loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 482 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 10

از چند پله كوتاه پايين رفتيم . زير سايبون تو محوطه توقف كرديم ... سكوت بينمون داشت كلافه ام مي كرد :
- نيازي نيست برسونيم .. خودم ميرم خونمو نزديكه !
- ميخوام تو شهر يه دوري بزنم و يه خورده واسه مامان اينا خريد كنم ..
لبخندي از سر دلتنگي زدم :
- دلم براي نیکو جون یه ذره شده ! 
نگاهش رو به چشمام دوخت :
- اونم دلش برات تنگ شده . بیشتر وقتا درباره ات حرف می زنه ... جات حسابی تو خونه خالیه .. 
نگران پرسیدم :
- تصمیمت رو با نیکو جون هم در میون گذاشتی ؟
- چی فکر میکنی ؟ وقتی به خانواده تو گفتم ! به خانواده خودم نمی گم ؟
دستم رو پیشونی ام گذاشتم :
- یعنی میخوای کاری کنی که تا آخر عمر نتونم تو صورتشون نگاه کنم .. ؟
اخمهاش تو هم رفت . صدای بوق کوتاه ماشین ما رو متوجه این کرد که مسئول پارکینگ هتل ماشین رو آورده . 
بی حرف کنارش نشستم و کمربندم رو بستم . بدون اینکه نگام کنه گفت :
- بهم بگو کدوم وری برم ! زیاد به خیابون های تهران وارد نیستم .. 
سرم رو تکون دادم و تا وقتی که برسیم جلوی در خونه تنها چیزی که سکوت بین ما رو می شکست آدرس دادن های وقت و بی وقت من بود . قبل از اینکه در ماشین رو باز کنم صدای گرفته اش رو شنیدم :
- من منتظر می مونم تا هدفت رو پیدا کنی ... فقط تا اون موقع اینطور در خصوص جواب منفیت قاطع و مطمئن نباش ... !
بدون اینکه جوابی به حرفش بدم زیر لب خداحافظی کردم و پیاده شدم . 
به خونه که رسیدم هنوز مامان اینا نیومده بودن هوا کاملا تاریک شده بود . جلوی آینه وایستادم و به حرفهای دم آخر تیام فکر کردم . مطمئنا اون آخرین کسی بود که می تونستم به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم .. 
چشمهای قهوه ایم زیر پوشش زخیم آرایش با همیشه فرق می کرد . حتی برجستگی لبام با درخشش سرخابی روش بیشتر به چشم می اومد ... اما تیام هیچ اشاره ای به این چیزا نکرد . نگفت زیباتر شدم .. حتی نخواست ادای آدمای غیرتی رو در بیاره ... نخواست آرایشم رو پاک کنم ... با این همه اصرار داشت که دوستم داره ... انگشتام از حرکت روی صورتم باز موند ... نه تیام نگفته بود که دوستم داره ... فقط می گفت که به نظرش من مورد مناسبی برای ازدواج هستم ... نفس عمیقی کشیدم ... پس جواب ردم نمی تونست ناراحتش کنه ... می تونست به مورد های دیگه فکر کنه .. به کسایی که اصرار داشت دور و برش پرسه می زنن. 
صورت آرایش شده ام تو آینه حالا دیگه حال خودمم بهم میزد .. شاید اگر پاکش نمی کردم بهتر می تونستم تو برنامه ای که برای شب در پیش داشتم موفق بشم .. اما من اهل کثیف بازی کردن نبودم .. نمی خواستم از جسمم برای به زانو در آوردن سیامک استفاده کنم .
از دستشویی که بیرون اومدم صورتم به خاطر استفاده زیاد از صابون می سوخت . چشمم به در بسته اتاق عزیز افتاد ... دستگیره رو چرخوندم اما بسته بودن در امید رسیدن به آرامش رو ازم گرفت ... کنار در سرخوردم و نشستم ... سرم رو به چهارچوب کنارش تکیه دادم و چشمام رو بستم ... خودمم نمی دونم چقدر تو اون حال موندم که صدای باز شدن در ورودی مجبورم کرد چشمام رو باز کنم ... به سختی از جام بلند شدم و سلام اهسته ای کردم . هنوز وارد اتاق اردلان نشده بودم که صدای مامان رو شنیدم :
- کجا می ری ارغوان ! مثلا چند روز اومدی پیش ما ! نباید که تمام مدت تو اتاق خودت رو حبس کنی .. بیا این سینی های خالی رو ازم بگیر ... 
بی حرف به طرفش رفتم . سنگینی نگاه سیامک رو به خوبی حس می کردم .... مامان سبد گوجه فرنگی رو از یخچال بیرون کشید و گفت:
- تا من لباسام رو عوض میکنم اینا رو پوست بکن ... میخوام شام املت درست کنم .. 
با وجود دستگاه غذاساز قدیمیش کاملا مشخص بود که این کار رو برای سرگرم شدن من میکنه ... روی صندلی آشپزخونه نشستم و مشغول خورد کردن گوجه ها شدم . در کمال ناباوری سیامک صندلی مقابلم رو عقب کشید و گفت :
- یه چایی برام بریز ... 
قلبم از بغض سنگین کینه و نفرت می سوخت . دسته چاقو رو لحظه ای تو مشت فشار دادم و بعد رهاش کردم . از سماور همیشه روشن مادر مقدار کمی آب جوش داخل لیوان دسته دار بلوری فرانسوی ریختم و جعبه چای کیسه ای محمود رو که می دونستم مامان برای وقت های اضطراری کنار می ذاره از کابینت بالای سماور بیرون آوردم . وقتی چای رو مقابلش گذاشتم بی اونکه تشکر کنه چای رو داغ سر کشید ... تمام تلاشم رو کردم تا بدون لرزش دست به کارم ادامه بدم .با برگشتن مامان به آشپزخونه بلاخره دست از زل زدن بهم برداشت و از جاش بلند شد و با بدخلقی گفت :
- صد بار بهت گفتم این چایی کیسه ای رو بریز دور مزه آب مرده شور خونه میده ... 
با خودم فکر کردم .. مگه تا حالا طعمش رو چشیدی .. کاش چشیده بودی .. کاش مرده بودی .. 
مامان دستپاچه قوری چینی گل سرخیش رو از کنار سماور برداشت و مشغول دم کردن چایی شد . منم سعی کردم به تلاش مزبوحانه اش برای آروم نگهداشتن جو خونهتوجهی نکنم .. کار درست کردن املت که تموم شد شام رو تو محیطی ساکت و سرد خوردیم . یکی دوبار نگام تو چشمای اردلان گره خورد و متوجه شدم که دقیق منو زیر نظر گرفته . پوزخندی زدم و بی توجه شامم رو تموم کردم . بعد از شستن ظرفها با شب بخیر کوتاهی به اتاقم برگشتم و دعا کردم که مامان برای یک بار هم که شده مادرم باشه ...

انتظارم زیاد طول نکشید ساعت نزدیک به یازده و نیم بود که مامان در رو باز کرد و وارد اتاق شد . قبل از اینکه متوجه بشه چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم . تو کمتر از یه دقیقه بعد ،نشستنش رو کنارم حس کردم ، رطوبت لبهاش روی پیشونیم و لرزش شونه اش .. نمی دونم چطور سیامک رو راضی کرده بود گرچه با نرمشی که تو این دور روز از طرف سیامک دیده بودم، این عقب نشینیخیلی عجیب به نظر نمی اومد . مامان بعد از اینکه چند بار دیگه منو بوسید ، نفس عمیقی کشید و هق هق خفه اش رو کنترل کرد، از روی تخت بلند شد :
- نیاز نیست خودت رو به خواب بزنی ... می دونم بیداری ... من با هر کاری که بخوای بکنی مشکل ندارم .. فقط امیدوارم امشب تکلیف خودت رو با این قضیه روشن کنی و ازش دل بکنی ... 
پوزخندی روی لبام نشست :
- یعنی هنوز فکر میکنی من دارم دروغ میگم ... 
به طرف کمد دیواری توی اتاق رفت و درش رو باز کرد :
- من فکر میکنم که داری اشتباه می کنی ! 
وقتی به طرفم برگشت بالش و پتوش رو روی زمین نزدیک تخت انداخت :
- با این همه می ذارم که این بار تا اخر این اشتباه بری ... چون میخوام دوباره همه یه خانواده باشیم ... 
با پوزخند پشتم رو بهش کردم :
- اشتباه نکن !من با شما هیچ وقت یه خانواده نبودم ... تنها خانواده من عزیز بود که حالا دیگه نیست ... 
برخلاف گذشته که از نیش زبون زدن بهش لذت می بردم و حداقل حس می کردم خودم آروم شدم، این بار حس کردم دارم غیر منصفانه حرف میزنم . حداقل بعد از حرفای صبحش سرخاک عزیز ! اما عصبانی بودم از اینکه اینطور قاطعانه داشت از مردی دفاع می کرد که این همه سال آرامش و آسایشش رو بهم زده بود و مثل یه برده ازش بیگاری می کشید . 
هیچی در پاسخ طعنه ام نگفت و منم دیگه ادامه ندادم بی حرف از تو کیفم گوشیم رو در آوردم و باز متوجه کلی اس ام اس و تماس از دست رفته شدم . انگشتم بی اختیار رو اسم هامون چرخید با کمی تاخیر دکمه اتصال تماس رو فشار دادم . هنوز اولین بوق به انتها نرسیده بود که صداش تو گوشی پیچید :
- کجایی تو اصلا معلوم هست ! 
به صداش نمی اومد که از خواب بیدار شده باشه ! .
- خیلی گرفتار بودم ... 
صدای نفس سنگینش رو شنیدم :
- الان خوبی ؟ کی بر می گردی ؟!
می دونستم که داره به سختی جلوی خودش رو میگیره که نپرسه با سیامک و اردلان چی کار کردم ... 
- معلوم نیست ! شاید امشب شاید فردا ! 
- یعنی چی امشب ؟
- نمی دونم .... 
کلافه و عصبی گفت :
- ارغوان کار احمقانه ای نکنی ها ! می خوای بیام دنبالت ؟
- نه ! خودم می تونم بیام ... 
نمی دونستم برای چی بهش تلفن کردم ! اما دلم میخواست صداش رو بشنوم ... 
- خوب کاری نداری ؟
- ارغوان .. 
- نگران نباش کار احمقانه ای نمی کنم ! 
- مطمئن نیستم .. 
سعی کردم لحنم شوخ باشه :
- مشکل خودته ! شب بخیر ... 
- من امشب بیدارم هر ساعتی به مشکل خوردی بهم تلفن کن ! 
- باشه .. ممنون .
تماس رو که قطع کردم لبخند بی اختیار رو لبام نشست .با خودم فکر کردم " اخه عقل کل مثلا بهت تلفن هم کنم از این فاصله دویست کیلومتری چی ازت بر میاد "
صدای مامان وادارم کرد نگاش کنم :
- آقای ستوده بود ؟
با تعجب ابروهام رو بالا بردم :
- نه !
سرش رو تکون داد و دوباره به سقف خیره شد:
- پسر خوبیه ! وقتی به من و سیامک تلفن کرد خیلی محترمانه حرف می زد . حتی چند بار خواست بیاد دنبالمون تا بیاییم اصفهان اما من ترجیح دادم یه مدت تنها بمونی .. ! سیامک هم ازش خوشش اومد ... فکر کنم اگر ... 
- فکر نمی کنی تو این موقعیت اگر هی از سیامک حرف نزنی بهتر باشه .. گور بابای تیام و سیامک هر دو .. !
رو آرانجش ناباورانه نیم خیز شد :
- ارغوان ... 
- مامان هیچی نگو ... بذار منم دهنم رو بسته نگهدارم ... 
سرش رو دوباره روی بالش گذاشت اما سکوتش خیلی ادامه پیدا نکرد :
- ارغوان موقعیت های خوب زندگیت رو از دست نده 
دلم میخواست بگم مثل تو مثل تو که سیامک رو دو دستی چسبیدی ..اما هیچی نگفتم . اونم انگار فهمید حوصله ندارم سکوت کرد با این وجود می تونستم از صدای نفس های نامنظمش بفهمم که بیداره ... 
آرلارم گوشیم رو به سرعت خفه کردم و به صفحه اش نگاه کردم دقیقا یک بود . حس می کردم دهنم مثل زهرمار تلخه صدای تپیدن قلبم رو خودم هم می شنیدم ... شماره اردلان رو گرفتم .. صداش اونقدر واضح بود که مطمئن شدم اونم نخوابیده ... 
- من دارم میرم اتاق سیامک می تونی چند دقیقه دیگه بیایی پشت در ... 
صدای پوزخندش مثل دردی تو قلبم نشست :
- می خو ای اون پیرمرد رو از راه به در کنی ؟ انقدر پست شدی ؟
سعی کردم محبتش به پدر پیرش رو به ریشخند نگیرم .. سعی کردم صدام تو قلبش نشینه :
- متاسفم اونقدر که فکر میکنی بابات رو شناختی من رو که ادعا می کردی خواهرتم نشناختی ... 
تماس رو قطع کردم . مامان بهم زل زده بود .. تو چشماش ترس و نگرانی می دیدم .. به خوبی معلوم بود از اینکه به حرفم گوش کرده پشیمونه ..قبل از اینکه بهش اجازه عکس العملی رو بدم از تخت پایین اومدم . وقتی از کنارش رد می شدم حلقه شدن دستش رو دور مچ پام حس کردم و به شدت خودم رو ازش دور کردم ... تمام نفرتم تو این سالها رو با چشمام به صورتش نشونه گرفتم و از اتاق بیرون رفتم . 
سیامک تو مرکز تخت دو نفره قدیمیشون خوابیده بود . نگاه پر از نفرتی بهش انداختم . به ته ریش زبری که بارها پوست نابالغ صورتم رو خراشیده بود . به لبهای باریکش که بدترین و نفرت انگیز ترین بوی دنیا رو از بین اونا تنفس کرده بودم . به زیرپوش سفید آستین دارش و شلوار گشاد نخی آبی کمرنگی که هیکل زخمتش رو می پوشوند . به موهای کم پشت سینه اش که یه شب وقتی چشمامو باز کردم درست جلوی صورتم بود و بوی تند عرق تنش رو یادم می اورد .. در بستم و بهش تکیه دادم .. 
- خوابیدی ؟ یا خودت رو به خواب زدی .. 
برخلاف چیزی که می گفتم مطمئن بودم خوابه .. اما باید بیدارش می کردم:
- شاید باورت نمیشه این بار خود غزال اومده تو دامت ... 
می دونستم اونقدر خوابش سبک هست که با چند تا جمله دیگه چشماشو باز می کنه :
- الان وقت خواب نیست آقای پدر ! اومدم باهم حرف بزنیم ... خودت رو به خواب نزن .. 
تکونی خورد و تنم لرزید .. چشماشو باز کرد . نزدیک یک دقیقه زل زده بود بهم . خودش هم باورش نمی شد که من این موقع شب تو اتاقش باشم .. 
- اینجا چی کار می کنی ... ؟
چطور این همه سال نفهمیدم لهجه ای به این مزخرفی داره . سر جاش نیم خیز شد . سرم رو عقب بردم و به در تکیه دادم :
- اومدم باهات حرف بزنم .. 
- با من ؟ مگه روز رو ازت گرفتن .. برو بیرون .. 
- تو روز نمی تونم باهات حرف بزنم ... 
- چرا ؟
پوزخند زدم :
- نکنه دلت میخواد جلوی زنت و پسرت بهت بگم که چه آدم پست و کثیفی هستی ؟
این بار کاملا روی تخت نشست . تو چشماش تمسخر رو به وضوح می دیدم :
- الان مثلا اومدی رازداری کنی ؟ یا ابروی منو رو نگهداری ؟ آره ؟ اونم توی بی آبرو .. ؟
چشمم افتادبه اعلامیه عزیز رو آیینه دراور چوب گردوی گوشه اتاق و گوشه چشمم سوخت . 
- من بی آبروام یا تو که به دخترت رحم نمی کنی ... 
از روی تخت پایین اومد و قدمی به طرفم برداشت !
- فکر میکنی من خرم ؟ اومدی واسه من پاپوش درست کنی موش کوچولو ... صدام ضبط کنی و ببری به مادر و برادر بی غیرتت نشون بدی .. آره .. 
نگاهش تهدید آمیز بود و حس می کردم از ستون فقراتم داره عرق می چکه ... 
- صدای تو رو ضبط کنم .. به کی نشون بدم به زنت که بنده بی قید و شرطته ؟ به پسرت که فکر می کنه من یه بیمار روانی ام .. اصلا دیدی تو این دو روز باهام حرف بزنه .. 
یه کم دیگه بهم نزدیک شد :
- من صد تا مثل تو رو رنگ کردم و جای طوطی به مردم فروختم ... 
پوزخند زهر داری زدم :
- تو کلا کارت ناموس فروشیه ... 
فاصله بینمون به هیچ رسید و سوزش یک طرف صورتم باعث شد سرم به شدت با در برخورد کنه خودش رو محکم چسبوند بهم و همونطور که روی تنم دست می کشید گفت :
- کجا قایم کردی این ماس ماسکت رو .. ها موبایلت رو کجا گذاشتی همونکه فکر میکنی می تونی باهاش صدام رو ضبط کنی .. میخوام مستقیم توش به ننه ات بگم که چه هرزه ای تربیت کرده .. 
حرکت دستاش روی تنم داشت دیونه ام می کرد .. دلم میخواست دستام رو بالا می آوردم و چشماش رو از کاسه بیرون می کشیدم .. اما زیر سنگینی بدنش حتی نمی تونستم تکون بخورم ... وقتی به بهانه تفتیش من دستش رو روی برجستگی های تنم فشار می داد حس می کردم شامی که خوردم توی گلوم داره می چرخه و الان همراه قلبم از دهنم بیرون می زنه .توانم رو جمع کردم و سعی کردم هلش بدم عقب اما فقط تونستم کمی از خودم دورش کنم ... صدای نفس هاش غیر انسانی شده بود .. می دونستم با اون خوی حیوونی که داره نمی تونه این همه نزدیکی به من رو تحمل کنه . نمی خواستم کار به اینجا بکشه .. اما حالا تو دامی که خودم پهنش کرده بودم اسیر شدم .. 
می خواستم قید اجرای بقیه نقشه ام رو بزنم و با بالا بردن صدام وادارش کنم ولم کنه تا از اتاق بیرون برم، که یهو من رو به طرف خودش کشید و انداختم روی زمین و بلافاصله در رو باز کرد 

صدای فریادش تنم رو لرزوند :
- تو اینجا چیکار می کنی بی غیرت ... اومدی پشت در پاسبونی آبجیت رو بدی ؟
بغضم ترکید ... همه امیدم واسه اثبات حقانیتم از بین رفته بود ... حتی نمی تونستم خودم رو از وسط اتاق جمع کنم . دستمالی شده تحقیر شده زار می زدم ... 
- بیا این کثافت رو از این خونه بنداز بیرون تا نکشتمش ... 
صدای مامان به التماس بلند شد :
- سیامک تروخدا .... مگه چی شده ؟
ضربه ای که به صورت مامان زد انقدر شدید بود که انعکاس صداش مجبورم کرد سرم رو بلند کنم و به اندام نحیف و مچاله شده مامان نگاه بندازم.. قلبم سوخت ..سیامک دستش رو بالا برد و اینا بار اردلان که مثل یه مجسمه ساکت وایستاده بود سپر مامان شد .
- من این دوتا رو امشب می کشم یا از این خونه بیرون می کنم .. بد کردم .. بد کردم از تو خیابونا جمعت کردم .. بد کردم گذاشتم گوشه این خونه بمونی و یه هرزه خیابونی نشی .. 
اینا رو گفت و به سمت من چرخید ... 
- باید می ذاشتم غذای سگ می شدی ... حالا واسه من دم در آوردی ... 
هیچی واسه باختن نداشتم ... به زحمت از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم :
- من شاید غذای سگ ها می شدم .. اما تو رو که حتی حیوونام تف می کنند ... 
به طرفم حمله کرد و اردلان از پشت دستش رو گرفت :
- نمک به حروم اون بابای بی غیرت و بی ناموست معلوم نیست کجا داره عشق و حالش رو می کنه .... تو سر سفره من بزرگ شدی ... نون منو خوردی ... بس نبود مادرم رو کشتی ... یه عمر مار تو آستینم پرورش می دادم ... 
صدام از بغض می لرزید ... 
- کدوم آستین؟ ... اون اتاقی که هر چند شب یه بار بیایی من بازیچه هوس های خودت کنی .. اون سفره ای که با منت یه تیکه نون جلوی من و مامان انداختی و به جاش همه این سالا ازش مثل یه برده سو استفاده کردی ... منو گذاشتی رو گلوش و فشار دادی ... تو اصلا شرف داری تو اصلا می دونی ناموس یعنی چی ... بابای من بی ناموس بی غیرت ... اما تو چی تو که مجسمه غیرتی چی ؟ چطور این بلا رو سر من آوردی ... این همه سال لب بستم و حرف نزدم تا حال و روز اینا نشه این ... 
نگام افتاد به صورت اردلان که هر لحظه تیره تر می شد ... 
یه قدم جلو تر رفتم نفرتم جمع کردم تو صورتم .. و آب دهنم رو تف کردم توی چشماش .. تو چشمایی که باید محرم من می شد و نامحرم تر از هر غریبه ای بود ... 
نفهمیدم چطور خودش رو از دست اردلان ازاد کرد و به طرفم هجوم آورد . باز تن من بود و همون ضربات آشنا ... جاری شدن خون رو از دماغم بعد از اولین سیلیش حس کردم و به طرفی پرت شدم قبل از اینکه اردلان دوباره بتونه جلوش رو بگیره ضربه محکمی با گلد به پهلوم زد که نفسم رو بند آورد ... 
اردلان فریاد کشید و خودش رو بین ما انداخت .. 
- بس کن ... کشتیش ... برو تو اتاق ارغوان ... 
نگران مامان بودم .. هنوز مچاله گوشه دیوار باقی مونده بود ... اردلان یه بار دیگه فریاد زد :
- با تو ام میگم گمشو برو تو اتاقت ... 
از جام بلند شدم و درد پیچید تو پهلوم ... هنوز به در اتاق نرسیده بودم که سیامک گفت :
- آشغالات رو بردار و همین الان از این خونه برو بیرون ... 
نمی خواستم جوابش رو بدم .. از سر شب می دونستم که امشب باید برم و ساکم رو بسته بودم .. اما اردلان به جای من گفت :
- ارغوان جایی نمیره ... 
- هر کی میخواد این هرزه اینجا بمونه خودش هم لشش رو گم می کنه و همراش از این خونه میره ... 
- درباره خواهر من درست حرف بزن .. 
صدای اردلان خفه بود و من حس می کردم پشتم داره خم میشه ... 
- تو چرا انقدر بودن ما پشت در واست مهم بود .. چرا می ترسیدی صدات رو ضبط کنه ؟ مگه چی ممکن بود بگی که اینطوری بی هوا پریدی وسط هال ... 
قبل از اینکه برم تو اتاق نالیدم :
- چقدر واست مهم بود که به بهانه پیدا کردن موبایل همه تنم رو تفتیش کردی ... 
اردلان فریاد کشید و همزمان سرش رو به دیوار کنارش کوبید :
- حرف بزن بابا .. حرف بزن مرد .. بگو چرا انقدر واست مهم بود ... بگو تا دیوونه نشدم .. بگو تا باور کنم یه چیزی بگو تا باور کنم که مگه چی ممکن بود بگی که می ترسیدی صدات رو ضبط کنه ... اگر تو بی گناهی چرا از اومدش به اتاقت می ترسیدی .. 
سیامک به وضوح جا خورد .. پوزخند تلخی روی لبام نشست .. 
- چرا هیچی نمی گی .. ؟
- نمی خواستم واسم پاپوش درست کنه ... نمی خواستم بهم انگ بچسبونه ... 
- خوب از اتاق بیرونش می کردی ... حرفاشو تکذیب می کردی ... 
- معلوم هست چی داری میگی اردلان ؟یعنی تو حرفای این دختره ولگرد رو باور کردی ... 
ساکم رو برداشتم و کیفم رو روی دوشم انداختم ... از اتاق که بیرون اومدم اردلان چنگ توی موهاش انداخته بود و سرش پایین بود .. اهسته حرف می زد اما نه اونقدر که نشنویم .. :
- خاک تو سرت اردلان .. ببین به چه روزی افتادی ... 

مامان تكوني به خودش داد و سرش رو بالا آورد . نصف صورتش متورم و قرمز شده بود . نگاش كردم اما اون داشت به اردلان نگاه مي كرد . صداش به زحمت شنيده مي شد :
- اردلان مادر ارغوان رو از اينجا ببر ... 
صداي سيامك دوباره جون گرفت :
- خودت هم گورت رو گم كن ... هم خودت هم پسرت ! يه مشت حيف نون جمع كردم دور خودم ... 
پوزخند زدم و از ميون هال گذشتم . 
- صبر كن ارغوان !
صداي مامان وادارم كرد به عقب برگردم .
- اونكه حيف نونه ما نيستيم ! تموم اين سالها چشممو بستم .. چون فكر ميكردم بودنت بهتر از نبودنته ! چون مي خواستم ارغوان يه خانواده داشته باشه ميخواستم هر روز ببينمش ... هر روز به اين فكر نكنم كه پاره تنم الان كجاست زير دست كيه .. اما خريت كردم ... اين همه سال به خاطر تو قيد خواهرمو زدم .. حالا ديگه تف هم نمي كنه تو صورتم ... مي دونستم داره راست مي گه .. اما دستم به جايي بند نبود ... 
سيامك غريد:
- خفه شو كثافت !
اردلان همونطور بين اون و مامان وايستاده بود و با خشم نگاش مي كرد . مامان ناليد :
- خودم ديده بودم كه شبا مي رفتي سراغش .. از بغل من از تو تخت من بلند مي شدي و مي رفتي سراغش .. يادته يه شب وقتي دستت رو گذاشتي رو مچ پاش كه از زير پتو زده بود بيرون دستت رو گرفتم .. التماست كردم ... گفتي اغفالت كرده ،منم پروا رو بيرون كردم .. گفتم داره دروغ ميگه اما مي دونستم خواهرم از برگ گل پاكتره 
نمي تونستم جلوي اشكام رو بگيرم ... مامان مثل يه حيون زخمي نگاش كرد :
- اما هيچ وقت فكرش رو نمي كردم كه با ارغوان هم همين كار رو بكني ... من احمق !من بي غيرت! من بي همه چيز ! بيشتر از خودت فكر مي كردم كه ارغوان دخترته و آدم با دخترش همچين كاري نمي كنه .. مي ديدم ازش بدت مياد مي ديدم چشم ديدن بچه ام رو سر سفره ات نداري ... نفرتت بيشتر خيالم رو راحت مي كرد ... اون شب كه ارغوان دهن باز كرد اون شب كه عزيز پشت ارغوان وايستاد ... من مردم... باز سعي كردم همه چيز رو ربط بدم به نفرت ارغوان از تو ... به اينكه تو شكنجه اش مي كني و اون فكر مي كنه بهش نظر داري ... وقتي عزيز رو خاك كردم خودم هم همراش خاك شدم ... خاك بر سر شدم ... اما ديگه بسه .. اين مثل كبك زير برف موندن بسه ... بي غيرت بسه ... 
سيامك اين بار مشتش رو بالا برد و تو صورت اردلان پايين آورد ... فحش هاي كه مي داد ركيك بود اما من حتي درست نمي شنيدم ... فقط به مادرم نگاه مي كردم .. اردلان بدون اينكه دست رو سيامك بلند كنه جلوي ضرباتش رو مي گرفت و من بي توجه به جدال اون دوتا به طرف مامان دويدم و خودم رو تو بغلش انداختم .. مهم نبود اگر كوتاهي كرده بود .. اگر حماقت كرده بود .. مهم اين بود كه با همه قلبش سعي كرده بود از من محافظت كنه كه با همه ترسهاش سعي كرده بود من رو كنار خودش نگه داره .. و من هيچ وقت اينو نفهميدم ... 
سيامك عربده مي كشيد و من مامان رو بو مي كردم و اشك مي ريختم .. اردلان بلاخره تونيست مجبورش كنه كه يه جا وايسته و دست از گردن كلفتي و فرياد زدن برداره ... اما وقتي اردلان دهن باز كرد دلم خون شد از درد تو صداش ... به طرفش برگشتم .. خون از گوشه لبش جاري شده بود . 
- اخه من با تو چيكار كنم ... خدااااااااا من با اين چي كار كنم ..... من با خودم با هويتم چيكار كنم ... 
همون لحظه پشيمون شدم ... وقتي نگاه گر گرفته اردلان رو ديدم پشيمون شدم ... كاش خفه شدي بودي ارغوان .. ناليدم و خودم رو لعنت كردم .. لعنت به تو ارغوان كاش خفه شده بودي ... اردلان نفس بريده ادامه داد:
- تحويل پليس بدمت؟ ... ا ونوقت اين طفل معصوم رو هم مي برن تا واسه كارهاي تو ازش بازجويي كنند .. بزنمت ... ؟
بعد از گفتن اين حرف سرش رو محكم به ديوار كوبيد :
- اره بزنمت ؟.. د لامصب آخه تو پدرمي ... بگو چي كارت كنم ؟ ... 
به طرف اردلان رفتم .. دستم رو روي شونه اش گذاشتم .. با شدت دستم رو پس زد :
- برو كنار ارغوان .. نمي تونم تحملت كنم .. انقدر شرمنده ام كه نمي تونم نگات كنم ... انقدر ازت بدم مياد كه نمي تونم نگات كنم ... ارغوان برو كنار ... 
سيامك از جمله آخر اردلان انگار جون گرفت و غريد :
- سليطه هر جايي بهت ميگم از خونه من گم شو ... اين همه واسه من عشوه اومدي بس نبود .. حالا رفتي تو نخ اردلان .. برو كثافت .. .
مات و مبهوت نگاش مي كردم . داشت به طرفم مي اومد و اردلان هيچ كاري نمي كرد .. مامان ساكم رو از روي زمين برداشت و به سمتم اومد :
- برو ارغوان ! برو ... برو مادر نمون اينجا ... 
اردلان با صداي مامان به خودش اومد و به طرفم برگشت .. مي تونستم حسش رو بفهمم حس نفرتش از مني كه باعث شدم هويتش به گند كشيده بشه .. حس نفرت از سيامكي كه حتي نمي تونست روش دست بلند كنه ... اردلاني كه چند سال قبل يه مزاحم خيابوني رو به خاطر شماره اي كه به زور تو جيب مانتوم انداخت انقدر كتك زده بود كه كارش به سه روز بازداشت كشيد .. حالا حتي نمي تونست رو سيامك دست بلند كنه ... ساك رو از مامان گرفتم .. لبخند تلخي روي لبام نشست ! و از درد صورتم رو جمع كردم ! سرم رو به طرفين تكون دادم ... بايد مي رفتم ... 
قبل از اينكه اردلان بتونه جلوم رو بگيره از خونه زدم بيرون . اما حتي دنبالم نيومد ... تا سر خيابون رو يك سره دويدم ... چراغ روشن آژانس شبانه روزي سر كوچه چشمك مي زد . ناچار به اون سمت رفتم ... تو اون لحظه به هيچ كس نمي تونستم اعتماد كنم .. به هيچ كس .. آدمهايي كه بهشون اعتماد داشتم دويست كيلومتر از من دور بودن ... متصدي آژانس خوابيده بود اهسته ضربه اي به در شيشه اي زدم .. 
وقتي راننده پرسيد كجا مي رم سرم رو به شيشه ماشين تكيه دادم و بدون توجه به نگاه هاي متعجب جونك راننده گفتم :
- هتل لاله !

- خانوم رسيديم ! 
چشمامو باز كردم جلوي در هتل بوديم .. كرايه راننده رو دادم و گفتم :
- ميشه يه چند لحظه اي منتظر بمونيد اضافه كرايه اش هرچي باشه حساب مي كنم.. 
خيلي مودب و سريع گفت :
- حتما خانوم ! نيازي به كرايه نيست !
شماره تيام رو گرفتم . بعداز چند تا بوق داشتم نا اميد مي شدم كه صداي خواب آلودش رو شنيدم :
- ارغوان ! چي شده ؟
آب دهنم رو قورت دادم . 
- تيام من جلوي در هتلم مي شه بيايي بيرون .. 
انگار شوك بهش وارد شد چون هيچي نپرسيد و فقط گفت :
- اومدم ... 
تو كمتر از دو دقيقه تيام با موهاي آشفته و لباس راحتي جلوي در ظاهر شد . 
ماشين پياده شدم و از راننده مهربون و مودب نيمه شبم تشكر كردم ... 
تيام با ديدنم به سرعت چند قدم جلو اومد و وقتي صورتم رو زير نور چراغهاي سر در هتل بهتر ديد، دستش رو توي موهاش برد و گفت :
- واااي ... چي شده ارغوان ... 
ديگه نبايد گريه مي كردم .. بغضم رو عقب زدم :
- ميشه منو برسوني نوشهر .. يا نه سوار يه ماشين مطمئن كني كه بتونم برگردم .. 
- خوب آخه بگو چي شده ؟
- خواهش ميكنم جواب بده! ميشه يا نه ؟نمي تونيم اينجا وايستيم به حرف زدن هر لحظه ممكنه گشت برسه ... 
سرش رو تكون دادو گفت :
- بيا تو لابي وايستا تا بگم ماشين رو بيارن ... 
- نمي آم با اين قيافه برات دردسر ميشه ... تو محوطه منتظر مي مونم ... 
حدود بيست دقيقه بعد كنارش توي ماشين نشسته بودم و به آرومي از هتل دور مي شديم.
انتظارم براي شكستن سكوت خيلي طول نكشيد :
- ارغوان چي به روزت اومده .. اينجا ها درمونگاه كجاست ... ؟
- من خوبم نياز به درمونگاه ندارم ... فقط منو سوار يه ماشين مطمئن كن برم نوشهر .. 
دستش رو با عصبانيت روي فرمون كوبيد :
- هي مثل طوطي همين رو تكرار نكن . من ماشين مطمئن از كجا بيارم ... من تو رو با اين وضعيت دست هيچ كس نمي تونم بدم ... 
بغض گلوم روگرفته بود احساس حقارت مي كردم . با اينكه لحنش بد نبود با اينكه نگراني تو صداش موج مي زد اما دلم براي خودم مي سوخت كه نمي دونستم چي بايد بهش بگم .. بايد بگم پس من چي كار كنم ؟ و اين جمله خيلي به نظرم تحقير آميز بود . براي مني كه هميشه مقابلش سرم رو بالا گرفته بودم ... 
- چرا از خونه اومدي بيرون .. ؟؟
- نپرس .. 
- باشه باشه باشه من هيچي نمي پرسم .. پس بذار برت گردونم خونه ،فردا هر جا بخواي مي برمت ... 
سرم رو به شدت تكون دادم و باز درد تو صورت و گردنم پيچيد :
- نه من حتي اگر زير پل بخوابم خونه نمي رم .. 
- لج نكن .. 
حوصله نداشتم واقعا حوصله نداشتم ... با خشم به طرفش چرخيدم و فرياد كشيدم ..:
- من اگر برگردم تو اون خونه يا خودم رو مي كشم يا سيامك رو .. الان هم اشتباه كردم اومدم پيش تو بايد مي رفتم مستقيم ميدون آزادي حوصله موعظه ندارم برادر .. لطف كن منو جلوي يه آژانس پياده كن ... 
با خشم پاش رو روي گاز فشار داد و هيچي نگفت . دلم شور مي زد و نگران مامان و اردلان بودم . اما مي دونستم كه با برگشتنم فقط وضع رو براشون بدتر مي كنم . 
- تيام متاسفم .. نمي خواستم سرت داد بزنم .. اما تو از هيچي خبر نداري ... مطمئن باش انقدر بي شعور و ابله نيستم كه به خاطر يه قهر بچگونه بخوام از خونه بزنم بيرون ... برگشتن من واسه همه اعضاي خانواده ام گرون تموم ميشه .. الان فقط بايد برم ...
- پس حداقل بهم بگو چي شده ؟ 
- نمي تونم ... فقط اينو بدون كه ا گر قرار بود شب رو تا صبح تو ماشين اون راننده آژانس سر كنم خيالم راحتتر بود تا اينكه برگردم خونه ... ترو به خدايي كه بهش اعتقاد داري بيشتر ازاين هيچي نپرس ... 
وقتي دوباره شروع به حرف زدن كرد صداش گرفته و نامطمئن به نظر مي رسيد :
- بگو از كدوم ور بايد برم شمال ... 
- اگر نمي توني .. 
- هيچي نگو ... فقط راهنماييم كن .. 
قبل از اينكه حرف بزنم صداي موبايلم بلند شد . با ديدن شماره هامون روي صفحه نفس عميقي كشيدم و دكمه رو فشار دادم :
- ارغوان بيداري ؟ خواب بودي ... 
- نه ... بيدارم 
- من تو جاده ام دارم ميام تهران .. خواهش ميكنم كار احمقانه اي نكن تا من برسم و با هم برگرديم .. 
پوزخند زدم :
- دير شده من تو راهم... تو برگرد نوشهر 
صداش بالا رفت :
- كجايي الان ؟ با چي داري ميايي با كي ؟ سيامك بيرونت كرد ؟
- اره سيامك بيرونم كرد ... گرچه اگر مي موندم هم حتما يه بلايي سر خودم يا اون مي آوردم .. 
- اخه لعنتي رو چه حسابي اين ساعت راه افتادي تو جاده ... الان كه تعاوني باز نيست ... 
- نگران نباش با غريبه نمي آم ... 
- منظورت چيه .. 
لحنش آرومتر شده بود و البته كمي متفكر :
- با تيام برادر ترمه ام .. 
سكوتش بيشتر از اونكه فكر ميكردم طول كشيد ... 
- هامون برگرد خونه ... من رسيدم بهت خبر مي دم ... 
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنه تماس رو قطع كرد ... سرم رو به صندلي ماشين تكيه دادم ... 
- هامون كيه ؟ همون همكلاسيت كه تا اصفهان اومده بود ... 
در سكوت تاييد كردم .. 
- اون مي دونه مشكلت چيه ؟ چرا بايد سيامك تو رو از خونه بيرون كنه ؟
باز هم تو سكوت سرم رو تكون دادم 
- خوبه كه حداقل يه نفر رو محرم خودت مي دوني !
لبام مي سوخت دلم نمي خواست بيشتر از اين حرف بزنم ... حس مي كردم تارهاي صوتيم داغون شده ... كوتاه و سرد گفتم :
- دفعه قبل كه از خونه زدم بيرون مجبور شدم ازش كمك بگيرم .. 
انگار متوجه شد ميلي به حرف زدن ندارم . چون سكوت كرد .. 

چشمامو بسته بودم اما داشتم فکر می کردم . به خونه ، به اردلان ، به مامان ! می دونستم که اونجا هنوز آشوبه و ممکنه مامان رو هم تا الان بیرون کرده باشه . اما از یه چیز دیگه هم مطمئن بودم ، تا باهام تماس نمی گرفتن امکان نداشت دیگه سراغشون رو بگیرم ... خجالت می کشیدم از مامان و اردلان . رنج می بردم از رنجی که بهشون تحمیل کرده بودم . و دیگه نمی تونستم حتی یکدرصد مطمئن باشم که اردلان هنوز میخواد برادرم باشه . 
با توقف ماشین چشمامو باز کردم دیدن ایست بازرسی کنار سد کرج نگرانم نکرد . نمی دونم چرا حتی رفتن به منکرات و بازداشت شدن هم اون لحظه نمی تونست وادارم کنه بترسم .. شاید رفتن به یه بازداشتگاه سرد و نمدار خیلی برام آرامبخش تر از خونه ای بود که می دونستم ترمه با کلی سوال منتظرمه و هامون شاید با کلی گلایه ... تیام حتی زحمت پیاده شدن به خودش نداد و فقط شیشه ماشین رو با بالابر برقی پایین آورد. 
پسر جوان لاغر اندامی نزدیک شد و گفت :
- مدارک ماشین! خودتون هم پیاده شین . 
تیام به سمت داشبورت خم شد و کیف دستی کوچیک مردونه ای رو ازش بیرون کشید . بی توجه به قیافه طلبکاری که با دقت ما رو زیرنظر گرفته بود تا مبادا غیب بشیم کارتی رو جلوی چشمش گرفت و با تایید پسر جوان که حالا دیگه لبخند می زد دوباره ماشین رو به راه انداخت . با کنایه گفتم :
- واسه شما برادرا انجام منکر آزاده دیگه ؟ انوقت چرا برای بقیه حرومه ؟
لبخند کمرنگی روی لبش جون گرفت :
- مگه ما الان در حال انجام منکریم ؟!
به سرعت گفتم :
- نه اما اون برادر بسیجی که نمی دونست من دوست خواهرتم ! و شما داری عمل خیر انجام میدی ... 
- خوب شاید به امثال من بیشتر اعتماد دارن ... 
به تلخی و با صدای بلند خندیدم :
- اعتماد ؟ به شما ؟ نه همون چیزی که من گفتم درسته .. تو قانون شما منکر فقط مال مردمه .. 
لحنش متفکر و عصبی بود :
- پس مشکل همین جاست ! 
- چه مشکلی ؟
- اینکه هی به من جواب رد می دی ! منو جزو آدم نمی دونی .. یا همون مردم ... ! مشکلت با مذهبی بودن یا احیانا تفکر منه ! 
سکوت کردم ترجیح میدادم اینطوری فکر کنه تا اینکه بفهمه مشکل من از جای دیگه آب می خوره ! 
- تو همیشه عادت داری رو حرف های دیگران قضاوت کنی ؟ یا همه رو به یه چوب بزنی ؟
- من کسی رو با چوب نزدم ... و در ضمن تعداد این حرفا انقدر زیاده که نمیشه به صداقتشون شک کرد ... همین امشب یه نمونه کوچیکش بود ... اگر اون کارت رو نشون نمی دادی حتی ممکن بود کارمون به منکرات و دادسرا بکشه ... اما چون از جنس خودشون بودی خیلی راحت گذشتن ... 
- می خوای برگردیم عقب و خودمون رو معرفی کنیم ! بگیم تروخدا ما رو ببرید بازداشتگاه ... ما مشکل منکراتی داریم ... ؟
- تو یا نمی فهمی من چی میگم ... یا دوست داری وانمود کنی که نمی فهمی .. 
تلخ و برنده گفت :
- یعنی نفهمم ! 
خجالت کشیدم ... نصف شب رفته بودم سراغش و تو این جاده ناجور و پر از پیچ و خم دنبال خودم کشوده بودمش و تازه بهش توهین هم می کردم .. به اونکه برادر ترمه بود و چندین سال از من بزرگتر 
- متاسفم نمی خواستم توهین کنم .. 
هیچی نگفت . عذاب وجدان بدجوری داشت قلقلکم می داد :
- من امشب اصلا حالم خوش نیست .. همه اش نگران خونه ام ... ساعت های سختی رو گذروندم .. ببخشید ... واقعا معذرت می خوام .. 
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
- نیاز نیست عذر خواهی کنی .. من از این جور بحث ها با نزدیک ترین دوستامم داشتم .. 
- مگه اونا مثل تو نیستن ؟!
- حتی خانواده ام هم مثل من نیستن .. تو که دیدیشون ... 
- خوب چرا میخوای انقدر متفاوت باشی ... ؟
- من هیچ وقت نخواستم جوری باشم .. کسی دنبال خواستن چیزیه که توش منفعتی براش باشه ... من فقط خودمم 
ازدهنم پرید :
- مثل منفعت نشون دادن کارت به یه مامور ایست بازرسی .. 
بلافاصله از گفتن حرفم پشیمون شدم . کمی سکوت کرد . و خیلی سرد گفت :
- اولین بارم بود این کارت رو در می آوردم ! اونم فقط به خاطر تو ... نمی خواستم پات به جایی که نباید باز بشه ... 
لبم پایینیم رو گاز گرفتم .. با خودم فکر کردم چقدر امشب احمق و بی چشم و رو شدم . 
- متاسفم تیام .. شرایط من رو درک کن ... هرچی می گم تو نشنیده بگیر .. 
- گفتم که لازم نیست معذرت خواهی کنی .. من چیزی رو ازت به دل نمی گیرم ... اما کاش می دونستم چته .. چرا انقدر سرگردونی .. چرا با خودت و زندگیت اینطوری تا می کنی ... 
نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به بیرون پنجره و طرح تاریک کوه و درخت و رودخونه .... که نه رنگ داشت نه شکل ... فقط یه طرح تیره بود :
- نمی تونم بگم ... اگر این همه سال می تونستم بگم ... امشب این مصیبت رو سر خونواده ام نمی آوردم ... اگر همون بار اول لب باز کرده بودم ... اردلان رو امروز با دست خودم زنده به گور نمی کردم ... ازم نپرس تیام .... 
صدام می لرزید و و قتی اسمش رو بردم التماس تو لحنم حالم رو بهم می زد . 
باز هم سکوت کرد و این بار سکوتش بیشتر از دو ساعت طول کشید . تقریبا خوابم برده بود که متوجه شدم ماشین متوقف شده . چشمامو باز کردم :
- رسیدیم ؟
- نزدیکیم ... مرزن آبادیم ... 
- پس چرا وایستادی ...؟
اشاره ای به سمت راستم کرد :
- اینجا یه مسجده میخوام نماز بخونم .. شاید وضو گرفتم خوابم پرید .. 
سرم رو تکون دادم . مردد پرسید :
- پیاده نمی شی ؟
نمی دونم چرا خجالت کشیدم اما اهسته گفتم :
- من نماز نمی خونم ... 
و بلا فاصله از ترس فکری که ممکن بود درباره وضعیتم بکنه به سرعت اضافه کردم :
- هیچ وقت نمی خونم ... 
لبخند محوی زد و گفت :
- حداقل بیا تو نمازخونه خانوما بشین .. نمی تونم اینجا تنهات بذارم ... 
از ماشین پیاده شدم و دنبالش حرکت کردم . در نمازخونه خانوما قفل بود و تیام که تو وضوخانه کنار مسجد مشغول وضو گرفتن بود متوجه برگشتنم شد :
- چرا برگشتی ؟
- در قفله ! 
- ای بابا ... 
دوباره به طرف ماشین برگشت و از صندوق عقب زیر انداز کوچیکی رو بیرون آورد و کنار ماشین پهن کرد :
- پس من همین جا نماز می خونم ... تو هم بشین تو ماشین ... فقط قبلش صورتترو بشور ... چون هنوز اطراف دماغت خون خشک شده هست ... 
به طرف شیرهای آب وضوخانه رفتم ... هیچ کس تو اون ساعت اون اطراف به چشم نمی خورد .. حتی ماشینی هم از تو جاده رد نمی شد . فقط چراغ سبز الله بالای مسجد می درخشیدو نور کمرنگی که از در نیمه باز قسمت مردونه به بیرون می تابید ... آب سرد بود و لرز تو تنم نشست .. سردی آب درد بینی و صورت متورمم رو بیشتر کرد .. اما در عین حال حس خوبی بهم داد . وقتی برگشتم تیام هنوز نمازش رو شروع نکرده بود به ماشین که تکیه دادم رو به قبله وایستاد ... یاد اصفهان افتادم و اون صبح پر از آرامش ... هوا کم کم داشت خاکستری می شد .. جنگل روبرومون و کوه پشت سرمون انگار سکوت کرده بودن ... تنها صدای زمزمه وار تیام رو می شنیدم ... انقدر بهش زل زدم و گوش کردم که نفمیدم کی نمازش تموم شد .. 


 گرگ و ميش صبح به نوشهر رسيديم . مسیر تیام به سمت خونه نبود و منم نمی خواستم که صبح به این زودی ترمه رو بی خواب کنم ... چند دقیقه بعد تو ساحلی بودیم که بار قبل تیام منو برده بود اونجا .. ماشین رو روبروی دریا پارک کرد .. دریا این بار اصلا آروم نبود ... بی اونکه حرفی بزنیم هر دو خیره شدیم به روبرو ... خورشید نم نم از پشت دریا بالا می اومد . اولین بار بود که طلوع خورشید رو می دیدم . تیام زیر لب دعایی خوند و من بی اختیار به طرفش چرخیدم نیم رخش تو اون صبح خاکستری و نارنجی خیلی شبیه رزمنده هایی بود که تو برنامه روایت فتح نشون می داد . از فکری که از سرم گذشت خنده ام گرفت . تیام انگار متوجه خندیدنم شد و با تعجب نگام کرد :
- به چی می خند ی؟
- داشتم فکرمی کردم الان کاملا آماده شهادتی برادر تیام ... 
- یعنی چی ؟
- هیچی کلا ملکوتی شدی ... 
یکی از ابروهای کشیده اش رو بالا برد و با نگاه نافذش زل زد تو چشمام : 
- انعکاس طلوع خورشید تو چشمای تو خیلی قشنگتره ... الان دیگه قهوه ای نیستن .. طلایی ان مثل خورشید ... 
لبخند روی لبم خشک شد . صورتم رو به طرف دریا برگردوندم .. زیر لب گفتم سختش نکن تیام .. بذار همیشه برادر ترمه بمونی ... و همون موقع باز از ذهنم گذشت " اونم مثل من رنگ بازی چشمها رو دوست داره .. ."و باز كنايه آميز تر گذشت نه مثل اينكه زياد هم ملكوتي نيست چون از گناه نمي ترسه و زل مي زنه تو چشماي من ... 
- با یه کله پاچه چرب و چیلی چطوری ؟
با اینکه اصلا اشتها نداشتم اما نتونستم به خنده پنهون شده تو صداش بگم نه . 
- به شرطی که واسه من پاچه نگیری من فقط مغز و زبون می خورم ... 
- چه خوب که مثل ترمه نیستی ! 
- اره اون از کله پاچه متنفره ... 
وقتی از تنها کله پزی شهر بیرون اومدیم هوا دیگه کاملا روشن شده بود . و تردد ماشین ها توی شهر شکل متراکم تری به خودش گرفته بود . تیام ماشینش رو جلوی در خونه پاکرک کرد و با مظلومیت گفت :
- میشه من بیام بالا یه دوساعتی بخوابم ... 
با لبخند نگاش کردم :
- حتما ! اصلا فکرش رو هم نکردم که بخوام بذارم اینطوری بری .... 
هر دو از ماشین پیاده شدیم و من کیف و ساکم رو از روی صندلی عقب ماشین برداشتم . همونطور که تو کیفم دنبال کلید خونه می گشتم صدایی باعث شد سرم رو بالا بیارم :
- رسیدی ؟!
وقتی به طرف هامون چرخیدم صدای جا به جا شدن مهره های گردنم رو شنیدم :
- تو اینجا چی کار می کنی ... ؟
تیام ریموت ماشین رو زد و کنارم وایستاد حتي بدون نگاه كردن بهش مي تونستم اخم بين ابروهاش رو ببينم :
- سلام !
- سلام آقای ستوده .. 
دست هاشون انقدر زود از هم جدا شد که حتی شک کردم نکنه اصلا دست ندادن . 
- خوب برو استراحت کن .. من چند ساعت دیگه بهت تلفن می کنم ... 
متعجب نگاش کردم :
- پس واسه چی اومدی ؟ کارم داشتی ؟
اهسته زمزمه کرد :
- سوال باشه برای بعد خداحافظ ... !
وقتی ازم دور شد تازه حس کردم چقدر دلم برای شنیدن صداش برای دیدن نگاه پر از سوالش حتی برای آستین های پیراهن مردونه اش که همیشه تا نصفه بالا بود تنگ شده . 
تیام سرفه کوتاهی کرد و من چشم از مسیر رفتن هامون برداشتم . وقتی به طرفش چرخیدم و کلید رو به دستش دادم نگاش تاریک بود .. انگار همه برق که از طلوع خورشید توش نشسته بود یک دفعه خاموش شد . 

*** 

همه اصرار ترمه برای بیشتر موندن تیام به نتیجه نرسید و باز شبونه به طرف تهران حرکت کرد . حتی اجازه نداد درست ازش خداحافظی کنم . فقط سفارش منو به ترمه کرد و دربرابر لحن معترضم فقط کف دستش رو به موازات صورتش بالا برد و گفت :
- خداحافظ ... 
می دونستم که از دیدن هامون جلوی در خونه جا خورده و از نگاه خیره من رنجیده اما چندان از اتفاقی که افتاده بود ناراضی نبودم، خصوصا بعد از دیدن اخم ظریفی که بین ابروهای ترمه نشست بود از با هم دیدن من و تیام . موقع خواب وقتی بی حواس و یه ریز داشت درباره دليل اومدن من و تيام با هم حرف مي زد و بدون اينكه دليل واقعي بيرون زدنم رو از خونه بدونه باهام همدردي مي كرد ، یهو وسط حرفش پرسیدم :
- از اینکه من با تیام اومدم ناراحت شدی ؟
هیچی نگفت . یه نگاه انداخت بهم و حس کردم سبزی چشماش یه خورده شفاف شد . 
- فکر می کنی دارم از برادرت سو استفاده می کنم ؟
- دیوووونه این چه حرفیه ؟! هیچ کس نه اونم تو .. 
همونطور که دستم رو از لبه تخت آویزون کرده بودم نوک دماغش رو کشیدم و گفتم :
- بهم دروغ نگو ترمه بیشتر از خودت می شناسمت !
سرش رو عقب كشيدو در حالي كه به سقف زل زده بود گفت :
- اخرين كسي كه تو دنيا فكر كنم ميخواد از تيام سو استفاده كنه تويي ! اما نميدونم چرا حس خوبي به اين علاقه تيام ندارم ... 
با شيطنت گفتم :
- مي ترسي تيام رو ازت بگيرم ديگه داداش نداشته باشي !
به سرعت به طرفم چرخيد :
- يعني ميخواي به پيشنهادش جواب مثبت بدي ؟
- يعني ندم ؟
- ارغــــــــوان جوابم رو درست بده !
- خوب شايد خواستم بيشتر بهش فكر كنم !
لبهاش رو روي هم فشار داد و صورتش رو دوباره به طرف سقف برگردوند :
- خوب در اين صورت فكر نكنم بتونيم دوست باقي بمونيم ... 
فكر كردم اشتباه شنيدم :
- چي گفتي ؟
- تيام تو رو از من دور مي كنه ! من مطمئنم ! اون ... 
- تو نبودي كه تو اصفهان داشتي منو مي كشتي كه چرا از داداشت خوشم نمي آد ؟
نفسش رو صدا دار رها كرد :
- اون موقع فكر نمي كردم كه تيام بخواد به فكر ازدواج با دختري مثل تو بيافته ! 
انگار متوجه شد ممكنه از حرفش بدبرداشت كنم چون سريع اضافه كرد :
- دختري شبيه من ! اون هميشه در عين اينكه بهم سخت نمي گرفت اما مثل يه بچه لوس و غيرقابل اصلاح باهام رفتار مي كرد .. هيچ وقت منو جدي نگرفت .. هميشه نگران اين بودم كه زنش هر كي كه باشه در برابرش احساس كوچيكي و حقارت مي كنم . .. 
- خوب پس بايد خوشحال باشي كه من باهاش ازدواج كنم . چون اين كابوست تبديل به يه رويايي شيرين ميشه !
طنز تو صدام هم نتونست گرفتگيش رو برطرف كنه :
- نه ! كابوسم ترسناكتر ميشه .. اينكه تو هم شبيه اون بشي .. و به من از بالا نگاه كني .. و ديگه نتونيم دوست باشيم ... اونوقت من تنها ميشم ارغوان ... 
بغض كرده بودم و در عين حال نمي تونستم خنده ام رو كنترل كنم از تخت پايين اومدم و كنارش دار كشيدم . با دست موهاي لخت و خرمايي رنگش رو بهم ريختم :
- ديـــــــــــــونه ! ببين كي از تنهايي ميگه .. اگر تو تنهايي پس من چي ام .. تنهايي به توان n ! اون داداش ريشوي غرغروت هم مال خودت ... ! ترشي بندازش كه عمرا كسي با اين اخلاقش زنش بشه ... 
به طرفم چرخيد و دستش رو دور گردنم حلقه كرد و با صداي بلند خنديد :
- الان خفه ات مي كنم كه ديگه رو داداشي من اسم نذاري ... 
وقتي بلاخره ترمه خوابيد من تا ساعتهاي طولاني بيدار بودم و به حرفاي اون و تيام فكر ميكردم . چه خوب بود كه نذاشتم لحن تيام و عمق نگاش دلم رو بلرزونه .. چه خوب بود كه مانع بزرگتري از اين تفكرات بچه گونه ترمه سر راهم بود ... وگرنه باز هم بايد از تيام مي گذشتم به خاطر ترمه و اين بار از عشق گذشتن به همين راحتي نبود ... 

*** 

در دفتر رو كه باز كردم بوي عطر زنونه شيكي وادارم كرد نفس عميق بكشم ... وارد اتاقم كه شدم از ديدن يه ميز و صندلي اضافي تو اون تعجب كردم و به طرف در بين اتاق خودم و فرهان رفتم اما قبل از اينكه دستم رو بالا ببرم در خودش باز شد و گلاره با بوي خوش و لبهاي شكفته از خنده مقابلم قرار گرفت . براي لحظه اي موقعيت رو فراموش كردم . 
- تو .. اينجا چيكار مي كني ... 
گلاره ابرو بالا انداخت و به سرعت منو در آغوش گرفت :
- مثل اينكه اين سفر كوتاه حافظه ات رو پاك كرده . فرهان مي گفت تو بهش پيشنهاد دادي تا من اينجا مشغول بشم .. 
همه جيز انگار به سرعت ريكاوري شد . خودم رو عقب كشيدم :
- اره .. يادم رفته بود ... 
بوسه كوتاهي روي گونه ام زد و بي اختيار صورتم جمع شد . بي توجه به عكس المعل من به طرف ميز اضافي كه درست روبروي محل استقرار من قرار داشت رفت و پشتش نشست . من هنوز سرجام مونده بودم . 
- اگر با فرهان كار داري برو تو اتاق چون تا چند دقيقه ديگه مي خوايم بريم بندر .. 
از ذهنم گذشت . فرهان .. بريم بندر؟ مگه من چند روزاينجا نبودم ... ؟
وارد اتاق كه شدم فرهان تازه از پشت ميزش بلند شده بود با ديدنم لبخند مهربوني زد :
- سلام كارمنده ساعي و دلسوز و وقت شناس ! خوش برگشتي ... 
همونطور كه هنوز متعجب بودم بي هوا لبخند زدم :
- مرسي ... 
از پشت ميزش دور شد و به طرفم اومد :
- دلم تنگ شده بود برات .. اينجا انگار بدون تو محل كار نيست ... 
لبخندم تبديل به پوزخند شد :
- مي بينم كه هرچي تلخ بدرقه مي كني استقبالت قابل قبوله .. اما فكر نكنم خيلي هم جاي من خالي بوده .. 
دستش رو به طرف صورتم آورد تا گونه ام رو لمس كنه . به سرعت سرم رو عقب كشيدم . شونه اش رو بالا انداخت :
- من دارم ميرم بندر اماده شو بريم ... 
- كارمند جديد همراهتون مياد ... 
قبل از اينكه از در بيرون برم جلوم وايستاد :
- اون مال وقتي بود كه مدير داخلي نيومده بود. در ضمن تو خودت گفتي استخدامش كنم ديگه كج خلقيت واسه چيه .. ؟
در حالي كه از كنارش رد مي شدم گفتم :
- خوشم نمي اد رييسم تا اين حد بوي عطر زنونه بده .... چند دقيقه صبر كن تا بيام 
اون لحظه نه به فرهان فكر مي كردم نه به نزديكي بيش از حدش به گلاره كه باعث شده بودي بوي عطر بگيره ... فقط دلم ميخواست محل كارم مثل محل زندگيم نباشه .. دوست داشتم تو يه هواي خالي از بوي هوس نفس بكشم ... 
همون روز بود كه از اوردن گلاره پشيمون شدم ...

 

***

 


سرم رو بالا بردم و به تقويم ايستاده روي ميزم نگاه كردم . درست سه ماه و هشت روز از اخرين باري كه مامان و اردلان رو ديدم سپري شده بود ! سه ماهي كه در بي خبري مطلق گذشت .. من هر روز مي رفتم شركت و لوس بازي هاي گلاره رو تحمل مي كردم و به خودم دلداري مي دادم كه باعث شدم دست از خيلي چيزا بكشه و سعي مي كردم به همه چيز خوشبين باشم . گلاره هم در كنار رفتاري كه بيشتر وقتا جلف و سو تفاهم برانگيز بود سعي مي كرد وقتي من هستم كمي مراعات كنه و از طرفي انقدر با مهربوني و قدرشناسي باهام حرف مي زد كه بي اختيار حس خوبي نسبت بهش پيدا كرده بودم. 
بعد از شبي كه تيام من رو رسوند تهران هيچ تماسي با هم نداشتيم و هامون هم هيچ وقت چيزي درباره اون صبحي كه دم خونه ظاهر شد نگفت و منم توضيحي نخواستم . 
تو شركت به آرومي كنار هم كار مي كرديم و حجم كارها روز به روز بيشتر و بيشتر مي شد . ترمه هم اكثراوقات همراهم مي اومد و رابطه صميمانه اي با گلاره پيدا كرده بود . بارها وسوسه شدم تا بهش بگم گلاره رو كجا و تو چه وضعي ديدم اما وجدان نصف و نيمه ام بهم اجازه نداد . 
نگام رو از روي برف هاي نقش بسته اسفند ماه سر خوردو دوباره خيره شدم به فاكتورهاي روبروم . به ياد جلسه نقد فيلم شب افتادم و بي اختيار لبخند زدم . گلاره بي هوا پريد وسط افكارم :
- كجا غرق شدي خانوم مدير ... 
نگاش كردم گاهي وقتا زيادي شاد و سرخوش به نظر مي اومد . با وجود قولي كه واسه ترك كردن مصرف مواد مخدري كه به قول خودش واسه فراموش كردن و تفريحي گاهي مصرف مي كرده بهم داده بود چندان اعتمادي به حرفش نداشتم . هنوز جوابش رو ندادم بودم كه فرهان با جعبه شيريني بزرگي وارد دفتر شد .
- سلام به خانوم هاي همكار گرامي ... 
پشت سرش هامون در حالي كه لبخند جون داري مي زد قدم به اتاق گذاشت . 
- سلام چي شده كبكت خروس مي خونه آقاي مدير ... 
گلاره اين رو پرسيد و با شيطنتي بچه گونه از جا بلند شد و جعبه شيريني رو از دست فرهان كش رفت . 
- بلاخره يه قرارداد مستقيم با يكي از شركت هاي صادر كننده كاغذ روسي بستم .. 
هامون همونطور كه به طرف پنجره مي رفت و جعبه سيگارش رو از جيب بيرون مي آورد گفت:
- همچين ميگي شركت هر كي ندونه با يه مجتمع بين المللي قرارداد بستي ... 
فرهان نيشخندي زد و گفت :
- اي بابا ضد حال نزني نمي شه ! حالا كوچيك و بزرگش چه فرق داره مهم اينكه از يه جا خودمون شروع كنيم .. اونوقته كه بقيه هم بهمون اعتماد مي كنند !
بوي نيكوتين و گوگرد تو فضا پيچيد و باعث شدبا اخم به هامون زل بزنم اونم يه دستش رو بالا برد و گفت :
- چشم خانوم الان پنجره رو باز ميكنم ... 
با حركت سر ازش تشكر كردم و رو به فرهان گفتم :
- تبريك مي گم .. فقط يه چيزي ... احيانا حقوق ما رو زياد نمي كني ... ؟
- قرار نشد حرف از بي و فايي بزنيا ... 
با خونسردي دوباره شروع به امضا فاكتورها كردم و گفتم :
- باشه خودت خواستي پس از ما هم توقع اضافي كاري بدون دستمزد نداشته باش .. تا نيم ساعت ديگه هم تايم كاري من تموم ميشه بايد برم .. 
فرهان رو به گلاره كردو گفت :
- برو يه چند تا نسكافه بيار به جاي اينكه ته اين شيريني ها رو در بياري ... من موندم با اين اشتها چطوري لاغر مي موني ... 
- خوش هيكلي بايد ذاتي باشه نه زوري .. 
گلاره بعد از گفتن اين حرف براي آوردن نسكافه رفت و من پوزخند گذرايي رو روي صورت هامون ديدم . با خودم فكر كردم چقدر ژست سيگار كشيدنش با اين كت مخمل سربي و شالگردن آجري رنگ كنار پنجره نيمه باز شيك و ژورنالي به نظر مي رسه .. هوس كردم برم ازش يه نخ سيگار بگيرم،اما خودمم از افكار مسخره اي كه تو سرم بود خنده ام گرفت . فرهان صندلي نزديك ميز من رو عقب كشيد و گفت :
- يه پيشنهاد دارم برات ارغوان ! 
نگام رو از روي هامون برداشتم :
- چي ؟
- تو اين قرارداد تو هم بعنوان يه شريك سرمايه گذار وارد شو .. مگه نمي گي يه كم پس انداز داري .. خوب به جاي اينكه بذاري تو بانك خاك بخوره به كارش بنداز... 
نگاه جدي بهش كردم و سرم رو با قاطعيت تكون دادم :
- من همچين كاري نمي كنم .. اون تنها سرمايه منه و اگر از دست بدمش خدا مي دونه با اين چندرغاز حقوق تو بتونم از پس مخارج روزمره ام بر بيام چه برسه به خرج دانشگاه و بقيه چيزا ... 
سرش رو با تاسف تكون داد :
- تو اصلا اهل ريسك نيستي ؟
- دقيقا .. من از ريسك كردن بدم مياد ... 
- اشتباهت همينجاست ... ! 
- من فقط با كسي سرمايه گذاري مي كنم كه بهش اعتماد مطلق داشته باشه... 
اخماش تو هم رفت :
- يعني به من اعتماد نداري .. !!!
- حرفم رو نپيچون .. .من درباره مسائل كاري حرف مي زنم .. هنوز به نظرم اونقدر قوي نشدي كه بتونم بهت اعتماد كنم ... 
صداي شيطنت آميز هامون ازكنار پنجره بلند شد :
- اونوقت تو ساير مسائل بهش اعتماد داري ... ؟
- نه ... !
با جواب رك و واضحي كه داده بودم صداي خنده هامون گلاره كه تازه وارد اتاق شده بود بلند شد ... 

فرهان دلخور از جاش بلند شد و بي حرف اتاق رو ترك كرد . گلاره نسكافه ام روي روي ميز گذاشت و گفت :
- دمت گرم خوب سرش رو كوبوندي به طاق ... آدم خسيس 
با وجودي كه لبخند زدم اما عذاب وجدان ولم نمي كرد. حس كردم كمي تند رفتم و همه خوشحاليش رو خراب كردم . به سرعت از سر جام بلند شدم و جلوي گلاره رو گرفتم كه داشت به طرف اتاق فرهان مي رفت گلاره چشمك ظريفي زدو ليوان نسكافه فرهان رو به طرفم گرفت . 
وارد اتاق كه شدم مشغول سرك كشيدن تو كيفش بود . حتي سرش رو بلند نكرد كه ببينه كي وارد اتاق شده . 
- ادب حكم مي كنه وارد اتاق كه مي شي در بزني .. 
- ادب حكم ميكنه سرت رو بالا بياري تا ببيني كي وارد اتاق شده ... 
- نياز نيست سرم رو بالا بيارم بوي عطرت خوب داد ميزنه كه كي هستي !
بعد از گفتن اين حرف با نگاهي دلخور زل زد بهم .. 
نسكافه رو روي ميز گذاشتم و روي اولين صندلي ولو شدم :
- چه نازك نارنجي شدي فرهان تازگيا ... من داشتم باهات شوخي مي كردم ... 
- خودت هم مي دوني شوخي نبود ... 
ابروهام رو بالا بردم .. نمي تونستم چيزي بگم كه حرفش رو رد كنم .. 

از جاش بلند شد و روبروم وايستاد . 
- تو به من اعتماد نداري ؟
- حرفم رو اونطوري كه دوست داري برداشت نكن ... 
- تو بگو چطوري برداشت كنم ... 
صندلي كنارم رو نزديك تر كشيد و روش نشست .. انقدر نزديك كه برق سياه تو چشماش و خنده پشتش رو به خوبي ديدم و خيالم راحت شد كه اونقدرها هم دلخور نيست :
- بيشترش شوخي بود .. اما كلا من رو تنها سرمايه زندگيم نمي تونم ريسك كنم.. شايد تا چند وقت ديگه .. 
حرفم رو خوردم... افكار نصفه و نيمه ام در حدي نبود كه بتونم باهاش در ميون بذارم .. حتي روياهاي دخترونه ام .. 
با لحني كه خيلي ملايمتراز چند دقيقه قبل شده بود پرسيد :
- شايد تا چند وقت ديگه چي ارغوان ... ؟
سرم رو بالا آوردم و نگاش كردم .. خوب مي دونست چطوري حرف بزنه و صدام كنه كه نتونم بدخلقي كنم ... شايد اينم هديه زندگي مزخرفم بود كه دربرابر هر نرمشي منم چندين قدم عقب نشيني مي كردم :
- هيچي .. به هر حال ممكنه تصميماتي براي زندگي شخصي ام بگيرم كه به اين پول نياز داشته باشم .. !
خنده توي نگاهش به لحنش منتقل شد :
- نكنه ميخواي واسه خودت جهاز بخري .. 
ابروهام رو بالا بردم .. رويايي تشكيل دادن خانواده اي كه مال خودم باشه مدتي بود انقدر تو سرم مي چرخيد كه طعنه فرهان وادارم كرد از جام بلند بشم و از جواب دادن فرار كنم :
- من برم كارهام رو تموم كنم ! امشب خونه خانوم ميهن دوست جلسه است ... مياي كه ؟
- اره مي خواي بيام دنبالت .. ؟
- نه با سعيد ايناقرار دارم .. !
- باشه ..! ارغوان ... ؟
به طرفش برگشتم :
- درباره پيشنهاد سرمايه گزاري بيشتر فكر كن .. و نگران جهازت هم نباش ... 
خنده بي صداش باعث شد منم بخندم و از اتاق بيرون برم . هامون هنوز كنار پنجره وايستاده بود با ديدن من چشماشو باريك كرد و با طعنه پرسيد :
- از دلش در آوردي ... ؟
قبل از اينكه چيزي بگم فرهان از پشت سرم گفت :
- اره ... فهميدم نگران جهازش بوده كه خيالش رو راحت كردم خودم همه اش رو تامين ميكنم .. تازه شايد اصلا نيازي به جهاز نباشه ... 
گلاره جيغ كوتاهي كشيد و گفت :
- ارغــوان راست ميگه .. خبريه ؟
خنده ام رو مهار كردم و به طرف فرهان چرخيدم :
- فرهان شايعه سازي نكن ... 
- اگر دروغ مي گم پس اين نورافكن ها چيه تو چشمات تشكيل شده خانــــــــــوم ... 
نمي دونم چرا خجالت زده شدم . . از كلمه خانومي بود كه كشيده شد ،يا از نگاه دلخور هامون . بي اونكه چيزي بگم به پشت ميزم برگشتم . اين بار نوبت هامون بود كه طعنه بزنه :
- شما اگر بنگاه شادماني و ازدواج باز مي كردين موفق تر از اين شركت دلالي بود ... 
فرهان به طرفش رفت و سيگار نصفه اش رو از دستش كشيد بيرون و يكي زد پشتش :
- ناراحت نباش عزيزم ... تيكه اي مثل تو روي زمين نمي مونه ... قول مي دم بعد از من نوبت تو ميشه كه سر و سامون بگيري ... 
بي اختيار به طرف هامون برگشتم . نگاش رنگ باخته بود ..
- پس جدي جدي انگار خبريه ... 
- خبر چي ؟ 
فرهان بي توجه به تعجب تو صداي من گفت :
- اره خبريه ... اونم از نوع خوبش .. 
هامون مكثي كرد و گفت :
- خوب مباركه .. ! 
لب بازكردم كه به فرهان اعتراض كنم كه هامون اضافه كرد :
- فرهان سوئيچ ماشين كجاست من لازمش دارم ... 
- رو ميزم .. كجا ميري ؟
- جايي كار دارم شب ميام دنبالت .. 
- نه من خونه ميهن دوست نمي آم ... كارت تموم شد ماشين رو بيار همين جا .. فكر كنم تا ديروقت دفتر باشم . 
هامون سري تكون دادو از اتاق بيرون رفت . خودكارم رو روي فاكتورها پرت كردم و گفتم :
- فرهان خوشت مياد همه چيزو به شوخي بگيري ... يعني چي هر چي به ذهنت مي رسه مي گي ... 
كيفم رو برداشتم و رو به گلاره گفتم :
- اين بار ميايي نقد فيلم .. ؟
شونه بالا انداخت :
- نمي دونم احيانا ميام .. قبل از اينكه بريد يه ميس بهم بنداز اومدني بودم جوابت رو مي دم... 
بي توجه به فرهان كه متعجب صدام مي زد به سرعت از در دفتر بيرون زدم . گاهي اوقات لودگي هاي فرهان هم مثل شوخي هاي بي جاي گلاره عصبيم مي كرد . اما انگار اون روز بيشتر رنجيده بودم . نگاه هامون از جلوي چشمام دور نمي شد . نفس عميقي كشيدم و تصميم گرفتم براي شب كمي تنقلات بخرم . هنور در خروجي رو كاملا نبسته بودم كه صداي به شدت آشنايي دلم رو تا مرز دلتنگي و جنون برد.. تا بغض تا گريه .. تا دل دل زدن واسه آغوش ... 
- سلام آبجي خسته نباشي ... 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 116
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 1,367
  • بازدید کلی : 69,932
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /