loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 785 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)
_ خب تو هم بگو !


خندیدم که همه ی دخترا نظرشون به من جلب شد و به سمتم هجوم آوردند همشون سرشون رو گذاشتن کنارم و گوش می دادند منم دستپاچه گفتم : شایان دخترا سلام می رسونن !


_ سلامت باشن تو هم سلام برسون !


_ شما هم سلامت باشین ! خب کاری نداری عزیزم ؟


_ سوگــــــندم ؟


_ جانم ؟


_ من همه جوره نوکرتم ؛ مخلصتم خرابتم باشه ؟


_ قربون تو عزیزم ! بای بای


_ بای نانازم !


گوشی را که قطع کردم و به سمت دخترا برگشتم با چشمان گرد و متعجب دخترا مواجه شدم !


زهرا : ببینم از کی این شایانه اینطوری با تو حرف میزنه ؟


ظناز : بترکی به ما نگفتی اینجوری حرف می زنه !


آیسان : وای چه رمانتیک حرف زد سوگندی !


زهرا : این شایانه واسه خودش آدمیه ها !


آیسان : وای سوگندس عاشقتم !


پشت سر هم حرف می زدند و فرصت جواب دادن به من نمی دادند ؛ گفتم : بابا یکی یکی حرف بزنید !


طناز گفت : اول من می پرسم : بگو ببینم از کی اینطوری باهات حرف می زنه ؟


_ مگه چه جوری حرف زد ؟


آیسان : این جور عاشقونه و رمانتیک !


من : آهان !


زهر ا : آهان و درد بنال دیه !


من : چی بگم خب ؟


طناز بالشت را برداشت و گفت : سوگند حرف می زنی یا بکشمت من ؟


خندیدم و گفتم : خیلی وقته دیگه دخترا !


طناز به سمتم هجوم آورد و شروع کرد به قلقلک من دخترا هم همین کار رو کردند انقدقلقلکم دادند که از خنده نفسم بند اومد . . .


شب باز همگی اومدیم چت با این تفاوت که این بار شروین هم اومد !


تو خصوصی به شایان گفتم : می گم شایان تو کم کم بابا و مامانتم بیاری چت !


خندید و گفت : چطور مگه ؟


_ آخه اول خودت بعد آرش بعد امشبم شروین اومد !


_ مگه نمی دونستی ؟


_ چیو ؟


_ بعد یک هفته این داداش خان من هر روز سراغ زن داداشش رو می گیره بعدشم بحث دوست زن داداشش !


_ یعنی چی شایانی نمی گیرم حرفاتو ؟


_ شروین اول سراغ تو رو می گیره بعد سراغ آیسان !


_ خب که چی !


_ میگم سوگند تو که انقد خنگ نبودی عزیز من !


ناراحت شدم و گفتم : من خنگم شایان ؟


_ الهی شایان پیش مرگت بشه شوخی کردم ناراحت شدی ؟


_ نوچ ! حالا زود باش بگو یعنی چی ؟


_ یعنی اینکه داداش بنده دلش پیش آیسان خانم گیره !


_ نـــــــــــــــــه ؟


_ به جان تو سوگند ندیدی چطور از آیسان حرف می زد !


_ جدی ؟


_ اره من داداشم رو خوب می شناسم اولین باره یه دختر اینجوری نطرش رو جلب می کنه !


_ آقا آرش هم خیلی دلش پیش طنازی ماست !


_ اونکه آره ؛ راستی سوگند طناز چرا شماره اش رو نمیده به ارش ؟


_ شایان من یه چیزی بهت بگم قول می دی به آرش چیزی نگی ؟


_ سوگندم تو تا حالا چیزی به من گفتی من لو دادم عزیزم ؟


_ نوچ !


_ حالا دوست داشتی بگو دوست نداشتی هم نگو !


_ می گم ! شایان طناز موبایل نداره خونوادش با موبایل برای دخترا مخالفن !


_ جدی سوگند !


_ اوهوم !


_ حدسشو می زدم ! سوگند ؟


_ جانم شایان ؟


_ من که خیلی دوست دارم تو می دونی درسته ؟


_ اره عزیزم !


_ دوستای تو هم جای آبجیای منن درسته ؟


_ خب آره شایان این مسلمه بگو دیگه چی می خوای بگی ؟


_ آبجی طناز خیلی قشنگه و اولین چیزی که تو نظر اول به چشم آدم میخوره این قشنگیشه ؛ سوگند نمی خوام درباره ی من بد فکر کنی بخدا جز تو به هیچ دختری نگاه نکردم و طناز آبجی منه و چون آبجیم میدونمش دارم بهت اینو میگم ؛ بهتره راستش رو به آرش بگه خیلی بهتره آخه من می ترسم آرش به خاطر قشنگی آبجی ظنازه که باهاش رابطه داشته اگرم به خاطر خوشکلیش باشه یه هوس زودگذره قبول داری ؟


خوب به حرفای شایان فکر کردم و گفتم : درسته شایان !


_ سوگند به جان خودت دوستات برای من عزیزن برای همین این حرفارو برات می گم !


گفتم : شایان ؛ آرش دوستته تو نمی دونی که واقعا طناز رو دوست داره یا نه ؟


_ سوگند من آرش رو خوب می شناسم پسر خوبیه و خیلی هم احساساتی اهل دوستی با دخترا هم نیست ولی خب پسره و ممکنه از روی هوس تصمیم گرفته باشه !


_ طناز قراره بهش بگه اما گفت بهتره اول خوب بشناسمش بعد !


_ درست گفته ! ولی فکر کنم الان دیگه وقتش باشه بهتره بهش بگه ؛ بازم هرطور که شما راحتین !


در دلم از اینکه شایان را داشتم به خودم و انتخابم افتخار کردم و گفتم : شایان خیلی دوست دارم عزیزم !


_ من بیشتر می خوامت خانمی من !


در همین هنگام آیسان پیام داد : هی خانمی شما ساکتی داری حرفای خوشکل بلغور می کنی واسه آقا شایان و گل می شنوی ازش نه ؟


خندیدم و نوشتم : آره جات خالی آیسانی !


آیسان : ای جونم سوگندی !


منم جواب دادم : شما که دست کمی از من نداری پسر مردم رو زابه راه کردی آیسانی !


آیسان : پسر مردم ؟ منظورت کیه ؟


_ خودت می زنی به کوچه ی علی چپ یا اینکه واقعا بی خبری ؟


آیسان : جان سوگند بی خبرم چرا بزنم به خونه ی علی چپ بعد معلوم نیس کی در رو برام باز کنه !

به شوخیش خندیدم و نوشتم : بابا برادر شوهرم اومده واس خاطر شما !
آیسان : شروین ؟ شوخی می کنـــــــــــی ؟
_ جان آیسان راست می گم !
به محض اینکه این حرفا رو زدم بوش به مشمام زهرا و طناز هم رسید و زود یه صفحه چت برا خودمون باز کردند و بحث تحلیل و تقسیر باز شد : به مشمام شما ها هم رسید ؟
طناز جواب داد : آره آیسان کپی کرد واسمون !
زهرا : آیسان این شروینه به تو چیزی نگفته ؟
آیسان : نه !
من : یعنی تو خصوصیت نیومده ؟
آیسان : چرا اومد ولی جز احوالپرسی و این حرفا چیز خاصی نگفت .
طناز : بابا دیونه ها بار اول که نمیاد بگه عاشقشه !
من : راست میگیا !
هممون شروع کردیم به خندیدن که به طناز گفتم : طنازی از توو آرش چه خبر ؟

ناز : دارم بهش می گم من تو خونواده ی محدودی بزرگ شدم .

من : خوب کاری می کنی امروز من و شایان داشتیم با هم حرف میزدیم اونم همین عقیده رو داشت که به آرش بگی !
طناز : ای کلک تو درباره ی ما چی گفتی به شایان ؟
من : چی باید می گفتم دیونه !
زهرا : خیلی خب حالا شماها ؛ طناز آرش چی گفتش ؟
طناز : می گه که منو دوست داره ! فقط مثل اینکه به این محدودیت ها راضی نیستش !
آیسان : طنازی بو من همینم که هستم !
زهرا : موافقم با حرف آیسان !
طناز : گفتم دخترا ولی راستشو بخواین این آرش برای من یه جایگاهی داره ها !
من : ای کلک چه جایگاهی ؟
طناز : خب خیلی خوبه !
آیسان : ببینم طناز خیلی خوبه یعنی مثل حرفای آقا شایان میزنه ؟
طناز : نه مثل حرفای آقا شایان هنوز نزده ولی خب مشابهشون !
زهرا : مشابه یعنی چه جوری !
زدیم زیر خنده که آقایون تنها داشتند چت می کردند معترض شدند !
آرمان : آبجی های گرامی چت خصوصی ذاشتید دیگه ما نا محرم شدیم بگین بریم بمیرم دیگه !
من : داداش آرمانم الهی فدات ناراحت می شی چرا ؟
شایان : فقط از دل آقا آرمان در میارید سوگند خانم ؟
شروین : کسی نیست من مهمون که اولین شبه اومدم رو تحویل بگیره !
شایان : می گم آیسان خانم بی زحمت شما یکم امشب داداش ما رو تحویل بگیر که شرش کم شه !
شروین : ای درد شایان من داداش بزرترتما درست حرف بزن !
آیسان : آقا شروین شما قدمتون رو چشم من و آبجیام مگه نه آبجیا !
همگی گفتیم : اره آیسانی
رفتم تو چت دخترا : آیسان داری شروین رو ؟
دخترا خندیدن و همشون نوشتن : بابا داریمش !
شایان : میگم آرش خان ؟
آرش جواب نداد ؛ شایان پر رو تر گفت : می م طناز خانم ؟
طناز هم جواب نداد , شروین گفت : گندش در اومد بابا اینجا همه مخاطب داره حرفاشون الا من !
زهرا : اقا شروین شما انقد من من می کنید تا آخر عمر بی مخاطب می مونید ا !
بازم همه خندیدند ! آرش آخرش دید شایان صداش کرد و گفت : جانم داداش شایان کارم داشتی ؟
شایان : نه داداش گذشت فقط الان دیگه سلام آبجی طنازمون رو برسون !
همه خندیدم که آرش گفت : یکی نیست مچ تو رو بگیره شایان !
شروین : آرش داداشم حرفه ایی کار می کنه کسی مچ شو نمی تونه بگیره !
آرمان : می گم من از حرفای شماها سر در نمیارما !
شروین : آرمان جان شما چند سالته عمو ؟

آرمان : ده سالمه !

شروین : ای وای خدا مرگم بده حرفای بالای هجده سال بود زدین شماها بچه هست بسه !
آرمان : نه من بچه نیستم در ضمن هر شب اینجا با آبجیام میام !
زهرا : بله آقا شروین ما هرشب اینجاییم حرف بالای هجده هم نداریم !
بهرام : منو که کسی تحوبل نمی گیره آبجی طنازمم حرف نمیزنه باما !
طناز : داداش ناراحت نشو یکم کار دارم !
شروین : می گم من یه حرف زدم حالا شماها بیاین بزنید منو !
شایان : شروین می گم اون زبونتو تو دهنت نگه دار حرف گو ش نمی دی حالا بگیر !
شروین : ای درد شایان !
شایان : آبجی زهرا داداش شروینم شوخه شماها از حرفاش ناراحت شدین ؟
زهرا : نه بابا می دونم منم می خواستم یه دستی بزنم !

دوباره زدیم زیر خنده تا آخر شب کلی خندیدم ؛ آبجی ستایش که زیر پتو اس ام اس بازی می کرد با صداهای خنده ی من که مدام می زدم زیر خنده سرش را از زیر پتو بیرون می آورد و می گفت : سوگند دیونه نشی نصف شبی آبجی !

از اون پس آقا شروین هم به جمعمون اضافه شد اوایل چند شب در میان میامد چت و بعدها هر شب هرشب شد !
**********
داشتم با شایان حرف می زدم که مامان داخل اتاق شد و گفت : برای ستایش خاستگار اومده !
گفتم : کی هست ؟
مامان : یکی از همکاراشه !
_ ستایش موافقه ؟
_ آره موافقه ؛ امروز که تو کلاس بودی مادر پسره اومد اینجا یه وقت خاستگاری گرفت !
_ خب شما چی گفتین ؟
_ گفتم : قدمتون روی چشم !
نگاهی به صورت گرفته ی مادرم کردم و گفتم : خب حالا چرا ناراحتین ؟

_ برای جهیزیه ی ستایش ناراحتم !

_ ستایش که یه چیزایی برای خودش داره بعدشم شما همون اول بگید که ما پول جهیزیه ی سنگین نداریم که بعد بخوان بگن !
_ مثل اینکه آدمای خوبی هستن قبل اینکه تو بیای هم من با ستایش حرف زدم مثل اینکه با پسره به توافق رسیده !
لبخندی بر لب راندم و گفتم : پس خدا رو شکر آبجی ستایش دوستش داره مامانی شما هم ناراحت نباش !
مادر لبخند خسته ایی بر لب راند ؛ بو سه ایی بر روی گونه اش نهادم گفتم : شما برین استراحت کنین مامان خودم میرم کارا رو انجام می دم !
_ نه دخترم خسته ایی خودم کاررو انجام می دم !

_ نه مامانی شما برو من فقط تلفنم تموم بشه میام !

مادر لبخندش هنوز روی لبش بود و از اتاق بیرون رفت ، من هم با شایان خداحافظی کردم و به سمت آشپز خانه رفتم !
بعد از ظهر دخترا اومدن خونمون مثل هر روز طناز داشت می رقصید که یکدفعه آیسان صدای آهنگ را قطع کرد و گوشی به دست گفت : بچه ها شروین !
طناز به سمت رو سری اش رفت و گفت : کوش ؟
زهرا : دیونه تماس گرفته !
هممون یکصدا خندیدیم که آیسان گفت : جواب بدم ؟
من : جواب بده دیگه دیونه !
آیسان نفس عمیقی کشید و جواب داد : بله ؟
روی بلند گو گذاشت : سلام آیسان خانم
_ سلام آقا شروین
_ حالتون خوبه ؟
_ مرسی خیلی ممنون شما خوبین ؟
_ تشکر !
ما همه گوش ساکت گوش به حرفهای آن دو می دادیم !
کمی میانشان سکوت برقرار شد که ایسان گفت : آقا شروین کاری داشتین ؟
_ راستش کار خاصی ندارم
کمی مکث کرد و فت : راستش دوست داشتم صدای شما رو بشنوم !
آیسان نیشش تا بنا گوشش باز شد !
باز هم سکوت ؛ این بار شروین سکوت را شکست : کنجکاو نمی شی بدونی چرا دوست داشتم صداتو بشنوم !
طناز آروم خندید و گفت : تازه شما بودا الانم شد تو !
زهرا سقلمه زد به پهلوی طناز که ساکت شد ؛ آیسان گفت : دوست دارین بگین می شنوم !
شروین : تنهایی آیسان ؟
_زهرا اشاره کرد : اره !
آیسان : بله تنهام چطور مگه ؟
شروین : همینطوری پرسیدم !
خیالم راحت شد که صدای طناز را نشنیده بود !
شروین : برای این که دلم برات تنگ شده بود !
آیسان چشمانش را تا آخرین حد باز کرد ؛ شروین ادمه داد : دیشب چرا چت نمیومدی ؟
آیسان به خود ش آمد و گفت :دیشب مهمونی بودم نششد بیام !
شروین : دل تو چی برای من تنگ نشد !
زهرا آروم تو گوشم گفت : چه پررو !
_ ساکت بزار بشنویم چی میگه !
آیسان من من کنان گفت : من ؛ من دیشب آره مهمونی بودم !
خندم گرفت هر لحظه ممکن بود محکم بزنم زیر خنده که زهرا دست روی دهنم گذاشت , طناز هم گوشه ایی افتاده بود داشت بال بال می زد . . .
شروین : آهان بله ؛ امشب چت می ای دیگه ؟
_ اره میام !
_ خوبه پس کاری نداری ؟
_ نه
_ مواظب خودت باش بای
_ بای !
تماس که قطع شد زدیم زیر خنده انقدر خندیدیم که اشک از چشمامون سرازیر شد که آیسان ناراحت گفت : چرا می خندیدن دیونه ها !
طناز : آخه این حرف بود زدی تو آیسان !
زهرا : بابا طناز تو خودت رو بزار جاش تو هم بودی همچین جوابی می دادی !
من : راست می گیا !
آیسان : والا بخدا !
بغلش کردم و گفتم : آیسانی تو هم آره ؟
آیسان : وای سوگند با من حرف نزن که مستم !
زهرا : اوه چه زود مست شدی !
هممون زدیم زیر خنده !
***********
روز خاستگاری ستایش همه دخترا اومدن خونمون و آیسان مشغول آرایشگری ستایش شد ؛ آبجیم مثل ماه شده بود ؛ستایش با دلهره روی تخت نشست و گفت : دخترا من دلهره دارم !
زهرا : طبیعیه عزیزم خونسردیتو حفظ کن !
ستایش : به نظرتون خوب پیش می ره !
آیسان : آره که خوب پیش می ره کافیه که خونسرد باشی عزیزم !
طناز : ستایش جون مثل ماه شدی خانمی مطمعن باش مجلس هم خوب پیش می ره فقط کافیه یکم لبخند بزنی الان قیافت مثل برج زهرمار شده ها !
هممون خندیدم که من رو به ستایش کردم و فتم : میگم آبجی این مخاطب اس ام اس ابزیای تو هم پیدا شدا !
ستایش خندید و گفت : این اس ام اس بازی که اخیرا به تو هم سرایت کرده !
زهرا خندید و گفت : خیلی والا به ما که سرایت نکرده فقط به شما دوتا آبجی رسیده !
شب خاستگاری به خوبی و خوشی گذشت و دو خانواده با هم به توافق رسیدند و ستایش خوشحال تا صبح خوابش نبرد . . .
قرار شد یک ماه دیگه آبجی ستایش به عقد عماد خان در بیاد و دوماه دیگه بره سر خونه زندگیش . . .
از طرفی خوشحال بودم آبجیم داشت به عشقش می رسید و از طرفی ناراحت بودم که از این به بعد تنها می شدم ! ولی بیشتر باید خوشحا باشم که آبجیم داشت به چیزی که می خواست می رسید . .
شب عقد آبجی ستایش و عماد رسید عماد پسر خوبی بود و قدر آبجیم رو می دونست سر سفهره عقد من قند می ساییدم و طناز و زهره و آیسان تور رو گرفته بودند اون سر چهارم تور رو هم آبجی عماد عاطفه گرفته بود ! واس یه لحظه احساس کردم شب عقد من و شایانه واین فکر حسابی ذوق کردم !
شب خوبی بود و به همه خوش گذشت حتی پدر گوی کمتر احساس درد در کلیه اش داشت . . من و طناز و آیسان رفتیم دیدن شایان و آرش و شروین . . .
این اواخر زیاد باهم می رفتیم بیرون و زهرا هم میومد اما امروز گفت که حال نداشت ما هم بعد از یک ساعت رفتیم خونشون و زهرا حالش گرفته بود گفتیم زهرا چی شده ؟
زهرا با بغض گفت : پارسا ( پسر داییش ) مامانش می خواد براش زن بگیره !
_ یعنی چی زهرا ؟
زهرا باغض گفت : زن داییم نمی خواد من عروسش باشم مدام می گه برای پارسا زن پیدا کردم خیلی خوشکله خانمه و از این حرفا . . .
_ خب که چی ؟

زهرا : خب من پارسا رو دوست دارم !
هممون با تعجب نگاهش کردیم ؛ زهرا وقتی نگاه متعجب ما رو دید گفت : این جور نگام نکنید خب روم نشده به شما بگم !

کمی سکوت کرد و گفت : یعنی وقتی چیزی نیست چی بهتون بگم !


طناز : زهرا از اول تعریف کن یه چیزی بفهمیم !


زهرا آهی کشید و گفت : پارسا رو که همتون میش ناسید درسته ؟


آیسان : آره دیگه پسر داییت رو می گی ؟


زهرا با سر تایید کرد ؛ من فتم : خب ؟


زهرا گفت : از بچه گیا پارسا همیشه حمایتم کرده و یه جورایی بهم نشون داده که دوستم داره !


طناز : مطمعنی دوست داره ؟


من : طناز اجازه بده توضیح می ده !


زهرا آب دهانش را قورت داد و گفت : پارسا چند وقته قراره برای ادامه تحصیل بره انگلیس ؛ خیلی ناراحتم ؛ بعد این زن داییم دیشب گفت فردا شب یعنی همین امشب می خواد بره خاستگاری برای پارسا !


من : خب ؟


زهرا قطره اشکی که روی گونه اش سر خورده بود را پاک کرد و گفت : دیشب وقتی زن داییم این حرفو زد من خیلی حالم گرفته شد رفتم تو اتاقم بعد پارسا بدون اینکه در بزنه خیلی زود اومد تو اتاقم دید که داشتم گریه می کردم خیلی ناراحت به نظر می رسید و گفت : زهرا گریه می کنی ؟


من جوابشوندادم گفت : این اشکا مسببشون منم ؟


من بازم جوابشو ندادم گفت : الهی خدا جون منو بگیره اشک تو رو نبینم !


تو همین وقت بابام صدام کرد ؛ پارسا هم زود گفت : به جون تو زهرا من با هیچکس جز تو ازدواج نمی کنم از اون بچه گیا مردونه بهت گفتم زن خودمی الانم رو حرفمم و هیچکی نمی تونه تو رو ازم بگیره ! به حرفای مامانم گوش نکن .


همه ساکت بودیم ؛ من زهرا رو بغل کردم و گفتم : خیلی خب دیگه گریه نداره خانمی اونکه گفته جز تو هیچکی رو نمی خواد !


زهرا با شدت زد زیر گریه ؛ آیسان و طناز هم اومدن تو آغوش من اونها هم مثل یه بچه زدن زیر گریه ؛ دیگه اشک منم در اومد ولی باید آرومشون می کردم ؛ چند لحظه ذشت که گفتم : دخترا بسه دیگه ! زهرا تو چرا گریه می کنی مگه حرف پارسا رو قبول نداری ؟


زهرا بغضش را خورد و اشکهایش را پاک کرد و گفت : نمی دونم سوگند !


من : نمی دونم یعنی چی ؟


طناز و آیسان هم اشکهایشان را پاک کردند و گوش به صحبت ما دادند : سوگند من قبول دارم پارسا رو اما اون چند وقت دیگه می خواد بره انگلیس . . . یعنی با رفتنش چی می شه اونوقت ؟ !


طناز : با پارسا حرف بزن !


زهرا : نمی تونم !


آیسان هنوز بغض داشت عزیزم مثل یه دختر بچه ی ملوس بود : چرا نتونی ؟


زهرا : عادت نکردم با پارسا همکلام بشم چه برسه به اینکه برم و این حرفا رو باهاش بزنم !


طناز : باید تکلیفت رو روشن کنی زهرا !


من : موافقم !


زهرا باز زد زیر گریه : نمی تــــــــونم !


به زحمت تونستیم زهرا رو آروم کنیم ! که شروین تماس گرفت ؛ آیسان آروم باهاش حرف زد و بعد از چند دقیقه برگشت ؛ زهرا هم تقریبا برگشته ببود به حالت طبیعیش !


زهرا : ایسان شروین هم مثل داداشش حرف میزد ؟


آیسان : کی ؟


طناز : تازه !


آیسان : آهان !


طناز : تو روحت آیسان ادمه اش !


آیسان : ادمه ی چی ؟


من : آیسان خودت رو میزنی به اون راه ! شیطون می گیم این شروین چه جوری حرف می زنه باهات ؟


آیسان : چه جوری یعنی چه جور منظورتونه !


زهرا : نه بابا گونه هاشو چه گل انداخت !


خندیدیم که طناز گفت : رمانتیک منظورمونه آیسان !


آیسان با شرم زیبای دخترانه سرش را پایین گرفت و ما افتادیم به جون لپای نازش !


که زهرا گفت : دخترا موافقید از عشق هاتون بگید ؟


طناز : آره که موافقیم !


زهرا : خب سوال کنم ؟


من : آره !


زهرا روبه ایسان گفت : سوال نمی کنم خودت درباره ی شروین بگو !


آیسان : چی بگم !


طناز : ا آیسان خودت رو به موش مردگی نزن احساساتت , رفتاره و همه چیز دیگه . .


آیسان لبخندی بر لب راند و گفت : شروین خیلی خوبه دخترا همش نازمو می کشه و مهربونه و خیلی خیلی هم نسبت بهم حساسه یادتونه وقتی یه مهمون اومد تو چت روم ؟


ما همه سر تکون دادیم که یعنی آره ؛ آیسان گفت : اون روز شروین بهم گفت از چت روم برم بیرون و وقتی نرفتم ناراحت شد ؛ گفت دوست نداره دیگه جز با شماها با کس دیگه ایی چت کنم ! من از این حساسیت ها خوشم میاد ؛ دلم می خواد کسیکه دوستم داره بهم گیر بده و مواظبم باشه شروین اینطوره ؛ نمی گم عاشقشم اما به جرات میگم دوستش دارم فکر کنم می تونه شخصی باشه که منو عاشق خودش بکنه !


لبخندی بر لب راند که نشون دهنده ی تمام شدن حرفاش بود ! بعد رو به من کرد و گفت : سوگند حالا تو بگو !


من با یاد آوری اسم شایان یه جورایی رفتم تو حس و دلم براش پر کشید گفتم : همه ی حرفایی رو که آیسان گفت درسته منم دوست دارم عشقم این جور باشه خب مسلما آرزوی هر دختری هستش !


کمی مکث کردم و گفتم : شایان نه فقط خوبه عالیه همه جوره احساس می کنم به روحیات هم نزدیکیم , خیلی دوستش دارم یه روز صداش رو نشنوم دیونه می شم من به جرات می گم که عاشقشم !


لبخند اومد رو لبای دخترا , از اون لبخندایی که بعدش شیطنت داره !


به سمتم پریدن و انداختنم روی تخت و شروع کردن به بوسیدنم ؛ زهرا : آبجی سوگندمون عاشق شده !


طناز : بگیرم انقد بزنمت سوگندی عاشق شدی دختر خوشکل !


آیسان : الهی من فدات سوگندی !


بعد از کلی شیطنت دوباره برگشتیم سر جامون ؛ نوبت طناز بود : من آرش رو دوست دارم یعنی بهش وابسته ام آره درسته بهش وابسته شدم اگه یه شب نیاد چت دلم می ریزه همش دلهره دارم نکنه ازم زده بشه آخه در حد چتیم این خیلی آرش رو ناراحت می کنه گاهی وقتا گله می کنه و من از گله کردنش ناراحت می شم گاهی وقتا هم عصبی می شه اما به جاش خیلی مهربونه من می دونم دوستم داره اما ؛ اما یه چیزی هست که مانع می شه اون همش با من مهربون نباشه انار از یه چیزی دلگیره و بهم نمبگه !


کمی به فکر فرو رفت و در آخر گفت : اما دوستش دارم و بهش وابسته ام !


خندیدیم و رو به زهرا کردیم ! زهرا نگاهمان کرد و گفت : چرا همچین نگام می کنید ؟

طناز : خب نوبت تو هستش دیگه !


زهرا : من ؟


آیسان : نه من آره تو دیگه از بچه گی عاشق بودی تازه داری بهمون می گی الانم تو خونه ی علی قایم شدی !


ههمون خندیدم که زهرا گفت : بخدا هیچی نبود که بهتون بگم خودتون که شنیدید تازه بعد از چند سال تازه اولین بار بود که باهام حرف می زد ! کلا پارسا کم حرفه !


من : درست می گی زهرا اما تو این احساسات نازتو برامون نگفتی که دوستش داریا ناقلا !


زهرا : من تازه دیشب فهمیدم که چقدر دوستش دارم وقتی زن داییم اون حرف رو زد دیدم نه بابا جدی جدی دوستش دارم و عاشقشم !


طناز : خب ؟


زهرا : انقدر خب خب تو حرفام نیاری دیگه !


من : چشم ! دخترا ساکت شید زهرا سخنرانی کنه !


زهرا : من پارسا رو دوست دارم آره عاشقشم هستم و مطمعنم از اون احساسات دروغی نیست . . .


می دونید وقتی می بینمش و نمی تونم باهاش صحبت کنم احساس می کنم قلبم تو مشتی فشرده میشه و داره له میشه !


من : الهی فدات شم !


زهرا : خدا نکنه !


کمی سکوت کرد و گفت : نمی دونم آخرش چی می شه !


طناز : غصه نخور زهرا جونم من بهت قول می دم تا وقتی که بخواد بره یه فکری می کنیم ؛ در ضمن این آقا پارسا هم پسر خوبیه مطمعن باش تا وقت رفتنش تکلیف تو رو روشن می کنه و بعد می ره !


آیسان : آره با حرف طناز موافقم !


_ منم همینطور !


زهرا آرام به فکر فرو رفت . . .


شب عروسی ستایش از راه رسید و من و دخترا با عروس چهارتایی رفتیم آریشگاه و اونجا کلی شیطنت کردیم و بهمون خوش گذشت ! شب باحالی بود اما آخر شب که ستایش رفت خونش و ماتنها به خونه برگشتیم دلم گرفت ؛ از این به بعد تو اتاق باید تنهایی می خوابیدم بدون اینکه سر به سر کسی میگذاشتم یا کسی سر به سرم میگذاشت و به دیونگی هایم مدام دیونگی می گفت !


***************


تابستان از راه رسیده بود و مدرسه ها تمام شد؛ طناز سخت کار می کرد تا پول دانشگاه امسالش را جور بکند و آیسان کلاسهای آرایشگریش را ادامه می داد و چند وقت دیگر قرار بود سالن آرایشگری راه بندازد ! من هم کمک دست مادرم بودم تا خرج خانه مان را جور کنیم و زهرا در مسابقات ووشوی بانوان در شهر مان اول شد . . .


زهرا را در آغوش خودم گرفته بودم و دلداریش می دادم که طناز چادر به سر داخل شد و پشت سرش آیسان با بغضی که در گلو داشتم از قیافه اش معلوم بود داخل شد . . .


طناز : زهرا جون الهی فدات شم من که گفتم یا بزار ما باهاش حرف بزنیم یا خودت باهاش حرف بزن راضی نیشتی که تو !


زهرا لبخند تلخی بر لب راند و گفت : نه طناز جون من نمی خوام خودم برم حرفی بزنم یا شما ها برید حرفی بزنید اونکه ادعا داره مردونه از بچه گیا منو خواسته الانم مردونه بیاد تکلیف منو روشن کنه اگه رفت بزار بره حرفی نیست !


آیسان اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت : زن داییت اگه رفته خاستگاری یعنی اینکه . . .


آیسان ادامه ی حرفش را خورد که زهرا گفت : آره زن داییم گفت رفتن خاستگاری ولی پارسا با من دیگه حرفی نزد . . . امشب هم رفتنیه !


بغض زهرا شکست و ما همگی با هم زدیم زیر گریه ؛ که موبایلم زنگ خورد ؛ شایان بود !


جواب دادم : الو شایان ؟


_ سلام سوگندم


_ سلام شایان !


_ خوبی عزیزم ؟


_ مرسی !


_ چرا صدات اینجوره سوگند چیزی شده ؟


نا خواسته بغضم شکست و نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ شایان با نگرانی پرسید : سوگند چیزی شده عزیزم ؟الهی فدات شم من چرا گریه می کنی ؟


طناز به سمتم آمد اشکهای منو با دستش پاک کردو گفت : درست حرف بزن باهاش سوگند نگرانش نکن !


گوشی را محکم در دستم گرفتم و در جواب شایان که منو صدا می کرد گفتم : چیزی نشده شایان !


_ چطور چیزی نشده و تو داری گریه می کنی ها ؟ سوگند بگو ببینم چی شده ؟


_ چیزی نیست شایان !


_ سوگند تو گریه بکنی اونوقت چیزی نباشه , بهم بگو چی شده گلم ؟


گفتم : چیزی نیست شایان یکی از بچه ها دلش گرفته بود منم دلم گرفت همین !


_ الهی شایان فدای دلت بشه سوگندم ؛ باور کنم فقط همینه ؟


_ اوهوم !


_ دیگه گریه نکن شایان فدات باشه ؟


_ باشه شایان


_ قول بده بهم دیگه گریه نکنی !


_ نمی شه شایان !


_ چرا نشه خانمی ؟


_ نمی خوام بد قول باشم !


_ سوگندم عاشقتم من ؛ دیه نبینم ناراحت باشی بخدا وجودم آتیش گرفت صدای گریه تو شنیدم ؛ شایان بمیره و گریه ی تو رو نبینه !


_ خدا نکنه ! شایان من برم پیش دخترا کاری نداری ؟


_ نه عزیزم مواطب خودت باش گریه هم نکنی باشه ؟


_ سعی می کنم شایان !


_ برو عزیزم قربونت برم بای


_ بای


گوشی را توی جیبم گذاشتم و به سمت دخترا برگشتم دیگه گریه نمی کردند اما همشون آروم و ساکت بوند انگار به فکر فرو رفته بودند !


گفتم : هی شماها بسه دیگه ماتم نیرید اینجوری ؟ مثل همیشه شنگول باشید من بهتون قول میدم درست می شه !


آیسان : چی درست بشه اون آقا رفته خاستگاری !


آیسان این حرفو زد و بغضش شکست زهرا هم پشت سرش . . .


هر چقدر می خواستم آرومشون کنم شدنی نبود منم بدترشون ! بیشتر از همه داشتم میمردم از گریه ی آیسان ! مثل دختربچه ها گریه می کرد و جیگر هممون رو کباب می کرد زهرا همش می گفت : آیسان گریه نکن تو ریه کنی منم اشکم در میاد ! طناز هم می گفت من گریه ام نمی گیره وقتی آیسان گریه کنه اشکم در میاد . . .

آخرش با حالی گرفته به خونه برگشتیم ؛ طرفای اذان مغرب بود که رو به قبله سجاده ام را پهن کردم و با خدای خودم خلوت کردم و از ته دلم برای عاقبت به خیریمان دعا کردم که موبایلم زنگ خورد آیسان بود ؛ با خودم گفتم : خدایا خیر باشه !


_ جانم آیسان !


صدای هیجان زده ی آیسان منو به وجد آورد : سلام سوگـــــــــــند !


_ سلام فدات شم من چی شده ذوق زده ایی ؟


_ خبر خوب گلم ! پارسا مثل اینکه تکون خورده !


هیجانزده گفتم : یعنی چی ؟


_ تو چقدر یعنی چی می گی سوگند ! یه چند دقیقه صبر کن من تو راهم دارم میام خونتون زهرا هم داره میاد !


_ باشه باشه , طناز چی نمیاد ؟


_ نه داوود خونه است !


_ آیسان خبرای خوب دارین دیگه آره ؟


_ آره گلم نگران نباش همه چی حله !


_ ولی طناز !


_ از بابت طناز خیالت راحت زهرا براش ایمیل کرده و طناز الان قبل ما دونفر در جریان اتفاقات بوده !


_ باشه پس من منتظرم !


_ اوکی بای !


_ بای !


گوشه را کنار سجاده ام گذاشتم از خوشحالی در پوشت خودم نمی گنجیدم ! پیشانیم را بر مهر روی سجاده ام گذاشتم و گفتم : خدایا شکرت که جواب دعاها مو دادی ! خدایا تا جون دارم نوکرتم بخدا !


زیاد طول نکشید که اول آیسان بعد زهرا اومد خونمون ! زهرا با لبخند زیبایی که بر لب داشت گفت : خبر خوب دخترا سر تا پا گوش باشید من باید زود برم خونه کلی مهمون داریم دیگه آقاییم هم داره می ره باید بدرقه اش کنم اومدم بهتون خبر بدم بعد برم !


گفتم : زود باش بگو !


زهرا پاکت نامه ایی را از کیفش بیرون آورد و گفت : بعد از رفتن شماها در اتاقم زده شد وقتی بازش کردم فقط یه پاکت روی زمین دیدم که روش نوشته : برای زهرای خودم !


زهرا پاکت را به سمتمان گرفت و گفت : ببینید !


ما هم چشممامون چهارتا شد !


زهرا نامه را از پاکت در آورد و گفت براتون می خونم !


ما فقط سر تکون دادیم !


زهرا محتوای نامه را با صدای رسایی خوند : به نام خدایی که وجود آدما رو آزعشق بچه گی سر شار می کنه !


سلام زهرا خانم ! سلام زهرا خانم خودم ! همون زهرای ملوس و ناز بچه گیا که همیشه تو همون دوران کودکی سعی کرده بودم مرد باشم و مردونه ازش حمایت کنم و نزارم هیچ بچه ایی اونو اذیت کنه ! و سلام به زهرا خانمی که الان بزرگ شده و می دونم احساسات منو درک می کنه و با من هم حسه !


با اینکه زیاد با تو همکلام نشدم اما همیشه حرکاتت رو زیر ذربین گرفتم , وقتی میبینم سپهر ( پسر عمه ی زهرا ) و نیما مربیگری ووشو تو رو به عهده دارن هزار بار به خودم نعلت می فرستم که چرا من اینکاررو به عهده نگرفتم که بتونم بهت نزدیک باشم ؛ اصلا نمی دونم چی شد که یهو من از تو دور شدم و نشد نزدیک بشم !


هیچ وقت دوست نداشتم این جور بشه ؛ حجم سنگین درس منو نه فقط از تو بلکه حتی از خونوادم هم دور کرد اما فرصت جبران هست و من می خوام در آینده ی خیلی نزدیک جبران کنم !


اونروز که دیدم از موضوع خاستگاری من ناراحت شدی فهمیدم که تو هم منو دوست داری و این به من قوت قلب داد که عشقم یکطرفه نیست ! مامانم هنوزم اصرار داره برای من بره خاستگاری و نمیدونم شنیدم که گفته برای من رفته خاستگاری که . . . نمی دونم چرا این حرفا رو گفته !


من دارم می رم انگلیس دوره ی تحصیلم اونجا چهار سال هست ؛ می خواستم قبل رفتنم مثل همیشه مردونه رفتار کنم و بگم اگه تو هم مثل بچه گیا دوست داری مردونه مردت باشم منتظرم بمون ؛ قول می دم همسر خوبی باشم و تا بتونم خوشبختت کنم !


ما که زیاد با هم همکلام نشدیم و می دونم از من خجالت می کشی اما نمی دونم که آیا منتظرم می مونی یانه ؟ !


اگه منتظرم میمونی امروز برای بدرقه ام با همه بیا فرودگاه و اگه خدایی نکرده زبونم لال منتظرم نمی مونی فرودگاه نیا . . .


بی صبرانه منتظر جوابتم خانمی !


کسی که عاشقانه تمام لحظات زندگیش را با یاد تو سر کرد : پارسا !


زهرا نامه را که تمام کرد به سینه اش فشرد و گفت : تا آخر عمرم منتظرت می مونم دیونه !


سه تایی زدیم زیر خنده که من گفتم : طناز ! به طناز گفتی این حرفارو ؟


زهرا : آره بابا خیالت راحت من کارم درسته همه چی رو براش ایمیل کردم حتی یه عکس از نامه گرفتم که احیانا اگه دوست داشت دست خط پارسا رو هم ببینه و فرستادم براش ! وای دخترا خیلی خوشحالم !


سه تایی رفتیم تو بغل هم که آیسان باز با بغض گفت : بغلم جای طنازی رو کم داره !


من : آخ گفتی !


زهرا : ا طنازی که جایی نرفته شماها بسه دیگه تمومش کنید !


من : نه بابا سرحال شدی !


زهرا : آره دیگه !


آیسان : راست می گه طنازی الهی فداش شم من جایی نیستش که ! زهرا خانمی شماهم خوشحال باش !


زهرا : من وقتی یاد گریه های تو میفتم که جیگرم آتیش میگیره !


من : من فدای هر دوتون بسه دیگه انقد حرفای غمگین نزنید خیر سرمون باید خوشحال باشیما !


زهرا حرفم را تایید کرد و گفت : خب من برم که برسم باهاشون برم فرودگاه !


آیسان : آره زهرا جون برو باید پارسا رو خوب ببینی !


زهرا صورت هر دویمان را بوسید و خداحافظی کرد و رفت ! آیسان هم کمی بعد از رفتن زهرا رفت . . .


شب همگی تو چت روم جمع شدیم و حسابی خوش گذروندیم و تلافی گریه ی بعد از ظهر را در آوردیم . . .


دو روز بعد از رفتن پارسا کنکور داشتیم من دلهره داشتم نه برای کنکور ! نگران پول دانشگاه بودم ؛ چیزی که ما نداشتیم . . .


ما باید همگی می رفتیم دانشگاه آزاد شهر خودمون تا بتونیم در کنار هم به هدفمون برسیم .؛ به دو دلیل کنکور دولتی ندادیم یکی اینکه ممکن بود من قبول نشم و دوم اینکه طناز فقط اجازه داشت دانشگاه را در شهر خودمان بخواند این شرطی بود که داوود برایش گذاشته بود وتازه پول دانشگاه را باید خودش می داد در غیر اینصورت کسی نبود که پول شهریه ی دانشگاهش رامتقبل می شد . . . آیسان و زهرا هم که در این دو مورد آزاد بودند و به خاطر من و طناز بود که کنکور آزاد رشته ی حقوق شهر خودمونو می دادن ! فقط من بودم که هنوز نمی دانستم پول دانشگاهم را باید از کجا می آوردم !

وقتی از جلسه ی کنکور بیرون آمدم احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخید وای که چقدر امتحان سختی بود احساس می کردم سختترین امتحان زندگیم را پس داده بودم ! شایان آمد دنبالم باهم رفتیم کافیشاپ و پس از خوردن یه نوشیدنی خنک حالم جا اومد . . .


شایان شده بود نفسم خدا جون شکرت که دارمش !


شروین با آیسان هم دنیایی داشتند و آیسان می گفت شخصی بود که من میخوام ؛ شایان هم به من گفته بود شروین عاشق آیسان شده و شکی نداره !


طناز هم با آرش خوش بود اما گاهی از اخلاق متغیر آرش گله می کرد و برای هممون یه جورایی تغییر رفتار آرش غیر طبیعی بود !


و زهرا عاشقانه چشم به راه آقا پارسا ست . . .


شب شده بود و بابا درد می کشید ؛ از صورت در همش فهمیدم خیلی درد داشت با خودم گفتم : کاش دردش در من بود . . .


شایان اس ام اس داد : خانمی نمیای چت ؟


جواب دادم : دارم میام !


بعد ازچند دقیقه کامپیوتر را روشن کردم !


آیسان , زهرا , طناز ؛ آرمان ؛ بهرام , شروین , شایان و آرش بودند با چندتا از بچه های قدیمی چت روم ! به همه سلام دادم اون شب زیادحال و حوصله نداشتم ؛ با دیدن دردی که بابا داشت حالم رفته بود ؛ نیم ساعت موندم بعدش شب بخیر گفتم و با چشمانی خیس و اشکهایی بر گونه خشک خوابم برد . . .


صبح با صدای مادر چشم گشودم : سوگند مادر بیدار شو !


با گریه صدام می کرد , منم با دلهره از جا پریدم و گفتم : چی شده مامان ؟


مامان اشکهایش را پس زد و گفت : بابات حالش خوب نیست زن زدم اورژانس بیاد !


منم بدون هیچ معطلی لباس پوشیدم و به سراغ پدرم رفتم ؛ رنگ پوستش مثل گچ سفید بود ؛ بغضم را فرو خوردم دستهایش را در دست گرفتم و گفتم : بابا حالت خوبه ؟


پدر به زحمت چشم گشود و سر تکان داد ؛ بعد ماسک اکسژنش را برداشت و با صدای آروم و خسته ایی گفت : دخترم خوبم نترس !


از این همه مهربونیش دلم گرفت ؛ کاش حال پدر خوب بود . . .


طولی نکشید که ماشین اورژانس رسید و پدر را با برانکادر سوار ماشین کردیم ؛ من و مامان هم با هاشون سوار شدیم و رفتیم تمام طول مسیر مامان دست بابا رو گرفته بود و در حالی که اشک می رخیت زیر لب دعا می خوند !


به محض ورود به بیمارستان و انتقال بابا به بخش اورژانس شایان زنگ زد می خواستم جواب ندم ولی نمی دونم چرا احساس کردم تو همچین مواقعی تنها شایان می تونه آرومم کنه !


_ سلام خانمی !


_ سلام شایان !


_ صبحت بخیر عزیزم !


_ صبح توام بخیر !


_ سوگند چیزی شده ؟


بغضم داشت شکسته می شد اما خودم را کنترل کردم و با صدایی که می لرزید گفتم : شایان بابام رو آوردیم بیمارستان !


_ چرا بیمارستان ؟


_ بغضم شکست : حالش بد شد !


_ باشه عزیزم حالا چرا گریه می کنی ایشاا... که خوب بشه تو گریه نکن !


_ شایان نمی تونم !


_ الهی من فدات ؛ بگو کدوم بیمارستانی که من بیام !


_ لازم نیست بیای شایان !


_ چرا لازم نباشه من نمیخوام تو همچین شرایطی تنهات بزارم !


_ نه شایان الان شوهر خواهرم میاد نمی شه !


شایان گفت : هر طور راحتی ولی به چیزی احتیاج داشتی حتما بهم بگو باشه ؟


_ باشه !


دکتر را دیدم که از بخش بیرون آمد زود خداحافظی کردم و به سمت دکتر رفتم : آقای دکتر پدرم حالش خوبه ؟


آقای دکتر نگاهم کرد و گفت : شما دخترشی ؟ ( یکی نیود بهش بگه پ ن پ مادر بزرگشم ! )


با سر حرفش را تایید کردم ؛ دکتر از زیر عینکش به من نگاه کرد چیزی در نسخه ی پدر نوشت و گفت : زود این داروها رو بگیر بیا تا در باره ی وضعیت بیمارتون صحبت کنیم !


نسخه را به دستم داد ؛ دلم واهی بدی داد ؛ مادر کنار بابا بود وارد اتاق شدم پول رفتم و به سمت داروخانه رفتم کمی بعد در مطب دکتر بودم !


مامان هم همراهم اومد ! دکتر نگاهی به هر دویمان کرد و گفت : وضعیت بیمارتون خیلی بده باید هرچه زودتر عمل پیوند انجام بشه !


زبانم در دهانم نمی چرخید به زحمت گفتم : ولی آقای دکتر پدرم یه کلیه دارن !


دکتر نگاهم کرد و گفت : اون کلیه اش هم داره از کار میفته ؛ یعنی از کار افتاده ظاهرا ! هر چه سریعتر پیوند انجام بشه به نفعشه !


دیگه نه صدای دکتر و نه صدای مادر را می شنیدم دست بر سرم کوبیدم : یا ابا الفضل !


من و مامان در اغوش هم گریه کردیم با خودم گفتم پدر را برای همیشه از دست دادیم آخه ما پول خرید یک کلیه و عمل از کجا بیاریم !


ستایش و شوهرش رسیدند و تو بیمارستان از بس گریه کردیم نفس کم آوردم !


زهرا زنگ زد و من با گریه بهش گفتم بیمارستانم . روی صندلی های بیرون بیمارستان نشسته بودم که زهرا ؛ طناز و آیسان به همراه شایان وارد شدند ! با دیدن من به سمتم دویدند مرا در آغوش گرفتند ومن بغض آشیانه کرده در گلویم را به راحتی شکاندم و یک دل سیر گریه کردم اونها هم گریه می کردند . . .


شایان نگاهم کرد و گفت : وضعیت بابات خیلی بد ؟


نفس عمیقی کشیدم و گفتم : اره !


شایان وقتی حال منو دید گفت : من می رم برات آب بیارم !


وقتی شایان رفت رو به دخترا گفتم : بابام به پیوند نیاز داره ولی شماها نباید به شایان بگین یعنی شایان نباید متوجه بشه که مشکل ما پول هستش باشه ؟


دخترا بدون هیچ حرفی سر تکان دادند و موافقت خود را اعلام کردند .


کمی بعد شایان رفت اما دخترا پیشم ماندند ! حال من بد شده بود جو بیمارستان همیشه برام تهوع آور بود بیرون رفتم دخترها هم پشت سرم بیرون آمدند !


روی صندلی بیرون نشستیم باز بغضم شکست و بی صدا اشک ریختم زهرا بغلم کرد و گفت : الهی فدات شم خدا بزرگه گریه نکن حل می شه !


نالیدم : چی چیو حل می شه زهرا بابای من اه این عمل انجام نشه میمیره !


طناز : هیس خدا نکنه تو نباید این حرفو بزنی تو باید به مادرت روحیه بدی !


صدای گریه ی آروم و معصوم آیسان رو می شنیدم وا ی خدای من گریه اش بد جور داغونم می کرد . . .


گفتم : فردا نتیجه ی کنکور میاد خیر سرم می خواستم برم داشنگاه اما با کدوم پول . . .


همه زندگیمون داره نابود می شه !


طناز : خدا نکنه سوگند نزن این حر فو گلم !


زهرا سکوت کرده بود گویی به فکر فرو رفته بود کم پیش می آمد که تو همچین مواقعی زهرا ساکت باشد , طناز سکوت راشکست و گفت : پول عمل پدرت چقده ؟ من می تونم این گردنبندم رو بفروشم !

دستش را دراز کرد و گردنبندش را جلوی من گرفت ؛ سری تکان دادم و گفتم : طناز حرفش رو هم نزن ؛ طناز دستش را کشید می خواست حرفی بزند که آیسان گفت : منم می تونم یه سری از طلاهامو بفروشم !


بغضم شکست می خواستم بگم : خواهش می کنم بس کنید که زهرا به دادم رسید : هر دوتون خفه شید . . .


طناز و آیسان بی هیچ حرفی ساکت شدند که زهرا گفت : شما اون گردنبند رو لازم نیست بفروشی آیسان شما هم به خاطر طلاهات باید به شعله جواب پس بدی . .


کمی مکث کرد و گفت : اما یه راه هست !


هممون به سمتش برگشتیم و منتظر حرف زدنش شدیم , زهرا وقتی ما را در آن حال دید گفت : بانک بزنیم ! ! ! !


ما همگی : ! ! !


ناامید سرم را پایین گرفتم که طناز گفت : زهرا شوخیت گرفته ؟


زهرا با اعتمادبه نفس گفت : نه بخدا راست می گم !


باز هم با تعجب نگاهش کردیم و زهرا وقتی ما را متعجب دید گفت : می تونیم این کار رو بکنیم !


در این صورت هم پدر تو حالش خوب می شه هم می تونی بری دانشگاه بدون هیچ دردسری !


آیسان : زهرا بدون دردسر بانک بزنیم ! !


زهرا : آره دخترا به خدا کاری نداره شما سخت گرفتینش !


طناز : زهرا جدی حرف می زنی ؟


زهرا : کاملا جدی هستم شماها هم جدی باشین گوش کنید !


وقتی ما را ساکت منتظر دید گفت : ببنید زدن بانک زیاد مشکل نیست فقط یکم دقت می خواد وجرات که ما هردوش را داریم و واس خاطر سوگندی هر کاری می کنیم !


گفتم : دخترا واس خاطر من لازم نیست کاری کنید تا همین جا هر چی دارم از شماهاست !


زهرا عصبی گفت : منو عصبانی نکنید احمقانه حرف نزنید اه ! سوگنذ تو هیچی از ما نداری در ضمن ما تنها نمی خوایم واسه ی تو کاری انجام بدیم تو هم باید باشی و واس خاطر هدفت تلاش کنی . . .


واسه ی یک لحظه خودم را در نقش دزد بانک دیدم و از این فکر خندم گرفت که زهرا گفت : یکم حواس هاتون با من باشه !


دیدم طناز و آیسان ظاهرا متقاعد شدند منم ساکت به دهان زهرا خیزه شدم که آیسان قبل اینکه زهرا حرفی بزند گفت : زهرا نقشه ی تو هر چی باشه من هستم !


طناز نگاهی به آیسان کرد و گفت : آیسان باشه منم هستم !


هرسه به من نگاه کردند منم به خودم آمدم و گفتم : شماها باشید من صد در صد باید باشم دیگه !


اما پشیمون شدم و گفتم : نمی خوام به خاطر من جونتون رو به خطر بندازید !


زهرا : هیچ خطری نیست !


طناز : نه نیار دیگه سوگند , زهرا کارس رو خوب بلده تا حالا چیزی گفته که اشتباه از آب در آد ؟


سکوت کردم که آیسان گفت : چی می گی سوگند ؟


_ نه نمی خوام !


زهرا عصبی گفت : تو نخواه من دلم خیلی وقته زدن یه بانک می خواد دخترا شما هستین ؟


طناز و آیسان گفتند : ما هستیم سوگند تو فکر نکن واسه خاطر تو هستش ما همیشه تو هر کاری با هم بودیم و الانم می خوایم بریم تو اینکار !


ناراحت گفتم : درسته تو هر کاری باهم بودیم اما نه کارهای خطرناک می دونید اگه گیر بیفتیم چی می شه ؟


زهرا : ما می خوایم بانک بزنیم با یک نقشه ی دقیق پس گیر نمی فتیم اگه قراره گیر بیفتیم که بانک نمی زدیم که بیفتیم تو دردسر عزیز من !


آیسان : زهرا گفت بانک می زنیم پس بانک میزنیم و نقشمون حساب شده است !


طناز : و عمرا گیر بیفتیم !


زهرا : سوگند بگو هستم تا نزدمت !


لبخندی روی لبم نشست و گفتم : هستم !


باز پشیمون گفتم : فکر می کنید مامان من نمی پرسه تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟ آخه یه قرون دو قرون که نیست !


زهرا : فکر اینجاشو کردم می ریم به بیمارستان می دیم و می گیم که به مامانت بگن یه خیر هزینه ی بیمارستان رو بر عهده گرفته و راضی نیست که اسمش رو بگیم !


طناز : و دانشگاهش چی هزینه رو بگیم کی داده ؟


آیسان : اه فکر اونجاشو بعدا می کنیم حالا مهم جون باباشه !
زهرا : آفرین آیسان تو مغزت از اینا بیشتر کار می کنه ها!


آیسان خندید زهرا هم گفت : واس دانشگاهت قول می دم که یه کاری بکنم به من اعتماد کن !


لبخندی بر لب راندم دیگه مطمعن شدم و گفتم : هر چی تو بگی !


زهرا خوشحال کفی زد و گفت : خب خوب به حرفای من گوش کنید و دقت کنید !


ما هم سر تکان دادیم و زهرا شروع کرد : هر بانک رو اول صبح مدیرش باز می کنه ! و هر بانکی هم تو خزانه اش پول هست اما کم ؛ بعضی بانکها صبحها براش پول میاد یعنی براش می فرستند اما بانکی که قراره ما بزنیم باید از اول پول توش باشه تا در صورتی که ما می ریم فقط یک نفر اونجا باشه !


کمی مکث کرد به چهره های ما نگاه کرد و گفت : درش باید باز باشه و ما بریم تو اون یک نفر هم به عهده ی من !


با چشمان باز نگاهش کردم که گفت : نگران نباش نمی خوام بکشمش که !


گفتم : گیر میفتیم !


زهرا : نمیفتیم نگران نباش ما که نمی خوایم با همین قیافه ها بریم بانک بزنیم تغییر چهره می دیم ؛ دزدگیر بانک رو خودم خفه اش می کنم ! صندوق رو هم خودم باز می کنم ! فقط دو روز بهم فرصت بدین باید خوب اوضاع رو بررسی کنم خبرتون می کنم !


همگی چشم گفتیم همیشه نا خواسته به زهرا اعتماد کامل داشتیم و این بار هم با اعتماد کامل به او چشم گفتیم ! زهرا وقتی از بابت ما خیالش راحت شد گفت : خیلی خی من می رم باید اوضاع رو از همین الان بررسی کنم شما وقتی به نتیجه ایی رسیدم ووقتش شد خبرتون می کنم !


زهرا رفتم اما طناز و آیسان ماندند اما دیگه من اشک نریختم آروم به فکر فرو رفتم دخترا هم ساکت بودند بدون هیچ حرفی اونها هم به فکر فرو رفته بودند ! با وجود سن کم داشتیم یک کار خطرناک بزرگ انجام می دادیم . . .


شب با اصرار مامان به خانه برگشتم ؛ ستایش و شوهرش هم همراه من اومدن خونمون ؛ شایان هر چند دقیقه یکبار هم تماس می گرفت که اگر به چیزی احتیاج داشتم بهش بگم !


صبح خیلی زود طناز و آیسان اومدن خونمون خوشحال گفتن که کنکور هر چهارتامون همون دانشگاه قبول شدیم ؛ منم یکم خوشحال شدم اما . . . امیدی به دانشگاه رفتن نداشتم . . .


زهرا تو این چند روز در دسترس نبود و از صدتا تماس ما یکی رو جواب می داد ! وقت خواسته بود و حسابی درگیر نقشه کشیدن بود . . .


حالم اصلا خوب نبود تا اینکه بعد از 3 روز زهرا زنگ زد و گفت : همگی یه جا جمع بشیم تو یه جای خلوت !


رفتی خونه ی ما زهرا روبه روی ما ایستاد با یه کاغذ که تو دست داشت گفت : گوش کنید !


ما هم چشم به دهانش ساکت بودیم زهرا گفت : اول شرح نقشه ! نقشه رو براتون توضیح می دم کسی وسط حرف من نمی پره تا تموم کنم !


می خواستم حرفی بزنم که زهرا گفت : سوگندتو اصلا حرف نزن که اعصاب منو داغون می کنی !

ما می تونیم یعنی می تونیم ترس به دلتون راه ندید قول می دم همه چی طبق چیزی که من می م پیش بره به شرطی که دقیق مطابق حرفای من عمل کنید ! این نقشه ی من 3 روز شب و روز وقت منو گرفت و شک ندارم که کوچکترین ایردی نداره !


نگاهی به آیسان و طناز که با اعتماد به نفس بالایی به زهرا دخیره بوند کردم و با دیدنشان امیدی در دلم نشست و چیزی نگفتم ! زهرا گفت : اماده ایید ؟


با سر تایید کردیم !


زهرا : خوب دقت کنید !


زهرا نص عمیقی کشید و گفت : برای انجام این نقشه به یه ماشین احتیاج داریم !


طناز : ما ماشینمون کجا بود ه !


زهرا : فکر اینجا شو کردم !


بعد خیلی جدی گفت : وسط حرف من نپرید لطفا !


ما هم ساکت شدیم و زهرا ادامه داد : یه پارکینگ می شناسم نزدیک خونه ی خودمونه که دوربین نداره و نگهبانش یه پیرمرده همیشه ی خدا هم خوابه ما می تونیم از اونجا یه ماشین برداریم ! و این به یک نقشه ی اساسی احتیاج داره ! برای باز کردن در ماشین من می تونم با یه برنامه ایی که از سروش پسر عموم که دزدکی برش داشتم در ماشین رو با لب تاب باز کنم و برای حرکتش هم سیم هاش رو به هم وصل می کنم ! برای اینکه ماشین گیر نیفته یعنی صاحب ماشین دچار مشکل نشه با چسب نواری که برای برق استفاده می شه و حتما باید رنگ مشکی باشه شماره ی ماشین رو عوض می کنیم !


زهرا مکثی کرد و گفت : لابد می پرسید چطوری ؟ من جوابتونو می دوم میشه با چسب مثلا برای عدد دو دندونه گذاشت و شد سه یا در کل یه جورایی یه عدد رو عوض کرد من امتحان کردم و می دونم می شه ولی برای این کار باید زرن بود من به تنهایی نمی تونم همه ی این کارها رو بکنم ! وقتی من ماشین رو باز میکنم آیسان تو وطیفه داری سیمها رو به هم دیه وصل کنی تا ماشین راه بیفته که آخر وقت بهت یاد می دم کار ساده ایی هستش و طناز شم باید با پشب عددارو عوض کنی فکر کنم فهمیده باشی بپچه جوریه !


دخترا سر تکون دادن , زهرا ادامه داد : هر کسی باید وطیفه ی خودش رو انجام بده نبادی منتظر شخص بعدی باشیم خودمون زود کاری که بهمون داده شده رو انجام بدیم که نقشه دقیق پیش بره !


گفتم : بعد ممکنه صاحب ماشین بیاد و متوجه بشه !


زهرا : نه از این بابت خیالت تخت صاحب ماشینی که ما می خوایم باهاش ماموریت رو انجام بدیم مسافرته و از بابت اون پیرمرد هم خیالتون تخت قول می دم تا برگشتن ما متوجه نشه !


زهرا کمی سکوت کرد و به کاغذ رو به رویش خیره شد و بعد گفت : اما برای انجام ماموریت باید خودمون رو به شکل پسر در بیاریم یعنی سیبیل و ریش بزاریم که این کار رو قبل از دزدین ماشین انجام می دیم !


به من نگاه کرد و گفت : خمونه ی شما سوگند این روزا خالیه تو خونه ی شما این کاررو می کنیم !


من : باشه !


زهرا : پیرهن و شلوار پسرونه می پوشیم ! اما وقتی میریم برای برداشتن ماشین با سیبلی و ریش و وقتی داخل بانک می شیم باید صورتها مون رو بپوشونیم و شخصی که اونجاست نباید حتی صدای ما رو بشنوه و درصورتی که بخوایم صحبت کنیم صدامون رو باید ضخیم و مردونه بکینم !


زهرا صدایش را ضخیم کرد و گفت : مثل الان من گرفتین ؟


_ اوهوم !


زهرا : خب حالا رفتن به بانک ! طناز تو که سیم ها رو به هم وصل کردی می پری رو صنلی کنار رانند تا من رانندی کنم طناز تو هم که شماره ی ماشن رو درست کردی می پری تو ماشین سوگند تو هم با کول پشتی های ما می پری تو ماشین ! اوکی ؟


_ اوکی !


زهرا : وقتی می رسیم بانک صورتهامون رو می پوشونیم تا حتی دوربین های جاده هم صورتهامون رو شناسایی نکنن راستی همتون باید دستکش داشته باشین تا اثر انگشتتون نمونه !


وقتی وارد بانک شدیم مدیر بانک رو خودم با یه ضربه فقط بیهوش می کنم ؛ بعد می ریم سراغ دوربین ها ! سوگند تو در رو می بندی با قفلی که بهت می دم طناز و آیسان می پرین سمت دوربین ها اخروقت بهتون می گم دوربین ها کدوم سمت هستن همه رو شناسایی کردم شماها دوربین ها رو می زنید داغون می کنید با روشی که من بهتون می گم ! منم می رم سمت دزدگیر که از کار بندازمش یادتون باشه که هرکسی وظیفه ی خودش رو انجام بده تاکید می کنم ؛ وظیفتون رو فراموش نکنید !


بعد من میرم سمت صندوق من شناسایی کردم که بانکها چجور صندوقی دارن و فکر می کنم باز کردنش بیشتر از ربع ساعت وقت نبره ! آیسان تو پیش اون شخص می مونی ! راستی موبایلش رو هم بر میداری وقتی بیهوشه ! سوگند تو دم در و طناز تو با کوله پشتی پیش من !


پولها رو که به جیب زدیم می ریم بیرون و در بانک رو از بیرون قفل می کنیم من مطعنم تا آخر ماموریتمون کارمندای بانک نیومدن ! سوار ماشین می شیم و نزدیکای پارکینگ دوباره سیبل می زنیم و داخل پارکینگ می شیم ! اوقت بعد از اون باید یه فکری بکنیم که بخوایم برگردیم خونه با چه وضعی باشه ! یعنی لباسامون رو می گم باید یه حایی عوض کنیم این بستگی به شرایط داره و پیش بینی شده نیست اما نترسید که سخت نیست !


سوگند به تو ماموریت های سبک رو دادم نباید بترسی گرفتی ؟


_ اوهوم !


زهرا : اگه طبق برنامه پیش بریم ؛ بیست دقیقه وقتی می بره از باز کردن ماشین تا رسیدن به بانک بعد ربع ساعت الی بیست دقیقه توی بانک تا وقتی در می ریم چهل دقیقه ! تا برسیم پارکینگ و در آخر خونه یک ساعت !


گرفیتن ؟


همگی یکصدا خندیدیم و گفتیم : گرفتیم !


آیسان : بابا دمت گرم زهرا !


زهرا : زیادی زر نزنید سرم درد می کنه سه روزه چشم رو هم نزاشتم همش مل این دزدا از این ور به اونور پریدم بزارین وطایفتون رو بهتون گوش زد کنم و برم بخوابم !


زهرا آموزشات لازم را بهمون داد و وظایفمون رو گوش زد کرد و در آخر گفت : بابای سوگند هر چه سریعتر عمل بشه بهتره اما من خیلی خسته ام باید برم بخوابم وگرنه همین فردا می رفتیم ! بزارین فردا خوب استراحت کنم پس فردا می ریم و همه چی حله بهتون قول می دم !


زهرا رفت و دخترا هم یکی پس از دیگری رفت ! من موندم و یه دنیا دلهره و نگرانی نه برای خودم برای دوستام که می ترسیدم خدایی نکرده !


ذخترا خیلی امید وار بودند یعنی منم باید امیدوار میشدم !


با هزار بد بختی امروز گذشت و فردا در کنار دخترها با دلهره و نگرانی گذشت . . .


شب با دلهره سر جام تکون غلت می خوردم و خوابم نمی برد ؛ حال درست حسابی نداشتم مدام به دخترا زنگ می زدم اونها هم حالشون بهتر از من نبود کار خیلی بزرگ و خطرناکی داشتیم انجام می دادیم . . .


هنوز چشم بر هم ننهاده بودم که صبح شد و زهرا تماش گرفت : زود آماده شو داریم میایم !
منم زود بیدار شدم لباش پوشیدم وسایلم از دیشب آماده شده بودند و در انتظار دخترا نشستم ! طولی نکشید که دخترا رسیدند خیلی زود لباس پسرونه پوشیدند و هممون تبدیل به چهارتا پسر پوست کلفت شدیم و حسابی خندیدیم دیگه تو وجودم از دلهره و تریدید دیشب چیزی نیود شاید شب دلهره و تردیدم را با خودش برده بود . . .

دخترا سر حال بودند و منم سرحال شدم !


با کوله پشتی هایی که روی دوش داشتیم به سمت پارکینگ مورد نظر رفتیم ؛ همونطور که زهرا گفته بود نگهبان پارکینگ اصلا نبود !


زهرا رو به من گفت : سوگند نگهبانی بده کسی نیاد !


زهرا زود لب تابش را روی ماشین مورد نظر گذاشتم و شروع به کار با دکمه های کیبوردش شد طناز هم انبردست به سدت داشت و انتطار باز شدن ماشین رو می کشید و آیسان که کارش داشت تمام می شد و شماره ی ماشین را دستکاری کرد !


به دو دقیقه نکشید که ماشین باز شد و لبخندهای ما تا بنا گوشمان باز شد وقتی سوار ماشین شدیم و زهرا با سرعت از را در زیر پایش فشرد دلهره ام سلام کرد و کم کم هر چه به بانک نزدیکتر می شدیم رنگ صورتهایمان پریده تر می شد !


نزدیک بانک بودیم که زهرا گفت : صورت هاتون بپوشید ؛ ما هم سریع صورتهامونو پوشوندیم ؛ ماشین رو رو به روی بانک پارک کردیم که مدیر بانک رسید ؛ زهرا گفت : سرتونو بدزدید ما هم همون کار رو کردیم !


زهرا : اماده باشین وقتی من گفتم پیاده بشید !


مدیر بانک قفل رو باز کرد که زهرا گفت : حالا !


ما همگی پیاده شدیم مدیر بانک رفت تو که زهرا با یک حرکت در رو باز کرد و وارد شدیم مدیر با دیدن ما رنگ باخت ! دیگه من داشتم از ترس می مردم نمی تونم حال خودم رو وصف کنم که چه ترسی داشتم . . .


زهرا می خواست مدیر رو بزنه که آقای مدیر با یک حرکت غافلگیرش کرد و زد زیر پاش ؛ آیسان محکم با چب دستی که زهرا جز ابزار برامون گذاشته بود زد پس گزدن مدیر !


جایی که زهرا برامون توضیح داده بود زد و مدیر بیهوش روی زمین افتاد !زهرا لبخندی بر لب راند از کار آیسان خوشش اومد من زود در رو قفل کردم دخترا داشتن دوربینهای رو داغون می کردند منم به کمکشون رفتم ! زهرا هم رفته بود سراغ دزدگیر که یکدفعه صدای دزدگیر بلند شد !


من از ترس کپ کردم من و دخترا یکی به صورت دومی نگاه می کرد که صدا خفه شد . . .


طناز با صدای مردانه ایی گفت : دوربین آخری نیس ! بگریدن پیداشه !


هر چی گشتیم نبود که زهرا اومد و گفت : چی شد ! سو گند بیا !


آیسان صدا زد : دوربین پیدا شد ! و صدای شکستن دوربین به گوشم رسید !


همه چی طبق نقشه پیش می رفت زهرا گوشی را روی صندوق گذاشت و گوشهایش را تیز کرد دوباره و دوباره بعد با کلید و با وسایلی که داشت با صندوق ور رفت و در آخر باز شد . . .


من دم در بودم و منتظر بودم بر گرند و گه گاهی سرک می کشیدم انقدر ترسیده بودم که احساس می کردم قلبم هر لحظه ممکن بود از حرکت بایستد !


چند دقیقه نذشته بود که زهرا و طناز اومدند ! و صدای آیسان که دوباره بر سر مدیر کوبید و فریاد کشید : تموم شد ؟


زهرا : بدو بیا !


از با دلهره دست در دست هم گذاشتیم و از بانک بیرون رفتیم طناز در بانک رو قفل کرد همون طور که زهرا گفته بود هیچکدوم از کارکنان بانک نیومده بودند ! نمی دونم ه جور خودمون رو به ماشین رسونیدم !


زهرا خوشحال پا بر پدال گذاشت و گفت دخترا دمتون گرم ! در حالیکه با سرعت رانند گی می کرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : با دودقیقه تاخیر ! چهل و شیش دقیقه گذشت !


نزدیکای پارکینگ نقابهامون رو برداشتیم و سیبیلامون رو گذاشیتم انقدر از ترس کپ کرده بودم که سیبیلم را کج گذاشتم تا اینکه طناز درستش کرد !


نزدیکای پارکینگ زهرا نگه داشت و به آیسان گفت : آیسان بپر پسبای روی شماره ی ماشین رو بردار ؛ دستکش که دستته ؟ اثر انگشتت نمونه !

آیسان زود پرید پایین اول شماره ی جلو بعد پشت رو درست کرد و پرید تو ماشین !


هیچکدوممون حرفی نمی زدیم یعنی از ترس زبونمون بند اومده بود !


ررسیدیم به پارکینگ نگهبان تو اتاق نگهبانیش بود وقتی صدای ماشین رو شنید از پنجره سرک کشید و داخل برگشت هممون ترسیدیم ! زهرا گفت : خونسردیتون سرجاش باشه بخدا کسی که صایع بازی در بیاره خفه اش می کنم !

همگی ساکت شدیم و قتی از ماشین پیاده شدیم زهرا نگاهی به اطراف کرد و گفت : خیلی خونسرد بریم بیرون !


ما هم به حرفش گوش دادیم و خیلی خونسرد از پارکینگ رفتیم بیرون !


خیابان خلوت بود و کسی نبود ساکت بودیم که آیسان گفت : خیابون خلوته سیبیلامونو در بیاریم ؟


طناز با ترس گفت : حالا تو نمی شه با اون سیبیل بمونی ؟


زهرا عصبی و کلافه گفت : خفه شید !


دخترا ساکت شدند زهرا در حالیکه آرام قدم بر می داشت به فکر فرو رفته بود ؛ من گفتم : یعنی تا حالا به پلیس اطلاع دادن ؟


زهراکلافه گفت : سوگند دهنتو ببند الان تنها چیزی که باید بهش فکر کنیم خلاص از این وضعه نه اینکه پلیسا فهمیدن یا نه !


آیسان :دخترا اونجا رو ببینید َ!


به سمتی که آیسان اشاره کرد نگاه کردم !


زهرا گفت : بدویین بریم تو سرویس بهداشتیا لباس عوض کنید مراقب باشین کسی نبینتتون !


ما هم به سرعت رفتیم تو لباس عوض کردیم از بس ترسیده بودم دستام می لرزیدند . . .


وقتی با لباسای دخترونه از سرویس بهداشتیا بیرون اومدیم ترسمون کمتر شده بود تو خیابون هنوزم کسی نبود به آزانس رسیده بودیم که زهرا بدون اینکه حرفی بزنه یه ماشین کرایه کرد تا ما رو به خونه برسونه واقعا هم پاهامون دیگه یارای کشوندن تا خونه نداشت !


سوار ماشین که شدیم یه ماشین پلیس از کنارمون زد شد که همگی از ترس مردیم و زنده شدیم !


طولی نکشید که به خونه رسیدیم و این یعنی پیروزی ما !


وقتی دخال خونه شدیم مثل مجسمه ها روی زمن نشستیم و خشکمون زد بود تقریبا نیم ساعتی گذشت که طناز با خوشحالی فریاد زد : هی دخترا ما موفـــــــــق شدیم


و به دنبالش صدای جیغ و کل ما بلند شد !


زهرا پولهای داخل کیف را خالی کرد و ما شروع کردیم به ریختن پولها . . .


تو عمرم انقدر پول ندیده بودم !


انقد جیغ و داد و خوشحالی کردیم که تصورش را نمی کردم !


تا بعد از ظهر خونمون موندیم که زهرا گفت بریم بیمارستان پولها رو بدیم ! به اندازه ی پول بیمارستان پول برداشتیم و بقیه رو توی کوله پشتی گذاشتیم و تو کمد جا دادیم !


زهرا رو به من کرد و گفت : یه چادر بده باید وقتی بریم بیمارستان نقش یه خیر رو من بازی کنم !


زدیم زیر خنده زهرا چادرسرش کرد و عینک ته استکانی پوشید و در حالیکه صدایش را مثل پیرزن ها در آورده بود گفت : منو می شناسید ننه ؟


هممون خندیدیم !


احساس کردم دنیا داشت به روی من طلوع می کرد ؛ در راه رفتن به بیمارستان شنیدیم که مردم حرف از دزدی بانک می زدند . . .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 62
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 67
  • بازدید ماه : 67
  • بازدید سال : 1,318
  • بازدید کلی : 69,883
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /