loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 5891 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 8

****

تیام دقیق نگام کرد :

- مطمئن باشم خوبی ؟

بازم سرم رو تکون دادم . با اینکه هنوز مردد بود بلاخره نگاه ازم برداشت و زل زد به آبی بیکران روبرومون :

- خیلی وقته که می خواستم باهات حرف بزنم ! اما چون مهمون خونمون بودی نخواستم پیش خودت یه طور دیگه برداشت کنی و فکر کنی دارم سو استفاده می کنم ! اما همون روزی که سوار هواپیما شدی و رفتی همون لحظه حس کردم که باید بیام و بهت بگم .. اگر مسئله عمل پای ترمه نبود همون لحظه منم زمینی راه می افتادم و می اومدم اینجا ...

به سختی تونستم صدامو پیدا کنم :

- چرا ؟ چرا من ؟

لبخند مهربونی روی لباش نشست ... حس کردم اونقدر ها هم خشن و بدعنق به نظر نمی آد:

- چون ازت خوشم اومد خیلی ساده .. به نظرم خمیره خیلی خوبی داری! استخون دار و محکمی به راحتی ها نمی شکنی ! و دوست داشتی هستی ...

پوزخند زدم:

- خیلی ساده است نه ؟

- چی ؟

- اینکه زندگی رو انقدر ساده می گیری ! چون فکر می کنی من دوست داشتنی هستم تصمیم گرفتی باهام ...

اوردن کلمه ازدواج به لب انقدر راحت نبود ... لبمو گاز گرفتم . بغض داشت خفه ام می کرد ، فکر می کرد من خمیره خوبی دارم ... محکمم .. من که سالهاست شکستم ...

قبل از اینکه بتونم به چیزی که می گم فکر کنم با پرخاش گفتم :

- دنبال دختری می گردی که خمیره خوبی داشته باشه تا بتونی هر طور دلت خواست شکلش بدی ؟ تا بشه مثل خودت ...

می دونستم لحنم بیش از اندازه غیرمنصفانه است ... عصبی شده بودم . دستامو دوطرفم ستون کردم تا از جام بلند شم . اما قبلش اون آستینم رو گرفت و خیلی آروم انگار نه انگار که با لحنم همین چند ثانیه پیش به باورهاش توهین کردم گفت :

- خواهش میکنم بشین ارغوان ! منظور من این نبود که میخوام تو رو شکل بدم یا عوضت کنم ! تو خوبی، پاکی، مهربونی اما همه اینا رو زیر یه پوسته سخت قایم کردی ..

پوزخندی زدم :

- این همه خصلت خوب تو من بود و خودم خبر نداشتم... اصلا فرض که هست .. من تنها دختر دور و برت نیستم که این خصلت ها رو دارم چرا من ؟ با این همه تفاوت عقیده ... نکنه می خوای با هدایت من به راه راست ثواب کنی برادر ...

سرش رو تکون داد و اخمهاش کمی رفت تو هم :

- یعنی چی چرا من ؟! چرا نباید تو باشی ... تو برای من خیلی زیادی ... من اون ادم خشک مذهبی که تو فکر میکنی نیستم ! درسته اعتقادات خودمو رو دارم ، اما بین خدای من و خدای تو اونقدر فاصله نیست که بخوای اینطوری محکومم کنی !

بی حوصله نگاش کردم :

- این همه فلسفه بافی می کنی... اما جواب سوالم رو نمی دی چرا من ؟ منی که یهو سرم رو انداختم پایین و مثل یه دختر فراری سر از خونه شما در آوردم ! منکه ...

- بس کن ارغوان ... من تمام این دو ماه بهت فکر کردم .. از همون روزی که تو دفترم با این چشمای براقت زل زدی بهم ، بهت فکر کردم ... وقتی اومدی تو شرکت باز بیشتر بهت فکر کردم ... به تو .. به زیباییت که ناخواسته ملکه ذهنم شده بود.. به اخمات به یهو عصبی شدنات .. به تلاشت واسه یادگیری بیشتر ... به دقتت به حرفام حتی اونایی که مطابق مثلا اعتقاداتت نبودن .. چرا نباید تو باشی .... تو که انقدر زیبایی ... انقدر نجیبی ...

نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. حرفاش با اون لحن جدی ... با اون چشمای سیاهی که هر لحظه بیشتر می درخشید ... حتی با وجودی که دیگه نگام نمی کرد و من رنگ کم رنگی از شرم رو روی گونه های پوشیده شده با ته ریشش می دیدم ... به دلم نشسته بود ... حس می کردم هر لحظه هوا داره گرم تر و گرمتر میشه و با این وجود من حس خوبی دارم .. حس خواسته شدن .. حسی که هرگز تجربه نکرده بود ... لبام رو بهم فشار دادم انقدر محکم که ترک خوردن پوسته نازک روش رو حس کردم :

- ادامه نده ... دنیای ما با هم فاصله داره و اینو شما از همه بهتر می دونی ...

عصبی و تلخ نگاشو دوخت به چشمام ،دست برد و دکمه بالای یقه اش رو باز کرد :

- یعنی اگر من دوتا دکمه بالای پیرهنم رو باز بگذارم مشکلت حل میشه ! اگر این ریش روی صورتم نباشه مشکلت حل میشه .. ارغوان دنیات همینقدر کوچیکه ؟

- من ادعا نکردم دنیام بزرگه ... تو داری سعی می کنی بزرگ جلوه اش بدی ...

سکوت کرد ... صدای موزی تو دلم حالا لحنش پر از التماس شده بود و می گفت تیام تروخدا ادامه بده بازم خواهش کن .. تا شاید ازت وقت گرفتم که فکر کنم ... حتی اگر بعد از اون فکر کردن بخوام ردت کنم ... بگذار بیشتر و بیشتر حس کنم که منو می خوای .. که خواستنی بودن چطوریه ...

- وقتی مادرت بهم گفت که نمی تونم به این راحتی راضیت کنم ، فکر کردم بازار گرمی مادرونه است .. اما اینو بدون که من به این راحتی پا پس نمی کشم ...

قصر رویای خواسته شدن که داشت خشت خشت ساخته می شد به بدترین وضع ممکن رو سرم خراب شد . ..

- تو با مامانم حرف زدی ..

می خواستم با فریاد ازش بپرسم اما خودم می دونستم بیشتر ناله کردم ... بازم بدون اینکه نگام کنه و ببینه که رنگ صورتم کم کم داره به سمت کبودی می ره سنگی از کنارش برداشت و پرت کرد به سمت دریا :

- اره .. فکر کردی می تونستم قبول کنم دو ماه تمام تو خونه ما بمونی ... بدون اینکه خانواده ات در جریان باشن ... وقتی با مامانت حرف زدم و بهم گفت که دچار سوتفاهم شدی و قهر کردی دلم میخواست بیام خونه هرچی می تونم بهت بگم و به زور برت گردونم خونه اما یاد حرفش افتادم که گفت ترجیح میده به خاطر فوت عزیز و وابستگی تو به اون خدا بیامرز فعلا تهران نیایی... اون شب تو گلخونه حس کردم با هر عذابی که می کشی منم ...

نمی خواستم به چرندیاتش گوش کنم . بازوش رو گرفتم و سعی کردم به طرف خودم برش گردونم :

- به من نگا کن .. کی به تو اجازه داد به حریم شخصی من پا بذاری ... فقط بهم میگفتی برو ... نیاز نبود که ...

نگاش رو که روی دستم خشک شده بود به صورتم انداخت و با عصبانیت و نگرانی گفت :

- تو چته ارغوان هیچ معلوم هست ؟ نمی خوای دست از بچه بازی برداری ... می دونی مامانت و بابات چی کشیدن به خاطر کارای بچه گونه ات ...

- اون بابای من نیست ..

- باشه داد نزن ... بابات نیست .. ناپدریت .. سیامک .. هر اسمی که روش میذاری .. این همه سال برات زحمت نکشیده که اخرش بشی یه دختر فراری ... می دونی مامانت وقتی باهام حرف میزد چه حالی بود ... می دونی سیامک چقدر سفارش کرد که مراقبت باشیم ... فکر میکنی من بدون اجازه سیامک و مامانت ازت خواستگاری می کردم ؟>

نمی تونستم تحمل کنم باید می رفتم.. سیامک می خواست عروسک دستمالی شده اش رو به یکی دیگه قرض بده .. چه دست و دلباز ... .. باید تا جایی که می شد ازش دور می شدم ... از جام بلند شدم .. و همونطور که ازش دور می شدم فریاد کشیدم :

- خفه شو .. می فهمی فقط خفه شو...

هنوز چند قدم دورتر نرفته بودم که این بار اون بازوم رو گرفت و منو به شدت به طرف خودش برگردوند :

- چرا بچه شدی ...

- من بچه .. من نفهم .. من قدر نشناس .. ولم کن می خوام برم .. دیگه تا اخر عمرم هم دلم نمی خواد چشمم تو چشمت بیافته ...

حس کردم سیاهی چشماش سیاهتر شد اونقدر سیاه که نمی شد هیچ درخششی توش دید ...

- باشه .. می برمت جلوی خونه ات پیادت می کنم ..

- اما من ...

حالا دیگه اونم داد می زد :

- دختر کوچولوی احمق ... گفتم می برم جلوی خونه ات پیاده ات می کنم .. خوبه خیلی زود متوجه اشتباهم شدم ...

پوزخند زشتی زدم :

- منم خوشحالم که فهمیدی ... الان هم نیاز به همراهی تو ندارم ..

اما زورم بهش نمی رسید ... منو به طرف ماشین کشید و مجبورم کرد تا سوار بشم ...

**

هوای ماشین برام خفقان آور بود .. اما تار شدن دوباره چشمم اجازه اعتراض بیشتر رو ازم گرفت . صورتم رو کاملا برگردوندم طرف پنجره و سعی کردم حضورش رو کاملا ندیده بگیرم ... تیام با سرعت سرسام آوری به طرف شهر بر می گشت . برام مهم نبود حتی اگر اون لحظه تصادف کنیم و هر دوتامون بمیریم ! خشم و نفرت از مادرم و سیامک راه رو روی منطقم کاملا می بست . فکر اینکه سیامک یه روزی بخواد تو مراسم ازدواج من حاضر بشه و اجازه ازدواج منو با کسی بده اونقدر برام مشمئز کننده بود که دلم میخواست همون لحظه برگردم تهران و هر طور که شده سیامک رو به قتل برسونم . انقدر درگیر افکارمالیخولیاییم بودم که متوجه ترمز ماشین نشدم. 
- ارغوان ... ارغوان ... 
صدای تیام که برخلاف چند دقیقه قبل خشمی توش نبود منو به خودم آورد و دستم رو به طرف دستگیره در برد . صدای قفل مرکزی ماشین وادارم کرد تا با خشم به طرفش بچرخم :
- درو باز کن ... 
- باید به حرفم گوش بدی ... 
واسه یه لحظه سایه یه خستگی سنگین رو تو صورتش دیدم و نمی دونم چرا حس کردم دلم براش سوخت . 
- تو که به قول خودت فهمیدی درباره من اشتباه کردی .. خوب پس می تونی با خیال راحت بری به زندگیت برسی و بگذاری من برم پی کارم ! 
مشتش رو آروم کوبید روی فرمون :
- لعنتی از همه حرفای من فقط اون قسمتی رو که دوست داشتی به خاطر سپردی ؟
- من هیچ قسمت از حرفاتو دوست نداشتم ... 
لبخند کمرنگی از روی صورتش گذشت :
- حتی اون قسمت که گفتم دربارت اشتباه کردم ... 
کلافه شده بودم و می دونستم اگر تا چند دقیقه دیگه تو ماشین بمونم هرچیزی ممکنه بهش بگم :
- تیام حوصله بازی ندارم ! در رو باز کن ... 
چند لحظه ساکت شد و بعد نفس عمیقی کشید .. 
- باشه ! در رو باز میکنم ! اما تو که یه ساعته داری منو تحمل میکنی .. پنج دقیقه دیگه هم روش ... بعد برو .. 
همونطور که نگاش می کردم حس کردم تاری چشمام داره کمتر و کمتر میشه ... سکوت کردم و اونم این سکوت رو به معنی اجازه گرفت :
- ببین من تند رفتم ! ببخش ... اما قبول این همه نفرت از خانواده ات برام یه کم عجیبه .. اون لحظه عصبی شدم .. ! 
ابروهام رو کمی بالا بردم و با خودم فکرکردم " این دیگه چی میگه ! کی به عصبی شدن تو اهمیت میده "
- باشه ! شاید تو درست میگی ! شاید باید قبل از حرف زدن با خانواده ات با تو حرف میز دم ! اما باور کن من فقط میخواستم همه چیز اصولی انجام بشه ! نمی خواستم تو و خانواده ات فکر کنید میخوام ازت سو استفاده کنم اینو یه بار هم بهت گفتم !
حوصله موندن و بیشتر از این شنیدن رو نداشتم 
- الان از من چی میخوای ؟
- می خوام بدون عصبانیت روی پیشنهادم فکر کنی ! 
سعی کردم آروم باشم .. سعی کردم تصویر چشمها و دستهای سیامک رو توی سرم عقب ببرم سعی کردم نگام به نگاه درخشان و براق تیام باشه به آرامشی که تو صورتش حتی با اون همه تیرگی موج می زد به بوی شیرینی که می اومد .. باید راضیش می کردم که بره ؛حالم هیچ خوب نبود :
- باشه فکر میکنم ..
این بار واضح لبخند زد :
- قول میدی ؟
- قول میدم ! 
- ممنون ... 
- حالا میشه در ماشین رو باز کنید !
بی حرف قفل کودک رو زد و من بلا فاصله دستگیره رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم ... 
- من دیگه بالا نمی آم به ترمه بگو من دارم می رم اصفهان ! اونم تا اخر این ترم پیشت بمونه هم برای پای خودش هم چشم تو .. فکر میکنم بهم میایید حسابی .. 
با همه بی حوصلگی بی اختیار لبخند زدم . چه خوب که ترمه قرار بود با من بمونه ! دیگه حتی نیاز نداشتم از اردلان یا مامان اجازه بگیرم ! سرم رو از بین در ماشین خم کردم گفتم :
- شما هم یه قولی به من بدین ! 
چشماش انگار بیشتر درخشید :
- چه قولی ؟
- اینکه جواب من هرچی که باشه نباید بگذارید تو رابطه من و ترمه تاثیر بگذاره ... 
انگار هزارتا ستاره تو نگاهش یهو خاموش شد . جدی و سرد گفت :
- من بچه نیستم ارغوان ... 
- قول بدین !
- قول شرف میدم .. تو اگر جوابت منفی باشه من به چشم خواهر ترمه بهت نگاه می کنم .. 
ماشینش که از من دور شد پوزخند زدم "خواهر ترمه " یعنی انقدر براش سخت بود که بگه خواهرم ! قبل از اینکه در خونه رو باز کنم و برم تو با خودم فکر کردم کاش امشب رو نوشهر می موند .. اینطوری خسته و ناراحت کاش نمی رفت ... 
*** 
از پنجره به رودخونه زیر دیوار نگاه کردم و ردش رو گرفتم تا آبی دریا . حس خوبی داشتم وقتی تو دفتر کار می کردم . انگار خستگی باهام غریبه بود . ده روز تموم بی وقفه با هامون و فرهان کار کردیم تا اینجا سرپا شد . ترمه کنارم غر می زد و می گفت بی خود دارم خودم رو به خاطر دفتر کار یکی دیگه خسته می کنم . اما نمی دونست برای من اینهمه تو کار غرق شدن این همه خستگی رو به جون خریدن و از درد بازو های که غلطک رنگ رو ساعتها بالا نگه داشته بود تا خود صبح نخوابیدن یه جور فراره . فرار از افکاری که می تونست دیونه ام کنه ! فرار از تلفن های وقت وبی وقت اردلان که وقتی اسمش روی گوشی می افتاد بوی توتون و حنا تو مشامم می پچید و قلبم برای عزیز به مویه می نشست ... فرار از دلتنگی برای مادری که هر کاری می کردم رنگ صداش از خاطرم نمی رفت . 
- باز تو غرق این رودخونه و دریا شدی ؟ بابا شنا بلد نیستیا کار دستمون می دی ! 
به طرف صدا چرخیدم . فرهان با لبخندی سرشار از انرژی و یه سینی چایی تو دست نگام می کرد . بی اختیار لبخند زدم :
- از کی تا حالا رییس شرکت واسه کارمندش چایی میاره /
لبخندش تبدیل به خنده ای پر صدا شد :
- از اونجا که این رییس مفلس تو فکر حقوق آخر ماست و می خواد به هر بهانه ای ازش کم کنه ! 
لیوان چای رو از روی سینی تو دستش برداشتم :
- متاسفم جناب رییس این کارمند با این چیزا از حق و حقوقش نمی گذره ... 
روی صندلی دسته دار کرم رنگ نزدیک میزم نشست و گفت :
- خیلی راهها هست واسه راضی کردن کارمندا ! من فعلا دارم از راه های مسالمت آمیز استفاده می کنم ... 
منم پشت میزم نشستم و در حالی که طبق عادتم چایی رو داغ مزه مزه می کردم و از سوزش سقف دهنم لذت می بردم گفتم :
- این الان یه جور تهدید بود دیگه ؟
- شما اسمش رو بگذار هشدار ... 
صدای باز شدن در اتاق که نفهمیده بودم کی پشت سر فرهان بسته شده بود ، نگام رو به سمت خودش کشید . هامون در حالی که موشکافانه به ما دوتا نگاه می کرد خطاب به فرهان پرسید :
- کارهای ثبت شرکت رو انجام دادی ؟ 
فرهان سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت :
- فردا باید بریم ساری !
- بریم ؟
- اره دیگه من و تو و ارغوان ! 
- ما دیگه چرا بیاییم .. 
- چون قانونا ما موسسین شرکتیم ... شاید وجودتون لازم شد ... اصلا میگم تو هم به لادن بگو بیاد چهار نفری هم میریم یه دور میزنیم هم کارای اداری رو انجام میدیم ! 
قبل از اینکه صدای اعتراضم به این تصمیم یه طرفه به گوششون برسه هامون کلافه به طرف فرهان چرخید :
- چه اصراریه تو این دختره رو بچسبونی به من ! از اول هم گفتم اگر ازش خوشت میاد منو واسطه نکن .. حالا نوه خاله بنده هست که باشه ! من حوصله واسطه شدن ندارم ... 
فرهان با تعجب گفت :
- هوی چته چرا رم کردی ؟ خواستم تنها نباشی ... 
هامون یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کردو چشماشو باریک کرد :
- اونوقت شما رو کی ازتنهایی در میاره ؟
دندونهای سفید و مرتب فرهان دوباره درخشیدن و من بعد این همه مدت تازه چال های عمیق دو طرف صورتش رو دیدم ! 
- همکار ساعی و منضبط من ! خانم ارغوان آراسته ! 
حس کردم صورت هامون کمی بیشتر تو هم رفت . حوصله ام از این یکی بدوی مسخره سر اومده بود :
- خیلی ممنون که خودتون می برید و می دوزید و منم حتما باید بپوشمش ... من یه پیشنهاد بهتر دارم من با ترمه میام شما دوتا هم تا خود ساری بزنید تو سر و کله هم ... اه معلوم نیست اینجا دفتره یا مهد کودک ... اقای فخرایی شما لطف کنید برید دنبال این کامپیوتر من ! عصر حجر نیست که من همه اطلاعات رو تو دفتر بنویسم .. در ضمن خطم خوب نیست ممکنه کلی چیز از دست بدین !
فرهان از جا بلند شد و در حالی که به طرف در میرفت گفت :
- چشم خانوم آراسته الان می رم پی اوامرتون ! یه وقت تعارف نکنید دوباره چایی خواستین خبرم کنید ! 
در حالی که به لحن شوخش می خندیدم . چشمم افتاد به هامون که عبوس نگام می کرد :
- چیه هامون چرا این روزا تا چشمم می افته بهت اخمات تو همه ! نه به چند ماه قبلت نه الان که انگار به خونم تشنه ای ... 
قدمی به طرف میزم برداشت و اهسته پرسید:
- می خوام بدونم تو هر جا دیگه ام میرفتی سرکار با رئیست همینطور بگو و بخند می کردی ! و دستور چایی می دادی ... 
ابروهام رو بالا بردم و خودکارم رو روی میز گذاشتم :
- اولا که محیط کار ما دوستانه است و قضیه اش با یه محیط اداری فرق میکنه ! دوما من دستور چایی ندادم و فرهان خودش ا ورد ... 
- آقای فخرایی ! 
- چی ؟
- یادمه یه ماه پیش دم در بوفه واسه فرهان خط و نشون می کشیدی که حق نداره به اسم کوچیک صدات کنه ! اما حالا .... 
بی حوصله نگاش کردم :
- هامون حرف حسابت چیه ؟ چرا انقدر به من گیر میدی .. برو یه کارمند زن دیگه استخدام کن بشین بهش گیر بده ... کی کارها شروع میشه من ازدستت خلاص شم ! 
در حالی که به سمت در می رفت با پوزخند گفت :
- دقیقا مشکل منم همینه که تو تو شرکتی که هیچ زنی نیست و فقط دوتا مرد توشه اونم خارج از محدوده شهر چیکار می کنی ؟

نمي تونستم هامون رو بفهمم ! اين حساسيت هاش با رفتار بي قيدانه اي كه ازش ديده بودم كاملا در تضاد بود . قبل از اينكه از در بره بيرون در حالي كه به سختي صدام رو كنترل مي كردم گفتم :
- ببين آقاي مهر پويا ! اگر اتفاقي كه تو تابستون افتاد و زندگي من باعث شده فكر كني در قبال من مسئولي بهتره خيالت رو راحت كنم كه روي اين كره خاكي تنها كسي كه مسئول زندگيمه خودمم ! هيچ كس هيچ وظيفه اي در قبال من نداره ... 
پوزخند تلخي زدم و ادامه دادم :
- اونايي كه وظيفه داشتن چه گلي به سرم زدن كه حالا تو داري برام اداي يه دوست وظيفه شناس رو در مياري ؟! لطفا بيشتر از اين تو كارهاي من دخالت نكن ... 
دستش رو از روي دستگيره در جدا كرد و با قدمهاي سريع روبروي ميزم وايستاد و دستاهاش رو روي اون تكيه دادو به طرفم خم شد .اونقدر كه با اون قامت كشيده اش فاصله بين من و صورتش شايد تنها چند سانتي متر بود . مخمل قهوه اي چشماش به تيرگي مي زد :
- اگر برداشت تو از حرفاي من همين خزئبلاتيه كه گفتي براي خودم و تو متاسفم ! اما اينو بدون منو قاطي زندگيت كردي و من شي ء نيستم كه بعد از نياز نداشتن بهم پرتم كني بيرون ... 
تند و عصبي گفتم :
- من هيچ وقت بهت نياز نداشتم ... تا كي ميخواي كمك هايي كه كردي رو بزني تو سرم ... 
بوي نيكوتين رها شده از نفسش باعث شد روي بينيم چين بندازم و سرم رو عقب بكشم :
- من چيز رو تو سرت نمي زنم .. تو خودت اين رو تو كله ات فرو كن كه من تو زندگيت هستم و به اين راحتي بيرون نمي رم ... هر جا هم دلم بخواد احساس مسئوليت ميكنم ... 
- اگر من نخوام چي ... 
- مهم اينكه من ميخوام ! 
دلم ميخواست هلش بدم عقب طوري كه پرت بشه روي زمين دلم مي خواست سرش داد بزنم و بگم به تو هيچ ربطي نداره و تو بيخود مي كني كه مي خواي! دلم ميخواست با دستام همونجا خفه اش كنم ... اما به جاش ته دلم انگار گرم شد . يكي بود كه مي خواست باشه .. كه ميخواست نگرانم باشه ، مي خواست به اين فكر كنه كه من كجام چيكار ميكنم و ديگران باهام چطوري رفتار ميكنند !يكي بود و من از اين بودن برخلاف اونچه به زبون مي اوردم و سعي مي كردم بهش القا كنم اونقدر ها نا راضي نبودم ... حالا حتي اگر مي خواستم باشه تا تنها نباشم ... اما همونطور كه نگام مي كرد و حس مي كردم تيرگي توي چشماش كم كم كمرنگ ميشه و دوباره رنگشون ميشه مثل چشماي خودم ... همونطور كه كه زاويه هاي سخت فك و لبش از بين مي رفت و انحناهاي نرم جاشون رو مي گرفت حس كردم تيره پشتم ذره ذره از يه انرژي ناشناخته گرم ميشه و پشتم رو مي تونم صاف تر نگه دارم ... همه سعي ام رو كردم كه لبخند نزم و اون انگار از لبهاي بهم فشردم تلاش مزبوحانه ام رو فهميد ... كه سرش رو كشيد عقب و انگشت شستش رو تو جيب شلوارش فرو كرد و گفت :
- من و فرهان فردا صبح اول وقت مياييم دنبالتون ! بهتره هرچي كه گفتم رو خوب به ذهن بسپري ... 
لبام رو از تو گاز گرفتم كه لبخند نزنم و با لجبازي گفتم :
- من جديدا متوجه شدم كه زمينه زيادي واسه بيماري آلزايمر دارم پس اگر فراموش كردم حرفاتو به دل نگير .. بترس از روزي كه كلا وجودت رو يادم بره ... 
بلاخره از وقتي كه اومده بود تو اتاق لبخند كمرنگي رو لبهاش نشست و گفت:
- كار ي ميكنم كه اگر بخواي هم تا اخر عمرت نتوني فراموشم كني ... مجبور باشي هر روز و هر ثانيه هي منو به خاطر بياري ...
بعد از گفتن اين حرف بدون اينكه منتظر جواب من بودنه از اتاق بيرون رفت ... 

فرهان آينه ماشين رو تنظيم كرد و از توش نگاهي بهمون انداخت :
- مي بينم كه خانومهاي سحرخيز خيلي سرحال تشريف دارن !
ترمه با خنده جواب داد :
- سحر خيز چيه بابا ما كلا تاصبح بيدار بوديم ...
هامون كه از وقتي سوار شده بوديم فقط يه سلام نصفه و نيمه بهمون كرده بود با تعجب به سمتمون چرخيد و در حالي كه نگاش به من بود پرسيد :
- تا صبح چيكار مي كردين ؟
شونه بالا انداختم :
- داشتيم درباره روش هاي نوين مديريت جهاني بحث مي كرديم ...
ترمه با ارنجش ضربه نچندان محكمي به پهلوم زد و گفت:
- اره جون خودت ! تا خود صبح داشتي درباره شركت بزرگي كه توش كار مي كني و روش هاي بهتر شدن كارتون حرف مي زدي ... مغزم رو از بين بردي ... موندم هنوز هيچ حقوقي هم نگرفتي وگرنه چطوري مي خواستي سنگ منافع شركت رو به سينه بزني .. اونم شركتي كه هنوز به ثبت نرسيده ...
فرهان نگاه مهر آميز از آينه ماشين بهم انداخت و گفت :
ترمه قرار نشد به كارمند ساعي و دلسوز من تيكه بندازي ها ! مطمئن باش قدرش رو مثل چشمام مي دونم !
- كاملا مشخصه از حقوقي كه بهش دادين ...
چپ چپ نگاش كردم و گفتم :
- بسه ترمه سرم رفت سر صبحي ...
- مگه دروغ ميگم تازه داشتم وسوسه ميشدم منم بيام اونجا كار كنم ! اما ...

فرهان با لحني كه توش خنده موج مي زد حرفش رو بريد :
 
- ترمه خانم بذار سي روزش كامل بشه بعد از حقوق حرف بزن ..
- امروز شد سي روز ...
- خوب ساعت كاري امروز كه هنوز شروع نشده الان ساعت شش صبحه ! حالا كو تا هشت ! در ضمن ارغوان كه ماشالله خودش زبون داره شش متر نياز به وكيل نداره .. شما بيا تو دفتر مشغول شو اگر من حقوقت رو ندادم اونوقت ...
ترمه اخماشو تو هم كرد و رو به من گفت :
- تحويل بگير ... همه اش تقصيره توئه ... من مثلا دارم طرف تو رو ميگيرم تو هيچي نمي گي ...
هامون كلافه از پر حرفي ترمه و فرهان پرسيد :
- صبحونه خوردين شما ؟
- نه نخورديم اما گرسنه امون نيست ....
ترمه معترض گفت :
- ارغوان خانوم من يه زبون دارم شش متر نياز به وكيل ندارم .. از طرف من حرف نزن ...
در حالي كه مي خنديدم دستم رو دور شونه اش حلقه كردم و گفتم :
- اي دختر نازك نارنجي شكمو ... اصلا تو وكيل من نائب من رييس من ... فرهان ديگه نبينم با دوستم اينطوري حر ف بزني .. وگرنه ميارمش توشركت كه بشه منشي مخصوصت ! اونوقت ديگه حساب كارت با كرام الكاتبين!
فرهان در حالي كه سرعتش رو كم مي كرد گفت :
- من مخلص ترمه خانوم هم هستم ! شوخي كردم دلش وا شه ...
ترمه شكلكي در اورد و زير لب گفت :
- خوب شركت تخليه چاه نزدي ... وگرنه ورشكست ميشدي ...
فرهان با صداي بلند خنديد :
- حالا به من تيكه مي اندازي خيالي نيست ! دل خودت رو چرا مي كني چاه فاضلاب ...
صداي فرياد اعتراض آميز ترمه با لحن جدي و بي حوصله هامون كوتاه شد :
- فرهان فكر كنم قهوه خونه كاظم يه كيلومتر جلو تر باشه! نگهدار يه چايي بخوريم ...
تا رسيدن به اونجا ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد .
وقتي فرهان با مهارت ماشين رو كنار يكي ار آلاچين هاي كوچيك محوطه قهوه خونه پارك كرد از ماشين پياده شديم و از ديدن زيبايي اون بيشه كوچيك كنار جاده بي اختيار نفس عميقي كشيدم . صداي هامون رو از خيلي نزديك به خودم شنيدم :
- تا حالا نيومده بودي اينجا؟ ... پاتوق بچه هاي دانشكده است!
بي اونكه به طرفش برگردم گفتم :
- نه ... اما خيلي قشنگه ! فكر كنم خيلي هم نزديكه به نوشهر !
- اي يه بيست كيلومتري فاصله داره ...
- اوه متوجه نشدم اين قدر راه اومديم ...
- بله شما سرگرم گفت و گوهاي مفيد بودين ..
اين بار به سرعت و با خشم به طرفش چرخيدم اما تو نگاش خنده مهار شده اي رو ديدم كه با ديدن نگاه عصباني من رهاش كرد و دستاش رو بالا برد :
- تسليم بابا ! منظورم همون مديريت جهاني بود ..
چشم غره اي بهش رفتم و به طرف ترمه كه با لبخند مشغول حرف زدن با فرهان بود رفتم . فرهان با ديدن من گفت :
- ديدي چه زود از دلش در آوردم !
دستم رو دور بازوي ترمه انداختم و در حالي كه به سمت آلاچين مي رفتم گفتم :
- آفرين به شما ميگن رئيس وظيفه شناس ...
چند دقيقه بعد يكي از كارگرهاي اونجا سفره يه بار مصرف كوچيكي رو روي تخت آلاچيق پهن كردو سيني بزرگي حاوي قوري چاي و بقيه وسائل صبحونه كنارش قرار داد . با اونكه گفته بودم گرسنه نيستم اما با بوي خوش نون تازه و چاي حس كردم دلم ضعف رفت ... هامون كه درست روبرم نشسته بود انگار برق تو چشمم رو ديد كه دست برد به سمت قوري :
- ارغوان استكانت رو بيار جلو تر برات چايي بريزم ...
فرهان كه هنوز كفش هاش رو در نياورد بود لبه تخت و كنار من نشست و قبل از هامون قوري رو برداشت :
- من نزديك ترم براش مي ريزم ...
بدون اينكه نگاه كنم مي دونستم حالت نگاه هامون الان چطوريه ... كلافه از جام بلند شدم و گفتم :
- من برم دستم رو بشورم ... ترمه تو نميايي ؟
ترمه بي خيال تكه نوني كه تو دستش بود رو تو ظرف خامه فرو برد و گفت :
- نه من دستام تميزه مگه از خونه تا اينجا چيكار كردي كه دستات كثيف شد؟
از تخت پايين اومدم كه باز صداي هامون رو شنيدم :
- بگذار منم بيام اينجا خيلي امن نيست ...
بي حوصله گفتم :
- خواهش ميكنم نيا ! فقط بگو از كدوم سمت بايد برم ؟
دلخوري رو توي نگاش ديدم اما با خودم فكر كردم حقشه بايد ياد بگيره زيادي تو هرچيزي وارد نشه واز هرچيزي ناراحت نشه .
به سمت مسير ي كه نشونم داده بود رفتم .و با خودم فكر مي كردم تا ساري هنوز دو ساعت و نيم مونده و اگر خل نشم از دست اين دوتا خيليه .
سعي كردم به چيزي فكر نكنم و به بوته هاي كوتاه تمشك و گلهاي شاهپسند كنار الاچيق ها نگاه كنم . و از اين سفر كوتاه لذت ببرم. 
چند قدم با سرويس بهداشتي قهوه خونه فاصله داشتم كه صداي گريه ضعيفي رو شنيدم ...
- خيلي نامردي شروين تو گفتي فقط خودتي ...
- انقدر زر زر نكن ! تو كه هر شب با يكي هستي ! چه فرقي ميكنه تو يه شب با چند نفر باشي ...واسه من جانماز آب نكش ..
حس كردم يخ زدم ... خودم رو عقب كشيدم و پشت اخرين الاچيق پنهون شدم . لحن ملتمس دختر حالم رو بهم زد :
- حالا كه هر غلطي خواستين كردين ...پولمو بده به كاظمم بگو جنس بده بهم ...
صداي پر از انزجار پسري كه فهميده بودم اسمش شروينه رو دوباره شنيدم :
- برو صورتت رو بشور حالم بهم خورد ! بعد راه بيافت برو بتمرگ تو ماشين تا من برم پيش كاظم ...
بي اختيار ميله كنار آلاچيق كه كوني هاي كرم رنگي رو جاي چادر دور آلاچيق بهش وصل كرده بودن تو مشتم فشار دادم .. و عبور شروين رو از كنارم حس كردم . از پشت سر كه نگاش كردم ريز نقش و مردني به نظر مي اومد اما تو صداش قلدري بود كه فهميدم فقط واسه اون دختر بدبخت داره اداي گنده لات ها رو در مياره .. از جام تكون خوردم نمي خواستم برم ببينمش .. اما حس كرده بودم صداش آشناس ... و من هيچ وقت حس هام رو دست كم نميگرفتم ... سالها بود كه به هر صداي و سايه و نگاهي دقيق مي شدم و قبل از وجودشون حسشون مي كردم... در دستشويي كه باز شد چشمام افتاد تو دوتا چشم درشت عسلي .. اونقدر عسلي كه مي شد انگشت بزني توشون تا ته وجودت از شيرينيش لبريز بشي .. نگام اومد پايين تر رو بيني كشيد و كمي قوص دار و بعد لبهاي برجسته و صورتي كه قبلها با ديدنشون با حسرت از ترمه مي پرسيدم چطوره كه دندون هاي خرگوشي گلاره انقدر ريز و خوشگلن و حتي وقتي نمي خنده از بين لباش معلومن ... و تماشاي همه اينا تو اون صورت مهتابي كه تمام طول هم كلاسي بودنمون حسرت شفافيت و خوش رنگيش رو خورده بودم .. مي شناختمش .. گلاره بود، گلاره قدياني .. زيباترين دختري كه به عمرم ديده بودم حداقل به چشم من زيباترين بود .. .. و يكي از همكلاسي هام ...

گلاره با دیدنم به وضوح جا خورد . نمی دونستم چی باید بهش بگم . نگاهی به سرتاپاش انداختم مانتوی کوتاه مشکی و چروک مارکداری پوشیده بود که به زور تا زیر باسنش می رسید . روسری ساتن کوتاهش نارنجی رنگ بود و انعکاسش کاملا تو چشمای عسلیش به چشم می اومد. همیشه ازش خوشم می اومد و زیباییش رو ستایش می کردم نمی تونستم انکار کنم هنوز هم زیباست حتی با وجود این رنگ پریدگی و حلقه سیاه دور چشمش حتی با وجود بی قراری مردمکهاش که می لرزیدن و یه جا نمی موندن ... 
با صدای گرفته اش به خودم اودمدم :
- این وقت روز اینجا چیکار می کنی ارغوان ؟
احساس انزجار جای خودش رو به شگفتی چند لحظه قبل داد :
- مطمئنا نه اون کاری که تو می کردی ... 
بدون اینکه دستام رو بشورم برگشتم و به سرعت ازش دور شدم . حس می کردم جذام داره و اگر کنارش بمونم منم مبتلا میشم . معصومیت چهره زیباش اونقدر زیاد بود که باور حرفایی که شینده بودم رو مشکل و مشکل تر می کرد . دوباره که روی تخت نشستم هیچ میلی به غذا خوردن نداشتم ! ترمه مشغول ور رفتن با موبایلش بود و هامون داشت نبات لیموییش رو توی چای می چرخوند . فرهان روی تخت نبود اما حوصله نداشتم به این فکر کنم که کجاست و چرا نیست . ترمه بلاخره دست از سر گوشیش برداشت و با تعجب نگام کرد :
- ارغوان چی شده چرا رنگت پریده ؟ یه چیزی بخور ... فکر کنم فشارت اومده پایین . 
زمزمه کردم :
- بی خیال ترمه ! اشتها ندارم ... فقط بریم .. 
- فرهان رفته با صاحب قهوه خونه حرف بزنه اومد میریم اما قبلش یه چیزی بخور .... 
بی تفاوت به صورت هامون که موشکافانه زیر نظرم گرفته بود نگاه کردم :
- گفتم که اشتها ندارم ... شما بخورید که بریم ... 
ترمه که اخلاقم رو می دونست دیگه اصرار نکرد . برگشتن فرهان ده دقیقه ای طول کشید . با دیدنش به سرعت از سرجام بلند شدم از اون سکوت مسخره تو آلاچیق که باعث میشد بیشتر به صحنه ای که چند دقیقه قبل دیده بودم فکر کنم حالم بهم می خورد . ترمه زودتر از من کفشش رو پوشید و کیف منم برداشت و به سمت ماشین رفت . فرهان همونطور سرپا یه استکان چای تلخ رو سر کشید و پشت سر ترمه راه افتاد . 
بعد از اینکه بندای کتونیم رو محکم کردم و سرم رو بالا آوردم هامون رو دیدم که لبه تخت نشسته بود . بدون اینکه منتظر اومدنش بمونم پشت کردم تا برم اما مچ دستم رو از روی مانتوی کتون مشکی ام گرفت . با تعجب و تغییر به طرفش چرخیدم . استکان چایی که یه نبات طعم دار دیگه توش بود به طرفم گرفت :
- اینو بخور بعد بریم !
- گفتم اشتها ندارم ... 
- حالت بد میشه .. 
دستم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم :
- دوست ندارم انقدر برام تعیین تکلیف کنی ! 
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد . لبه شال سفیدم رو که از روی شونه ام افتاده بود گرفت و دوباره رو سرشونه ام انداخت . 
منتظر بودم باز بهم متلک بگه ... یا صداشو ببره بالا ! اما انگشتش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد . تو چشماش یه دنیا حرف بود که انگار زیر یه سایه تیره پنهون شده بودن . 
- ارغوان ... من کی ام که بخوام واسه تو تعیین تکلیف کنم .. من فقط دوستتم که نگرانتم ... رنگت پریده ممکنه تو راه حالت بد بشه .. دلت می خواد جلوی ما بالا بیاری .. دلت می خواد کل روز به خاطر یه لجبازی مسخره حرومت بشه ... 
با دست دیگه اش استکان چایی رو بالا آورد . شرمنده از لحن ملایمش بی اعتراض چای ولرم و شیرین رو سر کشیدم . 
لبخندی که زد درست مثل لبخند یه بزرگتر به یه بچه زبون نفهم لج باز بود . 
سوار ماشین شدم ترمه و فرهان مشغول بحث سر آلبوم جدید جنیفربودن . هیچ وقت موزیک غربی رو دوست نداشتم . صدای بسته نچندان اروم در ماشین ، منون متوجه هامون کرد که با اخم به پسر بیست و چهار پنج ساله ای که سرش رو از پنجره ماشین تا نصفه اورده بود تو نگا می کرد . فرهان بحثش رو با ترمه نیمه تموم گذاشت و رو به پسر گفت :
- چاکر داش کاظم .. ما دیگه رفتیم ... 
لهجه کشدار و محلی پسر به چشمای سبز تیره و پوست گندمیش نمی اومد :
- قربونت دادا ... بازم بیا این ورا ... 
- ما که جلدتیم ... 
بعد از چند تا تعارف نصف نیمه دیگه بلاخره فرهان رضایت داد و با بوق کوتاهی ماشین رو به حرکت در آورد ... تو اخرین لحظه متوجه پرادو مشکی دو دری شدم که کاظم داشت به طرفش می رفت . وقتی به پشت سرم نگا کردم سایه گلاره رو تو ماشین دیدم و دست کاظم که داشت از پنجره سمت اون می رفت تو ... 
***

لحن شوخ فرهان وادارم کرد سرم رو به طرف جلو برگردونم :
- ارغوان به چی نگاه می کنی گردن درد می گیریا ! 
با کنایه گفتم :
- داشتم دوست با کلاست رو نگاه می کردم ... واقعا که ...
صدای پوزخند واضح هامون رو شنیدم و به دنبال اون فرهان با بی حوصلگی گفت:
- تروخدا تو هم نرو مثل این هامون رو نروم .. چشه مگه بیچاره کاظم ! خدای معرفته می دونی چقدر اینجا کارم گیر کرده و به دادم رسیده ... تازه ملک دفتر رو هم اون واسم پیدا کرد حالا خودش هر غلطی میکنه به من چه ... رفاقت من با همه تک بعدیه ! 
حوصله کل کل کردن رو نداشتم . سرم رو چسبوندم به شیشه و با خودم فکر کردم کاش می شد منم مثل ترمه از همه چیز سطحی بگذرم ... اما چطوری ... 

گلاره اهل یکی از شهر های مرزی غرب کشور بود . روز اولی که تو کلاس دیدمش صورتش تو حصار ساده مقنعه سیاهرنگش می درخشید . حتی با وجود کرک های طلایی رنگ پشت لبش و ابروهای خرمایی به هم پیوسته اش که چشمای عسلیش رو قاب گرفته بودند . می تونستم ظرافت اندامش رو حتی از پشت مانتوی نیمه بلند سرمه ای رنگش حس کنم . و سرخی گونه هاش وقتی با استادها یا یکی از پسرهای کلاس همکلام می شد . 
خوب به خاطر می اوردم که ترم اول دنبال همخونه می گشت و بلاخره با کمند که اهل تهران بود و یه دو سالی پشت کنکور مونده بود هم اتاقی شد . کمند برعکس گلاره اصلا زیبا نبود اما گرون می پوشید و خوش ژست رفتار می کرد . بارها با فخر فروشی گفته بودکه بچه زعفرانیه است و پدرش یکی از بزرگترین مشاورین حقوقی شهرداری تهران . گرچه هیچ وقت نفهمیدیم که چرا با این همه ادعا تو اپارتمان ساده و کوچیک گلاره شریک شد . هر ماه که گذشت گلاره بیشتر و بیشتر شبیه اون می شد . دیگه از لباسهای ساده و ابروهای پیوندیش خبری نبود . اما با وجود همه اینا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم روزی تو این شرایط ببینمش . 
کمند درسش رو نیمه کاره ول کرد و به تهران برگشت و بعد از اون دیگه گلاره هم اتاقی نگرفت . 
انقدر به گلاره و دلیل رفتارش فکر کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد . وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود و ما به میدون اصلی ساری رسیده بودیم . خوشبختانه موقع انجام کارهای اداری ثبت شرکت به وجود ما نیازی نشدو فرهان خودش همه کارها رو انجام داد . ساعت نزدیک دو بود که به سمت نوشهر برگشتیم . 
تو ی راه حس می کردم سرم از این همه فکر های جور واجور داره منفجر می شه ! مویرگ های مغزم داشت پاره می شد . بی اختیار ناله ای کردم و بلافاصله دست ترمه دور شونه ام پیچید :
- چی شده ارغوان حالت خوب نیست . 
در حالی که حتی دیدن نور خورشید هم باعث بدتر شدن حالم می شد بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم :
- سرم درد می کنه .. 
ترمه با صدایی که نگرانی درش موج می زد به فرهان گفت :
- فرهان تو اولین شهر جلو یه درمونگاه نگهدار .. 
دستم رو بیشتر به چشمام فشار دادم :
- نه لازم نیست بخوابم خوب میشم ... 
هامون با لحنی که عصبانیت توش موج می زد گفت :
- تو اگر می دونستی چی برات خوبه که صبح یه لقمه صبحونه می خوردی! الان ساعت دو شده.. 
صدای موزیکی که تو ماشین پیچیده بود قطع شد و هامون دوباره به فرهان گفت :
- خواهشا دیگه روشنش نکن . جلوی یه رستوران تمیز هم نگهدار ... 
ترمه همونطور که منو تو بغلش نگهداشته بود پرسید :
- به نظرت بهتر نیست ببریمش درمونگاه ! 
- نه مال اینکه از صبح چیزی نخورده، غذا بخوره بهش یه مسکن می دم حالش بهتر میشه ! 
نهار رو به زور اصرار های ترمه و اخم و تخم هامون خوردم . فرهان یه جورایی گرفته به نظر می اومد و هیچی نمی گفت . بعد از اینکه تقریبا نصف غذام تموم شد هامون یه ژلوفن بهم داد و گفت اینو با آب زیاد بخور زود تاثیر می کنه ! 
می دونستم نگرانمه و دلم نمی خواست بچه تر از این به نظر برسم . لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم :
- نمی دونستم همرات یه داروخونه سیار داری ! 
ابروهاش رو بالا داد و گفت :
- فقط مسکن ! این روزا زیاد سر درد می گیرم .. 
منم شونه بالا انداختم و کپسول رو با یه لیوان آب خوردم . بعد سرم رو روی میز گذاشتم که حس کردم یکی از بچه ها از سر میز بلند شد . قبل از اینکه سرم رو بلند کنم صدای فرهان رو شنیدم :
- من برم یه نگاه به ماشین بندازم ..حس کردم یه صدای اضافی داره ... 
چند دقیقه چشمام رو بستم . نمی تونستم انکار کنم که بعد از خوردن غذا احساس بهتری داشتم . دست گرم ترمه رو روی پیشونیم حس کردم و چشمام باز شد :
- بهتر شدی ارغوان ؟!
صاف نشستم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم . ترمه با لحنی پر از قدردانی به هامون گفت :
- ممنون ! فکر کنم تو باید دکتر می شدی .. مدیریت واست کم بود ... 
هامون از جا بلند شد و گفت :
- بهتره بریم بیرون بشینیم فکر کنم اگر تو هوای آزاد یه چایی بخوره حالش کاملا جا می اد ... 
رستوران ساحلی بود و پیشنهاد هامون خیلی جالب به نظر می رسید . وقتی از رستوران خارج شدم فرهان رو دیدم که به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید . اخم بین ابروهاش اصلا به صورت همیشه خندونش نمی اومد . به طرفش رفتم و صداش زدم .
- فرهان ... 
بی حرف به طرفم چرخید تو نگاهش یه دلخوری گنگ می دیدم 
- بیا بریم پشت رستوران می خواهیم اونجا چایی بخوریم ... 
سیگارش رو انداخت روی زمین و با یه قدم بلند خودش رو به من نزدیک کرد و در حالی که از کنارم می گذشت با صدای نچندان آرومی گفت :
- هیچ خوشم نمیاد هامون اینطور واست خوش خدمتی می کنه !

متعجب و پر از سوال نگاش کردم . اما بدون توجه به من دور شد . با خودم فکر کردم این پسرها چه موجودات عجیبی ان چرا انقدر اصرار دارن که نقش آقا بالا سر رو بازی کنند . همونطور پوزخند می زدم برگشتم تا دنبالش برم . ترمه در سکوت نگام می کرد . شونه بالا انداختم و گفتم :
- فکر کنم پاک خل شده .. بریم چایی بخوریم !
ترمه بی حرف دنبالم اومد . وقتی به پشت رستوران رفتیم فرهان روی یه تخت نشسته بود و به دریا نگاه می کرد . ترمه پرسید :
- پس هامون کجاست ؟
نگاه تندی که به ترمه انداخت باعث شد از پرسیدن سوالش پشیمون بشه . با دیدن صورت دمغ ترمه عصبی به طرفش برگشتم و گفتم :
- خوب چیه اینطوری شمیشر از رو بستی ... تو اگر با هامون مشکل داری اصلا چرا با هم کار می کنید که حالا خط و نشونش رو واسه ما می کشی .... 
چشماشو باریک کرد و نگام کرد :
- من با هامون مشکل ندارم ... اما موندم که چطور وقتی هی به من میگه به ارغوان و ترمه زیاد نزدیک نشو و روابطت رو کاری نگهدار خودش اینطوری دور و برتون می چرخه ! 
وای هامون ! نمی دونم چی کار کنم که دست از این دخالت هات برداری ... 
لبه تخت نشستم و گفتم :
- هامون دوستت هست یا نه ؟
- هست خوب که چی ؟
- به من ربطی نداره دوستت واسه تو تعیین تکلیف می کنه یا نه اما همونطور که به هامون گفتم به تو هم میگم من خوش ندارم کسی واسه من تعیین تکلیف کنه ! فقط نمی دونم این رو به چه زبونی به تو و هامون بگم که متوجه بشین ... 
حس کردم اخمهاش کمی از هم باز شد. اوردن قلیون و سینی چای توسط پسر کم سنی رشته حرفامون رو پاره کرد . من بی حوصله از جام بلند شدم . ترمه که تازه داشت کفشهاش رو در می آورد گفت :
- کجا ؟ 
- می رم کنار دریا قدم بزنم ...
- ااا ارغوان بمون می خوام قلیون بکشم !
هامون که با شنیدن صداش فهمیدم اومده گفت :
- نه ترمه فکر کنم دود قلیون باعث بشه سردردش ... 
اجازه ندادم حرفش تموم بشه چپ چپ نگاش کردم و بی حرف از کنارشون دور شدم . با وجودی که هوا افتابی بود اما دریا خاکستری و نا اروم به نظر می رسید . موج های خاکستری و بلند خودشون رو به ساحل می کوبیدند . دلم شور می زد اما نمی دونستم چرا . همیشه از دریای طوفانی می ترسیدم . روی کنده درختی دور تر از دریا نشستم . صدای موبایلم رو که شنیدم بی اختیار لبخند زدم حداقل بهانه ای جور شده بود تا یه کم از افکار بی سر و تهم جدا بشم . اما دیدن اسم اردلان روی گوشی لبخند رو روی لبام خشک کرد :
- سلام 
- کجایی چرا خونه نیستی ؟
لحن طلبکارانه اش دستپاچه ام کرد :
- مگه تو کجایی؟
- جلوی در خونه ات !
متعجب و نگران پرسیدم :
- چرا اونجا مگه اتفاقی افتاده ... 
با پوزخندی واضح گفت :
- مگه حتما باید اتفاقی افتاده باشه که یه برادر حال خواهرش رو بپرسه ! الان کجایی ؟ دانشکده هم که نبودی ... 
با تمسخر که جاش رو به نگرانی چند ثانیه قبلم داده بود گفتم :
- چقدر دیر به یاد خواهرت افتادی ... من اومدم یه سفر کاری ... 
چند لحظه سکوت برقرار شد می تونستم تعجب رو تو صداش حس کنم :
- کاری ؟ مگه تو کار می کنی ... 
چوب پوسیده ای رو از کنار درخت برداشتم و شروع کردم به کشیدن خط های در هم روی زمین ماسه ای .... 
- اره یه ماهی میشه برادررررررررر! 
- با اجازه کی ؟
- من به اجازه کسی نیاز ندارم ! 
- از کی تا حالا انقدر سر خود شدی ... 
دیگه داشتم کنترلم رو از دست می دادم بی اختیار صدام رفت بالا :
- از وقتی تو که یک سال هم از من کوچیکتری به خودت اجازه می دی واسه من بزرگتری کنی ... 
- ارغوان ! این بازی مسخره رو راه انداختی که از خونه بزنی بیرون هر غلطی خواستی بکنی ... دیگه چرا پای بابا رو کشیدی وسط ! 
نمی تونستم فریاد نزنم .. با وجودی که کاملا حس می کردم مویرگ های سرم در حال انفجار هستند فریاد کشیدم :
- دلم می خواد .. اره اصلا می خواستم برم ولگرد بشم برم خیابونی بشم اونوقت پای سیامک رو کشیدم وسط... نییست که کلا آدم نمک نشناسی ام ... خواستم اونو به گند بکشم که خودم آزاد بشم .. حالا می گی که چی ؟
حالا دیگه اونم داد می زد :
- تو غلط می کنی ... به ولای علی ارغوان اگر نتونی زری که زدی رو ثابت کنی ... خودم با دستای خودم قبرت رو می کنم ... همونجا کنار قبر عزیز ... 
از جام بلند شدم .. عزیز... من باعث مرگش شدم ... وای ...

گوشی رو پرت کردم توی ماسه ها و به سمت دریا دوییدم ... گلوم از فریادی که کشیده بودم می سوخت ... قبل از اینکه به دریا برسم دست هایی منو عقب کشید . چهره عصبانی هامون رو دیدم و ترمه و فرهان که چند قدم اونور تر وایستاده بودن ... نگام به دریا افتاد ..نه من نمی خواستم خودم رو تو دریا بندازم ... اونقدر از این دریای اشفته وحشت داشتم که فقط می خواستم همه وحشت و خشمم رو سرش خالی کنم .. اما نمی دونستم چطور ... بازوم رو از دست هامون بیرون کشیدم و به طرف ترمه رفتم ... دستاشو باز کرد و مثل بچه ها به آغوشش پناه بردم .. گریه نمی کردم اما همه وجودم از هق هقی خشک می لرزید ... انقدر نوازشم کرد که کمی آروم گرفتم ... فرهان کنارم وایستاده بود و یه ریز سوال می کرد :
- چی شده ارغوان... کی بود تلفن کرد ... 
هامون که نفهمیدم کی رفت و گوشیم رو از توی ماسه ها برداشت اونو به طرفم گرفت و گفت :
- بگیر اردلان یه سره داره تلفن می کنه !
فرهان عصبی پرسید :
- اردلان کیه ... 
نگاه هامون هم پر از سوال بود ... بی حوصله گوشی رو گرفتم و قبل از اینکه دکمه سبز رنگ رو فشار بدم صدای ترمه رو شنیدم که خیلی اروم به اونا گفت :
- داداششه ! 

وقتی داشتم حرف می زدم صدام به طرز غیر قابل باوری آروم شده بود :
- باشه اردلان ... مگه نمی خواستی بهت ثابت کنم .. تو برو تهران من تا چند روز دیگه میام و بهت ثابت میکنم 
- باید با من بیایی ! 
- من با تو هیچ قبرستونی نمیام .. اگر بخوای جلوی خونه بمونی کلا دیگه قید خونه رو هم می زنم . 
تلفن رو قطع کردم و بی حال به طرف ماشین رفتم . همه در سکوت دنبالم اومدن . وقتی سوار ماشین شدم اس ام اس از اردلان رسید 
" من میرم تهران اما اگر تا یه هفته دیگه اومدی که هیچ نیومدی این بار میام به زور میارمت "
پوزخندی زدم و برای فرار از نگاه های پر از تعجب و نگرانی سرم رو به شیشه تکیه دادم و تظاهر به خواب کردم . 
نوازش دست ترمه رو از روی بوی عطر تندی که همیشه به مچ دستش می زد تشخیص دادم و چشمام رو باز کردم . جلوی در خونه وایستاده بودیم . حوصله اعتراض به اینکه چرا ما رو تا اینجا اوردن نداشتم . سفر کاری که قرار بود تفریحی هم باشه به بدترین وضع ممکن واسم گذشته بود . 

*** 
سعید با دلخوری نگام کرد :
- می بینم مردم از وقتی کارمند شدن دیگه دوستای قدیمیشونو تحویل نمی گیرن ! 
بی اختیار بهش لبخند زدم . چقدر دلم برای این پسر مهربون و شوخ تنگ شده بود . انگار تازه داشتم ادمای اطرافم رو بهتر و بهتر می شناختم .. . 
- باور کن خیلی درگیرم ... 
یه ابروش رو بالا داد و گفت :
- اوه اوه چه مودبم شده ! جون من بیا یه بشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار ... 
چپ چپ نگاش کردم و با خنده گفتم :
- کلا فرصت طلبی دیگه ... می ترسم بشکونت بگیرم خواب به خواب بری ... 
صداشو نازک کرد و گفت :
- دورررر از جون ! تازه دارم داماد میشم ... هزارتا آرزو دارم ... 
با ناباوری و تعجب گفتم :
- جغله تو رو چه به داماد شدن ...؟
- والا راستش رو بخوای من از وقتی دو سالم بود داماد شدم ... فقط رو نکرده بودم ...
- یعنی چی ؟
- خوب از وقتی این دختر خاله مادر مرده ما به دنیا اومد نافش رو به اسم من بریدن دیگه ... 
نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم :
- مثل آدم حرف بزن سعید .. .مادر مرده چیه .. خجالت بکش .. 
صندلی روبروم رو عقب کشید و رو به مسئول بوفه داد زد :
- قربون دستت چاییت برسه ... 
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم :
- مگه اینجا قهوه خونه میدون گمرکه داد میزنی .. 
- دارم تمرین می کنم مرد بشم ... 
- پس خودتم قبول داری نا مردی .. 
با قهر از روی صندلی بلند شد :
- حالا اگر گذاشتی دوکلمه واست درد دل کنم ... 
آستینش رو کشیدم و وادارش کردم روی صندلی بشینه :
- قهر نکن لوس ... اصلا تو کمپانی مردانگی داری .. خوبه ؟ حالا بگو قضیه چیه .. 
- چاکریم انقدر چوبکاری نکن آبجی .. قضیه ای نیست دیگه گفتم که دختر خاله مادر مرده ما .. 
- مودب باش سعید مثلا میخوای باهاش ازدواج کنی .. 
این بار هر دوتا ابروش رو بالا برد و گفت :
- وا مگه دروغ می گم مادر مرده است دیگه .. مادرش همون موقع که دنیا اوردش به خاطر ناشی بودن دکتر بیهوشیش رفت تو کما و دیگه به هوش نیومد ... مامانمم که فقط همین یه خواهر رو داشت گفت دخترش باید بشه عروس خودم نمی خوام بی پشت و پناه بزرگ بشه .. 
با دقت به صورتش نگاه کردم به نظر نمی رسید از این وصلت اجباری ناراحت باشه :
- مثل اینکه خودت هم بدت نمی آد 
- والا اگر از بچگی تو سرت کرده باشن که این زنته و باید باهاش ازدواج کنی حس مالکیت به آدم دست می ده ... هر دومون عادت کردیم به اینکه اسمامون کنار هم باشه .. 
- عادت یا عشق ؟
سرش رو یه وری کرد و چپ چپ نگام کرد :
- دیگه قرار نشد تو مسائل ناموسی بنده فضولی کنی .. 
با تمسخر گفتم :
- مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ؟ تو خودت هنوز مرد نشدی اونوقت دم از ناموس می زنی ... 
بعد از گفتن این حرف از جام بلند شدم و در حالی که دور می شدم گفتم :
- دیدی که کسی تحویلت نگرفت واست چایی بیاره .. می تونی این نصفه دلستر منو بخوری ... 
- مگه مغز خرخوردم که این زهر مار تو رو بخورم هرکی ندونه فکر میکنه صد ساله عرق خوری ...

همونطور که لبخند می زدم ازش دور شدم . فرهان و هامون روی صندلی نزدیک به در بوفه نشسته بودند . مستقیم به طرفشون رفتم قبل از اینکه چیزی بگم فرهان با پوزخند گفت :
- مثل اینکه خیلی خوش می گذشت صدای خنده اتون کل بوفه رو برداشته بود ... 
چپ چپ نگاش کردم :
- اوی آقای رئیس هول ورت نداره فکر نکن اینجام رئیسی ... 
توقع داشتم هامون هم دنبال حرفش رو بگیره و یه متلک بارم کنه اما اون فقط سرش رو به نشونه سلام تکون دادو لبخند زد ..منم سرم رو تکون دادم و گفتم :
- من پس فردا دارم میرم تهران حدود سه روز طول می کشه برگشتم ... 
فرهان لیوان یه بار مصرف چاییش رو نزدیک لبش کرد و گفت :
- الان داری تقاضای مرخصی می دی ؟ اینجا تو بوفه .. مگه نگفتی من رئیس نیستم اینجا .. 
- ای بابا شما پسرا چرا انقدر نازک نارنجی هستین بعد اسم ما بد در رفته .. 
- به هر حال من موافقت نمی کنم ... 
حوصله لج بازی و کل کل باهاش رو نداشتم :
- فرهان این یه سفر ضروریه و من باید برم ... وگرنه ممکنه برای همیشه مجبور بشم برم .. در ضمن فقط یه روزش کاریه ... دو روز بعدش که پنج شنبه و جمعه است .. ا زحقوقم کم کن .. 
فرهان زیر لب غرولندی کرد و بعد پرسید :
- قلت رو هم با خودت می بری ؟ 
- کی ؟ ترمه 
- اره دیگه ... 
- نه تنها میرم ... ترمه یه خورده پا درد داره امروز هم واسه همین نیومد دانشگاه ... 
هامون بلاخره لب باز کرد :
- بشین برم برات یه چیزی بگیرم .. 
سرم رو تکون دادم :
- نه من وقتی دلستر می خورم تا یه کم بعدش نمی تونم چیزی بخورم ... فعلا .. 
از در بوفه که بیرون اومدم گلاره رو دیدم که از پله ها بالا می اومد ... بی اختیار اخمهام تو هم رفت .. تو این چند روز هر وقت می دیدمش بی توجه از کنارش رد می شدم ... این بار هم به سرعت به طرف خانوم میهن دوست که جلو تر از من داشت به طرف کلاس می رفت رفتم و خودم رو بهش رسوندم :
- سلام ترانه جون .. 
- سلام ارغوان خوبی ؟ 
- قربونت برم .. می خواستم ببینم دیگه جلسه نقد فیلم نداری.. دلم تنگ شده واسه یه فیلم خوب 
لبخند مهربونی به روم زد و گفت :
- فکر کنم از یه ده پونزده روز دیگه شروع بشه 
دستامو به هم کوبیدم و گفتم :
- چه خوب .. 
کشیده شدن بازوم باعث شد به شدت به طرف عقب برگردم وباصورت عصبانی گلاره روبرو بشم ..
با اخم نگاش کردم و خودم رو عقب کشیدم :
- چیه فکر می کنی بیماریم مسریه ... 
میهن دوست با تعجب به ما دوتا نگاه می کرد . نگاه دقیق و پر از تمسخری به گلاره انداختم مثل همیشه شیک پوش بود مانتوی قهوه رنگ و مقعنه و شلوار کتان کرم رنگش بر عکس چند روز قبل اتو کشیده و مرتب به نظر می رسید . ارایش محو بژی کرده بود و بوی تند و گرم عطرش منو یاد عطر ترمه می انداخت . بی حوصله گفتم :
- فرمایش ؟
- باید باهات حرف بزنم .. 
نگامو از روش برداشتم :
- فکر نمی کنم ما حرفی برای گفتن به هم داشته باشیم .. 
اینبار دستش رو روی شونه ام گذاشت :
- اما من دارم خانم پاستوریزه ... 
لهجه اش خیلی شبیه شمالی ها بود تا وقتی که خودش نگفته بود کرد زبانه محال می شد که بفهمم .. میهن دوست که حس می کرد شاید مزاحم باشه زیر لب گفت :
-ارغوان جان من برم باید قبل از کلاس با استاد حرف بزنم ... جلسه نقد هم گذاشتیم خبرت می کنم ... 

سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم ... گلاره با لحنی که به شدت سعی می کرد خصمانه نباشه گفت :
- قول می دم زیاد وقتت رو نگیرم ..

دروغ چرا خودم هم کنجکاو بودم برای اون همه سوالی که اگر مشغله های زندگیم می گذاشت هر شب قبل از خواب بهش فکر میکردم . بی حرف به راه افتادم و اونم دنبالم اومد . روبروی ساختمون دانشگاه یه میدون کوچیک با یه آب نمای قشنگ ساخته بودن که خوشبختانه خلوت به نظر می رسید . روی یکی از نیم کت های فلزی روبروی آب نما نشستم . گلاره اما روبروم وایستاد . سرم رو بالا بردم تا نگاش کنم اما نور خورشید چشمم رو زد .. وقتی شروع به حرف زدن کرد لحنش خیلی اروم تر شده بود :
- ممنون که از اتفاقات اون روز به کسی چیزی نگفتی ...
به تندی پرسیدم :
- از کجا می دونی که چیزی نگفتم ؟
- چون رفتار ترمه و بقیه فرقی نکرده ... فقط ..
چهره اش تو هم رفت :
- فقط تویی که هر بار می بینیم انگار از کنار یه آشغال رد میشی ..
حوصله تعارف نداشتم .. زل زدم تو چشمای زیباش و گفتم :
- آشغال خیلی زیبا ... حیف ..
صدای خنده عصبیش متعجبم کرد !
- درسته من یه آشغال قشنگم ... که واسه همین هم هواخواه زیاد دارم ...
با طعنه گفتم :
- فعلا ! فعلا هواخواه زیاد داری ..
صداش سرد بود سرد و تلخ :
- ببین دختر خانوم ... واسه من جانماز اب نکش ... تو هم همراه دوتا آقا پسر دیگه شش صبح تو اون کافه لعنتی بودی ... جایی که همه می دونند بچه های دانشگاه وقتی کارشون گیر غیر قانونی داشته باشه سر از اونجا در میارن .. کاظم هوای همه رو داره یا اتاق خالی می ده یا جنس ردیف می کنه ...
دوباره خندید و به نظرم رسید که ردیف دندونای مرتبش یه هاله زرد رنگ روش نشسته .. با بی رحمی گفتم :
- خوب آره اینو که فهمیدم اما انگار گاهی خودش شریک قافله است ...
با خودم فکر کردم .. هامون گفته بود پاتوق بچه هاست ... فرهان گفته بود کارم گیر کرده و کاظم راش انداخته ... صدای خفه گلاره منو از بهتی که توش معلق بودم کنار کشید :
- اره شریک میشه .. اتفاقا شریک بی رحمی هم می شه ... اما تو به چی می خوای برسی با متلک گفتن به من ..
- به من چه .. خودت خواستی حرف بزنیم ..
- اره چون فکر کردم زیادی از خودت مطمئنی ... تو کجا بودی وقتی پدرم رو کردهای عراقی سر بریدن ... وقتی داداشام شدن سرپرستم و روزگارم رو سیا کردن وقتی دوست پسر شیعه ام رو فقط رو حساب اینکه می خواست باهام ازدواج کنه تا سر حد مرگ کتک زدن فرستادنش گوشه آسایشگاه معلولها و خودشون هم راهی زندون شدن ... کجا بودی وقتی مادرم انقدر نفرینم کرد و تو سر و کله خودش زد تا یه شب خوابید و صبح دیگه از جاش پا نشد ... وقتی تو شهرمون راه میرفتم و همه تف و لعنت می کردن ... وقتی خانواده اش هر جا می دیدنم بهم حمله می کردن و کتکم می زدن ... وقتی فرار کردم و بدون اینکه هیچ کس چیزی بدونه به این دانشکده و شهر لعنتی پناه اوردم ...
در حالی که اصلا احساس تاثر نمی کردم گفتم :
- یعنی اینا دلیل خوبیه واسه اینکه خودت رو حراج کنی ...
چشماش برق زد .. خودمم باورم نمی شد انقدر وقیحانه باهاش حرف میز نم :
- نه .. اما وقتی تو این خراب شده واسه نون شبم موندم .. وقتی حسرت یه جفت کفش سالم رو خوردم .. وقتی کمند هر روز و هر شب کنارم مدل به مدل پوشید و عوض کرد و خورد و منو مسخره کرد ... وقتی خانواده ام دیگه حتی اسمم رو نیاوردن و طردم کردن .. وقتی وحشت از آزادی داداشام هر لحظه کابوسم شد ... تو و امثال تو کجا بودین که حال و روزم رو ببینید ...
با غرور سرم رو بالا گرفتم :
- فکر می کنی فقط خودت از همه جا رونده و مونده شدی ... یعنی هر کس به بی پولی و تنهایی خورد باید خودش رو به لجن بکشه .. الان پولی که با این خفت در میاری رو راحت خرج می کنی ؟
فریاد کشید :
- اره تو هم شعار بده که باید کار می کردم باید کلفتی می کردم .. اما تو این شهر یه وجبی که سر و تهش رو بزنی دوتا شرکت هم نداره از کجا کار گیر می آوردم .. میدونی اولین کسی بهم نشون داد میشه بی زحمت خیلی بیشتر از کار کردن پول در آورد کی بود ... دکتر نظامی ... .وقتی تو مطبش به عنوان منشی مشغول به کار شدم ... واسه چی خودم رو پاک نگهدارم ... واسه اینکه داداشام از زندان در بیان و بیان گیس کشون منو ببرن و بدن به یکی از همپالکی های خودشون ... خیلی سریال می بینی خانوم کوچولو .. تو که حتی یه شب گرسنگی نکشیدی و هر شب عروسکت رو بغل کردی خوابیدی حق نداری به من بخندی .. هر وقت تو موقعیت من تونستی خودتو جمع کنی و پات خطا نره مردی .. .
سرم رو تکون دادم :
- حالا بیشتر برات متاسفم گلاره .. چون می دونی داری چه غلطی میکنی ... اینکه آدم بدونه و بازم ادامه بده نشون میده ذات پلیدی داره ... تو این شهر هم اگر بخوای می تونی کار کنی و درست خرجت رو در بیاری ... گور بابای امثال کمند فقط باید بخوای .. تو دنبال راه راحت می گردی ... نمی تونی تهش چی در انتظارته .. دو روز دیگه همین امثال شروین تف هم تو صورتت نمی اندازن .. انقدر مواد مصرف می کنی که می شی مثل یه عجوزه دیگه از این صورت زیبات هیچی نمی مونه... اون موقع چطوری میخوای خرجت رو در بیاری ... صالح نیا رو ندیدی ؟ دانشجوی ترمشش مهندسی کامپیوتره اما تو همین شهر خراب شده که به نظر تو کار توش پیدا نمیشه حاضر شده بره کنار تنور نونوایی وایسته و خمیر چونه بگیره !
خنده تمسخر آمیزی سر داد و شروع به دست زدن کرد :
- افرین سخنرانی جالبی بود ...
از جام بلند شدم :
- برو بابا ... تو فقط میخوای خودتو توجیه کنی ... تو اگر همین الانش هم یه کار شرافتمندانه برات پیدا بشه حاضر نیستی دست از این کثافت کاریات برداری ...
راهمو سد کرد :
- ببین خانوم کوچولو واسه من نطق نکن ... من هر وقت بخوام می تونم درست زندگی کنم ...
مستقیم تو چشماش نگاه کردم :
- بهم ثابت کن !
- چطوری لعنتی ... وقتی حتی تو این شهر نمی تونم از پس خریدن یه دونه نون بر بیام ... وقتی هیچ جایی نیست که کار کنم .. هر جا هم که برم دنبال کار قبل از هر چیزی صورتم و هیکلمو می بیینند .. وقتی حتی صاحبخونه ام حاضره جای کرایه خونه ماهی دو سه شب ...
دستم رو گرفتم جلوی دهنش .. نمی خواستم بشنوم ... نمی دونم چرا یاد سیامک افتادم .. حس داشت از تو تنم می رفت :
- من برات کار پیدا می کنم .. اونقدر که بتونی خرج خودت رو بدی ...
سرش رو عقب کشید و پوزخندزد :
- برو بچه جون من وجب به وجب این شهر رو گشتم ...
در حالی که ازش دور می شدم بدون اینکه برگردم دستم رو تکون دادم و گفتم :
- من برات کار پیدا می کنم .. بعدش ببینم تو چقدرخوب شعار میدی!!!



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 1,252
  • بازدید کلی : 69,817
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /