loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 212 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (0)

مهران

دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم!
ساعت 9 عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا به شدت سرد شده بود و برف می اومد روی درختای حیاط سفید شده بود. نا خوداگاه ذهنم کشیده شد سمت آوا دختره بیچاره تو این سرما چی کار میکرد؟با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت میگذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم!
وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستار گفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر 14 ساله بود اماده کنن!
بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنن خدا رو شکر بعد از دو ساعت کارتموم شد و عملش هم موفقیت امیز بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دختر جوون و قد بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت:دکتر!
نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت:این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن!
لبخند دختر کشی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم:اگه زحمتی نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم!
از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده!
شونه هاشو یه کم تکون دادوگفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید!
سرمو کج کردمو و گفتم:شما لطف دارین!
پرونده رو از دستم گرفت و رفت. خندیدم و زیر لب گفتم:من این همه واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم!
لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون.از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه.
برف هم سنگین شده بود. خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک جلوی درو کنار زدم و گفتم:مهمون نمیخوای؟
سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده رنگش عین کچ شده بود. لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش کردم زمین و لباسش با خون یکی شده بود. چند باز دم تو گوشش ولی بلند نشد لباسشو دادم بالا بادیدن عفونت شدید رو بخیه ها رنگم پرید سریع بلندش کردمو بردمش تو ماشین بدنش کاملا یخ زده بود همون طور که سمت بیمارستان میرفتم با یه دست نبظشو گرفتم اونقدر اروم میزد که هر لحظه ممکن بود بمیره!
رسوندمش به اورژانس . سریع بردنش! خدا میدونست چند ساعته تو این وضعیته!
دنبالش رفتم دیدم دوستم فرنود که پزشک اورژانس بود ایستاده بالا سرش قبل از این که برسم بهش گفت:ببرینش بخش مراقبت های ویژه سریع بهش خون وصل کنید!
وقتی داشتن تختو جا به جا میکردن به پرستار گفت:همراه داشت؟
رفتم جلو و گفتم:منم!
سرشو سمتم چرخوند یه تای ابروشو داد بالا و گفت:با توئه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:چی شد؟
پوزخندی زد و گفت:بهت نمیاد با اینجور ادمای خز و خیل بگردی!
اخمی کردمو و گفتم:پرسیدم حالش چطوره؟!
جدی شد و گفت:عفونتش سطحیه ولی خیلی خون ازش رفته سرما هم کار خودشو کرده وضعیتش الان زیاد خوب نیست ولی بالاخره سر حال میاد!چون تو باهاشی دیگه نمیخواد فرم بستری و اینا پر کنی خودت برو بالا سرش!
سرمو تکون دادم و گفتم:خوبه بردنش بخش مراقبت های ویژه؟
عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و گفت:اره!
چشمکی زد و گفت:کجا پیداش کردی؟
گنگ نگاهش کردم.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:بهش میاد خلاف باشه تو خیابون پیداش کردی؟دردسر نشه واست ؟! این روزا دخترا هم تو باند قاچاق و دزدی زیادن!
اخمی کردمو و گفتم:دوستمه!
خندید و گفت:ا.. پس موضوع از این قراره مردیه واسه خودش!
با این حرفش زد زیر خنده .
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تو بخش!
داشتن میبردنش تو اتاق دنبالش رفتم یکی از پرستارا گفت:اقا لطفا بیرون بمونین!
زل زدم تو چشاش لبشو گزید و گفت:دکتر شمایین؟ببخشید نشناختم!مریض با شماست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: شما کم و کسری براش نذارین .خودمم بهش رسیدگی میکنم!
چشمی گفت و رفت منم رفتم تو اتاق داشتن بهش خون تزریق میکردن نگاهش کردم بیهوش بود
علائم حیاتیشو چک کردم و از پرستار خواستم بره خودم نشستم بالای سرش!
ساعت 7 و نیم بود . من هنوز تو اتاق نشسته بودم ضربان قلب و فشارش عادی شده بود خطر از بیخ گوشش گذشته بود اگه نمیرفتم اونجا حتما میمرد!
تکیه دادم به صندلی شماره امیر رو گرفتم
جواب نمیداد تا اومدم قطع کنم صداشو شنیدم:جانم؟
صدای موسیقی و همهمه می اومد گفتم:کجایی؟
خندید و گفت:همون جایی که همیشه هستم نمیای؟
نیم نگاهی به اوا کردم و گفتم:نه دستم بنده !
ـ:دستت به کی بنده؟
با خنده گفتم: مریض دارم!ببین میخوام یکی دیگه رو واسم جور کنی!
ـ:مهسا چی؟
من:مهسا هیچی! دیگه بسشه خسته شدم ازش!
ـ:والا منم دیدم از دو ماه رد شد بیخیالش نشدی فکر کردم دیگه گلوت داره پیشش گیر میکنه!
من:گلوی من غلط کرده پیش اینا گیر کنه!
ـ:باشه ببینم چی کار میکنم
من:وقت ندارم خودم ببرمش! ازمایش ایدز و هپاتیتشو بگیر و ببرش معاینه بعد خبرشو بهم بده!
صدای ضعیفی از اوا در اومد اروم سرشو تکون داد از جام بلند شدم و گفتم:ببین باید برم جورش کن دیگه!
ـ:باشه خیالت راحت دختره رو با پرونده سلامتش میدم دستت!
من:خدافظ
ـ:به سلامت!
گوشی رو قطع کردم و رفتم بالا سر اوا .چشماشو رو هم فشار داد مطمئن بودم از درده و اب دهنشو قورت داد. دستمو کشیدم رو پیشونیش و گفتم:خوبی؟
بی رمق چشاشو باز کرد. یه ذره نگاهش کردم نمیتونستم چشم از چشاش بردارم .
یه چیزی گفت ولی نشنیدم اروم ماسک اکسیژنو از رو صورتش برداشتم و گفتم:یه بار دیگه بگو!
باز یه چیزی گفت نفهمیدم گوشمو بردم سمت دهنش با صدای خفه ای گفت:کجام؟من کجام؟
لبخندی زدم و گفتم:بیمارستان
صورتش جمع شد با همون صدای خفه گفت:میخوام برم!
ـ:ماسکو گذاشتم سر جاشو نشستم کنار تختشو گفتم:نمیتونی بری حالت خیلی بده!
دستشو اورد بالا با تمام توانش سعی کرد ماسکشو برداره ولی نتونست
باز ماسکو برداشتم و گفتم:نباید حرف بزنی واست خوب نیست!
صداش به زحمت به گوشم میرسید با بغض گفت:اگه منو اینجا ببینن میگیرنم! میگن بی کس و کاره فکر میکنن دزدم یا... حرفشو ادامه نداد و گفت: حالم خوبه بذار برم!
دوباره ماسکو گذاشتم سر جاشو گفتم:نگران نباش گفتم همراه منی!من اینجا کار میکنم مشکلی واست پیش نمیاد!
اگه میخواست هم توان مخالفت نداشت چشماشو بست یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد پایین به روی خودم نیاوردم گفتم:میرم برات ارامبخش بیارم!
و از جام بلند شدم
بعد از دو سه روز حالش خوب شد و منتقلش کردن بخش!یه روز دیگه هم مرخص میشد . نمیتونستم بذارم بره خونه خودش باید یه فکری براش میکردم.
شیفتم تموم شده بود لباسامو عوض کردمورفتم بهش سر بزنم در اتاقو باز کردم داشت غذاشو میخورد و با زن پیری که رو تخت کناریش بود حرف میزد .
رفتم جلو و گفتم:خوب شدی؟
پیر زن یه لبخند مهربون بهش زد و گفت:خوشگل خانوم تو که گفتی کسی رو نداری؟!
سرشو تکون داد و گفت:دروغ نگفتم این اقا دکترمه!
نشستم گوشه تختشو گفتم:غذای بیمارستانو میتونی بخوری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:چرا نتونم؟
من:نمیدونم گفتم شاید دوس نداشته باشی
لیوان ابشو سر کشید و گفت: نه اتفاقا دست اشپزش درد نکنه !دستی رو شکمش کشید و گفت:به لطف این دزدا چند روزی شاهانه زندگی کردیم
خندیدم و گفتم:از این جا مرخص شدی میخوای چی کار کنی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:کاری ندارم بکنم زندگی میکنم!
میزشو حل داد عقب و دراز کشید رو تخت و گفت:دلم واسه رخت خوابم تنگ شده اینجا احساس راحتی نمیکنم!
من:میخوای باز بری اونجا؟
خندید و گفت:خونمه خب! جای دیگه ای سراغ داری؟
من:میخوای بیای پیش من؟
دستاشو گذاشت زیر سرشو گفت:نه ممنون! هر جا برم اخرش باید برگردم خونه خودم مهمون یه روز دو روز سه روز اصن گیریم یه هفته بعدش چی؟تازه جای زخمم که داره خوب میشه نمیتونم تا اخر عمر بشینم بگم من تو 18 سالگی چاقو خوردم دیگه علیلم و چلاقم!اینا به کنار من توان جبران همین کارایی که کردی رو داشته باشم خیلیه!
اخمی کردمو گفتم:جبران لازم نیست!
نگاهی بهم کرد و گفت:لازمه!تو نه داداشمی نه بابامی نه فامیلمی نه اشنامی ! نمیخوام فردا پس فردا دینی بهت داشته باشم .
من:فکر کن به عنوان یه دوست کمکت کردم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:من کی دوست به این خوشتیپی پیدا کردم و یادم نیست؟
خندیدم و گفتم:لطف داری! از همین الان خوبه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد دستشو گذاشت رو دستمو گفت:دکتر جون تو خیلی خوبی خیلی جوونمردی! تو این دوره زمونه ادم مثه تو کم هست قدر خودتو بدون! خدا رو شکر میکنم اون روز تو کوچه شما چاقو خوردم و اگر نه الان سینه قبرستون بودم!ولی من هیچ دوستی ندارم هیچوقتم نداشتم اینا رو می ذارم پای انسان دوستیت با این حال تا جبرانش نکردم نمیتونم سرمو راحت رو بالشت بذارم باور کنین شده خورد خورد پولی که واسم خرج کردینو بهتون پس میکنم ولی ازم قبول کنین میدونم اینا واستون چیزی نیست ولی برای من زیاده خیلیم زیاده!
حرفاش تکونم داد جوونمرد؟من؟یاد رفتارم با مهسا افتادم.نگاهی به اوا کردم چرا این ادم اینقدر مظلومه؟
دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشردم و گفتم:هر جور خودت راحتی!
پیر زنه یه نگاهی به دست منو آوا کرد لبشو گزید و گفت:مادر شما به هم محرمین؟
اه از ادمای فضول منتفرم مخصوصا پیرش!
آوا خنده بلندی سر داد و گفت:نه مادر جون ولی من از این اقا مطمئنم برم تو بغلشم میدونم بهم نظر نداره!
چشمکی به من زد و گفت:مگه نه؟
نگاهش کردم واقعا هم بهش نظر نداشتم سرمو به علامت منفی تکون دادم. تو صورتش نگاه کردم نگاهم کشیده شد رو بدنش تو لباس بیمارستان ظریف تر شده بود خیلی لاغر بود ادم حس میکرد هر لحظه داره میشکنه دست و پاهاش کشیده بودن میدونستم قدش زیاد بلند نیست حداقل نصبت به من که 187 تا قدم بود کوتاه بود. پوستشم سفید و صاف بود.تا به حال دختری به این ظریفی ندیده بودم با این که لباسای بیمارستان به تنش زار میزد ولی چون خوابیده بود اندامشو واضح میشد دید
یه لحظه به خودم اومدم به چی داشتم نگاه میکردم؟!خوبه همین الان تایید کردم نظری بهش ندارم!پوفی کردمو سرمو گرفتم اون طرف تقصیر خودش بود من اصلا بهش فکرم نکرده بودم!با حرص نگاه کردم به پیرزنه نه تقصیر اونم نیست تقصیر این پیری فضوله!اخم کردم بهش فهمید ولی به روی خودش نیاورد
آوا گفت:چی شد؟اگه منصرف شدی تا دستتو ول کنم؟
برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:منو بگیر جای کسی که اصلا نفهمیده تو دختری!

لبشو گزید و یه نگاه به پیز زنه کرد و گفت:بیا جلو؟
سرمو تکون دادم همون طور که با شیطنت میخندید گفت:سرتو بیار جلو؟
سرمو بهش نزدیک کردم اروم در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:با پسرا که نمیپری؟
با این حرفش زدم زیر خنده پیر زنه یه چشم غره ای بهم رفت ولی محلش نداشتم اونم داشت لباشو میگزید و میخندید چشمکی بهش زدم و گفتم:اگه همه پسرا مثه تو بودن چرا که نه!
با پاش منو حل داد از روی تختش پایینو گفت:ای چشم چرون!

از جام بلند شدمو گفتم:میخوای پیشت بمونم یا برم؟!
لبخندی زد و گفت:برو به کارات برس من اینجا دورو برم شلوغه
همون طور که به سمت در میرفتم گفتم:راستی اومده بودم بگم فردا صبح مرخصی! باش تا خودم بیام !
سرشو تکون داد و گفت:باشه ممنون!
آوا
بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق بیرون رفت یه نگاه به پیر زنی که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین
سرشو تکون داد و گفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره!
خندیدم و گفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره!
لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یعنی زن داره و چشمش دنبال توئه؟
یه نگاه غضب ناک به من کرد و گفت:لا اله الا الله!
اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم!
خندیدم و گفتم:نه مادر جون زن نداره!
یه کم فکر کردمو و گفتم:خودش یکی رو دوست داره!
چشم غره ای به من رفت و گفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره!
دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگی این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه!
با نفرت نگاهی به من کرد و گفت:بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه
از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گناهه میدونستین که!اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن!
با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم ازش اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن!
با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم.
با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه! استغفرالله!
عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه!
همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت یه نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم!بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن!
من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد!
خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم!
هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانومی؟
صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه!
لبخند مهربونی زد و گفت:اگه مشکلی داری میتونی به من بگی؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:چیزی نیست!
یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود داشتم گریه میکردم؟
پوشه کنار تختمو برداشت و همون طور که داشت میخوندش گفت:دلتنگی نکن فردا صبح مرخصی!
دلتنگی؟دلتنگ چی؟دلتنگ کی؟دلش خوش بودا!سرمو تکون دادم و گفتم:سعی میکنم!
پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت:چیزی لازم نداری؟
من:نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم!
ـ:خودت میتونی بری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن!
لبخندی زد و گفت:خب خدا رو شکر!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه!
لبخند زدم و گفتم:از کی اینجایی؟
صدامو نشنید انگار اینجا نبود!
یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود. موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقتی که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد!صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربع شکل که صورتشو مستطیلی کرده بود .لبای صاف بینی قلمی چشمای میشی رنگ با مژه های فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند.
برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم!
خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم:اقا مهران!
اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد و گفت:ا... نمازت تموم شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:تو فکری
اومد جلو و گفت:نه! فقط نماز خوندنو یادم رفته بود!
سرمو تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست هر وقت اراده کنی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت!
لبخندی زد و گفت:شنیدم گریه میکردی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:پرستار گفت؟
نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت:اره!
بینیمو جمع کردمو و گفتم:نمیدونستم خبر چینی هم جزو وظایفشونه!
چینی به ابروش داد و گفت:ناراحتی برم؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون!
خندید و گفت:دلت نمیخواد ببینی؟
من:نه منظورم این نبود!
چشماشو بست و باز کرد و گفت:میدونم منظورت چی بود!
با دستش زد رو تخت و گفت:این خانومه رفت؟
تازه فراموشش کرده بودم !
اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چی دلش خواست گفت و رفت!
ـ:چی گفت؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست!
_:نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟
من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب!
یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم!
گفتم:اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم!
لبخندی زد و گفت:نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین!
از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه!
ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بوددستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:به هر حال اصلا به من چه ربطی داره! فقط یه سوال بود!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 1,275
  • بازدید کلی : 69,840
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /