loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 292 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)



نسترن با لبخند از تو بغلش اومد بیرون: باور کن نتونستم بیام..وگرنه...
آفرین لبخند زد و در حالی که دستشو به نشونه ی تعارف به سمت ویلا گرفته بود گفت: بی خیاله این حرفا، بیاین تو چرا دم در وایسادین؟!..
پسری که تو درگاه ایستاده بود کمی عقب ایستاد..تو صورتش نگاه نکردم ....
آفرین رو به بنیامین گفت: منم ازتون معذرت می خوام..یه سر ِ قضیه تقصیر من بود..
بنیامین که حالا اخماش ازهم باز شده بود گفت: مشکلی نیست..اتفاق بود!..
آفرین با لبخند به من نگاه کرد: شما باید خواهر نسترن جون باشید درسته؟!..
متقابلا با لبخند سرمو تکون دادم: بله....و دستمو به سمتش گرفتم که مشتاقانه باهام دست داد..
-اسمم سوگل ِ ..از اشناییتون خوشبختم.......
--منم آفرینم....و به همون پسری اشاره کرد که به بنیامین کمک کرده بود: برادرم آروین و....نگاهش و اطراف چرخوند و با تعجب گفت: پس آنیل کجا رفت؟!..الان همینجا بود.....
آروین_ رفت اونطرف..داره با گوشیش حرف می زنه!..
نگاهمو اطراف چرخوندم..نمای بیرونی ویلا سبک معمولی داشت ولی چشمگیر بود..باغی پر از دار و درخت که اکثرشون درختای بومی بودند..پرتقال .. انار .. انگور..و گل های رنگارنگی که هوش از سر ادم می برد!..صدای پرنده ها لا به لای درختا..صدای شرشر اب از فواره ای که وسط یه حوض بزرگ سمت راست باغ قرار داشت..
از پله ها بالا رفتیم..کنار هر پله یه گلدون ِ گل شمعدونی گذاشته بودند..با دیدن گلدونی که کمی بزرگتراز بقیه بود ناخداگاه ایستادم..شمعدونی سرخ و شادابی که به هیچ وجه نمی ذاشت نگاهمو به سمتی جز رخ شفاف و ظریفش بچرخونم!..
متوجه بچه ها نشدم ..رفته بودن تو..با شنیدن صدای قدمهایی از پشت سرم برگشتم..همون پسری بود که آفرین، آنیل معرفیش کرده بود..نگاهش که به من افتاد مکث کرد..سرشو زیر انداخت و پله ها رو آروم طی کرد..نگاهه کوتاهی به همون شمعدونی انداختم و رفتم تو!..
بنیامین با دیدنم اومد سمتم و کنارم ایستاد!..بچه ها تو راهرو بودند..
یه راهروی نسبتا عریض که از رو به رو به راه پله ها و از سمت راست به سالن راه داشت..سمت چپ هم شبیه به مهمونخونه بود..با دیدن سالن خالی از اثاثیه با تعجب همونجا ایستادیم....
نسترن_ فکر می کنم بد موقع مزاحم شدیم آفرین!..
آفرین و آروین داشتن لول یکی از فرشا رو باز می کردن..
آفرین_ داریم اثاث کشی می کنیم..فقط یه چندتا چیز دیگه مونده که فردا میان می برن!..
نسترن_ شرمنده نمی دونستم سرتون شلوغه وگرنه زنگ نمی زدم..
پسری که اسمش آروین بود فرش و غلت داد و لولش رو باز کرد..
رو به نسترن گفت: اثاثیه رو می برن ولی ما تا 1 هفته اینجا هستیم..
نسترن_ اگه به خاطر ما اینو می گید که.....
آروین میون حرفش اومد و گفت:من و آنیل یه مدت کوتاه اینجا کار داریم مجبوریم بمونیم!..
و رو به آفرین گفت: من یه سر میرم روستا کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن!..
آفرین_ باشه..آنیل ام باهات میاد؟!..
آروین_ نمی دونم .. اگه خواست بیاد بهت خبر میدم!..
و زیر لب « با اجازه ای » گفت و از سالن بیرون رفت..آفرین به فرشی که با کمک آروین پهن کرده بود اشاره کرد: چرا سر ِ پا؟!..بشینید دیگه!..
نسترن_ ما تا شب بیشتر اینجا نیستیم..بازم معذرت حضورمون بی موقع بود!..
افرین یه اخم ساختگی نشوند رو پیشونیش و گفت: این چه حرفیه مگه من میذارم از اینجا برید؟!..بعد از یه مدتی تازه پیدات کردم!..
نگار که از همه خوش سر و زبون تر بود گفت: همین الانشم کلی معذبیم اینجا....و به سالن اشاره کرد: تو این اوضاع و احوال سرزده اومدیم درست نیست یه جورایی!..
آفرین کنار من نشست و با لحنی که معلوم بود دلخور ِ گفت: به اینجا نگاه نکنید تو 3 تا از اتاقا هنوز اسباب و اثاثیه هست..اشپزخونه هم همینطور..فقط 2 تا از سالنا و خورده ریزای اطراف و جمع کردیم..منم تا وقتی بچه ها اینجان پیششون هستم دیگه واسه چی برید؟!....
به نسترن نگاه کرد و ادامه داد: به جون مامان مریمم اگه بذارم پاتونو از اینجا بیرون بذارید..حالا ببین!..
نسترن خندید.......
--پس موندنمون یه شرط داره!..
آفرین منتظر نگاش کرد که نسترن گفت: باهامون مثل غریبه ها رفتار نکنید..اینجوری معذب میشیم!..
آفرین با ذوق خاصی که تو صداش مشهود بود گفت: من که از خدامه..خیالت راحت..من..............
صدای بسته شدن در و بعد از اون صدای مردی که گفت: واقعا صدآفرین...........



آفرین از جاش بلند شد.......
آفرین_ با منی آنیل؟!..
آنیل پیراهنی که تو دستاش بود رو اورد بالا و گفت: این چیه؟!..
آفرین با دیدن لکه ی نسبتا تیره ی رو پیراهن لبشو گزید و رفت سمتش!..
آفرین _ ای وای ببخشید..یه لحظه حواسم پرت شد افتاد رو لباس مشکیا..رنگ گرفته!..
آنیل_ بله رنگ گرفته..حالا من چی بپوشم؟!..
آفرین_ یعنی جز این لباس دیگه ای نداری؟!..
آنیل_ دارم فقط استیناش زیادی کوتاهه!..
آفرین_ خب همون خوبه دیگه..فعلا بپوش تا بقیه شون خشک شن!..
آنیل_ یعنی میگی با زیرپوش برم جلو اون همه ادم؟!..
آفرین با تعجب نگاش کرد که آنیل با لبخند گفت: مگه بهت نگفتم همه رو نمی خواد بشوری؟!..فقط 2تا زیرپوش واسه م باقی گذاشتی هر چی داشتم و نداشتم ریختی تو اون وامونده!..
آفرین یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: هوا گرمه زود خشک میشه..تازه مگه من خدمتکاره شما دوتام که دم به دقیقه دستور میدین؟!..اون از آروین که میگه جورابامو لنگه به لنگه شستی..اینم از تو که میگی یه دونه پیرهن ندارم بپوشم!..هر دقیقه لباس عوض می کنید توقع دارید چیزی هم تمیز بمونه؟!..
آنیل خندید و با لحنی که قصد داشت آفرین و اذیت کنه گفت: پس تو موندی اینجا چکار؟!..
آفرین _ تا کارای دانشگاهمو انجام بدم اونوقت با خیال راحت برگردم تهران..نموندم که کلفتی شما دوتا رو بکنم!..
آنیل که انگار تازه متوجه ما شده بود لبخندش و کمرنگ کرد ....
اومد جلو و با بنیامین دست داد: بابت لنگه کفش شرمنده..من نشونه گیریم همیشه دقیقه ولی خب اینبار........
و با لبخند به سر بنیامین اشاره کرد..اخمای بنیامین تو هم رفت و دستشو عقب کشید:مهم نیست!....
نگار با لبخندی غلیظ دستشو جلو برد و گفت: من نگارم، دوست نسترن!..
آنیل نگاهش کرد و بدون اینکه خودشو متوجه ِ دست دراز شده ی نگار نشون بده سرشو تکون داد و گفت: خوشبختم......
و رو به آفرین گفت: پس چرا راهنماییشون نمی کنی؟.......
و به طبقه ی بالا اشاره کرد...............
نگاهه من به نگار بود که لبخندشو قورت داد .. دستش رو هوا مشت شد و آروم عقب کشید..
از نسترن شنیده بودم که نگار بر عکس فرهنگی که ما توش بزرگ شدیم به محرم و نامحرم بودن چندان اهمیتی نمیده!..
**************************************
- از کجا آفرین و می شناسی؟!..
--قضیه ش مفصله بعدا برات میگم..ولی اتفاقی باهاش اشنا شدم..با خودش و خانواده ش..تو یه خانواده ی 5 نفره زندگی می کنه..مادرش اسمش مریم ِ که چون از خانواده ی ثروتمندی ِ میشه گفت یه جورایی مغروره..خود ِ آفرین بارها برام تعریف کرده..........پدرش هم اسمش علیرضاست..مرد مهربون و مودبی ِ ..متین و با شخصیت.........برادرش آروین مدیر هتل ِ ..هتل واسه بابا بزرگشونه تو تهران!..........آنیل هم باشگاه بدنسازی داره ..آفرین می گفت یه مغازه ی عطر فروشی هم تو یکی از پاساژا بالای شهر تو تهران داره که گه گاه بهش سر می زنه!....
نگار با خنده گفت: دمت گرم بابا چجوری این همه اطلاعات ازشون گرفتی؟!..مگه چند وقته می شناسیشون؟!..
نسترن خندید و هیچی نگفت..
سارا _ چیز ِ دیگه ای هم مونده که ازشون نگفته باشی؟!..
نسترن- فقط همین که یه بابابزرگ دارن به اسم حاج اقا مودت..مرد معتقد و مومنی ِ .. آفرین می گفت یه روستا رو اسمش قسم می خورن!..اینجا هم ویلای بابابزرگشه!..
نگار با بداخلاقی ابرهاشو کشید تو هم و گفت: از این پسره آنیل هیچ خوشم نمیاد..خیلی خودشو می گیره!..
سارا_ کجا بیچاره خودشو گرفت؟!..نکنه واسه این میگی که باهات دست نداد؟!..
و با شیطنت خندید..نگار با حرص زد تو پهلوی سارا و گفت: بُشکه ببند نیشتو....از خداشم باشه بخواد با من دست بده..منو بگو فک کردم ادمه..
سارا که با اخم داشت پهلوشو می مالید گفت: پس فک کردی چیه؟!..هر کی زل بزنه تو چشات و هیز بازی در بیاره از نظر تو ادمه؟!..ولی خوشم اومد بالاخره یکی پیدا شد روی تو رو کم کنه!..
نگار دهنشو باز کرد که یه چیزی به سارا بگه، همون موقع تقه ای به در خورد و تا یکی از ما خواست جواب بده در رو پاشنه چرخید...........


با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم..
نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!..
بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!....
به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!..
سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!..
-- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلت و جمع کن!..
- ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!..
-- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!..
- دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!..
-- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای..
با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام..
جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار.....
-ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم.....
دیدم ساکته و فقط داره نگام می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........
-- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید توی یه اتاق با من باشی..
-چی؟؟!!......
-- همین که گفتم..لوازمت و میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل..
-ولـ .. ولی من..من نمی خوام!..
کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی.......
از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد..
- با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن.......
تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم....
چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیس از اشکم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد استخدام کرده؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دخترونه و مزخرفت بدم میاد اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز...................

--چیزی شده؟!..
صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!..
با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم....
-- اتاق ما کجاست؟!.......
لبمو از شرم گزیدم.........و صدای آنیل.............
--اتاق شما؟!..منظرتون چیه؟!.......
بنیامین_اتاق ِ من و نامزدم!.......
تقلا کردم تا ولم کنه..ازش می ترسیدم..
- بنیامین تو رو خدا ولم کن..من با تو، تو یه اتاق نمی مونم!..
و صداشو شنیدم..بی توجه به من جمله ش رو مجددا تکرار کرد......
سرمو بلند کردم..اخمای آنیل تو هم رفت..نگاهش تو چشمام افتاد..چشمای گریونم....با بغض بنیامین رو پس زدم و محکم به در اتاق نسترن چسبیدم....و قبل از اینکه گریه م بگیره رفتم تو و درو سریع بستم و قفلش کردم..چسبیده به در زانو زدم..صدای هق هقم بلند شد..سرمو گذاشتم رو زانوهام..
صدای بچه ها رو می شنیدم..صدای بنیامین و که ازم می خواست درو بازکنم رو می شنیدم..
نسترن_ سوگل قربونت برم خواهری چی شده؟!..
دستش که رو سرم نشست نگاش کردم..با صورت خیس خودمو انداختم تو بغلش و با هق هق گفتم: نسترن یه کاری کن اون از اینجا بره..ازش می ترسم..تو رو خدا ......
پشتمو نوازش کرد: چی شده؟!..سوگل به خاطر خدا یه چیزی بگو..
با گریه به لباسش چنگ زدم.........
- اون دیوونه ست..نمی خوام منو ببره..

نسترن_ بچه ها میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟!..
نگار و سارا بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون.....نسترن از رو زمین بلندم کرد..رو تخت نشستیم..اشکامو با سر انگشتاش نوازشگرانه پاک کرد و گفت: باز چت شده سوگل؟!..بنیامین باهات چکار کرده؟!..
تو صورتش نگاه کردم..نسترن بابا نبود..نسترن مامان نبود..نسترن کسی نبود که بخواد سرزنشم کنه..نسترن خواهرم بود..آره..وقتی همه چیزو بهش بگم منو شماتت نمی کنه که چرا اینکارو کردم..تموم مدت سکوت کردم چون می ترسیدم..می ترسیدم لب باز کنم و همه منو به چشم مقصر ببینن..می ترسیدم از بنیامین بگم و همه سرزنشم کنن..که همین یه ذره محبت رو هم از دست بدم..من می ترسیدم..ولی نسترن با بقیه فرق داشت..پس....... سکوتم رو شکستم و همه چیزو تعریف کردم..

بعد از تموم شدن حرفام تو همون حالت که زانوهامو بغل گرفته بودم نگاهم مستقیم رو یه نقطه ی نامعلوم ثابت مونده بود..
نسترن_ وای از دست تو سوگل.. اینا رو باید الان بگی؟!..
اشک تو چشماش حلقه بست........
- می ترسیدم..می ترسیدم بگم و سرزنشم کنی..به بابا هم نتونستم چیزی بگم..روشو نداشتم که بگم!..
بغلم کرد..با بغض گفت: چرا تو انقدر مظلومی؟!..چرا درد و غماتو انبار می کنی تو دلت؟!..مگه من خواهرت نیستم؟..مگه من سنگ صبورت نیستم سوگل؟!..
هق زدم..صدام انقدر اروم بود که انگار از ته چاه شنیده می شد: نسترن من از بنیامین بدم نمی اومد فقط دوسش نداشتم..ولی با کاری که باهام کرد ازش می ترسم..نزدیکم که میشه وحشت می کنم..دستمو که می گیره .................
نسترن_هیسسسس..باشه..آروم باش..خودم تمومش می کنم!..تو فقط آروم باش!..
از تو بغلش اومدم بیرون..با پشت دست اشکامو پاک کردم: چطوری؟!..
-- اینجا نمیشه حرفی زد..این چند روز و تحمل کن تا برگردیم تهران..به بنیامین هم هیچ حرفی نزن خب؟!..
- می خوای چکار کنی؟!..نکنه به بابا..............
-- بس کن سوگل..روز به روز داری اب میشی دختر به خودت یه نگاه بنداز..دیگه چی ازت مونده؟!..تا قبل از اینکه با بنیامین نامزد کنی با وجود اینکه همیشه این غم تو چشمات بود ولی خنده رو هم رو لبات می دیدم..گاهی سعی می کردی بی تفاوت باشی با اینکه سخت بود واسه ت........تو می تونی با یه همچین ادمی زندگی کنی؟!..اونم بدون هیچ علاقه ای؟!..
با بغض سرمو انداختم بالا: نه.........
دستامو نوازش کرد: پس بسپرش به من..این به نفع هر دوی شماست..تو با بنیامین احساس خوشبختی نمی کنی اونم مثل تو..اون همه چیزو تو نیازش می بینه ولی همین که وارد زندگی مشترک بشید واسه ش همه چیز یکنواخت میشه و این سردی دلشو می زنه..اونوقت این تویی که بدبخت میشی..جنگ ِ اول به از صلح اخر ِ .........
- نسترن هر کار می کنم می بینم نمی تونم..تا قبل از این اتفاق به خودم تلقین می کردم که میشه..اون نامزدمه و اگه از این دید بهش نگاه کنم که تا اخر عمرم باید کنارش باشم و بهش محبت کنم میشه همه چیزو تحمل کرد..ولی با اون کاری که باهام کرد ترسیدم..با وجود این ترس نمی تونم نسترن..اونی که بنیامین دنبالشه من نیستم..اون یه زن مطیع و چشم و گوش بسته می خواد تا هر کاری که خواست بکنه و هر چی که گفت بگه چشم ولی من اینجوری نابود میشم..فکر می کردم با این کارم دارم راه درست و انتخاب می کنم ولی حالا می بینم اون راه تهش بن بست ِ ..
-- نگران هیچی نباش..به محض اینکه برسیم تهران خودم همه چیزو درست می کنم!....
دستمو تکون داد..نگاش کردم ..با لبخند تو صورتم زل زده بود: دیگه گریه نکن..نذار فکر کنه که جلوش کم اوردی..هر چی که گفت جوابشو بده..نترس هیچ کاری نمی تونه بکنه ..اگه اینجا نبودیم و بچه ها پیشمون نبودن می رفتم 2 تا حرفه کلفت بارش می کردم..ولی صبر کن پامون برسه تهران اون موقع حالیش می کنیم با کی طرفه!..
******************************************
نسترن با خونه تماس گرفت..اول مامان گوشی رو برداشت بعد از اینکه حالمونو پرسید گوشی رو داد به بابا....بابا راضی نمی شد اینجا بمونیم..نزدیک به نیم ساعت نسترن فقط داشت التماس می کرد..ولی بی فایده بود..می گفت معلوم نیست اونجا خونه ی کیه و قراره پیش چجور ادمایی بمونید.........
نسترن حرفی از آنیل و آروین به میون نیاورد..فقط گفت ادمای مطمئنی هستن و بنیامین هم اینجاست و مشکلی هم پیش نمیاد!..چون گوشی رو ایفن بود منم صدای بابا رو می شنیدم!..
بابا_ دختر اینا که دلیل نمیشه!..
نسترن_ بابا حال مادرزن اقای کاویانی خوب نیست ..حتما زنش شب پیش مادرش می مونه بعد ما چطور تنهایی تو خونه ی مردم بمونیم؟!..اینجا لااقل دوستم هست، می شناسمش!..
بابا_ خانواده ش و چی؟!..اونا رو هم می شناسی؟!..
نسترن_ اره بابا با خانواده ش ام اشنام..مردم خوب و ابرودارین..مگه شما به من وسوگل شک دارید؟!..
بابا_ نه دخترم..ولی به این مردم اعتباری نیست..نگرانتونم!..
نسترن_ نگران نباش بابا..فقط 3 روز که بیشتر نیست زود بر می گردیم!..
بابا_ ای کاش بهم مرخصی می دادن همین فردا راه میافتادم..
نسترن_ من بهتون قول میدم هیچ اتفاقی نیافته..خواهش می کنم بابا..
صدای نفس عمیق و نااروم بابا رو هر دومون شنیدیم: بازم به کاویانی زنگ می زنم..اگه گفت شب همه شون خونه هستن باید برگردین اونجا..باشه؟!..
نسترن با لبخند یه چشمک حواله ی من کرد و گفت: ای به چشـــم..
خندیدم ..
بابا_ غروب بهت زنگ می زنم..
و بعد از خداحافظی با نسترن تماس رو قطع کرد..
- حالا چکار می کنی؟!..بریم یا بمونیم؟!..
--نه بابا می مونیم حالا صبر کن و ببین..راستی یه چیز جالب..مامان حال تو رو هم پرسید!..
لبخندمو جمع کردم: خب تعجب نداره گاهی اینکارو می کنه!..
--اما اینبار صداش یه جور دیگه بود..حس می کردم واقعا دلتنگه!.....
نگاه منو که رو خودش دید گفت: به جون خودم........
سکوت کردم..این امکان نداره..اگرم اینکارو می کرد در حضور بابا بود و اونم گاهی که مجبور می شد ولی ..نسترن می گفت دلتنگ بوده!..اما اخه چطور ممکنه؟!..

عصر بعد از یه استراحت کوتاه رفتیم تو باغ..بالاخره بابا موافقت کرد اونجا بمونیم..ظاهرا زنگ می زنه به اقای کاویانی و اونم از برادرش می پرسه که شب خونه هستن یا نه..ولی برادرش میگه خانمم پیش مادرش تو بیمارستان می مونه..خب با این وجود بابا اجازه نمی داد اونجا بمونیم..
گرچه بابا هنوزم از وجود آنیل و آروین تو ویلا باخبر نبود وگرنه بی برو برگرد ازمون می خواست یا بریم هتل یا مسافرخونه!..
کنار بچه ها، لا به لای درختا ایستاده بودم که متوجه ِ نسترن و بنیامین شدم..با فاصله ی زیادی از ما جلوی ساختمون حرف می زدند..نسترن عصبانی بود .. چند لحظه بعد اومد کنارم ایستاد..اهسته زیر گوشش گفتم: به بنیامین چی می گفتی؟!..
با حرص گفت: بهش اولتیماتوم دادم که تا اینجاییم حق نداره به تو نزدیک بشه!..گفتم من پیش دوستم ابرو دارم و اگه بخوای ابروریزی کنی زنگ می زنم به بابا و همه چیزو بهش میگم ..اون موقع که دیپورت شدی می فهمی یه من ماست چقدر کره میده!..
از لحن عصبانی و جملاتی که پشت سرهم با حرص ردیف می کرد خنده م گرفت..
با دیدن لبخند رو لبام چشم غره رفت: اره بخند..خنده هم داره..تو واقعا تا الان چطور این زبون نفهمو تحمل می کردی من موندم..اصلا کوچکترین وجه اشتراکی بین شما دوتا نیست!..به خدا از زور پررویی روی سنگه پا رو هم کم کرده!..
به درخت پرتقالی که بچه ها ازش اویزون شده بودند نگاه کردم ..
- شاید واسه همینه که تا الان نتونستم بهش احساس نزدیکی کنم..ما زبون همو نمی فهمیم........
-- اون که کلا زبون نفهمه..زبون هیچ بنی بشری رو نمی فهمه.....رو به بچه ها داد زد: هووووووووووی.. وایسید بینم..
دستمو گرفت و دویدیم سمت نگار و سارا که از شاخه ی درخت بیچاره اویزون شده بودند!....
نسترن مانتوی نگارو گرفت و کشید: بیا پایین ببینم عین میمون چسبیدی به این درخت بخت برگشته ..ابروی منو بردی بیا پایین الان آفرین میاد!..
نگار شاخه رو ول کرد و دستاشو به هم کوبید: خب حالا تو ام ..
نسترن_ خب حالا تو ام ؟!.....رو به سارا که داشت تخمه می شکست گفت: پوسته هاشو نریز رو زمین مگه خونه ی باباته؟!..........و با حرص نالید: ای خدا عجب غلطی کردم با این دوتا اومدم مسافرت!..
آفرین_ بی خیال نسترن دیگه بابابزرگم که نیست رو این چیزا حساس باشه..
آفرین با یه سبد میوه پشت سرمون ایستاده بود..سبد میوه رو گذاشت رو میزی که زیر درخت انگور بود: بیاین بشینید..از دست آنیل همین چندتا میوه تو یخچال مونده بود!..
نگار_ چطور مگه؟!..
آفرین در حالی که تو بشقابامون میوه می ذاشت گفت: چون ورزشکاره میوه زیاد می خوره..میگه ابی که در اثر تعرق تحلیل بره، میوه با اب طبیعی خودش جایگزین می کنه!..در کل به سلامتی و هیکلش زیاد اهمیت میده!..
سارا_ چه جالب نمی دونستم..پس با این حساب از این به بعد وقتی از باشگاه برگشتم خونه می شینم یه دل سیر میوه می خورم!..
نگار چپ چپ نگاش کرد و اخرم طاقت نیاورد چیزی بهش نگه.....
نگار_ تو یکی اگه سند 6 دونگ میدون تره بار رو هم به اسمت بزنن بازم تغییری تو هیکل اندامی و س/ک/س/ی/ت حاصل نخواهد شد خواهر ِ من !..
سارا اخم کرد و به نگار توپید: مرض....تو انگار عادت کردی راه به راه به هیکل من گیر بدی، اره؟!..
نگار_ نه..ولی خب نه که زیادی باربی تشریف دارید شما، اینه که نمی تونم ببینم و هیچی نگم..بس که جلو چشــــمی ماشاالله.....و لپاشو باد کرد و دستاشو به طول چیزی حدود ِ 1 متر از هم باز کرد!..
من و نسترن و آفرین از خنده اشک تو چشمامون جمع شده بود..نگار جدی حرف می زد و سارا هم از این جدیت کلام نگار حرص می خورد..به قول نسترن این دوتا کنارهم می شدن لورل و هاردی که واقعا هیچ کس نمی تونه درمقابلشون جلوی خودشو بگیره و نخنده!........
در ویلا باز شد و آروین در حالی که یه پاکت بزرگ تو دستش بود دوید سمت ساختمون..پشت سرش آنیل اومد تو حیاط که تا چشمش به ما افتاد ایستاد و با یه مکث کوتاه اومد اینطرف....
آفرین با دیدنش گفت: هنوزم مونده؟!..
آنیل نفس زنان پشت صندلی آفرین ایستاد و از همونجا خم شد یه سیب از تو سبد برداشت!..
-- دیگه تموم شد!..
آفرین_ با آروین حرف زدی؟!..
آنیل بی خیال نگاهی به اطرافش انداخت و گازی به سیبش زد: واسه چی؟!..
آفرین از رو صندلی بلند شد و رو به روش ایستاد: تازه می پرسی واسه چی؟!..منو هم هر جور شده باید امشب با خودتون ببرید!..
آنیل با کمی اخم ابروهاشو انداخت بالا و گفت: اونجا جای تو نیست!..
آفرین_ چطور جای تو و آروین هست به من که رسید آسمون تپید؟!..
آنیل_ می خوای بیای بین یه مشت پسر که چی بشه؟!..
آفرین_ می دونم بینتون دخترم هست!..
آنیل- ولی نه از اون دخترایی که تو فکر می کنی..بخوای بدونی این یه مهمونی معمولی نیست! بالا غیرتا از خر شیطون بیا پایین بذار برم به بدبختیم برسم!..
راه افتاد که آفرین آستینشو گرفت..حرکتی نکرد و همونجا ایستاد....آفرین با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و گفت: یعنی چی؟!..مگه فقط پارتی نیست؟..
آنیل بی توجه بدون اینکه جوابی به آفرین بده راه افتاد سمت ساختمون که آفرین جلوشو گرفت: به ارواح خاک حاج خانم اگه با زبون خوش ما رو هم با خودتون نبرید یه جوری خودمو می رسونم اونجا حالا ببین!..
آنیل_ « ما » یعنی کیا؟!..
آفرین به ما اشاره کرد .. آنیل نگاهشو واسه چند لحظه اینطرف انداخت و گفت: نمیشه..اردوی تابستونه که قرار نیست بریم!......
نسترن از رو صندلی بلند شد و گفت: آفرین تو اگه می خوای بری برو ولی ما تا همینجاشم کلی مزاحمتون شدیم دیگه درست نیست.........
آفرین_ این چه حرفیه نسترن..اینا دارن میرن یه مهمونی معمولی منم تا قبل از اینکه شما بیاین داشتم سر رفتن باهاشون بحث می کردم منتهی اینا قبول نمی کنن!..حالا خوبه آروین از دهنش پرید و گفت که دختر اَم بینشون هست!..
آنیل بی حوصله رفت سمت ویلا و گفت: به من ربطی نداره خان داداشت اجازه داد حرفی نیست.......
آفرین صداش زد: پس دوستام چی؟!..
آنیل برگشت و در حالی که عقب عقب می رفت دستاشو اورد بالا و گفت: از من گفتن بود..دیگه خود دانید!..
و دوید سمت ساختمون!..


آفرین در حالی که اخماش رو حسابی تو هم کشیده بود نگاهشو از ساختمون گرفت..
نسترن_ درست نبود اسم ما رو هم بیاری..شاید داداشت و پسرعمه ت خوششون نیاد!..
آفرین درحالی که با حرص گوشه ی لبشو می جوید گفت: غلط کردن جفتشون..تنها، تنها برن عشق و حالشونو بکنن اونوقت ما رو اینجا ول کنن به امان خدا؟!..باز جای شکرش باقیه شما امروز اومدید به اینا باشه عین خیالشونم نیست که قراره شب اینجا تنها بمونم..

نگار دست به سینه کمرشو به صندلی تکیه داد و گفت: من که با آفرین موافقم..حالا کاری ندارم کی می خواد چکار کنه ما اومدیم یه مدت اینجا خوش بگذرونیم دیگه مگه نه؟!..حالا اگه جور شه یه پارتی هم بریم که دیگه...........
نسترن با اخم میون حرفش پرید: قرار ما پارتی رفتن نبود..ما فقط اومدیم یه کم اب و هوا عوض کنیم 3 روز بعدم برمی گردیم تهران!..
سارا_ حالا نسترن تو خون خودتو کثیف نکن نگار یه چیزی گفت..اما خب.........
نسترن نگاهش رو میخ ِ سارا کرد: خب که چی؟!..

سارا لباشو جمع کرد..در حالی که نگاهش بی هدف روی درخت پرتقال می چرخید گفت: منم بدم نمیاد با آفرین برم.......به نسترن نگاه کرد: تهران که بودیم دم به دقیقه مامان پاپیچم می شد که کجا میری؟..مهمونی کدوم دوستته؟!..تولده یا پارتی؟!..خلاصه پدرمو در میاورد و تهشم مهمونی زهرمارم می شد..حالا که اینجا کسی نیست بهمون امر و نهی کنه ادای مامان بزرگا رو در نیار خواهشا!..

نسترن نفسش رو از سر حرص بیرون داد: من ادای کسی رو در نیاوردم..فقط میگم.........
نگار_ اِِِِِ ..نسترن کوتاه بیا جون مادرت..فقط یه مهمونی ِ ساده ست..قرار که نیست اتفاقی بیافته انقدر « نه » میاری!..
نسترن دستشو گذاشته بود روی میز که آفرین مچشو گرفت و نرم تکونش داد: تازه از صحبتایی که بین پسرا رد و بدل می شد فهمیدم یه جور بالماسکه ست..یعنی کسی با لباس معمولی نمیره اونجا، پس می تونیم یه جوری بریم که کسی ما رو نشناسه..
نسترن_ من میگم کلا اصل کارمون اشتباهه اونوقت شماها میگید عشق و حال و بالماسکه و این کوفت و زهرمارا؟!..

آفرین- به خاطر من نسترن..خودم حلش می کنم..
نسترن_ چی رو می خوای حل کنی آفرین؟!..داداشت عمرا بذاره پامونو تو اون مهمونی بذاریم!..مگه ندیدی پسر عمه ت چی می گفت؟!..
برقی پر از شیطنت تو نگاهه آفرین جهید و در حالی که سعی داشت تن صداش رو پایین تر از حد معمول بیاره کمی به سمت ما خم شد و گفت: قرارم نیست پسرا متوجه ِ چیزی بشن!..

با تعجب نگاش کردیم: چی؟!؟!..
نسترن_ منظورت چیه؟!..نگو که می خوای..........
آفرین خندید و گفت: جلوتر از اینکه پسرا راه بیافتن یه تاکسی می گیرم و بهش میگم سر کوچه منتظرمون باشه!..
نگار با لبخند شیطنت باری سرشو تکون داد: بابا ایول داری دختر..عجب فکری..قضیه هیجانی شد، خوشم اومد..
نسترن_ پس می خوای تعقیبشون کنی آره؟!..
آفرین سرشو تکون داد..من که تا اون موقع جلوی خودمو گرفته بودم تا چیزی نگم، نتونستم ساکت بمونم و به ریسکی که قضیه داشت توجه نکنم گفتم: ولی به دردسرش نمیارزه..آفرین جون می دونی اگه داداشت بفهمه چی میشه؟!..یا حتی پسر عمه ت..حتما یه چیزی هست که میگن دخترا نباید باشن!..

آفرین پوزخند زد: اونا به فکر من و تو نیستن عزیزم..اونا فقط به فکر خودشونن که یه وقت کسی اشنا تو مهمونی نباشه تا ازشون آتو بگیره..من داداشمو می شناسم.......اصلا می دونید اونا واسه چی اینجان؟!..
سکوت و نگاهه منتظر ما رو که دید ادامه داد: مامانم افتاده رو دنده ی لج که آروین باید با دختر دوستش ازدواج کنه!..آروین هم زیر بار نمیره..از وقتی مامان دیده آنیل نامزد کرده پشت سر هم داره به آروین بیچاره گیر میده که تو هم باید سر و سامون بگیری..به هر روشی که فکرشو بکنید خواست راضیش کنه ولی آروین تن نداد..تا اینکه با آنیل قرار گذاشتن به بهونه ی کارای فروش زمینای بابا بزرگ که در اصل نصفش به نام آنیل ِ و نصف دیگه ش ام به نام آروین، بیان اینجا و یه مدت بمونن..ولی مامان هنوز خبر نداره..قرار شده بابا بهش بگه ولی می دونم به محض اینکه بفهمه راه میافته میاد اینجا!..

نگار خندید و گفت: پس بگو..داداشت دوماد فراری ِ ..
آفرین با لبخند سرشو تکون داد: آره خنده دارتر از اون اینه که عمه ریحانه می خواد نازنین رو بفرسته اینجا تا آنیل تنها نباشه..
سارا_ نازنین نامزد آنیل ِ ؟!..
آفرین _ آره..اینم قضیه ش مفصله .. فقط بهتون بگم که اگه این دوتا رو ول کنی به حال خودشون به قول عمه تا اخر عمر عزب می مونن..از دید حاج آقا مودت هم این خودش یه جور گناهه!....
نگار_ اگه اینجوریاست پس چرا آنیل نامزد کرده؟!..

آفرین_ میگم که اینم قضیه داره واسه خودش!..راستش عمه م مریضه..تا الان 2 بار سکته کرده و هر دو بارش خدا رو شکر بخیر گذشته.. ولی دکترا میگن با سکته ی سوم خدایی نکرده ممکنه........
مکث کرد و آرومتر از قبل ادامه داد: آنیل سر همین موضوع خیلی عذاب کشید..چون سکته ی دوم عمه تقصیر اون شد..راضی نبود ازدواج کنه ولی عمه می گفت تا قبل از مرگم می خوام سر و سامون گرفتنت و ببینم..آنیل هم مجبور شد..گرچه با نازنین ابشون تو یه جوب نمیره ولی خب..همه می دونن که اون داره از یه چیزی فرار می کنه ولی هیچ وقت ازش حرفی به میون نمیاره..


نگار_ نازنین دوسش داره؟!..
آفرین_ اوه خیلی..به قول خودش جونش در میره واسه ش..نمیگم دختر ِ بدیه ها..نه اتفاقا.. به قول عمه با اصل و نصب ِ.. اما خب..زیادی خشکه..چطور بگم یه جورایی مغروره..البته از دید عمه این خصلت ِ نازنین اصلا ایراد به حساب نمیاد چون تربیت نازنین بر می گرده به خانواده ش که همه شون همینطورن!..............ای بابا این همه حرف زدم چه ریلکس دارن گوش میدن پاشین بریم تو اتاق واسه شب کلی برنامه چیدم!..
نسترن پوفی کرد و به بدنش کش و قوس داد: گیر دادیا آفرین..من میگم کلا بی خیالش شیم، به فکر یه برنامه ی دیگه باش..
آفرین از پشت میز بلند شد و دست نسترن و کشید: « نه » نیار دیگه نسترن..بچه ها که راضی شدن..
نگار به من اشاره کرد و گفت: این دوتا خواهر سر هر چیزی با هم یه جور نظر میدن..اگه تونستی نسترن و راضی کنی بعدش باید بری سراغ سوگل!..
از لحن شاکی و بامزه ش خنده م گرفت..آفرین با اون یکی دستش که آزاد بود دست منو هم گرفت و کشید: باور کنید خوش می گذره..من یکی دو بار بالماسکه رفتم می دونم عاشقش می شید..
نسترن ایستاد و گفت: من کاری به مهمونیش ندارم فقط میگم اگه کسی بفهمه در موردمون چی فکر می کنه؟!..عین بچه ها راه بیافتیم دزدکی بریم مهمونی؟!..فکر کردی اونجا هم هر کی هر کیه و همینجوری رامون میدن تو؟!..
آفرین_ واسه اونجاشم یه فکری می کنیم..تو فقط اوکی بده بقیه ش با من..اوکی؟!..
نسترن نگاهشو اروم کشید سمت من که هنوز نشسته بودم ولی دستم تو دست آفرین بود..
نسترن_ تو چی میگی سوگل؟!..
شونه م رو انداختم بالا: با اینکه به اینجور مهمونیا عادت ندارم ولی بس که آفرین و بچه ها تعریف کردن .. خب........
لبامو به نشونه ی « نمی دونم » کج کردم..نسترن به آفرین نگاه کرد که چطور ملتمسانه تو چشمای نسترن خیره شده بود..
شونه ای بالا انداخت و نفس عمیق کشید: اوکی..حرفی نیست..ولی به محض اینکه دیدیم مهمونیش مشکوکه سریع می زنیم بیرون..قبوله؟!..
آفرین با خوشحالی لبشو گزید و گفت: تو الان هر چی که بگی من فقط میگم قبوله..
بچه ها خندیدند..
**************************************

« آنیل »

در اتاقش را بست..حوله ش را از روی جالباسی برداشت..به صورتش کشید....جلوی آینه ایستاد..حوله را با طمانینه پایین اورد..به تصویر خودش در آینه خیره شد..انگشتان مردانه ش را شانه وار لا به لای موهایش کشید..
به سمت کمدش رفت..گوشه ی اتاق..کلید این کمد را هیچ کس جز آنیل نداشت..درش را باز کرد..بدون انکه حواسش را پرت لوازم و خاطرات گذشته ش کند سجاده ش را برداشت..رو به قبله روی دو زانو نشست..با صلواتی زیر لب سجاده را پهن کرد..بوی عطر محمدی بینی اش را نوازش داد..مثل همیشه..چشمانش را بست..بو کشید..عمیق و کشیده..ریه ش پر شد از ان بوی ناب....
چشم باز کرد..نگاهش در دو چشم گیرا و دوست داشتنی گره خورد..تصویر دخترک لا به لای گلبرگ های صورتی و خشک شده به همون زیبایی ِ سابق می درخشید..
قبل از هر حرکتی..قبل از ایستادن..قبل از بستن قامت..قبل از هر نیتی دستش را پیش برد..چهره ش را لمس کرد..با سر انگشتان کشیده ش..نرم..آرام.. گویی بر جسمی ظریف و شکننده که ممنوعیت ِ لمس کردنش بر گوهر وجودیش اثبات شده..
اشک در چشمانش حلقه بست..خم بود روی صورتش..روی تصویر دخترک..قطره ای چکید..قطره ای زلال از میان مژگان پرپشت و سیاهش..چکید بر صورت دخترک..بر نگاهش..بر ان دو چشمی که آنیل در دل امید زندگی صدایش می زد..
دخترک می خندید..لبان خوش فرم و صورتی رنگش..دل آنیل را می لرزاند..آن دختر چه داشت با ان نگاهه سحرانگیز؟!..
و در دل زمزمه کرد: چرا پابندتم؟!..
سرش خم شد..به روی تصویر.......
اینبار زمزمه کرد: اما نباید....

لبانش بی تابانه در کمترین فاصله از صورت دخترک ایستاد..صورتش را از خط مجاز پیش نبرد..هنوز هم دو دل بود....باز هم پس زد..همان احساس سرکش را که سالهاست قصد سرکوب کردنش را دارد..هنوز هم با خود و احساسش درگیر بود..
تصویر را همراه تسبیحش برداشت..عکس را توی جیب پیراهنش گذاشت..قلبش می کوبید..به روی تصویر..
به عشق اون عکس؟..به عشق صاحب اون عکس!..
دیوانه شده بود و آنیل را هر بار در این دیوانه بازی های تکراری شریک می کرد!..
تسبیح را که چون قطره ای شفاف از دانه های باران بی رنگ و زلال بود بوسید..در میان انگشتان مشت شده ش فشرد..بویید..چشمانش را چند لحظه فرو بست تا ارام گیرد..
وقت نیایش بود..وقت عبادت..عبادت ِ معبود..معبودی که بر همه چیز عالم بود..او می دانست..تنها او از راز دلش آگاه بود..دستش را روی قبلش فشرد..یا شاید هم روی آن تصویر.. نزدیک به قلبش بود..عمیق نفس کشید..
زیر لب نجوا کرد: د ِ آروم بگیر لعنتی..بسه.....

ولی آرام و قرار نداشت..این قلب ارامشش را گرفته بود و قراری بر او باقی نذاشته بود!..نفسش را بیرون داد..نگاهش را بالا کشید..به سقف اتاقش..رو به آسمان..آسمانی از پس ان سقف ِ سنگی..
و باز هم همان احساس همیشگی..احساس خفگی می کرد..نفس در سینه ش گره خورده بود..با یک تصمیم آنی سجاده ش را جمع کرد و آن را از روی زمین برداشت..دوید..تا خود باغ یک نفس دوید..باران می بارید..نم نمک..نفس کشید..باز هم عمیق..باز هم پر عطش..با حرارت..صورتش را رو به آسمان گرفت..زیر سقف این آسمان..با دلی عاری از آرامش..سجاده ش را پهن کرد..تسبیحش را که دور مچ قطور و محکمش گره خورده بود باز کرد..به دور مهر بزرگ و معطرش حلقه کرد..ایستاد..آسمان بارانی ست..چون چشمان آنیل که عجیب هوای باریدن داشت......
قامت بست..دیدش تار شد......نیت کرد..چشمانش را بست......قطره ای چکید..به روی گونه ش..قطره ای از باران نوازشگرانه به روی صورتش فرود امد....با ذکر الله اکبر چشمانش را باز کرد..دلش لرزید..با هر سوره..
با هر آیه..با هر تکرار....نمازش را خواند..

در حضور معبودی چون خدا حق بر این بود که دل بلرزد و نیازش را نزد او فریاد زند..فریاد زد..در دل نالید و فریاد زد..
او اهل گناه نبود ولی خود را گناهکار می دید..ناخواسته گناهکار بود..ندانسته گناهکار بود..گناهکار بود که حالا از حضور صاحب تصویر تهی مانده بود..وجودش خالی بود..از یک چیز....و از یک چیز پر بود و لبریز..آن هم صبر..دیگر تحمل نداشت..بنشیند و چه چیز را بنگرد؟!..تحمل تا به کی؟!..
قصد توبه داشت..سالهاست نیتش را در دل دارد ولی چه حاصل؟!..هیچ.....او هنوز هم یک گناهکار بود..گناهکاری در درگاهه خداوند نشسته و سجده می کند ..هر روز و هر لحظه از او بخشش طلب می کند..و در تمام این سالها یکبار از او نخواست که جلوی گناهش را بگیرد..او را بازدارد..و یا حتی فراموشش کند....خواست گناه کند..چه گناهی شیرین تر از ان؟!..اگر ناخواسته است، گناه است..اگر هدفش ان است باز هم گناه است..ولی هدفش همین است..
سجاده ش کمی خیس شده بود....تصویر را بی درنگ در سجاده ش گذاشت و ان را بست..نخواست که نگاهش کند..می ترسید..از رسوایی هراس داشت..بیم ان را داشت که روزی........

سرش را تکان داد..افکار ِمزاحم را پس زد..از روی زمین بلند شد و با قدم هایی آهسته وارد ویلا شد..صدای خنده ی دخترها فضا را پر کرده بود..توی درگاهه پذیرایی مکث کرد..نگاهش ناخداگاه به همان سمت کشیده شد..دخترها با دیدن آنیل سکوت کردند..آنیل سعی کرد بی توجه باشد..صورتش را گرداند سمت راه پله و تند و بی وقفه پله ها را طی کرد!..
سجاده ش را توی کمدش گذاشت و بعد از بیرون اوردن یک دست لباس کامل از داخل کمد در ان را قفل کرد و کلیدش را برداشت..

آروین_ پس چرا رفتی بیرون؟!..
توجهی نکرد..به طرف در رفت..
اروین_ دیدم داری تو باغ نماز می خونی..تعجب کردم..چیزی شده؟!..
خنده ش گرفته بود..اروین هیچ وقت تو کارهای انیل سرک نمی کشید..
شانه ی چپش را به درگاه اتاق تکیه داد و نگاهش را همراه با لبخند به آروین دوخت: وقتی اینجوری وایسادی جلوم و سین جیمم می کنی یعنی که یعنی..........
اروین اخم کرد: یعنی که یعنی چی؟!..
آنیل خندید و چشمک زد: زن دایی رو پختیش یا نه؟!..
اخمای آروین کمی ازهم باز شد و لبانش را روی هم فشرد: یعنی نامردتر از تو هم رو زمین هست آنیل؟!..
آنیل پشتش را به او کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:می تونی، برو امارشو در بیار..
اروین پشت سرش راه افتاد:چرا گزارش کار تحویلش میدی؟..
آنیل در حمام را باز کرد..آروین پشت سرش ایستاد..آنیل دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را پوشید و لباس هایش را به چوب لباسی میخ ِ دیوار اویزان کرد..در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: قسمم داد..
آروین_ تو هم با یه قسم باید همه چیو میذاشتی کف دستش؟!..
آنیل_ همه چیو که نه!..« و با تک سرفه ای کوتاه سعی کرد صدایش را مثل مادر اروین ظریف و کشیده نشان دهد» بچه م کجاس؟!..چکار می کنه؟!..اب و دون داره گشنه نمونه؟..الهی بمیرم براش..دیشب خوابشو دیدم بچه م منو صدا می زد..دلم طاقت نداره اگه می دونی کجاست بگو بیام ببینمش!..........خندید و با یک حرکت پیراهن خیس را از تنش بیرون کشید..رکابی ِ خیس جذب عضلات ِ ورزیده ش شده بود ..


آروین_ آنیل وای به حالت.. یعنی اگه پاشه بیاد اینجا اونوقت من مـ .........
میان حرفش پرید و در حالی که کمر شلوارش را گرفته بود گفت: بذار بیاد دور هم یه دعوای خانوادگی راه میندازیم ..فقط اگه حریف حاج آقا مودت بشی....و خندید و با شیطنت توی چشمان سیاه و عصبی اروین خیره شد: زیاد رو پا وایسادی دم در بده بخوای هستم در خدمتت دادااااااااش..
و به پایین تنه ی آروین اشاره کرد..لب های آروین به لبخندی کمرنگ از هم باز شد ولی هنوز هم از دست سهل انگاری های آنیل عصبانی بود..
برگشت که آنیل از روی شیطنت دستش را گرفت و با لحنی ظریف که با کُلُفتی صدایش در هم آمیخته بود محکم گفت: ناز و کرشمتو به قربون..خریدارشم فقــــط بگو چنــد......
آروین هم که دست کمی از آنیل نداشت برگشت و با لبخند مشتش را گره کرد و بالا برد..آنیل به حالت تسلیم عقب رفت: تو روح هر چی ادم بی جنبه ست..نخواستیم بابا بکش بیرون هیکلو..
آروین _ خریدارشی درست ولی فروشی نیست....مگه اینکه اهلش باشی، اونوقت............
آنیل صاف ایستاد و مشت گره کرده ش را بالا برد که آروین سریع از در بیرون رفت..
آنیل داد زد:پس چرا در رفتی؟!..وایسا تا نشونت بدم اهلش هستم یا نه!..
صدای قهقهه ی آروین بلند شد..آنیل لبخند زد..
در حالی که سرش را به نشانه ی افسوس تکان می داد زیر لب زمزمه کرد: بچه پررو.........

شیر اب را باز کرد..از اون گرمای مرطوب حس خوبی داشت..حسی که در عین رخوت با افکار درهمش ازاردهنده بود..حسی که امید داشت با همین آب شسته شود....
صدای مادرش..صدای قسم هایش..صدای گریه هایش..زمانی که یواشکی از درگاهه اتاق شاهد مناجات مادرش با خدا بود..دست به سوی اسمان بلند می کرد..زیر لب دعا می خواند و آنیل نام خود را از زبان مادرش شاهد بود..او دعا می خواند..به خاطر آنیل..که برگردد..که نگوید..که فراموش کند....

زیر دوش به نفس نفس افتاد..قطرات آب به روی عضلات مرتعش از خشمش رقصان و عجولانه در حرکتند..دست راستش مشت شد..رگ های دستش تا روی گردنش متورم شد..صورتش را بالا گرفت..چشمانش بسته بود..اب به صورتش شلاق زد..ای کاش شلاق زمانه مثل شلاق این اب بی رحمانه نبود..طاقت نیاورد..برگشت..مشت زد..مشتی از سر جنون.. بر دیوار ِ ضخیم و شیشه ای ِ حمام.......
پیشانیش را به ان تیکه داد..چشمانش را بست..اما چه دید؟!..باز همان تصویر..تصویری که دو حس متضاد را در او زنده می کرد..حس ارامش..و در کنارش احساس عذاب داشت..از دید آنیل این دو حس ِ در عین حال تلخ، چه خنده دار و مضحک بودند..بر تلخی ان لبخند زد..بر گس بودن ان خندید..قهقهه زد..
سرش را بلند کرد..

نگاهش در دو چشم عسلی با رگه هایی از سبز گره خورد..همه می گفتند جذابی و دخترا خیلی زود عاشقت میشن ولی بلد نیستی از جذابیتت استفاده کنی!..آنیل به این فکر خندید..بلند و مستانه....از نظر او این چیزها مهم نبود..این اراجیف واسه تو قصه هاست..پسر جذاب..صورت جذاب..چشمان گیرا و مسخ کننده....بارها همان چیزاهایی را که دیگران در نگاهش می دیدند در نگاهه خود جستجو کرده بود..نتیجه ای نداشت..از دید خود همه چیز معمولی بود..

به اندام خودش در اینه خیره شد..اندامی ورزیده که دعا به جان باشگاه و تمریناتش می کرد..حرفه ای بود..یک استاد کامل در رشته ی خودش..یاد گرفته بود که چطور خشم را سرکوب کند..چطور و در چه زمانی ان را تخلیه کند تا دیگران را به شک نیاندازد..
به بوکس و کاراته علاقه ی خاصی داشت..با هر ضربه به بدنه ی چرمی و سنگین کیسه خالی می شد..با هر فریاد.. از این همه خشمی که وجودش را احاطه کرده بود..

به کمک ورزش ِ بوکس و ضربات سهمگینی که بر ان فرود می اورد می توانست با تکنیک و استقامت.. نیرو و تعادلش را هماهنگ کند..ذهنش را ازاد کند و فارغ شود از این همه درد که حتی توان ِ به زبان اوردنش را هم در خود نمی دید..به کمک کاراته خشمش سرکوب می شد و فریادش را در گلو حبس نمی کرد!..

او مرد بود..مرد که زیر کوهی از غم گریه نمی کند!..دل مرد که بلرزد دیگر لرزیده....مردی که می خندد بی شک در پس ان لبخند دردی دارد که ماسکی از بی تفاوتی بر چهره نشانده تا بگوید: من هستم..من شادم..من غمی ندارم....
ولی هر انچه که نشان می دهد تنها تظاهر است..دیگران ظاهر را می بینند و همین برای خام شدن انها بس است..خود او مهم است..خود او و رازی که بر قلبش سالهاست که حکمرانی می کند.......فرمان می دهد..آنیل عمل می کند.....فرمان می دهد و انیل گاهی کم میاورد..

قلبش فرمان می دهد و او را به انجام ِ این گناه وادار می کند..گناهی که شاید از دید خداوند هم گناه نباشد ولی از دید بندگانش ظلم است....گناهکاری با گناهی به ظاهر سنگین..نیاز به کمک داشت..به دستان ِ امدادگر ِ کسی که تنها او از راز ِ سالها خفته درون سینه ش خبر دارد....



پشتش را به دیواره سرد حمام تکیه داد..سرش را بلند کرد..رو به سقف..رو به اسمان....زمزمه کرد....

گفت: نامت چه بود؟........
بگفتم: آدم...................
--محل تولد؟.......
- بهشت پاک..................
--اينک محل سكونت؟....
-زمين خاک........................
--آن چيست بر گرده نهادی؟.....
-امانت است..................
--قدت؟.....
-روزی چنان بلند كه همسايه ی خدا،اينک به قدر سايه ی بختم به روی خاک.................
--رنگت؟ ......
-اينک فقط سياه ، ز شرم چنان گناه.................
--چشمت؟.....
- رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان...................
--وزنت ؟ ......
-نه آنچنان سبک كه پرم در هوای دوست، نه آنچنان وزين كه نشينم بر اين خاک..........................
--جنست؟.......
-نيمی مرا ز خاک ، نيمی دگر خدا..............................
--شاكی ِتو؟.....
-خدا........................
--نام وكيل؟.......
-آن هم خدا...........................
--جرمت؟.....
- يک سيب از درخت وسوسه..................
-- تنها همين ؟.....
-همين!.....................
--حكمت؟.....
- تبعيد در زمين........................
--همدست در گناه؟.....
-حوای آشنا.....................
--ترسيده ای؟....
-كمی.............
--ز چه؟....
- شوم اسير خاک.........................
--داری گلايه ای؟....
-ديگر گلايه نه.. ولی ........................
--ولی؟....
-حكمی چنين، آن هم به يک گناه؟..................
--داری تو ضامنی؟....
-بله...............
--چه كس ؟....
- تنها كَسم خدا.......................
--در آخرين دفاع؟....
- می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا..

سکوت کرد..صورتش خیس بود..نه از اب حمام..نه از بخار و رطوبت حمام....صورتش خیس بود، چون تنها در پیشگاهه او با ریختن 2 قطره اشک آرام می گرفت..پیش او مرد بود با دلی بی طاقت..پیش او مرد بود با نگاهی تب دار و بی قرار..پیش او..مرد بود..با دلی که به اتشش کشیدند........این دو قطره اشک چیزی از مردانگیش کم نمی کرد چون..پیش او..نزد معبود..خداوندی که آنیل با دلی پاک ستایشش می کرد..پرده ای بر این راز وجود نداشت.........
پس چه عیبی داشت که گریه کند؟!..پیش چشمان دیگران بخندد و شاد باشد و نزد او گریه کند و بگوید: تنهاترین بنده ت رو هیچ وقت تنها نذار..
******************************************
از حمام بیرون امد..تو قسمت رختکن، پایین تنه ش را با حوله ای کوتاه و سفید پوشاند..عادت نداشت بعد از حمام بدنش را خشک کند..حوله ای کوچک به روی موهایش انداخت..
بخار حمام ازارش می داد..امروز زیادتر از معمول در حمام مانده بود و بی دلیل شیر اب را باز گذاشته بود..لباس هایش را برداشت و از حمام بیرون رفت..

در همان حال که با قدمهایی پیوسته و ارام به سمت اتاقش می رفت حوله را به موهایش کشید.. ناگهان متوجهه جیغ دختری شد و همزمان دستش روی حوله ثابت ماند..سرش را از زیر آن بیرون اورد..
دختری وحشت زده در حالی که صورتش را با دست پوشانده، رو به رویش ایستاده بود..تازه یادش امد!..مهمانان ِ آفرین!..چطور فراموش کرده بود؟!..
ناخداگاه کف دستش را به پیشانی زد..دخترک دستش را پایین اورد ..نگاهش مجدد به انیل افتاد..چشمانش را بست و صورتش را برگرداند..هر دو بی حرکت مانده بودند....دخترک از ترس خشکش زده بود..و آنیل از تعجب....
لب باز کرد..حس کرد در این حالت نباید سکوت کند..آن دختر نیاز به توضیح داشت..باید چیزی می گفت تا سوتفاهمی پیش نیاید..آنیل اهل دردسر نبود.....
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 150
  • بازدید ماه : 150
  • بازدید سال : 1,401
  • بازدید کلی : 69,966
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /