loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 160 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 5

رستوران کنار جاده خلوت و و تاریک به نظر می رسید . پیش خدمت مودبی ما رو به سمت فضای باز پشت رستوران که از میونش نهر کم آبی عبور می کرد برد . هامون بدون اینکه از من چیزی بپرسه روی یکی از تخت های نزدیک به نهر نشست و کفشهاش رو در آورد .... ناچار منم روی لبه تخت نشستم و در سکوت بهش نگاه کردم که خودش رو بالا می کشید و بعد هم سرش رو به پشتی قرمز تکیه داد و چشماش رو بست . دلم به حال خودم می سوخت که مثل بره ای باید دنبال این آدم مغرور و بی منطق راه می افتادم ... وقتی از خودم پرسیدم که خوب اگر دنبالش نمی اومدی کجا رو داشتی بری ... این وقت صبح ... با این قیافه ... تو جواب در موندم . با اونکه هنوز صورتم رو تو آینه ندیده بودم اما از دردی که گوشه چشم و گونه و لبم رو آزار می داد می تونستم قیافه ام رو تصور کنم . بغض باز ته گلوم رو سوزوند . نوک دماغم تیر کشید دستامو مشت کردم روی زانوهام و با خودم گفتم :
- بسه دیگه ارغوان ... گریه بسه ... 
اما انگار بس نبود انگار این همه بی پناهی و بی کسی ام تو باور خودم هم نمی گنجید .... لرزش گوشی توی جیبم وادارم کرد تا بیرونش بیارم ... با دیدن اسم مامان روی مانیتور پوزخندی زدم و فکر کردم چقدر زود یاد من افتاده ... 
- کیه ؟ پس چرا جواب نمی دی ... 
هامون همونطور که چشماش بسته بود اینو پرسید و من بی اونکه فکر کنم گفتم :
- مامانمه ! نمی خوام جواب بدم ... 
چشماش باز شد و با اخم گوشی رو ازم گرفت و قبل از اینکه بتونم ازش بپرسم چیکار می کنی دکمه پاسخ رو زد و گوشی رو گرفت کنار گوشم ... خواستم تا گوشی رو از دستش بگیرم و تماس رو قطع کنم اما جدال من و دستاش بیهوده بود . زورم به پنجه های قفل شده دور گوشی نمی رسید . صدای مامان از پشت خط یه سره شنیده می شد که صدام می زد . 
- الو ارغوان .. صدامو می شنوی .. الو ... 
کلافه از سماجت هامون تسلیم شدم :
- الو ... می شنوم بگو ... 
- کجایی؟ .. سیامک می گفت خونه نیستی 
- اسم اون عوضی رو جلوی من نیار ... 
- ارغوان برگرد خونه باید باهات حرف بزنم باور کن اشتباه می کنی ... 
نفس عمیقی از سر حسرت کشیدم .... چه خوش خیال بودم که توقع داشتم مامان بگه برگرد ارغوان! از زندگیم مثل سگ می اندازمش بیرون . برگرد تو دخترمی! پاره تنمی! من تو رو به صد تا مثل سیامک نمی دم ... 
- الو ارغوان چرا هیچی نمی گی .. 
- هیچی نمیگم چون تو نمی خوای هیچی بشنوی ... هیچی نمی گم چون تو فکر می کنی من یه بیمار دروغگو ام ، یا شایدم ترجیح میدی یه بیمار هزیان گو باشم تا یه دختری که از ... 
وجود هامون ساکتم کرد ... خیلی نزدیک بهم نشسته بود ... و همچنان گوشی رو محکم تو دستش داشت . صدای نفس های خسته اش رو به خوبی می شنیدم . 
- برگرد ... من می خوام باهات حرف بزنم ... بهت ثابت کنم که اشتباه می کنی .... 
تلخ خندیدم . . 
- شنیدی که میگن چیزی که وجود نداره رو نمیشه ثابت کرد ... پس زحمت نکش مادر ... 
صدای ضعیفی از اونور شنیدم که می گفت :
- کیه ؟ ارغوانه .. ارغوان من اشتباه نمی کنه .. گوشی رو بده به من ... 
صدای عزیز بغض جا مونده تو گلوم رو شکست ... 
- الو ارغوانم .. کجایی مادر ... 
سعی کردم نفس بکشم ... سعی کردم درست نفس بکشم ... اما نمی تونستم جواب بدم... هق هقی که از تو گلوم بالا می اومد راه نفسم رو بسته بود .... 
دیدم که هامون به پیشخدمت اشاره کرد که فعلا سرویس رو ببره و آب بیاره ... داشتم کبود می شدم از بغض از هق هق تلخی که داشت راه نفسم رو پاره می کرد ... ملتمسانه به هامون نگاه کردم انگار نگاهم رو فهمید .سعی کردم بادست به پشتم ضربه بزنم شاید راه نفسم باز بشه ... اما نشد ... دست آزادش رو برد به طرف پشتم ... چند ضربه نچندان محکم زد درست پشت نای ام ... صدای گریه عزیز از پشت خط می اومد گوشی از کنار گوشم کمی اونورتر رفته بود و می دونستم هامونم می شنوه ... اونم حالا که داشت به آرومی پشتم رو ماساژ می داد و انگار ذره ذره راه نفسم باز می شد . 
- ارغوانم ... من میدونم تو راست میگی ... من باورت می کنم .... من از اینجا برم کاری می کنم به مردن خودش راضی بشه ... صدای کوبیده شدن دستش رو روی سینه اش شنیدم ... من شیرم رو حرومش کردم .. ارغوان ... روی پل صراط انقدر می مونم که ببینم می اندازنش اون ته ... 
مامان ملتمسانه نالید :
- نکن عزیز .. نزن خودتون ... نگو عزیز ... 
- تو خفه شو که دختر رو فروختی به سیامک از خدا بی خبر ! ارغوانم .... من نفرین می کنم دستی که به تنت نشسته قطع بشه ... نفرین می کنم چشم نانجیبی که نگاهت کرده کور بشه ... من نفرینش می کنم که نفسش قطع بشه .. 
عزیز می گفت و من از باورش نفس می گرفتم ... عزیز می گفت و من از همدردیش زنده می شدم ... دست مردونه ای که پشتم رو ماساژ می داد روی کمرم مشت شد .... حس کردم نفسهاش سنگین و صدا دار شد ... حس کردم دیگه دلش نمی خواد بشنوه! چه ساده ارغوانی که ساخته بودم تا این حد ابتذال پایین ریخت ... دیگه مهم نبود تا وقتی که مامانم به خاطر مرد دیگه ای منو بیمار و دروغگو می دید و عزیز که از خونش نبودم به خاطر من همخونش رو پس میزد و نفرین می کرد ... مهم نبود که هامون چی بفهمه و چی بشنوه ... نفس هام آرومتر شدن و اشکهام انگار کمتر و کمتر ... هامون جزو معدود کسایی بود که گریه کردنم رو دید ... عزیز هم انگار بعد از اون همه خود زنی و گریه حالا آرومتر شده بود :
- ارغوانم الان کجایی مادر ... 
سعی کردم لرزش صدام رو بگیرم ... :
- پیش دوستمم عزیز ... نگرانم نباش ... 
- مادر تو که دوستی نداری ... ای خدا بمیرم برات که تازه می فهمم چرا هیچ دوستی نداری ... چرا انقدر از همه فراری هستی ... 
- خدا نکنه عزیز .. چرا یه دوست دارم ... 
بی اختیار نگام نشست تو چشمای هامون ... می دونستم که دوستم نیست ... اما تو این لحظه از همه تو زندگی بهم نزدیکتر بود . 
- پس گوشی رو بده بهش مادر ... میخوام باهاش حرف بزنم ... 
- قربونت برم عزیز که نگرانمی ... الان وقت مناسبی نیست بعد میگم تا باهاش حرف بزنم... 
از سرم گذشت وقتی رسیدم خونه ترمه ...
- باشه مادر ... من خیلی زود برات یه فکری می کنم ... میارمت پیش خودم اینا لیاقت تو رو ندارن .. من خودم باهات میام تو دادگاه شهادت میدم ... که مثل سگ بگیرنش زیر شلاق ... من خودم همه جوره باهاتم ... 
صدای عزیز ضعیف شد و مامان فریاد کوتاهی کشید :
- وای خدا مرگم بده عزیز ... منکه گفتم انقدر حرص نخور ... دراز بکش برم پرستار رو خبر کنم ... 
سرم رو عقب کشیدم و هامون تماس رو قطع کرد . بی اونکه چیزی بگه و چیزی بپرسه لیوان آب رو گرفت جلوی صورتم ... لیوان رو ازش گرفتم و یک جرعه سر کشیدم . انقدر هق هق زده بودم که همه ی گلوم می سوخت . 
عقب رفت و دوباره تکیه داد به پشتی ... نگاه خیره کارگرها رو از پشت شیشه حس می کردم . معذب گفتم :
- می شه از اینجا بریم ... 
تو سکوت نگام کرد و سرش رو به نشونه موافقت تکون داد . سوار ماشین که شدیم جاده رو دور زد و به سمت تهران حرکت کرد . بعد از گذشت نزدیک ده دقیقه رانندگی تو سکوت صداش رو شنیدم خسته و کلافه :
- نمی خوای برگردی خونه ... 
- نه ! 
انقدر قاطع و محکم گفتم که خودمم باورم شد دیگه هیچ وقت پامو تو اون خونه نمی گذارم . 
- میخوای چیکار کنی ؟ 
- منو تو مرکز شهر پیاده کن ... میخوام یه کم از حسابم پول بردارم 
- بعدش ؟ 
- نمی دونم .. شاید برم اصفهان .. شایدم برم نوشهر خونه رو از صاحبخونه اجاره کنم... 
- یعنی چی ؟
بی حوصله از این همه سوال و جواب گفتم :
- خوب اون خونه رو میده به مسافرا منم یه مسافر ... 
پوزخند زد :
- می دونی هزینه اش چقدر برات در میاد تو این فصل .. هزینه هر شبش اندازه اجاره یه ماهیی که بهش می دادی .. در ضمن ... 
خم شد به طرفم و همونطور که حواسش به جاده روبرو بود سایبون جلوی صورتم رو داد پایین 
- خودتو ببین تو این آینه .. با این قیافه بری که دیگه اول ترم هم خونه رو بهت نمیده چه برسه به الان ... 
با تردید تو آینه نگاه کردم و خودمو نشناختم . گوشه ورم کرده لبم . گونه کبودم .. زخمی بالای ابروم که می دونستم مال پریدن شیشه قابیه که شکستم ...و جای به جاش جای انگشتای خودم که با بغض و حسرت کوبیده بودمشون به سر و صورتم اما برام مهم نبود . با وجود روحی که هزار باره به لجن کشیده شده بود این زخما و کبودیا اصلا مهم نبود . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- خوب میرم مسافر خونه هر وقت بهتر شدم میرم خونه ترمه ... 
- تا کی ؟ 
- تا کی چی ؟
- تا کی میخوای اونجا بمونی ؟
- تا ترم جدید شروع بشه .. 
- بعدش چی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- بسه هامون ... بعدش رو نمی دونم .. وقتی بعدش رسید تصمیم میگیرم ... 
سرش رو تکون داد و گفت :
- به نظر من بهتره برگردی خونه ! گفتن که بیرونش می کنند .. 
با تمسخر و درد خندیدم ... عصبی و متعجب نگام کرد :
- کیو بیرون می کنند ؟
- همون سیامک رو اگر اشتباه نکنم ... اونه که باید بره بیرون نه اینکه تو آواره بشی .. 
- تو نمی دونی چی داری میگی هامون ... سیامک رو بیرون می کنند ؟ از خونه خودش .. عزیز بدون مامان و بقیه نمی تونه زندگیش رو بگذرونه اونوقت چطور میخواد سیامک رو بیرون کنه ... اونم پسرش رو ... پسری که با نامردی همه دار و ندارش رو به نام خودش کرد .. عزیز هیچ کاری نمی تونه بکنه .... 
ماشین رو کشید کنار جاده یهو و صدای فریاد لاستیکها با گرد و خاک که بلند شد تو هم رفت ... 
- ارغوان ... 
اولین بار بود که اینطوری صدام می کرد پر از نگرانی .. پر از ناباوری .. پر از .. حسی که نمی دونستم چیه اما انگار براش مهم بود جواب سوالم ... نه به خاطر دونستنش بلکه به خاطر اینکه مخاطب سوالش من بودم ... 
- بله 
- سیامک پسر عزیزه ؟ 
- مگه نشنیدی که گفت شیرم رو حرومش کردم .. 
- عزیز مادربزرگ توئه ؟
آب دهنم رو قورت دادم . صدای فریادش باز پرده گوشم رو به لرزه در اورد :
- د لعنتی حرف بزن بگو سیامک کیه .. چه نسبتی با تو داره ... 
- ناپدریمه ... 
صدای وای گفتن بلندش رو شنیدم .. دستهای خشمگینش که محکم به پیشونیش کوبیده شدن و رفتن میون موهای قهوه ایش که مثل چشماش مخملی بود ... از ماشین پیاده شد و در ماشین رو چنان کوبید که گفتم از جا کنده شده ... صدای فریاد دوباره اش دوباره به یادم آورد که چه بدبختم ... که چه فاجعه ای رو از سر گذروندم ... که چه حقیرم .. که سیامک چه حیوونیه ... 

وقتی وارد محدوده شهر شدیم با تردید به طرفش چرخیدم و با نگاهی به صورت درهم و عصبی اش گفتم :
- منو جلوی یه شعبه پارسیان پیاده کن خودت هم برو ... 
به سمتم برگشت و چنان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که از حرف زدنم پشیمون شدم . به خودم گفتم :
- ای بمیری ارغوان ! مگه مرض داشتی دیشب به اون دیونه زنگ زدی که این دیو دو سر رو بفرسته سراغت .. 

صدای گرفته اش به گوشم رسید:
- کسی از اقوام هست که بتونی بری یه چند روزی پیشش بمونی ! از اقوام مادریت ... 
تاکیدش روی کلمه مادری دلم رو بیشتر به درد آورد . سرم به نشونه نفی تکون دادم و گفتم :
- نه هیچ کس ! 
دعا کردم نپرسه چرا چون حوصله توضیح دادن درباره زندگی جالبم رو نداشتم خدا رو شکر اونم چیزی نپرسید و فقط در دو جمله تصمیمی که به تنهایی گرفته بود رو به زبون آورد :
- اول میریم من ماشین دوستم رو بگیرم بعد هم باید بریم یه جا سر و وضعت رو درست کنیم ... 
حس کردم که گیج تر شدم . سعی کردم آرامش صدام رو کاملا حفظ کنم :
- من متوجه منظورت نمیشم ! 
شمرده شمرده گفت :
- ماشین رو باید عوض کنیم چون شاید با این ماشین مشکلی برامون پیش بیاد به خاطر جمیز باند بازی صبح ! باید زخم پیشونیت پانسمان بشه و یه مانتوی مناسب تنت کنی تا بتونیم بریم اصفهان ! 
حس کردم چشمام داره از تعجب از کاسه سرم بیرون می زنه !
- اصفهان ؟! بریم ؟ مگه تو هم میایی !
- اره .. هیچی نگو الان اصلا حوصله بحث کردن ندارم ارغوان ! 
دیگه داشت شورش رو در می آورد . سعی کردم روی صندلی صاف بشینم وبه درد کمرم بی توجه باشم :
- هامون من خودم تصمیم میگریم که کجا برم و چیکار کنم ! لطفا منو جلوی یه بانک پیاده کن و برو ! 
- منم نمی خوام برات تصمیم بگیرم ! اما فکر میکنم لج بازی کردن تو این موقعیت فقط به ضرر خودت تموم میشه .. 
- من الان با این قیافه و زخمها نمی تونم برم خونه ترمه ! 
- جالبه که خونه ترمه نمی تونی بری اما می خوای بانک بری! تو شهر بچرخی !و حتی واسه خودت تو مسافرخونه اتاق هم بگیری ! 
نفسم رو با حرص دادم بیرون در عین اینکه می دونستم حق با اونه اما نمی خواستم کم بیارم و نمی خواستم بیشتر از این مدیونش بشم ! 
- بلاخره که چی ! باید بتونم از پس خودم بر بیام ... 
- من میدونم می تونی از پس خودت بر بیایی ! 
نگاه دقیقی بهش انداختم و منتظر دیدن یه علامت تمسخر یا پوزخند روی لبها و صورتش بودم اما چونه چهار گوش و صورت زاویه دارش چنان تصویر خشن و جدی رو به نمایش گذاشته بود که مطمئن شدم به هیچ وجه قصد مسخره کردن منو نداره :
- اگر می دونی چرا بی خیال نمی شی ! 
- چون گاهی وقتا قوی ترین آدما هم به کمک نیاز دارن ... ! تو یه تصمیم منطقی بگیر که عملی باشه ! من اونوقت دیگه کاری به کارت ندارم ... 
با بی حوصلگی گفتم :
- نمی فهمم هامون تو چرا انقدر برات مهمه این چیزا ! تو که صبح از قیافه ات معلوم بود به زور اومدی دنبالم الان چرا راحت نمی ری به زندگیت برسی ! 
پوزخندی زد و گفت :
- به زور ؟
- آره دیگه ! حتما به خاطر اصرار و نگرانی فرهان بوده ! 
- دختر خانم نه فرهان نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو وادار به کاری بکنه که دوست ندارم ! اگر صبح این برداشت رو از قیافه ام داشتی به خاطر این بود که ... 
- که چی ؟ ! 
- ولش کن ! الان مگه این چیزا مهمه .. ؟؟
سرمو تکون دادم ... واقعا هم مهم نبود . وقتی قفسه سینه ام انقدر سنگین بود وتو هر لحظه دردی که روی روحم خیمه زده بود وسیعتر و عمیق تر می شد . بی توچه به سکوت من ادامه داد :
- من و تو همکلاسی هستیم با هم زیر یه سقف نشستیم ! تو تولدت امسالت وقتی کیک رو بریدی برات دست زدم ! وقتی به خونه ات حمله کردن به کمکت اومدم ! چندین و چند بار تو جلسات نقد فیلم یا تو کافه سالیناس چشم تو چشم هم شدیم و لبخند زدیم ... به نظرت همه اینا کافی نیست برای اینکه نگرانت بشم و بخوام کمکت کنم ... فکر میکنی انقدر پست و بی وجودم که ولت کنم به حال خودت تو این شهر دراندشت ! 
تحکم توی صداش ،جملات یک دستی که پشت سر هم به کار برد، سنگینی حس عصبانیت و کلافگی که تو صداش موج می زد ،باعث شد برای چند لحظه سکوت کنم و بهش خیره بشم . بهش نمی اومد ، اصلا اینطور حرف زدن بهش نمی اومد . قبل از اینکه تصمیم بگیرم در جوابش چی بگم اضافه کرد :
- اشتباه برداشت نکن ! اگر هر کدوم از بچه های جمع هم دچار این مشکل شده بود بهش کمک می کردم .. . همونطور که اگر من یه روز کارم بهت بیافته توقع دارم کمکم کنی ...
نمی دونم چرا یهو عصبی شدم و به تندی گفتم :
- من کارم بهت نیافتاده آقای رادمهر ! 
لبهاش با لبخند تلخی کج شد و گفت :
- راست می گی ببخشید جمله ام رو اصلاح می کنم چون تو اول به فرهان تلفن کردی ... 
از آزردگی که تو ی لحنش پنهان بود متعجب شدم . نمی دونستم چی باید بگم یا چی باید بپرسم . تو اون موقعیت اصلا حس و حال فکر کردن به چراهای تازه ای رو نداشتم برای عوض کردن مسیر بحث پرسیدم :
- اصلا به فرض که بیایی اصفهان ! اونجا میخوای چیکار کنی ؟ منکه میگم نمی تونم با این قیافه برم خونه ترمه ! 
پیچید داخل یک خیابون فرعی و گفت :
- بگذار برسیم اصفهان درباره بقیه اش تصمیم می گیریم !
سکوت کردم بزرگترین دلیل اینکه زبون درازم کوتاه شده بود و نمی دونستم چی باید بگم این بود که خودم هم نمی نمی دونستم چه کاری تو اون لحظه بهتره و باید چیکار کنم و کجا برم ... جلوی یه در سفید رنگ بزرگ وایستاد و در حالی که پیاده می شد گفت :
- چند دقیقه دیگه بر می گردم ... باید ماشین رو عوض کنیم ! 
چیزی نگفتم و همونطور به روبرو زل زدم . انگار درگیر یه ماجرای پلیسی شده بودیم و این تو موقعیت من بیشتر از اینکه تراژدی به نظر بیاد مضحک و خنده دار بود . وقتی از جلوی ماشین رد شد تا به طرف در بره نگام بی اختیار دنبالش کشیده شد . هنوز صورتش در هم و آشفته بود . تازه متوجه شلوار کنفی رنگ کرم و پیرهن آستین کوتاه چهارخونه زیتونی و آجری رنگش شدم پوزخندی زدم و فکر کردم با وجود همه بی حوصلگی و طلبکار بودن صبحش انگار به اندازه کافی وقت واسه انتخاب لباس داشته ... صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد و این بار برخلاف انتظارم شماره فرهان رو روی صفحه اش دیدم :
- سلام ارغوان خوبی ؟
- سلام ! 
- خونه ای ؟!
بی اختیار خنده ام گرفت :
- خونه ؟ مگه باید خونه باشم ... ؟
به نظرش انقدر مشکلم ناچیز و کوچیک بوده که بخوام بعد از این قضیه به این سرعت برگردم خونه ! 
- خوب گفتم شاید مشکلت حل شده و برگشتی خونه ! مگه هامون نیومد دنبالت ... 
- اهاا! هامون رو فرستاده بودی منو راضی کنه برگردم خونه ! 
- عجبا چرا سوال منو با سوال جواب میدی ؟!
- نه خونه نیستم ... خونه هم بر نمیگردم ... هامون هم موفق نشد که راضیم کنه برگردم ... 
- الان هامون کجاست ؟گوشی بده بهش ! 
- کنار من نیست الان . چرا به موبایلش تلفن نمی کنی ؟
- خانم مفتش تلفن کردم جواب نداد ... 
- اها باشه ! وقتی اومد بهش می گم !
- الان کجایین مگه ؟
تو صداش نگرانی و تردید موج می زد :
- من تو ماشینم هامونم رفته تا جایی الان میاد ! کاری نداری فرهان حوصله سوال جواب ندارم ! 
- تو چرا انقدر بداخلاقی دختر ! ببخش که خودم نیومدم دنبالت ! من ارومیه ام به خاطر یه برنامه کاری ! نمی شد به این سرعت خودم رو بهت برسونم ... 
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم :
- آخه یه ذره دانشجو رو چه به برنامه کاری .... 
هنوز چیزی به زبون نیاوده بودم که صدای پچ پچ و خنده زنونه ای لبامو بهم دوخت ... 

بی اختیار ابروهام بالا رفت . پس فرهان هم دقیقا مثل دوستش بود . بی حوصله سرم رو تکون دادم انقدر خودم غم و مشکل داشتم که نمی تونستم به روابط خاص همکلاسی هام فکر کنم . با طعنه به فرهان گفتم :
- بهتره بری به برنامه کاریت برسی ! 
- ببین ارغوان من باید توضیح...
- نه! تو ببین فرهان ! نمی دونم چه اصراری دارین شما پسرا که هی یه چیزی رو برای دخترا توضیح بدین ... برنامه کاریت به خودت ربط داره نه به من ، پس نیازی به توضیح دادن نیست ! 
- واسه خودت می بری و می دوزی ... 
نمی دونم همه عصبانیتم رو از زورگویی های هامون از وضعیتی که دچارش بودم تو صدام جمع کردم و سر فرهان فریاد کشیدم :
- فرهان لطفا هیچی نگو ... ممنون که به فکرم بودی ممنون که کمکم کردی ! ممنون که هامون رو فرستادی تا کمکم کنه ! اما به دین به پیغمبر به خدا به هرچی که قبول داری مسائل کاری و شخصی تو به من ربطی نداره الان هم دست از سرم بردار ! 
تلفن رو قطع کردم و حس کردم تارهای صوتی ام همه آسیب دیدن . باید می رفتم باید از این ماشین لعنتی پایین می رفتم و خودم رو از دست این دوتا خلاص می کردم . از روی صندلی عقب ساکم رو چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم . بی اختیار شروع به دویدن کردم ، وقتی به ته خیابون رسیدم در کمال درموندگی فهمیدم برخلاف تصورم اونجا یه خیابون فرعی نیست و یه کوچه پهن اما بن بسته و تهش منتهی میشه به نرده های آهنی بلندی که اونورش یه فضای سبز بزرگ قرار داشت . بند ساک رو انداختم روی دوشم و سعی کردم از میله ها بالا برم . بی اونکه فکر کنم وقتی به بالای میله های رسیدم چطور می خوام از نوک تیزشون رد بشم یا چطور از اون ارتفاع بپرم پایین ... اما کار به اونجا نکشید و نتونستم بیشتر از یکی دو متر خودمو بالا بکشم دستای عرق کردم روی رنگ قهوه ای میله ها سر خورد و پرت شدم روی زمین . درد بدی توی پام پیچید . صدای ترمز یه ماشین رو شنیدم اما اصلا برام مهم نبود همه معده ام متلاطم شده بود بی اونکه به قدمهای تند و عصبانی کسی که به طرفم می اومد توجه کنم حس کردم همون یه لیوان آبی که تو رستوران خوردم داره از معده ام بالا می آد . اونقد عق زدم که منتظر بودم هر لحظه روحم هم از تنم خارج بشه . دونه های درشت و سرد عرق همه وجودم رو خیس کرده بود . چشمام سیاهی رفت و تو آخرین لحظه متوجه شدم که مثل پر روی دستای یکی بلند شدم . 
*** 
دوازده سالم بود مامان و عزیز رفته بودن سوریه اون شب هندونه زیادی خورده بودم ! ترس از خیس شدن جام و کتک خوردن از بابا نمی گذاشت بخوابم . تصمیم گرفتم تا خود صبح بیدار بمونم ... توی جام دراز کشیده بودم و به عروسک نازلی فکر می کردم . خیلی قشنگ بود با موهای فر لوله ای طلایی و چشمایی که وقتی می گذاشتمش رو پام تا بخوابه بسته می شدن و رنگ آبی تیره اونا پشت مژه های بلندش گم می شد . لباس ساتن صورتی لطیفش برام مثل بال فرشته ها بود . هیچ وقت همچین عروسکی نداشتم . یعنی من هیچ عروسکی برای خودم نداشتم .... فقط گاهی اردلان که از یه تیکه از اسباب بازی هاش خسته می شد یا خورد و خاکشیرشون می کرد ، مامان یواشکی اونا رو بهم می داد و سفارش می کرد دور از چشم اردلان باهاشون بازی کنم که یه وقت بهانه نگیره و موهامو بکشه یا چنگ بندازه تو صورتم ... 
همه طیف رنگی اسباب بازی های اردلان سبز و آبی و نارنجی بود . تصور اون ساتن صورتی پر از پولک برام مثل لمس کردن یه تیکه از بهشتی بود که خانوم معلم درباره اش باهامون حرف زده بود . 
همونطور که تو خیالم با عروسک نازلی بازی می کردم و براش شعر می خوندم در اتاق باز شد . چشمامو زود بستم که به خاطر دیر خوابیدن مواخذه نشم ! سنگینی دراز کشیدن کسی رو روی تختم حس کردم . حس دست زمختی که به نوازش از روی گونه ام پایین اومداونقدر باور کردنش سخت بود که فراموش کردم از این نوازش لذت ببرم . و حس کنم پدرم داره نوازشم می کنه . اما هرچی دستش پایین تر می رفت صدای نفسهاش سنگین تر و سنگین تر می شد . تکون های که به خودش روی تخت می داد تظاهر به خواب بودن رو هر لحظه برام سخت تر می کرد . دستش که روی شکمم چرخید عروسک نازلی دیگه حتی سایه ای هم ازش باهام نمونده بود . و دستش اومد کمی پایین تر ... چشمامو باز کردم نگاش کردم . تکوناش انگار تند تر شده بود و صدای نفسش بیشتر شبیه زوزه های یواش یه حیوون زخمی بود . بوی عرق تنش انقدر تند زننده تو دماغم پیچید که سرجام تند نشستم تا شاید ازش دور بشم دستش رو عقب کشید و هوشیار شد . بعد از کمی مکث بلند شد و با صدایی که خفه بود گفت :
- می خواستم ببینم انقدر هندونه خوردی خودتو خیس نکرده باشی ... دیدم خشکه لباست ... 
و بعد بی حرف از اتاق بیرون رفت . اما همینکه پاشو بیرون گذاشت اختیارم رو از دست دادم و خودمو خیس کردم ... 

با حس خیسی به سرعت چشمام باز شد . به اطرافم نگاه کردم من تو اتاقم نبودم ... آب دهنم رو قورت دادم و کم کم به خاطر آوردم که اون خاطره مال ده ساله قبله و و فقط دوباره خوابش رو دیدم ... با دیدن میله سرم کنار تخت بلندی که روش خوابیده بودم و چند تا پوستر درمانی روی دیوار ، مطمئنم شدم که تو یه مرکز درمانی هستم هرچند نمی دونستم کجام ... 

با شنیدن صدای در دوباره چشمام رو بستم . صدای پچ پچ زنونه ای به گوشم رسید :
- هامون خواهش می کنم بیخودی جار و جنجال راه ننداز ! دوباره حالش بد میشه ها ! 
- اخه تو نمی دونی چه لج باز سرتقیه این ! 
- خوب حتما یه دلیلی داره واسه کارهاش ! یعنی تو می گی از سر دیونگی اینطوری لج بازی می کنه و خودش رو به این روز می اندازه .... 
سکوت جوابی بود که هامون به این صدای ناشناس داد . دوباره صدای در رو شنیدم . قبل از اینکه چشمام رو باز کنم صدای سرد و سخت هامون رو شنیدم :
- می دونم به هوش اومدی ، بهتره خودت رو به خواب نزنی ! 
دلم نمی خواست به حرفش گوش کنم . 
- باشه .. پس من میگم تو هم گوش کن . من میخوام کمکت کنم ! و چه بخوای چه نخوای اینکار رو می کنم . کاری ندارم که تو سر کوچیکت چی می گذره . من نه می خوام از مشکل تو استفاده کنم نه میخوام یه مشکل به مشکلاتت اضافه کنم . می دونم که دوست داشتی جای من الان فرهان اینجا بود و کمکت می کرد اما خوب شانس باهات یاری نکرد . مجبوری منو تحمل کنی تا وقتی مطمئن بشم به یه جای امن رسیدی ... 
بعد از چند ثانیه مکث صدای نفس سنگین و عصبی اش رو شنیدم و بعد ادامه داد :
- صبح اومده بودم که به خاطر لوس بازی احتمالی که به خاطرش از خونه زده بودی بیرون حالتو بگیرم و ببرم تحویل خانواده ات بدم . حتی وقتی با سر و صورت زخمی تو اون ایستگاه اتوبوس پرت دیدمت بازم یک درصد تصمیم نداشتم تا تو این فرار مسخره کمکت کنم ! می شد مشکل رو با کمک گرفتن از یه روانکاو یا فامیل نزدیک حل کرد . شاید خواست خدا بود که ماشین پلیس رسید و ما سر از جاده لواسون در آوردیم تا من به طور اتفاقی متوجه ....... متوجه مشکلت بشم ! حالا هم میخوام کمکت کنم ، از وقتی که به فرهان تلفن کردی حالا چه خواسته چه ناخواسته به نوعی من رو در گیر مشکلاتت کردی ... تو اگر یه دختر غریبه هم بودی من نمی گذاشتم برگردی تو اون خونه یا تو شهر آواره بشی ! پس لطفا بگذار کمکت کنم .. دیگه ام هیچ کار احمقانه ای نکن ... هر چقدر هم همراهی با من برات ناخوشایند باشه ! خیلی بهتر از مشکلات احتمالیه که بیرون از این در ممکنه باهاش روبرو بشی ! من نه دلم به حالت می سوزه نه می خوام از موقعیتت سو استفاده کنم نه منتی سرت می گذارم .. فقط به عنوان یه دوست یه همکلاسی میخوام کمکت کنم اینو تو سرت فرو کن ... من میرم بیرون استراحت کن و به حرفام فکر کن ... 
شنیدن حرفاش با اونکه کمی گزنده بود اما انگار آرومترم کرد . گرچه نمی تونستم به هیچ عنوان بهش اعتماد کنم اما باور کردن اینکه میخواد کمکم کنه تو اون برهوت تنهاییم شاید بهتر از چسبیدن به شک و تردید هام بود . وقتی مطمئن شدم که از اتاق بیرون رفت چشمامو باز کردم و به اشکهای سمجم اجازه دادم سرازیر بشن . من ارغوان آراسته که سالها بود تمرین می کردم بدون اشک و تنها با بغض زندگی کنم چه راحت امروز بارها و بارها به گریه افتاده بودم . در حالی که از جام پا می شدم سرم رو از آنژوکت روی دستم جدا کردم . به طرف پنجره اتاق رفتم وبه بیرون چشم دوختم . از فضای بیرون متوجه شدم که تو بیمارستان نیستم و از تعداد تابلوهای زیر پنجره می شد حدس زد که اونجا اتاقی از یه ساختمان پزشکانِ . آدمای مختلفی که سراسیمه از زیر پنجره رد می شدن و ماشین های مدل به مدلی که با عجله از هم سبقت می گرفتن باعث شد پوزخند بزنم . یعنی این همه آدم که از اینجا می گذره می تونند فکرشم بکنند که بالای سرشون یه دختر بیست ساله با این حجم از تنهایی و درد داره نگاهشون می کنه . می تونند باور کنند که این همه غصه واسه بیست سالگیم خیلی زیاده ... همونطور که واسه هشت سالگی و ده سالگی و دوازده سالگی و هجده ساله گیم زیاد بود ... دلم می خواست خودم رو از بالای همون پنجره ول می کردم وسط خیابون و حل می شدم تو هیاهوی زندگی که هیچ وقت حق من نبود . اما دردی که تو زانوم پیچیده بود و اذیتم می کرد به اندازه کافی برای اینکه مانع یه حماقت دیگه بشه کافی به نظر می رسید . 
به طرف تخت برگشتم و روی لبه اش نشستم . اعتماد کردن به هامون تنها راهی بود که داشتم حداقل تا وقتی بتونم برم خونه ترمه . حتی اگر بلایی سرم می اورد اون یه غریبه بود و راحت تر می تونستم راحتتر با عذابی که ممکن بود بهم تحمیل بشه کنار بیام ... هر چند که مطمئن بودم اگر بخواد حتی انگشتمم لمس کنه زنده نمی گذارمش ... 
صدای زنانه ای باعث شد تا به سمت در نگاه کنم :
- چرا سرمت رو جدا کردی ؟ !
تقریبا سی ساله به نظر می رسید و لبخند و چشمای دوستانه ای داشت . حوصله نداشتم جوابش رو بدم و شونه بالا انداختم . 
- علیک سلام ... منم از آشناییت خوشبختم اسمم سوده است ! 
متعجب نگاش کردم :
- می دونم اسم تو هم ارغوانه ! خیلی اسمت قشنگه ... من دختر عموی هامونم و اینجا هم مطب منه ! اینا رو میگم چون فکر میکنم نمی دونی کجا هستی ... 
به زحمت سعی کردم چند کلمه به زبون بیارم اما بی فایده بود . حرفی نداشتم تا به این دوتا چشم کنجکاو بزنم . 
- اما یه چیز رو خوب می دونی اونم اینکه چرا اینجایی .. با اون تارزان بازی که در آوردی حسابی انرژیت ته کشید ...
بی حوصله حرفش رو قطع کردم و به سختی پرسیدم :
- کی می تونم از اینجا برم ؟
- هر وقت که سرمت تموم شد ... 
- من حالم خوبه ... نیاز به سرم ندارم ! 
- اینو من تشخیص می دم .. فعلا دراز بکش و هیچی نگو ...
- اما...
- گفتم دراز بکش ... در ضمن هامون هم رفته بیرون و تا وقتی اونیومده نمی تونم اجازه بدم جایی بری ... 
کلافه سرجام دراز کشیدم ،سوده به طرفم اومد و سرم رو دوباره به آنژوکتم وصل کرد و آمپولی که تو دستش بود رو به محتویات سرم اضافه کرد . 
- این یه آرامبخشه کمک میکنه که یه کم دیگه بخوابی تا سرمت تموم بشه ... 
حرفی نزدم و اونم از اتاق رفت بیرون . چند دقیقه گذشت و حس کردم تحت تاثیر دارو کم کم پلکهام دارن سنگین می شن و بلاخره به خواب رفتم ... 
این بار که بیدار شدم هامون روی صندلی کنارتختم نشسته بود . با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و انگار نه انگار که اون همه حرف بارم کرده گفت :
- جالبه که این دومین باره تو رو روی تخت و سرم به دست می بینمت .... انگار تقدیر ما به این تخت بیمارستان پیوند خورده ... .
به تلخی گفتم :
- من با کسی تقدیری ندارم ... 
- اوه اوه چه به خودش هم میگیره ... کلا منظور خاصی ندارم ... اینو واسه همه حرفام یادت باشه .... 
- یادم می مونه ... کی میریم ... 

با پرسیدن این سوال خواستم بهش بفهمونم که قصد جنگیدن و مخالفت کردن ندارم و میخوام بگذارم کمکم کنه ! اونم منظورم رو گرفت و لبخندش عمیق تر شد و چهره خسته اش انگار کمی بازتر . 
- سرمت که تموم شده سوده بیاد یه بار دیگه فشارت رو بگیره اگر مشکلی نبود راه می افتیم ... 
حدود نیم ساعت بعد از اونجا بیرون اومدیم و به طرف اتوبان تهران قم حرکت کردیم تا به اصفهان بریم ... هرچند جرات نداشتم بپرسم وقتی رسیدیم قراره کجا بریم و چیکار کنیم ... ترجیح دادم حداقل تا وقتی همه چیز همینطور آروم پیش بره چیزی نگم و صبر کنم ... 

تو تمام چهار ساعتی که از تهران تا اصفهان یه سره و بدون توقف رانندگی کرد و فقط یه بار برای بنزین زدن معطل شد ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . منم اینطوری راحتتر بودم ترجیح می دادم موزیک گوش کنم و تا جایی که میشه به هیچی فکر نکنم . با توقف ماشین چشمامو باز کردم . قبل از اینکه دلیل توقفمون رو بپرسم از ماشین پیاده شد و در پارکینگ یه ساختمون سه طبقه رو باز کرد و دوباره تو ماشین نشست . وارد پارکینگ که شدیم بلاخره زبون باز کردم :
- اینجا کجاست ؟
- اصفهان ! 
- چرا اومدیم اینجا ؟ 
ماشین رو خاموش کرد و گفت :
- پیاده شو بریم بالا تا برات توضیح بدم .... 
زل زدم تو چشماش و گفتم :
- تا توضیح ندی من از این ماشین پیاده نمی شم ! 
این بار چندم بود که متوجه می شدم چشماش درست از جنس و رنگ چشمای خودمه .. یه مخمل قهوه ای که بسته به حال و روزش شفاف و کدر میشه ! 
برخلاف تصورم عصبانی نشد و با آرامش شروع به حرف زدن کرد :
- اون دوستم که ماشین رو ازش گرفتم یه آپارتمان کوچیک تو اصفهان دارن چون به خاطر مسائل کاری زیاد میاد اصفهان .. ازش کلید گرفتم که یه چند روزی اینجا باشی تا بعدش بری پیش ترمه ! 
- نمی خوام فکر کنی دارم لج بازی میکنم اما من تو مسافر خونه راحتترم ... 
- می دونم ! اما من نمی تونم پیشت بمونم و مسافر خونه امن نیست ! من باید امشب برگردم تهران . ترجیح میدم یه جای امن باشی ... در ضمن با این ظاهری که الان داری بهت هیچ جا اتاق نمی دن ... 
تاکید روی برگشتنش به تهران کمی شک و ظنم رو برطرف کرد . گرچه از همون لحظه که زل زدم تو چشماش حسی سوءظنم کمرنگ تر شده بود . 
- اگر تو این مدت که من اینجام کسی بیاد اینجا چی ؟ تو هم که نیستی ... 
ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده پرسید:
- دوست داری بمونم ؟ ! 
نمی دونم این همراهی چند ساعته چه تاثیری رو رابطه ما گذاشته بود که انقدر فاصله ها رو کمتر و کمتر می کرد . چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- اگر از جونت سیر شدی یه بار دیگه بگو جمله ات رو ... 
- خوب بابا شمشیر از رو نبند ... کسی نمیاد . جز دوستم کسی کلید اینجا رو نداره ... اونم فقط واسه مسائل کارییش میاد ... فعلا هم که کاری نداره و گفته حداقل تا یه ماه این طرفا پیداش نمیشه ... 
- احتمالا از همون مسائل کاری که فرهان درگیرشه دیگه ... 
تو سکوت با تعجب بهم نگاه کرد و بعد با پوزخند در حالی که پیاده می شد گفت :
- تو این اوضاع خوبه که حال فکر کردن به مسائل شخصی فرهان رو داری ... 
خودمم نمی دونستم که چرا این حرف از دهنم در رفته . جوابی نداشتم به لحن پر از کنایه اش بدم . از ماشین پیاده شدم و بی حرف تو پله ها دنبالش بالا رفتم . اپارتمان به معنی واقعی کوچیک و نقلی به نظر می اومد ، شاید بیشتر شبیه یه سوئیت چهل متری بود تا یه آپارتمان یه خوابه . هیچی از اون آپارتمان یادم نموند. بعدها هرچی فکر کردم که جزئیات آپارتمان رو به خاطر بیارم فایده ای نداشت . هامون بعد از اینکه کمی برام خرید کرد و برای اطمینان بیشتر قفل در و قفل حفاظ رو عوض کرد بدون اینکه حتی نیم ساعت تو خونه استراحت کنه رفت . 
تمام اون چهار روز گوشیم رو خاموش کردم و تنها راه ارتباطیم با خارج از خونه تماسهای کوتاه هامون بود که هر شب و صبح با خونه می گرفت . 
روز چهارم بلاخره گوشیم رو روشن کردم و سیل اس ام اس های ارسالی از طرف ترمه و سعید و سایه وارد این باکسم شد . برام عجیب بود که حتی یه اس ام اس از اردلان نداشتم . نمی دونستم که درباره من چی بهش گفتن و الان چی فکر میکنه اما این بی خبری بدجور دلم رو شکست . 
اولین کاری که کردم تماس گرفتن با ترمه بود . وقتی صداش رو شنیدم بغض کردم اما جلوی اشکام رو گرفتم به اندازه کافی تو همه این چهار روز گریه کرده بودم . صدای فریادش رو می شنیدم و از اینکه نگرانم شده بود لذت می بردم . وقتی داد و بیدادش تموم شد بهش گفتم :
- ترمه من الان اصفهانم . اما نمی دونم کجام .. میخوام ببینمت ... می خوام برم خرید ... 
شوکه شده بود اینو از سکوت طولانیش فهمیدم ... 
- تو اصفهان چیکار می کنی ... نکنه تمام این چهار روز رو اصفهان بودی ... بخدا می کشمت ارغوان ... چهار روزه اینجایی و الان به من می گی
- خواهش میکنم ترمه .. الان وقتش نیست ... بعد برات توضیح میدم.... 
نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت :
- خیلی خوب یه تاکسی بگیر بگو دربست بیاردت سی و سه پل .... منم تا نیم ساعت دیگه اونجام ... 
تو آینه دستشویی به خودم نگاه کردم هنوز جای زخم و کبودی ها کامل خوب نشده بود اما می شد با یه کم لوازم آرایش محوشون کرد . زخم رو هم می تونستم به یه تصادف یا هرچیز دیگه ای ربط بدم که مادر و پدرش شک نکنند . باید یه چند دست لباس مناسب می خریدم . تو این چهار روز حتی حموم هم نرفته بودم . اما تو اون لحظه فقط می خواستم ترمه رو ببینم دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود . 

جلوی سی و سه پل از ماشین پیاده شدم و کنار پله ها وایستادم ... کمی اونطرف تر چشمم افتاد به ترمه که داشته به طرفم می دویید . بی حرکت سرجام موندم و گذاشتم بهم برسه و بغلم کنه ، گریه کنه ، فحشم بده ، جیغ بزنه ، و من همینطور بدون اینکه حتی دستامو بالا ببرم که بغلش کنم سرجام بمونم و به رد شدن مردم با نگاهی پر از تعجب از کنارم زل بزنم . وقتی کمی آرومتر شد عقب تر رفت و به صورتم نگاه کرد . تعجب رو تو چشمای لبریز از اشکش دیدم که لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد :
- وای ارغوان چی شدی تو ؟ 
سعی کردم بخندم :
- مگه هنوز معلومه ... منو بگو که فکر میکردم کمرنگ شده و بهت تلفن کردم ... 
- مسخره نشو ... بگو چی شده کی این بلا رو سرت آورده .. 
- ترمه الان و اینجا وقت حرف زدن درباره اش نیست بهتره بگذاریم واسه بعد ... الان میخوام برم یه ذره خرید کنم . راستی این اطراف بانک پارسیان هست ؟
ترمه فهمید که نمی خوام تو اون لحظه حرفی بزنم . نگاه نگرانی بهم کرد و دستم رو گرفت و به طرف دیگه خیابون برد .همونطور که بهش نگاه می کردم و به پر حرفی هاش گوش می دادم حس کردم که چقدر دلم براش تنگ شده بود . یکی دو ساعتی تو پاساژهای نزدیک سی و سه پل چرخیدیم و خرید کردم . بعد از اینکه ناهار رو تو یه ساندویچی کوچیک کنار خیابون خوردیم بهش پیشنهاد دادم تا بیاد خونه دوست هامون رو ببینه . با شنیدن اسم هامون از دهنم چشماش داشت از حدقه می زد بیرون . خندیدم و گفتم :
- اگر صبر کنی تا یه ساعت دیگه برات همه چیز رو میگم ... 
اما وقتی خواستیم به تاکسی آدرس بدیم یادم اومد که من اصلا آدرس رو بلد نیستم و صبح که از خونه بیرون می اومدم به هیچ تابلویی نگاه نکردم . ناچار شماره هامون رو گرفتم و بهش گفتم که میخوام با ترمه برگردم خونه اما آدرس ندارم . اونم بی اونکه چیز دیگه ای بپرسه آدرس رو برام اس ام اس کرد . وقتی به خونه رسیدیم ترمه نگاهی به وضع آشفته اونجا انداخت و سرش رو تکون داد و بعد کنارم روی زمین نشست و تکه داد به کاناپه و زل زد تو صورتم :
- ارغوان اگر بازم بگی بعدا بعدا همینجا خفه ات میکنم ... اونوقت همه فکر میکنند بر اثر گاز متصاعد شده از این اشغالا مردی ... 
- خیلی خوب بابا چرا هزیون میگی ... 
با فاکتور گرفتن از دلیل دعوام با سیامک همه چیز رو به اختصار براش تعریف کردم . ترمه انقدر از این قضیه که من با ناپدریم زندگی می کنم و تا اون لحظه بهش چیزی نگفته بودم دلخور شد که زیاد وارد جزئیات دعوای من و سیامک نشد . براش خیلی جالب بود که هامون تا این اندازه بهم کمک کرده و کلی فحش و چرت و پرت بار فرهان کرد و در نهایت نتیجه گرفت که پسرا همه اشون سر و ته یه کرباسن ... 
و من فقط با لبخند نگاش می کردم . چقدر به و جودش کنارم نیاز داشتم به این شیطنت و انرژی که داشت کم کم گرمم می کرد . به فحش های که نثار هامون و فرهان می کرد و باعث می شد بی اختیار با صدای بلند بخندم . 
وقتی درد دل کردنمون تموم شد ترمه مجبورم کرد که برم حموم و لباسامو عوض کنم .از حموم که بیرون اومدم دیدم همه جا رو تمیز و مرتب کرده . به طرفش رفتم و بغلش کردم . حس خوبی از آغوشش می گرفتم . چند دقیقه ای همونطور موندم تا اینکه رفت عقب و نوک دماغم رو کشید و گفت :
- دختر لوس انقدر نچسب بهم ! زود آماده شو که بریم خونه ما .. . 
- اخه همینطوری که نمیشه بیام خونتون ... مامانت نمیگه یهو این از کجا پیداش شد . 
- خوب پس میخوای چیکار کنی ! من خودم یه جور توحیجشون می کنم ! 
- چطوری ؟ ترمه حرف یه روز دو روز نیست که ! هنوز دو ماه از تعطیلات مونده .. 
ترمه نا امید روی مبل نشست و گفت :
- به جای اینکه همه اش آیه یاس بخونی بگو چه کار کنیم ؟ منکه دیگه نمی گذارم اینجا تنها بمونی ! 
- خودمم نمی دونم ... 
- کاش میشد مامانت تلفن می کرد به مامانم ! و بهش می گفت که ... 
- حرفشم نزد من حاضر نیستم حتی به فرضیه اش فکر کنم ... 
- خوب بابا چرا داد میزنی ... 
صدای زنگ موبایلم و ظاهر شدن شماره سعید روی صفحه گوشی باعث شد حرف ترمه ناتموم بمونه . 
- سلام! 
- سلام بر دختر مفقودالجسد ..
- باز تو شروع کردی به مزخرف گفتن ... 
- والا این ترمه انقدر تو این چند روز به من تلفن کرد و ازم بازجویی کرد که حس کردم یه قاتلم و باید به زودی به قتلت اعتراف کنم ... 
- چیزی هم کم از یه قاتل نداری ! اما هنوز کوچیک تر از اونی که بتونی منو بکشی ... 
- اونکه البته ! شما خودت کلی کشته داری ... دیگه من زورم بهت نمی رسه ... 
- منظور ؟ 
- حالا اونش بماند ... کجا بودی این چند روز ؟
- به تو چه ؟ حالا باید به تو ام جواب بدم ... ؟
- ای بابا تو که هنوز بی ادبی ... خیالم راحت شد که نمردی ... زبونت هم که درازه پس من فعلا قطع می کنم 
بدون اینکه فرصت بدم خداحافظی کنه تماس رو قطع کردم و به صورت خندون ترمه نگاه کردم 
- خوب بیچاره زنگ زده بود حالتو بپرسه چرا حالشو گرفتی ؟
- حداقل زوم به این که می رسه ! در ضمن تو نمی خواد وکیلش بشی! 
- وکیل چی ... نمی دونم چرا هی خوشت میاد این سعید رو به من بچسبونی ... 
- نه که تو خوشت نمیاد ... 
- بی خیال منکه هرچی بگم تو باور نمیکنی ... اما راه حل رو پیدا کردم ... 
- راه حل چی ؟
- اینکه چی کار کنیم تا بتونی بیایی خونه ما .... 
- خوب؟
- از تیام کمک میگیرم ! 
- داداشت ؟
- اره 
- تو که می گفتی خیلی خشک و جدیه ! حالا چرا فکر میکنی کمکمون میکنه ! 
- اره من گفتم اما در کل آدم مسئول و دلسوزیه مطمئنم نه نمی گه ! 
- اگر مسئولیتش باعث شد منو تحویل خونواده ام بده چی ؟
- خوب همین دیگه الان بهش تلفن میکنم میریم شرکتش اونجا باهاش حرف میزنیم من مجابش میکنم که اینکار رو نکنه ! 
- آخه 
- اه ارغوان بس دیگه ! تو اگر راه حل بهتری داری بگو ... 
سکوت کردم چون هیچی به فکرم نمی رسید . به هر حال امتحانش ضرری نداشت و اگر قبول نمی کرد می رفتم نوشهر و با صاحبخونه حرف میزدم تا خونه رو یه جوری به خودم اجاره بده ! 
حدود یک ساعت بعد تو سالن انتظار شرکت کوچیک و جمع و جور تیام به انتظار تموم شدن جلسه اش نشسته بودیم . منشی شرکت زن چادری حدود چهل ساله ای به نظر که با جدیت زیاد مشغول انجام کارهای اداری بود. درست بعد از اینکه آبدارچی شرکت فنجان های لبریز از چای رو مقابلمون چید ،دری که درست تو انتهای راهروی سمت راستمون بود باز شد و چند نفر از اتاق بیرون اومدن . صدای خداحافظی اونا با کسی که حتما تیام بود به گوشمون رسید و بلافاصله منشی شرکت از جاش بلند شد تا اونا رو بدرقه کنه . با خودم فکر کردم چه تیام بی ادبه ! حداقل نیومد تا مهموناش رو همراهی کنه ! هنوز فکر کردنم تموم نشده بود که صدای تلفن بلند شد و منشی شرکت بهمون گفت که تیام خواسته تا بریم تو اتاق . رو به ترمه کردم و گفتم :
- اول تو برو باهاش حرف بزن که اگر قبول نکرد من اصلا باهاش روبرو نشم ! 
- باشه پس تو منتظر بمون . 
انتظارم یه چیزی حدود بیست دقیقه طول کشید و من خودم رو سرگرم خوندن مجلات علمی روی میز که بیشترشون مربوط به لوله های گاز و شرکت های نفتی بود کردم ،بی اونکه چیزی از مطالبشون سر در بیارم ! وقتی ترمه از اتاق خارج شد از جا بلند شدم . واقعا دلم میخواست پیش ترمه بمونم ! این چیزی بود که بهش نیاز داشتم ... بودن در کنار کسی که می دونستم دوستم داره . 
- گفت باید با خودت حرف بزنه و تا قبل از اون نمی تونه نظرش رو بگه ! 
کلافه گفتم :
- یعنی چی ؟ تو بهش چی گفتی ؟!
- حقیقت رو !
- پس دیگه چی می خواد بدونه ! 
- نمی دونم ارغوان تا نری تو معلوم نمیشه ... برو تو نترس نمی خوردت ! 
جمله آخر رو با شوخی اضافه کرد و چشمک ظریفی بهم زد ! . حوصله شوخی نداشتم . تو یه لحظه به تصمیم فرار از اونجا غلبه کردم و به طرف اتاق تیام رفتم . در که باز شد اولین چیزی که جلوی چشمم قرار گرفت یه تابلوی بزرگ منبتی بود که اسامی خدا به صورد دورانی روی اون نقش بسته و کلمه الله در وسط تابلو به زیبایی خودنمایی می کرد . نگاهم رو که از روی تابلو گرفتم کمی پایین تر اومدم و تیام رو دیدم که صندلیش درست زیر تابلو قرار داشت . مثل همیشه قبل از هر چیز چشمهاش رو دیدم، مشکی ، مورب با خط پر پشت مژه های سیاه و در هم تنیده که با وجود نگاه مستقیم و موشکافانه ای که بهم می انداخت کمی ترسناک و بیش از حد نافذ به نظر می اومد . با خودم فکر کردم این سیاهی کجا و اون شیطنت و خنده توی چشمای فرهان کجا . 
تو نظر اول تنها چیزی که می تونستم بهش ایمان داشته باشم تفاوت فاحش چهره تیام و ترمه بود طوری که هیچ وقت نمی شد حدس زد که اونا با هم خواهر و بردارن . موهای تیام هم درست مثل چشماش مشکی بود و ته ریش کم پشتی که روی صورتش رو پوشنده بود منو یاد یه کسی می انداخت که هرچی فکر می کردم نمی تونستم به خاطر بیارمش . نگاهم رو دوباره به تابلوی بالای سرش انداختم و بی اختیار پوزخند زدم .
- بفرمایید تو ارغوان خانم . . .
صداش بم و محکم بود درست هماهنگ با خطوط محکم صورتش و ته ریش تیره اش . مردد به طرف مبلی که با دست بهش اشاره می کرد رفتم و زیر لب سلام کردم .
- سلام
حس کردم سلام بلندش طعنه ای به صدای آهسته من بود . خدا لعنتت کنه سیامک که آواره ام کردی ... خدا لعنتت کنه ...
- خوب من منتظرم
گیج پرسیدم :
- منتظر چی ؟
- اینکه چرا از خونه بیرون اومدین !
- مگه ترمه براتون نگفت ...
از روی صندلیش بلند شد ؛ میز رو دور زد و جلوش وایستاد و تکیه داد بهش . پیراهن مردونه صورتی ملایم با شلوار اتو کشیده طوسی پوشیده بود و تو اون گرما که حتی کولرها هم حریفش نبودن دکمه های پیرهن رو تا بیخ گلوش بسته بود . بوی عطر شیرینی تو هوا پخش شد و من نفس عمیقی کشیدم . با نگاهی پر از سوال بهم خیره شد و گفت :
- ترمه فقط گفت که با ناپدریت دعوات شده و از تهران اومدی اینجا و نمی خوای برگردی خونه !
کم کم داشتم عصبی می شدم :
- خوب خلاصه اش میشه همین !
- من میخوام دلیل دعوات رو بدونم !
- چه فرقی میکنه ... شما فکر کنید با هم سازگار نیستیم !
دستاش رو برد زیر بغلش و شمرده شمرده گفت :
- ببین ارغوان خانم ! من با ترمه بی نهایت دوستم ، درست ! همیشه حمایتش میکنم ، درست ! اما یه خورده سخته برام قبول این مسئله که اون داره از کسی پشتیبانی میکنه که به خاطر یه دعوای ساده از تهران راه می افته میاد اصفهان !

احساس حقارت ذره ذره بیشتر و بیشتر له ام می کرد . از جام بلند شدم و گفتم :
- حق با شماست ... من اشتباه کردم اومدم اینجا ! ببخشید وقتتون رو گرفتم ! درک می کنم ...
- اشتباه نکن! من نگفتم که نمی خوام بهتون کمک کنم ! باید به عنوان یه برادر بهم حق بدی ...
- نمی دونم .. شاید نتونم درکتون کنم ! چون من یه برادر نداشتم ...
- اما ترمه می گفت که یه برادر هم سن و سال خودتون دارین !
- اون برادر تنی من نیست !
- تنی بود و نبودن یه صفته که آدما می سازن وگرنه ...
- همه آدما یه جور زندگی نمی کنند آقای ستوده !
- خواهش میکنم بشنید من نمی خوام با شما جدل کنم ! فقط می خوام بهم اطلاعات بدین تا بتونم بهتون کمک کنم ...
به طرفش چرخیدم و سرد نگاهش کردم :
- من نمی تونم بهتون اطلاعات بیشتری بدم ... من به هر دلیلی دیگه نمی خوام با خانواده ام زندگی کنم !
- خوب چرا ؟!
- دلیلش هر چی باشه نمی تونم به شما بگم ؟
- به ترمه چی ؟!
- حتی به اون ...
کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت صندلیش برگشت :
- خوب من باید بدونم چی باعث میشه یه دختر حریم امن خونه اش رو ول کنه و بخواد وسط یه مشت گرگ تنها زندگی کنه ! لطفا بشین !
تحکم توی صداش و استیصال خودم باعث شد دوباره برگردم روی صندلی :
- جواب سوال شما تو خود سوال پنهان شده !
- معما طرح می کنی ؟!
- نه ! داری میگی حریم امن خونه ! خونه ای که حریمی نداره که امن باشه با همین اجتماع پر از گرگ هیچ فرقی نمی کنه !
ابروهای کشیدهاش بالا تر رفت و چشماش رنگی از تمسخر به خودش گرفت :
- لا اله الا الله ! آخه چطور به این نتیجه نرسیدی ... مثلا به خاطر محدودیت های که از طرف اونا بهت تحمیل شد ؟ یا به خاطر اینکه بهت گفتن آرایش نکن ... با دوستات بیرون نرو یا حتی ترک تحصیل کن یا ازدواج اجباری ؟ هان چی باعث شد به این نتیجه برسی که اون سقفی که هر شب بالای سرته امن نیست و باید بزنی به دل شهر ... به ولله یه روز به این تفکراتت می خندی ...
نمی تونستم دیگه بشینم ! از جام بلند شدم و در حالی که به سختی صدام رو کنترل میکردم گفتم :
- اون الله ی که دارین به اسمش قسم می خورین رو چقدر قبول دارین ؟ که انقدر راحت قسم دروغ می خورید ؟! خونه ای که من توش زندگی میکردم خطرش خیلی بیشتر از زندگی کردن کنار حتی یکی مثل خفاش شب بود ! چون حداقل خفاش شب اخرش قربانی هاش رو می کشت ! اما زنده موندن و مورد تعرض... و ذره ذره جون دادن .. این رو اون خدای شما اگر قبول داره بهتره بچسبید بهش و عقایدتون رو به من تحمیل نکنید ...
قبل از اینکه به در برسم دستش رو روی اون گذاشت !
- صبر کن ! چرا میگی خدای من ! خدای من کیه ؟
نگامو با نفرت پرت کردم تو چشماش و گفتم :
- همون خدایی که اسمش رو قاب کردی زدی بالای سرت ! همونکه به خاطرش دکمه های پیرهنت رو تا بیخ گلوت بستی ! همونکه هی اسمش رو میاری و اونو شاهد میگیری !
سرش رو کمی کج کرد و با نگاهی تیره تر از قبل گفت :
- مگه خدا مال من و مال تو داره ؟ این خدای همه ماست ...
- نه ! فقط خدای شماست ... شماها که خوشبختید ... خدایی که آدم بدبختی مثل منو فراموش کرده تا به جایی برسم که اینجا اینطوری تحقیر بشم ... خدای من نیست !

سکوت کرد و من فقط صدای نفس کشیدن نامنظمش رو می شنیدم ...
- لطفا برید کنار ... من میرم و دیگه برای شما و خانواده مزاحمتی ایجاد نمی کنم !
- برو بشین !
خشمگین نگاش کردم ... سرش رو تکون داد و گفت :
- لطفا برو بشین ! من نمی تونم دختری رو که خواهرم به خاطرش خودش رو سپر بلا کرده همینطور ول کنم تو شهر !
دستم از روی دستگیره در سرخورد و پایین افتاد . چرا باید ترمه همچین چیزی رو برای برادرش تعریف می کرد
- من قصد تحقیر یا بی احترامی به تو رو نداشتم ... فقط می خواستم کمکت کنم ! همین ! فقط یه سوال می پرسم
سرم رو بردم بالا و نگاش کردم .. نگاه اونم سرد بود سرد و عصبانی
- مطمئنی خدا تو رو فراموش کرده ؟ مطمئنی تو خدا رو فراموش نکردی ؟

سوالش به نظرم مسخره مي اومد . مني كه از بدو تولدم پدرم منو نخواسته بود و ناخواسته كسي ناپدريم شد كه از هر نامحرمي نامحرم تر بود،كي فرصت كردم حتي خدا رو درست بشناسم . سرد تر از خودش نگاش كردم :
- فكر نميكنم جايگاه شما طوري باشه كه بتونيد اعتقاد مذهبي منو بررسي كنيد ! شما همون با خداي خودتون طرف باشيد بهتره ! 
سرش رو به نشونه تاسف تكون داد و گفت :
- خيلي دلم مي خواد بدونم با اعتماد تو به آدمها و خدا چيكار كردن ! 
از لحن صميمانه اش از رنگ نگاهش كه عوض شده بود . از نتيجه اي كه گرفت و توش من نقش مقصر رو نداشتم . دستش رو از روي در عقب كشيد و گفت :
- بشين ! من نمي خواستم ناراحتت كنم ... 
- اما اين كار رو كردين ! 
لبخندي روي صورتش نشست :
- فكر مي كردم شايد مشكلت طوري باشه كه يه برخورد بد از طرف من بتونه كمكت كنه تصميم بگيري برگردي .... 
لحنم خيلي عصبي تر از چند دقيقه پيش بود :
- كي به شما اجازه ميده كه آدما رو موش آزمايشگاهي خودتون كنيد ؟ اونم با بازي گرفتن غرورشون ... 
- فكر ميكنم نگراني براي آينده دختر خانم جواني مثل شما خيلي مهمتر از فكر كردن به غرورتون باشه ! در ضمن بهتر بشينيم و دوستانه حرف بزنيم ...
- خونه شما تو اصفهان تنها جايي نيست كه من مي تونم برم ! بنابراين ترحيج مي دم برم همونجايي كه اين چهار روز رو توش گذروندم ... 
ابروهاش تا جايي كه ممكن بود بالا رفت . 
- كجا ؟ شما فاميلي دارين تو اصفهان ؟
- نه ! اما گاهي غريبه ها بهتر از دوست و فاميل به داد آدم ميرسن .... 
- نمي دونم شايد اين لجبازي اقتضاي سنت باشه ! اما براي من داره خسته كننده ميشه ... من قصد توهين بهت رو نداشتم... 
- خوب باشه ! قبول كه ميخواستين وادارم كنيد برگردم خونه ! اما مي بينيد كه موفق نشدين . منم فكر مي كنم همون دورادور با ترمه در ارتباط باشم بهتره ! 
كلافگي رو خيلي خوب تو صورتش تشخصيص مي دادم لبهاش برجسته اش رو روي هم فشار داد و بعد از يه مكث كوتاه گفت :
- من مي دونم وجودت اونقدر براي ترمه عزيزه كه به خاطر تو خودش رو انداخته جلوي ماشين ! پس براي من هم مهمي ... الان حتي اگر بگي كه ميخواي برگردي خونه اتون هم وظيفه خودم مي دونم تا دم خونه اتون برسونم .. چه برسه به اينكه تو اين شهر بخواي تنها بموني ... 
خنده اي عصبي كردم و يك قدم عقب تر رفتم :
- تو زندگي من هيچ وقت هيچ كس نگرانم نبوده ! هيچ وقت هيچ كس براش مهم نبوده كه من كجام چيكار ميكنم .. همينكه صدام در نمي اومد يا نق نمي زدم يا چيزي از كسي نمي خواستم بر اشون كافي بود ... حالا جالبه تو اين چند روز كلي آدم نگران دور و برم دارم .... هامون ، شما.. 
حرفم رو قطع كرد وپرسيد :
- هامون كيه ؟ 
از سرم گذشت به تو چه ! حيف كه برادر ترمه بود! حيف كه حداقل هفت هشت سالي از ما بزرگتر بود !حيف كه صورتش منو ياد يكي مي انداخت و هيچ حس بدي نداشتم از اين ياد آوري ..
- همكلاسيم .. 
صداش رنگ سوظن و تاسف گرفت :
- يعني اين چند روز رو پيش اون بودي ؟
- نه تو خونه دوستش بودم كه از قضا هيچ كس هم اونجا نبود ... 
- واقعا كه ... خوب چرا از روز اول نيومدي پيش ترمه ؟
- چون نمي تونستم .. چون همين الان با وجود اينكه جاي زخم و كبودي ها كمرنگ شده و بقيه اش رو هم با كرم پودر پوشونديم شما رفتين بالاي منبر و دارين موعظه مي كنيد برام كه برگردم خونه ! اون موقع با اون قيافه ..
كلافه به طرف ميزش رفت و دوباره پشتش نشست ... 
- به هر حال خيلي بهتر از اين بود كه ... بگذريم .. . يه نيم ساعتي بيرون با ترمه منتظر بشيد بعد با هم ميريم وسايلتون رو از اون خونه برداريم و بريم خونه ما ... 
- من نمي خوام مجبور به پذيرفتن من بشين !
- من مجبور به هيچ كاري نمي شم . از اول هم قصدم اين بود كه اگر همچنان سر حرفت موندي و تونستي قانع ام كني كه نبايد برگردي خونه اتون بهت كمك كنم ... 
با تمسخر پرسيدم :
- الان قانع شدين يعني ؟ 
- نه ! اما ... حرفي كه درباره خدا زدي ... يه چيز رو خيلي خوب برام روشن كرد ... اونم اينكه يه عده اي كه نمي دونم كي هستند طوري بهت ظلم كردن كه تيشه برداشتي و ريشه اعتقادات رو هدف گرفتي ... تو نگات بي اعتمادي و بي اعتقادي هست .. هم بخدا و هم به بنده خدا ... نمي خوام اين باور تو ذهنت قوي تر بشه كه تو دنيا نميشه به هيچ كس اعتماد كرد ...و علي ايحال از همون اول به هيچ عنوان قصد نداشتم مهمون عزيز ترمه رو برنجونم... 
لبخند گمرنگ روي لبهاش كمي بيشتر جون گرفت و در حالي كه به صداش لهجه اصفهاني مي داد گفت :
- درسته كه اسم ما اصفهاني ها بد در رفته كه خسيسيم .. اما ديگه يه مهمون كه ما رو نمي ترسونه فوقش دوتا نخود بيشتر مي اندازيم تو آبگوشت . 
- من از آبگوشت متنفرم ! ... 
براي اولين بار بعد از ورودم به اون اتاق با صدا خنديد :
- خوب اينو ديگه نمي تونم كاريش كنم چون پدر من اگر هفته اي چند شب آبگوشت نخوره سوهاضمه مي گيره ... حالا هم بيرون منتظر باش تا با هم بريم سراغ وسايلت 
مردد نگاش كردم :
- چيزي مي خواي بپرسي؟
- راستش ... مي خواستم بگم ميشه به خانواده اتون بگيد پدر و مادرم رفتن خارج از كشور .. چون نمي خوام بهم بگن كه باهاشون تماس بگيرم ... 
دستي به ته ريشش كشيد و گفت :
- يعني مي خواي دروغ بگم ... 
بي اختيار باز تلخ شدم :
- يعني ميخواين باور كنم كه دروغ نمي گين هيچ وقت ؟
- نه نميخوام باور كني ... اما دروغ نمي گم ... بهتره خودت بهشون بگي ... من تنها كاري كه مي تونم بكنم سكوت كردنه ! 
از اتاق كه بيرون رفتم ترمه با نگاهي نگران به طرفم اومد سعي كردم لبخند بزنم گرچه حس حقارت تنها حسي بود كه تو اون لحظه مي تونستم بهش فكر كنم . دست دراز كردم و طره موي خرمايي رنگش رو از جلوي چشماش كنار زدم و تو سبزي شفاف اون يه لبخند نصفه و نيمه زدم :
- گفت منتظر باشم كه بريم وسايلم رو از خونه دوست هامون بردارم !
*** 
هامون تاكيد كرد :
- ارغوان اگر ميخواي بازم اونجا بموني مشكلي نيستا ! 
- ممنون ! از طرف من از دوستت هم تشكر كن .. الان ديگه خونه ترمه اينام ... درها رو قفل كردم ... هر وقت كه ديدمت كليد ها رو بهت ميدم .. فقط اينكه دوستت بخواد بياد خونه اش كليد داره ؟
- نه دختر خوب نداره ! ديدي كه همه كليد ها رو گذاشتم براي تو .. 
ديده بودم و چقدر ممنونش بودم. 
- پس ... 
- من يكي دو روز ديگه يه كاري سمت شاهين شهر دارم ... ميام اصفهان كليد ها رو هم ازت ميگيرم ... !
بي اختيار پرسيدم :
- تو هم مسئله كاري داري ؟! 
صداي خنده اش از پشت خط انگار روشن ترين نقطه ي اون روزم بود ... 
- نه ! من مادرم اهل شاهين شهر... قراره بيام براي مادربزرگم يه چيزايي بيارم .. 
- اها .. پس مسئله كاريت مادربزرگته ! خوبه ... 
صداش پر از خنده و تعجب بود :
- مثل اينكه چهار روز تنهايي كل سلولهاي خاكستري مغزت رو نابود كرده .. 
- شايد ... اونم تو اون قوطي كبريت ... 
- ببخشيد دخترخانم كه قصر طلايي نداشتم ... اما به جاش اسب سفيد كه داشتم ..... 
از اشاره اي كه به ماشينش كرد تازه يادم افتاد كه :
- راستي براي ماشين مشكلي پيش نيومد ؟ شماره اش رو برنداشته بودن .. 
- نه مشكلي نبود تو نگران اين چيزا نباش ... 
- خوبه ! 
تماس رو كه قطع كردم لبخندي روي لبهام نشست . تنها خوبي اين روزا اين بود كه دايره افرادي كه شايد مي تونستم بهشون اعتماد كنم .. باهاشون بخندم يا دوست حسابشون كنم كمي بزرگتر شده بود فقط به اندازه يه نفر .. هامون با گذاشتن كليد هاي خونه با عوض كردن قفل با حتي چند دقيقه تو اون خونه نموندش با تحمل كردن بچه بازي ها و فرارم ديگه برام يه همكلاسي نبود . 
ترمه لاي در اتاق رو باز كرد و گفت :
- ارغوان بيا شام بخوريم !بابا هم اومده مي خواد ببيندت ... 



تیام سر میز شام حاضر نشد . و با اونکه نیومدنش رو بی ربط به حضورم سر میز نمی دیدم اما سعی کردم بهش فکر نکنم . انگار یه لایه ضخیم روی غرورم کشیده و خودم رو به بی خیالی زده بودم . حتی رفتار دوستانه خانم وآقای ستوده نمی تونست تلخی دیدار عصر رو از روی روحم برداره .. هر چند به ظاهر بی عار اما سنگین سنگین از دردی بودم که هر لحظه در من متراکم می شد و بی رحمانه ذرات جسم و روحم رو تجزیه می کرد . میلی به خوردن نداشتم و برای رنجیده نشدن میزبان دنبال بهانه ای برای باز شدن اشتهام می گشتم . نگام افتاد به گلدون تراش خورده کریستال بلندی که مملو از گل های رز سپید بود . بی اختیار حس کردم دنیای دورم کمی روشن تر شد. به گلها نگاه می کردم و در تایید حرفهای آقای ستوده که اصلا نمی شنیدمشون لبخند می زدم . سعی می کردم بی صدا عمیق تر نفس بکشم و بوی ملایم و شیرنشون رو تو تک تک سلول های بویاییم جا بدم و دست خانم ستوده رو با ظرف سالاد با ملایمت رد می کردم .... اخر ترمه متوجه این همه توجه ام به گلها شد و با خنده گفت :
- انقدر که به گلا نگا می کنی اگر غذات رو خورده بودی بشقابت دست خورده نمی موند . 
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- خیلی آرامش بخشن ! 
- تیام هم همین رو میگه ! عاشق پرورش گله ... اینا رو هم از گلخونه خودش گوشه حیاط می چینه و میاره ! 
متعجب دوباره به گلا نگاه کردم یاد ته ریش تیره و دکمه تا گلو بسته شده افتادم یاد لحن طلبکارانه و نگاه سرزنش آمیزش و بی اختیار زمزمه کردم :
- اصلا بهش نمیاد ! 
ترمه بی توجه لیوان نوشیدنیش رو سر کشید و گفت :
- همه همین رو میگن ! یادم باشه فردا گلخونه اش رو نشونت بدم ... 

شام که تموم شد از جا بلند شدم و خواستم تا تو جمع کردن میز به خانم ستوده کمک کنم اما مانع ام شد و گفت :
- تو امروز از راه رسیدی برو استراحت کن وقت برای کمک کردن زیاده ! 
از خدا خواسته تشکر کردم و به طرف اتاق کوچکی که وسایلم رو توش گذاشته بودن رفتم . 
ترمه هم دنبالم اومد ... هر دو خوشحال بودم که پدر و مادرش دروغ ما رو مبنی بر مسافرت دو ماهه خانواده ام به خارج قبول کردن و همراه بودن تیام باهامون راه رو روی هر شک و تردیدی بسته بود . نمی دونم چقدر حرف زدیم اما وقتی ترمه از اتاق بیرو رفت تا بخوابه ... مطمئن بودم که همه اهل خونه هم به خواب رفتن .. 
چقدر از خانم ستوده ممنون بودم بابت این اتاق . با وجود همه علاقه ام به ترمه دوست نداشتم باهم تو یه اتاق باشیم ! دلم حتی برای چند ساعت کوتاه تنهایی و استقلال می خواست ... که بتونم درست برای زندگیم برنامه ریزی کنم . روی تخت خواب ساده ای که روش یه پتوی سرخابی رنگ پرز بلند انداخته بودند نشستم و با یه نگاه اجمالی متوجه شدم اونجا رو برای ورد مهمونا آماده نگه می دارند . علاوه بر کوچک و ساده بودنش تو دنج ترین نقطه خونه قرار داشت و به یه سرویس بهداشتی خیلی جمع و جور که شامل یه دوش و وان مربعی خیلی کوچیک هم می شد متصل بود . با خودم فکر کردم یعنی اینجا تا کی پذیرایی تنهایی ها و آشفتگی ها ی من میشه ! یعنی تو این دنیایی به این بزرگی یه اتاق به همین اندازه کوچیک شش متری هم سهم من از آرامش نیست ... جایی که شب راحت پامو توش دراز کنم و سایه منت هیچ کسی مثل تیام رو سرم نباشه ! حالا داشتن پدر و مادر معمولی که بشه بهشون تکیه کرد پیشکش ... 
گوشیم لرزید و گلایه هام رو کوتاه کرد . اسم اردلان رو که دیدم بی اختیار حس کردم سردم شد. و از یه طرف لبخند تلخی روی لبام نشست ... زمزمه کردم :
- بالاخره تماس گرفتی داداش 
طعنه ام توی کلمه آخر اونقدر زیاد و تلخ بود که کام خودمم تلخ کرد . گوشی رو گرفتم کنار صورتم :
- الو ارغوان ! 
- سلام 
- ..... 
منم سکوت کردم . انگار هر دومون هیچی نداشتیم که بگیم .. بی اختیار پرسیدم :
- عزیز حالش چطوره ..
- برات مهمه .. 
طعنه اردلان تلخ تر از کام من نبود :
- مهمه که می پرسم ؟
- حال بقیه چی ؟ من ؟ مامان ؟ سیامک ... 
پوزخند زدم ..ازم میخوای حال دشمنم رو بپرسم ؟ .. ازم می پرسی که برام مهمه یا نه ؟! کسی که اگر قدرت داشتم می کشتمش ... که چشمای وقیحش رو از کاسه در می آوردم ... که با خونش وضو می گرفتم و دوباره به سمت خدا بر می گشتم .. 
- من فقط حال عزیز رو پرسیدم ... 
- من فکر می کردم ... تو خواهرمی ... 
قلبم سوخت ... 
- خیلی وقت بود که می دونستم این نابرادری گفتنات یه چیز تلخی پشتش پنهونه .... اما با خریت به خودم می گفتم حتما تو دلخوری اسباب بازی های بچه گونه مون موندی ... یه روز بزرگ میشی و می فهمی داداشت از همه اسباب بازی های دنیا بیشتر برات ارزش قائله ! اما ... حالا ... 
صداش لرزید قلبم تیر کشید ... نفسم تنگ شد ... 
- حالا چی اردلان ... 
- تو به پدرم تهمت زدی ... باید ثابتش کنی ارغوان ! این رو به من مدیونی .... 
- من به تو دینی ندارم ... 
- حداقل به خاطر همه این سالها که آبجی صدات کردم بهم مدیونی ... ثابت کنی پدرم همون آشغالیه که تو میگی وگرنه ... بهتره برای همیشه منو فراموش کنی ... 

نفس کشیدم پر از درد ... 
- اردلان ... من هیچ چیز رو به تو مدیون نیستم ... هیچ چیز رو هم به تو ثابت نمی کنم .. تو هم مثل مامان فکر کن من متوهم و بیمارم .. فکر کن دارم هزیون میگم ... حالا هم دست از سرم بردار ... 
- به این راحتی ولت نمی کنم ... تا ثابت نکنی حرفاتو ... اگر نتونی ثابت کنی اون وقت که کا باید ... 
- باید چی ؟
- باید جواب مردن عزیز جون رو پس بدی ... حالا هم هر گوری هستی بلند شو بیا خونه ... 
انگار یه شاخه درخت رو گرفته بودم لبه یه پرتگاه .. یه شاخه محکم اما قدیمی .. یه شاخه قشنگ اما فرسوده .. یهو این شاخه شکست .. پرت شدم ته یه گودال سیاه ته یه دره بی انتها ... گوشی از دستم افتاد ... دیوارهای کوچیک اتاق از هر طرف بهم نزدیک تر شد ... نمی تونستم بمونم .. از جا بلند شدم .. باید گریه می کردم باید جیغ می زدم.. عزیز رفته بود .. عزیزم رفته بود ... تنها کسی که باورم کرده بود رفته .... 

از اتاق اومدم بیرون همه خونه تو تاریکی و خاموشی فرو رفته بود ... نفسهام سنگین و صدا دار بود انگار صدای زوزه از تو ریه هام بیرون می اومد جای نفس ... نفهمیدم کی به حیاط رسیدم .. حیاط روشن از نور ماه ... دلم می خواست یه جا برم قایم بشم .. یه جا که صدام به گوش هیچ کس نرسه ... چشمم افتاد به اتاقک شیشه ای گوشه حیاط نچندان بزرگ خونه .... پا برهنه به همون سمت دویدم دعا کردم درش بسته نباشه که نبود ... هوای خنک و مرطوب تو گلخونه هم حالم رو بهتر نکرد ... هیچ کدوم از گل و گیاه هاش به چشمم نمی اومدن .. در و بستم و رفتم ته اتاقک نشستم ... داشتم خفه می شدم اما نمی تونستم گریه کنم .. فکر اینکه تنها کسی که باورم داشته رفته بود و دیگه بر نمی گشت برام دردناک و دور از ذهن بود ... تنها کسی که بهم انگ دیونگی و هزیون گویی نچسبونده بود ... گوشی رو تو دستم محکم گرفته بودم زمزمه هام پر از جنون بود ... 
- عزیز ... نه ... نمیشه ... تو نرفتی ... نباید بری ... من این همه تنهایی رو چیکار کنم .. عزیز... من تو رو کشتم ... 
وای انگار تازه باورم شد که من باعث مرگ عزیزم ... صفحه گوشیم روشن شد یه اس ام اس رسیده بود ... بی اختیار بازش کردم.. فردا میام اصفهان کلید رو بگیرم ازت ... 
کلید سبز رو فشار دادم ... صدای هامون ناباورانه پیچید تو گوشی ... 
- ارغوان بیداری ؟ بیدارت کردم ؟
نفس کشیدنم دیگه شبیه زوزه نبود .. شبیه ناله بود ... صدای نفسهام رو شنید :
- ارغوان چی شده .. حالت بده .. چرا اینطوری نفس می کشی .. 
زبونم سنگین شده بود .. نمی تونستم حرف بزنم 
- ارغوان الان پا میشم میام اونجا ... کسی اذیتت کرده ؟ کجایی؟
سعی کردم حرف بزنم اما فقط ناله کردم :
- من کشتمش ... 
چند لحظه سکوت کرد ... صداش خفه تر از قبل بود 
- کیو کشتی ؟ چی داری میگی ؟
- من عزیز رو کشتم هامون ... اون مرده ... 
نمی دونم چطور تونستم این جمله رو بگم ... اما با گفتنش انگار قفل روی زبونم روی نفسم باز شد ... 
- وای ... 
هر دومون سکوت کرده بودیم و فقط من بودم که هنوز سنگین نفس می زدم...گوشه چشمم سوخت .. اشک ذره ذره چکید روی صورتم ... 
- هامون اون تنها کسی بود که باور می کرد ... اون تنها کسی بود که باور کرد ..... اون تنها کسی بود که سیامک رو لعنت کرد ... دیگه هیچ کس رو ندارم هامون .. 
دلم برای خودم سوخت برای اون همه استیصالی که تو صدام موج می زدو نفسم رو می بست ... 
هامون هم نفس کشید سنگین ... 
- من باورت دارم ارغوان ... من هرچی تو بگی رو باور می کنم ... 
- اون عزیزم بود ... هیچ بویی مثل بوی توتون تنباکوی قلیونش آرومم نمی کرد .. هامون اون عزیزم بود ... حالا دیگه نیست ... 
- ارغوان آروم باش ... من فردا میام اصفهان ... فقط آروم باش ... 
- چطوری ... 
- نمی دونم ... کاش می دونستم باید چی بهت بگم که ارومت کنم .. اما هیچی نمی دونم ... هیچی ... 
گریه ام سنگین تر شد و تماس رو قطع کردم .. چه خوب که یکی بود تا باهاش از عزیز بگم ... از سیامک ... از درد تنهاییم .... دستم رو گذاشتم روی زمین تا از جام بلند شم . سوزش کف دستم به اندازه درد قلبم نبود اما باعث شد تا بی اختیار بگم آخ و دستم رو سریع عقب بکشم ... 
کف دستم بریده بود ... بی توجه از جام بلند شدم که صدایی به شدت ترسوندم .. 
- فکر کنم شیشه ها رو خوب تمیز نکردم ... دستت برید ؟
از پشت ردیف گل و گیاه ههای کنارم یه سایه قد بلند اومد بیرون .. با شنیدن صداش شناخته بودمش ... از اینکه مچم رو تو گلخونه اش در حال گریه کردن گرفته بود حالم بد می شد .. چند قدمی دور شد و چند ثانیه بعد همه جا روشن شد . گلها رو دور زد و روبروم وایستاد . اشکام بند اومده بودن و بی اختیار هق هق می کردم . 
دست دراز کرد لبه آستینم رو گرفت 
- مشتت رو باز کن ... 
بی حرف بازش کردم . تو روشنایی زخم نسبتا بزرگ اما نچندان عمیق کف دستم رو دیدم ... 
- بخیه نمی خواد اما باید ضد عفونی اش کنیم .. ممکنه الوده بشه ... 
سعی کردم حرف بزنم اما باز نفسم سنگین شده بود .. آستینم رو یواش ول کرد . صورتش تو انعکاس اون همه رنگ سبز ؛ سفید و بنفش و صورتی دورمون شبیه فرشته های نابالغ سریال های مذهبی شده بود . 
- دنبالم بیا من اینجا یه جعبه کمک های اولیه دارم .. .
از جام تکون نخوردم و اون سرش رو به نشونه تاسف به طرفین حرکت داد و ازم دور شد . وقتی آخرین دور باند رو هم پیچید دور دستم و با چسب کاغذی محکمش کرد پوزخند زدم ... چه دقت عجیبی داشت واسه اینکه دستم رو بیشتر از حد نیاز لمس نکنه ! 
خواستم از کنارش رد بشم که پرسید :
- اتفاقی افتاده ؟ چرا گریه می کردی ؟
بی اونکه بفهمم با دست زخمی ام ضربه ای روی قفسه سینه ام زدم تا شاید راه نفسم بازتر بشه ... سخت زمزمه کردم :
- شما که شنیدین ! 
- کسی مرده ؟
- عزیزم ! 
- عزیز.. یعنی مادربزرگتون ؟
- بله !
- متاسفم ... تسلیت میگم ... فردا می رید تهران ... 
با تغییر به طرفش چرخیدم حتی تواین وضعیت هم دلش می خواست از شرم خلاص بشه !
- نه خیر! 
- خوب چرا عصبانی میشی ... گفتم شاید بخوای تو مراسم ختم شرکت کنی ... 

گوشه چشمم باز سوخت.. به خودم تشر زدم ارغوان گریه کردی نکردیا .. 
- نه شرکت نمی کنم ... 
به طرف در رفتم 
- سیامک کیه ؟
سر جام موندم .. اسم سیامک شنیدنش هم تو این حال مثل کابوس بود .. اونم چند قدمی به طرف در برداشت . برق رو خاموش کرد ... بی اختیار نفس کشیدنم باز سنگین شد .. حالا هوشیار تر از چند دقیقه قبل بودم و تیام خیلی بهم نزدیک بود .. تو تاریکی نزدیک شدن با مردی که ازش می ترسیدم.. بی اختیار چند قدم به طرف عقب برداشتم .. 
- نمی خوای جواب بدی .. 
بی حرف از گلخونه بیرون دویدم ... 



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 1,385
  • بازدید کلی : 69,950
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /