loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 550 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)

قسمت 1

در نيمه باز شركت رو هل دادم و رفتم تو ،نگاهم افتاد به محرابي كه با يه لبخند گل و گشاد چشم دوخته بود توي چشمام . 
- به به خانم آراسته ! مي بينم كه امروز آراسته نيستي ! 
چشمامو تنگ كردم و خواستم چيزي بهش بگم ،كه ديدم حق با اونه! من تنها چيزي كه نيستم الان همين آراسته است . اين اثاث كشي حسابي اوضاعم رو بهم ريخته بود . واسه زني مثل من كه حتي بوي عطرمم با لباسم ست مي كردم كه اسپرت باشه يا رسمي ،شايد ديده شدن توي شلوار جين رنگ و رو رفته و مانتوي كوتاه سرمه اي و شال نخي مشكي كه در عين تميزي و اتو كشيده بودن هيچ ربطي به وسواس هر روزه ام واسه انتخاب كردن لباس نداشت ، چندان عادي به نظر نمي اومد ! شونه بالا انداختم و نيشخند زدم ! هنوز دهنم براي سلام گفتن باز نشده بود كه صداي خندونش باز رفت روي اعصابم :
- كجا خانم بداخلاق ! سلام كه نكردي ! جوابمو كه نمي دي اما من يه مشتلق حسابي دارم برات ! آقاي پايمرد امروز رو به همه مرخصي تشويقي داده ! مي دوني كه واسه ... 
براي اولين بار بعد از بيدار شدنم و خواب آلود تا شركت اومدنم لبخند زدم . از همون دم در يه ماچ هوايي براش فرستادم و بدون اينكه صبركنم تا بقيه حرفاش رو بشنوم عقب گرد كردم . 
همونطور كه به طرف لاين ديگه بلوار مي رفتم تا مسيري رو كه 
تا شركت اومده بودم به طرف خونه برگردم، با خودم فكر كردم كه محرابي دختر بدي نيست حتي با همه فضولي ها و شوخي هاي لوسش مي شه دوستش داشت ! گرچه امروز با اين خبرش يكي از روزهاي بود كه حتي مي تونستم عاشقش بشم ! با چهره اي خندان از تصوراتم، ناپرهيزي كردم و جلوي اولين تاكسي رو گرفتم و محكم تو چشماي راننده عبوس نگاه كردم و مطمئن گفتم :
- دربست !
تمام راه چشمام رو بستم و داشتم برنامه ريزي مي كردم كه وقتي رسيدم خونه چي كار كنم . ديدم بهترين گزينه اينكه اول برم سرجام و خواب نصف و نيمه ام رو كامل كنم و بعد باقي وسايل كه هنوز تو كارتن بودن رو سرجاشون بگذارم ! قبلش هم بايد تلفن كنم به ناهيد خانم و بگم كه امروز از صبح خونه ام و مي تونه كه براي كمك كردن بياد . به حس موزي كه زمزمه مي كرد:
" پس نمي ري دنبالش ؟"
دهن كجي كردم و لبخند بدجنسي زدم ! هنوز چشمام بسته بود كه راننده گفت :
- خانم اينم بهار شمالي كجا برم ؟
صاف نشستم و با دست به انتهاي خيابون اشاره كردم ! پياده كه شدم چشمم افتاد به سربالايي ملايم كوچه و نفس عميقي كشيدم . حيف كه بهار بود و من عاشق ارديبهشت هاي تهران ! حيف كه بهار بود و من يه دختر ارديبهشتي ... حتي اين رخوت توي هوا رو دوست داشتم . سلانه سلانه سربالايي رو بالا رفتم . روبروي ساختمون نوسازي كه آپارتمانمون توش بود ايستادم و به نماي سياهرنگ مدرنش خيره شدم . دلم براي آجرهاي قرمز و نماي انگليسي و تراس كوچك غرق تو شمعدوني تنگ شده بود ! اين برج سياهرنگ اصلا اشتياقم رو براي وارد شدن تحريك نمي كرد . شونه بالا انداختم و با بي ميلي كليدم رو در آوردم . با خودم فكر كردم چه حيف كه خونه امون رو فروختيم !
تو آسانسور داشتم به سمفوني بتهون گوش مي دادم و باز خنده ام گرفت . شايد به اين ساختمون موسيقي متن فيلم جنگ ستاره ها بيشتر مي اومد . بتهون با همون آجرهاي قرمز و شمعدوني هايي كه هميشه دلم ميخواست جاشون شاهپسند بكارم و ياور سرايدار ساختمون مي گفت نميشه بيشتر جور بود ! با خودم فكر كردم كاش به حرفش گوش نداده بود... نهايتش چي مي شد مگه ... 
مجال پيدا نكردم تا به سوالم جواب بدم . آسانسور كه رو طبقه هفت موند ، هنوز لبخند رو لبم رو جمع نكرده بودم و به بتهونِ زنداني شده تو آسانسور مي خنديدم . بوي نوي چوبِ در واحد تو دماغم پيچيد! رنگ سياهش تو ذوقم زد، اما بوي چوب رو عميق نفس كشيدم . با خودم فكر كردم حيف كسي خونه نيست وگرنه با صداي زنگ كه اونم احتمالا از رو يه موسيقي دان مادرمرده اي الهام گرفتن واسشون بادا بادا مبارك باد مي زدم . در رو با همون لبخند گل و گشادم باز كردم، اما هنوز پاهام رو سراميك سياه و مات كف راهروي كوچيك ورودي پايين نيومده بود،كه صداي ساكسيفون تو سرم پيچيد . با ترديد وارد خونه شدم . پرده هاي خاكستري تا اخر كشيده شده، نور خونه رو مثل دم دمهاي صبح كرده بود! با خودم فكر كردم ، يعني نرفته سركار ؟ يا نكنه باز يه جوري كار رو پيچونده؟"
كيفم رو انداختم رو جا كفشي و همونطور كه داشتم دكمه هاي مانتوم رو باز مي كردم با حرص به طرف اتاق خواب رفتم . نزديك بود پاهاي پوشيده شده با جوراب نخي سفيدم روي سراميك سياه سر بخور! هنوز كامل نزديك نشده بودم كه يهو سرجام موندم . با خودم فكركردم :
- نكنه بعد از غر غر هايي كه ديشب به خاطر تنبلي اش سر زدم تصميم گرفته بمونه خونه و كارهاي ناتموم رو تموم كنه ! اونم با موزيك مورد علاقه من !
لبخندم برگشت . مانتوم رو از تنم بيرون كشيدم . تاپ مشكي ام تا بالاي نافم كشيده شد ، لبه اش رو كشيدم پايين و فكر كردم حتما داره پيچ هاي تخت رو سفت ميكنه ! اما اين موزيك كه بيشتر خواب آوره تا نشاط آور . خواستم برم سمت آشپزخونه تا چايساز رو روشن كنم كه قبلش چشمم افتاد به مانتوي مچاله شده توي دستم به طرف چوب لباسي دم در برگشتم و با خودم فكر كردم . بايد جاي اين چوب لباسي رو با جا كفشي عوض كنم . انعكاس كفش ها تو آيينه اش خيلي ناجوره ... هنوز دستم به ميله آهني روي چوب رختي نرسيده بود كه صداي ناله اي سرجا ميخكوبم كرد ! 

ترس پيچيد توي دلم،به سرعت به طرف اتاق رفتم. نگرانش شده بودم !خودم رو لعنت مي كردم كه چرا انقدر بهش سركوفت زدم تا بخواد تنهايي بمونه خونه و يه بلايي سر خودش بياره ! دستم كه روي دستگيره در اتاق نشست صداي ناله دوباره تكرار شد اما اين بار تنها نبود . صداها خيلي آشنا بودن ! اونقدر آشنا كه شناختنشون برام غير ممكن به نظر مي رسيد . يهو ترس تو دلم خالي شد . اين ناله درد آلود نبود . ديگه حس نگراني نداشتم . تنم يخ كرده بود تو صداي شهوت الودي كه با فراز و فرود ملودی ساكسيفون بالا و پايين مي شدن ! آب دهنم رو قورت دادم . نمي تونستم چشمم رو از روي چوب سياه در اتاق خواب بردارم . يه صدايي تو ذهنم مي گفت ارغوان فرار كن ! در و بار نكن .. 
نفس عميقي كشيدم ،مستاصل به اطرافم نگاه كردم . انگار منتظر بودم يكي پيدا شه كمكم كنه يا جاي من اين در رو باز كنه ! يا اينكه يكي صدام بزنه و بگه عزيزم بيدار شو داري خواب مي بيني ! گره افتاد تو گلوم . صدايي كه بايد بهم مي گفت عزيزم ،تو اتاق داشت ناله مي كرد! زمزمه مي كرد! و تب تندش رو مي تونستم حتي از پشت در حس كنم . و همراهش صداي زنونه اي كه نفس مي كشيد و با هر نفسش خراش مي انداخت روي قلبم ... بايد مي رفتم تو ، اما بيشتر دلم ميخواست فرار كنم چرخيدم و به در پشت كردم . انگار يهو ذهنم روشن شد . اين بار اولم نبود ، پس چرا باز من فرار كنم ؟ هرچقدر كه صداي زنونه آشنا باشه اما بسه فرار، ارغوان ... ديگه فرار بسه ! به دور و بر نگاه كردم، چشمم افتاد به راهروي كوچيك سمت راست هال كه تهش اتاق خواب مهمون و سرويس اضافي خونه قرارداشت . همونطور كه مانتوم رو تو دستم مچاله تر مي كردم بي صدا دويدم به طرف اتاق . توش پر از كارتن هايي بود كه ديشب بهش گفتم بيا بازشون كنيم ،اما گفت كه خسته است ، كه دركش نمي كنم و يه باري از رو دوشش بر نمي دارم . كارتن ها رو عقب زدم و در كمد ديواري رو باز كردم دلم مي خواست مثل جنين برگردم به رحم مادرم . روي بقچه پيچ بزرگ رختخواب ها نشستم و خودمو جمع كردم. موبايلم رو از جيب مانتوم بيرون كشيدم و در حالي كه سعي مي كردم جلوي بريده بريده شدن نفس هام رو بگيرم شماره اردلان رو گرفتم ! 
- سلام! جانم آجي ؟!
- اردلان ...
- جانم ؟ چي شده ارغوان ؟ چرا صدات انقدر خفه است ؟
- يه دوست داشتي مامور آگاهي بود ! هنوزم باهاش دوستي ؟
- دانا رو مي گي ؟
- آره همين الان بيارش خونه ما ... نه فكر كنم دير برسه اگر بخواي بري دنبالش ...! بهش آدرس بده بگو بياد اينجا ... فقط بيا، شماره منو بهش بده بگو وقتي رسيد در نزنه، تلفن كنه ،من در رو براش باز مي كنم !
تماس رو قطع كردم و سرم رو به چهارچوب در كمد 
تكيه دادم . نمي تونستم گريه كنم . اما هر نفسي كه مي كشيدم سينه ام رو مي سوزوند . ديوارهاي ليمويي و پنجره بلند بدون پرده انگار داشتن بهم نزديكتر و نزديكتر مي شدن . صدايي از تو هال شنيدم . يهو سرپا وايستادم . 
- نكنه برن ! نكنه بخوان بيان حموم !
يادم اومد كه تو اتاق خواب يه سرويس مستر داريم ! با وان ! اگر بخوان برن حتما ميرن اونجا . صداي ساكسيفون كمي بلندتر شده بود ،انگار ديگه در اتاق رو باز كردن ! دعا مي كردم قبل از اومدن اردلان يا دانا نرن ! . صداي زنونه ي آشنايي كه آشنا بودنش داشت روحم رو دوپاره مي كرد گفت :
- كجا رفتي ؟ باز انرژيت ته كشيد رفتي فيلم ببيني ؟
- نه عشقم دارم ميام ! نمي دونم ارغوان اين چيز رو كجا گذاشته .. 
- بيـــــــــــا ديگه ! من الان خوابم مي بره ... 
دوباره صداي ساكسيفون كمتر شد و به دنبالش جيغي پر از شادي و كرشمه به گوشم رسيد ... خودم رو رها كردم روي رختخواب پيج و بي هوا سرم محكم 
به گوشه چهارچوب در خورد. گرمي خون لزج روي پيشوني ام انگار حالم رو به جاي اينكه بدتر كنه بهتر كرد ! شاید بیشتر از یک ربع گذشت که لرزش گوشي توي دستم باعث شد از جا بپرم . نمي دونم اون همه انرژي رو براي اونجا نشستن ،براي تصميم گرفتن ،از كجا آوردم ! اونم من ارغواني كه هيچ وقت اصل نبودم :
- بله ؟
- دانا هستم ارغوان خانم! اردلان آدرستون رو بهم داد الان پشت در واحدم ... 
يواش ازاتاق اومدم بيرون . چشمم رو توي هال چرخوندم و تازه تکه تکه لباسهاشون رو روي كاناپه ديدم و چشمم افتاد به صفحه تلويزيون، پوزخند زدم . دستم رو توي موهام فرو كردم و بي توجه به خوني كه از كنار صورتم سر مي خورد و پايين مي اومد تا راهش رو روي گردن و بعد شيب سينه ام باز كنه با خودم فكر كردم :
- من كه همه اش يه ساعت بود از خونه رفتم ! چطور وقت كردن واسه ديدن فيلمي به اين مبتذلي ... چطور وقت كردن اينجا عشق بازي كنند و برهنه برن تو اتاق خوابي كه مال منه، كه هنوز پيچ تختش سفت نشده ،كه صداي ساكسيفون مورد علاقه ام داره توش بال بال مي زنه!
به سمت در رفتم . دانا رو همونطور كه چند سال پيش تو مهموني فارغ التحصيلي اردلان و ازدواج خودش ديدم به ياد آوردم . قد بلند چهارشونه با ريش كم پشت و نگاه سرد .
با ديدن من تو اون تاپ استين حلقه اي مشكي و شلوار جين نگاهش رو به زمين دوخت . پوزخند زدم انگار رد خون روي صورتم هيچ اثري روش نگذاشته بود . زمزمه كردم :
- شما هنوز مامور آگاهي هستين ؟
با تعجب نگام كرد و خواست چيزي بگه كه انگشتم رو به لبم بردم و اشاره كردم كه يواش حرف بزنه ! با سر جوابم رو داد . نفس عميقي كشيدم وبغض لعنتي ام رو عقب و عقب تر فرستادم . 
- مي خوام از شوهرم شكايت كنم به جرم ..... 
پر از سوال نگاهم كرد .
- به جرم هرزگي !
چشماي سردش يخ بست . سرش رو كه براي شنيدن حرفام جلو آورده بود عقب برد و گفت :
- ارغوان خانم من كه مامور مبارزه با مفاسد اجتماعي نيستم ! اداره آگاهي ربطي به ... 
توانم تموم شده بود ، مي خواستم فقط يكي بببينه!عقب عقب به طرف در اتاق رفتم . بايد همين الان تمومش مي كردم !دستم رو گذاشتم روي دستگيره در قبل از اینکه بچرخونمش اردلان رو ديدم كه نفس نفس زنان پشت سر دانا ايستاد و به سرعت وار خونه شد، بدون اينكه بتونم درست فكر كنم كه چرا با آسانسور نيومده و بدون اينكه بهش اجازه بدم تا بپرسه چي شده دستگيره رو چرخوندم .
در اتاق كه باز شد اول چشمم افتاد به ملافه اي كه جاي پرده ي هنوز آویزون نشده اتاق خواب، جلوي پنجره 
زده بود ! با خودم زمزمه كردم چه مقيد .. و بعد تا اونجا كه مي تونستم كشش دادم تا چشمام هرچه ديرتر بيافته تو چشماشون ! و انگار از يه ارتفاع بلند به يه ارتفاع پست پرت شدم ! چشمام از روي چشماشون سر خورد و اومد پايين رو پوستهاي برهنه ي به عرق نشسته . حالا كه بهار بود ! حالا كه هوا انقدر خنك و كرخت بود ،چرا اينا عرق كردن ! اگر گرمشونه چرا اينطوري بهم پيچيدن . 
در رو بستم و قبل ازا ينكه ببينم مثل دوتا موجود مفلوك داران خودشون رو با ملافه مي پوشونند ازشون رو گرفتم . مانتوم هنوز تو دستام بود از تو اتاق ديگه صداي ناله نمي اومد . اما انگار همه اثاث خونه ناله مي كردن . صداي فرياد اردلان رو شنيدم که مشت كوبيد تو ديوار :
- تو چرا ؟!!!!!!!!!!!! 
كيفم رو از رو جا كفشي چنگ زدم . هيچ صدايي از پشت سر صدام نكرد چشمم افتاد به دستهاي دانا كه مي رفت به طرف كمربندش و اون فلز حلقه اي سرد و قدمهاش كه حالا ديگه بدون ترديد تو خونه ما بود ... خودم رو انداختم توي آسانسور ... 

کوچه رو که به طرف خیابون می دویدم ،حس می کردم که چقدر پایین اومدن از این سرازیری سخت تر از یه ساعت پیش شده .. تازه اون موقع که سر بالایی می رفتم انقدر نفس گیر نبود ! هق هق خشکم گلوم رو می سوزوند و نفسم رو بریده بود ! دلم نمی خواست گریه کنم ! اما اشک پشت پلکهام جمع شد بود و فریاد می کشید ! نرسیده به سر کوچه پام رفت توی چاله ای که انگار می خواست سد مقاومت منو در هم بشکنه . محکم با صورت خوردم زمین . حس کردم حالا دیگه علاوه بر سرم داره از دماغمم خون میره . زن جوانی که داشت پشت سرم با چرخ دستی خریدیش می اومد ، چرخ رو رها کرد و به طرفم دوید :
-خانم چی شده ؟ حالتون خوبه ؟
سرم رو بالا بردم صورتم با اون خونریزی بینی ام و زخم روی سرم ، حتما خیلی ترسناک شده بود که رنگ از روی زن بیچاره پرید . محکم کوبید تو صورتش و گفت :
-خدا مرگم بده ! اخه عزیزم چرا جلو پات رو نگاه نمیکنی ! ای درد بیافته به جون این شهرداری که فقط بلده چاله بکنه و بس !
همینطور که به زمین و زمان بد و بیراه می گفت کمکم کرد تا روی لبه جدول بشینم . از توی سبد خریدیش یه رول دستمال یک بار مصرف آشپزخونه در آورد و شروع کرد به پاک کردن صورتم . و بعد آهسته دستی روی دماغم کشید و گفت :
-نه خدا رو شکر نشکسته ! اما باز بذار تلفن کنم اورژانس !
دستش رو که رفته بود تو جیب مانتوش گرفتم و ملتمسانه زمزمه کردم :
-تروخدا تلفن کن 133 ! خواهش میکنم ...
-اخه کجا می خوای بری با این وضعت ؟
سوالش بغضم رو سنگین تر کرد ! جایی نداشتم که برم. اما نمی خواستم اینو بفهمه زیر لب زمزمه کردم :
-میرم پیش مامانم !
زن که انگار خیالش با همین جمله من راحت شده بود گفت :
-باشه ! تو هم سرت رو بالا بگیر تا وقتی تاکسی میاد خون ریزیت هم قطع شده باشه ! خونه مادرت کجاست ؟
فکر این سوال رو نکرده بودم . یاد شمعدونی های سرخ و آجرهای مرتب نمای ساختمون، دلم رو با خودش برد . زمزمه کردم :
-میدون نیلوفر !
سرم رو که بالا بردم طعم شور و تلخِ خون و بوی تهوع آورش که تو مشامم پیچید باعث شد حس کنم همه دل و روده ام داره میاد تو دهنم. هر طور بود جلوی خودم رو گرفتم که بالا نیارم ، مطمئن بودم اگر بالا بیارم این زن جوانِ نگران نمی گذاره از جام تکون بخورم ! بلاخره تاکسی زرد رنگ 133 رسید . به کمک همراه نگرانم توی ماشین نشستم !
پیرمرد عبوس راننده از آینه نگاهی به صورت درب و داغونم انداخت و گفت :
-میدون نیلوفر تشریف می برید ؟
-بله !
دعا می کردم سوالی نپرسه که نپرسید! سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم . دلم میخواست به خواب مرگ برم، اما این آرزویی نبود که بشه به این راحتی برآورده اش کرد ! من سخت جون تر از این حرفام! اینو تو این چند سال ،دیگه حداقل خودم فهمیده بودم . جلوی ساختمون که پیاده شدم دست بردم تو کیفم می دونستم اون کلید هنوز تو جیب کوچیکه کیفم جا خوش کرده ! وقتی کلیدهای خونه رو تحویل می دادیم دلم نیومده بود اینا رو هم باهاش بدم تا بره ! عاشق این خونه بودم . سریعتر از اینکه یکی از همسایه ها پیداش بشه و منو ببینه در رو باز کردم رفتم توی خونه ! می دونستم که مالک جدیدش هنوز اثاث نیاوردن . غریبه که نبودن ! قرار بود کارهای ما که تموم شد بریم کمکشون ! اما انگار حالا دیگه کارهای مهمتری داشتن . در واحد رو که باز کردم بوی خلاء یی که تو فضا پیچیده بود بغضم رو سنگین تر کرد . در رو بستم و در حالی که بهش تکیه می دادم سر خوردم و روی زمین نشستم ! شونه هام لرزید و بلاخره بغضم شکست . سرم رو تکیه دادم به چهارچوب در چشمم افتاد به ساعت دیواری قدیمی دوست داشتنی ام که روی دیوار این خونه جا مونده بود . چون فکر می کرد که به ست مدرن خونه جدیدمون نمیاد ! با لبه آستینم اشکامو پاک کردم ، کاری که همیشه ازش بیزار بودم . انگار این بار با وجود همه دردناکیش از همیشه کمتر آسیب دیدم، شاید چون طرف مقابلش کسی بود که سرش به تنش می ارزید ! همونجا کنار در دراز کشیدم و پاهامو مثل جنین تو خودم جمع کردم . پارکت سرد و روشن کف سالن با تنم آشنا بود و سرماش اذیتم نمی کرد ! حداقل مهربون تر از اون سرامیک های سیاه و سخت به نظر می رسید . چشامو بستم و با خودم فکر کردم تا حالا چند بار این حقارت رو حس کردم . چند بار فرار کردم که حالا می تونم اینطوری اشک بریزم اما به فردا فکر کنم و کارهایی که باید بکنم .
چقدر سخت بود برام فکر کردن به گذشته ای که توش حالا آدم خائن به جای یکی دو تا بود، شایدم بیشتر شاید بازم روحم خبر نداشت . اما باید فکر می کردم ، باید یادم می اومد تا دوباره دلم نلرزه ، تا دوباره ...
یادمه اون موقع هم بهار بود ، بهار پنج سال پیش یه تولد اردیبهشتی بین دوستایی که همه دنیای کوچیک دانشجویی من رو تو اون شهر غریب تشکیل می داد . چشامو بستم اما اشکام هنوز جاری بودن ، دیگه جلوشون رو نگرفتم ، گذاشتم تا همراه خاطراتم ببارن !

ترمه سرش رو از پشت دوربین عکاسی بالا آورد و رو به سعید کرد :
- سعید بخدا اگر صاف یه جا نمونی کاری می کنم که عکست بشه مضحکه کل دانشکده ! 
سعید خندید و دستاشو از دور گردن پیمان برداشت . 
- ای بابا خیلی بی جنبه ای ! خواستم ژست عاشقانه بگیرم ! 
- به این ژست شما نمی گن عاشقانه میگن ژست همجنس*گر*ا ها* !
- جدا بی ادبی ! 
- تو هم جدا که مشکل داری ! بی خود نیست هر بار میری آرایشگاه یارو یه ردیف بیشتر زیر ابروت رو بر می داره !
من و سایه کلافه از شروع شدن کل کل های آبکی سعید و ترمه اعتراض کردیم :
- بابا الان خامه های کیک آب میشن ! می گذارید دوتا عکس بگیریم یا نه ؟!
سایه بعد از گفتن این حرف با حسرت به هاله خامه در حال ذوب شدن دور کیک خیره شد . موهای مجعدم رو که یه وری روی صورتم ریخته بودم با دست مرتبش کردم و گفتم :
- ترمه جون بابات بس کن ! می خوام اینا رو بکنم تو شالم کلافه شدم ! الان بارون میگیره همه برنامه هامون خراب میشه اه !

ترمه با اخم دوربین رو بالا برد و گفت :
- حالا نمیشه به خاطر این آدم همجنس*گرا ! اسم بابای منو نیاری وسط !
هنوز دهن سعید واسه جواب دادن باز نشده بود که صدایی از سمت راستمون ما رو متوجه خودش کرد .
- تو بساطتتون واسه دوتا دانشجوی گشنه ی ورزشکار هم کیک پیدا میشه !
قبل از اینکه صورتم رو برگردونم به طرف صاحب صدا می دونستم که کیه ! چشمام تو دوتا چشم درشت و مشکی و پر از انرژی فرهان فخرایی 
قفل شد، که همراه هامون مهرپویا ،یکی از دیگه از همکلاسیهام ، باراکت های تنیس در دست و موهای خیس از رطوبت هوا، سرشار از خواهش و مظلومیت به ما و کیک روی میز زل زده بودن . ترمه زیر لب زمزمه کرد :
- برخرمگس معرکه لعنت !
فرهان لبخندی زد و کاملا آگاهانه ردیف دندونهای سفید و مرتبش رو به رخ ما کشید :
- راحت باش خانم ستوده! اصلا ما چیزی نشنیدیم !
هامون هم با خونسردی اضافه کرد :
- راست میگه فرهان ! ما کلا وقتی گشنه امون باشه حس شنواییمون رو از دست می دیم ....
ترمه پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- به من چه تولد ارغوانه ! از اون باید اجازه بگیرین !
چشمای سیاه فرهان دنبال چشمای قهوه ای من گشت و دوباره غافلگیرم کرد . مثل اولین روزی که به عنوان دانشجوی انتقالی اومده بود به دانشکده ما ! یادمه خیلی راحت و از خود مطمئن رفت کنار هامون نشست ، و وقتی نازنین با تمسخر گفت :
- گل بود به سبزه نیز آراسته شد !
به سمت دخترها برگشت و در حالی که به هامون اشاره می کرد گفت :
- در گل بودن ایشون ، شکی نیست ! اما شما همیشه رو یه تازه وارد اسم علف می گذاری ! اینه رسم مهمون نوازی...؟
سعید از دو ردیف عقبتر با خنده گفت :
- داداش به دل نگیر منظورشون به تو نبود که، منظورشون به ارغوانِ نه که فامیلیش آراسته است داشت ازش تعریف می کرد !
با بی خیالی رو به سعید کردم و گفتم :
- آقای دادفر شما به همون موی دماغت بچسب که دو ساعته داری سعی می کنی درش بیاری ! چیکار به این حرفا داری !
و در حالی که با خنده به طرف ترمه بر می گشتم تا کف دستامون رو بهم بکوبیم ، از بین فاصله اونا دوتا چشم مشکی رو دیدم که با لبخندی بانمک تو اون صورت گرد گندمگون دنبال نگاه من می گشت .

صدای پر از طعنه ی هامون، رشته افکارم رو پاره کرد :
- خانم آراسته بلاخره یه تیکه کیک به این دوتا قهرمان می دین یا بریم سراغ اقبال بعدی ؟!
نگاهم رو از روی فرهان برداشتم و به چشمای قهوه ای رنگ و نافذ هامون انداختم ! تو برخورد با آدما اولین چیزی که جذبم می کنه چشماشونه ، چشمای فرهان شیطون و بی قرار بود ،چشمای هامون عمیق و پر از تمسخر ! 
با دست موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم :
- اینطوری که شما گردن کج کردین و به این کیک بینوا خیره شدین ،ین بیجاره از رو رفت و آب شد ، چه برسه به من !
ترمه دست به کمر چشم غره ای به من رفت و گفت :
- ارغوان بلاخره میخوای عکس بگیری یا نه ! 
فرهان و هامون خودشون رو پشت سر من و سایه بین سعید و پیمان جا دادند و فرهان گفت :
- بگذار ما هم تو عکس ها باشیم که بعدا اگه خواستین سرمون منت بگذارین با مدرک اینکار رو بکنید ! 
صدای هامون که سعی می کرد ماهرانه ادای لهجه مازندرانی رو در بیاره همه امون رو به خنده انداخت :
- اخ باور کن این صداقتت منو کشته ! 
و ترمه درست در اوج خنده ی ما چند تا عکس گرفت و بعد وقتی یواشکی عکس رو نشونم داد از فرهان و هامون چیزی که تو کادر دیده می شد بیشتر دست و پاهاشون بود 
بلاخره عکس گرفتن و کیک خوردن تموم شد و سعید پیشنهاد داد که پانتومیم بازی کنیم . فرهان رو به سعید گفت :
- شما خیلی دل و جرات دارید ! اومدین تو این پارک جنگلی تازه پیشنهاد بازی هم می دین ، احیانا از این برادرهای غیور نیروی انتظامی واهمه ای ندارین ؟
سایه با خنده گفت :
- من و پیمان که زن و شوهریم ! سعید هم که راننده امونه ارغوان و ترمه ام دوستای من ! اونکه باید نگران باشه شما دوتایین که مزاحم یه جمع خانوادگی شدین ! 
سعید معترض گفت :
- تا حالا تو هیچ مهمونی تولدی انقدر بهم توهین نشده بود ،راننده ی همجنس*گرا! 
فرهان دستی به پشت سعید کوبید و گفت :
- ناراحت نباش سعید وضعت از این هامون خیلی بهتره ! من توهین هایی بهش کردم که لپ هاش عین انار گل انداخته ! اما می بینی که هنوز زنده است .. 
هامون سرش رو پایین انداخت و گفت :
- آره راست میگه زنده ام اما شرمسار از زنده بودنم ! 
بارش یکهو و تند بارون باعث شد نفس عمیقی بکشم ! در حالی که به جنب و جوش سایه و ترمه برای جمع و جور کردن خودشون و پناه بردن به ماشین سعید نگاه می کردم ، بی اختیار لبخند زدم . مگه میشه یه دختر اردیبهشتی درست تو روز تولدش از بارش بارون ناراضی باشه ! از میز و صندلی مدور وسط پارک "فین" جدا شدم و صورتم رو به طرف آسمون 
گرفتم .در حالی که می چرخیدم چشمام رو بستم ! مهم نبود که ته مونده آرایشم داشت تو این بارش بی وقفه حل میشد ! و موهای مثل فنرم حالا دیگه به اطراف صورتم چسبیده بودن ! مهم این بود که تولدم بود و من یه دختر اردیبهشتی عاشق بارون ! 
صدای ترمه از توی ماشین سعید به گوشم رسید :
- ارغوان دیونه بدو بیا مریض میشی! ذات الریه می کنی! بیا بریم ! 
داد زدم :
- فقط چند دقیقه صبر کنید !
- اگر نیای ما میریم تو می مونی و این جنگل و جاده ! 
سرجام وایستادم وصورتم رو آوردم پایین ! خواستم برگردم سمت ماشین که پام روی زمین سر خورد . دستای محکمی بازوم رو گرفت . چشمامو که از وحشت بسته بودم باز کردم و به ناجیم نگاه کردم . هامون بود ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- مرسی آقای مهرپویا ! اگه زمین می خوردم امکان نداشت سعید تو ماشینش رام بده !
بازوم رو رها کرد و گفت :
- همین حالاش هم باید منتظر دعوای سختی باشی ! در ضمن من هامونم ! 
با تعجب پرسیدم :
- دعوای سخت چرا ؟ 
با چشماش اشاره ای به ماشین سعید کرد ! قبل از اینکه نگاهم برسه به ماشین سعید با خودم فکر کردم چقدر رنگ چشماش شبیه چشمای منه ! قهوه ای و مخملی ! اما تا نگام افتاد به ماشین سعید هرچی رنگ و مخمل بود از یادم رفت . ماشین تو گل زیر چرخا گیر کرده بود و سعید با در جا گاز دادن هی داشت اوضاع رو بدتر و بدتر می کرد . سایه با حرص سرش رو از توی پنجره بیرون آورد و گفت :
- انقدر معطل کردی که زیر چرخا همه اش شد گل !
با پر رویی تمام گفتم :
- به من چه که این آقای دادفر انقدر عقل نداره که رفته رو یه کپه گل پارک کرده !
سعید با حرص گفت :
- دست شما درد نکنه خانم آراسته حالا شدم راننده ی همجنس*گرای بی عقل ! یه وقت چیزی تو دلتون نمونه ها ! هامون جان تو هم تعارف نکن بلاخره تازه وارد جمع شدی گفتم شاید خجالت بکشی !
صدای ترمز ماشینی پشت سرم لبهای بازشده به خنده ام رو بست . فرهان دویست و شیش نقره ایش رو کنارمون پاک کرد و با لبخند از ماشین پیاده شد . با خودم فکر کردم من تو این سه ماهی که اومده به دانشکده امون هیچ وقت صورتش رو بدون خنده ندیدم ! هامون و فرهان به طرف ماشین سعید رفتند و با کمک پیمان بلاخره ماشین رو از گل در آوردن اما سعید تا کنار من رسید چنان ویراژی داد که ذرات گل تمام لباسمو کثیف کرد . با حرص به طرف ماشینش دویدم اما انقدر عصبی بودم که پام سر خورد و این بار هامون انقدر نزدیکم نبود که باز مانع ام بشه ! و بلاخره محکم خوردم زمین .

این بار چشمام رو از روی حرص و عصبانیت بستم . به همین راحتی روز تولد اردیبهشتی ام به گند کشیده شد . 
- ارغوان خانم بلند شو الان سرما نفوذ میکنه به تنت مریض میشی . 
سرم رو بلند کرد و به چشمای سیاه فرهان زل زدم ! دستشو دراز کرده بود طرفم . دوست داشتم محکم بزنم زیر دستشو و بگم :
- صبر کن یه چند ملاقات دیگه بعد اینطوری پسرخاله شو! 
هنوز هیچ عکس العملی نشون نداده بودم که یکی از پشت شونه هام رو گرفت، به سرعت به طرفش برگشتم و متوجه سایه شدم . با اینکه می دونستم این شیطنت زیر سر سعیدِ اما از دست همه اشون عصبانی بودم با یه تکون شونه هام رو از دست سایه خارج کردم و از جام بلند شد م ! مچ دستم درد می کرد و کوله مشکی ام خیس و گل آلود شده بود . دست بردم تو جیب جلوییش و گوشیم رو در آوردم . سایه غر زنان کنار گوشم گفت :
- ارغوان بیا بریم تو ماشین خیس خالی شدیم ! 
رومو برگردوندم و گفتم :
- من سوار ماشین این عوضی نمیشم ! تا چالوس پیاده ام برم سوار نمیشم ! 
سایه شوک زده از لحن من گفت :
- ارغوان لج نکن ! بیا بریم ! 
- گند زد به خودم و تولدم ! حوصله چرت و پرت گویی هاش رو ندارم ! من میرم سر جاده دربست می گیرم ! 
سایه کلافه دستمو گرفت :
- ارغوان جان من میگم اصلا سعید غلط کرد !شکر اضافی خورد بیا بریم تو که می دونی من اینجا تنهات نمی گذارم ! 
صدای فرهان هر دومون رو از این بحث مسخره نجات داد :
- شما برین من ارغوان رو میارم ! 
با حرص گفتم :
- اولا که خانم آراسته ! یه خورده زوده واسه پسر خاله شدن دوما ممنون کنار جاده ماشین می گیرم !
سایه که انگار خیالش از اومدن من راحت شده بود رو به فرهان کرد و گفت :
- آقای فخرایی تروخدا بیاریدش این یه لج بازیه که لنگه اش نیست ! 
و بعد از گفتن این حرف به طرف ماشین سعید دوید و از ما دور شد . فرهان هم که تا نصفه از ماشین بیرون اومد بود دوباره نشست توی ماشین و تک بوق کوتاهی زد . بی توجه به اون و هامون به سمت در خروجی پارک فین راه افتادم . صدای ویراژ ماشینش باعث شد لبخند بزنم شاید توقع داشتم که بیاد و ازم خواهش کنه اما در کمال تعجب دیدم که از پارک خارج شدن . کنار جاده که وایستادم انقدر عصبی بودم که دلم میخواست سرم رو به میله های شهرک کوچیک روبروی پارک فیَن بزنم . به خاطر مه و بارون حتی تو اون ساعت هم جاده نیمه تاریک به نظر می رسید . مزه پرونی و خنده پسرهای محلی دستفروش کنار جاده به شدت رو اعصابم بود ، اما جرات نداشتم چیزی بهشون بگم . همه اون لجبازی و شجاعتم دود شد و رفت رو هوا . دعا می کردم که هرچه زودتر یه اتوبوس مسافر بری یا یه تاکسی ویژه خط چالوس تا پارک فین سر برسه و منو از اونجا نجات بده . بغض گلوم رو فشار می داد چه تولدی داشتم ! همونطور که به مسیر اومدم ماشین ها چشم دوخته بودم صدای کشیده شدن لاستیک ماشینی روی سطح لغزنده جاده باعث شد از ترس یه متر عقب بپرم ! قبل ازاینکه متوجه بشم ماشینی که با این سرعت جاده ی باریک و کم تردد رو با یه فرمون دور زده بود و جلوی من وایستاده بود همون دویست و شیش نقره ای فرهانِ ، در اون باز شد و هامون با عصبانیت از ماشین پیاده شد و بی توجه به اعتراض من که چندان از ته قلب نبود درعقب رو باز کرد و منو تقریبا هل داد رو صندلی عقب ! 
صدای سوت از اون طرف خیابون بلند شد و سایه ای رو دیدم که به این سمت می دوید ! هامون به فرهان که دست کمی از خودش نداشت تشر زد :
- منتظر چی هستی ؟ راه بیافت دستشون برسه بهمون داستان درست میشه ! 
ماشین به حرکت در اومد ، چشم انداختم تو آینه ماشین و تو اوج بغض تعجب کردم که حتی زیر اخم و ناراحتی ابروهای کشیده اش ! هنوز چشمای فرهان می خنده !

خودم رو به طرف شیشه پنجره کشوندم و پشت سر هامون نشستم ، سرم رو تکیه دادم به شیشه و رد بارون رو دنبال کردم . دلم گرفته بود ، تولدم به این راحتی خراب شد و من باید از دوتا پسر نچندان مودب زور می شنیدم و کاری هم از دستم بر نمی اومد . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم . صدای فرهان منو به خودم آورد :
- خانم آراسته خوبی ؟ سردته ؟
طعنه و تمسخرش رو وقتی گفت خانم آراسته به خوبی حس کردم . جوابی ندادم و باز زل زدم به بیرون ! 
هامون صدای پخش ماشین رو کم کرد و گفت :
- با این مصیبتی که تو گذاشتی فقط باعث میشی گریه اش بگیره ! 
- شایدم گرفته که رفته پشت تو قایم شده . 
با حرص سرجام صاف نشستم و خیره تو چشماش توی اینه نگاه کردم . 
- دیدن گریه من آرزویی نیست که به این راحتی برآورده بشه اقای فخرایی !
خندید و گفت :
- اتفاقا بهت هم نمیاد زیاد اهل گریه باشی ! خصوصا الان که داری مثل قاتلا نگام می کنی! 
بعد از مکثی ادامه داد :
- خوب ارغوان خانم بگو ..
خواستم اعتراض کنم که بی توجه دستش رو از روی فرمون ماشین برداشت و تکون داد :
- ببین من وقتی با چند نفر بشینم سر یه میز و کیک تولد بخورم ! دیگه نمی تونم رسمی باهاش حرف بزنم ! حالا تو هرچقدر دلت میخواد بگو فخرایی ... 
با تمسخر گفتم :
- یادتون نرفته که شما خودتون رو تحمیل کردین به تولد من ! دلم سوخت براتون !
صدای خنده هر دو فضای ماشین رو پر کرد ! 
- خوب ارغوان خانم حالا لطف کن دلت بسوزه و به من بگو کجا میخوای بری؟
- خونه ام !
هامون پرسید :
- یعنی تولد تموم شد ؟
سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم اینا دیگه چی میگن این وسط ! 
- من یه پیشنهاد خوب دارم ! 
بی توجه دوباره به سمت پنجره برگشتم ! 
- مرسی از این همه استقبال ! 
فرهان بعد گفتن این حرف پیچید تو جاده کمربندی نوشهر ! با تعجب نگاش کردم :
- شما از کجا می دونید خونه من تو نوشهره ؟
- خوب آدم همیشه باید درباره همکلاسی هاش اطلاعات جامع و کامل داشته باشه واسه روز مبادا ! 
- کدوم روز مبادا؟
- همین امروز ! 
- شما باید به جای مدیریت بازرگانی می رفتین سراغ ...
مکث کردم رشته ای که مترادف کلمه فضولی باشه به ذهنم نمی رسید ! هامون رشته فکر کردنم رو پاره کرد :
- زحمت نکش ارغوان رشته معادل این فرهان هنوز ایجاد نشده ! 
شکلکی برای صندلیش در آوردم و با خودم گفتم :
- این دوتا کلا پرو اند ! خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده ! 
سر خیابونی که سوئیت دانشجوییم توش بود بهش گفتم که نگهداره ! دوست نداشتم صاحبخونه یا همسایه ها منو تو ماشین این دوتا ببینن! اونا هم انگار دلیلش رو فهمیدن و هیچ اعتراضی نکردن ! قبل از اینکه پیاده شم فرهان گفت :
- خواهش میکنم ارغوان جان! منکه کاری نکردم وظیفه بود . 
یادم اومد که تشکر نکردم . زیر لب گفتم :
- ممنون ! 
- و اما پیشنهاد من ! 
کلافه و عصبی نگاهش کردم ! 
- امشب خونه یکی از دانشجوها جلسه نقد فیلمه ! فکر می کنم بد نباشه واسه تکمیل روز تولدت بیایی . مطمئن باش بهت خوش می گذره !
با عصبانیت نگاهش کردم :
- نمی دونم درباره من چی فکر کردی ! اما من هیچ خونه دانشجویی نمی رم ! اینکه با همکلاسی هام راحتم و شوخی میکنم دلیل... 
هامون حرفم رو برید :
- یواش تر برو ! اونکه تو خونه اش جلسه نقد فیلمه خانم میهن دوستِ ! در ضمن جمع ما نزدیک ده نفر میشه که تقریبا نصفشون دختر خانمها هستن! سعید هم گاهی میاد !
حس کردم کلا ضایع شدم با این جوابِ هامون . خانم میهن دوست رو می شناختم حدود سی و یکی دو سال داشت و متاهل بود . همیشه تحسینش می کردم که با وجود داشتن یه دختر بچه کوچیک که با همسرش و مادر همسرش تو ساری زندگی می کرد ، همچنان یکی از دانشجوهای برتر دانشکده به حساب می امد . تقریبا سه روز در هفته رو پیش خانواده اش بود و چهار روز دیگه اینجا . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- چندان تو اصل قضیه فرق نمیکنه اما تاببینم چی میشه !
در ماشین رو که باز کردم فرهان پرسید :
- بیام دنبالت ؟
- اگر خواستم بیام با سعید و ترمه هماهنگ می کنم . خداحافظ!
به خونه که رسیدم چپیدم تو حمومِ قد قوطی کبریت سوئیتم حس می کردم گل و بارون تا زیر پوستم نفوذ کرده . دوش گرفتنم که تموم شد روی تخت خواب چوبی یک نفره ام که تو تنها اتاق خونه که هم نقش اتاق و هم نقش سالن پذیرایی و نقش هال رو داشت و یه آشپزخونه دو متری هم تکمیلش می کرد نشستم و تلویزون چهارده اینچ کوچیکم رو روشن کردم . هیچ وقت دوست نداشتم موهامو با سشوار خشک کنم . حتی تو این شهر که رطوبت هوا گاهی نفس گیر می شد . صدای زنگ موبایلم از روی اپن آشپزخونه که درست تختم زیرش قرار داشت باعث شد دستم رو دراز کنم و اونو بردارم . با دیدن شماره ترمه عصبانی تماس رو قطع کردم . زیر لب به خودم گفتم :
- باز صد رحمت به سایه که یه دوقدم دنبالم اومد ! بی معرفت ! 
صدای رسیدن اس ام اس باعث شد صفحه کشویی گوشی رو بالا بدم :
" ارغوان جون به جون خودت کِکه خوردم ! جواب بده دارم از نگرانی سکته می کنم "

خنده ام گرفت . ترمه اصفهانی بود و می دونست که چقدر به این کلمه کِکه خوردن حساسیت دارم و تا می شنوم خنده ام می گیره ! به صفحه گوشی که دقت کردم نزدیک سی تا میس کال داشتم و تقریبا همه اش مال ترمه بود و یکی دوتا مال سعید ! تا خواستم جواب اس ام اس ترمه رو بدم باز صفحه موبایل روشن شد و این بار اسم سعید رو دیدم . 
- بگو !
- به به جناب خانم اراسته ! بلاخره افتخار دادین گوشی رو جواب بدین ! 
- خیلی بی غیرتی سعید ! من رو با این دوتا لندهور ول کردی وسط جنگل و رفتی؟ 
- بابا لندهور چیه ! نصف بیشتر دخترهای ایران از خداشونه با یکی از این جوونهای خوش تیپ تو جنگل رها بشن ! تازه تو که دوتا دوتا خدا نصیبت کرده بود !
- خفه شو فقط بلدی مزخرف بگی ! 
- باور کن فکر نمیکردم دلت نخواد باهاشون بری ! حالا نکنه اذیتت کردن ؟
- اونا غلط کردن با تو ! 
- اوی ! هرچی هیچی نمی گم روز به روز بی ادب تر میشی ! یادت نرفته که عزیزت تو رو به من سپرده ! 
بی اختیار خندیدم . یاد روز اول ثبت نام دانشکده افتادم که عزیز هم همراه ما از تهران اومده بود . مامان می گفت براش خوبه یه آب و هوایی عوض میکنه ! وقتی خواستیم بیاییم برای ثبت نام هر کاری کردیم تو هتل نموند و دنبال ما راه افتاد و اومد دانشکده و وقتی کارهامون تموم شد و مامان بهش اشاره کرد که بلند شه تا بریم، رو کرد به سعید که درست صندلی کناریش منتظر انجام شدن کارهاش نشسته بود و گفت :
- شما هم تو این دانشکده می خوای درس بخونی ! 
سعید مودبانه سلام کرد و گفت :
- بله حاج خانم ! 
عزیز با عصای خوش نقش و نگارش ضربه اهسته ای به پای سعید زد و گفت :
- اولا که حاج خانوم عزیزته ! دوما این دختر منم مثل خواهر خودت بدون ! مراقبش باش تو این شهر غریب کسی اذیتش نکنه . 
با دیدن قیافه سعید که به زور سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره و به عزیز قول می داد که حتما مراقب من خواهد بود، از خجالت سرم رو انداختم پایین و از دفتر آموزش بیرون رفتم . عزیز هم همراه مامان اومد بیرون و گفت :
- ارغوان جان مادر نگران نباش اینجا پسرهای مودب و خوبی داره ! 
صدای سعید منو به خودش آورد :
- ای قربون این عزیز برم که هر وقت اسمش میاد تو یخت وا می شه ! 
صدام رو صاف کردم و با خشم ساختگی گفتم :
- اگر میخوای از فرداتو دانشکده بیچاره ات نکنم امشب میایی من رو می بری جلسه نقد فیلم خونه خانم میهن دوست ! به این ترمه بیشعور هم بگو باید بیاد . من ساعت هشت منتظرتونم خداحافظ!


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 48
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 62
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 1,313
  • بازدید کلی : 69,878
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /