loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 637 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 9

روبروی میز فرهان وایستاده بودم و به اخمای تو همش نگاه می کردم . 
- می دونم سرت شلوغه فرهان اما باید برم ! 
بدون اینکه بهم نگاه کنه چیزی رو تو لپ تابش چک کرد و گفت :
- خوب اگر باید بری که برو دیگه .. اما لطفا منو تهدید نکن که اگر نذارم بری مجبوری واسه همیشه ... 
بی حوصله حرفش رو بریدم . چشم دوختم منظره رودخونه پهن و کم آب پشت سرش که از قاب پنجره باز کاملا مشخص بود ... 
- من کسی رو تهدید نمی کنم .. اما اگر نرم ممکنه خانواده ام نذارن دیگه اینجا بمونم ... 
- جالبه که یه نفر تو دنیا باشه تا تو ازش حساب ببری ! 
با خودم فکر کردم آخرین آدمی که روی کره زمین باشه و من دلم بخواد که براش توضیح بدم همین فرهانِ ! 
- پس اخم هات رو باز کن و برگه مرخصی من رو امضا کن ! 
سرش رو بلند کرد و همونطور جدی نگام کرد :
- فکر می کنی این دفتر زپرتی من که هیچ کس جدیش نمی گیره واقعا نیاز به این کاغذ بازیا داره ؟
نفسم رو با حرص رها کردم و گفتم :
- فرهان چرا مثل بچه ها شدی ؟ باشه اگر می گی نرو نمی رم فقط تبعاتش هم با خودت .. فهمیدی ... من حوصله بچه بازیهای تو رو ندارم 
- من بچه ام یا تو که دنبال یه قهر و آشتی خواهر برادری میخوای کل برنامه ها رو بهم بریزی... 
- کدوم برنامه ؟
دستاشو بالا برد و گفت :
عجب انقدر برات این کار بی اهمیت که یادت رفته این هفته قراره یه کشتی برسه و ما باید جمعه بریم بندر.. فکر میکردم دوست داری بیایی و بندر رو از نزدیک ببینی ... 
دستم رو روی پیشونیم فشار دادم ، پاک فراموش کرده بودم :
- متاسفم یادم رفته بود . اما سعی کن درک کنی این یه دعوای ساده خانوادگی نیست خیلی مهمتره !من باید برم ... 
هامون از بین در باز اتاق گذشت و پوشه ای رو روی میز فرهان انداخت :
- ارغوان به نظر من حق با فرهانه نیازی نیست بری .. اصلا به عواقب رفتنت فکر کردی .. 
عصبی و کلافه به طرفش چرخیدم :
- یعنی تو و فرهان نمی تونید از پس این صورت برداری روز جمعه بر بیایید ... باشه من جمعه شب حرکت میکنم .. ببینم اون موقع دیگه بهانه اتون چیه .. 
هامون مستقیم تو چشمام نگاه کرد :
- کی به این کار کوفتی کار داره .. دارم میگم به عواقب رفتنت فکر کردی .. چطور میخوای واسه اردلان ثابت کنی ؟ اصلا چیو میخوای ثابت کنی !
دهنم خشک شد . دوست نداشتم درباره ش حرف بزنم ... حتی بهش فکر نکرده بودم ... اما میدونستم که می تونم ثابت کنم ! 
- من از پسش بر میام .. بر هم نیومدم چیز زیادی از دست ندادم .. 
می خواست لحنش پر از تمسخر باشه اما رنگ نگرانی چشماش بیشتر به نظر می اومد ... 
- چیز زیادی از دست نمی دی ؟ تو برادرت رو از دست میدی دختر خانم ! 
نفسم سنگین شد .. لعنت به تو هامون .. لعنت که این خرچنگ بی رحم رو می اندازی روی گره بغضم ... 
- من هیچ وقت برادری نداشتم که حالا از دستش بدم ... 
مخمل قهوه ای چشماش تیره تر شد .. لعنت بهت هامون ... حتی همین حالا هم حس می کنم چقدر رنگ و جنس نگات آشناست ... 
- بگیر این برگه مرخصیت! امضاش کردم .. مثل اینکه اینجا همه از همه چیز خبر دارن جز من!
با تعلل برگه رو ازش گرفتم .. هنوز اخم کرده بود و این بار مشکوک به من و هامون نگاه میکرد . دوباره کامل به طرف میز برگشتم ... 
- دیگه چیه ... ؟ 
- یه خواهش داشتم .. 
- چی ؟
- میخواستم یه نفر رو بیارم اینجا تا مشغول به کار بشه ... اما خودم هم از کاری که دارم می کنم مطمئن نیستم ... 
بی حوصله سرش رو انداخت پایین و گفت :
- اگر منظورت ترمه است من از اولش هم با اینکه بیاد اینجا مشکلی نداشتم ، خودش جنم کار کردن نداره ... اما .. 
- ترمه رو نمی گم !
هامون به جای فرهان پرسید :
- کیو میگی ؟ همونکه دیروز داشتین تو محوطه با هم حرف میزدین ... 
همه خشم و ناراحتیم از این همه کنجکاویش رو ریختم تو چشمام و زل زدم بهش .
- من نمی فهمم تو کار و زندگی نداری هی زاغ سیاه منو چوب می زنی ؟
فرهان نذاشت هامون جواب بده :
- میشه بگین کیه تا من بیچاره هم در جریان باشم یا اینکه مثل بقیه مسائل بین شما خصوصیه و جز خودتون کسی نباید سر در بیاره چی میگید 
همین هزیون های فرهان رو کم داشتم .. :
- وای من نمی دونم شما دوتا امروز چتونه باور کن باید به فیش حقوقی من یه گزینه سختی کار هم اضافه کنی سر و کله زدن با شما دوتا از کارکردن تو معدن بدتره ... میخوام گلاره بیاد اینجا ... 
بروهای فرهان بالا رفت و گوی مشکی تو چشماش ثابت شد . کم پیش می اومد تا اینطوری ببینمش ... 
- کدوم گلاره ؟
با صدایی که به زحمت شنیده می شد زمزمه کردم :
- قدیانی ! گلاره قدیانی .. 
صدای رها شدن نفس هر دوتاشون رو شنیدم ... چرا من فکر می کردم هیچ کس هیچی نمی دونه .. چرا انقدر عکس العملشون برام عجیب بود .. 
- چرا اون ؟
هامون با صدای کنترل شده ای گفت :
- این چه سوالیه می پرسی فرهان چرا اون نداره ؟ جواب این درخواست ارغوان یک کلمه است ! نه ! 
فرهان همونطور که چشم از من بر نمی داشت گفت :
- اینجا من تصمیم می گیرم هامون ... لطفا تو دخالت نکن .. 
پس این فقط یه حس نبود ! اینکه رابطه بین هامون و فرهان مثل گذشته نیست ... و شاید کنار هم موندنشون دلیلی داشت که حداقل من نمی تونستم بفهمم ! 
- چرا گلاره قدیانی ؟ خودش خواسته اینجا کار کنه ! 
شونه بالا انداختم :
- نه ! من می خوام ... 
- چرا ؟
سعی کردم طوری رفتار کنم که انگار هیچی درباره گلاره نمی دونم :
- من نمی فهمم این هم سوال و جواب واسه چیه ... دیروز می گفت که داره دنبال کار می گرده ... منم فکر کردم بیاد اینجا مشغول بشه ... 
صفحه لپ تاپش رو بست ... 
- چرا دنبال کار می گرده ؟
- من نمی دونم .. فقط گفت که به کار کردن احتیاج داره ... 
- مطمئنی که نمی دونی ارغوان ؟
هامون این رو پرسید و من تو دلم هزار تا بد و بیراه نثارش کردم :
- مطمئنم ! اما مثل اینکه شما خوب می دونی ؟
و بعد به سمت فرهان چرخیدم :
- فرهان تو این چند روز فکراتو بکن اگر مشکلی نبود من بهش میگم که از شنبه بیاد سرکار!
از اتاق که بیرون می رفتم سنگینی نگاه هر دوشون رو حس میکردم . 
*** 
صورت ترمه رو بوسیدم ! مثل بچه کوچولو ها بغض کرده بود :
- نمیشه نری .. نمیشه بگذاری پایان ترم با هم بریم ... 
دسته ساکم رو تو مشت عرق کرده ام فشار دادم و گفتم :
- باید برم ترمه ... یه مشکلی هست بین من و اردلان باید حلش کنم .. 
با لحن دلخوری گفت :
- این چه مشکلیه که حتی منم ازش خبر ندارم ! 
با دست صورتش رو نوازش کردم و گفتم :
- یه روزی بهت میگم ! قول میدم خیلی زود ... 
صدای زنگ در نشون می داد که آژانس رسیده . دوباره خم شدم و صورتش رو بوسیدم و از در زدم بیرون ... ساعت یازده و نیم شب رو نشون می داد و اتوبوس ساعت دوازده حرکت می کرد. وقتی به ترمینال رسیدم هنوز یه ربع وقت داشتم . جلوی در سالن انتظار وایستادم و به محوطه تاریک روبروم خیره شدم ... حس اینکه زندگیم درست شبیه این ایستگاه تاریک و سرد تو دل این شب پاییزیه باعث می شد باز گوشه چشمم به سوزش بیافته ... هیچ انرژی نبود ... هیچ روشنایی نبود و هر کس از مقابلم رد می شد یه جورایی سر در گریبون و خواب آلود به نظر می اومد ... و تنها دارایی و همراه من تو این سفر همین ساک کوچیک سیاه رنگی بود که اونم به نظرم اضافی می اومد ... 
- تو تاریکی دنبال چی می گردی ؟
شنیدن صدای هامون متعجبم نکرد . انگار یه جورایی منتظر بودم که بیاد ... یا می دونستم که میاد ! 
- هیچی ... دنبال یه سایه سمج که تازگی ها دست از سرم بر نمی داره !
- خوب حتما نگرانته اون سایه ! 
- من اگر سایه نگران نخوام باید کیو ببینم .. 
- منو ..
تو صداش خنده بود و باعث شد تا منم لبخند بزنم . دست دراز کرد و ساک رو ازم گرفت . دستامو با آسودگی تکون دادم چقدر خوب بود که می تونستم تا این حد ازاد باشم . نگاش کردم صورتش با اون ته ریش تیره هم جذاب به نظر می رسید . فکرم رو اصلاح کردم جذاب و خسته .. یقه پیرهن چهارخونه اش باز بود و برق زنجیر ساده و بدون پلاک پلاتینش رو به خوبی می دیدم ... نمی دونم چرا دلم میخواست باهاش مهربون باشم . نگامو از رو زنجیر بالا آوردم تا رسیدم به چشماش !
- بد عادت میشم هامون اگر یه روز نباشی که بارهای اضافه ام رو از دستم بگیری ... 
لبخند گونه هاش رو مشخص تر کرد و با خودم فکر کردم چه حیف جای دوتا چال تو صورتش خالیه .. 
- کاش بد عادت بشی ... اون موقع است که دیگه انقدر به جونم نق نمی زنی .. 
صدای کشدار و گوش خراش کمک شوفر قفل چشمامون رو باز کرد . 
- ساعت دوازه تهران ! ساعت دوازده تهران بارهاشون رو تحویل بدن... 


تکون نامحسوسی خورد و فهمیدم که میخواد بره به سمت صندوق اما بی اختیار آستینش رو گرفتم . متعجب نگام کرد :
- دوتا صندلی گرفتم ساک رو می ذارم رو صندلی بغلیم ... نمی خواد ببریش ! 
بازم لبخند زد . خدایا چه مرگم شده بود حالا که داشتم برمی گشتم تهران .. تا با سیامک روبرو بشم ... تا به اردلان ثابت کنم .. تا مامانم رو ببینم ... و بدتر از همه تا با جای خالی عزیز روبرو بشم ... چرا لبخندهاش باعث می شد بی خیال از این همه فکر و خیال منم لبخند بزنم ... صداش کمی از زمزمه بلند تر بود :
- می خوای به جای ساک من بیام رو اون جای خالی بشینم ... می تونم همرات بیام ؟
سرم رو تکون دادم .. :
- می خوای فرهان هر دومون رو خفه کنه ؟... دست تنها می مونه !
با شنیدن اسم فرهان اخم ظریفی بین ابروهاش افتاد ... حتی به این اخم هم لبخند زدم .. نگران بود ؛ همه تلاشش برای پنهون کردن نگرانیش فایده ای نداشت ... 
- نمی تونی ارغوان تنها از پسش بر نمیایی ! 
خودمم می دونستم .. حتی استرسش داشت ذره ذره وجودم رو خشک می کرد . لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم استرسم رو کنترل کنم ... به چشماش نگاه کردم :
- یه عمره عادت کردم تنهایی با همه چیز روبرو بشم... من سخت جون تر از اینام ... 
نگاش به جای چشمام انگار روی لبهام بود ... نگاه منم افتاد به لبخند یه وری که نرم روی صورتش نشست .. 
- پس فیلم جان سخت رو از رو تو ساختن ... 
- ممکنه ایده گرفته باشن .. 
- واسه من فرهان مهم نیست ... اگر بخوای باهات میام ... یه جایی نزدیکت می مونم ! 
نفسم رو ول کردم تو صورتش ... حس کردم واسه کسری از ثانیه چشماشو بست ..
- اما واسه من مهمه ... نمی خوام فکر کنه هیچ کدوممون ... 

سرش رو عقب کشید . دستاش رفت توی موهاش و گفت :
- اگر برات مهمه نمی آم دیگه ادامه نده ... 
لبامو روی هم فشردم ... دلم میخواست باز انحنای لبخندش رو ببینم .. اما انگار عصبیش کرده بودم :
- منظورم اینکه مثلا ما بهش قول همکاری دادیم نمیشه وقتی سرش شلوغه تنهاش بگذاریم ... 
- اوکی ! اوامر شما اطاعت میشه .. آقا فرهان رو تنها نمی ذارم ! 
صدای کمک شوفر دوباره بلند شد :
- ساعت دوازه تهران حرکت ! ساعت دوازده تهران حرکت ... 
خندیدم و گفتم :
- این یارو فکر کنم مشکل داره این وقت شب که اتوبوس دیگه ای نیست که داره حنجره اش رو پاره می کنه ! 
هنوز عنق بود بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت :
- بریم ساکت رو تا کنار صندلیت میارم ! 
باز آستینش رو گرفتم . بی حوصله گفت :
- دیگه چیه ؟ نکنه کلا از رفتن منصرف شدی ... 
در حالی که بلیط رو به طرفش می گرفتم گفتم :
- نه می خواستم بگم همینطوری جلو جلو میری از رو چی می خوای شماره صندلیم رو در بیاری ... در ضمن حسودی اصلا خوب نیست آقای جنتلمن !
دوباره مستقیم نگام کرد .. زیر نور قرمز رنگی که از تابلویی بالای سرمون تو چشماش می تابید حس می کردم رنگ مخمل نگاش ارغوانی شده ! لباش رو داشت رو هم فشار می داد و یکهو خنده اش رو ول کرد . با صدای بلند می خندید و مسافرهایی که از کنارمون می گذشتن تا سوار اتوبوس بشن نگامون می کردن . بلیط رو ازم گرفت و گفت :
- بریم دختر خانوم ! بریم تا بیشتر از این کار دستمون ندادی ... 
پشت سرش از پله های بلند اتوبوس اسکانیا بالا رفتم . حس خوبی داشتم .. عجیب بود که داشتم می رفتم تا با بدترین صحنه های زندگیم روبرو بشم .. اما حس خوبی داشتم ... شاید به خاطر اینکه چیزی در ضمیر ناخودآگاهم می دونست که هنوز بدترین ها روندیدم .. 
اتوبوس که حرکت کرد اونم پشت ماشین فرهان نشست و در امتدادش حرکت کرد . تو اولین دور برگردون بوق کوتاهی زد و من لبخند به لب براش دست تکون دادم ... اتوبوس وارد کندوان شد و من چشمم رو روی سیاهی های جاده ای که می رفت تا شروع بشه بستم .. باید می خوابیدم تا فردا انرژی بیشتری ذخیره می کردم . اما صدای کوتاه رسیدن اس ام اس وادارم کرد تا چشمامو باز کنم . با خودم فکر کردم حتما ترمه است . اما شماره موبایلی که با کد اصفهان شروع می شد و ناشناخته بود وادارم کرد به سرعت متن کوتاهش رو بخونم 
" سلام می دونم تو اتوبوسی منم فردا دارم میام تهران! فکر کنم حرفامون نیمه تموم موند . تیام "

مثل اينكه قرار نبود آب خوش از گلوم پايين بره ! پوزخندي زدم و گوشي رو چپوندم ته كيفم و برعكس اون چيزي كه فكر مي كردم تا خود تهران خوابيدم . ساعت پنج صبح بود كه به ترمينال آزادي رسيديم ... هوا هنوز تاريك بود نگاهم كشيده شد به سمت نماد ميدون آزادي ... چقدر دلم براي تهران تنگ شده بود . نفس عميقي كشيدم و سوز سرد پاييزي رو با بوي دود و گازوئيل ناشي از اتوبوس ها مشتاقانه فرو بردم . ترمينال شلوغ و پر تردد بود . به طرف گيشه مخصوص تاكسي ترمينال رفتم . وقتي مرد ميانسال مسئول فروش بليط وقيحانه زل زد تو چشمام و پرسيد : 
- مقصدتون كجاست ؟
بي اختيار لبخند زدم ... مقصدم ؟ اون خونه هيچ وقت نمي تونست مقصدم باشه ! نمي دونم چند ثانيه همينطوري بي هدف نگاش كردم كه برق توي چشماي ميشي كدرش منو متوجه لبخند گشاد شده اش كرد و دندون هاي نيمه زردي كه كاملا با اون صورت گرد و چغر و سيبيل هاي كم پشت جور بود . با تاسف سرم رو تكون دادم و اسم خيابون رو گفتم . وقتي سوار تاكسي زهوار در رفته اي كه راننده اش خواب آلود ترين آدمي بود كه تا به حال ديدم شدم انگار تازه به خودم اومدم كه كجا دارم مي رم ... حس كردم نفس كشيدن داره كم كم برام سخت ميشه ... نمي تونستم عكس العمل سيامك رو پيش بيني كنم . شايد بيرونم مي كرد. شايد كتكم مي زد ! شايد تحويل پليسم مي داد ... تلفنم رو از ته كيفم 
بيرون كشيدم . شماره اردلان رو گرفتم ... صداي خواب آلودش تو گوشي پيچيد و دلم ناخودآگاه براش تنگ شد . از اينكه تا چند دقيقه ديگه مي ديدمش ... حس خوبي داشتم ... حسي كه مي تونست همه اون نگراني ها رو عقب ببره ... 
- اردلان ... 
صداش نگران شد :
- آجي سلام چي شده؟ كجايي ؟
خيلي وقت بود كه آجي صدام نكرده بود ... خيلي وقت بود نگرانم نشده بود ... نفس عميقي كشيدم و بغضم رو عقب زدم نبايد همين اول كار رو با اشك و آه شروع مي كردم :
- من تهرانم تا چند دقيقه ديگه مي رسم جلوي در ... 
مكثي كرد . وقتي حرف زد انگار هوشيار تر شده بود :
- الان ميام جلوي در .. 
- نه رسيدم ميس مي اندازم .. 
- منتظرم .. 
و بعد تماس رو قطع كرد . مي تونستم به حمايت اردلان اميد ببندم ... اگر اون كنارم مي ايستاد سيامك نمي تونست بيرونم كنه يا كتكم بزنه .. اردلان تنها كسي بود كه در تمام اين سالها وقتي كه حتي مادرم دربرابر رفتار سيامك هيچي نمي گفت، لب به اعتراض باز مي كرد ... البته فقط وقت هايي كه سيامك جلوي اون كتكم ميزد يا آزارم مي داد . 
اما حالا مطمئن نبودم كه هنوز ازم حمايت مي كنه يا اونم ميشه يه اهرم ديگه واسه آزار من. 
از تاكسي كه پياده شدم ديدمش كه روي سكوي جلوي در نشسته . از جا بلند شد و به طرفم اومد . اخماش به شدت در هم بود . پيش خودم فكر كردم چقدر تو اين مدت ضعيف شد. خواستم سلام كنم كه جلو اومدن دستش و گرفتن ساك و بعد بي حرف پشت كردنش بهم مانع ام شد . بي سر و صدا وارد خونه شديم ... بوي آشناي خونه مشامم رو پر كرد . قلبم فشرده شد . چشمام با اصرار مي خواست بره به سمت در بسته اتاق عزيز ... لبام رو محكم بهم فشار داد و از تو گاز گرفتم .. انقدر محكم كه شوري خون رو تو دهنم حس كردم . سرم رو بالا گرفتم ،سعي كردم محكم باشم . اردلان در اتاقم رو باز كرد . پاهام از حركت باز موند . هيچ وقت فكرش رو نمي كردم دوباره به اينجا برگردم ! تو درگاه در موندم . دستش رو روي ديوار كشيد و برق رو روشن كرد . فضاي اتاق همونطور بود كه تركش كرده بودم . تمام اعتماد به نفسي كه در اين چند ماه جمع كردم ذره ذره داشت محو مي شد .... بي اختيار قدمي به عقب برداشتم . چشمم افتاد به اردلان، انگار طرح يه درد تو چشماش درخشيد ... ساك رو كه روي زمين گذاشته بود دوباره برداشت و همونطور كه از كنارم رد مي شد گفت :
- تو اتاق من بخواب ... 
دلم ميخواست بغلش كنم . دلم ميخواست محكم بغلش كنم ... اما سردي رفتارش و تيرگي نگاش نمي گذاشت .. بي حرف دنبالش حركت كردم . وارد اتاقش كه شدم با ديدن رختخواب پهن روي زمين و تخت دست نخورده اش لبخند زدم ... از بچگي هيچ وقت روي تخت نخوابيد . روي لبه تخت نشستم . ساكم رو روي صندلي ميز كامپيوترش گذاشت و روبروم وايستاد . سكوت بينمون خيلي طول نكشيد . در حالي كه سعي مي كردم صدام نلرزه شالم رو از روي سرم برداشتم و گفتم :
- من تا جمعه شب اينجام ... 
پوزخندي زد :
- و دقيقا تا همون موقع هم فرصت داري كه حرفت رو ثابت كني !
گوشه لبهام چين خورد ... نفرتي كه تو قلبم سايه انداخته بود رو با نگام به طرفش نشونه گرفتم .اين همون اردلان بود همبازي بچگي هام ..تنها دوستي كه داشتم .. حالا اينطور خصمانه جلوم وايستاده بود ... صدام سرشار از خشم بود .. از عقده .. از حقارت .. از انتقام .. صدام تيره تيره بود .. درست مثل چشماش :
- مطمئن باش خيلي قبل تر از اون اينكار رو ميكنم ... 
نمي دونم چرا حس كردم صورتش بي رنگ شد ... انگار سايه اي بود كه تو سوسوي كمرنگ صبح داشت محو مي شد .
انگار اونم درمقابل حسي بي طاقت شده بود . قلبم به درداومد دلم ميخواست ارومش كنم .. دلم ميخواست آرامش رو بهش برگردونم .. دلم ميخواست خودم رو قرباني كنم تا اون پدرش رو همونطور كه يه عمر باور كرده بود بتونه براي خودش نگهداره ...

شايد اگر چند لحظه ديگه تو اتاق مي موند همه چيز رو انكار مي كردم و شبونه از اون خونه مي رفتم ... 

اما وقتي بي هيچ حرف و نگاه ديگه اي رفت حس كردم براي داشتنش .. براي داشتن تنها كسي كه منو رو به هويتم پيوند مي ده بايد بمونم و بجنگم ... 

***

 

خواب صبح گاهي بي كابوسي رو پشت سر گذاشتم ... بي هراس . با وجود اين همه نزديكي به منبع تمام هراس هاي زندگيم اين ارامش برام عجيب بود . قبل از اينكه چشمام رو باز كنم بوي آشنايي تا عمق روحم نفوذ كرد . بوي تن يه نفر كه با عطر چاي تازه دم كشيده و نون سنگگ پيونده خورده بود... حس كردم قلبم در لحظه هزار پاره شد .. حس كردم تمام اجزاي حسي بدنم داره ذره ذره تجزيه ميشه .. اين بو ي تن ... اين بوي خالص .. بدون هيچ رايحه اضافي .. چقدر شيرين بود . دلم ميخواست سالها همونطور چشم بسته و نزديك بهش نفس بكشم و هيچ كجا نرم .. حركت دستهاش روي موهام وادارم كرد چشمامو بازكنم ... چقدر صورتش شكسته تر شده بود ... خطوط دور لبش چقدر عميقتر به نظر مي رسيد .اما روي گونه هاش درست همونجايي كه وقت خنديدن دوتا چال عميق مي افتاد هيچ خطي نبود .. انگار تمام اين مدت با اين خطهاي پيشوني و لب فقط گريه كرده و هيچ نخنديده ... سر جام نشستم و بيشتر نگاش كردم ... موهاي مرتبش كه بيشتر از چند ماه قبل توش تارهاي سفيد مي تونستم ببينم! خيلي بيشتر ... پيشوني بلندش كه خط انحناش رو توي صورت خودم هم جلوي آينه مي تونستم دنبال كنم ... طاقت نياوردم بيشتر ازين ساكت نگاش كنم .. طاقت نياورد بيشتر از اين .. 
نفهميدم كي بغلم كرد و نفهميدم از چه لحظه شروع كردم عميقتر و عميقتر نفس بكشم .. بوي مادر .. با همه دلخورهام با همه بي مهري هاش بوي آرامش بود .. امن ترين جاي دنيا كه چه بي رحمانه بارها و بارها ازم دريغ شد... 
دستام هنوز انقدر سر آشتي نداشتن كه براي بغل كردنش جلو برن .. اما همون عطر تنش كافي بود .... 
دستهاي اون اما منو سخت به خودش مي فشرد و زير لب زمزمه هايي مي كرد كه نمي فهميدم چيه ... 
كمي ازش فاصله گرفتم .. دلم براي شنيدن صداش تنگ شده بود .. بي طاقت نگاش كردم . انگار دردم رو فهميد :
- كي رسيدي ؟
- ساعت پنج و نيم بود ... 
- چرا قبلش بهم خبر ندادي ؟
انگار گره هاي روحم داشت بر مي گشت . با تمسخر پرسيدم :
- مي خواستي از شوهرت اجازه بگيري؟
- ارغوان ... 
- نترس نيومدم زياد مزاحمتون بشم ... به خواست اردلان اومدم خيلي زود هم ميرم ... 
حس كردم تحمل كردن درد توي صداش از طاقت من سنگدل هم فراتره .. :
- منظورم اين نبود ارغوان ! مي ترسم سيامك به خاطر ... به خاطر عزيز ... 
دستم رو روي لباي باريك و بي رنگش گذاشتم .
- الان نه .. خواهش ميكنم الان نه ! 
- خواهش ميكنم ارغوان .. سيامك هرچي گفت هيچي نگو ... 
- شما نگران نباش مامان من ازش خواستم بيام خودم هم عواقبش رو تحمل ميكنم... 
اردلان كه تو چهارچوب در وايستاده بود اينو رو به مامان گفت و اضافه كرد :
- باهاش حرف زدم ... مي دونه كه ارغوان براي چي اينجاست ... 
پر از سوال نگاش كردم ... مامان بي توجه به نگراني توي نگام از جاش بلند شد و نرم سرم رو بوسيد :
- من برم برات صبحونه بيارم ... 
از كنار اردلان كه گذشت دلم گرفت . هيچ خوش آمد گويي براي من نبود ... حتي حالا بعد از چهارماه دوري ... 
سرم رو تكون دادم . من اينجا نيومده بودم كه عقده هاي فرو خورده زندگيم رو درمان كنم... قبل از اينكه اردلان بيرون بره صداش كردم :
- اردلان ! 
به طرفم چرخيد .. چشماش انگار يخ بسته بود ... درست مثل شيشه هاي مات پنجره اتاقم... 
- به سيامك چي گفتي ؟ گفتي من براي چي اومدم ... 
- نگران چي هستي ؟
- منو مسخره نكن .. بهم پوزخند نزن .. اومدم كه ثابت كنم و مي كنم .. اما اگر تو بهش اينو گفته باشي ديگه من كاري ازم بر نمياد .. 
- يادمه يه زماني صداش مي كردي بابا .. 
- اشتباه ميكردم .. جواب منو بده ... 
- اميدوارم منم يه روز نفهمم اشتباه كردم كه آجي صدات كردم ... 
- اردلان ... من هيچ وقت خواهرت نبودم .. وگرنه بهم شك نمي كردي .. .
خشم روي صورتش نشست ... 
- يعني ميگي بين خواهرم و پدرم بايد به تو ايمان مي آوردم .. ؟
- نه ... اما محاكمم هم نمي كردي ! حداقل تا قبل از اينكه باور كني ... 
صداش مي لرزيد .. درست مثل نفس هاي من :
- اگر محاكمه كرده بودم الان اينجا نبودي ... نمي خواستم بهم ثابت كني .. وقتي ميخوام حرفات رو بشنوم ... يعني هنوز محاكمه ات نكردم ... اما نمي تونم با كسي كه داره رگ و ريشه منو هدف ميگيره مهربون تر از اين باشم ... 
قلبم تير كشيد .. رگ و ريشه .. چيزي كه من نداشتم و اون داشت .. چيزي كه نداشتنش باعث شده بود يكي مثل سيامك فكر كنه مي تونه هر بلايي ميخواد سرم بياره ... احساس حقارت همه وجودم رو پر كرد .... 
- بسه اردلان .. فقط بگو چي بهش گفتي ...
- گفتم اومدي براي حل مشكلات بينمون ... ازش خواستم بهت وقت بده ... اونم قبول كرد ... 
زهر خندي تلخ روي لبام نشست :
- به همين راحتي .. به كسي كه فكر ميكنه مسبب مرگ مادرشه امان داد ... ؟ عجيب نيست ؟
صداش پر از كينه و قهر بود :
- نه شايد چون يه روزي دخترش بودي ... 
وقتي از اتاق بيرون رفت پوزخند زدم .. دخترش ... تنها چيزي كه در تمام اين سالها نبودم دختر كسي بود ... دختر هيچ كس ... 

 

تمام روز خودم رو تو اتاق اردلان حبس كردم ... بي اونكه كار خاصي بكنم .. حتي دلم نمي خواست تلفن هاي ترمه رو جواب بدم . گوشم رو گذاشتم رو سايلنت و پرتش كردم ته كيفم . ساعت از يازده گذشته بود كه مامان با يه ليوان شير وارد اتاق شد . هر وقت مي اومد با وجود همه دلخوري و كينه و نفرتي كه و جودم رو پر كرده بود انگار همه جاي اتاق بوي آرامش مي گرفت . بوي يه دلتنگي عاشقونه .. يه عالمه گلايه پر رنگ از سر دلتنگي ... 
بايد باهاش حرف مي زدم .. شير رو روي ميز گذاشت و ازم پرسيد :
- چيزي لازم نداري ؟
- نه فقط .. 
- فقط چي ؟
- ميخوام صبح زود برم ديدن عزيز ... مي شه باهام بيايي ... 
همه تلاشم رو كردم تا وقت بردن اسم عزيز صدام نشكنه ... 
چشماش برق زد ... بي اختيار فكر كردم چرا هيچ وقت نفهميدم وقتي نگاه مامان غمگينه انقدر شبيه من ميشه .. همون جنس همون رنگ .. همون حال ... 
- حالا چرا صبح زود ؟
- چون فردا پنج شنبه است و نمي خوام تو شلوغي برم سراغش ... 
- باشه شماره قطعه و رديفش رو مي نويسم .. 
با سرسختي گفتم :
- مي خوام با تو برم ... 
- چرا ؟
دلگير نگاش كردم .. قبل از اينكه بيرون بره زمزمه كرد :
- باشه صبح بيدارت ميكنم !
لبخند از روي لبم گذشت :
- خيلي زود .. 

***
ساعت نزديك هفت صبح بود كه كنار قطعه عزيز رسيديم و من با قدمهاي كه هر لحظه از زندگي تهي تر مي شد دنبال مامان مي رفتم .. وقتي مامان چند متر جلوتر از من جلوي سنگ سپيدي كه نو بودنش به خوبي از سنگ هاي اطراف متمايزش مي كرد وايستاد . من هم از حركت باز موندم ... تصور اندام ظريف و صورت چروكيده عزيز زير اون همه خاك و اون سنگ تراش خورده برام سنگين بود . مامان بي توجه به من خم شده بود و براش فاتحه مي خوند ... سعي كردم جلو برم و پاهامو روي زمين كشيدم .. بي رحمي بود ... براي من ديدن اون سنگ و اون اسم اصلا عادلانه به نظر نمي رسيد ... عزيزم رو همين سنگ و همين خاك ازم گرفته بود .. تنها عزيزي كه تو زندگي داشتم ... چشمامو بستم و بو كشيدم بوي عطر ملايم توتون و عطر مشهد انگار همه مشامم رو پر كرد ... بغض كردم .. مي دونستم عزيز اونجاست .. مي دونستم داره نگام مي كنه .. بي توجه به همه چي كنار سنگش زانو زدم .. انگشتاي بي حسم رو روي اسمش كشيدم ... فكر دردي كه با خودش برده بود روحم رو دوپاره مي كرد .. .نمي خواستم گريه كنم اما اشك هام بدون اينكه حتي بغض كنم سرازير شد و شونه هام لرزيد .. ناله كردم .. عزيز ...كف دستام رو روي سنگ قبر گذاشتم .. دلم براش تنگ شده بود ... دلم مي خواست سرم رو روي زانوش بگذارم ... و بهش بگم كه دلم لرزيد ... كه بعد اين همه مدت بلاخره دلم لرزيد ... دلم ميخواست لمسش كنم .. از اين بوي توتون و عطر متنفر بودم ... دلم خودش رو مي خواست ... آرنجم تا شد .. صورتم رو روي سنگ سرد چسبوندم .. .مامان شونه ام رو گرفت :
- چيكار مي كني ارغوان .. مريض ميشي ...سنگ سرده ... 
سرد بود ... سنگ سرد بود ... زمين سرد بود .. هوا سرد بود... حتي قلب من سرد بود ... صورتم رو بيشتر روي سنگ خاكي فشار دادم ... روي اسمش ... زمزمه كردم :
- سرده عزيز.. سردته عزيز؟ اگر سرده پس چرا رفتي اونجا .. 
مامان مستاصل ناليد .. ارغوان... 
صدام بي اونكه بفهمم بالاتر و بالاتر رفت ... :
- سرده عزيز ............. چرا چسبيدي به اون سرما و منو تنها گذاشتي... 
صورتم رو بلند كردم و از نزديك زل زدم به اسمش ... ... باور نبودنش باور رفتنش .. انگار تازه داشت ذره ذره تو و جودم مي نشست ... 
بي اونكه بفهمم پيشونيم رو روي اسمش كوبيدم .. .مامان فرياد كشيد :
- نكن ارغوان.. 
سوزش پيشونيم .. سوزش قلبم .. خلا نبودن عزيز ... همه با هم به نفسم هجوم آوردن :
- آخــــــــــ عزيــــــــــــــــــــــ ز ! 
گرمي خون رو روي پيشونيم حس مي كردم .. دستهاي مامان شونه ام رو گرفت و سعي كرد من رو عقب بكشه ... اما بي رحمانه پسش زدم و ديدم كه روي زمين پرت شد و چادرش از سرش رها شد ... 
- عزيز... من خيلي تنهام ... خيلي ... هيچ كس نيست ... من از اين تنهايي مي ترسم ... از اين همه سايه مي ترسم ... اين حقش نبود .. كه در حقم نامردي كني ... 
نمي دونم چقدر روي اون سنگ ناله كردم .. چقدر زمزمه كردم ... چقدر فرياد كشيدم .. اما صداي التماس هاي مامان رو كنار گوشم شنيدم .. :
- دخترم .. ارغوانم.. عزيزم.. نكن با خودت ... عزيز رو عذابش نده .. .بلند شو ...... نمي تونم اينطوري ببينمت ... 
فرياد كشيد .. به سينه اش كوبيد :
- د بي انصاف نگذار اينطوري ببينمت ... من مادرتم ... من مادرم .. بلند شو .. 
سرم رو بلند كردم ... سرخي خون روي سپيدي سنگ چشمم رو زد . . . نگاش كردم .. تو چشماش استيصال بود و التماس .. گوشه شال سياهش رو جلو آورد و خواست صورتم رو پاك كنه ... دستش رو پس زدم ... :
- تو مادرمي ... من دخترتم . . من ارغوانتم ... ؟؟؟
فرياد مي زدم و اون تنها ناليد :
- ارغوان ....
- نمي خوام صدام كني ... نميخوام صدات رو بشنوم .. هيچ وقت نبودي ..هيچ وقت مادرم نبودي ... اگه يه روزي بميري نصف انقدري كه براي عزيز اشك ريختم براي تو نمي ريزم .. 

 

بي رحمانه زخم مي زدم و بي رحمانه قامتش خم ميشد ... جلوي چشمام چين هاي صورتش عميق تر مي شد و به تحليل مي رفت ... 
- هميشه عزيز بود .. تو همه لحظاتي كه بايد تو كنارم بودي عزيز بود ... تو شادي هاي كمم تو غصه هاي زيادم .. موقع خنديدن هاي پر از دلهره و بي صدام !وقت گريه هاي عميق و تلخم .. هميشه وقت بي كسي سرم رو شونه هاي عزيز بود .. وقت شادي از اولين بيستي كه گرفتم .. وقت ترس و ناراحتي از اولين تجديدي كه آوردم ... وقت دلهره از ديدن اولين نشونه هاي عادت ماهانه ام ... وقت ...تو اون موقع كجا بودي .. چرا كنار ار غوانت نبودي ... چرا اون موقع كنار سيامك بودي .. تو هيچ وقت مادر نبودي... وقتي بعد اين همه سال فرياد كشيدم ... وقتي لب باز كردم .. متهمم كردي به دروغگويي .. كنار شوهرت وايستادي .. .منو خواب زده و هزيون گو نشون دادي .. وقتي ناليدم از لمس كثيف دستاش روي تنم گفتم ... گفتي دروغ ميگم ... مي دوني من از چند سالگي با غريزه جنسي آشنا شدم .. تو كجا بودي كه حمايتم كني ... تو كجا بودي كه نذاري بلغزم ... 
جيغ مي كشيدم و سكوت سرد اون وقت صبح بهشت زهرا رو مثل بلورهاي شيشه اي خرد مي كردم .....كلاغها از روي نزديكترين كاجها با سر و صدا پرواز مي كردن و دور مي شدن ... سعي كردم سر پا وايستم اما دستهاي مامان يخ كرده و محكم روي پام نشست .. 
- من هيچ وقت باور نكردم كه سيامك ازت سو استفاده كرده ... 
پوزخند زدم .. هيچ فايده اي نداشت . . . 
- وقتي به زور پدربزرگت پا تو خونه سيامك گذاشتم تنها اميدم اين بود كه يه سرپناه امن و بدون منت واسه تو بسازم ... اما سيامك هيچ وقت روي خوش بهت نشون نداد ...
پاي رفتنم شل شد ... دستش رو عقب كشيد و سرش رو تكيه داد به درخت پشت سرش ... 
- اما دلم خوش بود كه حداقل كنارمي ... تو كه تنها نشونه از تنها حس شيرين زندگيم بودي ... وقتي اردلان رو حامله شدم تو همه اش سه ماهت بود ... سيامك لج بازيهاش رو شروع كرد . مي گفت بايد تو رو بسپرم به پدرت يا بگذارمت شيرخوارگاه ... اما نتونستم... از خونه بيرونم كرد ... گفت بدون تو برگردم .. وقتي به خونه پدرم رفتم اونم رام نداد .. حاضر نبود حتي براي چند روز از تو مراقبت كنه تا من بتونم سيامك رو راضي كنم .. در خونه همه اقوام به روم بسته بود ... تمام اون شب رو پشت در خوابيدم ... باورم نمي شد كه پدرم بتونه طاقت بياره و من رو تو كوچه رها كنه ... تو از گرسنگي گريه مي كردي و من شيري نداشتم كه بهت بدم ... با بدبختي از تو آشغال هاي بو گرفته از گرماي تابستون چند تا تيكه نون خشك پيدا كردم و خوردم ... اما ويار حامله بودنم باعث شد همه رو برگردونم ... تو رو بغل كردم و برگشتم خونه .. به پاهاش سيامك افتادم .. التماس كردم تا وقتي اردلان به دنيا بياد بگذاره توبموني بهش قول دادم كه بعدش يه فكري برات مي كنم ... اما نتونستم .. وقتي اردلان دنيا اومد.. هفت روز كه از دنيا اومدنش گذشت سيامك من و تو رو باز از خونه بيرون كرد ... اون موقع ها عزيز كنار مانبود ... و من هيچ حامي نداشتم .. سعي كردم ولت كنم .. بردمت سينما ... يه فيلم موزيكال ديديم .... برات بستني خريدم .. صورت تپلت رو تميز كردم و بوسيدم ... و ولت كردم .. تا از سينما بيرون بيام .. اما درست جلوي در سينما ديدم دنبالم اومدي ... 
صداي مامان تبديل به ناله شده بود و من حس مي كردم سقف آسمون داره بهم نزديك تر و نزديك تر ميشه ... 
- نگــــــــــــو... بسه .. 
- نه ... بايد بگم .. بايد بشنوي .. ديدم با همون پاهاي كوچولوت كه تازه راه رفتن رو ياد گرفته بود ... دنبالم اومدي .. صدام كردي.. وقتي گفتي ماما.. براي اولين بار .. وقتي براي اولين بار حرف زدي و اسمم رو صدا كردي ... به زانو افتادم ... هيچ وقت تمرين نكردم كه حرف زدن رو ياد بگيري ... نمي خواستم وقتي مجبور ميشم تنهات بگذارم بيشتر از اين بهت وابسته بشم ... اما همه تلاشم رو كردم كه ياد بگيري و زودتر از هر بچه ديگه اي راه رفتن رو شروع كني ... نمي دونستم يه روز با همين قدم هاي كوچيكت .. دنبالم ميايي و گوشه چادرم رو مي گيري ... 
با درد ناليدم :
- كاش همونجا ولم مي كردي ... 
سرش رو محكم به درخت كو بيد ..زجه زد :
- نتونستم ... نتونستم ولت كنم ... برگشتم خونه .. باز به پاهاش سيامك افتادم .. التماسش كردم .. پاشو بوسيدم كه بگذاره كنارم بموني .. اول كتكم زد .. باز التماس كردم .. فرياد كشيد ... قسمش دادم ... و بلاخره راضي شد .. اما شرط گذاشت كه هيچ وقت نبايد بگذارم بودنت بين من و اردلان واون فاصله بندازه شرط گذاشت كه نبايد تو تربيت تو دخالت كنم .. كه نبايد هيچ وقت طرف تو رو بگيرم و هر وقت كه لازم باشه با هر كس كه اون بگه بايد ازدواج كني ... هرچي گفت گفتم چشم .. .تمام اين سالها گفتم چشم .. تنها باري كه جلوش وايستادم وقتي بود كه دانشگاه قبول شدي ... تو نفهميدي چقدر مشت توي سرم زد كه اردلان نفهمه مادرش كتك مي خوره .. اما باز هم پاي تو وايستادم ... سيامك ازت متنفر بود و هيچ و قت هم اين نفرتش رو كنار نگذاشت ... 
چهار دست و پا به طرفش خزيدم ... صورتش هر لحظه تيره تر مي شد و قلبم براي مادرم به درد اومده بود .. سرم رو روي شونه اش گذاشتم ... و ناليدم :
- چرا نرفتي مامان .. چرا اين همه سال تحمل كردي ... چرا منو ول نكردي .. چرا سيامك رو ول نكردي.. 
دست خاك الودش اومد بالا و روي صورتم نشست :
- ولت نكردم چون بچه ام بودي .. چون من مادرت بودم .. خودت صدام كردي ... سيامك رو تحمل كردم چون هيچ جا رو نداشتم كه برم .. 
- مي تونستي روي پاي ... 
انگشتش رو روي لبم كشيد :
- بعضي آدما واس رو پاي خودشون وايستادن به دنيا نيومدن .. واسه من موندن و تحمل كردن خيلي راحت تر از رفتن تو دنيايي بود كه هيچ تكيه گاهي نداشتم .. در ضمن من مادر اردلان هم بودم .. نمي تونستم هيچ كدومتون رو ول كنم ... 
- چرا با اين همه بدي سيامك منو باور نكردي ... ؟

سرش رو به شدت تكون داد... سرم از روي شونه اش سر خورد :
- نه نمي تونم باور كنم ... نمي خوام باور كنم .. سيامك هر چقدر ظالم باشه باز هم انقدر پست نيست .. كثيف نيست .. اونم وقتي من تن به هر خواسته اش دادم كه تو تو امنيت زندگي كني .. 
سرم رو عقب كشيدم .. تو چشماش نگاه كردم .. بايد اين رنج كشيدن رو تموم مي كردم .. بايد اين اخرين ريشه رو هم قطع مي كردم ... 
- مامان ... 
نگاش روشن شد :
- جانم ... 
- كمكم مي كني .. 
- چي كار كنم ؟
- كمكم مي كني ثابت كنم سيامك به همون پستيه كه من مي گم ... 
درد دوباره تو نگاش نشست ... :
- ارغوان ... 
خم شدم .. پاشو بوسيدم ... چادرش رو كه كنارش افتاده بود برداشتم و بوسيدم .. دنبال بوي دستام گشتم .. دستاي كوچيكي كه به زور خودش رو به اين مادر وصل كرده بود ... پس بايد وصل مي موند .. اگر ارغوان كوچولو مي خواست كه با مادرش باشه من نمي تونستم اين رو ازش بگيرم .. بايد من كنارش مي مونم ... نه سيامك .. 
- التماست ميكنم مامان .. كمكم كن ..دارم اردلان رو از دست مي دم .... مي خوام هر دوتون رو داشته باشم ... نمي خوام بيشتر از اين تنها بشم ... 
تو سكوت بهم خيره شد .. وقتي لب به حرف زدن باز كرد صداش مثل هواي اطرافم سرد و خشك بود :
- چي كار كنم ... 
- امشب .. بيا پيشم بخواب ... فقط همين امشب ... 
وقتي به خونه رسيدم سيامك مشغول تماشای تلویزیون بود. صداي بلند گوينده اخبار عصبي ام مي كرد زير لب سلامي كردم و از كنارش رد شدم . پوفش رو شنيدم و بي اونكه بفهمه پوزخند زدم ... در اتاق رو بستم و صداي فريادشو شنيدم كه مامان رو بازخواست مي كرد . بابت زود رفتنمون، بابت دير برگشتنمون ، بابت لباسهاي خاكيش ... خودم رو با همون لباسها پرت كردم روي تخت . يعني سهم من از دختر بودن سهم من از مادر داشتن يه صبح پر تنش پنج شنبه و يه ناهار دو نفره تو رستوران شلوغ رفتاري و زل زدن به خطوط چهره مامانم نبود ؟
براي اينكه بتونم جلوي خودم رو بگيرم تا به سلامي كه لايقش نبود و نثارش كرده بودم فكر نكنم ... تا به صداي پر از خواهش مادر اهميت ندم گوشيم رو برداشتم و بي توجه به حجم اس ام اس ها و ميس كال هام شماره ترمه رو گرفتم . صداي جيغش قبل از سلامش به گوشم رسيدو بي اختيار لبخند زدم . تك تك گلايه ها و بد و بيراه هاش رو شنيدم و تازه فرصت كردم ازش بپرسم چرا آمار اومدنم رو به تيام داده و اونوقت بود كه اول لال شد و بعد از كمي سكوت گفت :
- باور كن فكر نميكردم ناراحت بشي ... بهش گفتم كه داري ميري مشكلاتت رو با خانواده ات حل كني .. اتفاقا خيلي هم خوشحال شد .. بعدش هم گفت خودش بايد براي يه جلسه چهارشنبه تهران باشه شاید بیاد ببیندت ... 
دلم نيومد بيشتر از اين سرزنشش كنم . اگر يك دهم حسي كه من نسبت به اردلان داشتم رو اون به تيام داشت بهش حق مي دادم تا بخواد آمار منو بهش بده . سكوتم رو كه ديد انگار جرات بيشتري پيدا كرد :
- اون بيچاره ام كه مثل من از ديروز هرچي بهت تلفن كرده و اس ام اس داده خورده تو ديوار ! ديگه حرصت از چيه .. 
- از آدم فضولي مثل تو ... كاري نداري ؟
- تو كه بر مي گردي بلاخره ! 
- از كجا معلوم شايد نيومدم ديگه !
نگراني رو تو صداش حس كردم :
- نمي خوان بذارن برگردي ؟
- ميخوان شوهرم بدن ! 
جيغي كه كشيد پرده گوشم رو آزار داد :
- ارغوان بخدا مي كشمت ! 
- من برم مامانم داره صدام ميكنه !
- ارغوان جون من قطع نكن .. 
- خداحافظ ترمه فردا بهت ميگم جلسه بلهبرون امشب چي شد!
تماس رو كه قطع كردم خنده ام گرفت . مي دونستم كه داره اون ور جلز و ولز ميكنه ... بيست و سه تا اس ام اس داشتم كه همه رو نخونده پاك كردم . با خودم فكر مي كردم كه تو اين چند ماه چه آدم مهمي شدم . تا قبل ازاين جز ترمه و گاهي اردلان هيچ كس سراغم رو نمي گرفت اما حالا inbox گوشي پر بود از اس ام اس هاي سه تا پسر . نفس عميقي كشيدم .. كاش بودي عزيز ! كاش بودي تا باهات ازشون حرف ميزدم . دكمه هاي مانتوم رو باز كردم و تصميم گرفتم برم حموم ... حس مي كردم همه تنم بوي خاك و كاج ميده . هنوز از روی تخت بلند نشده بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد . با خنده برش داشتم تقریبا مطمئن بودم که ترمه است اما نبود . این بار شماره رو می شناختم . با بی میلی جواب دادم :
- سلام 
- سلام ! از دیروز کجایی ؟
- ممنون آقای ستوده منم خوبم به مرحمت شما ! 
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید :
- ببخش کمی عصبی ام ... ترمه چی میگه ارغوان ! 
- خیلی سرعت خبر رسانیش بالاست ! کاش معرفیش کنیم به شبکه خبر ... 
- امشب بله برونته ! 
می خواستم جدی باشم اما خنده توی صدام نمی ذاشت :
- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ! 
- که اینطور ! نکنه چون می دونستی به من خبر می ده این دروغ رو بهش گفتی؟!
ابروهام رو بالا فرستادم و با خودم فکر کردم این دیگه چی میگه چه خوشحاله واسه خودش ! 
- نه خیر جناب ستوده من اصلا به شما فکر نمی کردم که ...
- خوب ! من کی می تونم ببینمت .. ؟
- هر وقت دوباره اومدم اصفهان ... اونم معلوم نیست کی میشه ! 
- اما من معلومه که کی تهرانم ... 
- جدی ؟ با اونکه به من ربطی نداره اما کی ؟
- من الان هتل لاله ام ! 
سوت کوتاهی زدم و گفتم :
- چه با کلاس ..فکر می کردم تو جلسه باشین ! 
- جلسه ام تو لابی همین هتل بود ... الان سی و چهار دقیقه است که تموم شده ... 
- خوب کی بر می گردین اصفهان ؟
- فعلا دارم تایم جلسه بعدیم رو هماهنگ می کنم ... 
کلافه از این حرفای بی مورد گفتم :
- خوب موفق باشین اگر با من کاری ندارید باید برم ... 
- خوب هماهنگ کنیم بعد شما برو دیگه !
- چیو ؟
- جلسه بعدی من رو دیگه !
- به من چه خوب !
- جلسه ام با شماست خانوم حواس پرت !
چشمام رو روی هم فشارداشتم تو این حال بدم فقط همین کم بود . 
- من امروز شرایطش رو ندارم ! 
- برنامه ای داری ؟
پوزخند زدم .. برنامه ام مال شب بود .. 
- الان نه ! اما خیلی خسته ام از صبح بیرون بودم می خوام استراحت کنم !
- دو ساعت کافیه .. 
- کافی برای چی ؟
- برای استراحت ... 
با خودم فکر کردم فایده نداره هرچی هم بگم باز حرف خودش رو میزنه ! 
- باشه .. سه ساعت دیگه کجا ؟
- هر جا تو راحت باشی .. 
- میام لابی هتل .... فقط اینکه نیم ساعت بیشتر نمی مونم . 
- برای من کافیه ... 
- خوبه ! پس تا بعد .. 
- تا بعد .. 
تماس رو که قطع کردم احساس خستگی بیشتری می کردم .. تو این وانفسا فقط و فقط این آدم سمج رو کم داشتم ... 

 

آلارم گوشی که بیدارم کرد هنوز دلم میخواست بخوابم! اما باید بیدار می شدم ... به زحمت سرجام نشستم و چشمم افتاد به سینی حاوی شیر و بیسکوئیتی که روی پاتختی گذاشته شده بود و یاداداشت کنارش 
" ارغوان من و سیامک و اردلان رفتیم بهشت زهرا خیرات ببریم برای عزیز "
فکر اینکه سیامک فقط برای خودخواهی خودش باز مامان رو این همه راه تا اونجا کشونده بود عصبیم می کرد . نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم که برای آماده شدن وقت زیادی ندارم .
قبل از اینکه از خونه خارج بشم تو آینه کنار در خودم رو چک کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم . سنگینی مژه هام اذیتم می کرد اما به نتیجه ای که می خواستم بگیرم می ارزید . حدود یک ربع بعد از ساعتی که قرار داشتم به لابی هتل رسیدم، تیام روی مبلی نزدیک در نشسته بود و با دیدنم بعد از مکثی که به خوبی می دونستم نشونه تعجب یا تردیدش در هویت منِِ از جا بلند شد و به سمتم اومد:
- سلام 
- سلام ببخشید معطل شدین ترافیک پنج شنبه این محدوده خیلی سنگینه ... 
چیزی نگفت و سرش رو تکون داد . روبروی هم که نشستیم ،نگاهش رو دوخت به فنجون قهوه مقابلش و زمزمه کرد :
- لباست رو درست کن ! 
تازه متوجه شدم به خاطر کوتاهی بیش از اندازه مبلها مانتوم زیرم جمع شده .. در حالی که به تضاد قشنگ رنگ سرخابی پارچه و چرم سیاه رنگ مبل لبخند می زدم لبه مانتوم رو کشیدم . 
کمی که به سکوت گذشت بلاخره دست از سر فنجون قهوه که می دونستم حالا دیگه یخ کرده برداشت و نگام کرد . تو نگاش رنجشی می دیدم که ناخواسته شرمنده ام می کرد
- چی میخوری ؟
- هیچی .... داشتم از خونه می اومدم مثل دختر های خوب شیر و بیسکوئیتی که مامان برام گذاشته بود رو خوردم .. الان هم آماده شنیدن حرفای شمام ... 
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست . چیزی که بیشتر از همه تو صورتش دوست داشتم لبخند هاش بود . انگار یهو اون همه تیرگی می رفت و جاش روشنی می اومد . نگام رو از لبخند و دندون های سفید و یک دستش گرفتم و به دکمه سردست های نقره ای رنگش دوختم ... 
- خوشحالم که با خانواده ات آشتی کردی ... 
پوزخندی زدم که انگار متوجه اش نشد چون همچنان به حرفش ادامه می داد :
- نمی دونم بینتون چی گذشته اما هیچ وقت فکر نکن هیچ جای دنیا می تونه به اندازه خونه برات امن باشه ... 
کلافه سرم رو بلند کردم :
- فکر نمیکنم قرار بود که درباره امنیت داشتن یا نداشتن من حرف بزنیم ! بهتره کارتون رو بگید چون باید برگردم خونه ! 
لبخندش پر رنگ تر شد :
- من قبلا حرفام رو زدم ... اما می خوام الان تو این شرایط جوابم رو بشنوم ... چون دفعه قبل انگار مشکلت با خانواده روی جواب.. 
حرفش رو بریدم ..:
- شما خیلی داری شتابزده عمل می کنی آقای ستوده ! 
- یعنی مشکل الان شتابزده بودن منه ؟
- نه ! اما خوب اگر ناراحت نمی شی کمی مضحکه ! و البته چه خوب چه بد این نشونه بی تجربگی شما تو برخورد با خانوماست ... حداقل می تونید قبلش کمی تلاش کنید که درخواستتون برام جالب باشه ... 
لحن تمسخر آمیز صدام خودم رو کلافه کرد و نگران شدم که نکنه زیاده روی کرده باشم ... بعد از کمی مکث گفت :
- حق با توست من تجربه خاصی تو برخورد با دخترخانومها ندارم ... 
تاکیدش روی کلمه دختر خانوم کاملا مشخص بود:
- اما کجای این تو رو ناراحت میکنه ؟!
چشمامو باریک کردم .... 
- منظورتون..
- من منظور تو رو نمی فهمم ارغوان ! با این لباس و آرایش اومدی اینجا و اینطوری حرف میزنی که چیو ثابت کنی ؟ فکر میکنی من یه غولم که از عصر حجر اومده ؟ فکر نمی کنی با اینکار به خودت لطمه می زنی نه من ؟ من اگر ظاهر ادما اونطور که تو فکر میکنی برام مهم بود که اول از همه به لباس پوشیدن ترمه گیر می دادم ! 
- اگر برات مهم نیست چرا انقدر حساس شدی ؟؟

 

با خودم فکر کردم حالا که اون اصرار داره ارغوان صدام کنه چرا من باید هی از ضمیر جمع استفاده کنم، صداش افکارم رو متوقف کرد:
- حساس شدم چون میدونم تو سرت چی می گذره ! اگر می خوای بگی که من کلا تو برخورد با دخترا تجربه ندارم و این اصرارم واسه ازدواج از بی تجربگیمه و به قول تو تا یه دختر دیدم هل شدم باید بگم سخت در اشتباهی ... 
تا دهن باز کردم که اعتراض کنم دستش رو بالا آورد و مجبور به سکوتم کرد :
- تو شرکتهایی که باهاشون کار میکنم تو جلساتی که میرم تو نمایشگاههایی که برگزار میشه همه جور آدمی هست ... بارها شده که بهم پیشنهاد دوستی چه مستقیم و چه غیر مستقیم از همین دخترخانومای که ادعا میکنی نمی شناسمشون داده شده و ازش گذشتم ... نه بخاطر اینکه اونا ادمای بدی بودن به خاطر اینکه من کلا علاقه ای به اینطور روابط نداشتم ... حتی پیشنهاد غیر مستقیم ازدواج از دخترخانومی رو داشتم که همصحبتیش هم از سرم زیاد بود!!!

تو صداش هیچ فخر فروشی نبود انقدر عادی داشت حرف می زد که انگار داره در باره مسائل آب و هوا صحبت می کنه ! 
- خوب چرا من ؟ چرا از بین همین خیل مشتاقانت یکی رو انتخاب نمی کنی ؟!
- چون ازت خوشم اومده ... 
انقدر ساده و صریح جمله اش رو گفت که بی اختیار لبخند زدم و فکر کردم این کت و شلوار قهوه ای سوخته رسمی و دکمه سر دست های براقش هیچ به نوع حرف زدنش نمی آد .. 
- من نمی فهمم که چرا میگی شتابزده عمل می کنم .. خوب راستش اگر از من توقع داری که یه بازی شاعرانه راه بندازم و شب و نصف شب با تلفن و اس ام اس خواب رو به هردومون با روده درازی های بی سر و ته حروم کنم ! یا هی با دست پیش بکشم و با پا پس بزنم .. من اهلش نیستم... من تکلیفم با خودم و احساسم مشخصه .. .ازت خوشم می آد. تو شرایطی هستم که می خوام ازدواج کنم و تو برام بهترین گزینه ای ... حوصله قایم موشک بازی هم ندارم ! 
چه راحت از تکلیفش با خودش و زندگیش می گفت و من چه سردرگم بودم این وسط :
- کاش همه مثل شما می دونستندکه باید چیکار کنند یا حداقل اینکه می خوان چیکار کنند ؟!
لبخندی که این بار رو لبش نشست مثل زمانی بود که به ترمه نگاه می کرد ... 
- زندگی خیلی ساده تر از این حرفاست ارغوان که بخوایم با بازی های بچگونه پیچیده اش کنیم ! فقط باید به خودت اعتماد داشته باشی .. به خودت و هدفت ! 
سعي كردم لحنم رو كنترل كنم اون برادر ترمه بود و من ميخواستم ارتباطم با ترمه تا آخر دنيا حفظ بشه.
- فرق تو و من همينه ! من هيچ برنامه اي براي آينده ندارم .. اما تو تمام برنامه ات مشخصه ... مي دوني كه بايد ازدواج كني فكر ميكني گزينه مورد نظر رو پيدا كردي ... اما من نمي دونم چيكار كار ميخوام بكنم ... شايد فقط ...
مكثي كردم و به تلخي گفتم :
- شايد فقط همين امشب رو بدونم كه چيكار بايد بكنم و بعد از اون...

نگاش رنگي از نگراني گرفت ... سعي كردم بهش لبخند بزنم اما نمي تونستم .. حس مي كردم نفوذ نگاهش من رو وادار به صداقتي ميكنه كه اصلا نمي خواستم به اون سمت برم ... اون برادر ترمه بود و من درست به همين دليل نمي خواستم از زندگي من چيزي بدونه . ترمه آخرين نفر روي كره زمين بود كه بخوام تراژدي بين خودم وسيامك رو براش تعريف كنم ..
- امشب واقعا بله برونته ...؟؟
نگاش كردم . با وجود همه ادعاهاي پر سر و صداش با وجود ژست مردونه اي كه گرفته بود . و انگشتر عقيق ظريفي كه تو دستش مي درخشيد تو اون لحظه مثل پسر بچه اي نگران به نظر مي اومد . ياد اردلان افتادم نگامو دوختم به انگشتاي تو هم گره خورده اش و لمس نوازششون يه لحظه از خيالم گذشت ... مثل اردلان .. فقط براي اينكه بهش بگم نگران نباش ..
- نه ! خواستم سر به سر ترمه بذارم نمي دونستم اينقدر جدي مي گيره قضيه رو !
به وضوح صداي نفس رها شده اش رو شنيدم . انقدر عميق بود كه بوي آدامس اوكاليپتوس اوربيت رو حتي از اون فاصله مي تونستم حس كنم ... بي اختيار لبخند زدم . براي با من بودن با من حرف زدن . كت شلوار ماركدار پوشيده بود و دكمه سردست هاش برق مي زد . بوي عطرش هرچند شيرين اما حالا اميخته با بوي اكاليپتوس حس خوبي بهم مي داد . از اينكه براش مهم بودم احساس خوبي داشتم . احساس خوبي كه حالا لبخندش داشت بهش دامن مي زد .. كاش مي تونستم بگم كه هيچ چيز اين ظاهر گرون قيمت و مردونه اش به اندازه لبخندي كه ميزنه زيبا نيست ... حتي با وجود لبخندش، ريش هاي متراكم مرتبش هم به نظرم اونقدر ها نفرت انگيز نبود ...
- اگر با من كاري نداريد بايد برگردم خونه !
از جا بلند شد و من هم پشت سرش از جا بلند شدم ... با اشاره دست راهنمايي ام كرد و من جلو تر از اون به طرف در خروجي رفتم .. دربون در رو با احترام برامون باز كرد . به مردي كه بيرون در با لباس فرم كاركنان هتل وايستاده بود گفت :
- اتاق 201 هستم لطفا اتومبيلم رو بياريد!

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 55
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 60
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 1,311
  • بازدید کلی : 69,876
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /