loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 192 دوشنبه 25 شهریور 1392 نظرات (0)

دراز کشیدم وزیر لب ایه الکرسی خوندم ..

-اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ

چشم بستم تا شاید جادوی کلمات قرانی خواب رمیده رو به چشمهای خسته ام برگردونه واین ترسِ دردلم رو از بین ببره ...
ولی صدای التماس های رضوانه ...صدای ناله هاش ...نمیذاشت که حتی بفهمم چی میخونم ...

کلمات اخر ایه الکرسی بودم که بوی مریم تو شامم پیچید ...حس کردم خواب میبینم ..وچه خواب خوبی ...
اونقدر واقعی بود که چشم بازنکردم ..میترسیدم که این حس قشنگ از وجودم بره ..

پارچه ای روی قفسه ی سینه ام به نرمی کشیده شد وتو یه لحظه ...حس کردم که خواب نیستم ..
چشم که بازکردم مامان روبالا سرم دیدم ومهمتر ازاون چادر رضوانه رو ...
نیم خیز شدم ..

-اینکه ...اینکه ...؟؟
-آره مادر ..چادر رضوانه است .
-ولی شما که گفتید ؟؟
-الکی گفتم ..نگهش داشتم شاید یه روزی صاحبش پیدا شد وبهش برگردوندیش ...ولی اینقدر تو این سه شب اذیت شدی که دلم نیومد بیشتر از این بی خواب بشی ...
چادررو به بینیم نزدیک کردم ونفس کشیدم ...
-چطور دلت اومد مامان ؟..من سه شبه خواب ندارم ..
-مجبور بودم مادر ..تو هم اگه جای من بودی همین کارو میکردی ...فکر میکردم با گم شدن چادر بهتر میشی رضوانه رو فراموش میکنی..ولی مثل اینکه قرار نیست این داستان تموم بشه ...
چادررو بوکشیدم ومثل بچه ای که از پیدا کردن اسباب بازی عزیزش ذوق کرده چادرروروی خودم انداختم ..
-ممنون مامان که بهم برگردوندیش ..
ولی نگاه مامان برخلاف من خوشحال نبود ...
-چیه مامان ..؟
-میترسم سجاد جان ..این خوابها ..کابوسها ..وابستگی تو به این چادر ...نکنه جنی شدی مادر ..؟
یه لبخند تلخ زدم ..حق داشت نگران باشه ..خودم هم نگران بودم ..
-باید بری پیش روانشناس ..حاج حیدری میگفت این بهترین راه ...
با دلخوری نگاه از مامان گرفتم ..
-فکر میکنی دیوونه شدم ..؟؟
-خدا نکنه فکر کنم تو دیوونه ای ..تو همه ی دار وندار من تو دنیایی ..ولی این رفتارت هم درست نیست ..
-باشه میرم .. برای راحتی خیال شما هم که شده میرم ..ولی درد من با این چیزها درمون نمیشه ..
کاش من رو میفهمیدی ..نمیدونی چقدر نگرانم .از وقتی این چادر رو گم کردم ..رضوانه مدام تو خوابم ازم کمک میخواد ...

نمیدونم چه بلایی سرش اومده ..نگرانشم ..تا وقتی رضوانه رو پیدا نکنم ..زندگی من سروسامون نمیگیره ..
میترسم کاری که کردم اتفاق های بدتری به سرش اورده باشه ...

-همه چی رو بسپر به دست خدا ..خودش همه چی رو درست میکنه ..
-امیدوارم مامان ...فقط با همین امید سر میکنم ...وگرنه تا حالا صد دفعه راهی تیمارستان شده بودم ..(کنارموجهای دریا ایستاده بودم ..بوی نم وشوری رو به خوبی حس میکردم ...
-سجاد ..؟
به آنی برگشتم ..رضوانه ام بود ...نیمه ی گمشده ام تو دار دنیا ...
رضوانه ی من زیباترازهمیشه با پیرهنی از جنس حریر مثل خورشید میدرخشید وقلبم رو به تلاطم وامیداشت ..
موهای بلند ومواجش تاب میخورد وچشمهای زیباش مثل دو گوی رنگین میدرخشید ...

-رضوانه اینجایی ...؟
چند قدم به سمتش برداشتم واغوش بازکردم برای دربرگرفتن نیمه ی دیگر وجودم ...
رضوانه محرمم بود یا نه مهم نبود... حتی وجود داشتن ونداشتنش هم مهم نبود ... فقط دلم تنگ بود ..برای داشتن رضوانه ای که حالا رویای روز وشبم شده بود ..
رضوانه که تو آغوشم خزید دلم لرزید ..پرشدم از حس خواستن ..رضوانه به واقع نیمه ی گمشده ام بود ...
موهای بلندش رو بو کشیدم ومست شدم ..تا به حال چنین لذ.تی رو تجربه نکرده بودم ...
-کجا بودی خانم من ..؟همه جا رو دنبالت گشتم ..نمیدونی بی تو چی به من گذشت ..
سرکه از سینه ام بلند کرد نگاه خیسش ضربان قلبم رو نگه داشت ..گریه میکرد ...رضوانه ی من چشمهاش پرازاشک بود ...
-چرا گریه ..؟
-دیگه نمیتونم پیشت بمونم ...
-چرا ؟تو که اینجایی پیش من ..
-این آخرین باره سجاد ..
دست گذاشتم رو لبهاش ...
-این حرف رو نزن ...جون من به جونت وصله ..
-دیگه نه ..داره من رو میبره ..
-کی ..؟کجا ..؟از کی حرف میزنی ..؟
با همون چشمهای خیس خیره شد تو نگاهم ...نفسم بند اومد از اون همه درد ...
اگه رضوانه میرفت ..من هم میمردم ...بدون رضوانه دیگه هیچ چیز برام ارزش نداشت ..

-رضوانه پیشم بمون ..تو نباشی من هیچم ..
-نمیتونم ...دیگه نمیتونم جلوش بایستم ...دیگه از دست من خارجه ...تو باعث شدی که من روببره ..
-چی کار کنم رضوانه؟ ..پشیمونم ...به خدا که پشیمونم ...
-دیگه کاری از دستت برنمیاد ..
رضوانه به ناگاه از آغوشم سوا شد ...التماس کردم ..
-نرو رضوانه ..من بدون تو نمیتونم ..
اشکاش حالا تبدیل به رگبار شده بود وگوله گوله میبارید ..
-اشتباه تو بود سجاد ...اشتباه تو ...
-برگرد رضوانه خواهش میکنم ..
سعی کردم به دنبالش برم ولی پاهام تو شن گیرکرده بود ..داد زدم ..
-نرو رضوانه ..نباید بری ...
-نمیتونم دست من نیست ..
-رضوانه ..
-بیا دنبالم سجاد ..اگه دوستم داری بیا دنبالم ..
- میام ولی کجا ...؟
-آیدا ..
-آیدا کیه ...؟
-سجاد تنهام نذار ..من میترسم ..دوست ندارم برم ..
-نرو برگرد ..خواهش میکنم رضوانه ...
ازهمون فاصله تو چشمهام خیره شد ...نفسم گرفت از اون همه درد تو دل هامون ..
-نمیتونم ...بیا دنبالم سجاد ..فقط بیا ..
تو یه لحظه هوا تاریک شد ومن موندم وصدای موج های کوبنده ی دریا ..
رضوانه رفته بود ..برای همیشه رفته بود ومن به خوبی میدونستم که محاله دیگه برگرده ..
اشک از گوشه ی چشمم راه بازکرد ..دیگه رضوانه ای نبود ..که شبها با اون اغوش گرم به خوابم بیاد ...

صدای الارم گوشیم بهم هشدار میداد که وقت بیداری رسیده ...با کف دست اشکی رو که روی بناگوشم ریخته بود پاک کردم واز جا بلند شدم ...
بعد از مدتها بالاخره یک شب تا صبح خوابیده بودم ولی چه خوابی ..؟خوابی که میدونستم دیگه ارامشی به همراه نداره ..
از جا بلند شدم وپاهام رو از لبه ی تخت اویزون کردم ..رد اشک روی گونه ام هوا میخورد وتنم مور مور میشد ...
مطمئن بودم که این اخرین رویائیه که با رضوانه داشتم ..یاد حرفهاش افتادم ..اینکه نمیتونه برگرده ..اینکه باید برم دنبال آیدا ..
اسم آیدا رو با پریشونی زیر لب تکرار کردم ..
آیدا ..آیدا کی بود ..؟یکی از اون پنج دختر ..؟حالا مشکل شد دو تا ..نه میدونستم رضوانه کجاست ..نه میدونستم آیدا کیه ..؟
-سجاد ..سجاد پاشو ..
-بیدارم مامان ..الان میام ..
از جا بلند شدم ..باید آیدا رو پیدا میکردم ..مطمئنا راه رسیدن به رضوانه دختری به اسم آیدا بود ..با استرس به دهن یوسف که داشت جریان رو تعریف میکرد خیره شده بودم ..
کاش به جای گفتن این راجیف وبافتن آسمون ریسمون ...یه راست میرفت سر اصل مطلب ...

-خلاصه که کاشف به عمل اومد که بعله ...آیدا خانم از قضا دخترعموی رضوانه خانمه ...
منم که دیدم جناب سروان اصلا راه نمیده گفتم ..اگه آدرس دختر سرتیپ فراهای رو نمیدید ..حداقل آدرس آیدا خانم رو بدید ...

جناب سروان چنان نگاهی بهم انداخت که آب شدم گفتم :به خدا برای امر خیره ..بازهم گند زدم نه ..؟
با تاسف سری تکون دادم ..چه فرقی میکردحرفی بزنم یا نه ... کار خودش رو کرده بود ...
-ولش کن این حرفها رو ..اخرش چی شد ..؟
-اِ صبر کن دارم میگم ..کلی قسم وآیه خوردم که حداقل شماره ی آیدا خانم رو بدید ...جناب سروان رو کچل کردم ولی قبول نکرد ..
آخرسر مجبور شدم بگم حداقل خود جناب سروان باهاش تماس بگیره ..شماره ی تو رو هم بهش بده اگه خواست خود آیدا خانم زنگ بزنه ..
با شنیدن جمله ی آخر وا رفتم ..
-اَه یوسف تِر زدی ...اون دخترها به خون من وتو تشنه ان... اونوقت میخوای بهم زنگ بزنه ..؟
-ازکجا میدونی شاید زنگ زد ..؟
-من میدونم زنگ نمیزنه ..گند زدی یوسف ..گند زدی ..
-میخواستی چی کار کنم ..بابا آدرس وشماره نمیده ..هرچی میگفتم حرفش یک کلام بود ..
تا حالا هم به خاطر همکاری هایی که من وتو قبلا باهاش داشتیم قبول کرده بود ...

با مکث پرسیدم ..
-تو فکر میکنی زنگ بزنه ..؟
-نمیدونم بستگی به اخلاق آیدا ولحن حرف زدن جناب سروان داره ..
-شاید نباید اینکارو میکردیم ...
-به هرحال این آخرین راه بود اگه نشه دیگه نمیدونم باید چیکار کنیم ..
همون لحظه یه سرباز به سمتمون اومد ..
-سجاد کدومتونید ..؟
-منم بفرما ...
-بیا جناب سروان پور محمد کارت داره ..
یه نگاه مشکوک به یوسف انداختم ..وپشت سر سرباز از پله ها بالا رفتم .
نمیدونستم دلیل این احضار چی بود ..؟ شاید راجع به گشت بود ..شاید هم میخواست اولتیماتوم بده که دست از سر رضوانه بردارم ..

یه تقه به در زدم که صدای سروان با کمی مکث به داخل دعوتم کرد ..
همینکه پا تو اطاق گذاشتم .جناب سروان رو گوشی به دست دیدم ..
-بیا تو سجاد جان ..دارم با خانم فراهانی صحبت میکنم ..
از خوشی میخواستم گریه کنم ..یعنی میشه رضوانه پشت خط باشه ...؟
یعنی میشه بعد از دوماه گشتن با رضوانه صحبت کنم تا این دلم کمی آروم بگیره ..؟

با ذوق پرسیدم ..
-رضوانه ..؟
جاب سروان اخمی کرد
-نخیر خانم آیدا فراهانی دختر عموی ایشون ..
وارفتم ..هرچند که گام بزرگی برای رسیدن به رضوانه بود ولی دل بی تاب من که این چیزها حالیش نبود ..
-یوسف گفته بود با ایشون تماس بگیرم من هم گرفتم ..حالا پشت خطن میخواد باخودت حرف بزنه ..
با قدم های تند خودم رو به گوشی رسوندم وبه محض گفتن الو صدای عصبانی وغراّن دختری تو گوشی پیچید ...
-تو سجاد صفاری هستی ..؟
چه بی ادبانه ..حتی برای بار اول از لفظ شما هم استفاده نکرد ..حدس میزدم بیشتر از حد از دستم عصبانی باشه ..
-بله خودم هستم ..
-همون پسر بسیجی که تو تپه ی مصنوعی باغ ترنج پنج تا دختر و سه تا پسر رو گرفت ...
-خودمم ..
-بی شرف بی ناموس ...ای کاش به جای حرف زدن باهات خبر مرگت رو بهم میرسوندن.. خیالت راحت شد عوضی؟ ..دلت خنک شد عقده ای لجن ...؟
-هی هی صبرکنید خانم ..چرا فحش میدی ..؟
-مرده شور هیکل وقیافه نحست رو ببرن عوضی عقده ای ..
-خانم آرومتر ..
-آرومتر ..؟هیچ میدونی با زندگی ماها چی کار کردی ..؟گند زدی آشغال ..گند ..
بیشتر از همه اون رضوانه ی بیچاره رو بدبخت کردی ..حالا دلت خنک شد ..؟چقدر اون شب باهات حرف زد ..چقدر گفت اینکارو نکن ..نافِت جا افتاد ..؟

با شنیدن اسم رضوانه سست شدم وروی اولین صندلی اطاق نشستم ...
-رضوانه .؟چه بلایی سرش اومده...؟
-مگه برای توی روانی مهمه ..؟اصلا مگه دخترهایی مثل ما برای توی بچه پیغمبر ارزش داریم؟..
نه نداریم ..شماها مثل یه مشت جنایتکار فقط بلدید گ.ه بزنید به زندگی ماها ..براتون هم مهم نیست که بعدش چی میشه ..؟
با استیصال میون حرفهاش پریدم ...حاضر بودم هرکاری کنم تا بفهمم چه بلایی سر رضوانه اومده ...
-آیدا خانم باشه همه ی حرفهایی که میزنید درست ..من عقده ای ...من بی شرف ..فقط بگید چه بلایی سررضوانه خانم اومده ..؟
چنان سکوتی پیچید که یه لحظه فکر کردم قطع شده ..
-الو ..؟قطع شد ...؟الو آیدا خانم ..؟
ولی صدای هق هق پشت خط بهم ثابت کرد که قطع نشده ..بند دلم با نفس های مقطع آیدا پاره شد ..
-بهم بگید آیدا خانم ..من چیکار کردم ..؟
-بگو چی کار نکردی ...؟بعد از دوماه اومدی که نبش قبر کنی ...؟که بدبختی های این دوماه رو یادم بیاری ..؟
نفسم بند اومد ..نبش قبر ...؟؟!!
-دنبال چی هستی روانی ..؟چی بگم تا اون سادیسم لعنتیت بخوابه ...؟
حال وروزم خراب تر از این نمیشد ...خدایا چه بلایی سر رضوانه اومده ...؟
-آیدا خانم التماستون رو میکنم ..من دوماه یه شب خواب راحت نداشتم ..چادر رضوانه مثل ائینه ی دق تو اطاقمه ونمیذاره چشم رو هم بذارم ...
-بکش ..بکش که حقته ..بیشتر از اینها حقته ..تو آینده ی یه دختر رو به اتیش کشوندی حالا برای من دم از خواب شبونه ات میزنی ...؟
-ترو به هرچی که میپرستید ..ترو به جون رضوانه خانم قسمتون میدم بگید چی کار کردم ..؟
صدای آیدا داد میزد که داره گریه میکنه ...
-چی بگم ..؟از کدوم بدبختیش بگم ..از اون شب کذایی که قدم نحست تو زندگیمون باز شد؟ ...ازهمون شبی که به خاطر لجبازیش کتک خورد ..یا از یه ماه حبس کردنش بگم ..
میشنوی آشغال ..رضوانه ی بیچاره رو به خاطر توی زبون نفهم یه ماه تو اطاقش حبس کرد ...
زن عموم میگفت ..باباش به زور میذاشته بهش غذا بده .. حتی نمیذاشت درست وحسابی مادرش رو ببینه ..

بعدش هم قدغن کرده پاش رو از توخونه بیرون نذاره ..زن عموم ...
هق هق گریه نمیذاشت ادامه بده ..انگار نمیتونست نفس بکشه ..
-زن عموم میگفت شبها تو خواب داد میزد واسم سجاد رو میبرده ..مامانش قسمم میداد که این سجاد کیه که شبها خواب راحت رو از دخترم گرفته ..
فریاد کشید
-چی میگفتم ..هان ؟..چی میگفتم اشغال؟ ...میگفتم این سجاد همون بی شرفیه که هممون رو بدبخت کرد ..؟
با دردی که تو کف دستم پیچید مشت گره کرده ام رو بازکردم ...
-الان ..الان حاش خوبه ...؟
-نمیدونم ..
-هنوزم تو اطاقش حبسه ..؟
-نمیدونم ...
-چادرسرش میکنه ...؟
-نمیدونم ..نمیدونم ..به خدا نمیدونم ..
با عصبانیت غریدم ...
-پس چی میدونی ..؟
-هیچی ..من دیگه هیچ خبری از رضوانه ندارم ..
برای چند ثانیه حتی نفس هم نتونستم بکشم ...از خبرهای بعدی میترسیدم ..دلم میگفت که این حرفها حرفهای خوبی نیست ...
-چرا ...؟چرا خبر ندارید ...بهم ادرس بدید خودم میرم دم درخونشون ..به پای پدرش میوفتم تا از رضوانه بگذره ..اینها همه اش تقصیر منه ..خودم درستش میکنم ..
-دیره ...دیگه دیره ..
از ته گلوم نعره زدم ..
-چرا ..؟
-بابای رضوانه دو هفته است که رضوانه رو برده ...
-چی ..؟بُ...ِبرده ...؟کجا؟
-وقتی فهمید شبها اسم توی نامرد رو صدا میکنه ..عصبانی شد وقاطی کرد ... حتی یه شب کتکش زد ...با رضوانه حرف نمیزد ..ولی رضوانه درست نشد ...مامانش میگفت بچه ام داره دیونه میشه ...شبها یا داره گریه میکنه یا داره میخنده ...
قلبم گرفت ..مثل من ..درست مثل من ...
-عموم این آخری ها فکر میکرد شماها با هم دوستید وتو به خاطر لجبازی کشوندیش کلانتری ...آخر سر هم شبونه رضوانه رو برد ودیگه برنگردوند ..
-چی ...؟برد ..؟برنگردوند ..؟مگه میشه ..؟
-شما بابای رضوانه رو نمیشناسید ..برای آبرو واعتبار خودش همه کاری میکنه ..
-پس رضوانه ...؟؟
-نیست ..دیر اومدی سجاد خان ..طعمه ات از قلابت خلاص شد ولی تو دام کسی افتاد که صد برابر بدترازتواِ..
-رضوانه الان کجاست ...؟
-نمیدونیم ..هیچ کس نمیدونه ...زن عموم میگفت شاید شوهرش داده ...
یا شاید هم یه جا حبسش کرده تا از توی نامرد دور باشه ..

بابای رضوانه که هیچی نمیگه ..قدغن کرده هرکی حرف از رضوانه بزنه باهاش قطع رابطه میکنه ...ماها هم اسیر وعبیر شدیم ..دیگه حتی حق تنها بیرون رفتن رو هم نداریم ...
عموم افتاده به جون تک به تکمون.... بدکاری کردی نامرد ..ماها همگی به خاطر تصمیم احمقانه ی توی خود شیفته داریم میسوزیم ...
خدا لعنتت کنه ..همون خدایی که ازش دم میزنی ازت نگذره ...
گوشی که قطع شد تازه تونستم نصفه نیمه نفس بکشم ...شوهرش داده ..؟حبسش کرده ..؟نگاهم تو چشمهای ریزشده ی جناب سروان نشست ..
شوهرش داده ..؟رضوانه ی من رو ...تمام زندگی من رو دو دستی داده به کس دیگه ..؟گوشی از دستم رها شد ...بند بند انگشتم دیگه توانی برای نگه داشتن اون جسم سنگین نداشت ..
صدای خوردن گوشی به زمین تو اطاق پیچید ...
-حالت خوبه سجاد ..؟
چه سوالی میپرسید ..؟خوب باشم ..؟تو این شرایطی که همه ی زندگیم از دست رفته بود وحتی نمیدونستم زنده است یا مرده ..باید خوب باشم ..؟
چشمهام رو بستم ..بغض سنگین مرد افکن نمیذاشت حتی نفس بکشم ...
جناب سروان که حال زارم رو دید دروبازکرد ویوسف رو صدا کرد ...
یوسف که کنارم نشست تازه به حرف اومدم ..
-یه ماه حبسش کرده بود ..یه ماه یوسف ...تمام وقتی که من داشتم کابوس میدیدم حبسش کرده بود اون هم تو اطاقش ...
چهره ی یوسف از ناراحتی درهم رفت ..
-کی سجاد ؟
-وقتی شبها کابوس میدیده ....اسم من رو میگفته ...کتکش میزده... تو اطاقش حبسش کرده ...
-کی..کی اینکارو کرده ..؟
-پدرش ..سرتیپ شاهد فراهانی ..میبینی یوسف ؟..حالا فهمیدی چرا تو این مدت خواب نداشتم ..چون رضوانه هم خواب نداشته ..چون رضوانه ...رضوانه ..
-آرومتر ..داری سکته میکنی ..
-میگفت ممکنه شوهرش داده باشه ..شاید هم دوباره یه جای دیگه حبسش کرده باشه ..
دختر عموش میگفت دو هفته است رضوانه رو برده وبرنگردونده ..
رضوانه ام رو زده یوسف ..کتکش زده اون بی وجدان ..آخه کدوم پدری با دخترش اینکارو میکنه ..؟اون هم فقط به خاطر حماقت یکی دیگه ...اشتباه یه نفهمی مثل من ..؟
حق داشت که شبها میگفت تنهاست ..که تنهاش نذارم ..من خر ..
-آرومتر آرومتر
-چی کار کنم یوسف؟ ..حالا چی کار کنم ؟...چه جوری بفهمم کجا بردتش ..؟
برگشتم به سمت جناب سروان که متفکر به حرفهامون گوش میداد ..
-شما بگید چه جوری بفهمم ..
جناب سروان نفس عمیقی کشید وسرجاش نشست ...
-از نظر قانون شماها نمیتونید کاری پیش ببرید ...سرتیپ شاهد فراهانی پدر رضوانه خانومه وقیم اصلی ...اگه ازدواج کرده باشه هم که چه بدتر ..دیگه دستتون به هیچ جا بند نیست ..
-پس من چی کار کنم ..؟چه جوری بفهمم حالش خوبه یا حتی زنده است ..؟
-تا وقتی شکایتی نباشه امکان هیچ گونه تجسسی نیست ..
-شکایت ...؟یعنی از پدر رضوانه شکایت کنم ...؟
نگاه هردو مستاصل وکلافه بود .
-پس ازش شکایت میکنم ...
با این حرف من یوسف جوشید ..
-هیچ میفهمی چی میگی ..؟میخوای شکایت کنی سر لج بندازیش تازندگی دخترش رو خراب تر از این کنی ...؟
پاشو بریم یه ابی به سروصورتت بزن بعد میشینیم فکر میکنیم چه جوری دنبالش بگردیم ...پاشو که وقت جناب سروان رو هم زیاد گرفتیم ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 137
  • بازدید ماه : 137
  • بازدید سال : 1,388
  • بازدید کلی : 69,953
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /