loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 276 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

-باید ازش شکایت کنم .
یوسف کلافه از کلی کلنجار دستش رو لابه لای موهاش فرو برد
-اخه به چه جرمی ..؟هیچ دقت کردی اون پدرشه وتا خود رضوانه نخواد من وتو هیچ کاری ازمون برنمیاد ..
-خب میگی دست رو دست بذارم ؟؟شکنجه اش داده یوسف ...اون ناپدر ...رضوانه رو شکنجه داده ...
-پدرشه ..
-بره زیر گل همچین پدری ..
-قانونه... کاریش نمیتونی کنی ..
-اگه ...اگه ..
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..
-اگه شوهرش داده باشه ...؟
کلافه دست توی موهام فرو کردم وتا شدم از درد ...
-حال من رو نمیفهمی یوسف ..
-آخه چطور بفهمم ؟تو همه اش یه بار دیدیدیش ..میخوای باور کنم که با یه نگاه عاشقش شدی ..
-نه این علاقه ربطی به اون دیدار اول نداره ..من ورضوانه جور دیگه ای بهم وصلیم ..
-وای سجاد ..بس کن ..به خدا کم کم دارم تو سلامت عقلیت شک میکنم ..
-حق داری ...خودمم نمیدونم چه مرگمه ..فقط میدونم رضوانه به خاطر کار من داره عذاب میکشه ..نمیتونم دست رو دست بذارم .
-اگه شوهر کرده باشه چی ..؟حاضری دیگه سراغش رو نگیری ...؟
نگاهم رو به زمین دوختم ...حتی فکر کردن به این مسئله برام سخت بود ..
رضوانه هم آغوش من بود ..نیمه ی من ...اونوقت چه جوری میتونستم همچین فکری رو به ذهنم راه بدم ..؟

-به من نگاه کن سجاد وجوابم رو بده ..اگه شوهر کرده باشه داری مرتکب گناه بزرگی میشی ...فکر کردن به زن مرد دیگه ای اصلا درست نیست ...
همون جور مسکوت به زمین خیره موندم ..
-میفهمی حرفهام رو سجاد ..؟تو داری به ناموس مرد دیگه ای فکر میکنی ...خودت حاضری کسی به زنت فکر کنه ...؟
-بسه ..تمومش کن ..شاید هنوز ازدواج نکرده باشه ..
-ازکجا معلوم ..سند داری ..؟مدرک معتبر داری ..؟تو حتی نمیدونی کجاست ..
-پیداش میکنم ..
-که چی بشه؟ ..که اگه شوهر نکرده باهاش ازدواج کنی ..؟ یه نگاه به سرتاپای خودت بنداز
تویِ یه لاقبا ..که مسئولیت یه مادر پیر هم رو شونه هاته ..انتظار داری سرتیپ شاهد فراهانی با اون ید وبیضا واسم ورسمش ..دختر دسته گلش رو بده دستت ..؟
اصلا تا حالا فکرش رو کردی به خاطر کاری که انجام دادی رضوانه وپدرش میخوان سر به تنت نباشه ..تو آبروی یه دختر ایرانی وپدرش رو بردی ..؟
فقط کافیه یه نفر از همکارهای پدر رضوانه این موضوع رو فهمیده باشه ...اونوقت سرتیپ فراهانی چه جوری میخواد این افتضاح رو جمع کنه ..؟
نفس خسته ای کشید ودست روی شونه ام گذاشت وملایمتر از قبل ادامه داد
-سرعقل بیا سجاد ..حتی اگه رضوانه عاشقت باشه ..که مطمئنم با کاری که تو کردی نیست ..
حتی اگه پدرش.. شوهرش نداده باشه ..که بعید میدونم ..

حتی اگه فاصله ی طبقاتی وفرهنگی ومشکلات مالی تو رو هم ندید بگیریم ..
بازهم پدر رضوانه حاضر نمیشه جنازه ی دخترش رو هم رو دوش تو بذاره ..
لبهام رو با حرص روی هم چفت کردم ..همه ی حرفهای یوسف حقیقت داشت ومن حتی تاحالا به این شکل به موضوع فکر نکرده بودم ..
ولی یوسف وبقیه چه میدونستن از این درد سینه سوز ...مگه دل من این دلیل وبرهان ها رو قبل داشت ...؟نداشت ..من عاشق رضوانه بودم ..
تمام زندگیم رضوانه بود ..وهیچ مانعی به جز ازدواج کردنش با مرد دیگه ای نمیتونست سد راهم بشه ..
حتی پدرش ..حتی خود خود رضوانه ..

تو یه لحظه عزمم رو جزم کردم واز جا بلند شدم .
-میدونم حماقته ..میدونم دیوونگی محضه ..ولی من باید رضوانه رو پیدا کنم ..باید بفهمم حالش خوبه ودلش خوش ...اونوقت ..
دستی از کلافگی تو موهام کشیدم ...حتی خودم هم نمیدونستم تا چه حد به حرفی که میزنم عمل میکنم ...
-اونوقت اگه رضوانه نخواست از زندگیش بیرون میرم ..
یوسف با درموندگی وتاثر سری تکون داد ..مسلماً نه یوسف ونه مادرم ..ونه هیچ کس دیگه ..نمیتونست درکم کنه ..
این درد من بود ..منِ تنها ...حتی مطمئن نبودم که ایا رضوانه هم این درد رو داره یا نه ..
-حالا میخوای چی کار کنی ...؟
-باید آدرس آیدا رو پیدا کنم .
-چی ؟از کجا ..؟
-نمیدونم با حرفهایی که میزد مثل اینکه همشون خونه نشین شدن ووضعیت بدی دارن ..
تو این بین موقعیت رضوانه از همشون بدتر بوده ..اگه بتونم دل آیدا رو نرم کنم شاید بتونم از طریقش رضوانه روهم گیربیارم ..

-من نمیدونم با صحبتهایی که صبح بهت گفته چه توقعی داری که بازهم باهات حرف بزنه ...؟
-مجبورم یوسف ..مجبور ..میگی چی کار کنم ...؟اگه این امید رو هم نداشته باشم کارم به جنون میکشه ..
کمکم کن یوسف ..یه جوری شماره اش رو برام گیر بیار ..
-اومدیم واصلا شماره رو پیدا کردم ..آیدا نمیخواد باهات حرف بزنه ..
با پریشونی وبی حوصلگی نفسم رو فوت کردم
-یوسف ..آیه ی یاس نخون ..به جای این حرفها کمک حالم باش ...

-خیل خب بذار بینم چی میشه ..فقط دعا کن آیدا هم مثل دخترعموش اونقدر کله خر نباشه که به جرم مزاحمت از هردومون شکایت کنه ..داشتم برق اخرین لوستر رو امتحان میکردم که درشیشه ای مغازه باز شد ...
صدای کریستال های اوزیزون پشت در نوای خوشی براه انداخت ...

با دیدن قامت یوسف با هول از پله های چهار پایه پائین اومدم جوری که چارپایه تلوتلویی خورد ..
-سلام پسر... شیری یا روباه ..؟
یوسف تنها سری به معنی سلام تکون داد وخودش رو روی صندلی جلوی میز انداخت ...
از جیب پیرهنش برگه ای بیرون کشید وبا خستگی گفت ...

-پدرم دراومد تا تونستم شماره اش رو گیر بیارم ...معلوم نیست اصل ونصبشون به کی میرسه که پیدا کردن نشونیشون امنیتیه وخلاف قوانین ...
با ذوق به شماره ها خیره شدم ..
-ولی حاضر نیست باهات حرف بزنه ...
وارفتم وتمام شوق وذوقم فروکش کرد ..
-چرا ..؟؟!!
-خب معلومه تو رو عامل تمام این بدبختی ها میدونه ...وضعیت رضوانه که معلومه ..سه هفته است که نیست شده ..ولی خودش ودخترعمه هاش شرایط سختی دارن ...میگفت حتی برای کلاس رفتن هم مشکل دارن ...
با ناراحتی دستی به موهاش کشید ..
-هیچ وقت فکر نمیکردم کار ما به چنین جایی برسه ...
کلافه سری تکون داد ...
-تمام مدتی که داشتم باهاش حرف میزدم گریه کرد ونفرینت میکرد ..اولش که حتی حاضر نبود با من حرف بزنه ..ولی بعدش که شرایطتت رو گفتم ارومتر شد .
با هول پرسیدم
-ادرس چی ؟..ادرس پدر رضوانه رو داد ..؟
-نداد ...گفت اگه باد به گوش عموش برسونه .همین یه ذره ازادی رو هم ازش میگیرن ..
سرخورده از اون همه تلاش ونیافتن لب زدم
-اگه حرفهات رو شنیده پس چرا نمیخواد با من حرف بزنه .؟
-از دستت خیلی عصبانیه ...شرایطشون هم قاراش میش شده ...
-حالا میگی چی کار کنم ؟...اگه باهاش حرف نزنم چه جوری ادرس رضوانه رو گیر بیارم ..
-بهم مهلت بده .
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد وبا کلافگی دستی تو موهاش کشید ....
-امروز که باهاش حرف زدم از خودم بدم اومد ...ما مثلا میخواستیم جلوی این روابط رو بگیریم ...ولی دستی دستی خودمون هم قدم تو همچین راهی گذاشتیم ..
میدونی چقدر سختم بود ..؟ما داریم چی کار میکنیم سجاد ..؟

صحبت تلفنی با یه دختر ..یا خودتو ...عاشق دختری شدی که همه اش یه بار دیدیش وبرای رسیدن بهش همه ی حد ومرزها رو زیر پات گذاشتی ..
با ناراحتی پیچ گوشتی تو دستم و رو میز گذاشتم ...
-من نمیدونم قبلا چی بودم والان چی شدم ..فقط میدونم چنان باری روی شونه هامه که نمیذاره نفس بکشم ..
مکثی کردم وبا نگاه خیره ادامه دادم ...
-اگه میبینی برات سخته میتونی کنار بکشی ...
بهت حق میدم ودرکت میکنم ..که نخوای تو این راه با من باشی ..
ولی من نمیتونم.... درکم کن یوسف ..من ناخواسته وارد این مسیر شدم ومجبورم تا انتهای راه رو برم ..
نه فقط برای نجات دادن رضوانه ..بلکه برای اسایش خودم ..

رضوانه اگه منو نخواد به شرفم قسم میخورم که اسمش رو هم نبرم ..
دستهام لرزید ...دلم هم لرزید از تصور نداشتن رضوانه ای که تمام زندگیم شده بود ...
-ولی اگه خواست ..اگه حسش درست مثل حس من بود ..ازم توقع نداشته باش که یه گوشه وایسم وپرپر شدنش رو تماشا کنم ...

-نمیدونم والا... گیج گیجم ..مامانم میگفت شماها که دم از پاکی میزنید چی شده که افتادید دنبال یه دختر .؟
چشمهام از تعجب گشاد شد -مگه بهش گفتی ..؟
-پس چی ..؟میخواستم چه جوری با ایدا حرف بزنم ..؟مجبور شدم تموم جریان رو بگم تا مامان بهش زنگ بزنه ...
-به هرحال انتخاب از اینجا به بعد با خودته ..این تویی که باید بگی باهام میمونی یا نه ..
-باهاتم رفیق تا تهش باهاتم ..فقط نگرانم ..نگران اینکه کی اشتباه کردم ...گذشته ام خطا بوده یا کارهای الانم اشتباه ..؟مشکل اینجاست که نمیدونم ..
تا قبل از این اتفاق ها وحرف زدن با ایدا ...فکر میکردم بهترین کار رو میکنم ..
ثواب دنیا واخرت ...بهترشدن جامعه مون ...
ولی امروز که با ایدا حرف زدم ..وقتی نفرینت میکرد ..وقتی داد میزد که جرمش چی بوده ..

وقتی میگفت فقط مجبوره با باباش بیرون بره ..چون دیگه خونواده اش بهش اطمینان ندارن ...
وقتی گفت اون دنیا به خاطر یه لاخ موی بیرون مجازاتش نمیکنن بلکه من رو ..یوسف کریمی رو ...به خاطر مردم ازاری واذیت کردن دخترایی مثل ایدا ورضوانه بازخواستت میکنن تنم یخ کرد ..
برای اولین بار شک کردم به هدفم ..من با این دید به قضیه نگاه نکرده بودم ..
همیشه میخواستم مفید باشم ...کار ثواب انجام بدم ..جلوی بی بند وباری رو بگیرم ..
ولی ایدا ازم سوالهایی پرسید که تو جوابش موندم ...بهم گفت ..

(مطمئنا با کارهای تو وامثال تو نه من ونه هیج کس دیگه ای از تصمیمش منصرف نمیشه ..فقط ازت میپرسم جواب این دل زدگی من از اسلام رو کی میخواد بده ...تو یا سجاد ..؟
میدونی چه گناهی رو دوشته ..؟تو من رو حتی از دینم هم زده کردی ..وای به حال تو ...وای به حالت ...
کاری کردی که حتی همون دورکعت نماز زوری رو هم نخونم ..چون میخوام باتوی بچه بسجی لج کنم ..

چون میخوام به همه بگم من ادمم وحق اختیار ...نه تو ونه هیچ کس دیگه ای نمیتونه وادارم کنه افکارم رو عوض کنم .)
کف دستش رو روی صورتش کشید ...وبه جلو خم شد ..
-بعد از مدتها که نتیجه ی کارم رو میبینم گیج شدم ..بدجوری درمونده شدم سجاد ...دیگه نمیفهمم چی غلطه وچی درست ..
دست گذاشتم رو شونه اش ..حق داشت من هم گیج بودم ..وقتی تو صدق اندیشه وعقایدت مردد میشی ..
دیگه نمیدونی راهی که رفتی یا راهی که داری میری درسته یا نه ..

کنارش روی صندلی ولو شدم ..
-میدونم چی میگی ...منم همین حال رو دارم ..ولی درد من بیشتر از تواِ
تو نگران عاقبت کارت هستی ولی من دارم تو اتیش نتیجه ی کارم کباب میشم تو نمیدونی چه باری روی دوشمه ...
میدونم به هر کسی بگم مسخره ام میکنه ..درکم نمیکن ..یکیش مادر خودم ...
فکر میکنه جنی شدم که شب به شب یه تیکه پارچه رو میندازم روم تا بتونم راحت بخوابم ..

حتی تو هم نمیتونی بفهمی ندونستن سرنوشت رضوانه... اینکه کجاست وچه بلایی سرش اومده ..اینکه ..اینکه ..
دستهام مشت شد وسینه ام تیر کشید ..
-نکنه به زور به یه مرد متعصب تر واحمق تر از من ..شوهرش دادن داره دیونه ام میکنه ..
اون شب نحس باهاش لجبازی کردم ..خواستم حالیش کنم خر نیستم ..ولی ای کاش وانمود میکردم که حالیم نیست ..
ای کاش این همه رو کارم پافشاری نمیکردم وبه حرفش گوش میدادم ..ولی ندادم ..التماسم کرد یوسف ..رضوانه

با کف دستم سینه ام رو ماساژ دادم ..قلبم میسوخت ..یاد اون شب ..یادحرفهاش ..
-رضوانه ازم خواهش کرد ولی بازهم اهمیت ندادم ..حالا چی شد جواب اون قد بازی ها ؟..
ویلون وسرگردون شدن خودم واون همه زجر برای دختری که از همه بی گناه تر بود

از دست خودم شاکیم ..اگه اونقدر لجباز نبودم حداقل نه من به این روز میوفتادم ...نه تو اندیشه ها و تفکراتت ناقص میشد ...
سکوت کردم وسربه زیر انداختم ...دست یوسف رو شونه ام نشست ..
-غصه نخور داداش ...شاید این هم حکمت خدا بوده که دست از این کارمون برداریم ...نگران نباش ..پیداش میکنیم ..حتی اگه ازدواج هم کرده باشه میتونی ازش بخوای حلالت کنه ..
سربلند کردم... جلوی چشمهام ازبغض یه پرده اشک نشسته بود ...
-فکر میکنی میتونم ؟از پسش برنمیام یوسف ..
-خدا بزرگه ..هرچی اون صلاح بدونه ..
-تو فکر میکنی صلاحش اینه که با این دل شیدا بگردم وکو به کو ومنزل به منزل بجویمش ووقتی بهش رسیدم بفهمم که زن یکی دیگه شده ..؟
واقعا صلاح خدا اینه یوسف ...؟
-بسه سجاد ..یه سری مسائل ومشکلات به خاطر انتخاب غلط خودمونه ..
ربطی هم به خدا نداره ...حالا هم مردونه باید پاش وایسیم ..

از جا بلند شد وادامه داد ..
-من که دیگه عقلم به جایی قد نمیده ..سعی میکنم با ایدا حرف بزنم تا ادرس رو بگیرم ...
حداقل بدونیم خونه اش کجاست ...کاری نداری ..؟

-نه به سلامت ..امیدوارم با خبر خوش برگردی ..
یوسف تنها سری تکون داد ورفت ..کف دستم رو همچنان روی سینه ام میکشیدم ..قبلم هنوز تیر میکشید ..
****-میخواد ببینتت ...
گوشی رو دست به دست کردم ...
-کی...؟
-خب معلومه ..آیدا ..
-ولی من که باهاش حرفی ندارم ..فقط یه ادرس میخوام ...
-میگفت یه چیزهایی هست که باید به خودت بگو ...
-مگه نگفتی باباش نمیذاره ...
-میگفت کلاس زبان داره نزدیک موسسشون یه پارک دنج هست که اونجا قرار گذاشته ...
نفس سنگین یوسف ادامه ی حرفش بود ..هردو به یه چیز فکر میکردیم ...که این دیگه چه مصیبتی بود ؟...
من ویوسف یه مدت مسئول جمع کردن دختر پسرهایی که تو پارک قرار میذاشتن بودیم وحالا خودمون ...داشتیم همچین کاری میکردیم ...
خدایا نکنه اه وناله پشت سرمه که داری هرروز وهرلحظه این جوری پشتم رو میلرزونی ...
من روچه به قرار با دختر مردم ؟...با ناموس مردم ؟...همین مردمی که میخواستم جامعه رو براشون پاک کنم ...
-چی میگی یوسف؟ ...من وتو تا همین چند وقت پیش همچین دختر پسرهایی رو از تو پارک جمع میکردیم حالا خود من ...
دستم مشت شد از عصبانیت ...سربلند کردم واز ته دل نالیدم ..
-خدایا این دیگه چه امتحانیه ...؟
-چاره چیه سجاد ...گفته فقط به خودت ادرس میده ..مجبوری ..
واقعا مجبور بودم ..؟اره مجبور بودم ..برای داشتن یه خواب راحت له له میزدم وراه به جایی نداشتم ...
برای داشتن یکم اسودگی، یکم ارامش ...شاید هم کم شدن این عذاب وجدان نفس گیر... مجبور بودم ...

فقط خدا میدونست با حرفهایی که راجع به رضوانه شنیده بودم تو این شبها حتی با وجود بوی چادر رضوانه هم یه شب خواب راحت نداشتم ..
-باشه کی ..؟
-فردا ساعت پنج عصر ..
-از کجا بشناسمش من که قیافه اش زیاد یادم نیست ...
یوسف مکثی کرد ...
-الو یوسف..؟
-گفت خودش میشناستت ..میگفت اینقدر ازت متنفر هست که هرجای دنیا که ببینتت میشناستت...
نفس گرفتم شاید که قفسه ی سینه ی خالیم پربشه ...
-سجاد چی کار میکنی ...؟
-میرم ..
-اگه بچه ها گرفتنتون ...؟
-اونش دیگه دست من نیست ..خدا خودش میدونه چرا میرم ...پا کج نمیذارم که ترس از بچه ها داشته باشم ..
پوزخندتلخی روی لبهام نشست ..درست مثل رضوانه ی بیگناه که به خاطر لجاجت من کارش به اینجا کشید ..به این سرگردونی ...به اون همه درد ...
-کاش میتونستم بیارمش خونمون ...ولی این بدتر از بده ...مجبورم یوسف ...فقط دعا کن این جریان ختم به خیر بشه ...
چون اگه نشه یا من از عشق رضوانه سر به بیابون میذارم یا از این همه بی ابرویی کارم به جنون میکشه ..دعا کن یوسف ...بدجوری محتاج دعاتم ...
-خدا خودش کمکت کنه ...مواظب خودت باش ...
-نیستم ...دیگه مواظب هیچی نیستم ...فقط رضوانه ...رضوانه خوب باشه من هم خوبم ...
***
آیدایی که دیدم دقیقا همون دختری بود که تو اون شب گرم تابستونی جفت رضوانه نشسته بود ...با همون تیپ ...همون قیافه ..شاید تا حدی ساده تر .ولی با یه تفاوت فاحش ...
اینکه کلی نفرت ..کلی خشم وعصیان ته چشمهاش نشسته بود ووجودم رو زیر ورو میکرد ...
نگاه پراز نفرت ایدا تیره ی پشتم رو لرزوند ...نکنه نگاه رضوانه بااون همه بلایی که به سرش اوردم بدتر از نگاه ایدا باشه ؟...
اگه این طور باشه من میمیرم ...دیگه دلی برای دیدن ناراحتی وخشم رضوانه ندارم ...
هرچند که به خشمش هم راضی بودم ..رضوانه رو پیدا میکردم بعد از اون دیگه هیچی مهم نبود ..

کنارش با کلی فاصله روی نیمکت نشستم ..میدونستم این جوری با این فاصله نشستن ممکنه مشکل افرین تر باشه ولی من هنوز هم ته مایه هایی از اون تعصب گذشته رو تو وجودم داشتم ..-سلام ...
آیدا حتی زحمت جواب سلام دادن رو هم نکشید ...
-چی میخوای از من ..؟
با ناراحتی سر بلند کردم ..
-ادرس یا شماره تلفن خونه ی رضوانه خانم ...
-به یه سوال من جواب بده جناب بسیجی ...چرا باید به کسی که مسبب تمام بدبختی های رضوانه است شماره وادرس خونه اش رو بدم؟ ..
اصلا مگه نمیگید حرف زدن دو جنس مخالف گناهه پس چرا خودت روبه اب واتیش میزنی که با رضوانه حرف بزنی؟ ..چرا پاگذاشتین بیخ گلوی من تا حرف ازم بکشید ...؟
-آیدا خانم ...
-اسم من رو به دهنت نیار کثافت اشغال ...
با درد عقب نشینی کردم ..آیدا با توپ پر اومده بود ...برای به لجن کشیدن سجاد صفاری که هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت ...
-باشه هرچی میخواید بهم بگید ..اصلا تف کنید تو صورتم ..ولی توروخدا یه نشونی از رضوانه بهم بدید ...
-چه نشونی هان ..؟دوباره میخوای بری سراغش وبدبختر از اینش کنی ..؟بس نبود اون همه زجری که کشید ..
عموی من همچین ادمی نبود ..دست رو بچه هاش بلند نمیکرد ولی از وقتی پاگذاشت تو اون کلانتری نحس ..از این رو به اون رو شد ...
رضوانه رو زد که هیچ ...حبس کرد.. میفهمی بی وجدان ..رضوانه رو اب کرد ..
چشمهام تیرکشید ..من باعثش بودم ..بی شک من باعثش بودم ...
-بهم بگید رضوانه کجاست ..خواهش ...
-به به اقا سجاد ...
سر بلند کردم که همزمان یوسف هم به سمتمون اومد ...فکم از اون همه خفت منقبض شد ...حسین رجبی بود ...یکی از بچه های گشت ..
که سر پرسودایی برای رسیدن به منصب بالاتری داشت ...واونقدر کثیف بود که بدونم تمام این ریش وسبیل برای منحرف کردن ذهن ها از کثافت کاریهاشه ...
خدایا اقبالم رو شکر ...بین این همه مرد ونامرد ...کارم باید به حسین رجبی بیفته که نامردی تو خونشه ورحمی به من وآبروم نداره ...
صدای یوسف نذاشت حرفی بزنم ...
-سلام حسین جان چطوری ..؟
حسین رجبی به سردی وبالاجبار با یوسف دست داد ولی من همچنان ساکت وبی حرف سر به زیر منتظر عقوبت کارم بودم ..
صدای نالان ومتحیر ایدا رگ وپی بدنم رو کشید
-از قصد اینکارو کردی نه؟ ...میخواستی دوباره ابروم رو ببری ..
یا خدا ...من رو درست وحسابی وسط برزخ انداختی ...
-اینجا چه خبره اقا سجاد ..اومدی ارشاد کنی یا ارشاد بشی ..؟
لحن پراز تمسخرحسین رجبی مثل یه اینه ی شفاف ...شب اول اشنائیم رو با رضوانه به یادم اورد ..
صدای عصبی ایدا از کنار گوشم بلند شد ..
-بی وجدان بی شرف دوباره میخوای چه بلایی به سرم بیاری؟ ..اون بار بس نبود ؟میخوای من رو هم مثل رضوانه بدبخت کنی تا دلت خنک بشه ..
تو یه لحظه به خودم اومدم ...این طرز فکر ایدا باعث میشد دیگه نتونم ردی ازرضوانه بگیرم ..
-صبر کنید ایدا خانم ..به خدا اشتباه میکنید ...من باید ادرس رضوانه رو پیدا کنم ..
ایدا با گریه کیفش رو چنگ زد وخواست راه بیفته که حسین رجبی همزمان جلوش وایساد ...
-کجا به سلامتی ...بفرمائید کلانتری
ایدا با همون چشمهای گریون وحشت زده به من ویوسف نگاهی انداخت ...انگار زبونش بسته شده بود از ترس ...
-چی میگی حسین ؟...این خانم اینجان تا مشکل ما رو حل کنن ...
نگاه هیز رجبی رو صورت ایدا میچرخید وایدا وحشت زده تر از قبل کیفش رو تو اغوشش میفشرد ..
حق نبود ..انصاف نبود ..ما که کاری نمیکردم ...چرا لجبازی میکرد ..؟
(چرا لجبازی میکنید .ما که کاری نکردیم ...)
سرم رو به شدت تکون دادم تا حرفهای اون شب رضوانه از سرم بیرون بره ..
-میدونی که گوشم از این حرفها پره از شما بعید بود سجاد خان ...من رو شما حساب دیگه ای بازکرده بودم ..
به سمت ایدا چرخید وبا سر بیسیم اشاره کرد ..
-بفرمائید خواهر ...
ایدا همچنان اشک میریخت ..رفتار حسین رجبی درست مثل رفتار اون شبم بود ..میخواست یک بار دیگه ایدا رو به کلانتری بکشونه واین یعنی افتضاح ..
قدم جلو گذاشتم ومابینشون ایستادم ...
-بس کن رجبی جان ..من وتو همدیگه رو میشناسیم ..این خانم هم غریبه نیست .اشنای یکی از بچه هاست ..
-برو کنار ببینم از صبح تا شب هزار بار این حرف رو میشنوم دیگه نمیخواد برای من داستان سرهم کنی که این فامیلمونه ونوه خاله ی پسرعمومه ...
-یکم منطقی باش مرد ...یعنی تو من رو با اون پسرهای جلف وجفنگ یکی میدونی ...؟
-فعلا که این رفتارت درست مثل اونهاست ...با یه دختر تو پارک قرار گذاشتی ..فکر میکنی گول کارهات رو میخورم ..زود باش جمع کن میریم کلانتری ...
با حرف اخر رجبی قاطی کردم ...میمردم هم نمیذاشتم پای ایدا به کلانتری بازبشه واخرین امیدم هم ناامید ...
به یوسف اشاره ای کردم که یوسف هم با اخم معنی حرفم رو فهمید ...
هردو به سمت رجبی حرکت کردیم که با دست اشاره ی خفیفی به ایدا کردم ..

-باشه بریم من گناهی نکردم که دلم بسوزه ..
با صدای سایش کفشهایی... رجبی از کنارمون سرک کشیدو تو یه لحظه صدای فریادش بلند شد ...
-هی دختر فرار نکن ..
خواست به سمتش بره که با یه قدم بلند راهش رو سد کرد با کف دست به سینه ام کوبید که تلو تلویی خوردم ...
یوسف که شرایط رو وخیم دید به اجبار باهاش گلاویز شد ... سعی کردم از هم جداشون کنم ولی رجبی مدام میغرید ومیجوشید ..
اخر سر هم با یه بیسیم زدن چند نفر رو سرمون خراب کرد واون چیزی که نباید بشه شد ...کارمون به کلانتری کشید ..
صدای پنجه های کفش جناب سروان روی سرامیک ...اعصابم رو تحریک میکرد ...
من ویوسف هردو روی صندلی نشسته بودیم ومنتظر تا ببینیم جناب سروان چه واکنشی نشون میده ...

حس یه پسر بچه ی ده ساله رو داشتم که باباش میخواد توبیخش کنه واون هیچ توجیهی برای افتضاحی که به بار اورده نداره ..
جلوم ایستاد سرکه بلند کردم دیدم نگاهش به یوسفِ
-اصلا ازت توقع نداشتم یوسف ...با رجبی دست به یخه شدی ..؟
چشم غره ای به من رفت ..
-من نمیدونم شما دو تا چه فکری با خودتون کردید ؟تو پارک با دختر مردم قرار ....لا الله الا اله ...
دست کلافه ای تو موهاش کشید ..
-یوسف ؟...هی با توام یوسف؟ ..سرت رو بلند کن وجوابم رو بده ...چرا با رجبی درگیر شدی ..؟
-نمیخواستم پا پی دختره بشه ..هزار بار هم بهتون گفتم این ادم چشمهاش زیادی هرز میره ...
جناب سروان چنان نگاهی به یوسف کرد که رسما خفه خون گرفت ...بی اختیار مداخله کردم
-جناب سروان یوسف به خاطر من بارجبی دست به یخه شد ...
جناب سروان دست به سینه شد ...
-من نمیدونم این دختر کی بوده که هردوتون به خاطرش حیثیت وآبروتون رو حراج کردید ..
از شماها توقع نداشتم ..من فکر میکردم ذات شماها پاکه ..ولی مثل اینکه منتظر یه فرصت بودید ...

نگاهم به دست مشت شده ی یوسف افتاد ...برای یوسف شنیدن این حرفها خیلی سخت بود ..دیگه واقعا نمیتونستم سکوت کنم ...
-تهمت نزنید جناب سروان .. حال وروز من رو ببینید !.. به قول شما به خاطر پیدا کردن ادرس یه دختر.. تمام آبرو حیثیتم رو حراج کردم ..
جناب سروان حیرون پرسید ..
-کدوم دختر ..؟همونکه باباش سرتیپِ ..؟
سرتکون دادم ویوسف سکوت کرد ...
-من نمیفهمم ..چه جوری دنبال ادرسشید ؟مگه شما امروز باهاش نبودید ...؟
-نه نبودیم ..اون خانم دختر عموش بود ..ما هم قرار بود ادرس خونه ی سرتیپ رو ازش بگیرم .. مجبور شدیم برای اروم کردنش وپرسیدن راجع به دخترعموش تو پارک قرار بذاریم ..
-چی کار داری میکنی سجاد ..؟یه لنگه پا افتادی دنبال دختر سر تیپ ...؟حرفهات که جدی نیست ...؟
-متاسفانه بیشتر از اون که فکر میکنید جدیم ..زندگیم بهم ریخته جناب سروان ..اونقدر کسری خواب دارم که همین الان هم پلک هام داره رو هم میوفته ...
اگه همینجوری پیش بره کارم به روانپزشک وقرص اعصاب میوفته ...من تا وقتی این دختر رو پیدا نکنم زندگیم درست نمیشه ..
-داری هرچیزی رو که ساختی خراب میکنی ...واقعا ارزشش رو داره ..؟یه نگاه به خودت بنداز ..به این رفیق بیچاره ات ...داری کجا میری ..؟اخرش که چی؟ ..
اومدیم وپیداش کردی ..اصلا بخشیدت ..بعد با چه رویی میخوای برگردی ..؟همه ی پل های پشت سرت رو خراب کردی
-من مجبورم ولی یوسف خودش خواست که همراهم باشه ..میتونه هروقت که میخواد کنار بکشه ..
یوسف زمزمه کرد ..
-من رفیق نیمه راه نیستم ...
ابروهام رو بالا فرستادم ..
-میبیند خودش داره معرفت به خرج میده ...منم چاکرش هستم ..
اما راجع به فراموش کردنش نمیشه ..نمیتونم ..نخواید ..
اوضاع دیگه از کنترل ما خارج شده ..فقط باید پیداش کنم ..که با شرایط به وجود اومده دیگه بعید میدونم ...آیدا فکر میکرد از قصد پای رجبی رو وسط کشیدم ..

جناب سروان با کلافگی سری تکون داد ...
-نکن سجاد ..با اینده ی خودت ویوسف بازی نکن ...
-چه اینده ای جناب سروان؟ ..زندگی الانم پا درهواست اونوقت به فکر اینده ام باشم ؟..
یوسف هم خودش میدونه من مجبورش نکردم که همراهم باشه ..

-من که از پس شما دو تا برنمیام ..فقط مراقب خودتون باشید ..من واقعا شماها رو مثل پسرهام دوست دارم ..نمیخوام یه روزی برسه که مجبور شم با شماهم مثل بقیه... برخورد قانونی کنم ...
سری تکون داریم وبی حال بلند شدیم ...دم در با رجبی شاخ به شاخ شدیم که بدون توجه از کنارش گذشتم یوسف هم تنه ای زد وهمپام از کلانتری بیرون اومد ..
هوای دم کرده ونیمه ابری ...هوای دلم رو ابری تر کرد ..
کجایی رضوانه ..؟من که مردم تو این همه گشتن ودست خالی برگشتن ...یه رحمی کن به این دل بی قرار ..

یوسف کنارم با فاصله راه افتاد ...ماشین یوسف که دم پارک مونده بود ومن هم موتورم رو نیاورده بودم ...هردومون دمق وبی حوصله بودیم ...
-میخوای دوباره به ایدا زنگ بزنم .؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم ..
-چرا به این زودی تسلیم شدی ..؟
-نه تسلیم نشدم ..ولی دلم نمیاد دوباره پاپی ایدا بشم ...امروز برای یه لحظه دلم به حالش سوخت ..
اگه رجبی گرفته بودتش من وتو هیچ کاری ازدستمون برنمیومد ..دلم نمیخواد یه رضوانه ی دیگه هم به پای کارهای من بسوزه ..

-دختر خوبیه ..
با شوک برگشتم به سمتش ...
-کی ؟
بدون نگاه کردن به من با پاش ضربه ای به سنگ سر راهش زد ...
-آیدا دیگه ...
-از کی تا حالا راجع به ناموس مردم اینقدر خوب قضاوت میکنی؟ ..از کجا فهمیدی دختر خوبیه ...؟
شونه ای بالا انداخت وبازهم نگاهم نکرد ..
-هی ببینمت یوسف ..این حرفها چه معنی ای میده ..؟
-اَه ولم کن سجاد ....یه حرفی زدم تموم شد رفت ..
شونه اش رو گرفتم تا مجبور بشه وایسه ...
-صبر کن ببینم ..من وگاگول فرض کردی ...تو این همه سال که میشنامست تو کدوم دفعه گفتی فلان دختر خوبه ..که الان بار دومت باشه ومن راحت ازت قبول کنم ..؟
-برای هرچیزی یه بار اول هست ...
-یوسف ...!!
-ولش کن بابا ...
-یوسف ..!!
-بابا من اصلا شکر خوردم خوب شد ...؟
-یوسف ...!!!
یوسف چشم غره ای بهم رفت ودوباره راه افتاد ...
-نکنه فکر وخیالی داری ...؟؟؟
با حرص توپید ..
-چه فکر وخیالی مرد حسابی ..؟یه نگاه به شکل وشمایل من وخودت بنداز ...به نظرت درحد واندازه ی فکر وخیال کردن هستیم ...؟
-پس این حرفها ...؟؟
-یه خیال خام ...
اهی کشید وادامه داد ..
-مهم نیست سجاد ..خودت رو درگیر من نکن وفراموشش کن ..
دلم گرفت ..پس اون هم درد من رو میفهمید ...فقط امیدوار بودم که این محبت جدی نباشه ...هرچند که یوسف رو خوب میشناختم ومیدونستم اونقدر این احساس پررنگ هست که این حرفها رو میزنه ...
یوسف اهل حرف مفت نبود ...
همون جوری متحیر مسکوت بهش نگاه میکردم ویوسف هم سر به زیر حرفی نمیزد وکنارم راه میرفت ..یه دفعه ای بی هوا پرسیدم ..
-یوسف تو واقعا از آیدا خوشت میاد ..؟
یه دفعه ای با عصبانیت داد زد ..
-ول نمیکنی نه ..؟
-سر من داد نزن وجواب من رو بده ..
-به فرض که اره ...بنگاه شادمانی بازکردی که من وآیدا رو دست به دست بدی ...؟
-آره ...؟
چنان این کلمه رو بلند گفتم که چند نفر به سمتم برگشتن ..
-چیه بابا پرده ی گوشم پاره شد ...
-یوسف ...تو مگه همه اش چند بار با آیدا حرف زدی ؟...نکنه به خاطر گریه های آیدا شرمنده ای وهمین هم رو احساست تاثیر گذاشته ونسبت بهش الفت پیدا کردی ...؟
-نه نقل این حرفها نیست سجاد ..آیدا واقعا دختر خوبیه ..
-که چی ...؟به کجا میخوای برسی ..؟
-همونجایی که تو میرسی ..
-میفهمی چی میگی دیوونه؟ ..اگه من این جوری زابراه رضوانه ام به خاطر مصیبت هایی که سرش اوردم ..وگرنه منِ آس وپاس کجا ودختر سرتیپ فراهانی کجا ...
صورت یوسف با تاثر جمع شد ...
-خودم میدونم سجاد ...بیا ول کن این جریان رو ...
-تو چی ؟میتونی ول کنی؟ آخه من موندم تو چه جوری تو عرض این چند ماه از آیدا خوشت اومده ...؟
-اینقدر زخمم رو باز نکن سجاد ..خودم میدونم چه بلایی سرم اومده ..تو دیگه نمک روی زخمم نپاش ...
اونقدر ناراحت بود که ترجیح دادم این جریان روادامه ندم ...یوسف مرد عاقلی بود ومسلما خودش میتونست برای زندگیش تصمیم بگیره ..
من اون چیزی که به نظرم میرسید رو بهش گفتم باقیش با خودش بود ..

همون جور که یوسف بدون هیچ چشمداشتی برای عشق به ظاهر احمقانه ی من خودش رو خراب میکرد من هم باید کمکش میکردم ...حالا هرجوری که میتونستم ..نگاهم گیر براقیت کریستال های اویز لوستر بود ...وفکرم پیش حرفهای جناب سروان ..
نمیدونستم با این همه حرص داشتم به کجا میرفتم ..من که اهل هیچ برنامه ای نبودم ...حالا وضعیتم کاملا عوض شده بود ...

با صدای زنگ تلفن بی هوا از جا پریدم ...زیر لب غر زدم ..
-بر دل سیاه شیطون لعنت ..قلبم ریخت ..
نگاهی به شماره انداختم ..نمیشناختم ..
-بله بفرمائید ؟
صدای دختری از پشت گوشی اسمم رو برد ...
-اقا سجاد ..؟
اخم هام تو هم رفت ..این دیگه چه بازی ای بود ...این دختر کیه ...؟
-خودم هستم ...
-من آیدام ..دخترعموی رضوانه ...
تو جام صاف نشستم ..آیدا بود ...؟کسی که فکر میکردم دیگه محاله با اتفاقی که افتاده دوباره ببینمش ...
-الو اقا سجاد ..؟
-بله بله شناختم ...خوبید ..؟
آهی کشید ...
-بله خوبم ...
یه دفعه ای دلم به شور افتاد ...
-اتفاقی افتاده ایدا خانم ؟ ..رضوانه ..؟
نفسم هام منقطع شد ..
-رضوانه برگشته ...؟
-نه رضوانه برنگشته
وا رفتم ...پس رضوانه هنوز هم برام یک معمای لاینحل بود ...
-پس ..؟
نفسی گرفت ...
-بابت ..بابت کار اون روزتون ممنونم ...اگه یه بار دیگه پام به کلانتری میرسید.. بابام همین یه ذره ازادی رو هم ازم میگرفت ...
چرا؟.. واقعا چرا اینکار وکردید؟ ...من فکر میکردم میخواین ازم انتقام بگیرید یا به زور ادرس رضوانه روبگیرید ...من دوستتون رو دیدم ..دیدم که با اون اقا دست به یخه شد ..
دیدمتون که با اون اقا ودوستتون سوار ون گشت شید ...چرا اقا سجاد؟ ..میتونستید هیچ کاری نکنید که کارتون به کلانتری نکشه ...
حرفهای ایدا مرهمی روی درد های دلم شد ...حداقل دیگه از دستم دلخور نبود ...
-من هرروز به خاطر حماقت اون شبم دارم عذاب میکشم...مخصوصا از وقتی که شنیدم چه بلایی سر رضوانه اومده یه شب خواب راحت ندارم ...دیگه نمیتونستم بار عذاب شما رو هم به گردن بگیرم ...
حرفی نزد که بی اراده پرسیدم ...
-شماره ی اینجا رو از کجا اوردید ...؟
-از دوستتون گرفتم ...قبلا شماره اشون رو داده بودن ...زنگ زدم ازتون تشکر کنم ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کاری نکردم خانم ..کاش اون شب هم لجاجت نمیکردم تا زندگی رضوانه به این روز نیفته ...
پشمونم ایدا خانم ...خیلی پشمون ..شما جای من نیستید بدونید چه دردی رو تحمل میکنم ..

بخدا خسته شدم ..همه اش نگران رضوانه ام ..کاش حداقل خبری ازش داشتم ..یا میتونستم ببنیمش ...
سکوت اون ور خط باعث شد من هم سکوت کنم ..
-راستش من ...
نفسی گرفت ...
-من همه ی حقیقت روبهتون نگفتم...
دستم سیم تلفن رو مشت کرد ...حقیقت ..؟ازکدوم حقیت حرف میزد ...؟مگه بازهم دردی مونده بود که به جون من نریخته باشه ..؟
مگه باز هم عذابی بود که گرفتارش نشده باشم ...؟

-چه حقیقتی ...؟
-ازتون خواهش میکنم هرحرفی که بهتون میزنم پیش خودمون بمونه ...با کاری که اون روز کردید حس میکنم بهتون مدیونم ..وگرنه هیچ وقت راز رضوانه رو بهتون نمیگفتم ...-چی میخواید بگید ایدا خانم ..به خدا من طاقت درد بیشتر ندارم ...
-ولی باید بدونید ..رضوانه شیرینی خورده ی پسرداییش بود ...دایی رضوانه هم مثل عموم ادم با نفوذیه ..پسرش هم همین طور ...قرار بود سه چهار ماه دیگه ازدواج کنن ...
گلوم تو عرض چند لحظه خشکید ... انگار اب بدنم رو کشیدن ...رضوانه ی من...تمام دار وندار من شیرینی خورده ی پسر داییش بود؟ ..خدایا تا کی میخوای این قلب چاک چاک رو بلرزونی ؟...
کم نبود اون همه عذاب ...؟حالا باید با فکر به رضوانه حرص بخورم که دارم به ناموس مردم فکر میکنم ...
-اون شبی که رضوانه رو گرفتین ..دایی رضوانه از طریق یکی از دوستهاش میفهمه ...
کار بالا میگیره تا جایی که پسر دایی رضوانه شبونه میاد سراغ عموم ...وبحثشون میشه ..

.زن عموم میگفت عموم که طاقت حرفهای درشت خونواده ی زنش رو نداشته وپای ابرو وغیرتش وسط میاد نمیتونه تحمل کنه ...عصبانیتش رو سر رضوانه خالی میکنه ...سرش داد میزنه ...
اما رضوانه که خیلی عصبانی بوده دهن به دهن باباش میذاره ..میگه دیگه نمیخواد با فاضل باشه ..یا حتی چادر سرش کنه ...
اونقدر میگه تا جایی که عموم دست رو رضوانه بلند میکنه وبعدش هم حبسش میکنه ...

بعد از اون کابوس های رضوانه شروع شد ...شبها یه جور بود ..روزها یه جور دیگه ...
دل مادرش خون بود ...عموم میترسد که نکنه همین کابوس ها باعث شر بشه ...مخصوصا که پسر دایی رضوانه خاطرش رو خیلی میخواست وروش بدجوری غیرت داشت ...

(ای وای ای وای ....رضوانه شیرینی خورده بود ...)
-عموم هرراهی رفت رضوانه درست نشد ...میگفت دست خودم نیست ...شبها توخواب جیغ میزد..صبحا از بی خوابی نا نداشت قدم از قدم برداره ...
عموم هم که دید اگه این جوری پیش بره ابرو حیثیت براش نمیمونه ..رضوانه رو برد ودیگه نیاورد ...
لبهام بهم دوخته شده بود ..رضوانه ی من ناموس کس دیگه ای بود ....نامزد کس دیگه ای ...خدایا این دیگه چه بلایی بود ؟...عاشق نشدم ونشدم ..حالا هم عاشق قبله گاه یه مرد دیگه شده بودم ..عاشق دختری که مهرش به دل مرد دیگه ای ...
لب زدم ..
-رضوانه چی ...؟دوستش داشت ...؟
-نه نداشت.. رضوانه بیش از حد روشن فکره ..به ازادیش اهمیت میده ...فاضل ادم غیرتی ایه ...
اصلا اون شبی که باهاتون حرفش شد دلش بیشتر از دست فاضل وتعصب هاش خرد بود ...وسرشما خالی کرد ...
اون شب ما همگی دور هم جمع شدیم تا رضوانه دعواش رو با فاضل فراموش کنه ...داداش من وبقیه ی پسرها هم همراهمون اومدن که کسی مزاحممون نشه ...
-اگه دوستش نداره ..پس چرا قبول کرد نامزدش بشه ...؟
-چاره ای نداشت ...بابای رضوانه خیلی وقته قول دخترش رو به دایی رضوانه داده ..قول وقرارهاشون رو قبلا گذاشتن ...
-پس واقعا دوستش نداشت ...؟بهم دروغ که نمیگید ...؟
-نه دروغ نمیگم ..فکر نکنم دوستش داشته باشه ...
-شما ..شما رضوانه رو تو این مدت دیدید ..؟
-من دوروز قبل ازاینکه بره به دیدنش رفتم .....
ضربان قلبم بالا رفت ...دیده بودتش ...خدایا دیدتش ...
- دیدیدنش ..؟
-دیدمش ..ولی چه رضوانه ای ... تعصبات فاضل وعموم پرپرش کرده بود.رضوانه اون شب اونقدر عصبانی بود که مدام میگفت دیگه نمیخواد چادر سرش کنه ..
میگفت اگه فاضل واقعا برام ارزش قائل باشه من رو با همین حجاب مرتب هم میخواد ...
اما فاضل اذیتش میکرد ..براش دوباره چادر خرید ومجبورش کرد سرش کنه ..
ساکت شد ...حرفی نزد ..قلبم بدتر از قبل میزد ..
-میگفت ایدا تو این چند ماه دیوونه شدم ..میگفت ...
صدای ایدا بغض دار شد ...
-میگفت باید از اون پسر بسیجی متنفر باشم ...ولی شبها ...شبها که سرم ورو بالشت میذارم ...خوابش رو میبینم ..تو خواب ...
هق هق ایدا بلند شد ...
-وقتی برام از خوابهاش تعریف میکرد میلرزید ...میگفت تو خواب عاشق شماست ...رفتارتون مثل عاشق ومعشوقه ...
میگفت دارم گناه میکنم ایدا ...به اسم پسرداییم هستم وخواب یه پسر دیگه رو میبینم ...باهاش عشق بازی میکنم ...

خودش هم باورش نمیشد چطور ممکنه شبها از این روبه اون رو بشه ...
شبها تو خواب راه میرفت ...این اخری ها ..قشنگ تو خواب حرف میزد ...یه وقتهایی سر از زیر زمین خونه درمی اورد ..
یه وقتهایی هم پشت بوم خونه ی عموم ...همین خوابها ورویا ها هم کار دستش داد وباباش رو شاکی کرد ...

اونقدر بی حال وبی جون شده بود که دلم براش خون شد ...موقع خداحافظی حتی متوجه رفتنم نشد ..گیج خواب بود .ولی میگفت میترسه بخوابه وشمارو ببینه ...
-میگفت سجاد صفاری بهم نامحرمه ولی تو خواب نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ..عاشقش میشم ایدا ...)
ناله های ایدا دلم رو سوزوند ...چی به سرت اومده رضوانه ی من ...؟
ایدا که اروم تر شد ...پرسید ..
-حالا میخواید چی کار کنید ...؟
مثل یه ادم گیج فقط لب زدم ...
-ادرس خونه ی پدری رضوانه رو بهم بدید ...
-فکر میکنید دروغ میگم ...؟؟
-نه ولی باید با پدرش حرف بزنم ...
-نباید برید ..عموم از دستتون عصبانیه ...
-مجبورم ایدا خانم ...شما حال وروز من رو نمیدونید ...به خدا حاضرم زیر دست وپای پدر رضوانه له بشم ولی بدونم رضوانه مشکلی نداره ...
من ورضوانه هردو داریم زجر میکشیم...باید یه کاری کنم ...وگرنه هردو کارمون به دیوونه خونه میکشه .. ...
ایدا بینیش رو بالا کشید وبا صدای تو دماغی گفت ...
-پس یادداشت کنید ...(برف میومد ...یه عالم برف ریز ریز ...
دستی روی چشمهام نشست و صدای خنده ی شاد رضوانه دلم رو گرم کرد ...
-اگه گفتی من کیم ..؟
سرانگشتهاش رو با سرانگشتم لمس کردم ..برخلاف هوای سرد اطرافمون گرم بود ...ملس وگرم ...
دستش هاش رو تو دست گرفتم وبدون برگشتن بوسه زدم به نرمی دستهاش ...رضوانه ریسه رفت وکف دست باز شده اش رو به زور بست ...
مچش رو گرفتم وکشیدمش به سمت خودم ...برف تمام موهای مشکیش رو پرکرده بود ...
-شبیه ادم برفی شدی سجاد ...
بینیم رو چین دادم
-تو هم شبیه پرنسس برفی شدی...
بوسه ای روی بینی سرخ شده اش گذاشتم ...چشم بست وبا لذ.ت لبخند زد ..
دستش هنوز تو دستم بود ..دوباره کف دستش رو بلند کردم وبوسیدم ...نگاه پرمهرم رو بالا اوردم ...
-نبودی رضوانه ..خیلی وقته که نیستی ...دلم برات تنگ شده بود ...نگرانت بودم ...
چشمهای رضوانه غمگین شد ...
-اذیتم میکنه ...
-کی ...کی اذیتت میکنه ...
سرش رو گذاشت رو سینه ام ....دلم لرزید ...چقدر دل تنگ این اغوش بودم ...
-تنهام نذار سجاد ..من به تو محتاجم ...
دست گرمش ..کم کم سرد شد ..بی رنگ ویخی ....
وتو عرض چند ثانیه رضوانه تو اغوشم محو شد ...اشک ازگوشه ی چشمم چکید ..زانوهام خم شد وافتادم رو حجم برفها ...
دلم میسوخت ..جگرم میسوخت ...سر بلند کردم واز ته دل نعره زدم ...
-خـــــدا .....رضوانه ام رو بهم برگردون ...درد داره خدا ..نداشتن رضوانه ام درد داره ...یه درد بزرگ ...
***
"رضوانه"
صدای هوهوی باد لای درختها میپیچید وپوست تنم رو مور مور میکرد ...نگاهم به اسمون نیمه ابری بالای سرم بود ...
هوا سرد شده بود ودیگه نمیشد خیلی راحت تو ایوون خونه مامانی بمونم

سه ماه از اون شب نحسی که تمام زندگی من رو از این رو به اون رو کرده بود گذشته بود ومن حتی نمیدونستم کجای این زندگی وایسادم ...
با صدای موتور ماشین چشمهام رو ریز کردم ..ماشین بابا بود ...نفسهام تابه تا شد ...چه اتفاقی افتاده این وقت شب .؟
****
-برت میگردونم تهران ..به شرطی که این پسره رو فراموش کنی ...؟باید همین حالا این جریان رو تموم کنی ...
بازهم سجاد؟ ...بازهم اسم منحوست شد پتک روی سرم ؟...بازهم سایه ت سجاد ..؟چی میخوای از این زندگی بند زده ی من ...؟
آه وامان از دست رویاهات سجاد ...از دست کابوسهات که نفسهای هرشبم رو گرفته ..
-بابا من فقط خواب میبینم ...باور کنید سجادی درکار نیست ...
بابا یه دفعه ای غیض کرد وجوشید ...
-درکار نیست ..؟پسر این پسره کیه که چند وقته موی دماغ من شده ..از کجا میدونه تهران نیستی؟ ...
چرا رضوانه رضوانه از دهنش نمیوفته ؟...اصلا ادرس خونه رو از کجا گیر اورده ..؟...

گیج شدم ...منگ ومات ..همین جوری با دهن باز به بابا نگاه میکردم که مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتاده بود ...
(مگه میشد ..؟مگه اصلا شدنی بود ...سجاد صفاری مرد خوابهای من بود ..کابوس شبهای تنهاییم بود ...
سجاد صفاری واقعی اونقدر متعصب وبی وجدان بود که حتی اسم من هم به خاطرش نبود ..

چه حرفهایی میزدبابا ... سجاد صفاری وبی قراری ..؟سجاد صفاری وکوی یار ...؟حماقت بود باور کردن این حرفها ...)
ولی چشمهای سرخ بابا حرف دیگه ای داشت ...باور کردنشون سخت تر از سخت بود ..
-چی میگی بابا ..؟کدوم پسر ...؟
-همین تخم جن سجاد صفاری که چند وقته آبرو برای من نذاشته ..
بابا یه دفعه ای صورتش تغیر کرد ...خیره موندم به این همه تغیر ناگهانی ..حالا بابا بدتر از من ناخوش احوال بود ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟آره بابا ...؟باهاش دوست بودی ...؟
رنگ کبود شده ی صورت بابا دلم رو آشوب کرد ..خدا ازت نگذره سجاد که من وخونواده ام رو این جوری زابراه کردی ..
من از این طرف ...بابای بیچاره ام هم این جوری ...

یاد شریان های گرفته شده ی قلب بابا دست ودلم رو لرزوند ..
-با کی بابا ..؟با یه ادم خیالی ..؟سجاد صفاری وجود نداره ...
بابا نعره کشید ..
-بیام بزنم تو دهنت رضوانه ...؟بیام ..؟من رو خرفرض کردی ..پسره کچلم کرده از بس که میخواد تو رو ببینه .
از بس قسم وایه خورد که تو اون شب کاری نکردی وهمه ی تقصیرها رو به گردن گرفت ...

آبرو برام نذاشته ..اگه حرف دهن به دهن بچرخه وبه گوش خان دائیت برسه دیگه نمیتونم از خجالت سرم رو تو فامیل بلند کنم ...
همه میگن دختر شیرینی خورده اش... عاشق یه بچه مزلف شده ...

-بابا دروغه ..به خدا دروغه شما چرا باور میکنید .؟
-چرا باور نکنم؟ ..مگه تو همون شبی که گرفتنت بهم نشونش ندادی ؟..مگه نگفتی این اقا سجاد صفاریه که ما رو به عنوان ارازل واوباش اورده کلانتری؟ ...
پیر شدم ولی خرفت که نشدم ..

داشتم دیوونه میشدم ...نمیفهمیدم ..سجاد صفاری ادرس خونه ی ما رو پیدا کرده وبه دنبال بابا اومده بود؟ ...جوری که بابا از ابروش میترسید ؟...مگه میشه ..؟خدایا محاله ..
پسری که اون شب ما رو به کلانتری برد چطور ممکنه حالا دنبالم اومده باشه واز بابا بخواد تا من رو ببینه ؟اصلا برای چی ...؟
صورت سجاد جلوی چشمهام واضح شد ...سجادی که شبها بدجوری واله وشیداش میشدم واغوش امنش ..تمام زندگی من
ولی این فقط خواب ورویا بود ...سجاد صفاری واقعی محال بود با اون همه تعصب به دنبالم بیاد ...حالا هرروز دم درخونه است ؟..
-نمیفهمم بابا اون ..اون که ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟
مات موندم ...دوست باشم؟ ...با سجاد صفاری ای که تا قبل از اون شب حتی یک بار هم ندیده بودمش ..؟
-نه به خداوندی خدا نه ...بابا چرا حرفهام رو باور نمیکنی؟ ...من فقط یک بار دیدمش ..همون شبی که گرفتنمون ..
بعد از اون دیگه ندیدمش ...اصلا مگه شما گذاشتید که من پام رو از تو خونه بیرون بذارم ..؟

با اضطراب حرفم رو ادامه دادم ...
-بابا باور کن دیدن این خوابها دست من نیست ...به خدا خودم بدتر از شمام ..من میخواستم سر به تن اون بچه بسیجی متعصب نباشه ..اون وقت عاشقش بشم ...؟
-پس چرا وقتی خوابی همه اش صداش میکنی ...میخندی ...گریه میکنی ...قسم حضرت عباس رو باور کنم یا دم خروس رو دختر؟...
-بابا من نمیدونم این کیه که مزاحمت شده ..ولی مسلما سجاد صفاری نیست ...
-میخوای بگی من اونقدر خرفت شدم که حالیم نیست ..پسره همون پسره است که نشونم دادی ...
-ولی این امکان نداره ..
-حالا که میبینی امکان داره وابرو حیثیتم رو چوب حراج زده ...
-اصلا حرف حسابش چیه ..؟
-میگه بذارید رضوانه رو ببینم ..
شقیقه هام رو فشردم ...خدایا این دیگه چه مصیبتیه ...من تازه دارم سر پا میشم ...
-بابا دروغه ...تروخدا باور نکن ..شاید میخوان ازتون اتو بگیرن ...
-غلط کرده ...شکل این حرفها نیست ...رضوانه بابا ..تو که میگی ندیدیش ..نمیشناسیش ..
میبرمت تهران بهش بگو دست از سر خونواده ی ما ورداره ...اگه فاضل وخان دائیت بفهمن ابرو برامون نمیمونه ...

-بابا حرفهامو باور نداری ...؟
چشمهاش میگفت که باور نداره ...
-بیا تهران وشر این پسر رو کم کن اونوقته که حرفت رو باور میکنم ..

نگاهم به جاده ی مقابلم خیره بود ..بعد از تقریبا یک ماه دوری دوباره برمیگشتم ..اما چه برگشتنی ..؟نمیدونستم این رفتن واقعا تاثیری داشته یا نه ...
فاضلی که با حرفها وتهمت هاش دلم رو چاک چاک کرده بود ..هنوز هم تو زندگیم جایی داره یا نه ...
حال وهوای دلم دیگه دست خودم نبود ..تو این روزهایی که برگهای زرد وقرمز ونارنجی همه جا رو رنگین کرده بود ..
نمیدونستم سجاد صفاری، پسری که قاتل روزهای شاد ودلِ خوشم بود کجای زندگیمه وچی از جونم میخواد
شبها یه جور بودم وروزها یه جور دیگه ..کم کم داشتم ایمان میاوردم که به یه مشاور احتیاج دارم ...
منی که شبها واله وشیدای دستها وآغوش سجاد صفاری بودم با طلوع خورشید وپایان شب تار... تنفر وخشم تو وجودم میجوشید ومن رو بیشتر از قبل حیرون میکرد ..
کدوم حسم واقعیه ..؟عشق وعلاقه ..؟یا تنفر وکینه ..؟
تو این بین وجود فاضل واولتیماتوم هاش مثل یه غاصب روح وروانم رو میخورد
تا قبل از اون شب گرم تابستونی فاضل تنها مرد زندگیم بود تنها کسی که میتونستم بگم دوستش دارم ..ولی از همون شب کذایی ...که ظاهر اشفته وموهای بهم ریخته ام رو دید وچشمهاش از خشم درخشید ...
از همون لحظه ای که به خاطر فشار روم وعصبانیت آنیم ...تمام خشمم رو فریاد زدم وبهمشون گفتم که دیگه نمیخوام چادر سرم کنم ...که نمیخوام یه مقلد کور باشم ...
از همون ثانیه ها ...اره همون ثانیه هایی که فریاد زدم این قید وبند کورکورانه رو نمیخوام وبرای اولین بار سیلی بابا رو تجربه کردم ...
دهن به دهن همگی گذاشتم وخشم ریختم تو صدام وفریاد کشیدم که این حزب الله بازی های احمقانه ای که پام رو به کلانتری کشونده نمیخوام ..
اره از همون لحظه ای که دایی بابا رو محکوم به بی غیرتی کرد وفاضل تو چشمهام خیره شد وداد زدم که شدم یه دختر ول خیابونی ...یکی شبیه به هر..ه ها
وبعد هم کنار نشستن تا کتک خوردن ها وادب کردن های بابا رو شاهد باشن ...ازچشمم افتاد ...از چشم که هیچ از قفس دلم افتاد ..
دیگه فاضل هیچ جایی تو قلبم نداشت ...حرفهاش رو زد ونفهمید که با هرضربه ای که بابا به پیکرم میزنه چقدر ازش دور میشم ...
وبا هرلخته ی خون جاری ..با هردرد وناله چه جوری چشم رو گذشته ها میبندم ...

فاضل برام تموم شد ..همون شب تموم شد ..همون شبی که بابا غرید ودرید تمام دخترانگی هام رو ..تمام لطافت روحم رو ...
همون موقعی که بابا حبسم کرد برای حرفهای حقم ...
آخ فاضل ...چه کردی با من ..؟تو این دیو ودد بودی ومن نمیدونستم ..؟
تو شیطانی تو پوست انسان بودی ومن خبر نداشتم ...؟
اگه اینطوره که باید دست وپای سجاد صفاری رو بوسه بارون کنم که ذات ناجور تو رو برام روکرد ..
نفس گرفتم از هوای خنک صبح گاهی ...جاده خلوت بود وچشمهای بسته ی من دوره میکرد تمام اون روزهای سخت تنهایی رو
همون روزهایی که یه چشم مادرم اشک بود ویکیش خون ..از همون روزهایی که التماسم میکرد تا اسم سجاد صفاری رو فراموش کنم ومن نمیتونستم ..
همون شبهایی که وقتی تنها بودم بی خبر وبی حرف مهمون خوابم میشد ..دلداریم میداد ..عشق میداد ..دل میبرد ..عاشق میکرد ..
رویای سجاد صفاری چه میدونست که داره چه بلایی سر من وزندگیم میاره ..کاش یه نفر بود که خبر بدبختی هام رو به گوشش میرسوند که به رویاهاش بگه دست برداره از سر زندگی ناجور وناخجسته ی من ..
کی میدونه تو اون روزها چی به من گذشت ..صبح ها نفرت رو غرغره میکردم وشب ها تو عالم رویاهای غیر واقعیم ..شاید هم واقعیم ..عشق به سجاد رو زمزمه میکردم ..ولذت میبردم ..
امان از دست تو سجاد صفاری ...خودت هم نمیدونی چه کردی ..
روحت هم خبر نداره چه زندگی ای برای من ساختی ..همه جهنم ..همه برزخ ..همه آتش ...وکاش میدونست ...
کاش خبر داشت ....ولی نداشت ورویاهاش رو ..آرامش دستهای گرمش رو ...صفای آغوشش رو ..برام بغل بغل میفرستاد ونمیدونست که من تو همین آغوش ها ولمس ها حل میشم ومیمیمرم ...
بابای بیچاره ام از ترس فاضل ..فاضلی که به اسم نامزد تمام هست ونیستم رو به تاراج برده بود .
یا شاید هم از ترس شب گردی ها وبی خوابی های خطرناک من ...مجبور شد دستم رو بگیره وبه اینجا بیاره ..

تا شاید دختر گیسو کمندش ...دختر منطقی وعاقلش که حالا کم از دیونه های بی آزار نداشت حالش بهتر بشه ودست از سر رویاهای سجاد صفاری برداره ..
ولی هیچ کس ..دقت کن هیچ کس نمیدونست که من به دنبال این رویا نیستم ...این رویا ها وکابوس های سجاد صفاری هستن که دست از سر این نگون بخت برنمیدارن ..
-رضوانه بابا ..بیدارشو رسیدیم ...
چشم بازکردم ..نورخورشید مثل خار چشمهام رو سوزوند ...سلام زندگی گذشته ..من دوباره اومدم ...بدبختی اینجاست که من همونیم که رفتم ..همونی که روزها عاصی بودم وشبها واله ...
اومدم تا شاید مهر این طلسم افتاده به جونم رو بشکنم ...طلسم رویاهای سجاد صفاری رو ...
از ماشین پیاده شدم وچادر عاریه ای فاضل رو که سخت وسنگین بود بالا کشیدم ..
شاید این چادر بهایی بالاتر از هرچادر دیگه ای داشت ولی چادر من !همونی که هم پای روزهای خوشی وناخوشیم بود ..همونی که تو دست های سجاد صفاری اسیر شد ورفیق نیمه راهم ...به صد تای این چادر میارزید ...
با سختی چادر رو جمع کردم ومثل یه روح سرگردان اغوش مادرم رو چشیدم ...
فضای امن خونه رو مزه کردم وپا تو اطاقی گذاشتم که یاد اور دردهام بود ..یاد اور تنهایی هام ..تحقیرها ودرنهایت رویاهای خالصانه وآغوش گرم سجاد صفاری ...
دروبستم وهمونجا چادرم رو رها کردم ..این چادر عاریه ای هیچ قداستی برام نداشت ..اجبار فاضل بود والتماس ریخته شده درنگاه پدرم ..
همون جوری بی حال ومست یه جرعه خواب راحت وبی اسم سجاد ..دراز کشیدم ومثل یه طفل اسیر گوله شدم تو خودم ..
سجاد صفاری مهلت بده ..تنها اندکی خواب وآسایش ...
بزار محکم باشم برای مقابله با تویی که نمیدونم ازت متنفرم یا عاشق ..
بذار کمی بخوابم ..کمی چشم رو هم بذارم وانرژی بگیرم ..اونوقته که قوی ومحکم میام به جنگت تا هرجوری میتونم از کمندت رها بشم ..دقت کن هرجوری ...زنگ تلفن مغازه که به صدا دراومد ...ازجا پریدم ..نمیدونم چرا ترسیدم ..دلشوره افتاد به جونم ..
لقمه ی غذام رو جویده ونجویده قورت دادم ونگاهی به شماره انداختم ..بازهم ناشناخته ..انگار که از باجه ی تلفن باشه ..

مثل اون باری که آیدا زنگ زد ..آیدا ..!!به آنی از جا پریدم ..
دستهام میلرزید وبا همون دستهای لرزون گوشی رو چنگ زدم ..اینبار حتم داشتم یه خبری از رضوانه میگیرم ..
-بله بفرمائید ..
-الو سلام.. اقا سجاد ..؟
دلشوره ام بیشتر شد ..درست حدس زده بودم ..آیدا بود ..
-سلام ..ایدا خانم شمائید ...؟
-خودمم ...الو صدام میاد ..؟
صدام رو یه پرده بلند تر کردم ...
-میشنوم گوشم با شماست ..
-رضوانه برگشته ...
قلبم وایساد ...رضوانه ..رضوانه ام برگشته بود...بعد از اون همه التماس به پدرش بالاخره جواب گرفتم ...
یاد اون روزهایی که از صبح تا شب یه لنگه پا دم همون آدرسی که آیدا بهم داده بود منتظر میموندم تا شاید پدرش رو ببینم وبهش التماس کنم اجازه بده یه بار دیگه رضوانه رو ببینم برام تازه شد ...
تو این مدت آیدا واقعا بهم لطف کرد ..هرچند که به گفته ی خودش نیمی از این لطف رو درحق دخترعموی خودش میکرد ..
میگفت فاضل لایق رضوانه نیست ..حداقل اینکه رضوانه دوستش نداره ..واین آخری ها به خاطر مشکلات وبحث هایی که داشتن یه جورهایی ازش زده شده ..
حالا آیدا پشت خط بود وخبر از برگشتن رضوانه میداد ..رضوانه ای که دیگه هیچ تصویر واضحی ازش نداشتم ...
-الو ..الو آقا سجاد ..؟قطع شد ..؟
-نه نه ..؟کی اومد ..شما دیدینش ...؟
-دیروز صبح رسیدن ...نه فعلا ندیدمش ولی باهاش تلفنی حرف زدم ...
-حالش خوب بود ..؟
مکث آیدا دلم رو لرزوند ..خوب نبود ...میدونستم که خوب نیست ...
-حالش خوب نیست نه ..؟
-داغونه ...شرایطش تو خونه واز طرف دیگه آبروریزی های پشت سر هم بدجوری اذیتش میکنه ...
حسرت زده زمزمه کردم ..
-کاش میشد ببینمش ..
-برای همین زنگ زدم ...
هیجانزده گوشی رو محکمتر تو دستم فشردم ..کم خبری نبود این خبر ...ماه ها منتظر دیدار مجدد با رضوانه بودم .
-رضوانه میدونه دنبالشید ...بهم گفت فردا ساعت پنج عصر برید خونشون ...
ازتعجب چشمهام گشاد شد ...
-خونشون ..؟ولی پدر ومادرش ...
-پدرش که نیست ..رضوانه گفت میتونه مادرش رو قانع کنه تا اجازه بده با شما صحبت کنه ...
-مطمئنید آیدا خانم ؟..خونواده ی رضوانه یا حتی خود رضوانه از دست من عصبانین ...
آیدا با صدایی خفه نالید ..
-من دیگه به هیچی اطمینان ندارم ..فقط زنگ زدم پیغام رضوانه رو بهتون برسونم ...درضمن گفت به هیچ عنوان حق ندارید مزاحم خونواده اش بشید ..باقی حرفها هم بمونه برای فردا ...
- شما فکر میکنید باهام چی کار داره ..؟
-نمیدونم رضوانه خیلی ناراحت بود ..نصف بیشتر حرفهاش با بغض وگریه بود ..شالوده ی زندگی از دستشون دررفته ..من اصلا نمیفهمم چرا میخواد شما رو ببینه ولی فکر کنم از دست مزاحمت های شما برای عموم راضی نیست ...
دلم گرفت پس قاعدتا ملاقات خوبی درانتظارم نبود ..
-آیدا خانم میتونم یه سوالی بپرسم ...
-البته بفرمائید ...
-رضوانه ..؟رضوانه هم ..؟
نفسم برید ..نتونستم ادامه بدم ..میترسیدم آیدا فکر دیگه ای کنه ...ولی ایدا ،تیزتر از این حرفها بود ...خودش پی کلامم رو گرفت ..
-میخواید بپرسید رضوانه هم به شما علاقه داره ..؟
مکثی کرد وادامه داد ..
-شاید اگه قبل از این سفر ازم میپرسیدید میگفتم آره ..ولی الان نمیدونم ..من دیگه این رضوانه رو نمیشناسم ..
تلخ خندی رو لبم نشست ..
-پس فکر نکنم فردا روز من باشه ...
-توکل کنید به خدا اقا سجاد ..به دوستتون هم بگید براتون دعا کنه ..منم براتون دعا میکنم ..خدا دعای ادمها درحق همدیگه رو زودتر قبول میکنه ...
به قول مادرم هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه ..من دیگه باید برم ..کلاسم دیر میشه ..خداحافظ
تلفن قطع شد ولی من همچنان گوشی به دست به جمله های آخر ایدا فکر میکردم ..
به قوت قلبی که داد به اینکه تو این لحظاتی که ادعام میشد کم اوردم واز یاد خدا غافل شدم ..از خدا وصلاحش برام میگفت ..
حرفهای یوسف تو گوشم زنگ زد ..حق داشت که میگفت آیدا دختر خوبیه ...حالا بعد از چند ماه ایمان اورده بودم که بعضی علارغم ظاهر ناموجهشون میتونن دل پاک هم داشته باشن ..میتونن خدا رو هم صدا بزنن ...
به قولی هربنده ای یه جوری خدای خودش رو ستایش میکنه ...حالا یه سوال تو سرم چرخ میخورد ...
آیا واقعا یه موی بیرون یا یه سا پورت ورنگ لاک میتونست ملاک تشخیص خوب وبد بودن آدمها باشه ...؟
هرچقدر که با خونواده ی رضوانه واین دخترها بیشتر برخورد میکردم ..مردردتر میشم ...
دین من موجه بود یا اعتقادات اینها؟ ..کدوممون راه درست رو میرفتیم ؟...کدوممون زده بودیم تو جاده خاکی ...؟
نفسی کشیدم وبی اختیار شماره ی یوسف رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ...-چاکر داش سجاد خودم ...
-سلام یوسف ...
-سلام چطوریایی ...؟
-بد ...
لحن یوسف نگران شد ...
-چرا بد ؟اتفاقی افتاده ..؟خیر باشه داداش ...
-نمیدونم خیره یا شر ...
نگاهم رو به ظرف غذای ماسیده ام دوختم وبا کلافگی گفتم ...
-رضوانه برگشته ...
-رضوانه برگشته ...؟خودت دیدیدش ..؟
-نه آیدا بهم زنگ زد ...
زمزمه کرد ..
-آیدا ..؟؟چرا به خودم نگفت ...

پوزخندی رو لبم نشست ..
-چرا باید به تو بگه؟ ..شدی کبوتر نامه برومن خبر ندارم ..؟
یوسف کاملا دستپاچه شد ..
-خب ..نه یعنی ..
-چی یوسف ؟...اونقدر دلداده شدی که فکر میکنی آیدا از اون دخترهاست که قراره بهت پا بده ..؟
با غیض جوشید ...
-سجــاد ...!!!حرف دهنت رو بفهم ..
با سرانگشت چشمهام رو از خستگی مالیدم ..خودم هم از حرفم شاکی شدم ..این روزها اعصاب درست ودرمون نداشتم
-ببخشید ..من حالم خرابه ..بند کردم به تو ..
لحن سرد یوسف جار میزد که هنوز هم ناراحته وحق هم داشت ..ولی من دل ودماغ نازکشی نداشتم ..
-حالا بگو ببینم چه مرگته ..؟برگشتن رضوانه که خوبه ...
-میخواد فردا من رو تو خونشون ببینه ..
-چــــــی ؟؟!!مطمئنی اونی که بهت زنگ زده خود آیدا بوده ...؟؟
-آره مطمئنم
-آخه چطور ممکنه ؟؟...باباش به خونت تشنه است.. اونوقت رضوانه راحت بخواد با تو قرار بذاره؟.. اون هم تو خونشون ...نکنه تله باشه ..؟
به تمسخر گفتم ..
-تله ..؟مثلا چه تله ای ..؟

-چه میدونم ..بلایی سرت بیارن یا یه انگی بهت بچسبونن ...تو که میدونی چقدر باباش از دستت شاکیه ...شاید اصلا میخواد بکشونتت تو خونه خالی وباچند نفر خفتت کنن وتا جایی که میخوری کتکت بزنن ...
با بی حوصلگی گفتم ..
-برام فرقی نداره ..من که فقط همین یه راه رو دارم ...
-حالیت هست چی کار میخوای کنی ..؟اگه بلایی به سرت بیاد میدونی چه مصیبتی میشه ؟..فکر مادر پیرت رو کردی ...؟
با کلافگی نالیدم
-خوب میگی چی کار کنم ؟ نرم ...؟فکر میکنی رفتن ونرفتم دست خودمه ؟ ..این تنها شانس منه یوسف ..
-خر نشو سجاد ..می زنن ناقصت میکنن ..
فریاد زدم
-به جهنم ...به درک ..اصلا بکشن وخلاصم کنن ..من از این درد راحت بشم... هرجوری بشه مهم نیست ..
-اَه سجاد ..چرا این جوری میگی ..اصلا یه کار دیگه کنیم ...من آدرس موسسه ی آیدا رو بلدم ..الان هم که کلاس داره ..میرم مستقیما از خودش میپرسم ..
-نه نمیخوام برای اون بیچاره شر بتراشم ...
-نترس اونش با من ...فقط خیالمون راحت بشه که بلایی سرت نمیاد ...
-به حرفهاش شک داری ..؟
-خودت میدونی که نظر من راجع به آیدا چیه ..ولی از طرف دیگه میترسم چیزی از نظرش پنهون مونده باشه که بهمون تو تصمیم گیری کمک کنه ...
-باشه من که برام فرقی نداره اول واخر راس ساعت پنج عصر فردا دم درخونشونم ...اگه همه ی دنیا هم تو خونشون جمع شده باشن تا نیست ونابودم کنن بازهم میرم ..
بعد با هیجان ادامه دادم ..
-باورت میشه یوسف ..؟بعد از چند ماه دوباره قراره ببینمش ..
-مرده شورت رو ببرن سجادبا این دلدادگیت ..اونقدر عاشقی که عقلت از کارافتاده... به ادم عاشق هم حرجی نیست ..فعلا بزار من برم ببینم چی پیش میاد ..خداحافظ ...
وبدون توجه به خداحافظی من قطع کرد ..لبخند بی اراده ای رو لبهام نشست وضعیت یوسف هم مثل من بود
ولی حیف حیف که هردو میدونستیم ..این راه هیچ پایان خوشی نداره ..
صدای کریستال ها وآونگ خوششون باعث شد گوشی رو سرجاش بذارم وبرای جواب دادن به مشتری بلند شم ..
نیم ساعت بعد بود که یوسف درمغازه رو بازکرد ...
نگاهم به مشتری بود تا زودتر مغازه رو ترک کنه ...ولی زن سمج تر از این حرفها بود ..
-آقا این لوسترشاخه ای چنده ...؟
با کلافگی چشمهام رو مالیدم ..
-خانم عرض کردم خدمتتون... هرکدوم اتیکت خورده ..
-آخه اتیکتش خیلی بالاست منم چشمهام نمیبینه ...
قیمت رو گفتم وبا هربدبختی ای بود زن پرحوصله رو بیرون کردم ..از اول هم مشخص بودخریدار نیست وفقط برای پرکردن وقتش قیمت میگیره ...
-واقعا چه اعصابی داری تو ..من انبارداری کارخونه ی حاج قیاسی رو با صدتا مغازه مثل مال تو عوض نمیکنم ...
-اینها رو ولش کن ...چی شد ...باهاش حرف زدی ...؟
سری به معنی اره پائین اورد ..
-اره باهاش حرف زدم ..جریان راسته ..واقعا میخواد تو رو ببینه ...
-خب من که از همون اول بهت گفتم ..
-نمیدونم ولی نگرانم ..همه اش فکر میکنم یه اتفاق بدی قراره بیفته ..آیدا میگفت باباش رفته شهرستان ورضوانه ومامانش تنهان
-پس برم ...؟
-مگه غیر ازرفتن هم میشه کار دیگه ای انجام بدی ..؟
گوشه ی ابروم بالا رفت ..
-معلومه که نه ..
-پس برو منم برات دعا میکنم ..
لبخند تلخی رو لبهام نشست ..آیدا هم همین حرف رو زده بود ..
-چیه ..به چی میخندی ..؟ یار اومده ورفتی تو هپروت ...
لبخندم پررنگ تر شد ..
-نه به این میخندم که آیدا هم دقیقا همین حرف رو زد ...میگفت به دوستتون بگید براتون دعا کنه ..منم دعا میکنم ..دعای اطرافیان زودتر مستجاب میشه ..
اخم های یوسف درهم رفت ...خوب میدونستم دردش رو ..دردمون رو ..
اینکه تازه میفهمیدیم دنیا چقدر با اون چیزی که ما فکر میکردیم فرق داره ..چقدر ظاهر وباطن ادمها متفاوته ..
-حالم بده سجاد ...تو که به ارزوت رسیدی ولی من حتی جرات ارزو کردن رو هم ندارم ...
امروز که باهاش حرف زدم از خدا شرمم میشد ..من به فکر چی بودم واون بنده ی خدا تو چه فکری بود ..
غصه دار نشستم کنارش ...
-ازکجا معلوم قرار فردای من قرار خوبی باشه؟ ..شک دارم که رضوانه با روی خوش ازم استقبال کنه ...
باز حداقل ایدا سبک تر از رضوانه است ...تو این مدت دلش رو نرم کردی ...شرایطتت هم بهتر از منه ...بابات معتمد محله ...یه محل رو اسمش قسم میخورن ..
هرکی بیاد برای تحقیقات یه حاج حیدری میگن وده تا ازش میریزه ...ولی من چی یوسف ..من چی ..؟
من که همه اش یه مادر پیر دارم ویه دل ..که شبها با یاد رضوانه میزنه ..این مغازه هم که نفس های اخرش رو میکشه ...
یوسف رضوانه با اون شناختی که از من پیدا کرده به چی من باید دلخوش باشه که زنم بشه ؟...
راهی که من میرم بن بسته ..تهش درّه است ونیستی.. ولی چاره ای ندارم ...دلم داره میکشونتم .شاید واقعا تقدیر تو بهتر از مال من باشه ...
-غصه نخور داداش ..فعلا که ( پای ما لنگ است و منزل بس دراز. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل)... اینها رو ولش کن بیا فکر فردا رو کنیم
فقط سری تکون دادم واز جا بلند شدم ...تا قبل از دیدن رضوانه هیچ فکر وایده ای نداشتم ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 94
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 99
  • بازدید سال : 1,350
  • بازدید کلی : 69,915
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /