loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 142 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)




یک قدم بهم نزدیک شد و بلندتر از من صداشو برد بالا و گفت:ساکت شو سوگل فقط ساکت شو.....
داد زدم: به من نگو سوگل..اسمم و صدا نزن..صدا نزن لعنتی!..
گوشامو گرفتم ولی صداشو می شنیدم:تو دیوونه ای ولی اون راننده ی بدبخت چه گناهی کرده که باید به خاطر حماقته تو بیافته پشت میله های زندان؟..اگه نکشیده بودمت کنار که زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودی!......
میون گریه عصبی جیغ کشیدم: به تو چه؟..تو چرا دخالت می کنی؟..این زندگی مال منه می خوام که نباشه..هرکار که دلم بخواد باهاش می کنم....
پوزخند زدم..نفس کم اورده بودم ولی با این حال گفتم: تو الان بودی و تونستی جلومو بگیری ولی بالاخره یه روز مـ ........
دستشو مشت کرد و برد بالا و همزمان با بسته شدن چشمام نعره کشید: ببند اون دهنتو تا دندوناتو توش خرد نکردم!.........
از ترس ِ صدا و چشمای وحشتناکش که از زور خشم سفیدیش به سرخی می زد و هیچی از عسلی چشماش مشخص نبود سرجام میخکوب شدم و چشمامو بستم..

نفس تو سینه م حبس شده بود..با بیرون دادنش لای پلکامو باز کردم..نگام می کرد..ازش می ترسیدم!..
لباشو روی هم فشار داد .. اینبار تن صداش پایین تر اومده بود ولی هنوزم عصبانی بود..خیلی زیاد!..........
با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین تو ماشین......
بی اختیار لبام ازهم باز شد و گفتم:مـ..من..من با تو جایی نمیام..ایـ ..این درست نیست!..
اخماش از هم باز شد..چشماشو واسه چند ثانیه بست و باز کرد..گوشه ی لبشو گزید و دیدم که لبخند زد و سرشو چند لحظه زیر انداخت..اینبار که سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد، با وجود اینکه چشماش هنوز هم قرمز بود ولی اثری از عصبانیت تو صورتش ندیدم..
برام عجیب بود .. یعنی به این سرعت رفتارش تغییر کرد؟؟!!..

مردونه خندید و نگاهه من ناخودآگاه به چال ِ گونه هاش کشیده شد ولی خیلی زود نگاهمو گرفتم و سرمو زیر انداختم..اب دهنمو قورت دادم..نه از ترس..از هیجان..
-- منو ببین.....
اروم سرمو بلند کردم..با همون لبخند رو لباش با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین....
لب باز کردم تا بگم نمیشینم که دستشو اورد بالا و دعوت به سکوتم کرد..
نگاهش تو چشمام بود که گفت: خواهرت تو رو دست من سپرده..الان امانتی دست من بهش قول دادم و اگه فکر می کنی که آنیل اهل بدقولی کردن و نامردیه سخت در اشتباهی..گفتم می برمت پس اینکارو می کنم..حالا راه بیافت....
ابروهاشو بالا برد....حالا که ازش پرسیدم نباید خیلی زود کوتاه بیام..دلیلش قانعم نمی کرد..
- چرا نسترن باید منو دست تو بسپره؟..می دونم که اون اینکارو نمی کنه..
-- خودش تو رو سوار ماشین کرد..منو هم دید....دیگه چرا شک می کنی؟........
- چرا نباید شک کنم؟..اصلا نمی فهمم..علت این کار نسترن برام واضح نیست..

مچش و اورد بالا و رو شیشه ی ساعتش ضربه زد: بیا برو بشین دختر دیرمون شد..
موبایلمو در اوردم و شماره ی نسترن و گرفتم..امیدوار بودم که بیدار باشه..5 بار بوق خورد دیگه داشتم ناامید می شدم که جواب داد..ولی انقدر اروم که صداشو واضح نمی شنیدم..
--الو.....
-الو..نسترن..بیداری؟..
پوفی کشید و نگران گفت: تو این موقعیت می تونم بخوابم؟..یعنی اگه بتونم که از خدامه..چی شده چرا زنگ زدی؟..حالت خوبه؟..
-نمی تونی یه کم بلندتر حرف بزنی؟..صداتو ضعیف دارم..
-- سوگل نمی تونم مامان رفته تو اشپزخونه داره اب می خوره من تو اتاقم، بفهمه کارمون تمومه و...........
-باشه باشه..اگه کارم مهم نبود بهت زنگ نمی زدم........
و به انیل نگاه کردم که دست به سینه رو به روم رژه می رفت و سرشو تکون می داد..
از حالت بامزه ای که به خودش گرفته بود قبل از اینکه لبخند بزنم نگاهمو گرفتم و پشتمو بهش کردم..
-- چی شده سوگل؟..مگه آنیل پیشت نیست؟..
- اتفاقا چون پیشمه بهت زنگ زدم..نسترن چرا اینکارو کردی؟..
--سوگل یعنی فقط واسه همین زنگ زدی؟!..
- مهم نیست؟؟!!..
-- الان کجایی؟..
- کنار جاده..بیرون ماشین..
-- دیوونه تو انگار متوجهه موقعیتی که توش هستیم نیستی اره؟..برو بشین..صبح باید روستا باشی تو رو خدا آتو نده دست ِ این جماعت..
- نسترن واقعا نمی فهمم چی میگی..چطور حاضر شدی من و با یه مرد جوون........
با حرص جمله م و قطع کرد: سوگل خواهش می کنم بس کن..اگه به آنیل اعتماد نداشتم فکر می کردی به همین راحتی میذاشتم پیشش باشی؟..بهش اعتماد کن فقط اونه که می تونه کمکت کنه!..
به پیشونیم دست کشیدم و کلافه گفتم: یعنی چی؟..نسترن چرا گیجم می کنی؟..اصلا این آنیل کیه؟..تو از کجا می شناسیش؟..



-- الان نمی تونم زیاد حرف بزنم فردا تو یه موقعیت مناسب خودم بهت زنگ می زنم هر کاری داشتی بهم اس بده اگه واجب بود زنگ بزن .. هر اتفاقی که افتاد باخبرت می کنم حالا برو وقت و از دست نده هر چی آنیل گفت گوش کن باشه؟..
- اما اخه............
-- اما و اخه نداره سعی کن بفهمی سوگل.....قول بده کاری رو نسنجیده انجام نمیدی.......
سکوت کردم که گفت: سوگل..دردسر درست نکن باشه؟..
- چه دردسری؟!....
-- فقط سعی کن اروم باشی و به چیزی هم فکر نکنی من همه چیزو حل می کنم..
-........
--ســـوگل.........
-خیلی خب........
نفس راحتی کشید و گفت: کاری نداری؟..
- نه فقط............
-- سوگل باید برم از بیرون صدا میاد شاید مامان باشه..تا بعد!..
و صدای بوقی که تو گوشی پیچید و نشون می داد نسترن گوشی رو قطع کرده..

دستمو پایین اوردم..نگام به سنگریزه های کنار جاده بود که زیر نور کم موبایلم تنها سایه ای ازشون دیده می شد..
-- رخصت؟.......
گنگ نگاش کردم..به صورتم لبخند می زد..چال رو گونه هاش با همون لبخند کوچیک انقدر عمیق بود که نمی شد تو صورتش نگاه کرد و متوجهه اونها نشد.......

منگی چشمام و که دید گفت: اگه همینطور بخوای لفتش بدی کم کم سپیده می زنه..لااقل از این جاده خلاص بشیم بقیه ش مهم نیست زود می رسیم......
من من کنان گفتم: خواهرم..چرا تو رو با من..فرستاده؟.......
یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد..با همون لبخندی که از نظرم دلنشین بود!..

ولی به خودم جرئت ندادم که بیش از اون بخوام حتی تو دلمم در موردش چیزی بگم.......
متقابلا یک قدم به عقب برداشتم..پام که به اسفالت رسید ایستادم..رو به روم بود..مسخ چشمام..مسخ چشماش..برق نگاهی که توی تاریکی بهتر خودشو نشون می داد..
لبخندش کمرنگ شده بود ولی لحنش اروم بود..
-دوست نداری کنارت باشم؟.......

به قدری نرم جمله شو به زبون اورد که یه حالی بهم دست داد..حالی که تب گونه هام و بیشتر کرد و داغی ِ نگاهمو افزون.......
انگار که لبام به هم دوخته شده بودند..باز هم نجوا کرد: دوست نداری اونی که می خواد از ته دلش حامی و محافظت باشه من باشم؟....

قلبم می کوبید..تند می کوبید..با صدای بلند می کوبید..سرسام اور بود صداش..کف دستام عرق کرده بود ولی سر انگشتام سرد بود........
سرشو پایین تر اورد..بی پروا تو صورتم نگاه می کرد..ولی نگاهه خیره ی من از سر بی پروایی نبود..از مسخ نگاهش بود که میخکوب شده بودم..تاب و توانم و ازم ربوده بود.........
چشم تو چشم هم..صداش نرم تر از قبل توی گوشم پیچید: اگه که بگم..بگم که خودم می خوام..اگه که بخوام باهات باشم تا دیگه ابر بارونی نباشی..اگه بگم که حتی حاضر نیستم دست از سر سایه ت هم بردارم که مبادا تو تاریکی محو بشه و دیگه نتونم پیدات کنم..اگه خودم بخوام بمونم و کنارت باشم چی؟!..........
و قدمی که با برداشتنش فاصله ی محدود بینمون رو پر می کرد و برداشت و من ناخوداگاه تنمو منقبض کردم و به عقب مایل شدم که مبادا با سینه ی ستبرش برخورد کنم....
اینبار علاوه بر نرمشی که تو صداش بود نگاهش هم ارامش خاصی رو به همراه داشت..
خیره تو چشمام گفت: اگه تو هم بخوای، من نمی خوام که برم....
حالم یه جوری بود..یه جور عجیب..یه حس عجیب....اما پسش زدم..به همون سرعتی که تو دلم رخنه کرده بود ..
با بدبختی جرئت پیدا کردم تا بپرسم..لرزون بپرسم..با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می اومد..لب باز کردم و پرسیدم: چرا؟......
و با مکث کوتاهی جواب شنیدم: فکر کن وظیفه......
چشمام از تعجب گرد شد و تکرار کردم: وظیفه؟..
لبخند زد و سر تکون داد: کنجکاوی نکن....
با نگاهم جوابشو دادم که نمی تونم..نمی تونم ببینم و هیچی نگم..در مقابل این مرد مرموز نمی تونستم کنجکاو نباشم......
نگاهمو دید ولی معنا نکرد..یا شاید هم کرد وهیچی نگفت....

راه افتاد سمت ماشین 3 قدم که ازم فاصله گرفت بی اختیار پاهام به حرکت در اومدن و پشت سرش راه افتادم..گیج بودم..منگ بودم..سرم پر بود از افکار درهم و برهم..ذهنم قفل کرده بود..گنجایش این همه سوال رو نداشت..........
هر دو سکوت کرده بودیم....دلم می خواست حرف بزنم..می خواستم فکر کنم..به حرفای نسترن..به اوضاع ِ فعلی خودم..به حرفای آنیل که از همه بیشتر ذهنم و به خودش مشغول کرده بود..
وقتی که برق نگاهش و دیدم و حرفاشو شنیدم پیش خودم احساس کردم از روی یه حس مبهم داره این حرفا رو می زنه..حسی که برای من هم گنگ بود..برای همین ترسیدم....
ولی وقتی گفت از روی « وظیفه » داره کمکم می کنه تردید کردم که نه....حرفاش نمی تونه از روی همون حس ِ ناشناخته باشه پس....
پوووووفففففف..ای کاش ادامه می داد..اون و نسترن یه چیزی می دونن و بهم نمیگن..
واقعا آنیل کیه؟!..حضورش توی زندگیم غیرمنتظره بود..من هنوز هم با اون احساس بیگانگی می کنم..من اونو نمی شناسم....
ولی....
چرا دروغ؟..اره..گاهی حس می کنم که برام اشناست..انگار که قبلا اون نگاه رو دیدم..درونم این حس رو دارم و همین برام عجیبه..نمیگم که از نظر شخصیتی برام مجهول نیست..نه....یه جور حسه..یه حس گنگ با اینکه به هیچ وجه ازش سر در نمیارم ولی..انگار که غریبی نمی کنم..
اون هم منی که با دیدن نگاهه خیره ی یک مرد روی خودم، سریع رنگ به رنگ می شدم و سرمو زیر می انداختم حالا تو نگاهه مردی که هیچی ازش نمی دونم خیره می مونم و حتی با وجود داغی ای که سراپام رو تو خودش می گیره بازم نمی تونم بی تفاوت باشم..
در مقابل اون نگاه قلبم بی تاب میشه..ضربانش شدت می گیره.........

دستم و مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم..از پنجره بیرونو نگاه کردم..
این حس رو درک نمی کنم..
و دوست ندارم که درکش کنم..
هیچ وقت هم نمی خوام!...........


*******************************
اروم لای پلکامو باز کردم..نور از پنجره ی ماشین مستقیم تو صورتم می خورد..چشمامو باریک کردم چون اذیتم می کرد..به صورتم دست کشیدم..کمرم درد می کرد .. تا خود صبح به حالت نشسته خوابم برده بود..
به ساعتم نگاه کردم..7 و نشون می داد.. چند ساعته که خوابم؟!.....

آنیل تو ماشین نبود..از پشت شیشه بیرون و نگاه کردم..نتونستم ببینمش..اونجا نبود!..
در و باز کردم و پیاده شدم..قمقمه ای که تو کیفم بود رو برداشتم و کمی اب رو دستم ریختم و پاشیدم تو صورتم..
با گوشه ی شالم صورتمو خشک کردم .. نیم نگاهی به اطرافم انداختم..پس کجاست؟!..منو تنها اینجا ول کرده و رفته؟!....
در ماشین باز بود خم شدم تا قمقمه رو بذارم تو کیفم.. زیپ کیفمو بستم و کمرمو صاف کردم و از ماشین بیرون اومدم که همون موقع صدایی از پشت سرم گفت: صبح بخیر......
جیغ خفیفی کشیدم و بی هوا برگشتم که پشتم محکم خورد به در ماشین..دردم گرفت و صدای ( آخ) م بلند شد..خندید و از خنده ش حرصی شدم ولی تنها با نگاه و اخمای درهمم حرصم و نشونش دادم..من هر وقت که بیش از حد ِ نصاب عصبانی باشم زبونم به بیان هر جمله ای کار میافته ولی فقط تا وقتی که ارومم جواب طرف مقابلم رو با سکوتم میدم.. و نگاهی که حرفام و اونجا حبس می کنم..می دونم که چیزی ازشون نمی فهمه......
یه پاکت ِ پلاستیکی گرفت جلوم و گفت: بگیر حرص نخور..بهتر از اونم واسه خوردن هست..
و با چشم به پلاستیک توی دستش اشاره کرد: بسم الله..........

اخمام در کمترین زمان ممکن از هم باز شد..
پلاستیک و از دستش گرفتم: از کجا اوردیش؟..
در سمت راننده رو باز کرد و گفت:از تو یخچال خونه مون.....
لبخند زدم ..لای در ایستاد و رو به من گفت: نکنه فکر کردی از یه جایی همین اطراف خریدم؟..
سرمو تکون دادم: پس کجا رفته بودی؟....
یه تای ابروهاشو بالا انداخت و حینی که رو صندلی می نشست گفت: داشتم با تلفن حرف می زدم این اطراف درست انتن نمی داد..بشین باید راه بیافتیم......
نشستم و آنیل حرکت کرد..تو پاکت ساندویچ نون و پنیر و گردو بود....خیلی خیلی گرسنه م بود..جوری که تا تهشو با میل خوردم و تموم مدت حواسم نبود که آنیل از جلو نگاهش به منه......
-- سیر شدی؟..
سر تکون دادم و با لبخند گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود..
با لبخند سرشو تکون داد و گفت: صبحونه ی مورد علاقه ی من همینه..ولی خب فقط.....
از تو اینه نگام کرد وخندید: دست ساز مامانم بهم مزه میده.........

لبخند زدم ..ولی خیلی زود، رو لبام خشکید و جاشو به غمی عمیق تو چشمام داد..
مادر....
تو دلم بهش حسادت کردم..لحظه ای بود ولی همینم داغ دلمو تازه می کرد..خوش به حالش..من از بچگی ارزوم بود که یه بار مامانم واسه م لقمه بگیره و با محبت بهم بده و بگه که ( بخور دخترم نوش جونت..)
همیشه با اخم و تخم نون و مینداخت جلوم ومی گفت: زود سق بزن و برو مدرسه دیرت شد....
به اون حس تلخ پوزخند زدم..چونه م می لرزید و چشمام اماده بودند که ببارند......

با تکون محکمی که ماشین خورد و صدای لاستیکا و..سرعــــت زیادش....جیغ کشیدم و محکم خودمو چسبوندم به صندلی..چشمام و تا اخرین حد ممکن باز نگه داشتم..
آنیل پاشو محکم روی پدال گاز فشار می داد و ماشین با سرعت تو دل اون جاده ی مسکوت حرکت می کرد....
با ترس خم شدم و دستمو گذاشتم پشت صندلیش: تـ..تو رو خدا..یواش تر.......
بلند گفت: نمی شنوم..
بلندتر گفتم: یواش برو..خواهش می کنم..
بازم داد زد: بلندتر سوگل صداتو نمی شنوم..بلندتر بگو..
می دونستم که می شنوه ولی از کاراش سر در نمی اوردم..از طرفی سرعتش انقدر زیاد بود که اگه بگم اون لحظه رسما داشتم پشت صندلیش جون می دادم دروغ نگفتم..
صدامو بردم بالاتر و داد زدم: اروم برو الان تصادف می کنیم..
داد زد: نه..اینجوری نمیشه..جیغ بزن و بگو..بلـــند....
با اینکه ترسیده بودم اما از این حرفش تعجب کردم..چشمایی که تا چند لحظه پیش پر بودن از اشک حالا از ترس و هیجان خشک شده بودند....
به حالت نیمرخ برگشت و نگام کرد: تا وقتی صدای جیغت تو ماشین نپیچه همینه....شروع کن.........
و سرعتشو بیشتر کرد..حس می کردم ماشین داره پرواز می کنه ..سرعت ِ زیاد..صدای گوشخراش لاستیکا روی اسفالت..حرکتای مارپیچ و حرفه ای ..تکونای شدید ماشین..وای خدا قلبم داره از حلقم می زنه بیرون..
به نفس نفس افتاده بودم..از زور هیجان چیزی نمونده بود پس بیافتم....

کاملا ماهرانه فرمون و کشید سمت چپ.. ماشین دورخودش می چرخید..سرم داشت گیج می رفت..ماشین تو یه مسیر مستقیم قرار گرفت و اینبار محکم تر پاشو روی گاز فشار داد..انقدر ناگهانی که صدای جیغ لاستیکا بلند شد..
یه کامیون نارنجی رنگ مستقیم داشت به طرفمون می اومد، آنیل دقیقا رو به روش بود..وحشت زده به اون ماشین غول پیکر خیره شدم ..توی اون لحظه احساس می کردم حتی مویرگ های چشممم نبض دارند..


دیگه نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم ..
دستامو گذاشتم روی گوشام و از تـــه دلم جیغ کشیدم..
فریاد زدم..
انقدر بلند که سرم تیر کشید..
انقدر جیغ کشیدم که گلوم اتیش گرفت..
دستم رو گوشام بود و چشمامو محکم بسته بودم..
هیچ صدایی از اطرافم نمی شنیدم جز صدای خودم..
و..زمانی به خودم اومدم که ماشین کنار جاده ایستاده بود..آنیل بدون اینکه برگرده و نگام کنه از ماشین پیاده شد..بی رمق و خسته به کاپوت تیکه داد..
تو موهاش دست می کشید و من از ترس قلبم هنوز تند می زد..انقدر تند که می گفتم هران سینه م رو می شکافه و می زنه بیرون....

لرزون از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش..هم عصبانی بودم و هم یه جورایی احساس آرامش عجیبی داشتم..دو حس متضاد..
عصبی بابت کاری که کرد و حالی که الان دارم..
اروم بودنم بابت هیجانی که دیگه نبود و همه رو با جیغ و فریاد خالیشون کردم..و حالا احساس سبکی می کنم..انگار که از اون بغض همیشگی خبری نیست..حتم داشتم اگه تو گلوم می موند باز هم مثل دیشب قصد جونمو می کرد تا بخواد نفسمو بند بیاره..ولی الان دیگه نبود..الان در عین حال که خشم و درونم حس می کردم ولی نمی تونستم منکر سبکی جسمم باشم..

رو به روش ایستادم..سرشو زیر انداخته بود..نگاهش از روی کفشام بالا اومد..تا روی صورتم و..توی چشمام ثابت موند..نگاهش و تاب نیاوردم و به یقه ش زل زدم..عصبی بودم....لب باز کردم تا سرش داد بزنم و گله کنم..
ولی قبل از هر حرکتی از جانب من دستاشو بالا اورد و گفت: معذرت ولی لازم بود.....
تو صورتش نگاه کردم..سرشو اورد جلو و گفت: اینو از حالا بدون تا زمانی که من محافظتم از رعد و برق و اسمون ابری و نم بارون و رگبار و تگرگ و سیل و کلا هر چی که به بارون و بارندگی مربوط میشه نه می خوام ببینم ونه می خوام ببینی..........
تو عسلی چشمام زل زد و چشماشو باریک کرد..نگاهشو بالا کشید تا توی اسمون..بازم همون حس لعنتی..اخه چرا برام گنگی؟!......
نفسشو با آه عمیقی بیرون داد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: این اسمون همیشه باید افتابی باشه........
نمی دونم چرا و به چه علت ولی با همین یه جمله ی کوتاه یه جورایی حس کردم که دلم لرزید..
نگاهشو معطوف چشمای مبهوتم کرد..بیش از اون به مات چشمام مهلت پیشروی نداد..دستاشو همچین محکم زد بهم که با یه پرش خفیف به خودم اومدم..انگار که تا اون موقع خواب بودم و الان بیدار شدم....نه....خواب نه..انگار که هیپنوتیزمم کرده بود.......
خندید و گفت: حس الانت چیه؟..
من که اون لحظه با خودم درگیر بودم، منگ نگاش کردم و گفتم: چی؟!..
چند لحظه خیره تو چشمام موند..سرشو تکون داد و لبخندش عمق گرفت..
اروم با لحنی خاص که برام تا حدودی عجیب بود گفت: دیگه هیچی.....

و از کنارم رد شد..بوی عطری که تو نسیم حضورش پیچید و بینیم رو نوازش داد همون عطری بود که وقتی دیشب نشستم تو ماشینش با گرماش یه حس خوب وخاصی رو تو دلم نشوند.......
خواستم که نفس عمیق بکشم ولی با اولین تشری که به خودم زدم راهمو کج کردم و سریع نشستم تو ماشین..
سعی کردم به صورتش نگاه نکنم..
باز هم یه حس ِ متضاد..
هم نمی خواستم و هم..........
خدایا........
این دیگه چه بلایی ِ ؟!.....
*****************************
عزیزجون سینی استیل صبحونه رو گذاشت کنار سفره و آه و ناله کنان نشست..
نگاهه با محبتی به من انداخت و گفت: بازم خوش اومدی دخترم..دلم براتون تنگ شده بود خوب کردی اومدی..ای کاش نسترنم با خودت می اوردی....
به صورت شکسته و چروکیده ش لبخند زدم و گفتم: عزیزجون نسترن کار داشت نتونست بیاد در اولین فرصت حتما بهتون سر می زنه.....
نُچی کرد و به صورتش دست کشید: هی مادر..پسر بزرگ کردم عصای پیری و کوریم باشه ولی چی شد؟..مادر پیرش و ول کرده اینجا به امان خدا و حتی نمی کنه یه زنگ بهش بزنه..دلم خوشه به این مرغ و خروسا..یار و همدمم همینان........

استکان کمر باریک چایی رو گذاشت جلوم و گفت: تقصیر مادرته..می دونم که چشم دیدن منو نداره اما چه کنم؟..می بینم بچه م خوشبخته میگم همینجا بمونم غم تنهایی و بی کسیمو بخورم..حاضر نیستم واسه یه روز اسباب ِ عذاب ِ جیگر گوشه م و با دستام بنا کنم....
اشک گوشه ی چشماشو با سر انگشتاش پاک کرد..دلم گرفت..واسه اینکه بغضم نگیره یه قلوپ کوچیک از چاییم خوردم و گفتم: نه عزیزجون اینو نگید..بابا این روزا خیلی سرش شلوغه وگرنه حتما بهتون سر می زد..تو خونه همیشه یادتون می کنه....
لبخند زد..ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..
-- باشه مادر یه لقمه از این ماست محلی بخور جون بگیری..خسته ی راهی بعدش برو استراحت کن..
داشتم لقمه مو می جویدم که گفت: سوگلم..مادر، این پسره کیه که باهات اومده؟.....
لقمه تو دهنم موند..نگام به عزیزجون بود و حقیقتا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم....
آنیل تو حیاط بود..همون موقع تقه ای به در خورد..عزیزجون با روی خوش گفت: بیا تو پسرم.....
آنیل در چوبی رو باز کرد و همزمان گفت: یاالله.......
و توی درگاه ایستاد.. عزیزجون رو بهش گفت: بیا تو هم یه لقمه بخور پسرم نمک نداره......
آنیل با لبخند کنارم نشست..با اینکه باهاش فاصله داشتم ولی از حضورش کنارم اون هم جلوی عزیزجون معذب شدم و ناخواسته جمع و جورتر نشستم..
که همین حرکت غیرمنتظره ی من از نگاهه تیزبین عزیزجون پنهون نموند!.......



عزیزجون یه استکان، چای ریخت و جلوی آنیل گذاشت..آنیل با لبخند ازش تشکر کرد و لقمه ی کوچیک نون و سرشیری که تو دستش بود و به طرف لباش برد که با سوال عزیزجون دستش تو هوا خشک شد..

عزیزجون_ پسرم راننده تاکسی هستی؟.......
ابروهای من و انیل از تعجب بالا رفت..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو به عزیزجون خنده ی مردونه ای کرد و گفت: چطور مگه؟..بهم میاد راننده تاکسی باشم؟.......
عزیزجون که انگار از لحن شوخ و اروم انیل خوشش اومده بود خندید و گفت: نه پسرم هزار ماشاالله به سر و شکلت نمی خوره واسه همین پرسیدم..اخه نوه م و تو اوردی روستا........

آنیل لقمه ش و کنار استکانش گذاشت و تو همون حالت که سرشو زیر انداخته بود و کمر استکان و تو دستاش محکم گرفته بود گفت: نسترن بهتون چیزی نگفته؟......
از این همه ارامش تو صداش و اینکه اسم نسترن رو خیلی راحت و صمیمی به زبون اورده بود متحیرانه نگاهش می کردم..

بی بی هم که دست کمی از من نداشت تک سرفه ای کرد و گفت: نسترن چرا باید درموردت به من بگه پسرم؟..تو اونو از کجا می شناسی؟.....
انیل لقمه ش رو برداشت و متواضعانه سر تکون داد: اگه اجازه بدید بعد براتون مفصل توضیح میدم.......
عزیزجون زد پشت دستشو گفت: ای وای پسرم..شرمنده م گرفتمت به حرف بخور بخور..اگه چاییت سرد شده بده عوضش کنم.....
انیل یه قلوپ از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه همین خوبه..زحمت نکشید......
داشتم چاییمو می خوردم که بی مقدمه رو به من گفت: سوگل صبحونه ت که تموم شد باید باهات حرف بزنم.......

همزمان با تموم شدن جمله ش چایی شیرین پرید تو گلوم و درحد مرگ به سرفه افتادم..انقدر عمیق سرفه می کردم که دیگه نفسم بالا نمی اومد..
انیل هول شده بود و عزیزجون نرم می زد پشتم..آنیل صدام می زد و ازم می خواست نفس بکشم..دستشو دیدم که لیوان اب و جلوم گرفته بود و ازم می خواست سر بکشم..
از فرط سرفه اشکام سرازیر شده بود..شیرینی چای داشت کار دستم می داد که با چند قلوپ ِ بزرگ از اب احساس کردم حالم بهتره و می تونم نفس بکشم..
میون سرفه های پی در پی صدای عزیزجون و شنیدم: دخترم یواش تر قبض روح شدم ......
صدام گرفته بود با این حال معذرت خواستم..
عزیزجون_ خوبی مادر؟....
سرمو تکون دادم..صورتم داغ کرده بود..لیوان تو دستم بود..صورتمو برگردوندم سمتش..رو زانوهاش نشسته بود .. خم شده بود سمتم..نگاهش مثل دیشب بود..شباهتش تو سرخی چشماش بود..سرخی که از عصبانیت خالی و از نگرانی پر بود....
لبامو به زور از هم باز کردم و با ارومترین لحن ممکن گفتم: ممنونم......
تشکرم بابت لیوان ابی بود که داد دستم..با اینکه باعثش خودش بود..اینکه اینطور به سرفه بیافتم و احساس خفگی کنم دلیلش حرفی بود که بهم زد..صمیمیت بیش از حدش!..
ولی..بازم ازش ممنون بودم..
چرا؟!.......

صورتش عرق کرده بود با اینکه هوای اتاق خنک بود..به نیمرخش دست کشید .. بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه گفت: شرمنده م.......
و با سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت....
احساس می کردم نفسم حبس بوده که حالا به راحتی بازدمش رو می تونم حس کنم......اره..انگار که نفس کشیدن دیگه مثل دقایقی قبل برام سخت نیست....
عزیزجون_ دخترم این پسر کیه؟..چرا با تو و نسترن انقدر صمیمیه؟....
مچ دستمو اروم گرفت..نگاش کردم..نگاهش نگران بود..
عزیزجون_ مادر خدایی نکرده شماها که.....
ترسیدم و از ترسم دستمو از دستش بیرون کشیدم..دیگه ادامه نداد..
لبخند خشکی رو لبام نشوندم و عقب رفتم: عزیزجون دستت درد نکنه دیگه سیر شدم..من..من برم بیرون یه کم هوا بخورم گلوم هنوز می سوزه..
و نفهمیدم که چطور و با چه سرعتی بلند شدم و خودمو ازاتاق پرت کردم بیرون..انیل تو بالکن ایستاده بود که با شنیدن صدای در برگشت و نگام کرد..نگاهش کردم ولی خیلی کوتاه..خواستم از پله های اجری پایین برم که صدام زد.........
-- صبر کن سوگل......
برگشتم و نگاش کردم..و جمله ای که همون لحظه داشتم بهش فکر می کردم و به زبون اوردم: دلیل این همه صمیمیت و نمی فهمم....
صورتمو برگردوندم و نگاهم و از نگاهه خندونش گرفتم..5 تا پله رو پایین رفتم و روی تخت چوبی کنار گلدونای شمعدونی نشستم..
عاشق این گلا بودم......با اون گلبرگای سرخ و لطیفشون.....

حضورشو کنارم حس کردم..توجهی بهش نداشتم..در عین حال که در مقابلش سرد بودم ولی بیش از حد تصور مایل بودم که اون حرف بزنه و من گوش کنم..
صداشو شنیدم..تردید نداشت..اروم بود..بدون کوچکترین لرزشی..محکم و..جدی!......
-- بهت حق میدم..منم اگه جای تو بودم گیج می شدم..تو این حق و داری که تعجب کنی..حتی بگی از اینجا برم..بگی که نیازی به محافظ نداری..با اینکه خودم انتخابش کردم ولی من همون کاری رو می کنم که تو ازم بخوای!....
مکث کرد و اینبار ارومتر ادامه داد: تا نگام نکنی نمی تونم حرف بزنم.........

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 1,307
  • بازدید کلی : 69,872
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /