loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 3680 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 14

***

لطفا منو برگردون خونه... 
حس كردم خنده تو صداش كمرنگ تر شده :
- نترس نمي خوام سرت رو ببرم .. فقط ميخوام يه جايي رو نشونت بدم ... 
- خوب حداقل بگو كجاست... 
- خيلي دور نيست ... صبر كن.... 
از شهر كه خارج شد متوجه شدم داريم به سمت عباس آباد ميريم ... خيابونهاي بعد از عيد خلوت و دلگير به نظر مي رسيد . انگار نه انگار كه تا چند روز قبل حتي نيمه هاي شب اين خيابون ها مملو از ماشين و ترافيك و نور و صدا بوده ... 
سکوت فرهان اذیتم میکرد :
- به نظرت کار درستی کردی نصف شبی منو از خونه کشیدی بیرون ... ؟
انگار حرفم هیچ جوابی نداشت .. بیست دقیقه بعد از وسط شهر عباس آباد وارد راهی شد که من تو اون ساعت جز تاریکی چیزی توش نمیدیدم .. 
- کجا داریم میریم فرهان ...؟
- ده دقیقه ... فقط ده دقیقه هیچی نگو...
- یعنی چی ... اینجا خیلی ترسناکه من می ترسم..
بدون اینکه نگاشو به طرفم برگردونه زمزمه کرد :
- تا با منی از هیچی نترس.... 
دلم میخواست بگم .. تازگیها انگار باید از تو بیشتر از بقیه بترسم ... اما جاده تاریک پر پیچ و خم 
ترسی تو دلم انداخته بود که وادارم می کرد سکوت کنم .... نگاه کردن به روبرو و سایه های درختای کنار جاده بیشتر باعث وحشتم میشد .. ناچار چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد ... اما وقتی بیدار شدم اینرو فهمیدم که مدت زیادی از خوابیدنم نمیگذره ...دست فرهان هنوز روی بازوم بود وداشت تکونم میداد .. دلم میخواست بخوابم ... اما نمی ذاشت :
- بیدار شو تنبل یه ساعته رسیدیم اما دیگه نمی تونم بذارم بخوابی .. بیدار شو..
به زحمت چشمامو بازنگهداشتم... هوا دیگه تیره نبود .. انگار کم کم داشت خاکستری میشد...با دیدن دور و برم هوشیار شدم ...انگار بالای یه تپه ماشین رو پارک کرده بود ...صاف نشستم :
- اینجا کجاست ...
بی خیال خندید :
- کلاردشت ...
ابروهام رو بالا بردم ... کلاردشت ... می دونستم تو جاده کندوانه ... اما ما از عباس اباد چطوری سر از اینجا در اورده بودیم...
دستش رو جلوی صورتم حرکت داد : 
- بیدار شو خانوم کوچولو می دونی واسه رسیدن به اینجا از کمین راهزنای جاده عباس اباد به کلاردشت گذشتیم...حالا میخوای راحت بخوابی ...؟
بعد از گفتن این حرف از ماشین پیاده شد و به سمت قوس بالایی تپه رفت ...در روبازکردم و سرمای بیرون همه تنم روبه لرزه انداخت ..اما دلم میخواست برم وببینم چرا منو اورده اینجا... کنارش که وایستادم... تازه عظمت دورم رو دیدم ... یه عالمه تپه سبز و نیمه سبز کنار هم .. که داشتن زیر نور کمرنگ ساعت چهار و نیم پنج صبح رنگ میگرفتن ..رد نگاه فرهان رو گرفتم و رسیدم به یه نگین سبز تیره درست تو عمق پیوند این تبه های نیمه بیدار .. بی اونکه متوجه باشم چند قدم جلو رفتم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم:
- وای خدای من اینجا چقدر قشنگه.... 
بازوهامو از پشت گرفت و منو عقب کشید :
- کجا دختر ؟! الان پرت میشی پایین .. 
سعی کردم بازو هام رو از حصار دستاش رها کنم ... اما قدرتش بیشتر از من بود ... معترض به طرفش برگشتم .... صورتش رو نزدیک صورتم کردو اهسته گفت :
- هیس انقدر تقلا نکن دختر ... نگاه کن ... خورشید کم کم میاد بالا .. دریاچه رو می بینی... ببین چه روشن میشه .. با این طلوع ... 
به طرف دریاچه برگشتم ... انقدر این روشن شدن اهسته بود که حس می کردم منم دارم همراهش بالا میام ... اما با تمام وجود روشناییی رو حس میکردم .. این سبز تیره زمردی که کم کم به سمت سبز آبی شدن می رفت .. حتی انعکاسش رو روی شبنم های بوته های کوتاه مقابلم هم بی اونکه نگاهشون کنم میدیدم ... 
صدای فرهان هنوزم هم خیلی نزدیکتر از اون بود که باید باشه :
- همیشه یه شروع یه طلوع می تونه جذاب باشه .... هر چقدر که به نظر تکراری بیاد ... می تونه همینقدر زندگیت رو روشن کنه ...تونمیخوای یه طلوع تازه رو امتحان کنی؟ با من؟....
دریاچه حالا کاملا می درخشید ... نمی دونم کی فرهان ساکت شد ... اما صدای نفس کشیدنش هنوز کنار گوشم تارهای مجعد موهام رو می لرزوند ... 
حس بدی به لمس دستاش نداشتم .. حتی نمی فهمیدم که چطور شد اینطوری بهش تکیه کردم ... با شونه هام به سینه اش و دارم این درخشش رویایی این بهشت مجسم رو نگاه میکنم ... دیگه نمی لرزیدم ... گرمای تنش منو به خورشید پیوند داده بود ... 
اونقدر تو اون حال موندیم ... که همه جا کامل روشن شد .. انقدر که چشمام از خیره شدن مدام خشک شده بود ... به طرفش چرخیدم ... لبخند می زد .. جذاب ... با همون چال های عمیق ... با همون نگاه براق .. حس کردم دلم میخواد این نگاه ... این لبخند رو برای خودم حفظ کنم .. اولین مردی بود که از تماس دستش حس بدی نداشتم ... شاید حتی دلم می خواست کنارش بمونم .. تو حصار دستاش ...از ذهنم گذشت اولین مرد ؟ مگه چند نفر تا حالا تونستن لمسم کنند .. خاطره تلخ رو عقب زدم و ازش فاصله گرفتم .. جواب لبخندش رو با لبخند دادم ... 
- ممنون فرهان .. اینجا خیلی قشنگه ... 
- اما تو جواب منو ندادی ؟ 
چشمامو باریک کردم...:
- منظورت از طلوع دوباره چیه ؟
صاف وایستاد و دستاش رو زیر بغلش جمع کرد :
- یه رابطه دوستانه ... می خوام دوستت باشم ... 
سعی کردم بخندم و این طلوع قشنگ رو خراب نکنم ... 
- الان هم دوستمی .. درضمن جناب دوست وقتی تو از سرما دستات رو بردی قایم کردی ببین چی به روز من میاد ... 
بعد از گفتن این حرف به طرف ماشین برگشتم ... 
کنارم که نشست ... بدون اینکه به طرفم برگرده دستاش رو دور فرمون قفل کرد و گفت :
- منظورم دوست معمولی یا صمیمی نبود ... میخوام دوست دخترم باشی .... منم دوست پسرت ... یه پیشنهاد کاملا معمول و متداول ..
جا خوردم... نه به خاطر پیشنهادش... شاید چون توقع شنیدن چیز دیگه ای رو داشتم ...


***


زل زدم به یه لکه نامعلوم روی داشبورت ماشین و زمزمه کردم:
- می شه این صبح قشنگ روخراب نکنی ؟
نمی دونم صداش گرفته بود یا اینکه اون روز صبح دنیایی من داشت تغییر میکرد:
- یعنی انقدر تصورش بده ؟ که حتی نمیخوای بهش فکر کنی ؟!
کمربندم رو کشیدم و کلافه نگاش کردم :
- فرهان من و تو الان دوستیم ...دوستای خیلی نزدیک ... یعنی تقریبا تو جزو معدود دوستایی هستی که من تو کل زندگیم داشتم ...دیگه چرا میخوای این دوستی رو دسته بندی کنی .... دخترونه و پسرونه اش کنی ؟
- واسه اینکه میخوام بهت حس مالکیت پیدا کنم ... میخوام تهش به یه جایی برسیم ..می خوام منو از اون دسته بندی مسخره ای که بهش چسبیدی بکشی بیرون و یه کم خاص تر بهم فکر کنی .... 
دستام رو روی زانوم مشت کردم :
- چرا فرهان ؟ چرایهو اینقدر مصر شدی واسه شروع این رابطه واسه نزدیک شدن به من؟ چون ترمه ... 
صداش رفت بالا ... صداش برای اون صبح لطف بهاری برای اون همه ذرات اب معلق تو هوای خنک و مرطوب زیادی بلند بود... 
- لعنت به ترمه ... بابا ترمه یه بچه کوچولو بود که من فقط خوشم می اومد به لوس بازی هاش نگاه کنم ...تا حالا دیده بودی بهش توجه کنم ؟ دیده بودی که حرف خاصی داشته باشم که باهاش بزنم ؟ لعنتی ... من که به تو بیشتر از اون توجه کردم.... 
سرازیری تپه به سمت جاده اصلی اونقدر شیبش زیاد بود که باعث ترسم بشه ... :
- فرهان عصبی نشو ... من فقط ازت یه سوال پرسیدم 
- سوالت بی خود بود....من فقط خودتو می بینم ... الان دارم درباره تو حرف میزنم هی تو پای اونو بکش وسط ! 
- باشه .... یواشتر برو تا منم حرف بزنم .... 
نگام کرد و با صدای بلند زد زیر خنده ...:
- ای جان نیگاش کن مثل یه گنجیشک داره می لرزه از ترس ! منکه از عمد اینطوری نمی رم شیب جاده منو می کشه خانوم کوچولو....
با خشم بهش زل زدم که داشت به ترس من می خندید.. 
- اوه اوه میگن ازگنجیشکا موقع خشم باید ترسید چون ممکنه چشمتو در بیارن !
به حالت قهر رومو برگردوندم... ته دلم از این قهر و اخمهایی که برای اولین بار تجربه میکردم پر و خالی میشد... بلاخره جاده خاکی و پر از شیب تموم شدو من یه نفس راحت کشیدم.. تابش نور ملایم صبح بین درخت های سر به فلک کشیده دو طرف جاده انقدر خیره کننده بودکه قهر کردن از یادم رفت :
- وای فرهان اینجا چقدر قشنگه ! 
لبخندکمرنگی زد و گفت :
- اینجا یکی از قشنگترین جاده های ایرانه .... اما خوب به خاطر اینکه زیاد امنیت نداره نمیشه ازش مدام رفت و امد کرد...
همونطورکه به دره سبز سمت چپ جاده نگاه میکردم پرسیدم :
- یعنی چی که امن نیست ؟ 
- خوب اینجا هنوز راهزن داره که گاهی جلو ماشینا رو میگیرن!
با بی قیدی شونه امرو بالا انداختم:
- خوب بگیرن... می بینند ما هیچی نداریم ولمون میکنند...
ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشداری گفت :
- منو شاید ! اما فکرمیکنی از یه همچین دختر دختر خوشگل و ظریف و دلربایی هم به همین راحتی میگذرن...
بی اونکه بفهمم دارم چیکار میکنم مشتم روکوبیدم توبازوش وصدای فریاد همراه با خنده اش کل ماشین رو برداشت ... 
- آی ..نگفته بودی همچین روی خشنی هم داری ... فکرکنم باید تو پیشنهادم تجدید نظرکنم .... 

صورتم رو چسبوندم به شیشه ماشین ...سرمایی که از اونجا به صورتم نفود می کرد ،حرارت زیر پوستمو که داشت گونه هام رو می سوزوند پایین تر می اورد...با پایین اومدن شیشه و کشیده شدنش روی گونه ام یه باردیگه عصبی به سمت فرهان برگشتم:
- باورکن من از این دار ودرخت خیلی دیدنی ترم...
- مگه خودت اینطوری فکرکنی..
- تا کی میخوای فرار کنی؟
اخم ظریفی کردم و دستامو توهم گره زدم:
- از چی فرارکنم؟
ایینه ماشین رو تنظیم کردو با انگشت ضربه ای به مجسمه مرمری و کوچیک پرنده سفید رنگ زیر ایینه زد و اونو به یه حرکت دورانی مجبورکرد:
- از اینکه اعتراف کنی تو هم بدت نمیاد یه کمی بهم نزدیکتر بشیم...از اینکه تو هم از شنیدن این حرفا از زبون من بدت نمیاد... واسه همینه که هی نگاتو ازمن می دزدی ...امااین فرار نمیتونه خیلی کمکت کنه .... چون بلاخره مجبوری اعتراف کنی.... حداقل با من روراست نیستی... با خودت رو راست باش... 
دستامو بالا اوردم و چشمامو بستم:
- بسته فرهان ...خواهش میکنم ...من از وضعیت موجود راضی ام...از اینکه دوست باشیم بدون هیچ دسته بندی راضی ام ... و اگر میخوای ازم اعتراف بگیری که یه دختر ابله چشم وگوش بسته ام که زمزمه های یه پسر دلمو تکون میده... نیاز به این همه مقدمه چینی نیست ... 
صدای ترمز ماشین سطح خاکی کنار جاده انقدر بلندبود که زبونم رو بندبیاره...:
- چی کار میکنی...
دستشو گذاشت روی دستگیره :
- پیاده شو...
- واسه چی...
نگاهی به بیرون انداختم چندتا الاچیق کوچیک کنار هم ردیف تو عقب نشینی جاده به چشم می خورد با سقفهای ازگونی قرمزو دیوارهای از نی های نازک مرداب...
- واسه اینکه شاید بعد از خوردن صبحونه یه کم عقل بیادتوکله ات... 
کلافه نفسم رو بیرون دادم و چپ چپ نگاش کردم:
- مثل اینکه اونکه عقل تو سرش نیست تویی...من با این بلوز شلوار خونگی کجا میتونم بیام .. 
چال های روی گونه اش دوباره عمیق شد و این بار بی حرف از ماشین پیاده شد . وقتی صندوق عقب رو باصدای نچندان اورم بست و به طرفم اومد تو دستش یه اورکت ارتشی سبز رنگ بودکه تصور پوشیدنش با اون شلوار نخی باعث شد بخندم و بی اعتراض از ماشین پیاده شم !
هوای بیرون ماشین همونقدرکه انتظار داشتم سرد و لطیف بود .بدون توجه به فرهان که داشت به طرف آلاچیق ها می رفت به سمت تاب بلندی که روی نزدیکترین درخت تنومند و قدیمی کنار الاچیق ها بسته شد بود رفتم.حتی دیدن اون طناب زخیم که وصل میشد به وسط یه تیکه چوب استوانه ای و امتداد مسیرش می رفت تا دل اون دره سبز پر از مه صبح گاهیِ ته نشین شده ،باعث شدضربان قلبم چند برابر تند تر ونفسهام نا منظم تربشه... طناب قهوه ای رنگ رو با دست لمس کردم و هیجان زده به شاخه بالای سرش که به اندازه کافی محکم به نظر می اومدنگاه کردم...
صدای زمزمه فرهان ازکنارگوشم وادارم کردکه چشم از درخت بردارم:
- دوستداری سوار شی..
به تبعیت از خودش منم با زمزمه گفتم :
- دوست که دارم اما می ترسم...
- تا با منی از هیچی نترس گنجیشک کوچولو!
سرش رو کمی عقب بردو رو به مرد مسنی که روی یه چهارپایه جلوی دکه فلزی کنار الاچیق ها نشسته بودکرد :
- حاجی این تاب سواری رو هم بزن رو صورت حساب صبحونه ...
پیرمرد دستش رو تکون داد و لبخند کنایه امیزی زد ... چشمم افتاد به کاغذی که روی تنه درخت چسبونده بودن 
" تاب نفری هزار تومان "
فرهان بازوهام رو گرفت و دربرابر تقلای من اخم امیخته به خنده ای کرد:
- انقدر مثل یه بز چموش ول نخور بذار کمکت کنم که سوار شی .. 
مرددپاهامو دوطرف طناب انداختم و روی چوب نشستم...دستای فرهان پایین اومدو چوب رو از دوطرف گرفت و منو به سمت خودش کشید . صورتش تقریبا تو کفتم پنهون شده بود.. صدای خنده خفیفش رو از لرزش اورکت توی تنم حس کردم:
- می بینی این تاب سواری هم واسه تو هیجان داره .... هم واسه من...
قبل از اینکه بتونم جوابش روبدم... چوب رو رها کردو من در حالی که بی اختیاراز هیجان و سرخوشی جیغ می کشیدم وارد دنیای ناشناسی از رنگ سبز و قطرات ریز و معلق آب و رسوب مه شدم ... 

مثل بچه های خطا کار جلوی ترمه وایستادم و چونه ام رو چسبوندم به سینه ام ...صدای فریادش عصبی ام می کردو اما نمی تونستم بهش حق ندم: 
- ارغوان تو اصلا یه ذره عقل تو سرت هست ؟ می دونی وقتی پا شدم دیدم نیستی چه حالی شدم... بعد تو میگی رفته بودی با اون پسره بی عقل تراز خودت طلوع افتاب رو تماشا کنی.؟
زیر چشمی نگاش کردم . موهاش ژولیده و صورتش از هیجان قرمز شده بود . سعی کردم به طرفش برم که سر جا میخکوبم کرد :
- یه قدم طرف من اومدی نیومدی ها .... می زنم لهت میکنم بخدا ... زبونم نریز ... هامون بدتر از من ! از ساعت چهار همینطوری داره تو خیابونا میگرده....
سرم رو به سرعت بلند کردم :
- چرا به اون گفتی خوب؟

اوج گرفتن صداش حالمو بدتر کرد:
- وقتی توی بی عقل حتی موبایلت رو نبردی ...بدون کیف ومانتو غیبت زده ...توقع داری من چیکار کنم ... ؟ تیام بدبخت روبگو که نصف شبی راه افتاده بیاد اینجا ..

انگار چیزی یادش اومده باشه با دست محکم کوبید توصورتش وگفت :
- یادم رفت بهش تلفن کنم بگم نیاد ...

حس میکردم دیوار های سوئیت کوچیکم انگار تنگ ترو تنگ تر شده بود ...رفته بودم با فرهان طلوع روببینم ؟ انقدر احمق بودم که عقلمو دادم دست اون .. یه ساعت سوار اون تاپ بلند....از به یاد اوردن تاپ دلم پیچید ... خوشی مرموزی زیر پوستم دویید ... لمس کردن مه با دستام ... نشستن قطرات اب روی گونه هام .... صدای جیغ ازاد و رهام و لرزش پاهام وقتی پامو دوباره روی زمین گذاشتم ... صدای سمجی تو ذهنم تکرار کرد...وقتی پاهات رو روی زمین گذاشتی ومی لرزیدی و فرهان واسه چند ثانیه دستاشودورت حلقه کرد تا نیافتیو ...تا اروم بشیو...

سرم رو تکون دادم ... باید فراموش میکردم... اون دستای حمایت کننده و اون زمزمه های ....

- نه نیام نیازی نیست بیایی ... حالش خوبه ... با فرهان رفته بودن کلاردشت کنار دریاچه ... همین الان رسیدن ...
- .......
- نزدیک تهرانی ... اوکی به هر حال این حالش خوبه ...
- ....
- باشه منتظرم...

تماسش که قطع شد به سختی پرسیدم:

- داره بر میگرده اصفهان ؟

اخماشو تو هم کشیدو در حالی که گوشی رو دوباره به گوشش می چسبوند تندو سرد گفت :

- نه خیر..داره میاد اینجا مطمئن بشه عقل توسرت هست یا نه !

چند قدم رفتم عقب و تکیه دادم به دیوار ... پشتم یخ کرد... فرهان تو چیکار کردی ؟ ما چیکار کردیم .... شنیدن حرفای ترمه با هامون اون لحظه برام مهم نبود..... دوست نداشتم تیام بیاد ..نمی خواستم تو چشماش نگاه کنم ...خودمو از دیوار کندم و سلانه سلانه به طرف تراس کوچیک سوئیتم رفتم .. وقتی سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد در تراس و چشمام رو بستم یهو انگار کنار همه اون نگرانی هاوپشیمونی ها یه حس خوب غیر منتظره دلم روگرم کرد...من چند ساعت نبودم و کسایی بودن که نگرانم باشن.... که حتی نصف شب راه بیافتن که منو پیدا کنند.... لبخند کم جونی زدم و دستامو زیر بغلم جمع کردم... نمیدونم چقدر تو اون حال موندم که صدای ترمه وادارم کرد از دنیایی عجیبی که د چارش شده بودم جدا بشم:

- بیا تو دیووونه اخه من از دست توچیکارکنم.. رنگ به صورتت نمونده ...نشستی اونجا لبخند ژکوند میزنی .... بیا ببینم الان تیام میاد چه گلی میخوای به سرت بگیری... بیچاره دلش رو به چی خوش کرده ....یا بهتره بگم به کی..

صورتم روگرفتم بالا و به چشمای سبزش که مثل گربه ای توشکار میدرخشید لبخندزدم :
- مگه تو همین رونمیخواستی ...

به وضوح جا خورد...:
- چیو؟
- اینکه تیام ازم ناامیدبشه... اینکه ها...

حرفمو قطع کردم...لبامو به طرف داخل دهنم برگردوندمو رو هم محکم فشارشون دادم.... باید نیرومو جمع میکردم:
- مطمئن باش دیگه هیچ جوره زنداداشت نمیشم... تیام این دندون لق رو می اندازه دور...

برخلاف اونچه فکر میکردم کنارم نشست.... تونگاش نمیدونم چی بود ...یه جنگل نورس با یه عالمه سایه ... سایه هایی از شک.. تردید...نگرانی...

- دیوونه ...من یه چیزی گفتم... تو باید دستی دستی زندگیت روخراب کنی...من احمق بودم.. تو چی ؟ واقعا تیام رو دوست نداشتی ؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 80
  • بازدید سال : 1,331
  • بازدید کلی : 69,896
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /