loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 94 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)
چیزی که از بین بیماران برام عجیب بود وجود 2تا دختر بود..یکیشون بی حال نشسته بود و اون یکی زیر گوشش حرف میزد..اونم فقط هرزگاهی سرش را تکون میداد..با نگار کار داشتن..ارزو میکردم دختره برا سقط اومده باشه تا برای فرار از ایران.وقتی مریض از اتاق اومد بیرون نوبت اونها شد.چند دقیقه از داخل رفتنشون گذشته بود که منم بلند شدم وبه بهانه بردن چایی وگرفتن پرونده مریض قبلی رفتم داخل.
دختر با دیدن من سکوت کرد که نگار گفت:ادامه بده!
دحتر با چشم به من اشاره کرد که نگار گفت:مشکلی نیست.
دختر گفت:بله..بهم گت که میاد خواستگاریم و باهم ازدواج میکنیم...گفت زن وشوهر میشیم پس گناه نداره...
انگار بغض گلوشو گرفته بود..فنجون چایی رو گذاشتم که ادامه داد:یک روز که مامانم و خواهر کوچیکم برای ختم یکی از فامیلامون رفته بودن شهرستان..اون اومد خونمون و...
اینجا که رسید سکوت برپا شدو من متعجب بهش نگاه میکردم که نگار گفت:کاری داشتی پریا؟
سریع به نگار نگاه کردم و گفتم:اومدم پرونده رو بگیرم.
پوشه ای رو به سمتم گرفت..منم از دستش گرفتم وبا افکار در هم پیچیده رفتم بیرون..یعنی یک دختر اینقدر میتونه احمق باشه؟
***
پیرایه با اون شکم قلمبه شدش روی تخت دراز کشیده بود و به من خیره بود..مانتوی سفید رنگی که جلوش چند تا سگک داشت رو مقابلش گرفتم و گفتم:این خوبه؟
پیرایه لباش رو به طرز بامزه ای جمع کرد و گفت:نه مدلش قدیمی شده...اون مانتو سبزت بود اون کو؟
اخمی کردم و گفتم:اون که مالِ عهد بوقه ...تازه تنگمم هست...
_خوبه دوتا از اون پلیس خوشگلا رو تورمیکنی
خندیدم و گفتم:خوبه خودت میگی پلیس اونا من و ندن گشت ارشاد خیلیه.
پیرایه با انگشتش به نقطه ی نامعلومی از کمدم اشاره کرد و گفت:اون مانتو قهوه ای خوبه.
مانتو رو دراوردم و برندازش کردم..تا کمی بالا تر از زانوم بود..خیلی ساده بود و فقط دوتا جیب کنارش داشت که تازه جیباش دکمه داشت و شکل بامزه ای بهش میداد..یقشش هم دولایه بود...اندازه اندازم بود و توی بدنم خیلی خوب وایمیستاد...
پوشیدمش و جلوی پیرایه چرخی زدم و گفتم:خوبه؟
پیرایه با اینکه بلد نبود ادای سوت زدن دراورد و گفت:دلمونو که بردی دختر...
شلوار لی ابی نفتیم رو پوشیدم و یک شال قهوه ای با هاله های مشکی که درواقع مال پیرایه بود و اون برام اورده بود رو پوشیدم...ارایشمم با نظر خواهی از پیرایه ..ریمل و خط چشم مشکی مشکی..تا سیاهی چشمام و بیشتر به رخ بکشه و یک رژ کم رنگ روی لبام.....توی صورتم فقط از چشمام راضی بودم بقیه چیزا انگار مشکل داشت...بینیم گوله ای بود..ولی وسط صورت گردم قشنگ بودوقتی از قیافم و تیپم راضی شدم به معین زنگ زدم تا آدرس بگیرم چون از ته دلم نمیخواست که با اون برم.
_بله؟
_سلام اقای احتشام.
میعن:به به پریا خانم،احوال شما؟
_ممنون،ادرس رو لطف میکنید؟
خنده ای کرد و گفت:بنده رو قابل نمیدونید؟
معلوم بود که نمیدونم...گفتم:من در شرایطی نیستم که بیام مطب تا باهم بریم
دوباره خندید و گفت:نیازی نیست برید مطب فقط لازمه بیاین دمِ در تا منو ببینید.
میخواستم منجر بشم با داد گفتم:چب؟
_منظرتم
و تماس رو قطع کرد میخواستم بکشمش..چقدر زود صمیمی میشد...شاید من زیاد روش حساس بودم.
نگاهی به پیرایه که خوابش برده بود کردم و لپ تپلیش را بوسیدم و از خونه خارج شدم.
کفشای مشکی پاشنه سه سانتیم رو پوشیدم چون خیلی دوسشون داشتم...درخونه رو بستم و به سمت ماشین معین رفتم..با لبخند داشت نگاهم میکد...تو دلم گفتم:رو اب بخندی.
سوار شدم و سلام ارومی گفتم اونم جوابم و داد و حالم و پرسید و پرسید اون روز چطور بوده و شروع کرد به حرف زدن...
ساعت 7 و نیم بود که مقابل یک رستوران نه چندان معروف با اندازه ای متوسط ایستادیم..
پیاده شدیم...علاقه ای نداشتم دوشادوشش راه برم ولی انگار مجبور بودم..معین به راه پله ها اشاره کرد و گفت:از این طرف
از پله ها رفتیم بالا.یک سالن خیلی کوچیک بود در امتداد اون سالن یک میز بزرگ بود که پشتش یک عالمه ادم نشسته بودند نفس بادیدنم خندید و بلند گفت:اینم پریا خانم!
همه سرها به سمتم چرخید البته به غیر از یک سر...نگاه "ارشیا نامجو" رو روی خودم حس نکردم...حتی نگاهمم نکرد ..در حالی که من اولین نفری که دنبالش میگشتم اون بود...یک مرد قد بلند و هیکل دار که وسط سرش نسبتا خالی بود بلند شد و گفت:سلام عرض میکنم...اردلان هستم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام خوشبختم
نفس با میعن هم سلام کردم و بعد اومد کنار من ایستاد و روبه بقیه گفت:این پریا جونه خودمه...خب حالا میخوام معرفی کنم.
به دختری که کنار خودش نشسته بود اشاره کرد و گفت:ایشون آتاش عزیز خودمه..خواهر اقای نامجو
با آتاش سلام و احوال پرسی کردم،قد متوسطی داشت و پوست تیره..چادر مشکی ساده ای سرش بود با ابروهای تتو کرده و بینی و لب کوچیک داشتم..چشمانشم مشکی بود.
نفس به مردکنار اتاش اشاره کرد و گفت:ایشونم مهندس سعید توکلی همسرشون.
قد بلند و هیکلی ورزیده داشت.
نفس خندید و ادامه داد:اینم اقای نامجو خودمون و این هم صندلی خالی برای تو..ایشون هم ارمیتا خانم که ما "ارمی"صدای میکنیم.
آرمیتا بلند شد اون هم مثل ارشیا قد بلندبود و مثل خودم لاغر...پوست سفیدی داشت و 1جفت چشم خاکستری درشت زینت صورتش بود و بینی یکم بزرگش انگار نامرئی شده بود.چادرملی سیاه هم روی سرش بود..
نفس به دختر کناری ارمیتا اشاره کرد و گفت:ایشونم سارا خانم..دختر سرهنگ جعفری..
بقیه هم چندتا پلیس بودن که با اونهاهم اشنام کرد..2تا صندلی خالی بود یکی در کنار ارشیا و اون یکی در کنار معین...خجالت میکشیدم کنار ارشیا بشینم ولی اگه نمینشستم میترا مینشست..
خب بشینه به تو چه!!!!!!!!!
هنوز در فکر بودم که آرمیتا گفت:بیا اینجا عزیزم.
دراون جمع همه چادری بودن و من از اینکه چادر سرم نبود و روسرییمم عقب عذاب میکشیدم.
برای همه چایی اورده شد ..2نفر 2نفر با هم حرف میزدند..حتی ارمیتا با سارا.
ارشیا اروم زیر گوشم گفت:خانم مهربد!
سریع نگاهش کردم و گفتم:بله؟
_میخوام فردا ساعت 6ببینمتون تو کافی شاپ....میاین؟
ابروهام از تعجب بالا پریدن و گفتم:منو ببینید؟
_بله شما!
دروغ نگم خیلی خوشحال شده بودم...یک لبخند کوچیک روی لبام نشست و تا اومدم جواب بدم که دیدم همه پاشدن..
یک دختر قد بلند که مانتو گلبهی رنگ و شلوار جین یخی پوشیده بود و کفش پاشنه 7سانتی...
شال نارنجی رنگش کمی عقب بود ولی چِفت صورتش...دوتا چشم مشکی متوسط...یک بینی سر بالا و یک عینک طبی دور مشکی دور چشماش..ارایشش تکمیل بود ولی توی ذوق نمیزد.
زیرلب طوری که ارشیا بشونه گفتم:همسرتونن؟
معلوم بود عصبانیه گفت:خیر صیغه 1سالم هستن..تا چند ماهه دیگه هم محرمیتتمون باطل میشه.
میترا جلو اومد و شروع به روبوسی با همه شد..منو نرم بوسید ..ارشیا رو بوسید...طوری بوسید که انگار از روی علاقه بود ولی من دوست نداشتم از روی علاقه باشه...بعد از بوسیدنش گفت:به به جناب سرگرد...بعد از چند ماه چشممون به جمالتون روشن شد..هیوا جون چطوره؟هوم؟
_به کوری چشم بعضیا ..حالش خوبه....دیگه هم نیازی به مادر نداره..
خندید وگفت:شاید یک زن دیگه برای پرستاریش پیدا کردی...شایدم با همین دوتا چشمت دختررو خام کردی هان؟
ارشیا اخم واضحی کرده بود و گفت:برای پرستاری نه ولی برای ازدواج پیدا کردم.
با رفتن میترا بقیه صحبتاشون نیمه باقی موند ولی من میخواستم بشنوم..میخواستم بدونم ان دختر کیه..
لعنتی..
غذا اورده شد و با شوخی های مسخره معین صرف شد...
بعد از خوردن شام از نفس و همسرش خداحافظی کردم و داشتم از در خارج میشدم که ارشیا صدام کرد:
_خانم مهربد.
_بله؟
چرخیدم به سمتش و دیدم پشتم ایستاده ..گفت:خواستم بگم فردا ساعت 7 اونجا میبینمتون...میخوام در مورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنم.
_یعنی اینقدر مهمه که امشب نتونستید بگید؟
ارشیا محکم گفت:بله
خیلی خب بابا دعوا داره/
صدای میترا باعث شد به سمت اون برگردیم
_به به ارشیا خان،خانم کی باشن که باهاشون قرار گذاشتی؟
ارشیا:فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
میترا با اخم روبه من گفت:گولِ این 2تا چشم خاکستریششونخوری و خودتو بدبختت کنی
با لحنی که بر عکس میترا اروم بود گفتم:متوجه منظور شما نمیشم1ما فقط یک قرار کاری داریم
معین سر رسید و گفت:چه خبر اینجا؟
میترا:شما بگو...این دختره کیه و با ارشیا چه نسبتی داره.
معین لبخندی زد و گفت:ایشون پریا خانم هستن...منشی بنده قرار بود در یک عملیاتی با ما همکاری کنند که بنا به دلایلی لغو شد.
میترا گفت:اگه لغو شده پس چرا ارشیا باهاش قرار میذاره!!
معین با تعجب گفت:آره ارشیا قرار گذاشتی؟
_سرهنگ جعفری در جریان هستن..بهتره بیشتر از اینم وقت خانممهربد و نگیریم ..
روبه همگی گفتم:خداحافظ و سریع اونجا رو ترک کردم
میعن چند قدم دنبالم اومد و گفت:بزارید برسونمتون
که انگار ارشیا جلوشو گرفت و گفت:نیازی نیست فداکاری کنی.
***
درحال بستن دکمه های مانتو طوسی رنگم بودم که تلفن زنگ خورد..به سمت هال رفتم و برش داشتم
_بله؟
_سلام پریا جون...سمانم.
گفتم:سلام سمانه،حالت خوبه؟پویا خوبه؟
سمانه:اره ممنون خوبیم...برای قضیه پول زنگ زدم.
_پول؟پولِ چی؟
سمانه:مگه پویا بهت نگفت
_نه من چند روزه با پویا حرف نزدم.
سمانه:پس خودم میگم بهت..میدونی پویا گفت تونسته یکم از پول عمل بابارو جمع کن..یکم دیگه هم من گفتم که از عموم قرض بگیریم..گفتم هر وقت که تونستی همراه پیرایه خانم بریم خونه ی عموم اینا چون عموم گفته که حتما باید شماها رو ببینه..
_من مشکلی ندارم ولی امشب نه چون قرار دارم
سمانه:فردا شب میتونی؟
_اره اره حتما
خداحافظی کردم و شال مشکی ام و به سر کردم و بعد از پوشیدن کفشام راهی کافی شاپ شدم...
کافی شاپ نسبتا بزرگی بود که در منطقه ی بالاشهر هم محسوب میشد...میز ها همه از دختر و پسرهای جوون پر شده بود..بعضی با عشق و بعضی با نفرت به هم نگاه میکردند...
ارشیا رو دیدم که میزی که پنجره رزرو کرده و سرش داخل مبایلش هست...به سمت میز حرکت کردم و گفتم:میتونم بشینم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:جای کَسیه
گفتم:مهربد هستم اقای نامجو
سرش و بلند کرد و گفت:اوه بله سلام...بفرمایید بنشینید.
صندلی و کشیدم و پشت میز نشستم..
مِنو رو به سمتم گرفت و گفت:
_چی میل میکنید؟
_فرقی نداره.
گفت:من قهوه تلخ میخورم.
_منم همون ولی تلخ نه..با شکر
پیشخدمت و صدا کرد و سفارش ها رو به اون گفت و ادامه داد:2نفر رفتن بهزیستی و اعلام کردن که مادر و پدر هیوان.
_واقعا؟
سرش و تکون داد و با ناراحتی گفت:بله!وقتی جواب ازمایشDNAبیاد و درست باشه باید بچه رو بهشون بدم..
_دل کندن از بچه ها خیلی سخته.
دستشو لای موهاش کرد و گفت:خیلی زیاد..
قهوه ها رو میز چیده شد...سکوت طولانی بینمون بود که گفتم:میخواستین درباره دوتا مسئله باهام حرف بزنید.
ارشیا سرش و تکون داد و تو چشام خیره شد و منم به 2جفت چشم خاکستریش زل زدم که گفت:
با من ازدواج میکنی؟
مبهوت بهش خیره شدم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید میکردم...تو شُک بودم حتی فرصت عصبانی شدن هم نداشتم..مغزم هیچی بهم نمیگفت...مونده بودم چیکار کنم...ارشیا نگاهش و به نقطه ای نامعلوم دوخت و گفت:
_البته...من الان جواب نمیخوام مثلا یک هفته دیگه ولی خانم مهربد...من شما رو
کمی به سمتم خم شد نمیدونست چی بگه...یا شایدم چطوری بگه..
من خیره بودم داخل چشماش...چشمام از حد عادی درشت تر شده بود اینو میدونستم...
با تته پته گفت:من شما رو خیلی دوست دارم..همون روز اول که شما رو دیدم..نمیدونم چطور بگم ولی مهرتون به دلم افتاده..
حرفاش حس نداشت و انگار حفظ شده بود و داشت یکریز میگفت...اینجوری خیلی بد بود اینکه به چشام زل زده بود و داشت اینا رو میگفت...
وسط حرفش پریدم و گفتم:اقای نامجو
_بله؟
_من باید فکر کنم
ارشیاگفت:بله بله ..شما حتمافکراتونو بکنید و خبرشو به من بدید اگه که این وصلت سر بگیره من خیلی خوشحال میشم
-اقای مهربد...حرفهای شما با حرفایی قبلیتون هیچ تطابق نداشت شما قبلا اظهار تنفر میکردین و حالا...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 86
  • بازدید سال : 1,337
  • بازدید کلی : 69,902
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /