loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 695 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 13

***

نگاهی به اطراف انداختم اما انقدر نگاهم کم عمق و سطحی بود که هیچی از اون محیط تو یادم نمود . روی صندلی جا به شدم وبه دری که دانا گفته بود فرهان پشت اونه خیره شدم ... 
*** 
در اتاق به شدت باز شد و ترمه پرید تو . دستم رو گذاشتم روی قفسه سینه ام و با اخم نگاش کردم :
- چته سکته کردم ! ؟
- از صبح تا حالا منتظرم بیایی ازم بپرسی خبر دومم چی بوده اما تو کلا محو مامانت و اردلان شدی ! 
در حالی که چشمامو باریک می کردم پرسیدم :
- خبر دوم چیه ؟
قبل از اینکه چیزی بگه یادم اومد که صبح وقتی بیدارم کرد یه چیزایی درباره یه خبر مهم گفته بود ... 
- اها ... خوب تقصیر خودته انقدر سر هر خبر بی ارزش بازار گرمی می کنی که آدم هیچ کدوم از حرفات رو جدی نمی گیره .. 
چپ چپ نگام کرد :
- حیف که باید با هم بریم وگرنه عمرا بهت می گفتم هامون و خانواده اش و فرهان اومدن شاهین شهر و الان هم باید بریم بیرون دیدنشون .
ابروهام رو بالا بردم و با تعجب پرسیدم :
- کی اومده ؟ دیدن کی باید بریم ؟
روی لبه تخت نشست و دستاش رو عقب برد و بهشون تکیه داد :
- هامون با مامانش اینا اومده شاهین شهر خونه یکی از فامیلاشون .. فرهان هم باهاش اومده . البته فرهان اصفهانه ... قراره غروب بریم دیدنشون !
گیج پرسیدم :
- دیدن خانواده هامون ؟
چشماشو با حرص رو هم گذاشت :
- نه خنگ خدا دیدن هامون و فرهان ... 
کلافه برس رو از روی پاتختی کنار تخت برداشتم و شالم رو از روی سرم کشیدم :
- همینم مونده مامان و اردلان رو اینجا ول کنم بیام دیدن هامون و فرهان ... 
پاهاشو رو تخت بالا کشید و بغلشون کرد :
- باز افتادی به جون این سیم های تلفن ... یه ذره یواشتر شونه کن از ریشه در اومدن ... بعدشم مامانت که با مامانم رفتن میدون نقش جهان و می دونم تا شب هم نمی آن ... اردلان هم که با تیام رفته بیرون ... تا قبل از اینکه اینا برگردن میاییم خونه . حوصله ام سر رفت انقدر تو این عیدی قیافه کج و کوله فامیل پدری و مادری رو دیدم ... 
با پوزخند گفتم :
- حالا نه اینکه قیافه این دوتا خیلی صافه و قشنگه .. 
متکای روی تخت رو به طرفم پرت کرد و گفت :
- وا چشون بیچاره ها .. هامون که درست عین ... 
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و بالش رو تو صورتش کوبیدم :
- بسه انقدر وراجی نکن ... میام اما فقط یک ساعت ! بعدش باید برگردیم . در ضمن به دادشت هم میگی که کجا می خواهیم بریم ... دوست ندارم فکر کنه من خواهرشو از راه به در کردم ... 
چشم غره ای رفت و از جاش بلند شد :
- مگه از راه به در نکردی ..... من یه آدم ساده بی شیله پیله بودم ... تو کلی خط کشیدی روم ... 
- والا تا جایی که یادمه تو همین گورخری که الان هستی بودی .... فقط بقیه چون چشم بصیرت ندارن نمی تونند خط خطی هات رو ببینند .. 
پیچیدن برس بین فرهای گره خورده موهام باعث شد جیغ کوتاهی بکشم و حرفم ناتموم بمونه . ترمه هم با به نشون دل خنک شدن شکلکی برام در آورد و از اتاق بیرون رفت .... دلم شور می زد .... برس رو به زحمت از تو موهام بیرون کشیدم و سرجاش انداختم ... دوست نداشتم اون دوتا رو ببینم .... اما نمی دونستم که چرا دوست هم نداشتم که ترمه تنها بره دیدنشون ... 
*** 
صدای ساکسیفون بازم منو به یه خلسه کرخت و بی وزن دچار کرده بود . فضای کافه مثل قبل نیمه تاریک و معطر با این وسوسه شیرین رها شدن همراهیم می کرد . حالا دیگه تک تک نت ها و بالا و پایین شدن ملودی رو می شناختم . تو چند ماه گذشته انقدر تو خونه و دفتر به این تک نوازی گوش کرد بودم که همه می گفتن می تونی به اسم امضای خودت ثبتش کنی . نصف لیموی کنار لیوان رو تو لیوان بزرگ و مملو از یخی که مقابلم بود چکوندم و به ترمه که با خوشحالی در حال خوردن خامه صورتی روی توت فرنگی گلاسه اش بود نگاه کردم . با وجود اینکه برام به اندازه همیشه عزیز بود اما انگار وقتی بهش خیره می شدم حس می کردم یه چیزی تو رابطه ما تغییر کرده ... 
- تو نمی خوای دست از سر این نوشیدنی تلخ و ترش برداری ؟
شنیدن صدای هامون باعث شد بی اونکه سرم رو بالا بیارم لبخند بزنم . دلم برای همکلاسی هام تنگ شده بود اینو نمی تونستم انکار کنم . حداقل پیش خودم...
همزمان با ترمه از جامون بلند شدم . ترمه با لبخند به طرف هامون رفت که همراه دختر جوون قد بلندی کنار میز وایستاده بود . صدای سلام کردنم بین سر و صدایی که ترمه به راه انداخته بود گم شد :
- سلام چه دیر کردی ... وای این باید هانیه باشه ؟ درسته ؟
هانیه لبخند جذابی زد که فهمیدم زیبا ترین چیز تو صورت به ظاهر ساده اش با اون آرایش محو، همون لبای برجسته و دندونهای یه دست و مرتبه که باعث میشه موقع لبخند زدن دلنشین و دوست داشتنی به نظر بیاد .
دستش رو به طرف ترمه دراز کرد :
- سلام درست حدس زدی هانیه ام خواهرزاده هامون !
با خودم فکر کردم چه جالب به نظر میاد خواهر زاده و دایی هم سن باشن .
هامون به طرفم چرخید و حواسم رو جمع خودش کرد :
- این هم مدیر داخلی شرکت فرهان، خانوم ارغوان آراسته ! 
دستای هانیه ظریف و گرم بود حس خوبی بهم منتقل شد . لبخند زدم و صداش تو گوشم نشست :
- خوشبحال فرهان چه مدیر داخلی زیبا و متشخصی داره ... خوشبختم ارغوان جون ! 
لحنش صمیمی اما کاملا رسمی بود . 
- در اینکه من خیلی خوش شانس بودم شکی نیست مگه نه ارغوان ؟
هنوز دستمو عقب نکشیده بودم که دست فرهان به طرفم اومد . چشمای سیاهش می خندید... دلم برای خندی چشمای فرهان هم تنگ شده بود . یه حس خاصی نسبت به نوع نگاهش داشتم . دلم میخواست می تونستم کاری کنم که هیچ وقت این خنده ها خاموش نشن ... 
- سلام تو چرا عقب موندی ؟
فرهان درحالی که هنوز دستم رو ول نکرده بود با اخم رو به ترمه گفت :
- کوفت و سلام عقب مونده هم خودتی ! نه که تو این شهر درب و داغون شما جای پارک پیدا میشه دنبال جا پارک بودم !

***

روي پله ها رو به حياط نشستم و بازم زل زدم به تاريكي ... حتي ديگه اون نور ضعيف از گلخونه هم ديده نمي شد . سوز خشك معلق توي هوا هم انگار اين تاريكي رو غليظ تر مي كرد . پاهامو بيشتر بهم چسبوندم و دستام رو زير بغلم جمع كردم اما سرما سمج تر از اين حرفا بود . هد ست موبايل رو تو گوشم گذاشتم و صداي ساكسيفون راهشو يهو تو پيچ و خم ذهنم باز كرد . چقدر گوش كرده بودم تو اين چند ماه اين آهنگو ؟ كلا حسابش از دستم در رفته بود . تمام صحنه هاي امروز همراه ملودي تك نوازي تو ذهنم بالا و پايين مي شدن اما دلم نمي خواست رفتار آزاردهنده ترمه يا نگاههاي معني دار هامون رو به خاطر بيارم . انگار فقط رفتار عادي فرهان بود كه به خاطر اوردنش باعث آزارم نمي شد. هانيه هم انگار متوجه جو خاص بين هامون و ترمه شده بود و بيشتر از چند جمله باهامون حرف نزد ... 
اما بر خلاف روز ناآرومي كه حس مي كردم پشت سر گذاشتم اين تاريكي مطلق بهم آرامش ميداد . ذرات شب سنگين بود و من سبك اين توازن رو دوست داشتم . هامون امروز به من نگاه مي كرد و با ترمه حرف مي زد . ترمه امروز به من نگاه مي كرد و با هامون حرف مي زد . حالا تو اين تاريكي بدون هيچ نگاه خيره اي خيلي حس خوش آيندي داشتم . مي خواستم اين چند روز هر چند زير بار منت اين خانواده اما كنار مامان و اردلان در آرامش باشم .. چيزي كه هيچ وقت نتونسته بودم تجربه اش كنم . 
ته دلم از تيام ممنون بودم كه منو نجات داده بود از رفتن به خونه خاله اي كه ميدونستم به خاطر رونده شدنش از طرف مادرم حالا با زبوني زهرآگين منتظرمون نشسته . اما دلم براي خودم مي سوخت . براي خودم ومامان و اردلان كه براي با هم بودن بايد مثل بچه يتيم ها زير سقف خونه يكي ديگه دور هم جمع مي شديم . 
دلم از اين همه بي ريشه بودن گرفت . مي خواستم سقف خودم و خونه خودم رو داشته باشم . كاش تيام برادر ترمه نبود . كاش تو زندگي من اين همه نقطه سياه نبود اونوقت مي تونستم به پيشنهادش جدي تر فكر كنم . حتي اگر عشق اين وسط حكم نمي كرد . مي تونستم سعي كنم كه دوستش داشته باشم ... هم خودش ... هم عقايدش هم دنياش ... فكر بيدار شدن هر روز با زمزمه هاي تيام سر سجاده ته دلمو غلغلك مي داد . انگار يه جوري گرم شدم ... سرما رفت ... 
حس خوبي بود دوست داشته شدن و مورد حمايت قرار گرفتن . اينكه تيام سعي كرد من و خونواده اشفته ام رو زير يه سقف جمع كنه برام خيلي با ارزش بود . اما نمي تونستم بهش بگم .. نمي خواستم بهش بگم ... 
سرم رو تكون دادم ... فكر كردن به اين چيزا كافي بود . فكر كردن به چيزهايي كه نگهداريشون درتوانم نبود هيچ فايده اي به حالم نداشت . حتي بازي هامون و ترمه به نظرم بچگونه مي اومد . دستي روي شونه ام نشست و تكونم داد . سيم هد فون رو از تو گوشم بيرون كشيدم و به عقب برگشتم . ترمه با بلوز و شلوار نخي خوابش و يه شنل بافتني تيره با تعجب نگاهم مي كرد :
- تو اين هوا اينجا نشستي كه چي بشه ؟
از فكرم گذشت " يعني نگرانم شده ؟ " لبخند زدم :
- خوابم نمي برد ! اومدم بيرون كه با ول خوردنم مامان رو بيخواب نكنم ... 
يه پله بالاتر از من نشست :
- ووووي چقدر زمين سرده ... ديوونه پا شو بريم تو ! 
- ميام تو برو منم ميام ... 
لحنش عوض شد ... نمي تونستم بفهمم چطور شده ... فقط عوض شد :
- امروز چيزي اذيتت كرد ؟
سرم رو برگردوندم . تو اون تاريكي سبزي چشماش معلوم نبود . 
- چي بايد اذيتم مي كرد .... 
صداش به اندازه هوا سرد بود سردو يخ بسته مثل يه قالب يخ كه كوبيد شد تو صورتم :
- نزديكي من و هامون ... 
دلم گرفت ... سرم رو برگردوندم ... به تاريكي كه حالا غليظ تر بود نگاه كردم ... فكري كه مي كرد برام دردناك و مسخره بود ... يه خط عميق افتاد روي قلبم اما نمي دونم چرا هنوز توازنم بهم نخورده بود ... سعي كردم لحنم به سردي صداش نباشه :
- ترمه ؟
- بله ... 
لب پايينم رو بين دندونام گرفتم ... پرسيدنش داشت به خنده ام مي انداخت ... از اون خنده هاي تلخ .. :
- تو چرا با من دوست شدي ؟
سكوت كرد و بعد صداي نفس عميقش رو شنيدم :
- ديونه شدي ؟ 
- نه واقعا دلم ميخواد بدونم تو چرا دوست مني ؟
حركت كردنش رو حس كردم روي پله كناريم نشست :
- دلخور شدي از سوالم ؟
به طرفش برگشتم .. چشماش برق مي زد ... نگران بود و پر از سوال :
- نه فقط دلم ميخواد بدونم ! 
دستش رو گذاشت روي شونه ام و از جاش بلند شد :
- پا شو برو بخواب .. تا بيشتر از اين مغز جلبكت يخ نزده .... 
هيچي نگفتم ... وقتي صداي بسته شدن در رو شنيدم سرم رو روي زانوم گذاشتم.. واقعا دلم ميخواست بدونم ...

***

وقتی سرم رو از روی پاهام بلند کردم رگهای گردنم صدا دادن .... گوشیم تو جیب ژاکت بافتنی طوسی رنگ مامان که تو تنم بود لرزید و من متعجب به صفحه اش نگاه کردم . 
- الو 
- سلام ارغوان بیداری؟
- اره ! تو چرا نخوابیدی ؟
- تازه از پیش هامون اومدم !
- الان هتلی ؟
- نه تو خونه رفیق هامونم ! 
بی اختیار لبخند کمرنگی زدم :
- اخی دلم برای اونجا تنگ شده ... 
خنده رو تو لحنش حس کردم :
- خوب میخوای بیایی اینجا .. من فعلا بیدارما .. 
همونطور که لبخند می زدم گفتم :
- همون دیگه مشکل اینجاست که تو بیداری آقای مدیر عامل ! 
- چه اشکالی داره ؟ 
- فرهان حوصله شوخی ندارم نصف شبی ...
- باشه بابا ! چه بی اعصاب ! 
- حالا نصف شب زنگ زدی اعصاب منو تست کنی ؟
- نه زنگ زدم برای فردا ناهار به یه رستوران خوب دعوتت کنم ! 
- خوب نمی شد همون عصر که بودیم بگی ! 
- نه !
سرم رو کج کردم اخم ظریفی بین ابروهام نشست :
- چرا ؟
- چون نمی خواستم جز تو کس دیگه ای رو دعوت کنم .. .تا الان هم که گیر هامون بودم ... 
- یعنی فقط من؟
- اره ؟
متفکر پرسیدم :
- حالا چرا این افتخار نصیبم شده ؟
خنده تو صداش نبود :
- چون میخوام باهات حرف بزنم ... 
بی اختیار خندیدم :
- فرهان! می خوام باهات حرف بزنمو ،کوفت ! تو قبل عید هم همین رو نگفتی منو کشیدی ترنج ؟
- ارغوان جدی باش ! من فقط فردا اینجام پس فردا بر می گردم تهران که سیزده به در پیش خانواده ام باشم ... 
- اخه من به ترمه چی بگم ؟ 
قاطعیت تو صداش گره تو ابروم رو باز کرد :
- بگو با فرهان قرار دارم ! مگه ترمه بزرگتر توئه که ازش می ترسی ؟
- فرهان ... 
- من فردا ساعت دوازده و نیم میام دنبالت ! 
- چی بگم والا . امان از دست شما مردای عجیب غریب که نمیشه فهمید تو سرتون چی میگذره ! 
این جمله رو گفتم که نگرانیم رو بپوشونم . اما خودمم دلم میخواست برم و باهاش ناهار بخورم ... 
- پس تا فردا 
- تا فردا ...
- راستی ....
- باز چیه ؟
- من شوخی نکردما ... حالا حالا ها بیدارم ... 
- فرهــــــــــــــــــان ! 
- خداحافظ 
تماس رو که قطع کردم بی اختیار لبخند زدم . دایره کوچیک افراد دورم رو دوست داشتم . تنها کسایی که می تونستم بهشون فکرکنم . برام موجودیت داشتن ... تنها کسایی که تو همه این بیست و چند سال حالمو پرسیده بودن .. سوز هوا وادرم کرد سرم رو تو یقه ژاکت فرو کنم ... دور چشمام چین انداختم .. شاید این حال خوب امشبم مال این بوی تن شیرینیه که از این ژاکت میاد ... 


لبخند ترمه بيشتر از اونچه بايد كش اومد . 
- چه خوب كه با فرهان قرار داري ... منم ميخوام با هامون و هانيه برم چهل ستون ... مي دونستم خوشت نمي اد از اينكه تو آب ستون بشمري ... فرهان هم كه لنگه خودته ... 
سعي كردم لبخند بزنم اما انگار لبام درد مي كرد ... از ديشب درد گرفته بود ... 
بعد از گفتن اين حرف ضربه ملايمي به شونه ام زدو از اتاق خارج شد . كمتر از يه ساعت بعد صداي زنگ در و فرياد بلند ترمه كه مي گفت " دوستامن اومدن دنبالم " نشون داد كه هانيه و هامون اومدن دنبالش . 
بي حوصله مانتوي بافت طوسي و شلوار زغاليم رو به تن كشيدم و در جواب مامان كه يهو تو آستانه در ظاهر شده بود و براي بار چند ازم مي پرسيد " مگه تو تو اصفهان دوست و رفيق داري ؟" چشمامو رو هم گذاشتم و شمرده شمرده گفتم :
- اقاي فخرايي از همكلاسيهامه ... .اومده اصفهان براي تفريح .. انگار يه كاري هم با من داره .. 
نوك زبونم رو روي لبهاي ازدرد متورمم كشيدم .. اين روزها بيش از اندازه حرف نگفته داشتم .. انقدر كه پشت لبام انبار شده بودن ... مثل اون لحظه كه دلم ميخواست به مامان بگم :
" براي نگرانِ من شدن كمي دير شده مادرم "
از اتاق كه بيرون زدم اردلان و تيام روي مبل دونفره روبروي در هال منتظرم نشسته بودن ... قرار بود منو تا محل قرارم با فرهان برسونند . بند كيف مشكي ام رو روي شونه ام جا به جا كردم و بي اختيار شال پشمي نازك خاكستريم رو روي سرم جلو تر كشيدم . تو ماشين سنگيني جو رو به خوبي حس مي كردم . تيام با نوك انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود و اردلان هم زل زده بود به باروني كه ديشب همپاي بلند شدن من از روي پله ها شروع به پايين اومدن كرده بود . 
شيشه رو كمي پايين كشيدم و صورتم رو به طرف اسمون گرفتم ... خاكستري و متراكم از ابر بود . قطرات بارون به صورتم كه ميخوردن حس خوبي رو بهم منتقل ميكردن . ياد ترمه افتادم كه با لجبازي بچگونه اي نيكو جون رو تا دم در كشيد تا با هانيه آشنا بشه و به حرفش كه مي گفت " اگر كسي قراره با من آشنا بشه بايد خودش بياد تو خونه " هيچ توجهي نكرد . همهمه كوتاهي كه براي چند دقيقه جلوي در خونه با تعارفات معمول بينشون راه افتاده بود حتي به گوش من كه روي پله هاي ساختمون داشتم به بارون نگاه ميكردم مي رسيد . صداي تيام وادارم كرد سرم رو بكشم تو و بلبشوي صداي هامون و هانيه و ترمه تو سرم خاموش شد :
- صورتت رو بيار تو سرما ميخوري ... 
تو آينه بهش نگاه كردم . صورتش گرفته بود بي اختيار لبخند زدم . چند وقتي ميشد كه حس ميكردم تيام رو دوست دارم همونطور كه ترمه و هامون و فرهان و تا اندازه اي گلاره رو دوستداشتم . اجتماع كوچيكي كه برام با ارزش ترين گنج دنيا بود .. اجتماعي كه با وصل شدن بهشون سعي ميكردم از من بودن در بيام و ما بشم ... نگاه خيره ام رو انگار حس كرد كه از تو آينه ماشين پر گلايه زل زد به چشمام ... لبخندم عميق تر و پر مهر تر شد مثل خواهر بزرگي كه به برادر كوچيكتر غمگينش نگاه ميكنه ... و عجيب كه اين برادر كوچيك حداقل شش هفت سالي سالي ازم بزرگتر بود ... سعي كردم همه حرفايي كه ميخواستم بگم و نمي تونستم رو تو نگام بگنجونم كه دلگير نباش كه فراموشم كن كه ببخش .. كه دوستت دارم .. كه برام عزيزي .. تو افكار خودم بودم كه ترمز ماشين تكونم داد اخماي تيام بيشتر از قبل تو هم رفته بود . 
- رسيديم .. 
به نرمي از ماشين پياده شدم . ارلان سرش رو كمي از پنجره بيرون آورد :
- كي كارت تموم ميشه ؟
- نمي دونم بستگي به حرفاي فرهان داره !
داشتم تمرين مي كردم كه به همه راست بگم .. همه چيز رو جز اونچه پشت سر گذاشتم . 
به طرف دويست وشش نقره اي فرهان كه يكمي جلو تر پارك شده بود رفتم . زير نگاه سنگين تيام انگار هر قطره بارون به سنگيني يه تيكه سنگ كنده شده از دل يه كوه بود . همه تنم زير اين همه ضربه درد مي كرد . 
در ماشين رو كه بستم موجي از بوي سيگار و عطر گس فرهان و گرما باعث شد چين بندازم رو بينيم :
- سلام ! خيلي دير كردم ؟
- نه تازه رسيدم !
بعد از گفتن اين جمله ماشين به حركت در اومد . يه نيم چرخ به طرفش زدم :
- خوب ميگفتي مي اومدم جلوي رستوران ! 
- اگر مي دونستم با اسكورت قراره بيايي حتما اينكار رو ميكردم !
- يعني چي ؟
در حالي كه مي خنديد با ابروش به پشت سرمون اشاره كرد . عقب رو كه نگاه كردم از پشت لايه بخار نازكي كه روي شيشه نشسته بود هم خوب ميشد ماشين تيره رنگ تيام رو ديد . 
- مثل اينكه خيلي نگرانته !
- كي ؟
- اقاي ستوده ؟
طنز تو صداش حرصم رو در اورد :
- تيام رو مي بيني اما اردلان رو كه كنار دستش نشسته نمي بيني ؟
شونه اش رو بالا انداخت و دنده عوض كرد :
- ادم اون چيزي كه به نظرش مشكوكتر مياد رو واضحتر مي بينه !
- اها پس بگو اين ديد شماست كه مشكل داره!
خنده اش عميق تر شد :
- نه به جون تو !
چپ چپ نگاش كردم :
- جون خودت ! 
با لحني كه شيطنت و كنايه رو با هم توش حس مي كردم گفت ك
- فعلا اونكه داره ويراژ ميده و لايي مي كشه كه ما رو گم نكنه جناب ستوده است ... 
تا خواستم جوابش رو بدم با يه چرخش ناگهاني فرمون ماشين رو كشيد تو يه خيابون فرعي خلوت و با مهارت پارك كرد . 
- خوب ما كه رسيديم .. الان تيم اسكورت هم خيالش راحت ميشه كه قصد من ربودن شما نبوده بانو ! 
از ماشين كه پياده شدم به پشت سرم نگاه كردم اما قبل از اينكه بتونم سرم رو كامل بچرخونم ماشين تيام با سرعت خيلي زيادي از كنارم رد شد . فرهان عينك دوديش رو كه نمي فهميدم تو اين هواي ابري چه مفهومي داره هل داد روي موهاش و در رستوران رو نشونم داد يه در نه چندان بزرگ و ساده كه بالاش تابلوي چوبي به چشم مي خورد
" كافه رستوران آغاز "
پنجره هاي كوچيكش هيچ نمايي از داخلش رو نشون نمي داد در با صداي خوشايند زنگوله اي كه بالاش نصب شده بود باز شد و فرهان خودش رو كمي عقب كشيد تا من وارد بشم . فضاي داخل هم درست مثل نماي بيروني ساده بود اما عجيب حس خوبي رو منتقل مي كرد. روي اولين ميز خالي دو نفره كنار پنجره هاي كوچيك نشستيم . در حالي كه به اطراف نگاه ميكردم پرسيدم :
- تو اينجا رو چطوري پيدا كردي چقدر باحاله ! اصفهان زياد ميايي ؟
سوئيچ ماشين رو روي ميز گذاشت و گفت :
- نه ! از هامون پرسيدم اونم گفت اينجا خاطرات خوبي داشته ! 
- خاطره ؟ 
- كنجكاو شدي ؟؟؟
كيفم رو كنار پام رو زمين گذاشت و گفتم :
- اره ! خوب هامون بچه تهرانه نمي دونم چرا بايد از اينجا خاطره داشته باشه !مگه اينكه اصفهان زياد بياد !
در حالي كه لحنش رو كمي كشدار مي كرد با بدجنسي گفت :
- يا اينكه يه زيد اصفهوني داشته باشه ! 
- اولا كه زيد نه و دوست دختر ! دوما شايد كسي چه ميدونه !
منوي كه پيشخدمت به طرفمون گرفته بود رو گرفت و در حالي كه بازش مي كرد نگاه مشكوكي بهم انداخت :
- يعني برات مهم نيست ؟
- هر چيزي كه مربوط به دوستام باشه برام مهمه ! اما خوب نه اونقدر كه احتمالا منظور توئه ! 
بدون اينكه داخل منو رو نگاه كنه بستش و به طرف من گرفت :
- من چنجه ميخورم تو نگاه كن ببين چي دوست داري ! 
منو رو به طرف پيشخدمت گرفتم :
- منم چنجه مي خورم ... 
پيش خدمت كه دور شد فرهان كمي به طرفم خم شدو پرسيد :
- از كجا مي دوني كه منظور من چيه ؟
دور چشمام چين انداختم :
- چون مديرم رو خوب مي شناسم ... 
سرش رو عقب برد و سرخوش خنديد :
- خوبه !اين جمله ات به اون چيزي كه ميخوام بگم كاملا ربط داره ! 
- چي ميخواي بگي ؟
- بذار يه چيزي از گلومون پايين بره بعد .. 
- اما من دلم ميخواد قبلش بشنوم ... نكنه مي ترسي اشتهام كور بشه ... 
ابروهاش رو بالا برد و مطمئن گفت :
- اتفاقا مي ترسم اشتهات باز بشه من ورشكسته شم ... 
- مطمئن باش از ايني كه هستي ورشكسته تر نمي شي ... 
دستش رو كشيد رو پيشونيش :
- هميشه يادم ميره كه از پس زبون تو بر نميام ..
دستم رو زدم زير چونه ام و بهش خيره شدم :
- فرهان من منتظرم ... ! 
قبل از اينكه بتونم سرم رو عقب بكشم دستش به طرف صورتم اومد و حلقه موي بيرون زده از كنار شالم رو گرفت و كشيد :
- اي مگه مرض داري ؟
- نه ولي عاشق موهاييم كه وقتي يه نم بارون ميشينه روشون اينطوري لوله ميشن ميرن بالا ... 
- ديووونه .. 
- يادته اون روز تو پارك فين ... تولدت ... بارون اومد .. درست موهات همين شكلي شده بودن ... 
اخم ظريفي كردم :
- نميشه حالا اون روز نكبت رو يادم نياري ... چه تولد گندي بودي ... 
- براي من كه روز خوبي بود ... حداقلش باعث شد دوست خوبي مثل تو پيدا كنم ... 
- فقط من ؟ پس ترمه بوقه ؟
- به نظر منكه اسم دوست خوب رو فقط رو تو مي شه گذاشت .. 
- حتي هامون ؟
دستش رو اورد جلو و اين بار ضربه اي به نوك بينيم زد :
- خنگول دارم ميگم تو اون روز ... هامون رو كه قبلش باهاش دوست شدم .. اما در مقايسه با تو بازم تو دوست بهتري هستي !
جوابش انقدر شوكه ام كرد كه درد دماغم رو فراموش كردم . ابروهام رو بالا بردم و بهش نگاه كردم ... 
سكوت بينمون شايد چند دقيقه طول كشيد و فقط اوردن غذا و چيدنش روي ميز باعث شد از اون حال بهتي كه داشتم بيرون بيام ... 
طعم خوب غذا و بوي برنج دم كشيده ايراني با سادگي محيط حس تو خونه بودن رو بهم القا مي كرد . سعي كردم به حرفاي فرهان فكر نكنم و غذامو بخورم ... 
فرهان هم تلاشي براي شكستن سكوت نكرد تا وقتي كه غذا ها جمع شدن و جاشو سرويس چايي و شكلات پر كرد .
پيشخدمت بعداز ريختن چاي تو فنجون هامون دور شد و فرهان در حالي كه فنجونم اشاره ميكرد گفت :
- بخور ! مي دونم چاي لب سوز دوست داري ... 
با خودم فكر كردم ديگه چيا درباره ام ميدونه .. چقدر خوبه مني كه تا همين چند وقت پيش دنياي جز كابوس هاي ناپدريم و بي تفاوتي هاي ظاهري مادرم و قصه هاي عزيز جون نداشتم حالا دوستايي دارم كه حتي مي دونند من چطور چايي رو مي پسندم .. حس كردم با هر كدوم از اين تجربه هاي جديد بيشتر و بيشتر دوستشون دارم ... با لبخند نگاش كردم . اونم لبخند زد :
- اينطوري كه لبخند ميزني مي تونم برم سر اصل موضوع ...
فنجون رو به لبم چسبوندم و از سوزش خفيفش لذت بردم انگار درد لبهامو كمتر مي كرد . فرهان دستش رو تو جيب كت چرم مشكي كه پوشيده بود كرد و بسته سيگارش رو بيرون اورد بوي نعنا و توتون فضا رو پر كرد . 
- ارغوان تو درباره من چي فكر ميكني .. يعني حست نسبت به من چيه ؟
نمي دونم چرا جانخوردم از حرفش ... برام جواب دادن بهش خيلي راحت بود ... 

****
تكيه ام رو به صندلي بييشتر كردم لبخند زدم ... 
- تو برام يه دوست خوبي فرهان ... يه دوست خيلي خوب ... مثل بقيه د.....
حرفم رو بريد و دستاش رو تو گره كرد و روي ميز گذاشت :
- من نمي خوام من رو با بقيه جمع ببندي ! ميخوام بدونم حست به تنهايي نسبت به من چيه ! 
با صبر و حوصله لفاف شكلات متروي كنار چاييم رو باز كردم . و با چاقو تكه تكه اش كردم ... دلم براي كارامل هاي كشدارش رفت . فرهان هم داشت با لبخند نگام كرد . بعد از اينكه اولين تكه رو با چايي مزه مزه كردم نگامو مستقيم بهش دوختم :
- فرهان حسم نسبت بهت كاملا مثبته از اين فعال بودنت خوشم مياد از اينكه با بيست و سه چهار سال سن كار به اين سنگيني رو شروع كردي لذت مي برم . از حرف زدن باهات خوشم مياد دوست دارم هميشه خوشحال ببينمت ... 
- چرا ؟
- چي چرا ؟
- چرا دوست داري منو خوشحال ببيني ... 
نفس عميقي كشيدم لعنتي چرا هيچ وقت بحث اونطوري كه مي خواستم جلو نمي رفت :
- من تو زندگيم بنابه دلايلي خيلي تنها بودم ... خيلي خيلي .. تقريبا هيچ دوستي نداشتم ... روابطم محدود بود به دو سه نفري كه باهاشون زندگي مي كردم و حتي نمي تونستم اسم خانواده روشون بذارم ! اما حالا با شما ديگه تنها نيستم .. ارزش تك تكتون به اندازه يكي از اعضاي خونوادمه ... دلم ميخواد هميشه خوشحال باشين ... اشتباهاتتون عصبانيم ميكنه اما نمي تونم ازتون دلخور بشم يا بدم بياد ... بي خيال شو فرهان حرف زدن درباره اش سخته ... 
بقيه چاي رو به سرعت سر كشيدم ... ولرم شده بود چندشم شدو صورتم رو جمع كردم ... 
- يعني حست به ماها يكيه ؟
سرم رو تكون دادم :
- اين ماها كه ميگي شامل كيا ميشه دقيق ؟
نفسم رو تو لپهام جمع كردم و كلافه رهاش كردم :
- شامل تو ترمه هامون تيام گلاره سعيد سايه پيمان حتي خانم ميهن دوست ... 
اخماش رفت تو هم .. .
- يه چيزي مي پرسم رك و راست جواب بده !
- چي ؟
- هامون چي ؟ نسبت به اون هم هيچ حسي جداي اين جمع نداري ؟
چشمامو روي هم گذاشتم . از ذهنم گذشت كاش نمي اومدم ... 
- فرهان من .. 
- بهم دروغ نگو ... چون مي دونم بوده ... حتي هامون خودش گاهي يه حرفايي مي زد كه ... 
چشمامو باز كردم ... هوشيا ر شدم.. نگاه اونم با زيركي مچ هوشياري يه دفعه ايم رو گرفت و پوزخند زد 
- اما نمي دونم يهو چرا همه چيز بينتون متوقف شد ... 
كلافه دندونام رو بهم سابيدم :
- دليلي نداره بهت دروغ بگم فرهان ... پس انقدر دقيق از من سوال جواب نكن ... چون مي دونم اين حساسيت تو كاملا بي مورده ... 
برنده گفت :
- اگر بي مورد نباشه .. 
- يعني چي ؟
- تو اول جواب سوال منو بده ... 
دوست نداشتم دروغ بگم ...
- شايد يه زمان يه حسي داشت شكل مي گرفت ... اما خوب ادامه پيدا نكرد !
- چرا ؟ مربوط به اون اتفاقاهايي كه بينتون شكل گرفت .. يا .. 
- دوست ندارم درباره اش حرف بزنم .. به هر حال الان هامون برام با تو هيچ فرقي نداره ..
- اما من ميخوام فرق داشته باشه ... 
حس كردم درست نشنيدم :
- چي ؟
- گفتم كه مي خوام فرق داشته باشه ... 
- منظورت رو .. 
- ببين من مي دونم كه ترمه و هامون يه جورايي نزديكتر شدن ... اولش خوشم نمي اومد از اين قضيه ... خوب ... 
سيگار دوم رو روشن كردو من كدر شدن نگاهش رو پشت دود ديدم :
- خوب شايد منم اون اوايل فكر ميكردم از ترمه خوشم مياد ... از سرتق بازيش از بي خيال بودنش از سر خوش بودنش ...
- فرهان ... 
- بذار حرف بزنم ارغوان !
نفسم سنگين شد ... من چيكار كرده بودم ... من اين وسط ... 
- اما بعد از اون جرياني كه بين تو و هامون تو دفتر پيش اومد .. كلا نظرم عوض شد .. الان كه فكر ميكنم مي بينم اين حسم فقط شبيه نگاه كردن به يه بچه گربه بازيگوش و شيطون بوده و حالا هم يه جورايي ازت ممنونم كه ترمز من شدي .. تو باهام روراست بودي منم باهات روراستم ... هنوزم خوشم نمياد وقتي ميبينم با هامون و هانيه اين ور و اونور ميره ... 
حرفش رو بريدم :
- ا گر بخواي من باهاش حرف ميزنم ... من بايد براي تو هم يه سري چيزها رو توضيح بدم ... 
سردي صداش درست مثل چشماش بود .. سياه و سنگين :
- گفتم بذار حرف بزنم ... من مطمئنم كه حتي اگر الان ترمه برگرده طرف من بازم من نمي خوامش ... حسم بهش درست مثل حسيه كه به هامون دارم ... يه زماني رو هامون خيلي حساب مي كردم ... اما اون زيادي خودش رو پاك و منزه و منو همه كاره مي دونست .. هي مي رفت بالاي منبر ... يادش رفته بود كه يه زمان خودش داشت فاميلش رو هل مي داد تو بغلم .. 
- فرهان ... 
- بااور كن عين حقيقته ... برگشتي نوشهر برو از فاميلش بپرس ... اما پاي تو كه كشيده شد وسط يهو آقا شد جنتلمن و مبادي به آداب منم شدم يه دون ژوآن تازه به دوران رسيده ... مدام مي گفت ارغوان اينطور ارغوان اونطور! ارغوان مثل بقيه دخترهايي كه مي شناختي نيست ... به هر حال با وجودي كه تهش هم فهميدم ترمه واقعا هامون رو نمي خواسته .. اما رفتارهاي الانش يه چيز ديگه ميگه ... اونم برام مهم نيست شايد يه جورايي هر دوتاشون شبيه همن ... 
داشتم خسته ميشدم ... حرفاش اذيتم ميكرد ... دنياي ارومي كه سعي ميكردم دورم بسازم رو خراب ميكرد :
- و حالا درباره خودم و تو ... ميخوام بيشتر بشناسمت ... ارغوان من براي همه چيز عجله دارم حتي براي تكميل كردن زندگيم ... مي خوام تو هم منو بيشتر بشناسي ... 
گنگ بودم .. انگار معلق موندم وسط زمين و آسموني كه هيچ كدومش رو نمي شناختم .. 
- اين به من ثابت شده كه تو خيلي بيشتر از دخترهاي مثل ترمه مي توني يه زندگي رو بسازي ... چون قدرش رو مي دوني همونطور كه من ميدونم ... تا حالا بهت نگفتم ... 

حرفش رو قطع كرد و سيگار سوم روبا اتيش سيگار دوم روشن كرد ... دستم رو مشت كردم و ناخونام تو گوشت كف دستم فرو رفت ... كاش انقدر تند حرف نمي زد ... كاش ساكت مي شد ... كاش از اين فضاي مسخره و زيادي خودموني بيرون مي رفتيم ... 
- فرهان اينهمه سيگار نكش ... 
نگام كرد و لبخند زد ... اولين بار بود كه تو نگاش چيزي به جز شيطنت مي ديدم :
- من وقتي دو سالم بود پدرم رو از دست دادم ... پدرم مرد خودخواهي بود تو هشتاد سالگي رفت يه دختر شونزده ساله مثل مامان منو از يكي از روستاهاي اطراف طالقان به عقد خودش در اورد و تو كمتر از سه سال دوتا بچه گذاشت تو دامنش كه اخريش من بودم ... خودش هم تو سن هشتاد و پنج سالگي مرد ... 

نگاش کردم وقتی داشت از گذشته اش حرف میزد هیچی تو نگاش نبود نه اون برق همیشه نه حتی یه لبخند ... هیچی نبود ... دلم گرفت .. 
- مامانم بعد رفتنش هیچ وقت ازدواج نکرد ... اون یه ذره ارثی که از بابام مونده بود رو دستش گرفت و انقدر خودش رو تو اون مغازه کوچیک غرق کرد که من هم زمان با پدرم مادرمو هم از دست دادم ... نه اینکه بمیره .. اما هیچ وقت دیگه برای ما مادر نشد ... فقط سرپرست خانواده بود و بس ... خیلی کم یادمه که یه غذای گرم خورده باشیم یا دور هم سر یه سفره نشسته باشیم ... تا زمانی که راهنمایی بودم تحمل این وضع برام سخت بود اما کم کم همه چیز برام عادی شد دیگه یاد گرفتم حسرت هیچی رو نخورم .. مطمئن بودم یه روز خودم خانواده خودمو درست می کنم اونطور که می خوام و باید باشه ... اما خوب مسیر رو بد رفتم 
ابروهام رو بردم بالا ، خندید :
- اونطوری نگام نکن .. خودت میدونی رفیق بازی و باقی چیزا یه ذره کار دستم داد .. فکر می کنم باید زندگیم رو جمع کنم .... باید احساس مسئولیت بکنم ... باید خا نواده داشته باشم تا بیشتر از این راه رو اشتباه نرم .. 
سکوت بین حرفاش اونقدر بود که بتونم سوالم رو بپرسم :
- حالا چرا اینا رو به من میگی ؟ 
- خوب داری می ترشی گفتم بیام یه فرصت بهت بدم منو بشناسی ... 
برق چشماش برگشته بود :
- اوی ! لطفت مال خودت ... من همچین رو زمین.. 
دستش رو برد بالا بی اختیار ساکت شدم :
- هل نشو ... منکه نگفتم میخوام باهات همین فردا ازدواج کنم .. فقط خواستم یه جور دیگه به هم نگاه کنیم .. همدیگر رو بشناسیم .. ببینم می تونیم با هم زندگی کنیم یا نه فقط همین ! حالا شاید تا همین یه ربع دیگه نظرم درباره ات عوض شد .. 
- ازتو بعید هم نیست ! تو ثانیه ای نظرت رو عوض میکنی .. 
- ارغوان واقعا نمی تونی جدی باشی؟
کلافه چنگالم رو رها کردم . 
- فرهان .... خواهش میکنم رابطه امون رو خراب نکن ... من دلم میخواد همین دوست باقی بمونیم یه آشنای نزدیک یه دوس خوب ... هم برای من هم برای تو زوده خودتم می دونی که الان دچار احساسات ضد و نقیض شدی ... داری از رو لج بازی تصمیم می گیری ! 
- لج بازی با کی ؟
- با ترمه با هامون .... هنوز چند دقیقه نشده که اعتراف کردی دوستش داشتی ... 
در حالی که سیگار بعدی رو روشن می کرد خیره شدتو چشمام .. :
- تو فقط همینقدر از حرفم رو شنیدی ؟ نشنیدی که گفتم اشتباه کردم ... که ترمه اونی نبود که باید باشه ! ترمه فقط از نظر من یه دختر بچه بازیگوش بود که از نگاه کردن به شیطنتهاش خوشم می اومد ... هیچ وقت به این فکر نکردم که یه روز باهاش ازدواج کنم! فقط دوست داشتم دور و برم ببینمش ... اونم تموم شد .. لایقت ادم سر به هوایی مثل ترمه یه آدم دم دمی مزاج مثل هامونه ! اصلاگور بابای هر دوشون من میخوام واسه آینده ام تصمیم بگیرم .. فکر میکنی بعد این همه مدت برنامه ریزی میام به خاطر یه دختر بچه و یه احساس زودگذر همه چیز رو خراب میکنم ! ؟
سعی کردم آروم باشم و آرومش کنم :
- ببین فرهان می دونم از دست ترمه ناراحتی ... من خودم این مشکل رو درست کردم ... خودمم حلش میکنم ! باشه ؟ بهتره ناهارمون رو تموم کنیم میخوام برگردم خونه ... 
با حرص نفسش رو بیرون داد :
- ارغوان مثل اینکه تو نمی خوای اینو بفهمی که اگر ترمه آخرین دختر روی زمین هم باشه من دیگه نمی رم سراغش ! 
- چرا ؟ چون از دستش عصبانی هستی ... خوب بهش حق بده اون از کجا می تونست بفهمه که تو ازش خوشت میاد تو که مدادم مسخره اش می کردی دست می انداختیش ... یه بار بشین باهاش حرف بزن ... هرچی فکر میکنی باید بگی رو بهش بگو .. شاید اونم حرفی داشته باشه بزنه ، بهش فرصت بده . 
سیگارش رو نصفه تو زیر سیگار روی میز له کرد ! 
- اگر من می خواستم فرصتی به اون یا خودم بدم نیاز نبود الان بشینم پای منبر تو ! خیلی پیش از این رفته بودم باهاش حرفامو می زدم ... اما مشکل من اینجاست که من هیچ وقت به اون به چشم یه شریک زندگی نگاه نکردم .. فقط از بودنش دور و برم لذت می بردم همین و بس ... کی گفته با ازدواج من با تو رابطه دوستانه ام با ترمه و هامون و بقیه قطع میشه ! 
حرفش رو قطع کردم :
- تند نرو ... باشه ؟ 
- تند نمی رم ! حق با توئه .. من و تو هیچ تصمیمی نمی گیریم ... فقط میخوام در کنار اینکه به من به چشم یه دوست یه آشنا یه ادم نزدیک نگاه می کنی .. به این هم فکر کنی که اگر روزی به توافق رسیدیم ... بتونیم یه شروع خوب داشته باشیم ... منم در همین حد فکر می کنم و ازت توقع دارم ... 
از جاش بلند شد و انحنای لبخند کجش تا گوشه چشمش نگامو دنبال خودش کشید . به طرفم خم شد ... یه بوی آشنا میداد .. یه بوییی شبیه بوی فرهان ... 

- من واقعا ازت خوشم میاد ... از شخصیتت از ظاهرت .. تو هم دست از این لجاجت بردار .
دوباره صاف وایستاد :
- ببین اگر هم هنوز حسی به هامون داری ... 
مکث کرد ... پر از استرس از جام بلند شدم ، نگاشو دوخت تو چشمام ! 
- بهتره فراموشش کنی ... هامون به دردت نمی خوره .. اینو خیلی زود می فهمی .. 
کیفم رو برداشتم ... باید خونسردیم رو حفظ می کردم :
- برای من همه اتون مثل همید ... تو ، ترمه ، هامون ... الان هم هیچ آمادگی واسه شروع یه رابطه جدید رو ندارم ... حتی تو ذهنم ... برای من خیلی زوده .. 
به طرف در رستوران رفتم و فرهان قبل از اینکه دستم رو روی دستگیره بذارم در رو برام باز کرد و کنار گوشم گفت :
- گاهی وقتا هم خیلی دیر ... واسه تصمیم گرفتن ... موقعیت ها رو باید تو لحظه اش سنجید ... و از دستشون نداد .. 
از در بیرون رفتم .. راه نفسم باز شد ... بی توجه به بارون صورتم رو بالا گرفتم ... و چند قدم جلو رفتم ... فرهان بازوم رو گرفت ... 
- سرما می خوری دیووونه ! 
- خوبم فرهان ... حس خوبیه .. 
- تو رو هیچ وقت نمیشه شناخت ... 
پلکامو روی هم فشار دادم :
- شاید نشه ! ... اما من هرچی باشم .. یه موقعیت برای تو نیستم ... 
وقتی فشار انگشتاش دور بازوم بیشتر شد تازه فهمیدم چقدر محکم دستمو گرفته ... ابروهام از درد تو هم رفت ... اما صدای قاطعش کلماتم رو به حنجره ام برگردوند :
- بهتره تا مریض نشدی بریم تو ماشین ... چون کم کم داره به قطرات بارون حسودیم میشه ! 
بی هیچ حرفی تو ماشین نشستم .. تو سکوت ماشین رو به حرکت در آورد و بخاریش رو روشن کرد و دریچه های اونو به طرفم برگردوند ... چشمامو بستم و دعا کردم وقتی می رسم خونه ترمه برگشته باشه ... وقتی جلوی خونه از ماشین پیاده شدم سرم رو از شیشه پنجره اش دوباره تو بردم ... حس خوبی داشتم و این حس رو به فرهان مدیون بودم :
- ممنون فرهان ! رستوران خیلی قشنگی بود ... لحظات خوبی هم بود .... گاهی انگار باید یاد اوری بشه که بدونیم اطرافیانمون چه جایی تو زندگیمون دارن .. 
لبخندش از همیشه روشن تر بود . دستش رو به پیشونیش چسبوند :
- قابل شما رو نداشت مادمازل ! من امشب بر می گردم تهران ... از طرف من از ترمه خداحافظی کن ...نوشهر می بینمت ... 
سرم رو تکون دادم :
- مراقب خودت باش .. رسیدی یه میس بنداز ... 
به دور شدن ماشینش که نگاه می کردم از ذهنم گذشت " این فرهان با فرهان همیشگی خیلی فرق می کرد ... 
بوی وانیل تو کل خونه پیچیده بود نیکو جون و مامان کنار هم روی میز وسط آشپزخونه مشغول پاک کردن حبوبات بودن . حس زندگی کردن میون یه خانواده انقدر شیرین بود که باعث شد لبخند بزنم به طرفشون رفتم و گونه هر دوتاشون رو بوسیدم ...مامان با لبخند نگام کرد و جواب سلامم رو داد ... چقدر لبخندش به نظرم پر از نگران و هراس بود .. هراس از پس زده شدنش .. نیکو جون با مهربونی گفت :
- خوش گذشت عزیزم ... 
- بله نیکو جون ... رستورانش خیلی قشنگ بود ... یادم باشه آدرس بدم یه بار با اقای ستوده برین اونجا خیلی فضاش رمانتیک و عشقولانه بود .. 
نیکو جون با شیطنت ابروهاش رو بالا برد :
- نکنه تو هم یه قرار رمانتیک داشتی شیطون .... 
حس کردم صورتم گر گرفت .. احساس ادمی رو داشتم که وقت کش رفتن شیرینی از رو پیشخون شیرینی پزی مشتش رو گرفتن ..
- ااا نیکو جون ... یه قرار ساده بود ... 
لبخندش انگار کمرنگ شد :
- اما این لپهای خوشگل گل انداخته که یه چیز دیگه میگه .. چرا خجالت می کشی .. هر دختری بلاخره باید جفتشو پیدا کنه ...چه بهتر که طرفش رو بشناسه و بهش علاقه داشته باشم .. 
- باور کنید نیکو جون فقط یه صحبت ساده بود ... 
صدای یالله از استانه در ورودی هر سه مون رو متوجه خودش کرد . اردلان و تیام پشت سر هم وارد هال شدن .... دست پاچه شده بودم نمی دونستم چقدر از حرفامون رو شنیدن ... نگام به سختی سر خورد ت روی صورت تیام .. نگاش اونقدر گویا بود که حس کنم روی پیشونیم عرق سرد نشست .. از جام بلند شدم و در حالی زیر لب سلام می کردم از کنارشون گذشتم . دلم می خواست به اتاقم پناه ببرم و از زیر نگاه نافذش فرار کنم ... 

اتاق که بسته شد قبل از اینکه نفسم رو به راحتی رها کنم دوباره با ضربه کوتاهی که بهش خورد باز شد . هنوز کلمه بفرمایید درست از دهنم خارج نشده بود که تیام رو تو اتاق و پشت دری که حالا بسته شده بود دیدم ... 
بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و روی لبه تخت نشستم .. با اینکه در رو پشت سرش بست اما جلو نیومد .. همونجا وایستاد ... پوزخند زشتی رو لباش نشست ... عرق های ریز رو از اون فاصله هم روی گونه هاش نزدیک جایی که خط رشد ریش کوتاهش بود به خوبی می دیدم ... 
- ترسیدی ؟
بی حرف سرم رو تکون دادم ... 
زهر لبخندش تو صداش هم نشست 
- خوبه از من می ترسی .. اما خیلی راحت با فرهان می ری می گردی ... و قرار رمانتیک می ذاری .. 
سعی کردم کلماتی که میگم مسنجم باشن ... 
- من قرار رمانتیک نداشتم ... 
- نکنه داشتی درباره مسائل کاری شرکتتون باهاش حرف می زدی ؟
می خواست بهش بگم به تو چه .. بگم چرا باید بهت جواب بدم .. اما زبونم بند اومده بود .. به کنار در تکیه داد و لحنش کمی آرومتر شد :
- فرهان چیکارت داشت ؟! 
- کاریم نداشت .. فقط خواست باهام ناهار بخوریم .. 
- کاریت نداشت که بهت گفت تنها بری دیدنش ؟
حس خشکی ته گلوم داشت دیونه ام می کرد :
- تو از کجا فهمی... 
- ترمه گفت ... جواب منو ندادی ! 
تعجب نکردم بدون اینکه بدونم چرا از اینکه فهمیدم ترمه بهش گفته تعجب نکردم ... اما داشتم عصبی می شدم .. این خواهر و برادر داشتن منو تو انحصار کارهاشون خفه می کردن ... 
- به فرض که اینطور باشه ! اشکالی داره ؟ اردلان اینجاست .. مامانمم هست ... من از هر دوتاشون اجازه گرفتم ... 
ذره ذره غمگین شدن نگاشو دیدم .. اما هیچ لرزشی تو صداش و نگاش نبود :
- راست میگی ... به من ربطی نداره .. اما ... واقعا به همین راحتی می ذاری هر کسی که از راه می رسه بازوت رو بگیره و تو رو اینور و اونور بکشه .. 
انگار یهو تو یه وان آب جوش فرو رفتم ... شنیدنش حرفش برام سنگین بود ... از رو تخت بلند شدم :
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی ... نذار احترام بینمون از بین بره ... اینکه من با همکلاسیم چطور رفتار میکنم .. به خودم مربوطه ... اصلا اون هم می خواست من درباره بودن باهاش فکر کنم ... حالا بازم مشکلی داری با این قضیه یا فقط واسه خودت حلال می بینی همه چیز رو ! 
لباشو به طرف تو برد و روی هم محکم فشارشون داد ... سفید شدن دورشون رو به خوبی می دیدم ... حتی صدای سنگین شدن نفساش ... به طرف در برگشت تا بازش کنه اما یهو پشیمون شد و چند قدم به طرفم اومد .. همه تلاشم رو کردم که ازش نترسم ... نگاش خیلی آشنا بود .. 
- ارغوان ... من حتی وقتی بهت نگاه میکنم مراقبم که نکنه یه وقت با نگام بشکنی ... با حرفام سر در گم بشی ! دلم میخواد یه حصار دورت بکشم که نکنه اسیب بینی ... بعد تو به همین راحتی می گی گفته به بودن با اون قراره فکر کنی ... می ذاری به این راحتی بازوت رو بگیره ... دستی که معلوم نیست دست چند نفره رو گرفته 
کلافه دستش رو تو موهاش فرو برد .. دلم گرفت ... نکن تیام .. با خودت .. با من ... اینطوری تا نکن ... بغض تو فکرم رو عقب زدم :
- برارد ... قضاوت نکن ... تو از دستای فرهان چی می دونی ... ! تو درباره اون و زندگیش چی می دونی ... درباره من و تو ... من بارها و بارها بهت گفتم درباره ات چی فکر میکنم ... بهتره دیگه نگران من و هرچی که مربوط به منه نباشی ... 
دستش رو به کندی از بین موهاش بیرون کشید و مشت شدنش رو دیدم ... حتی کوبیده شدنش اون مشت رو توی کف دست دیگه اش دیدم .. اما پلک نزدم .. که نفهمه ... چقدر نگران اینم که نکنه دلش رو شکسته باشم ...
***
پنجره رو که باز کردم تازه فهمیدم چقدر دلم برای این رودخونه و این نم سمج توی هوا و این کوه همیشه سبز تنگ شده ... صدای جیغ کوتاهی که از پشت سرم شنیدم باعث شد دستامو از چهار چوب در بردارم و به طرف گلاره برگردم ... و تو کسری از ثانیه بوی تند عطرش و سیگار ویینستونی تو مشامم بپیچه و توحصار آغوشش گم بشم ... 

*** 


از آغوشش که بیرون اومدم روی صندلی پشت میزم نشستم و مثل همیشه پرش کوتا ه و نشستش رو لبه میز رو نگاه کردم : 
- عید خوش گذشت پیش خانواده ات ؟
لبخند سرد و غمگین رو لبش نشون داد سوالم رو دوست نداشته :
- تو که می دونی من دیگه نمی تونم برگردم پیش اونا ! 
نفس کوتاهی کشیدم تو گیر و دار مشکلات خودم و ترمه و دفتر به کل داستان زندگی گلاره رو یادم رفته بود :
- پس کجا بودی؟ یادمه قبل از عید گفتی که می خوای بری خونه !؟
- رفتم پیش چند تا از دوستام .. حالا از من بگذریم .. به تو و ترمه خوش گذشت ؟ شنیدم کل عید رو با هم بودین ؟
بی اختیار فکر کردم چه اخبار دقیقی و به سیزده به در غمگینی که کنار تیام اخمو گذرونده بودم فکر کردم:
- اره با هم بودیم بد نبود .... 

و باز از ذهنم گذشت " البته اگر اون گفتگوی کنار رودخونه رو بتونم از ذهنم پاک کنم ... یاد کلماتی که با التماس به تیام گفته بودم و اون فقط با چهره ای گنگ و عصبی نگام کرده بود و تهش باز ... مثل یه تراژدی مضحک تو سرم تکرار می شد .. 
" - تیام خواهش میکنم این موضوع رو برای همیشه فراموش کن ! من هیچ وقت نمی تونم به تو جزبه چشم برادر ترمه نگاه کنم ! ترمه روی تو حساسه ... اون اولین دوست من تو این زندگیه ... نمی خوام دوستیم رو با اون خراب کنم
- یعنی من مهم نیستم؟ به این صراحت داری میگی که خودخواهی های بچه گونه ترمه که یه روزی حتما فراموش میشه به تصمیمی که می تونه رو اینده ات تاثیر بذاره ترجیح میدی ؟
- فقط این نیست .... من و تو به درد هم نمی خوریم .. تو تفکراتت بامن فرق میکنه .. من توان اینو ندارم خودم رو به تو برسونم ! یعنی نمی خوام.... شاید اگر یه دختر معمولی بودم ... می تونستم خودم رو به دنیای تو نزدیک کنم اما من یه دختر معمولی نیستم ... تو زندگی من چیزی هست که بالهامو بسته .... می خوام تو همین دنیایی محدود دورم پرواز کنم ... 
- چیزی که بالهای تو رو بسته ذهن محدود خودته .. هیچ چیز تو زندگیت نیست ... 
- هست ! چیزی هست که جرات ریسک رو از من گرفته ... من تازه به این چیزی که هستم به همین اجتماع محدود به همین ارزوهای کوچیک عادت کردم ... با همین آدمای دورم خوشحالم... نمی خوام ریسک کنم ... نمی خوام قدم به دنیایی بذارم که نمی دونم می تونم باهاش کنار بیام یا نه .... 
- یعنی این قدر دنیایی من به نظرت مسخره یا ترسناکه .. 
- نه دنیایی تو مسخره یا ترسناک نیست ... ترسم از خودمه ... من یک سوم از زندگی رو از دست دادم ... نمی خوام رو بقیه اش ریسک کنم ... 
- مگه من ازت خواستم تغییر کنی ؟ من تو رو همینطور که هستی قبول کردم .... و اینطوری که هستی اصلا چیز بدی نیست که تو می ترسی از تغییر کردنش .. فقط میخوام ارغوان باشی ... 
تمام مکالمه ما بی هیچ عکس العملی گذشت ... اما بعد از شنیدن این جمله به طرفش چرخیدم و چشم از رودخونه جلوی روم برداشتم و به اون که روی سنگ کنارم نشسته بود نگاه کردم ... می دونستم این آدم رو می رنجونم و این آدم بی اونکه بخوام جای بزرگی رو تو دلم اشغال کرده بود:
- نگو منو همینطور که هستم قبول کردی ....تو هیچی از من نمی دونی ....
سنگی که تو دستش بود رو به سمت رودخونه پرت کرد اما انقدر ضرب دستش زیاد بود که سنگ درست اون طرف رودخونه گم شد و تو آب نیافتاد :
- پس حرف بزن ارغوان ! بذار بشناسمت ... بذار خودم تصمیم بگیرم ! این چیه که من از تو نمی دونم و تو به خاطرش از من فرار می کنی ؟ این چیه که تو رو اینطور چسبونده به کف زمین .... 
لبخندم داشت لبام رو ذوب می کرد مثل یه تیکه شکلات تلخ روی بخار سوزنده ای که جز درد بهم هیچی هدیه نمی داد:
- خوبه که می دونی من زمینی ام ... با دنیای آسمونی تو کار ندارم .. تیام ...
اسمش رو که صدا کردم انگار تلخی شکلات تو کامم حل شد ... نگاشو از گره های کوچیک و بزرگ جریان آب برداشت و به چشمام انداخت .. تو نگاهش یه چیزی می دیدم که انگار وادارم می کرد همونطور با لباس،تن به آب سرد رودخونه بدم .. 
- چه عجب یه بار منو صدا کردی .... 
لبم رو تر کردم .. انگار دنبال طعم شکلات می گشتم :
- بین من و تو هیچ نقطه مشترکی نیست .. من انقدر از گذشته ترسیدم که ترجیح میدم آینده ام رو به کسی پیوند بزنم که حداقلش هم سطح خودم باشه ... کسی که اگر یه روزی مشتم جلوش باز شد سرم رو پایین نندازم ... بذار ترمه برام بمونه ... بذار تو مثل یه برادر برام بمونی ... 
بلند شدنش رو حس کردم انگار سنگینی بلند شدنش روی شونه هام افتاد ... دلم اما می لرزید . دستام رو روی پام مشت کردم و درد توشون پیچید .... نمی خواستم بشنوم اما شنیدم :
- باشه ... اگر همه گناه من عقایدمه و اینکه برادر ترمه ام ... بازم صبر می کنم .. تو به هر چشمی میخوای نگام کن ... اما من هیچ وقت نمی تونم به چشم خواهرم بهت نگاه کنم .. 
ازم دور که می شد انگار ذره ذره تجزیه می شدم ... از دردی که نمی دونم از کجا به دلم به تنم به روحم نشست بود .. نفهمیدم کی خیس شدم تو آب و کی تا کمر تو رودخونه سرد فرو رفتم ... 
گلاره دستش رو جلوی صورتم تکون داد .. 
- اوی .. از رویا بیا بیرون .. تعطیلات تموم شد تو هم الان تو شرکتی خانم مدیر داخلی ... 

قبل از اینکه جوابش رو بدم در دفتر باز شد و هامون از توی چهارچوبش گفت :
- خانم مدیر داخلی هر وقت دل از گپ دوستانه اتون کندید! تشریف بیارید برای بازدید باید بریم بندر .. 

درهای بزرگ و آهنی بندر پشت سرمون بسته شد ! سه ساعت بازدید بی وقفه از بارهایی که هیچ ربطی به حضور من تو اونجا نداشت خسته ام کرده بود . و اون سکوت توهین آمیز هامون ! ابروهامو تو هم کشیدم و زل زدم به صورت عبوسش :
- من نمی دونم چرا منو با خودت آوردی ! واقعا نیاز به بودنم نبود ! 
دور چشماش رو چین انداخت :
- تو همیشه عادت داری در باره نیاز به بودن یا نبودنت تنهایی تصمیم بگیری ؟
- منظورت رو واضح بگو من حوصله تیکه پرونی رو ندارم ! 
- منم دلیلی نمی بیینم به تو تیکه بندازم ! در ضمن این از وظایف شماست ! البته اگر فرهان فرصت کنه بین قرارهای عاشقانه اتون اینم یادآوری کنه بهت ! 
عصبی به طرفش براق شدم :
- داری تو چیزی دخالت میکنی که به تو هیچ ربطی نداره!
تلخی صدام وحرفام انقدر زیاد بود که دور لبم جمع شد و به سختی ادامه دادم:
- گرچه این عادت همیشگیته !
دستش رو جلوی اولین تاکسی که می اومد نگهداشت و گفت:
- من فقط تو چیزی کنجکاوی میکنم که بهم مربوط باشه ! 
تاکسی به توجه از کنارش گذشت و باعث شد پوزخند بزنه :
- ولی تو فرقشون رو نمیفهمی ! 
لحنش کلافه ام میکرد ! من خیلی قبلتر پرونده رابطه ام با هامون رو بسته بودم :
- ارتباط من و فرهان از هر نوعش به تو ربطی نداره... همونطورکه ارتباط تو و ترمه به من مربوط نیست..مگه تا زمانیکه...
حرفم رو بریدم .. صدام می لرزید و این عصبیم میکرد :
- تا زمانی که چی خانم اراسته ؟! تو که انقدر شجاع شدی که تهدیدمیکنی چرا تهدیدت رو تموم نمیکنی؟!
- تا زمانی که تبدیل نشه یه وسیله برای لج بازی با من ! 
حس کردم صورتش تیره شد ... زهر خند زشتی رو لباش نشست ک
- خیلی خودت رو دست بالا گرفتی خانم اراسته ! 
- من خودم رو دست بالا نگرفتم .. تومنو خیلی احمق فرض کردی !
- نه دقیقا بر عکس ... به هر حال بهتره بدونی که من هیچ وقت انقدر انسان پست و حقیری نیستم که بخوام از احساسات دیگران استفاده کنم تا به مقاصد خودم برسم .. افکار سردرگمت رو رها کن! من هیچ وقت از دیگران برای پیش بردن هدف هام استفاده نمیکنم .. د رست برعکس تو که دوستت رو قربونی ترس خودت کردی !
زهر کلامش کاری بود و به دلم نشست...تاکسی بعدی محکم جلوی پاش ترمز کرد ...قبل از اینکه در رو ببنده گفت :
- ترمه برای من خیلی جدی تر از افکار بچه گونه تو شده ... 
تا ماشین تو میدون کوچیک نزدیک بندر دور نزد و به سمت دفتر نرفت چشم از رنگ زرد برنداشتم .. امابعد شونه بالا انداختم .. اگر این دوتا میخوان که همه چیز براشون جدی باشه .. من دیگه بیشتر از این کاری نمی تونم بکنم ... هیچی ... وقتی شونه بالامی انداختم انگاردرد روی اونا سنگینتروسنگینتر شده بود...
*** 
صدای اس ام اس کوتاه چشمام روکه تازه داشت گرم می شدهوشیارکرد:
" میایی دم در کارت دارم"
نگاهی به ساعت انداختم که از دو گذشته بود و دوباره به اس ام اس فرهان زل زدم .کنجکاوی وادارم کرد از جام بلند بشم و شال نخی سفیدم رو از روی چوب رختی چنگ زد وبا همون بلوز و شلوار راحتی خوابم بدون اینکه ترمه روبیدار کنم از پله ها سرازیر شدم ..دررو که بازکردم نور چراغ ماشینش یه لحظه خاموش و روشن شد...هوای نیمه شب فروردین انقدر سرد بود که باعث بشه لرز کنم ...کنارش که نشستم دریچه هوای گرم رو به طرفم تنظیم کرد.... لبخند زدم .. تو اون نصف شب گس بهاری با اون همه شبنم معلق تو هوای مه الود شمال ...من به خاطر یه دریچه هوای گرم به روش لبخندزدم.. خیلی سردم بود...
- اینجا چیکار میکنی نصف شبی.. 
- می خواستم برم یه جایی دوست نداشتم تنها برم ...
- این وقت شب...دیوونه شدی؟
- نه فقط یه کم ...یه کم دیوونگی که به کسی برنمی خوره ... 
دقیقتترنگاشکردم چشماش یه کم سرخ بود .. اخم ظریفی کردم ... به این پسر بچه بی قرار بی خواب :
- ها کن ببینم ...
ابروهاش رفت بالا .. با ناباوری و خنده پرسید :
- چی ؟
- بهت میگم ها کن....
صدای خنده اش توماشین پخش شد ...دستش رو به طرف صورتم اوردکه گونه ام روبکشه...سرم روعقب بردم .. صداش رو کمی کشدار کرد و چشماش رو خمار :
- میخوای بیام تو صورتت ها کنم که بفهمی مست نیستم...؟
سرش رو اورد جلو... بی اختیار جعبه دستمال کاغذی رو از روی داشبورت برداشتم و گرفتم جلو صورتم ... با صدای بلند ترخندید... عصبی گفتم :
- کوفت ...الان صاحب خونه ام بیدار میشه ...
بی اونکه لبخند از لبش دوربشه ماشین رو روشن کردودنده عقب گرفت...جعبه رو پرت کردم روی داشبورت :
- کجا میری؟
- یه جای خوب...
- دیوونه من مانتو نیست.... 
دوباره خندید.. دلم از ترس لرزید :
- واسه شریک شدن توبی خوابی من...مانتولازم نیست.... خانوم کوچولوی ملوس دوست د اشتنی.... حالا کمربندت رو می بندی یا خودم برات ببندم ... 
از ترس سریع کمربند رو کشیدم ...
.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 1,270
  • بازدید کلی : 69,835
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /