loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 827 شنبه 06 مهر 1392 نظرات (0)
دخترا زدن زیر خنده و طناز با هیجان گفت : آخیش منو بگو دیگه انقد به خودم فشار نمیارم نصف شبی از چتم بزنم واسه اینکه زود لباسای مردم رو تحویل بدم و پول بگیرم ؛ می دونید چیه دخترا دلم چند تا دست لباس مجلسی خوشکل می خواد که بپوشم و باهاشون برقصم !
زهرا : تو فقط فکر رقص باش یا طناز !
طناز لبخند زد و گفت : تو نمی دونی که من چقده عاشق رقصم !
آیسان خند و گفت : زهرا پاشو این کامپیوترتو روشن کن یه آهنگ برامون بزار من و طناز پاشیم قر بدیم !
زرها با حالت شوخی دستانش را روی چشمانش گذاشت و گفت : به روی چشم نوکر شما غلام سیاه زهرا!
زدم زیر خنده و گفتم : امان از دست تو زهرا !
زهرا در حالیکه کامپیوترش را روشن می کرد رو به آیسان گفت : راستی آرمان چرا باهات نیومد ؟
آیسان : انگار حالت خوب نیستا زهرا قرار بود پولا رو تقسیم کنیم ؛ بعدش خوب نیست این داداش آرمانم هر بار بیاد داره بزرگ می شه و شماها چشم و گوششو باز می کنید .
خندیدیم که آیسان چیزی را به یاد آورد و گفت : گفتی آرمان یادم اومد اون کیف منو بده سوگند !
کیف آیسان را کنارم بود برداشتم و به او دادم ؛ آیسان مثل دختر بچه ها کیفش را در آغوش گرفت و گفت : چی دوست دارین از این کیفم بهتون بدم ؟
طناز با شوخی زود گفت : پول !
آیسان : ای بمیری این همه پول تازه بهت دادن چشتو نگرفت !
زهرا : وای دخترا پولاتونو جمع کنید تا کسی نیومده من یادم رفت بگم جمع کنیم یالا !
به حرف شنوی زهرا پاشدیم پولامونو که کیفهامونو پر می کرد جمع کردیم و برگشتیم پیش آیسان .
آیسان : چی دوست داریت نگفتین ؟
زهرا : کارت شارژ !
آیسان : ای درد زهرا اذیت نکن !
_ آیسان من بگم ؟
_ بگو ؟
_ آبنبات !
آیسان ذوق کرد : آفرین سوگند آره آبنبات چوبی آوردم براتون اونم توت فرنگیـــــــــــــش !
هممون دستامونو زدیم به هم : ای جــــــان !
عادت همیشگیمان بود که در جمع هایمان آبنبات چوبی اون هم با طعم توت فرنگی می خوردیم و لذت می بردیم . آیسان آبنبات هایمان را تقسیم کرد و در حالیکه هممون پاشدیم و هماهنگ با صدای آهنگی که پخش می شد می رقصیدیم آبنباتهایمان را هم می خوردیم !
طناز به طرز قشنگی می رقصید و قر می داد که واقعا آدم انگشت به دهن می موند ! در حالیکه با محدودیت برزگ شده بود و به قول خودش اگه داوود و پدرش می فهمیدندهفت نسلش رو منقرض می کردن !
حال پدر رو به بهبودی می رفت ولی خب بابای من که بیماری هایش یکی دو تا نبود؛ بازم خدا رو شکر می کردم که سایه اش بالای سرمون بود داشتن پدر نعمتی بود بزرگ ...
**********
به چشمان خمار و ناز طنازی خیره شدم و گفتم : طنازی رابطه ایت با آرش ؟ ؟
چشمان منتظر و پرسشگر مرا که دیدلبخند آرام بخشی بر لب راند و گفت : سوگند دوسش دارم خیلی ...
کمی مکث کرد و گفت : ولی اینم خوب می دونم که یه روزی شاید خدایی ... نکرده شاید . . . از هم شاید جدا شدیم ! می دونی سوگند من دلبسته اش شدم تموم شد رفت . . . ولی نمی خوام بیشتر از ااین دلبسته بشم با اینکه کار سختیه و شایدم محال . . .
دلم از غم چشمای خوشکلش گرفت ؛ با خودم گفتم حیف این دختر خوشکل و بی نقص نیست که این همه غصه می خوره ! ؟
طنازی دستمو در دستش گرفت و گفت : تو نگران نباش سوگندم حل می شه من از پسش بر میام !
در حالیکه دستمو نوازش می کرد گفت : بلاخره یا عاشقش می کنم یا می کشمش . . .
بعد با صدای بلند و نازش خندید منم به دنبال اون خندیدم با اینکه میدونستم خندیدنش از ته دل نیست و برای اینکه منو ناراحت نکنه خندیده !
زهرا رو به کا مپیوتر نشسته بود و مشغول چت کردن بود که تلفن همراهش زنگ خورد با تعجب به شماره ی ناشناس نگاه کرد و و توی صفحه ی چت مخصوص خودمون نوشت : دخترا یه شماره ی ناشناس روی صفحه ی موبایلمه !
طناز : این وقت شب !!!!
آیسان : وا کی اینوقت شب به تو زنگ می زنه آخه زهرا !
من : خب جواب بده ببین کیه .
زهرا : ولش کن بابا هر کی هست یه بیکاریه که نصف شبی زنگ زده واسه مردم آزاری !
من بلافاصله جواب دادم : حالا جواب بده شاید آشنا بود !
طناز : ( شکلک خنده داد) بعد این شخص آشنا نصف شبی فیلش یاد هندوستان کرده ؟ !
آیسان : دلباخته های دزدگیرن دیگه !
زهرا : قطع کـــــــرد خیالتون راحت !
داشتیم بر میگشتیم به شوخیامون که دوباره زهرا نوشت : دخترا باز زنگ خورد !
آیسان : جواب بده خیال هممون رو راحت کن !
طناز : راست می گه آیسان !
زهرا : چند لحظه صبر کنید !
زهرا گوشی را برداشت و جواب داد : بله ؟
صدای پارسا از اونور خط به گوشش رسید : سلام زهرا .
قلب زهرا محکم بر قفسه ی سینه اش کوبید و جواب داد : سلام
کمی مکث کرد و گفت : پارسا تویی ؟
_ با اجازه ی شما آره پارسا هستم .
زهرا لبخند زد ؛ احساس کرد تمام دلتنگی های این چند وقت به سراغش هجوم آوردند دلش میخواست گله کند که این همه وقت کجا بوده و چرا از او سراغی نگرفته اما حجب و حیای زیبای دخترانه اش مانع شد ! وقتی به خودش آمد که صدای پارسا در گوشش طنین انداخت : حالت خوبه زهرا ؟
_ ممنون پارسا خودت خوبی ؟
_ به خوبی تو عزیزم .
قلبش لرزید و گفت : اونجا راحی پارسا ؟ اوضاعت خوبه ؟
_ وای که چقد خوبه برام نگرانی کنی زهرا ! دلم برای دیدنت یه ذره شده با دلتنگی تو می سازم !
اشک شوق زهرا بر گونه اش سرازیر شد و به سرعت آن را پس زد و گفت : مواظب خودت باش پارسا !
_ چشم زهرا خانم .
پارسا کمی مکث کرد و پرسید : خواب بودی بیدارت کردم ؟
_ نه بیدار بودم !
_ این وقت شب چرا بیدار نکنه چیزیت شده ؟
_ خوبم خیالت راحت من عادت دارم دیر می خوابم !
_ پس مزاحم خلوتت شدم !
_ تو مراحمی پارسا خان .
_ خان هم شدیم !
زهرا خندید و گفت : بودید !
_ چقد قشنگ می خندی زهرا !
زهرا سکوت کرد خجالت کشیده بود و حرفی برای پاسخ به این حرف پارسا نداشت ! پارسا وقتی سکوت او را دید گفت : نمی دونی وقتی اومدی فرودگاه چقد خوشحال شدم ؛ می خواستم همونجا تو فرودگاه سجده ی شکر بزارم !
لبخند زهرا پر رنگ تر شد و گفت : من اصلا توقع نداشتم وقتی بخوای بری برا من پیغام بزاری !
_ توقع داشتی بی خبر برم ؟ من همیشه برای تو مردی میشم که خودت بخوای زهرا !
_ تو همیشه خوبی پارسا !
_ نه به خوبی تو خانمی !
باز سکوت زهرا و باز همان حجب زیبای دخترانه اش !
_ خب زهرا من دیگه قطع می کنم عزیزم فقط مواظب خودت باش باشه ؟
_ به شرطی که خودت مواطب خودت باشی .
_ هستم عزیزم فقط بدون که خیلی دوست دارم خدافظ !
_ خدافظ !
زهرا لبخندی بر لب راند و دقایقی را با لبخندی که بر لب داشت گوشی اش را به سینه فشرد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ؛ یک ساعت گذشت و ما نگران منتظر زهرا بودیم که آیسان بهش اس ام اس داد و یکدفعه زهرا از جا پرید و به خودش آمد با خواندن اس ام اس آیسان به سمت کامپیوترش برگشت و همه چیز را برای ما تعریف کرد و ما هم با هیجان بیشتر ذوق زده حرفهایش را گوش دادیم !
روز عالی را پشت سر گذاشتیم و قرار شد فردا برای خرید با هم بریم ؛ حتم دادم که فردا خیلی بهمون خوش میگذره ! با این خیال ترد سر بر بالشت گذاشتم .
در حالیکه شماره ی شایان را می گرفتم از پنجره به حیاط خیره شدم و با خودم گفتم چه بعد از ظهر تابستونیه زیبایی !
هنوز چند تا بوق نخورده بود که شایان گوشی را جواب داد : سلام خانمی من !
لبخند به لب راندم و گفتم : سلام شایانی !
_ خوبی عزیزم ؟
_ اوهوم حالا که صدای تورو شنیدم دیگه خوب تر تر تر شدم !
صدای خنده ی شایان سر حال ترم کرد!
_ فدای اون حال خوبت عزیزم .
با لحن معترضی گفتم : هزار بار بهت گفتم انقد قربون صدقه ی من نرو !
_ آخه نمی شه !
_ چرا نشه ؟ !
_ آدم یه سوگند خوشکل و دوست داشتنیی مث تو داشته باشه نمی تونه انقد قربون صدقه اش نره !
خندیدم !
_ ببین اینطور می خندی من دلم غیری ویری میره دوست دارم قربون صدقه ات برم خب !
_ من خندم اینجوریه خب شایان !
_ منم عادتم اینجوریه که دوسدارم قربون صدقه ی عشقم برم !
_ خب اینجوری بد عادت میشم لوسم می کنی !
_ بزار لوس شی اصلا من لوس بودنتو دوست دارم سوگندم !
لحنم جدی می شه و می گم : شایان روزی هزار بار ازاینکه خدا تو رو به من داده شکر می کنم .
_ سوگند من باید شکر کنم که یه فرشته برام فرستاده که بشینه تو قلبم از جاش جم نخوره .
_ شایان ؟
_ جان شایان ؟
_ خیلی ماهیی !
شایان به شوخی گفت : وای شرمندم نکن سوگند .
خندیدم و گفتم : پر رو !
_ تازه الان که پر رو نشدم ! ولی می دونی دلم خیلی برای پر رو بودن واسه تو صعف می ره بزار مال خودم بشی اونوقت پر رو بازیام شروع میشه و باید تحملم کنی !
خجالت کشیدم و لبم را به دندون گزیدم ؛ که یکدفعه یادم افتاد برای چی زنگ زده بودم به شایان !
گفتم : شایان یادم رفته بود بگم ؛ من با دوستام دارم می رم بیرون دیگه گفتم اگه پیامی زنگی زدی جواب ندادم بدونی !
شایان با لحن بچه گونه ایی گفت : منم بیام ؟
_ چی چیو من بیام شایان !
_ منم باهاتون بیام دیگه سوگند !
_ نمی شه جمعمون دخترونه است !
_ حالا چه اشکالی داره منم بیام ؛ از حالت دخترونه در میاد ؟
به شوخی گفتم : نه اگه فکر می کنی میای و از حالت دخترونه در نمیاد بیا !
شایان خندید و گفت : سوگند کلک شدی سر به سر من می زاری شیطون ؟
_ شوخی کردم شایانی خودت می دونی !
_ می دونم عزیزم ؛ خوشبگذره و مواظب خودت باش !
_ تو هم همنطور نفسم بای !
_ بای گلم .
تماس که قطع شد با لبخندی خوشحال روی صندلی نشستم و منتظر تماس دخترها شدم ؛ ده دقیقه گذشت که آیسان اس ام اس داد : بدو بیا دم در !
از جاب بلند شدم و در آینه به خودم نگاه کردم ؛ مانتو شلوار مشکی با شال ساده ی شفید رنگ موهامم به طرز قشنگی که آیسان بهم یاد داده بود مدل زده بودم ؛ با یه آرایش مات تیپم کامل شده بود ! در آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم .
با صدای بلندی با مامان خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم ؛ به محض اینکه در حیاط را باز کردم چشمم به آزاروی مشکی شعله جون ! افتاد . و . . . وای کی پشت فرمونش نشسته ! ! آیسان ! کنارش زهرا و پشت هم طناز !
داشتن با لبخندای گل و گشادشون نگاهم می کردن منم با دیدنشون با هیجان خاص و لبخند به سمتشون رفتم .
سوار شدم و سلام کشیده ایی گفتم ! پس از خوش بشی که با دخترا کردم ذوق زده خیره شدم به آیسان .
آیسان هم با ژست خاصی که پشت فرمون گرفته بود گفت : چرا انقد دیر کردی خانمی !
خندیدم و گفتم : با ماشین اومدی ! ؟
طناز به جای آیسان جواب داد : خبر نداری شعله جون مهربــــــــــون شده .
آیسان استارت زد و گفت : بزار حرکت کنیم که دیر نشه !
زهرا به پشت بر گشت و گفت : امروز می خوایم بترکونیــــــــــم سوگندی !
منم که توی دلم عروسی بود گفتم : ایسانی شعله احتمالا تبی چیزی نداشت ؟
آیسان از سر کوچه پیچید وکو تاه خندید و گفت : تازه خبر نداری برای دوره ی آرایشگری که می خوام برم دبی می خواد همراهیم کنه خیلیم تشویقم کرد ؛ می خواد جلوی دوستاش پز بده که من چیکارم !
آیسان حرفش که تمام شد خندید ؛ گفتم : نه می خواد بیاد همراهت ؟ !
_ به جان تو راست می گم !
زهرا : حالا مظمعنی که پای خاستگار ماستگاری وسط نیست ؟
_ نه بابا مطمعنم نیست ؛ بعد اون آرش که فراریش دادیم گمونم دیگه شعله نخواد دومادهای دکوری بیاره واس خونمون !
زدیم زیر خنده که آیسان گفت : دخترا دعا کنید این دوره رو بگذرونم قبول شم بعدش دیگه برای باز کردن سالن آرایشگری اقدام می کنم .
طناز : حالا این دوره کی هست ؟
آیسان : هشت روز دیگه ؛ اما اگه گفتین کجا ؟
زهرا ؟شهر خودمون دیگه؟
آیسان : نوچ !
من گفتم : کجاست دیگه آیسان بگو نصف جون شدم !
آیسان ناز خندید و گفت : یادم رفت سوگندی عنصر صبر تو وجودش نیست !
دخترا زدن زیر خنده که آیسان گفت : این دوره توی دبی هستش !
طناز : وای خوش به حالیت سوگندی دبــــــــی ؟ من عاشق دبی هستم ؛ خبر ندارین الان مسابقات رقص آقای خردادیان دبی برگزار می شن !
زهرا گفت : خیلی خب توام طناز با اون خردادیان !
آیسان : نزن تو ذوقش زهرا خب راست میگه مسابقات رقصش بیستن ! تازه طنازی که رقصش بالای بیسته شک ندارم اونجا شرکت کنه اول میشه َ!
من بی تفادت به صحبت هایشان گفتم : حالا چند روز اونجا می مونه آیسان ؟
آیسان پشت چراغ قرمز ترمز کرد و گفت : از اونجایی که با شعله جون می رم بیشتر20روز باید حساب کنیم . .
قبل اینکه سوگند حرفش را تمام کند زهرا گفت : وای طناز نــــــه من دوریتو تحمل نمی کنم !
من گفتم : طناز کاش زودتر برگردی . .
طناز : اه شما دوتا بزارین اونجا لذت ببره !
آیسان خندید ما با تعجب نگاهش کردیم که آیسان گفت : اجازه نمی دین که آدم حرفشو بزنه یهویی می پرین وسط حرف ؛ می خواستم ادامه رو بگم از اونجایی که ثبت نام دانشگاه ده روز دیگه است منم قبلش باید برگردم دیگه !
نیشمون باز شد !
گفتم : خب این دوره که می ری چند روزه است ؟
_ یه هفته !
طناز : خوبه دیگه بعدش میری اونجا یکم توی مرکزهای خرید دور میزنی خوش میگذرونی !
آیسان لبخند زد و گفت : دختـــــــــرا ؟
همگی نگاهمون رو بهش دوختیم که گفت : من توی اینترنت چندتا جا برای سالنم پیدا کردم نزدیک و شیک هستن ؛من اگه رفتم ونرسیدم برم ببینمشون زحمتش میفته با شماها !
زهرا با لحن داش مشتی گفت : ای به چـــشم !
آیسان خندید و گفت : هر کدوم که از همه شیک تر بود رو باید انتخاب کنید و دیزاینش هم میمونه وقتی من برگشتم , هر کدوم که پسندتون شد به من خبر می دین که به بابام بگم همونو بخره !
_ چشم آیسانی خیالت راحت گلم !
چند دقیقه بعد نزدیک یکی از بهترین مراکز خرید آیسان ماشین را نگه داشت و ما با هیجان از ماشین پیاده شدیم و وارد مرکز خرید شدیم !
مثل همیشه دیوونگی هامون گل کرد و حسابی خندیدیم ! طنازی که دیوونه ی لباسهای مارک داره کلی لباس های جورواجور که اصلا نمی تونست بپوشه خرید و گفت : اشکال نداره فقط بزار داشته باشمشون !
ما هم بهش می خندیدم ! کلی لباس و لوازم آرایشی و کیف و کفش و... خرید کردیم آخرش طنازی یه لباس رقص خرید و گفت : اینم برای رقصم !
بعد رو به خانم فروشنده کرد و گفت : بازم از این مدل لباسا دارین ؟
خانم فروشنده نگاهی به طناز کرد به گمانم از خریدش و تیپش تعجب کرد آخه اصلا به هم نمی خورد !
خانم فروشنده گفت : نه همین یه مدل مونده ولی هفته ی آینده باز مدلای قشنگی برامون می رسه !
طناز ذوق زده گفت : جدی ؟ پس هفته ی آینده باز میام !
خانم فروشنده : برای خودتون می خواین ؟
طناز : بله !
خانم فروشنده با تحسین به طناز نگاه کرد و گفت : واقعا هم اینجور لباسها برازنده ی استایل شماست ؛ این استایلی که شما دارینم باید زیر چادر باشه ! ماشاالله بزنم به تخته !
و روی میز چوبی رو به رویش چند ضربه زد !
طناز تشکر کرد و لبخند مغروی بر لب راند ؛ واقعا هر کسی طناز را می دید اینجوری ازش تعریف می کرد و لایق تعریف هم بود !
خسته از اینکه کلی مغازه های را دور زدیم گفتم : دخترا اگه گفتین الان چی میچسبه ؟
زهرا با شوخی گفت : چسب رازی !
طناز : اه باز بی مزه شدی زهرا !
آیسان : سوگند راست میگه اگه گفتین الان چی می چسبه ؟
همگی با هم یکصدا گفتیم : آبنبــــــــــــات !
و به سمت سوپرمارکت رفتیم ؛ با خریدن آبنبات ها مثل دختر بچه ها از مغازه بیرون اومدیم و دست هر کداممان آبنباتی بود که هر از چند گاهی بهش لیس میزدیم و بیخیال از اینکه زهگذرها چطوری نگاهمون می کردند !
طناز در حالیکه آبنباتش را در دهانش می چرخاند گفت : دخترا من اون لباس رو با خودم نمی برم خونه می ترسم مامانم ببینه ! باید یکیتون با خودش ببرتش !
زهرا خندید و گفت : بده من ببرمش انقد میپوشمش که خراب شه !
خنم گرفت و گفتم : زهرا تو اینجور لباس بپوشی کی فکرشو می کنه !
زهرا خندید و گفت : انقده خوشکـــــــل می شم نگو!
داشتیم میخندیدیم که یه پسر جوان از کنارمون گذشت و متلک پروند !
زهرا عصبی گفت : برم دندوناشو تو دهنش خورد کنم !
طناز : باز وحشی شدی زهرا ! ؟
زهرا عصبی و جدی که بود با این حرف طناز زد زیر خنده و گفت : من اهلی نبودم که همش وحشیشم !
ما هم پشت سرش شروع کردیم به خندیدن که طناز گفت : یعنی یه روز میاد که من با این لباس برم تو مسابقه ی آقای خردادیان ؟ آرزومه !
زهرا برای اینکه سر به سرش بزاره گفت : آره طناز جون می ری !
طناز خوشحال گفت : خدا از دهنت بشنوه زهرا !
زهرا هم با بدجنسی گفت : میشنوه خدامون و تو می ری تو مسابقه اما نه برای رقص برای اینکه مواطب کفشای رقاصا باشی !
طناز با تعجب نگاش کرد و دنبال زهرا کرد , حالا بیا وببین بدو کی بدو ! مردم زل زده بودند به ما و اینا ضایع بازی در میاوردن !من و آیسان که روی سرامیک پاساژ نشستیم و سروع کردیم به خندیدن ! بی خیال نگاههای مردم . . .
شب شاممون را توی یه رستوران درجه یک به حساب آیسان جون خوردیم و به خانه برگشتیم دم در خانه رو به دخترا گفتم : حسابی دیوونگی کردیم دمتون گرم !
زهرا : آره والله خیلی خوب بود ایول مخصوصا وقتی تو پاساژ من و طنازی بدو بدو کردیم !
زدیم زیرخنده ؛ آیسان گفت : دیوونگیه دیگه !
از این فکر آیسان به فکر فرو رفتم با خودم گفتم : دیوونگی نیست ! این دختر بودنمونه !
یکدفعه فکری در ذهنم جرقه زد و بین حرفهای دخترها پریدم و گفتم : این دیوونگی نیست دخترا !
دخترا چشم به من دوختند و من با لبخندی که خوشحالیم را چند برابر می کرد گفتم : این دخترونه بودنمونه اما با یه سبکی خاص . . .
**********صدای اس ام اسی که به گوشیم رسید منو از حال وهوایی که در هنگام خواندن رمان تازه ایی که از کتابخانه گرفته بودم جدا کرد ؛ گوشی را برداشتم و اس ام اس را باز کردم : از آیسان بود : بدو بیا چت کجایی تو ؟
به ساعت نگاه کردم و متعجب از سرجایم بلند شدم ؛ اصلا گذشت زمان را احساس نکرده بودم ! کامپیوتر را روشن کردم و به بچه ها ملحق شدم شایان هم بود تعجب کردم شایان چت روم بود و به من پیامی نداده بود که بیام ! لبخندی بر لب راندم و توی عمومی سلام کردم ؛ همه جواب سلامم را دادند . در همین حین صحه ی چت خصوصی باز شد و سلام خصوصی شایان در مقابل چشمانم سبز شد ؛ من هم شگفت زده لبخندی بر لب راندم ؛ هر روز که با او حرف می زدم و یا می دیدمش برایم تازگی داشتم و هر روز بر تازگی هایش افزوده می شد !
_ سلام سوگندم !
_ سلام شایانی ؛ اینجایی و سراغ نمیگیری ؟
شکلک خنده داد و گفت : خانم خوشکلم همین تازه اومدم که آیسان گفت خودم به سوگند اس ام اس دادم !
خیالم راحت شد و گفتم : خوبی شایانی ؟
_ می شه سوگند خانمم باشه و من بد باشم ؟ نه خودت بگو می شه سوگند خانمم باشه و من بد باشم ؟
_ نباید باشه !
بازم شکلک خنده داد و گفت : بمیرم برای این اعتماد به نفست دختر
خنده ام گرفت ؛ به صفحه ی چت عمومی توجه کردم جمع همه جمع بود و می گفتند و می خندیدند! به شایان گفتم : بچه ها تو عمومی دارن حرف می زنن بیا ما هم بریم تو عمومی .
_ نه من می خوام تنها با تو باشم .
لبخندم پر رنگتر شد !
_ شایان لوس نشو بدو بپر تو عمومی !
شکلک خنده داد و تو عمومی نوشت : قلوپ من پریدم تو عمومی !
خندیدم ای خدا این شایان چی داشت که هر کاری می کرد دل من براش ضعف می رفت و هی براش قربون صدقه می رفتم !
آرش : شایان خان زیر آبی خوش می گذره یه وقت ما صدامون بلند نبوده جو رمانتیکتون رو بهم بزنه !
شایان : صدای هیچکس جز تویه مگس نمیرسید هی دم گوشم ویز ویز می کردی !
آرش : کوفت !
شروین : شما افتادین به جون هم باز !
زهرا : آقا شروین تا شما این دوتا رو به جون هم نندازین اینا باهم خوبن !
شروین : بفرمایید تا من یه حرف می زنم همه می گن که دارم به جون هم می ندازمشون ؛ آیسان بیا خودت بگو من اینکارو میکنم آخه ؟
آیسان : مگه غیر از اینه شروین ؟
همه شکلک خنده دادیم !
دیدم طناز نیست حتم دادم با داداش بهرام ( داداش مجازی ) زیر آب باشه ! رفتم تو خصوصی نوشتم : هی خانم خوشکله زود تند سریع بیا توی عمومی انقدر توی خصوصی پرسه نزن !
طناز : سوگند داداش بهرامم دلش گرفته دارم باهاش حرف میزنم ؛ نمی تونم بیام !
_ وا چرا ؟
_ نمی دونم عزیزم فقط نیاز به در دل کردن داره !
_ باشه عزیزم راحت باش .
در همین هنگام دخترا یه صفحه ی چت خصوصی گذاشتن : زهرا نوشت : دخترا همتون جمعین ؟
همگی : بله .
زهرا : من یادم رفت بهتون بگم که درباره ی بانک حرفی به کسی نزنید !
نوشتم : وا زهرا حرفا می زنی به کی بگیم آخه ما !
زهرا : محض اطمیمنان گفتم
زهرا : نباید به کسی بگید؛ تحت هیچ شرایطی نباید کسی چیزی بفهمه نه شایان نه شروین و نه آرش فهمیدین ؟
آیسان : چشم زهرا !
زهرا : طناز فهمیدی ؟
طناز : آره زهرا جون فهمیدم !
زهرا : دخترا تاکید می کنم به هیچ وجه نباید بگید . هر چقدر هم که اعتماد داشته باشین بهشون . این موضوع اصلا شوخی بردار نیست .
_ چشم زهرا جون !
زهرا : خیالم راحت باشه ؟
همگی : راحت راحت !
زهرا محض خنده یه شکلک دلقک گذاشت و نوشت : سایه تون خبردار بشه چالتون می کنم !
با صدای بلند زدم زیر خنده که یکدفعه متوجه خودم شدم و خندم رو قطع کردم . . .
**********از درد پاهام داشتم به خودم می پیچیدم خسته و کوفته رو به دخترا گفتم : وای من دیگه نا ندارم آیسان تو رو خدا امروز رو بی خیال شو !
آیسان معترض نگاهم کرد و گفت : سوگند باز شروع نکن تو رو خدا من تا این آخری رو نبینم نمی تونم برم !
طناز با دلبری خندید و گفت : سوگندی خیلی کسلیا !
زهرا هم خندید و حرف طناز را تایید کرد : سوگند لای جرز دیوار می خوری تو !
حرصی شدم با حرص نگاشون کردم ؛ زهرا دستاشو بالا گرفت و گفت : تسلیم ! تو رو خدا اینجور نگام نکن این نفوذ چشات منو آشفته می کنه !
خندیدم و گفتم : تو که همیشه ی خدا آشفته ایی !
این حرفم را که تمام کردم روی زمین نشستم ؛ آیسان بر گونه اش زد و گفت : خدا مرگم بده سوگند پاشو ابرو برامون نزاشتی دختر من فردا اینجا محل کارم می شه ؛ بین این آدمای از دماغ فیل افتاده چطور رفت و آمد کنم !
من بی خیال حرفی نزدم و شونه هایم را بالا انداختم .
زهرا زد زیر خنده ؛ طناز هم همراهیش کرد ! من و آیسان متعجب به آنها خیره شدیم ؛ اونها هم بعد از اینکه یک دل سیر خندیدند به همدیگر نگاه کردند و زهرا رو به ما گفت : آیسان این روزا شعله جون رو تو اثر کرده ها !
آیسان هم زد زیر خنده و گفت : بابا می خوام خیر سرم آرایشگر بشم یه سالن باکلاس بزنم باید یکم متشخص و باکلاس رفتار کنم یا نه!
بعد به من نگاه کرد و با یه لحن مظلومی گفت : جون من سوگند از رو زمین بلند شو اینجا یه محیط فوق العاده با کلاسه !
دلم براش سوخت از جا بلند شدم و گفتم : به شرطی که برگردیم خونه ؛ تو که بری دبی خودم میام اینجا ها رو خوب میبینم و بهترینش رو برات انتخاب میکنم !
آیسان لبخندی بر لب راند و گفت : نه اینا رو خودم باید ببینم برای شما بازم زحمت دارم !
زهرا آدامسی که در دهان داشت را باد کرد که طناز رو دهنشزد , از کارشون خنده ام گرفت و از سر اجبار به آیسان گفتم : باشه بریم ! ولی آیسان خسته میشیا تو فردا می خوای بری خسته بری خیلی بده !
_ تو خیالت راحت فقط راه بیفت !
من هم به اجبار پشت سرشان پاهای خسته ام را روی زمین کشیدم ؛ الان چهار ساعت و نیمه که ما توی محلات شیک تهران برای یه سالن خوب خیابونایی رو که بهمون پیشنهاد کرده بودند پرسه می زدیم و فکر میکنم این باید پنجمین جایی باشه که بهش سر میزدیم !
به سالن آخری که تعریفش را خیلی شنیده بودیم رسیدیم ؛ تابلوی بزرگی سر در سالن بود و اسم آرایشگاه روی آرن با خطی خوش نوشته شده بود که از دور خود نمایی می کرد زهرا گفت : اسم آرایشگاه سمن هستش ! بامدیریت خانم محمدی ...
طناز : وا آیسان ؟ اینجا که در حال حاضر سالن آرایشگری هستش مطمعنی برای فروش گذاشتنش ؟
آیسان : آره طنازی مطمعنم ؛ گمون کنم به خاطر تغییر شغل باشه که برای فروش گذاشتنش !
من خسته پشت سرشان راه می رفتم و گوش به حرفهایشان می دادم ؛ نزدیک که شدیم آیسان که جلوتر ما راه می رفت روبه رویمان ایستاد گفت : خیلی خب دخترا قیافه هاتونودرست کنین ! طناز زود آینه شو از توی کیفش بیرون آورد و مشغول درست کردن چادرش شد ؛ زهرا هم مانتویش را از خاک تکاند من متعجب نگاهشهان کردم و گفتم : آیسان حالا این همه به خودمون برسیم برای چیه ؟
آیسان با غیض نگاهم کرد و گفت : وا سوگند خیلی کسل شدیا ! دختر باید باکلاس باشیم اینجا !
بعد رو به همه ی ما کرد و گفت : می ریم تو مثل خانم های با شخصیت و با وقار رفتار می کنیم فهمیدین ؟
زهرا نیشحند زد ؛ از همون نیشخندهایی که بعدش ما ازبس بهش میخندیم دل درد می گیرم ؛ اما چون با صورت جدی آیسان مواجه شدیم خودداری کردیم ...
اما آیسان خودش نتوانست خوددار باشد و پقی زد زیر خنده و ما پشت سرش خندیدیم ! بعد از لحظاتی کوتاه آیسان گفت : خیلی خب دخترا بیاین بریم تو .
در آرایشگاه باز بود وارد که شدیم راهروی کوتاه و شیکی بود که پارکت زیبایی کفش را پوشانده بود و روی دیوارهایش عکس مدل های معروف آرایش زده شده بود و یک طرفش میز بزرگی بود که دفتر دار سالن آنجا نشسته بود و چندتا مبلل روبه رویش بود تاپ صورتی رنگ به همراه شلوار جین سورمه ایی به تن کرده بود دختر زیبایی بود و ظاهرا بیست سه یا چهار ساله باشد با دیدن ما لبخندی بر لب راند و گفت : خوش اومدین خانما .
آیسان پیش قدم شد : سلام .
ما هم به ترتیب سلام کردیم و او جواب سلاممان را داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانما وقت قبلی داشتین ؟
آیسان لبخندی بر لب راند و گفت : بله من با خانم محمدی قرار داشتم بگید خانم رستگار هستم !
خانم دفتر دار لبخندی بر لب رااند و گفت : اوه بله شما بفرمایید بشینید تا خانم محمدی رو صدا کنم ؛ روی مبل ها نشستیم و به اطراف خیره شدیم وقتی دفتردار شماره ایی را گرفت و خانم محمدی را از آمدن ما با خبر می کرد زهرا با شیطنتی که در چشمانش موج می زد گفت : دخترا این آرایشگاست یا کارخونه ی ساخت دخترای رنگین که انقد مجهزه !
من با سفلرشاتی که سوگند کرده بود جلوی خنده ام را گرفتم اما طناز و آیسان نتونستن و ریز ریز خندیدند منم که نمی تونستم ببینم اونا می خندن ومن نخندم !
طولی نکشید که خانم محمدی از دری که انتهای راهرو بود بیرون آمد ؛ فکر می کردم باید سن زیادی داشته باشد اما بیست و هشت یا بیست و نه ساله می خورد ! با آرایش ملایمی که به صورتش زده بود اون گونه های برجسته خیلی ناز بود ! تاپ و دامن قرمز جیغی تنش کرده بود ؛ دامنش تا بالای زانوهاش بود و کشدیگی پاهایش را به نمایش گذاشته بود . . .
با دیدن ما لبخند تحسین بر انگیزی بر لب راند و گفت : سلام عرض می کنم خانمای خوشکل !
دخترا بلند میشن منم پشت سرشان بلند میشم وهول میشم و با سر جوابشو می دم ؛ خانم محمدی با هممون دست داد و گفت : بفرمایید بشینید .
بعد رو به ما کرد و گفت : دخترا چی می خوردید بگم براتون بیارن ؟
آیسان : مرسی خانم محمدی چیزی نمی خوریم !
من دلم می خواست بگم برام آب بیارن اما آیسانی جوابشونو داد! اما خانم محمدی خدا خیرش بده گفت : ای بابا چرا نخورین ؟ اینجوری نمی شه که ؛ وقت هست برای صحبت هست .
بعد رو به خانم دفتر دار کرد و گفت : لاله جون بی زحمت چندتا نوشیدنی خنک برای خانما بیار !
پس اسمش لاله بود ! لاله با لبخندی که بر لب داشت چشم گفت و از همان در وارد شد ؛ خانم محمدی لبخند به لب رو به ما گفت : خب کدوم یکیتون خانم رستگار هست دخترا ؟ ماشاالله همتون خوشکلین و اون صدای نازی که پشت تلفن شنیدم بهتون میاد ؛ حدی زدن اینکه کدومتون خانم رستگار باشه یکمی مشکله !
از تعریفش نیش هممون تا بناگوشمون باز شد و من با خودم گفتم : ماشااله چه سطح دقت بالایی داری !
که همین حرف را زهرا دم گوش گفت و من هر چه تلاش کردم نیشم را ببندم نتونستم .
آیسان : من آیسان رستگار هستم و اینا هم دوستانم هستن که توی انتخاب خیلی به نظرشون اعتماد می کنم .
خانم محمدی خیلی مهربونتر از چیزی که حدسشو می زدم بود که گفت : خب با دوستانتون ه معرفیمون کن آیسان جون !
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 65
  • بازدید سال : 1,316
  • بازدید کلی : 69,881
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /