دختری که من باشم
دختری که من باشم
دختری که من باشم
خلاصه:
در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا می دوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره.....
اینم از مقدمه :
من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم.
من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند.
من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند.
من «زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد.
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.
من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.
من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.
من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.
من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد.
من «بي بي» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.
من «مامي» هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند.
من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنيکه» هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود.
من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.
من «ننه» هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.
من «يک کدبانوي تمام عيار» هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند.
من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي، عزيزم، عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم.
من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، «سليطه» هستم.
من در ادبيات ديرپاي اين کهن بوم و بر؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» مي گويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند.
من کيستم؟،،
خوندن این کتاب به دوستان زیر 15 سال توصیه نمیشود
خلاصه رمان از این قراره که :نیکا شخصیت اصلی داستان ما در کودکی شاهد قتل برادر دو قلوش توسط پدرش بوده ولی از ترس این که اونم به عاقبت برادرش دچار نشه هیچی نمیگه اما با گذشت زمان و بزرگ تر شدن نیکا احساس تنفر و انتقام هم تو وجودش رشد میکنه و زندگیشو طوری برنامه ریزی میکنه که در راستای انتقام از قتل برادرش پیش میره و......
نویسنده:•● نیلوفر 72●•
منبع:نودهشتیا
دختران ممنوعه
اگرچه به شـب های من ، تو گریه هدیه میکنی ..
آروم نمیگیره دلم ، وقتی تـو گریه میکنی ..
( تقدیم به همه ی عاشقانی که عاشقانه عشقشون رو دوست دارند )
گرگ ها همیشه زوزه نمی کشند...
گاهی هم می گویند:
دوستت دارم...
و زودتر از آنکه بفهمی بره ای
میدرند خاطراتت را....
آرامشـــــــــــــم
بــــــــاش
من یک زنم .... از تبار حوا و آدم....
یک سیب مرا به آرامش دعوت کرد...
مرا به یک آرامش برسان ای ستاره ی ِ آرامش
خلاصه ی داستان:
اینجا خبری از یه دختر نیست اینجا دخترانگی هارو نمیبنید اینجا همه چیز تو زن بودن خلاصه میشه زنی که تو یه عشقی ممنوع دست و پا میزنه ...ممنوع...!
پروانه ی ما پروانه ای پر از پرواهای ِ زنانه بود... زنانگیش در عین ِ دخترانگی، بکارتش را حفظ کرده بود.دلش به وسعت ِ گذشتن از عشق دریایی بود. میتوانست اما خود را به ناتوانی میزد.... میدانست اما خودرا به نادانی میزد....عشق را لمس میکرد اما خود را به اغمای ِ بی حسی کشانده بود . بانوی قصه ی ما با روح ِ بزرگش در مقابل کتک ها لبخند میزد، در مقابل لبخند ها خنده سر میداد، او همیشه یک قدم از هر ماهیتی جلوتر بود.....
او مهربان بود اما افسوس که این مهربانیش واسطه ای برای قطع ِ مهربانی از هر سو به سویش میشد.
بوسه تنها تصادفی است که پلیس در ان دخالتی ندارد و اغوش تنها پارکینگی است که جریمه ندارد میای تو پارکینگ هم تصادف کنیم
وقتی که دلم میگیرد و اشک هایم بی اختیار سرازیر میشوند
،
هیچ چیز مانند تکیه دادن به شانه های تو آرامم نمیکند
کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت.
به ما که رسید قلم افتاد...
دیگر هیچ ننوشت!
خط تیره گذاشت و گفت:
تو باش اسیر سرنوشت...
صلی ترین ها در "پریای من"
ارشیا نامجو
پریا مهربد
میترا احتشام
خلاصه دلچسبی نیست ولی چاره ای نبود:
پریا...یک دختر معمولی هست که وارد مسئله ای میشه که نباید بشه..با ادم هایی اشنا میشه که زیاد با اونها بودن خوشایند نیست..ولی این وسط اتفاقای خوب خوبی میوفته..
طوری مینوسیم که برای همه قابل درک باشه...سعی میکنم که نزدیک به زندگی واقعی بنویسم..نمیدونم موفق میشم یا نه...ولی مینویسم..(چون اعتماد به سقف دارم)
پریای من داستان خیالی نیست دنبال ادم های رویایی نگردید..دنبال بهترین ها و بدترین ها نگردید..یک زندگی عادی که ممکنه کمی غیر عادی بشه.
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوایِ بی توئی!
(چشامو بستم تا نبینم قلبت سهم کی داره میشه
چشاتو وا کن تا ببینی قلبم بی تو آواره میشه)
می نگارم از عشق می نگارم از دوست می نگارم از تنهایی
،رازهای درونم را هیچ کس نیافته است ،
از دلم می تراود مهتاب می جوشد مهر می بارد
کار گروهی جمعی از نویسندگان سایت:
anital
doni.m
feedback
FooLaD
f_javid
godness
redmoon333
yalda.angel
~sun daughter~
آنالیا
بی بی گل
NAVA22
~mehrnaz~
منبع:نودهشتیا
اول مقدمه مون رو داشته باشین :
سکـوتـ کن بـانــو ..
سخـت اسـت ؟!
بـه دَرکـ ..
خـودت ، مـادربزرگـانـت
بـه ایـن نـَرهای گرگ صفـت
بهــا دادیـن ..
بچشیــن ! نوش جــآن!
خلاصه ..
سمن چند ساله که با کلی عشق ومحبت دو طرفه با قادر ازدواج کرده ولی خدا صلاح ندونسته تا حالا بچه دار بشه ..همه بهش انگ میچسبونن که نازاست که بچه اش نمیشه ..سمن دلش پر از غصه است ..
مخصوصا طایفه ی شوهرش بهش زخم زبون میزنن وازارش میدن ...تا اینکه یه روزبعد از چهارسال وقتی قادر نیست ..مادرشوهرش..سمن رو از خونه وکاشونه اش بیرونش میکنه... اون هم به جرم نداشتن بچه ...اون هم به خاطر صلاح ومصلحت خدا ...
سمنِ اواره ..سمن ِبیچاره ...راهش میوفته به درخونه ی زینال ..پسرعموی سخت گیرش ..مرد سوخته دراتش گذشته ...مردی که با صورت نیم سوخته وپوست چروکیده ی دستهاش ...غاصبیِ برای زنهای اطرافش ...تلخ وسخت ..تند وبی رحم ...
دقیقا تو همین روزهاست که قضا وقدر خدا عوض میشه ...نطفه ی شکل گرفته در بطن سمن بارور شده و سمن داره مادر میشه ...
ولی حالا باید دید ایا مرد بددهن وشکاکی مثل قادر شوهر سمن حاضر به قبول این بچه هست ؟...یا این بچه به جرم نکرده ..به گناه نشده... مهر هر.زه به پیشونیش میخوره وطرد میشه ...
نویسنده:moon shine
منبع:98یا
و من
این حرف اخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم.
حتی اگر به رسم
پرهیزگاری های سوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم....
خلاصه ...
سجاد یه پسر ساده ومعتقده ...یه پسر معمولی که تو گشت ارشاده ..واز نظر خودش هدف والایی داره ... نجات زمین از فساد ..
ماجرا از جایی شروع میشه که با رضوانه فراهانی اشنا میشه ..
رضوانه ای که با تمام زن های خیابونی ودخترهای انچنانی فرق داره .
رضوانه نه تنها هفت قلم ارایش نداره ..نه تنها مانتوی کوتاه وساپورت به تن نداره ..بلکه محجبه است وچادری ..
سجاد ورضوانه هردو مسلمانن ...هردو ادمهای خوبی هستن ولی دیدگاهشون زمین تا اسمون متفاوته ...یکی بیش از حد مقید وبسته است ودیگری بیش از حد روشن فکر ...
نویسنده:moon shine(مامان مریم)
منبع:نودهشتیا
دخترجن زده
من به آمار زمين مشكوكم اگر اين سطح پر از آدمهاست پس چرا اين همه دلها تنهاست
گفته های نویسنده
این رمان یک رمان کاملاً ترسناکه که خودم موقع نوشتنش دلهره دارم و شبا کابوس می بینم.
از کلیه دوستانی که از جن می ترسن و یا بیماری قلبی و اعصاب دارن و بچه های عزیز زیر 15 سال خواهش می کنم این رمان رو نخونن.
خلاصه ببخشین که داستان به این ترسناکی رو انتخاب کردم.
گفتم یه خورده از این حال و هوای یکنواخت در بیاین.
خلاصه:
مهسا و پوریا بعد از گرفتن عروسی واسه ماه عسل میرن شمال تو یه روستای دور افتاده یه کلبه جنگلی رو اجاره می کنن تا به اصطلاح ماه عسل شیرینی داشته باشن و دور از هیاهوی شهر از دوران خوش با هم بودنشون لذت ببرن .
اما ...
غافل از اینکه این کلبه ، کلبه اجنه هستش و اونا به حریم جن ها وارد شدن .
برخورد جن ها با این دو مهمان ناخوانده بسیار وحشتناکه و ...
نویسنده: farhad_tanha
منبع:نودهشتیاا
قرارمان روزهای بارانی بود...
دقیقه ای به یاد هم زیستن...
باران بارید و او حتی ثانیه ای...
مرا در خیال خود نیافت...
ببار باران...
ببار نمیخواهم اشک هایم را ببیند..
ببار باران میخواهم مرا به یاد اورد...
مرا که در تمام لحظاتم حضورش را جستجو کردم...
حضور هیچگاه نبوده اش را ...
ببار باران...بگذار بفهمد ابرها هم به حالم میگریند...
بگذار بفهمد دلتنگ حضورش هستم...
دلتنگ نگاهش...کلامش..دلتنگ عطر تنش
ببار باران.. .
خنده را معنی سرمستی نکن
ان که بیشتر میخندد غمش بی انتهاست
**********
لعنت به بغض لعنت به این کلمه سه حرفی که هست و نیستم رو به اتیش کشید چه قدرتی داره بغض!
باید بازیگر شوم
آرامش را بازی کنم
باز باید خنده را به زور بر لب هایم بنشانم
باز باید مواظب اشک هایم باشم
باز همان تظاهر همیشگی "خوبم"
کاش اون زمانی که بغض داره خفت میکنه خدا از اسمون بیاد پایین اشکاتو پاک کنه و بهت بگه:اینجا آدما اذیتت میکنن بیا بریم...
وقتی به تو فکر میکنم آیینه ها رو می شکنم
عطر تو هر شب میزنه، سایه ی تو رو پیرهنم
وقتی به تو فکر می کنم لرزه میفته به تنم
تو کل دنیا من می خوام فقط با تو حرف بزنم
اولین رمان بباربارون
ببار بارون
ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه
به قلم :fereshteh27
منبع:نودهشتیا
یه رمان سراسر عاشقانه و مملو از احساس..
دو معشوق..
دو عاشق..
دو دلداده..و..........و یه عشق ِ....شاید پاک!..
اسامی شخصیت های اصلی
آنیل _معنی نام ( معروف و نامدار )
سوگل _معنی نام ( مورد محبت و علاقه ی بسيار، محبوب)
آروين _معنی نام ( تجربه، آزمايش، امتحان، آزمون )
بنیامین _ معنی نام (نام کوچکترین پسر یعقوب و راحیل)
خلاصه: موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل..دختری با ظاهری مهربون ولی نگاهی مملو از غم..
دختری که باید با گذشته ی سیاهش هرطور شده کنار بیاد..چاره ای جز این نداره چون بی پناهه..
سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یه روزی فکر می کرد دوستش دارن..
ولی حقایق هیچ وقت اونطوری نیستن که ما می بینیم و هر روز شاهدشون هستیم..
سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..
مشکلات دختر قصه ی ما یکی دوتا نیست..ولی نمی خواد کمرش زیر این همه مشکل خم بشه..می خواد محکم باشه..می خواد بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه..
سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران....عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..
و زمانی که از دنیا بریده و از خدا گله داره..درست تو یه شب بارونی..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست....