدید !


من : فدات طنازی برو راحت باش گلم ما باهات شوخی کردیم 1


طناز : منم میدونم شوخی بود خوشکله !


من : خوشکل تر تو مگه هست ؟


طناز : وای خجالتم نده !


در همین هنگام آرمان وارد چت روم شد : سلام بر آبجی های خوشکل من چه خلوتی دارین شما ها !


آیسان : ارمان داداشی تو هنوز بیداری ؟


آرمان : آره خوابم نبرد اومدم تو خونه درختی یه نگاه بکن چراغم روشنه ههههه دیدم بیداری گفتم اینجا جمعین منم بیام !


زهرا : آرمان آبجی فدات عزیز من نصف شبی تو میری تو خونه درختی آخه !


آرمان : چه اشکالی داره آخه ؟


زهرا : هیچی ترسیدم خدایی نکرده بیفتی آخه


آرمان : نگران نباش ابجی جون مواظبم !


طناز : دخترا و آرامن جون من دارم می رم کسی کاری نداره ؟


همگی به طناز بای دادیم و طناز رفت !


آیسان : منم الان میام آرمان !


آرمان : بیا آبجی چای دارم بیا با هم نوشجون کنیم .


من : خوش به حالتون !


زهرا : آیسان از پنجره میری مواطب باش !


آیسان : حتما آبجی !


کم کم من هم بای دادم و مثل هرشب بر رخت روی زمین سر نهادم با کلی خیال و آرزو . . .


صبح مثل هر روز آماده شدم و رفتم مدرسه دبیر زنگ اولمان نیامده بود و من و دخترا از دیوار صاف هم رفتیم بالا !


توی حیاط مدرسه نشسته بودیم گوجه طناز رایمان گوجه سبز آورده بود همه ی گوجه سبزها را یه نفس خوردیم بدون اینکه حرفی بزنیم به قول آیسان وقت خوردن که باشه جیک هیچکدوممون در نمیاد !


با ولع همه را خوردیم و هسته های گوجه را دور تا دور مان ریختیم و قتی تمام کردیم از افتضاحی که به بار آورده بودیم حسابی خندیدم ؛ برای اینکه گیر نیفتیم جایمان را عوض کردیم زیاد طول نکشید که سر و کله ی خانم مدیر پیدا شد و در حالل جستو جوی عامیلین این افتضاح بود ما هم طوری وانمود کردیم که از همه جا بی خبریم بعد از رفتن خانم مدیر هم پقی زدیم زیر خنده !


دست گل بعدیمون سورنا بود ؛ یکی از دخترای لوس و خیلی بی ادب کلاس ! عملیات توسط آیسان و زهرا انجام شد یه کاغذ برداشتند و رویش نوشتند : این خر به فروش می سرد !


بعد چسبوندن به پشت سورنا ! ما هم مثل عجل معلق دور و برش می پلکیدیم و مخندیدیم که هیچ کدام از بچه های کلاس بهش چیزی نگفت فقط تا از کنارشون رد می شد میزدند زیر خنده بد بخت حسابی مضحکه شده بود !


واس یه لحطه دلم به حالش سوخت ولی با یاد آوری کارای بی تربیتیش با خودم گفتم : حقشه !


خلاصه آخر سر بعد از یک دل سیر خندیدن نمیدونم کی به سورنا گفت اونم یه جورایی مضنون به ما شد خب توی کلاس ما هر شیطنتی بشه کار کار ما چهار نفر بود ؛ با اینکه درسمون خیلی عالی بود ولی انضباطمون برعکس اینم بگم که ما خیلی ماهر هستیم و کم گیر میفتیم شیطنت هامون زیرکانه هستن !


آخر سر رفتیم تو کلاس کسی توی کلاس نبود ما هم دیونه بازیامون گل کرد و روی همه ی نیمکتا باکفش رفتیم , حتی روی میز معلم هم با کفش رفتیم , زهرا ترانه خوند و طناز بالای میز برامون رقضید که من ماژیک را برداشتم و روی سقف امضا کردم و فامیلی ام را نوشتم دخترا هم از اینکارم خوششان آمد و به ترتیب اونها هم اینکار را کردند ! مثل اینکه جا قحط بود که روی سقف امضا می کردیم ! از این کارمون هم خیلی خوشمان امد و حسابی خندیدیم !


اما خنده های ما طولی نکشید که بویشان در آمد و سورنا زهرش را ریخت . . .


زنگ دوم به خیر گذشت که ده دقیقه ی آخر زنگ سوم که تارخ داشتیم خانم ناظم وارد کلاس شد و مستقیم رفت زیر سقف میز معلم و اشاره کرد به سقف و گفت : این امضاها کار کیه ؟


ما مثل برق گرفته ها در جا خشکمان زد حرفی نزدیم که خانم ناظم اول زهرا بعد آیسان و من و طناز را صدا کرد ؛ وقتی ما را با خودش از کلاس بیرون برد نگاهم به سورنای بد جنس افتاد که پوززخند می زد !


خانم ناظم رو به ما کرد و گفت : شما ها دیگه چرا ؟ من اصلا از شما ها همچین انتظاری نداشتم !


بعد رو به زهرا کرد و گفت : تو چرا زهرا ؟ تو که الگوی این مدرسه هستی ؟


بعد رو به هر چهار تامان کرد و گفت : از هرکسی اینکارا رو ببینم بعید نیست اما از شماها واقعا بعیده ! واقعا نمیدونم چی بهتون بگم ! شما ها الگوی مدرسه ی من هستین ! اگه الگو شما باشین از بقیه چه انتظاری رو داشته باشم !


ما ساکت بودیم واقعا ضایع شده بوذیم ؛ خانم مدیر سرش را با تاسف تکان داد جند قدم زد بعد رو به روی ما ایستاد زهرا زیر زیرکی می خندید منم داشتم کنترلم را از دست می دادم از بس آیسان نشکونم می گرفت و طناز سقلمه می زد !


خانم مدیر نگاهش به ما نبود و گرنه دیگه فاتحه ی چهارتامون خونده است سرش را بالا گرفت و گفت : ازتون انتظار نداشتم دخترا ! یه زنگ فقط بیکاری داشتین توی این یه زنگ چه کارا که نکردین !


ظناز خودش را به کوچه ی علی چپ زد و گفت : خانم ببخشید ولی ما که جز اون امضاها کاری نکردیم من خودم میرم همش رو از روی سقف پاک می کنم !


خانم مدیر نگاهی به طناز کرد و گفت : خودت رو به اون راه نزنز طناز خانم فقط اون امضاها نیست می خوای بقیه کاراتون رو نام ببرم دوست داری بشنوی ؟ مثلا اون هسته ی های روی زمین یا دست انداختن همکلاسیتون کار خوبیه ؟


بعدشم بحث من سر پاک کردن سقف نیست ! من از شماها همچین انتظاری ندارم !


طناز دم گوشم گفت : مشکل ما همین انتظارته کاشکی هرچیزی ازما انتظارش رو بکشی راحت شیم !


بعد هممون ریز خندیدیم !


خانم مدیر آخرش حکم ما را صادر کرد , دودقیقه دیگه زنگه ؛ چون دانش آموزای نمونه ی مدرسه هستین نمیخوام تنبیه تون کنم فقط مطمعن باشید دفعه ی بعد ی درکار باشه دنبال خونواده هاتون می فرستم !


هممون یکصدا از خوشحالی حکمی که صادر کرد گفتیم : چشم خانم !


وبعد با دو از دفتر بیرون رفتیم و به محض اینکه در را بستیم بلند و یکصدا زدیم زیر خنده !


زهرا گفت : این سورنا ی مارمولک خودم حسابشو سر وقت می رسم !


طناز : آره حقشه !


من : نه بابا ما که حسابی حال کردیم خانم ناظم هم چیزی نگفت بهمون دیگه برای چی پاپیچ این مارمولک میشید ؟


آیسان : نه سوگند جون باید حسابش رو رسید تا پا روی دم ما نزاره !


خندیدیم و وارد کلاس شدیم انگار که چیزی نشده بود سورنا هم چپکی و باتعجب نگاهمون می کرد از اینکه می خندیدیم تعجب کرده بود . . .


شب رسید و من خوشحال به سمت کامپیوتر خزیدم دلم برای شایان پر می کشید به طرز غیر قابل پیش بینی شده ایی دلم برایش تنگ شده بود ؛ به صفحه ی موبایلم خیره شدم که عکس شایان در آن به من می خندید و با خودم گفتم : آخر قصه ی من و شایان چه می شد ؟


آهی کشیدم و آنلاین شدم ؛ همه جمع بودن جز من به محض آنلاین شدنم :زهرا , شایان ؛ آیسان و طناز و بهرام سلام دادن و بهم خوش آمد گفتن .


مثل هر شب حسابی خندیدیم اما من و شایان توی خصوصی باهم حرف میزدیم :


سلام سوگندم ؛ چرا دیر کردی ؟


_ سلام شایان یکم کار داشتم َ!
_ کارت مهمتر از شایان که نبود ؟


دلم برا حرفاش ضعف می رفت : نه که مهم تر نیستن !


_ سوگندم روشن کن اون وبکمت رو که دلم برات پر کشیده !


_ نمیتونم شایان آبجیم خوابه چراغا هم خاموش !


_ اشکالی نداره توی تاریکی هم تو نور می دی ؛ روشن کن !


_ شایانی چقد شیرین زبون شدی !


_ بس که تو شیرینی منم شیرن زبون شدم !


_ ای کلک !


_ سوگندم ؟


_ جانم ؟


_ یه چیز ازت بخوام ؟


_ میخوای منو ببینی و جواب من نه هستش !


_ سوگند چه اشکالی داره آخه دوساله ما با هم اشنا هستیم با رو حیات هم آشناییم یعنی تو بعد دوسال هنوز بهم اعتماد نداری ؟


به شایان اعتماد داشتم شایان از همه ی زیر وبم زندگی من با خبر بود و این موجب شده بود که از دیدنش بترسم ! چون باورم نمی شد پسری عاشق دختری فقیر بشه ! می ترسیدم !


شایان بعد زا کلی اصرار وقتی با جواب نه من مواجه شد دلخور خداحافظی کرد و رفت . .


منم غمگین با چشمانی خیس و اشکهایی خشک بر گونه ام به خواب فرو رفتم !


تموم روز فردا دپرس بودم بچه ها هم میدونستن من چرا اینجور بودم و همه نظرشون این بود که اگه احساس می کنم شایان را دوست دارم باهاش توی یه کافیشاپی قرار بزارم و با هم آشنا بشیم ولی من جرات نداشتم هم از اینکه فقیر و بی پول بودیم و هم اینکه تا حالا با پسری بیرون نرفتم !


دخترا گفتن برای اینکه نترسم یکیشون سر قرار همراهیم می کنه !


شایان یه آقا پسر 25 ساله است لیسانس معماری داره و از لحاظ قیافه قشنگ و جذاب بود ؛ پسر با شخصیت و مهربونیه . . .


سر کلاس فلسفه نشسته بودیم که حواسم به پنجره ی رو به حیاط جلب شد و بعد ورود ماشین شعله جون به حیاط مدرسه !


سلقمه ایی به طناز که کنارم نشسته بود زدم و طناز متوجه شد بعد با یه حرکت ماهرانه طوری که معلم متوجه اش نشود به آیسان و زهرا گفت : شله اومد !


آیسان هم متعجب به پنجره خیره شد و بعد با صدایی بلند رو به معلم گغت : خانم میشه برم بیرون ؟


خانم معلم با عصابنیت نگاهی به آیسان کرد و گفت : درس که تمام شد می تونی بری !


آیسان : نه خانم ضروریه باید برم !


خانم معلم سمج گفت : همین که گفتم !


آیسان زهرا را که سر کت نشسته بود کنار زد و بدون توجه به خانم معلم از کلاس بیرون رفت !


خانم معلم هم عصبی رفتنش را نگاه کرد و گفت : درس رو ادمه می دم حساب این خانم را هم سر وقت می رسم !


من و دخترا ریز خندیدیم !


آمدن شعله خیلی بد بود دیروز گند زده بودیم و خانم ناظم حسابی به قول زهرا شسته بود ماهارو ! الان هم همه ی دست گل هامون را میزاره کف دست شعله ! شعله هم که کم گیر می داد به این آیسان بد بخت حالا اینم بیاد روش . .


زنگ تفریح به صدا در آمد معلم فلسفه بیرون رفت و ما مثل دختر بچه ها با صداهای جور واجوری که از خود در میاوردیم از کلاس رفتیم بیرون آیسان دم در کلاس بود با دیدنمان با قیافه ایی در هم گفت : دیدین شعله ی موزی رو ! ؟


زهرا : آره اومده چیکار ؟


آیسان با حرص گفت : یادت نیست آرمان شنیده بود با بابا در باره ی من حرف می زد بابا هم اختیار تام داده بهش دیکه اومده بود ببینه من چیکار می کنم !


من : خب ؟


طناز خنده ی کوتاهی کرد و گفت : سوگند خب که خب گند دیروزمون رو خانم ناظم براش تعریف کرد !


آیسان بلند خندید و گفت : قیافه ی شعله دیدنی بود وقتی شنید ماها چیکار کردیم به جان خودم نزدیک بود از خنده رو ده بر بشم !


همگی زدیم زیر خنده آیسان هم برامون ادا و اطوار شعله رو هنگام تعاریف خانم ناظم در آورد و ما غش غش خندیدیم !


زنگ کلاس که به صدا در آمد رفتیم سر جاهایمان نشستیم بازهم با دبیر قبلی منظق داشتیم ! خانم معلم به محض ورد به کلاس آیسان را صدا کرد و با تمسخر گفت : چون خیلی سر زنگ قبل مودب بودی این زنگ رو نمی خواد سر کلاس بشینی !


فکر می کرد برای آیسان خیلی مهمه ! خب مهم بود ولی آیسان همینجوری هم بیست بود ! آیسان با خوشحالی نگاهی به ما بعد به معلم که پیروزمندانه به او چشم دوخته بود کرد و گفت : می رم کیف پولم را بردارم خانم آخه گرسنم !


خانم معلم با حرص از رفتار آیسان گفت : زودتر وقت کلاس رو نگیر !


آیسان خوشحال کیفش را برداشت و به ما گفت : دلتون آب !


و ما هم واقعا دلمان آب شد ! ده دقیقه ی آخر کلاس خانم معلم عقل کل ما خسته شده بود و گفت می تونید کتابهاتون را جمع کنید وقت آزاده ! ما هم از پنجره آیسان را صدا کردیم و از پشت پنجره گپ زدیم که طناز رو به خانم معلم کرد و گفت : خانم می تونیم بخوریم من صبحونه نخوردم گرسنمه !


خانم معلم لبخند ی بر لب راند و گفت : بخور عزیزم !


طناز بیسکویتش را کیف در آورد و باهم مشغول خوردن شدیم که زهرا به ایسان گفت : آیسان بدو برا من بستنی بخر میخوام این معلم رو بپیچونم !


آیسان هم زود براش بستنی خرید و زهرا با ولع شروع به خوزدن بستنی کرد ! خانم معلم با تعجب نگاهش کرد و گفت : شما بستنی از کجا آوردی ؟


زهرا با قیافه ی جدی گفت : از خونه با خودم آورده بودم !


خانم معلم متعجب : اونوقت آب نشد ؟


زهرا با قیافه ی جدی : نه خانم من همیشه با خودم میارم !


خانم معلم به ظاهر باور کرده بود : جدا ؟


زهرا لیسی به بستنی اش زد و گفت : اوهوم !


یکدفعه کلاس از خنده منفجر شد و صورت خانم معلم کش اومد . . .


شب دور هم تو چت روم جمع شدیم ؛ شعله جـــون به آیسان گفته بود تا یک هفته اجازه نداره با ما بگرده اگه اخلاقش درست شد دوباره آزاده و آیسان حسابی زبون درازی کرده و گفته ما رو بشتر از هر کسی دوست داره !


شایان هم نیومد چت مثل اینکه جدی جدی قهر کرده حتی اس ام اس هم نداده ! نگرانش شده بودم !


صبح جمعه از زخواب بیدار شدم آیسان اس ام اس داد : چادرت رو سرت کن الان زهرا میاد دنبالت بریم خونه ی طناز خونه ی ما توی تحریمه !


خندیدم و شروع به آماده شدن شدم ! مامان مثل همیشه از اینکه با دوستام می رفتم بیرون راضی بود چون دوستام رو خیلی خیلی دوست داشت !


بابا هنوز بد جور درد می کشه ؛ با دیدنش دلم بد جور می گیره !


تو این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد حتم دادم که دزدگیر خودمون باشه و حدسم درست بود !

! آبجی ستایش خواب بود آخه جمعه ها سرکار نمی رفت و یک دل سیر می خوابید اما مامان جونم جمعه ها هم کارش تعطیل نمی شد و داشت رخت مردم رو میشست . . .


چادرم را سرم کردم و از در بیرون رفتم با دیدن زهرا که چادر بر سر نداشت گفتم : ای بابا تو که چادر سرت نیست !


زهرا : من نمی تونم چادر سرم کنم بابا از رو سرم میفته تو خیابون ضایع می شم !


من : چه حرفا !


ژهرا خندید و گفت : لیز نخوری تو برفا !


_ حالا چادرت کو ؟


_ تو کیفمه رسیدیم در خونه سرم می کنم ! بدو الان آیسان رسیده ها !


منم عجله کردم و راهی خونه ی طناز شدیم ؛ با اتوبوس رفتیم آخه تا خونشون یکم راه بود سر کوچه ایسان منتظر ما ایستاده بود با دیدنمان لبخندی بر لب راند !


با دیدنش گفتم : تو هم که چادر سرت نیس !


آیسان خندید و گفت : سوگند تو این هوا می خوای من خفاش شم ! ولی خدایی خفاش بودن عجب به تو میاد ا مثل طناز خوشکل شدی !


من : ای بابا کی به خوشکلیه طناز جونم می رسه !


زهرا : اینو راست گفتیا !


_ خیلی خب چارداتون رو سرتون کنید بریم خدمت آقا داوود !


خندیدیم و دخترا چادر سرشون کردن و رفتیم خونه طناز اتفاقاخود آقا داوود در رو برامون باز کرد و وقتی دید چادر به سر کردیم یکم هم تحویلمون گرفت !


خونه ی طناز زیاد بهمون خوش نمی گذشت آصلا به طناز هم خوش نمی گذشتم چون شیطنت هامون اونجا تعطیل می شد ! ولی خب طناز نمی تونست بیاد داوود خان نزاشته و ما مجبور شدیم بریم واس خاطر طناز جونمون !


ظهر به خونه برگشتم کلی کار روی سر مامان ریخته بود ستایش هم داشت کمکش می کرد به محض ورودم به خانه خودم زود لباس هام را عوض کردم و به کمکشون رفتم ! ستایش خسته با لبخندی گفت : خوش گذشت ؟


_ رفتیم خونه طناز به نظر تو با وجود آقا گرگه خوش میگذره !


ستایش خندید و گفت : خدایی عجب اسمی براش گذاشتینا !


منم خندیدم و گفتم : بهر حال بهتر از هیچی بود که رفتیم خونشون !


_ موافقم ! منم بعد از ظهر با دوستام می رم بیرون !


_ چه عجب ؟ خوب کاری می کنی ابجی برو بیرون روحیه ات عوض می شه !


مامان که خسته از خورد کردن سبزی ها بود گفت : منم این حرف رو بهش میزنم ولی گوش نمیده که !


ستایش خندید : الهی من قربون شما برم مامان خوبم چشم !


مامان لبخند رضایتمندی بر لب راند و مشغول کارش شد . . .


دلم برای شایان تنگ شده بود خیلی بی انصاف بود که نیومد و اس نداد . . .


غروب شده بود مامان خونه ی خاله دعوت شده بود اما برای اینکه کلی کار ریخته بود سرش نمی خواست بره اما من انقدر اصرار کردم که راضیش کردم بره و من کاراش را انجام بدم دلم براش می سوخت همش خونه بود و کار می کرد ! مامان با بابا رفته بودن ستایش هم با دوستاش رفته بود بیرون من تنها مونده بودم زهرا اس داد : چیکار می کنی ؟


جواب دادم : کلی کار ریخته سرم دارم انجامشون می دم !


بلند شدم صدای آهن را بلند کردم و مشغول شستن ظرفها شدم که آیسان اس داد : می تونی بیای خونمون یا ما بیایم ؟


جواب دادم : نمی تونم بیام بیا !


نیم ساعت نکشید که دخترا اومدن ؛ منم از خوشحالی بال در آوردم ! به محض ورود به خونه مانتو هاشون را در آوردن و می خواستن تو کارها کمکم کنند هر چقدر مانع شدم نشد ! زهرا و طناز چاقو بدست شروع کردند به خورد کردن سبزی ها آیسان هم چاقو بدست داشت که من گفتم : ایسان تو نه دست به چیزی نزن !


آیسان : وا چرا ؟


ژهرا : راست می گه ایسان تو سبزی خورد نکن !


آیسان عصبی گفت : چرا اونوقت من با شماها چه فرقی می کنم ؟


طناز : آیسانم دستات خراب می شه گلم !


آیسان : خراب بشه به درک منم میخوام کمک کنم !


آیسان را بوسیدم و گفتم : نه عزیزم آیسانی تو کاری نکن فدات خواهش میکنم !


آیسان کناری نشست و چیزی نگفت ؛ وشی موبایل منو گرفت و داشت باهاش بازی می کرد مطمعن بودم داشت شارژ برام وارد می کرد بیشتر مواقع شارژ گوشیم رو آیسان می خرید و من شرمندش می شدم که البته بین ماها شرمندگی نبود ! آیسان گوشی را کناری گذشات و زد زیر گریه !


بغلش کردم و گفتم : چرا گریه میکنی ؟


آیسان : شماها خیلی بدین همش اینطوری بامن رفتار می کنید من یکی از شماهام آخه چرا نمی زارین تو هرکاری باهاتون شریک بشم !


زهرا : الهی فدات شم آیسانم تو ظریفی گلم نمی خوایم دست به هر کاری زبنی !


طناز : آره آیسانی راست می گه !


اما آیسان گریه اش بند نمی آمد ؛ بایدکاری می کردم گفتم : خب باشه حالا بیا ناراحت نباش این لباسارو مامانم شسته اتو می خواد بیا اتو بکش این کار برای تو خوبه !


آیسان مثل دختر بچه ها به وجد اومد : آخ جون باشه !


آیسان به سمت لباس ها و اتو رفت و با دقت شروع به اتو کشیدن کرد ! دلم برای خودم گرفت که انقدر دوستام کمکم می کردن ! اونا دوست نبودن چیزی بیشتر از دوست که دیکه نمی دونم معناش یا اسمش را چی باید می گذاشتم !


اون شب تا ساعت ده حسابی کار کردیم و خندیدیم دخترا همین که کرا تمام شد رفتند ! کمی بعد هم مامان و ستایش با هم برگشتند وقتی دیدن کارا تموم شد ه بود با تعجب منو نگاه کرند ؛ وقتی گفتم : دخترا اومدن کمکم کردند مامان شرمنده نگاهم کرد و گفت : خیلی بد شد !


ستایش هم دلش گرفت و رفت تو اتاق ! گفتم : مامان بین من و دوستام این حرفا نیست شما نمی خواد شرمنده شی الهی فدات شم !


اشکی از گوشه ی چشم مامان سرازیر شد و دعای عاقبت به خیزی برای من و دخترا کرد و این برای من یک دنیا ارزش داشت . . .


شب همه توی چت روم بودند من به دخترا اس دادم چت نمیام چون شایان هست می خوام حالش رو بگیرم ؛ با اس همراهیتون می کنم !


اونها هم که پایه بوند اوکی دادند !


به ساعت دوازده نکشیده که کاسه ی صبر شایان پر شد و اس داد : سوگند امشب چت نمیای ؟


خواستم جواب ندم دیدم دل من بیشتر ازون داره پر می کشه جواب دادم : حوصله ی چت کردن ندارم !


اس داد : حوصله ی شایان رو چی داری ؟


زهرا اس داد : میگم این شایانه با تو اس بازی می کنه که اینجا نیست آره ؟


خندم گرفت که ستایش گفت : امشب چت نمیری ؟


به چشمای خوشکلش نگاه کردم : نه امشب حوصله ندارم دارم اس بازی می کنم !


لبخندی بر لب راند گوشیش را از زیر پتو بیرون اورد و گفت : به تو هم سرایت کرد !


هر دو خندیدیم !
به زهرا اس دادم : اره چطور مگه ؟


زهرا جواب داد : آخه هر چی صداش می کنیم نیستش !


به شایان اس دادم : توی چت روم دارن صدات می کنن برو جواب بده !


شایان : تو از کجا می دونی ؟


من : دخترا بهم اس دادن !


شایان : پس خبرهای دست اول برات می رسه !


من : پس چی فک کردی !


شایان : خانمی من بیا چت دلم برات پر پر میزنه !


من : اصلا بهت نمیاد !


شایان : چرا نیاد ؟


من : نه اس دادی نه چیزی !


شایان : می خواستم ببینم دلت برام تنگ می شه یا نه ! پاشو بیا چت گلم !


دیگه نتونستم این دست اون دست کنم پریدم رفتم کامپیوتر را روشن کردم ؛ ستایش با تعجب گفت : یا خدا چی شد ؟ !


_ دخترا اس دادن بیام چت !


ستایش خندید و چیزی نگفت !


به محض ورودم به چت روم دخترا شکلک رقص میگذاشتن ! عروس اومد به خونه به راه انداخته بودند ؛ همه فهمیده بودند که من و شایان با هم رابطه داریم خلاصه عروسی گرفتن واسمون . . .


با مادرم تازه از خرید برگشته بودم که آیسان اس داد : شعله جون خونه نیست بیاین خونمون !


منم آماده شدم که طناز اومد دنبالم وسر کوچه زهرا هم به ما اضافه شد یه ماشین درسبت گرفتیم و رفتیم خونه ی آیسان هنوز توی مدت تحریم بودیم برای همین مواقعی که میرفتیم خونه ی آیسان باید طهر باشه که از خونه درختی بریم بالا و شعله جـــون مارو نبینه ! اما چون خونه نبود مثل آدم از پله ها رفتیم بیرون ! آیسان رو به ما گفت : مثل اینکه این اشکان مارموزا می خواد بیاد خاستگاریم !


_ کی بهت گفت !


_ آرمان شنیده ؛ قراره روز جمعه بیان خاستگاری شعله که هنوز به من چیزی نگفته !


زهرا دستانش را بهم کوبید : آخ جون خاستگاری !


طناز : پس یه فاری دیگه داریم !


آیسان خندید : آره دیگه گفتم خلاصه آماده باشین که اینو خوب فراری بدین !


_ حتما ؛ آیسان اینو خودم فراریش می دم !


طناز : نه سوگند اشکان برا منه من فراریش می دم !


آیسان : طناز تو یکی خفه شو عزیزم ؛ تو اگه به صورتت زغال بزنی هم نمی تونی فراریش بدی اونوقت می گه اینو می خوام !


طناز : کـــــــــوفت !


زهرا طناز را بغل کرد : الهی فدات شم من خوشکلی خب !


هممون یکشدا خندیدیم که صدای ماشین تو حیاط اومد !


_ ای وای شعله جــــــون !


طناز با ترس خندید : ای بمیری سوگند توی همچین مواقعی هم میگه شعله جــــون !


آیسان : نکنه کفشاتون را دیده باشه !


تو همین هنگام به گوشی آیسان اس ام اس رسید : کفشای دخترا رو من می برم بیرون بگو از خونه درختی بیان پایین !


از آرمان بود !


آیسان با صدای بلند خواند و با خوشحالی گفت : داداش خودمه دیگه !


ما هم گوش به فرمان یکی یکی توی خونه درختی آرمان که کنار پنجرهی اتاق آیسان بود پریدیم و از پله ها پایین اومدیم و خیلی با احتیاط از حیاز بیرون رفتیم !


طناز دم در چادرش را سرش کرد و آرمان با کفشهایمان پیدا شد ! خندید و گفت : کفشاتون !


هممون یکضدا شروع به خندیدن کردیم ؛ کفشامون را پوشیدیم و را هی خانه شدیم !


تا جمعه هزارتا نقشه برای فراری دادن اشکان کشیدیم اما آخر سر همه به یک نقشه واقف شدیم !


لباس خاستگاری آیسان را طناز دوخته بود و خیلی هم بهش می آمد ؛ ما هم ظهر از خونه درختی رفتیم تو اتاق آیسان طناز هم همراهمون بود چون آقا گرگه رفته مسافرت ! خلاصه آیسان به جای اینکه خودش را آماده می کرد صورت های ما را یکی آبی یکی قرمز و یکی سیاه میکرد وقتی هم صدای شعله می آمد می رفتیم تو کمد و زیر تخت قایم میشدیم !


بلاخره شب از راه رسید زهرا نقشه را باز گو کرد !


آیسان وقتی با اشکان می آمد باید خودش روی تخت می نشست و به اشکان تعرف می کرد روی صندلی بنشیند یعنی روی پونس ها . . . .


و ما هم طی نقشه ایی از زیر تخت و کمد بیرون می آمدیم و می ترسوندیمش !


این شیطانی ترین نقشه ایی بود که برای خاستگار آیسان کشیده بودیم . . .


خاستگارها که آمدند آیسان رفت و ما تنها توی اتاقش ماندیم نیم ساعت بعد هم من و طناز زیر تخت و دزدگیر توی کمد قایم شدیم و هر هر می خندیدم از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم !


زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد نفسم زیر تخت حبس شده بود و من و طناز دستهای هم را محکم میفشردیم ؛ صدای آیسان به گوشم رسیذ: بفرمایین آقا اشکان !


رو طناز رو تختی را کمی بالا کشید و پاهای آیسان و اشکان دیده می شد ! اشکان روی صندلی نشست و یکدفعه پرید ؛ آیسان پرسید : چیزی شده آقا اشکان !


اشکان به تته پته افتاده بود : نه نه


ودوباره روی صندلی نشست و پرید ؛ من و طناز داشتیم از خنده میمردیم میدونستیم حالا آیسان بهتر از ما نبود . . .


اشکان دست روی صندلی کرد و پونس ها را برداشت و گفت : اینا زیرم بوده !


آیسان : ای وای خدا مرگم بده ببخشید تو رو خدا !


اشکا : مهم نیست بفرمایید بشینید !


منم و طناز دیگه از خنده اشک از چشمامون سرایز شده بود ؛ آیسان روی تخت نشست ؛ اشکان هم روی صندلی نشست قبل از اینکه حرفی بزنن زهرا از توی کمد شروع به صدا در اوردن کرد ؛ منم اگه نمیدونستم صدای چیه می ترسیدم طناز داشت دست و پا میزد! ای خدا واقعا خنده بازاری شده بود !


اشکان : صدای چیه ؟


آیسان : نمیدونم همیشه این صداها به گوشم می رسه بهش عادت دارم !


اشکان انگار ترسیده بود ؛ چیزی نگفت که آیسان گفت : نکنه می ترسین !


اشکان : بترسم ! نه بابا ترس چیه !


حالا نوبت نقشه ی ما بود باید دستهامون را که رنگی شدع بود از زیر تخت بیرون می آوردیم ؛ طناز دستم را گرفت و با یک حرک دستانمان را از زیر تخت بیرون آوردیم بد بخت اشکان اینجا دیگه حسابی کپ کرد ! یکدفعه مثل دخترا جیغ کشید که زهرا از توی کمد بیرون آمد و ما هم پشت سرش !

قیافه ی اشکان دیدنی بود . . . آیسان طبق نقشه طوری وانمود می کرد که ما را نمی بیند و فقط اشکان ما را می دید!

اشکان با صدای بلندی جیغ دخترونه کشید و گفت : دیوونه ها و از اتاق در رفت !
ما هم محکم زدیم زیر خنده آیسان هم از خنده اشکهایش سرازیر شده بود ؛ زهرا رو به آیسان گفت : برو بدو برو دنبالش بگو نمیدونم چش شد !
آیسان هم بدو بدو بیرون رفت ما هم در حالیکه صورتهایمان را با دستمال مرطوب پاک می کردیم از خنده روده بر شده بودیم قیافه ی اشکان از توی ذهنم بیرون نمی رفت ای خدا واقعا خنده دار بود . . .
از پنجره دیدیم که خاستگارا رفتند مثل اینکه با شعله هم دعواشون شده بود ! خیلی صحه های باحالی بود مخصوصا وقتی که اشکان فرار کرد ! تا یکماه تمام فقط به این صحنه می خندیدیم !
ما هم صورتهایمان را که شستیم چون دیر وقت شده بود بدون اینکه آیسان برگردد به خانه هایمان برگشتیم !
آیسان می گفت : رفتم پایین دیدم اشکان به مامان باباش می گفت : بلند شن اینا دیوونن !
منم گفتم : بابایی این پسره دیوونه است ! شعله خانم بیا تحویل بگیر این همه تعریف می کردی !
اشکان می گفت من میگفتم شعله میگفت آخرش قهر کردند و رفتند من موندم و بابا و شعله روبه بابا با حالت مظلومی گفتم : بابا شما چی تو صورت من میبینید که این پسره بهم میگه دیوونه ها ! میبینیذ بابایی این شعله چطور داره با اسم من بازی میکنه و هرکسی که اومد آوردش خاستگاری !
یه اشکم نا خود آگاه امد پایین و رو به بابایی گفتم : بابایی تو تو صورت من چی میبنی ها ؟
بعد رو به شعله گفتم : شعله جون تو بگو تو صورت من چی هست ؟
بعد رو به آرمان گفتم : آرمان داداشی مکه من چمه ها ؟
اما وقتی به آرمان نگاه کردم نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده !
بابایی هم مرد شد و با شعله جون دعواش شد که چرا با احساسات من بازی می کنه اونم چه احساسی ! شعله هم هیچی به من نگفت دخترا دستتون درد نکنه امشب یه حال اساسی بهم دادین وای که چقد خوش گذشت !
واقعا هم خیلی خیلی بهمون خوش گذشت !
دلم گرفته بود ؛ فردا همه ی خونوادم می رن شیراز برای اینکه بابام یه نوبت دکتر داشت ! و فقط من به خاطر مدرسه ام تنها می موندم ؛ صبح با خستگی از خواب بیدار شدم مامان اینا خداحافظی کردند و رفتن من هم اماده شدم و رفتم مدرسه امروز نفرات اول و دوم مدرسه تعیین میشه میدونستم نفر اول مدرسه دزدگیرخودمونه و از این بابت خوشحال بودم !
سر صف زهرا نفر اول معرقی شد و در کمال نا باوری آیسان و چند تا دیگه از بچه ها نفر دوم و باز در کمال نا باوریم طناز جونم هم نفر سوم !
فقط من معدلم از همه کمتر بود معدلم 18بود واما دخترا حسابی گل کاشتن و و رو سفیدمون کردند خداییش خیلی خوشحال شدم . . .
با اینکه یک هفته از تحریممون از خونه ی آیسان می گذشت اما هنوز هم به خاط خاستگاری اون شب یواشکی میریم خونشون !
طرفای غروب رفتیم خونه آیسان ؛ از خونه درختی بالا رفتیم و وقت رفتن هم از آنجا سرازیر شدیم ؛ که طناز چادر به سر بر روی من سقوط کرد ! صدای آخم بلند شد دستم حسابی درد گرفته بود و از درد به خودم می پیچیدم اما خودم را کنترل کردم و بدو بدو از خونه رفتیم بیرون اما امان از وقتی که از سر کوچه گذشتیم واقعا مچ دستم درد گرفته بود از بس درد می کرد اشکهام سرازیر شده بودند ؛ و در اخر مجبور شدیم بریم درمانگاه !
از دستم عکس گرفتن و مشخص شد که مچ دستم ترک خورده خلاصه دستمو گچ گرفتیم و برگشیتم ؛ از بس گریه کرده بودم تب کردم دخترا عهم پا به پای من گریه می کردن !
فداش شم من طناز که به زور دل کند و رفت خونشون همش خودش رو مقصر میدونست ؛ زهرا با خونشون تماس گرفت و شب پیشم موند دارو هام رو هم داد نیما داداشش گرفت و زحمتم افتاد گردنشون ؛ شب من و زهرا از بس خندیدیم بزور خوابمون برد ! شایان هم وقتی فهمید دستم شکسته از بس ناراحت شد دلم براش سوخت هر ده دقیقه یکبار تماس میگرفت و از حالم با خبر می شد این زهرا هم که استاد حال گیری هستش حسابی حالش رو گرفت و همش می گفت سوگند داره از درد به خودش میپیچه . . . ای خدا دلم به حال شایان کباب شد اما خب حسابی عهم خندیدیم !
آیسان هم که نگران شده بود طرفای ساعت یک شب همراه باباش اومد وقتی از بابت من خیالش راحت شد بر گشت خونشون !
صبح من و زهرا باهم رفتیم مدرسه و شب قرار شد همه دخترا بیان خونمون تا صبح کنارم بمونن حتی طناز به زور مامانش رو راضی کرده یواشکی از خونه بزنه بیرون آخه داوود نبود ولی خب محمود و باباش که بودن ولی در نبود داوود میتونست یواشکی بزنه بیرون خلاصه سر شب جمعمون جمع شد . . .
زهرا چای درست کرد آیسان با خودش شیرنی و شام آورده بود برامون تا جون داشتیم خوردیم و خندیدیم البته اینم بگم که شایان با اس ام اس کنارم بود !
آخر شب گفتم : دخترا بیاین از آرزو هامون بگیم , اونا هم موافقت کردند و زهرا گفت خب آیسان اول تو بگو آرزوت چیه ؟
آیسان کمی فکر کرد و گفت : یه عشق واقعی داشته باشم !
سوگند توچی ؟
من کمی فکر کردم و گفتم : آرزو که زیاد دارم ولی یکی از اصلی ترین آرزوهام سلامتی مامان بابام و حل شدن مشکل مالیمون هستش !
طناز توچی ؟
طناز اشک توی چشاش جمع شد و گفت : سوگند جون گفت آرزو زیاد هست اما یکی از آرزوهای من اینه که یه روز داوود بیفته زیر دست من کمی مکث کرد و گفت : به خونش تشنه ام !
اشکای هممون سرازیر شد همدیگرو بغل کردیم و زهرا گفت : آرزوی من بر آورده شدن آرزوهای شماست . . .
بعد زهرا برای اینکه مارو از اون حال بیرون بیاره یه جوک تعریف کرد و هممون زدیم زیر خنده که زهرا گفت : دخترا نظر تون چیه بانک بزنیم !
_ دیوونه ایی زهرا ؟
زهرا خیلی جدی گفت : نه بخدا راست میگم فکر میکنید خیلی مشکله ؟
طناز : آره که مشکله دزدگیر توانگار باورت شده دزدگیری و هرکاری می تونی انجام بدی !
زهرا رو به ایسان گفت : آیسان توچی می گی ؟
آیسان گفت : واقعا دزدگیره من دزدگیرمون رو قبول دارم تا حالا چیزی نگفته که نشه!
منم گفتم : تو این شکی نیست ولی حالا بی خیال بشید حالا که نمی خوایم بانک بزنیم !
دزدگیر گفت : راست می گی به وقتش در بارش صحبت می کنیم !
هممون یکصدا خندیدیم که آیسان گفت : دخترا سر قولتون هستین دیگه ازدواج کردیم هممون تو یه آپارتمان زندگی می کنیم !
من گفتم : حتما آیسانی به من که شک نکن !
زهرا دستش را گذاشت و گفت : زود قول بدین !
اولین نفر طناز بعد من و بعد آیسان دست تودست دزدگیر گذاشت و گفت من از قول آرمان هم قول می دم داداشمم با خودمون می بریم اونجا بازنش با ما زندگی می کنه ! خندیدم و قول دادیم ؛ صدای آخ زهرا بلند شد : آخ دستم شکست دیوونه ها دوباره خندیدیم که ؛طناز گفت : وای دخترا کی وکیل می شیم !
زهرا: می شیم عجله نکن !
آیسان : برای حقوق باید هممون دانشگاه آزاد بریم تا کنار همدیگه باشیم !
من ساکت شدم نگفتم که پول دانشگاه ندارم ؛ به وقتش به دخترا می گم ؛ از اینکه نمی تونم با دخترا برم دانشگاه دلم گرفت که زهرا گفت : تو چرا رفتی تو فکر !
طناز : شاید به فکر دانشگاست بابا تا اونوقت خدا بزرگه غصه نخور !
از اینکه فکرم رو خونده بود لبخندی بر لب راندم و شکوت کردم !
زهرا هم لبخند زد و گفت : من به همتون قول می دم هممون با هم می ریم داشنگاه حالا ببنید اونم رشته ایی که دوست داریم !
از دل گرمی شون خوشحال شدم زهرا تاحالا حرفی نزده بود و نشده . . .


شایان اس داد : بیا دیگه همه منتظرتیم خانمی !


با اینکه دلم گرفته بود بلند شدم کامپیوتر را روشن کردم همه بودند منم رفتم خیلی گفتیم و خندیدیم شایان باز اصرار کرد که با هم قرار بزاریم و زهرا قانعم کرد که باهاش قرار بزارم و بریم یه جای عمومی منم بلاخره قبول کردم ؛ شایان از خوشحالی سر از پا نمیشناخت قرار شد فردا بعد از ظهر بریم کافیشاپ و یکی از دخترا هم همراهم بیاد یه جورایی منم سر از پا نمی شناختم . . .


بعد از ظهر قشنگترین مانتو و شلوارم را پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم قرار شد من و طناز بریم سر قرار ؛ تموم راه را دلهره داشتم و طناز بهم دلگرمی می داد !


همین که وارد کافی شاپ شدم شایان را شناختم اونم منو شناخت و برام دست تکون داد وقتی نزدیک شدم از جایش بلند شد : سلام خانمی !


سلام آقا شایان !


طناز : سلام آقا شایان !


شایان با خوش رویی : سلام خانما خیلی خوش اومدید خوشحال شدم روی ماهت رو دیدم سوگندخانم !


همش به من نگاه می کرد اصلا چشم از صورتم بر نمی داشت خجالت می کشیدم سرم را بالا بگیرم ! گفتم : خوبی آقا شایان ؟


_ مرسی سوگند جون ؛ بفرمایین بشینین !


ماهم روی صندلی نشستیم ؛ شایان در حالیکه سرش پایین بود گفت : شما باید طناز خانم باشید درست می گم ؟


مخاطبش طناز بود ؛ طناز نگاهم کرد و گفت : بله , اما شما از کجا فهمیدید ؟


شایان همونطور که سرش پایین بود گفت : چون گفته بودین فقط شما چادر سرتون می کنید !


طناز : اوه بله !


شایان نگاهم کرد و گفت : خیلی مشتاق بودم سوگند خانمی خودم روببینم !


طناز سقلمه زد به پهلوم می دونستم از حرفای شایان به وجد اومده بود ! شایان اشاره کرد یه آقای با شخصیتی اومد که آرش صداش کرد !


آقا آرش اومد و خیلی گرم با ما احوالپرسی کرد که شایان گفت : آقا آرش دوست صمیمی من هستن و صاحب این کافیشاپ !


تعارف کردیم آرش پیشمون بشینه اما قبول نکرد عاقبت وقتی من اصرار کردم باشه قبول کرد و توی جمعمون نشست مثل اینکه گلوش پیش طنازمون گیر کرده بود . . .


تعریف کردیم که توی چت با هم آشنا شدیم و آقا آرش آیدی من و طناز را گرفت اما همه توجهم به آقا شایانم بود دلم براش ضعف می رفت ! اونم چشم ازم بر نمی داشت !


یه ساعت بعد خدا حافظی کزدیم و به خانه برگشتیم ؛ وقتی برای آیسان و دزدگیر تعرف کردیم کلی ذوق کردند و شب همگی باهم توی چت روم جمع شدیم آقا آرش هم اومد دقیقا مثل شایان مودب بود البته اینو بگم که هیچکی برای من مثل شایانم نمیشه ! از وقتی دیده بودمش بیشنر دوسش داشتم و بیشتر دلم براش تنگ می شد ؛ بیشتر هواش رو میگردم و بیشتر دلم برا خودش و حرفاش ضعف می رفت . . .


طنازی هم با آقا آرش حسابی افتاده بود ؛ دیگه به دیدن شایانم عادت کرده بودم و هفته ایی دو سه بار می دیدمش !توی هر بار دیدن هم طناز همراهیم می کرد و آقا آرش هم میومد . . .


یه روز قرار گذاشتیم همگی میتینگ گذاشتیم و رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت که هممون دسته جمعی رفتیم بیرون !


آرش از طناز شماره خواسته بود که طناز بهش گفته من شمارم را نمیدم خجالت کشیده بگه موبایل ندارم میگه حالا فکر می کرد من از خونواده هایی دارم که تو عهد بوق زندگی میکنن . . .


کار خوبی کرد باید اول خوب می شناختش بعد !


تازه از کلاس کنکور بر گشته بودم که شایان زنگ زد : سلام خانمی من !


_ سلام آقا شایانم !


_ خوبی خانمی ؟


_ مرسی به خوبی تو !


_ کجایی عزیزم ؟ دلم برات تنگ شده حسابی !


_ همین الان رسیدم خونه ؛ کلاس داشتم .


_ خسته نباشی سوگند خانمم .


_ مرسی شایانی .


لحنش را مهربونتر کرد : سوگنـــــدم ؟


_ جانم شایان ؟


_ بیام دنبالت با هم بریم بیرون ؟


_ نه شایان الان نمی تونم !


_ چرا نتونی ؟


_ آخه تازه برگشتم خونه .


_ ولی من دلم برات تنگ شده ها ! دلمو نشکن !


با یک لحن معصومی گفت : دلمو نشکن که نزدیک بود یه دفعه ایی بزنم زیر خنده ولی خب خودداری کردم و گرنه از دستم حسابی دلخور می شد !


_ شایان بعد از ظهر خبرت می کنم با شه ؟


_ باشه عزیز دل شایان من منتظرم !


_ خب حالا دیگه کاری نداری من برم ؟


_ کجا بری ؟


خندیدم ؛ وقتی لنقد روی من حساسیت نشون می داد بال در میاوردم گفتم : برم کمک مامانم !


_ فدای اون خندیدنت ! برو عزیزم مواظب خودت باش .


_ تو هم مواطب خودت باشیا شایان !


_ چشم عزیز دلم ! امر دیگه ایی ؟


_ سلامتی تو


_ سوگندم ؟


_ جانم ؟


_ خیلی دوست دارم می دونستی ؟


خواستم سر به سرش بزارم گفتم : آره قبلن گفته بودی !


_ جدی ؟ پس تکراری بود ؟


_ نه همیشه تازگی داره !


_ منم می خوام !


با تعجب پرسیدم : چی ؟


_ دوست دارم !


خندیدم و گفتم : شایانی دوست دارم !


_ سوگند دلم ضعف می ره واسه خندیدنت خانمی !


_ شایان من برم کمک مامانم دست تنهاست !


_ برو عزیزم فقط یادت باشه که دل شایان با تویه و خیلی خیلی می خوادت !


_ فدای دل آقاییم بابای !


_ بای خانمم !

موبایلم را گذاشتم تو جیب شلوارم و از اتاق زدم بیرون . ستایش سر کار بود و من به کمک مامان رفتم ؛ همه فکر و ذکرم پیش شایان بود ؛ حرفاش و صداش تو گوشم نجوا می کنه , آخ که چقدر دوستش داشتم خدا جون . . .

داشتم سبزی پاک می کردم می خواستم با چاقو نخ دور سبزی را باز کنم که حواسم یک دفعه پیش شایان رفت نمی دونم چرا یکدفعه نگرانش شدم و انگشتم برید . .


مامان نگران سمتم اومد و برام چسب زخم آورد ! منم زود بلند شدم به شایان زنگ زدم اما هر چقدر زنگ زدم گوشی را جواب نداد ؛ دیگه نگرانیم بیشتر شد هرچقدر سعی کردم خودم را قانع کنم که برای شایان اتفاقی نیفتاده نشد !


عاقبت آیسان زنگ زد گفت برم پیشش ؛ منم برای اینکه کمتر فکر بد بکنم لباسام را عوض کردم و رفتم پیش آیسان ؛ آیسان هم همش بهم دلگرمی می داد ولی دل من هنوز برای عشقم تند تند میتپید ! برای بار هزارم شماره ی شایان را گرفتم که گوشی را برداشت !


منم تند تند گفتم : سلام شایان هیچ معلوم هست تو کجایی ؟ هر چقدر زنگ میزدم جواب نمی دادی نمیگی من نگران می شم ؟


که صدایی جواب داد : سوگند خانم من داداش شایان هستم !


اول یکن خجالت کشیدم و گفتم : ببخشید حواسم نبود بعد یه دفعه گفتم : شایان کجاست ؟


_ خواهش می کنم ؛ راستش شایان تصادف کرده بود ولی خدا رو شکر چیزی نشد فقط برای چکاپ آوردیمش بیمارستان !


نگران شدم , نمیدونم چه جوری نا خواسته اشکام سرازیر شد و گفتم : کدوم بیمارستانید ؟


داداش شایان : لازم نیست بیاین بیمارستان شایان که اومد می گم باهاتون تماس بگیره !


_ نه لطفا آدرس رو بدین می خوام بیام پیش شایان !


_ سوگند خانم لازم نیست بیاین واقعا ! مکثی کرد و گفت : راستش نمی خوام زن داداشم به زحمت بیفته و بیاد داداشم حالش خوبه !


_ خواهش می کنم آقا ؟


_ باشه یادداشت کنید !


منم تند تند یادداشت کردم آخرش هم گفت : خوش به حال داداشم منتظرتونم سوگند خانم !


رو به آیسان کردم و گفتم : آیسان بدو بریم بیمارستان !


آیسان : چی شده ؟ چرا گریه می کنی برای شایان اتفاقی افتاده ؟


_ بیا بریم تو راه برات توضیح می دم !


تا رسیدن به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم !


وقتی داخل بخش شدم شایان را در کنار پسری هم قد خودش دیدم انگار پاش صدمه دیده بود !


با نگرانی به سمتش رفتم : شایان حالت خوبه ؟


_ آره عزیزم خوبم برای چی اومدی اینجا آخه شروین بهت گفت که خوبم !


اشکام را با کفدستم پاک کردم و گفتم : تا نبینمت خیالم راحت نمی شد ! خوبی جاییت که صدمه ندیده ؟


_ وای این اشکا چیه سوگندم گریه نکن ! من خوبم !


شروین و آیسان اون سمت ایستاده بودند و من بی اعتنا به وجودشون رو به شایان گفتم : شایان تو چیزیت شد من میمیرم ؛ اینجوری می خواستی مواظب خودت باشی ؟


_ ببخشید فدات شم !


شایان دستش را جلو آورد و با انگشت اشک روی گونه ام را پاک کرد !


شروین تک سرفه ایی کرد و گفت : زن داداش سلام عرض شد !


خیلی از حرفش خجالت کشیدم به سمتش برگشتم و گفتم : سلام آقا شروین !


_ سلام از ماست خوب هستین ؟


_ مرسی !


شروین رو به شایان کرد و گفت :خوش میگذره داداشی ؟


شایان خندید و رو به آیسان گفت : آیسان خانم خوب هستین ؟


_ مرسی آقا شایان شما خوبید ؟


_ به لطف شما !


شایان رو به من کرد و گفت : سوگند این شروین داداش بزرگ منه !


شروین : بله با اینکه بزرگترم اما مثل داداشم زرنگ نیستم که زود زن بگیرم!


با خودم گفتم کی حالا می خواست زن بگیره توام !


شایان آروم خندید و رو به آیسان کرد و گفت : شروین ایشون هم آیسان خانم هستن دوست سوگند !


شروین : بله باهاشون آشنا شدم !


آیسان هم لبخندی بر لب آورد ؛ بعد از اینکه از بابت شایان خیالم راحت شد شروین ما را تا خونه رسوند . . .


بعد از ظهر آماده شدم و با یک تیپ با کلاس رفتیم خونه ی زهرا ؛ اونجا تنها بود و عجیب بود که تو اون خونه به این بزرگی کسی نبود ! مثل همیشه بهمون خوش گذشت و طنازی با ناز و عشوه ی همیشگی گفت برام آهنگ بزارین می خوام برقصم !
زهرا : طناز خسته نمی شی تو انقد می رقصی ؟


آیسان به جای طناز که جلوی آینه داشت موهایش را دور شانه هایش می ریخت گفت : زهرا چیکار داری بزار برقصه اندامش خوشکلتر بشه !


طناز موهایش را که مرتب کرد رو به زهرا گفت : والا راست می گه آیسانم در ضمن بزارین من برقصم و گرنه عقده ایی میشما !


یکصدا خندیدیم که طناز مانتویش را در آورد و با تاپ زرد رنگی که به تن کرده بود و شلواز جین مشکی حسابی دل ادم رو آب می کرد صدای آهنگ را بلند کرد و شروع به رقصیدن کرد آیسان هم با رقص طناز بلند شد و با او رقصید حسابی رقصیدند که من متوجه کبودی روی شانه ی طناز شدم نگاهش کردم و گفتم : طناز این کبودی روی شونه ات چیه ؟


طناز دستپاچه شد نگاهش کرد و یکدفعه ساکت شد ! زهرا صدای آهنگ را کم کرد و نظر همگی به طناز جلب شد ؛ طناز سرش پایین بود که من گفتم : بازم داوود ؟


_ اوهوم !


آیسان بغض کرد و گفت : خیلی احمقه !


زهرا : این دفعه سر چی ؟


طناز لبخندی بر لب آورد که ما از اون حالت بیرون بیاییم و گفت : حواسم نبود لیوان از دستم افتاد شکست اونم گفت : مگه عاشقی که حواس نداری و اونوقت دیگه . . .


بعد یکدفعه زد زیر خنده و ما هم پشت سرش شروع به خندیدن کردیم دوباره زهرا صدای آهنگ راب لند کرد و دخترا رقصیدند ؛ دلم برای شایان تنگ شد ؛ موبایلم را برداشتم و شماره ی شایان را گرفتم : سلام سوگند خانمی !


سلام شایانم !


_ سلام عزیزدلم خوبی ؟


_ مرسی تو خوبی ؟ دلم برات تنگ شد !


_ فدای دلت ؛ کجایی این صدای آهنگ چیه ؟


_ من و دخترا دور هم جمعیم الانم داریم شادی می کنیم !


_ خوش بگذره عزیزم !


_ مرسی !


_ سوگــــــــندم ؟


وقتی این جوری صدام می کرد دلم هزار بار ضعف می رفت براش !


گفتم : جانم ؟


_ خیلی دوست دارم عسلم !


_ منم شایانی !


_ تو چی سوگندم ؟

_ همون که گفتی ؟
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 20
  • بازدید سال : 1,271
  • بازدید کلی : 69,836
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /