loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 233 دوشنبه 25 شهریور 1392 نظرات (0)

صدای شکافتن میومد ...صدایی مثل صدای شکافتن هوا ..انگار که یه نفر داره یه شلاق رو به جایی میکوبه ...
صدای ناله میاد ..یه ناله ی خفه ..ولی پراز درد جگر سوز ..

یه دفعه ای میون تاریکی چشمهام... نوری باز شد ...
پلک بستم از شدت نور ...ولی صدای درد اور شلاق وناله ها باعث شد سربلند کنم وچشم بازکنم ...تا ببینم چیزی که کابوس هرشب من شد ..
رضوانه بود ..؟خدایا رضوانه بود ...با بالاتنه ی برهنه زیر دست وپای مردی که نمیدیدمش ..شلاق میخوردو زجه میزد ...
یا خدا ...این دیگه چه عذابیه ..؟
تمام کمرش ...کتفش ...پهلوهاش ...جا و رد کمربند بود ...کبود بود ...پراز چرک وخون بود ...
دیدن اون خط های خونی ..عذاب اور بود ...نبود ...؟ریش کننده بود نبود ...؟
خواستم جلو برم برای نجات رضوانه ای که داشت جون میداد زیر رگبار شلاق ها ...
ولی قدم هام از تو تاریکی بیرون نمیرفت ..موندم بودم تو سیاهی لزج اطرافم وراه به جایی نداشتم برای نجات رضوانه ...

صدا زدم: رضوانه ...
مرد نشنید هنوز پشت به من داشت شلاق رو تو اسمون میچرخوند وروی اون زخم های خون الود فرود میاورد ...
ولی رضوانه ..با همون صورت شکافته... با همون چشمهای اشک ریز وفرق خون ریز برگشت به سمتم ...

قلبم تیر کشید ..واقعا رضوانه بود ...زیر لب با درد زمزمه کردم ...
-رضوانه ...
-میبینی سجاد ...میبینی دردم رو ...
شلاق مرد بار دیگه هواروشکافت ...بی اراده تقلا کردم برای نجات دختری که زیر رگبار شلاق داشت هق میزد ..ولی شلاق بازهم بالا رفت ...هواروشکافت وروی صورت رضوانه نشست ...
آه ...جگرم سوخت ...دیگه حتی صورتش رو هم نمیتونستم از بین اون همه خونابه ببینم ...
-تو باعث شدی سجاد ...تو باعث شدی ...
سردم شد ...لرزیدم از این که نکنه واقعا من باعث شدم ...نکنه من این بلا رو دارم به سرش میارم ....
-آبرومو بردی سجاد... نفرین خدا به تو ...
دست گذاشتم رو گوشهام ..نمیخواستم بشنوم ...نمیخواستم بدونم دردی که تو وجود رضوانه میپیچه وناله هاش رو بلند میکنه به خاطر کار منه ...
من اینکارو نکردم ..من باعثش نشدم ..دروغه ...دروغه ...
ولی صدای رضوانه مثل یه سلاخ به جونم افتاده بود ..اکو میشد ...میچرخید ومیگردید وتا انتهای حلزونی گوشهام پیش میرفت ...
نعره زدم از درد ..
-بس کن ..مرد ...بس کن ...
ولی مرد نمیشنید ...مرد ...قاصبانه میزد ...سنگدلانه میزد ورگ وپی رو بهم میدوخت ...
-ببین سجاد ...ببین .
اشک از چشمهام جاری شد ولبهام بهم خورد
-بس کن رضوانه ..توروخدا بس کن ...
****
با حس خشکی لبهام وگلوم ازجا پریدم ...اطاق تاریک بود ..مثل شبهای قبل ...
مثل همه ی این چند سال ... ولی من حتی خوف داشتم از این تاریکی ..ترس از صورت خون چکان رضوانه هنوز توی بطنم بود ...

چشمهام دودو میزد ...خواب بود .؟کابوس بود ...؟چه کابوسی بود ...
گردن خیس از عرقم رو دست کشیدم ونفس تازه کردم ...

نمیدونم چقدر گذشت که با حس تشنگی از جا بلند شدم ...زیر لب صلوات فرستادم واستغفار کردم ...
خدایا این دیگه چه خوابی بود ..؟

صورت خونی رضوانه هنوز هم جلوی چشمهام بود ...شیشه ی اب رو برداشتم ویه دفعه ای سرکشیدم ..
اونقدر گیج وتشنه لب بودم که حتی تو لیوان هم نریختم ...با همون ذهن مشغول دوباره به اطاقم برگشتم

حتی جرات نگاه کردن به چادر رضوانه رو هم نداشتم ..اینها همه از عذاب وجدانی بود که رضوانه تو دلم ریخته بود ..
بهتر بود بخوابم وفراموش کنم ...مطمئنا دیگه کاری از دست من برنمی اومد ..
ساعت که زنگ زد چشمهای نیمه بسته ام رو به زور بازکردم ...
-بیدار شدی سجاد ..؟
-اره مامان بیدارم ..
-پاشو دیرت نشه ..حاج حیدری دیروز پیغام داد که به سجاد بگید شب زودتر بیاد ..همه ی کارهامون مونده ..
-باشه ...یه سر میرم پیشش ...
همون جور نیمه خواب وبیدار صورتم رو شستم ...بوی هل ودارچین مامان خواب رو ازسرم پروند ..
کنار سفره ی کوچیک دو نفرمون نشستم ولقمه های نون وپنیر لیقوان رو با کلی ولع نوش جان کردم
ودراخر بوسه ای به جبران تمام زحمت های مامان روی گونه اش گذاشتم ..

ولی همینکه برای تعویض لباس پا تو اطاق گذاشتم بوی عطر مریم تمام شامه ام رو پرکرد ...
چشم بستم ...
هـــــــوم ..چه بوی خوشی ...این بو از کجاست ..؟

با بازکردن چشمهام ودیدن چادر روی جالباسی پاهام سست شد ..
تا همین لحظه حتی به اتفاق دیشب وکابوس آخر شبم فکر هم نمیکردم
ولی حالا با دیدن چادر رضوانه وحرفهایی که شب گذشته رد وبدل شده بود تمام حس خوبی که از لحظه ی بیدارشدن به همراه داشتم از سرم پرید وعذاب وجدان دوباره برگشت ...

مستاصل ودرمونده رو لبه ی تخت نشستم وخیره شدم به چادر ...
نمیفهمیدم این حال بدم مال چیه فقط میدونستم از دست خودم شاکی ودلخورم ..وهیچ راهی برای جبران نداشتم
اندک امیدی ته دلم بود که شاید رضوانه برای عاصی کردن من اون حرفها رو زده وبعد از برگشتن به خونه برخلاف تمام حرفهاش بازهم چادر به سر میکنه ..
همین روزنه ی کوچیک باعث شد تا چشم روی عذاب وجدانم ببندم وسعی کنم بی فکر به شب گذشته وحوادثی که اتفاق افتاد به زندگیم برسم ...
مثل بقیه ی روزها ناهارم رو تو کیف غذام گذاشتم وبه سمت مغازه ای که بعد از فوت بابا اداره اش میکردم راه افتادم..
یه مغازه ی لوستر فروشی که تمام فکر وذکرم رو مشغول کرده بود ..

بعد ازفوت بابا بود که من فوق العاده تنها شدم ..زندگی ومسئولیت یه مادر پیر ومراسم کفن ودفن اونقدر برام سخت بود که به کل درس ودانشگاه رو رها کردم ومغازه ی بابا رو دوباره از نو سر پا کردم ..
ولی مشکلات همچنان پابرجا بود تا اینکه با حمایت حاج حیدری دوست صمیمی بابا ومعتمد محل تونستم مغازه رو دوباره سرپا کنم ..ونونی ازش دربیارم ..
هرچی رابطه ام با حاج حیدری بیشتر میشد رفاقتم باپسرش یوسف هم بیشتر میشد ..
تا جایی که من هم راه یوسف رو درپیش گرفتم ...محاسنم رو مرتب کردم ودور تمام خبط وخطاهای گذشته رو هم یه خط قرمز کشیدم ..مبادا که از راه درست منحرف بشم ...

یوسف دوسالی ازم بزرگتر بود وتو حجره ی پدرش کار میکرد ..
کم کم با کار دوم یوسف اشنا شدم ...یوسف شبها بعد از کار ...تو گشت ارشاد همکاری میکرد ...
من هم که وابستگی زیادی به یوسف پیدا کرده بودم ..همپای راهش شدم تا اینکه کارم رسید به اینجا ...

به جایی که چادر یک دختر ایرانی توی اطاقم بود ومن حتی نمیدونستم اون دختر بعد از این هم چادر به سر میکنه یا گناه پرده دری هاش به پای من نوشته میشه ...
ترسم از این بود که به خاطر لجبازی پاش رو فراتر از چادر نپوشیدن بذاره ..
یا شاید هم به خاطر کشوندنش به کلانتری سرنوشت بدی درانتظارش باشه ...

به هرحال ما تو جامعه ای زندگی میکردیم که این چیزها برای اکثر خونواده ها مهم بود ...
تو طول روز خودم رو با کار سرگرم کردم ..از تمیز کردن تک به تک لوسترها ..تا طی کشیدن کف مغازه وچونه زدن با مشتری ها ..
اخر شب هم برای کمک به ریسه کشی ..راهی مسجد محل شدم ...

شب خسته وکوفته ازیه عالم کار وزحمت ولی خوشحال وراضی از شبی که گذروندم ..با کیف ظرف غذام راهی خونه شدم ...
ولی همینکه پام به در اطاق رسید ..بوی مریم از این رو به اون روم کرد ...

خدایامن چه کنم با این عذاب وجدانی که ولم نمیکنه ؟...پارچه ی مشکلی چادر رو لمس کردم وبا حرص نفسم رو بیرون دادم ...
ای کاش میشد فراموش کنم ...
-سجاد بیا شام اماده است ..
-اومدم ..
با کف دست به پرچادر با شدت ضربه زدم ..وازاطاق بیرون اومدم ..
****
تاریک بود ...تاریک تاریک ...چشم چشم رو نمیدید ...
حس میکردم تو قیر مذاب حل شدم ودست وپا میزدم ..ولی هیچ چیزی نبود ..نه نوری ..نه اندک روزنه ای ...

با شنیدن صدای ریزی سربرگردوندم ..گوش تیز کردم ..انگار یه نفر از میون تمام تاریکی ها داشت هق هق میکرد ..
ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کردم ...صدای هق هق یک زن بود ...صدا زدم ..
-خانم ...خانم ..شما کجایید ...؟
ولی صدای هق هق همچنان ادامه داشت ...
-خانم کجایید ..؟چرا گریه میکنید ..؟
-سجاد ...؟
قدم هام ایستاد وقلبم به تپش افتاد ...صدای رضوانه بود ...میشناختم ..محال بود این تن صدا رو فراموش کنم ..
-رضوانه ؟کجایی .؟
-میترسم ..
دلم میون اون همه تاریکی ریش شد ..اونقدر صداش غصه دار بود که دلم رو لرزوند ...
-به خاطرکار تو تنهام
لبهام لرزید
-من من نمیخواستم رضوانه ..خدا شاهده نمیخواستم کار به اینجا بکشه ..
-ولی کشید ..حالا من تنهام ..میترسم ...اینجا سرده سجاد ...
-کجایی رضوانه ..تروخدا بگو کجایی ..؟
-تاریکه سجاد ..تاریک ...سرده ..
-کجایی رضوانه .؟
صداش به قدری مستاصل بود که میخواستم فریاد بزنم ..
دوباره ناله و هق هق اروم رضوانه سوهان کشید به روح وروانم ..
-گریه نکن رضوانه ..من میبرمت بیرون ...
ولی صدای هق هق میگردید ومیچرخید وهرلحظه بلند تر وبلند تر میشد ..
انگار تنها رضوانه نبود ..انگار صدها وهزارها رضوانه با هم هق میزدن ومیلرزیدن از تنهایی ..

فریاد زدم از ته هنجره ..
-بس کن رضوانه ..بس کن ...
-تقصیر تواِ سجاد که تنهام ..که سردمه ..که میترسم ...
-بس کن ..بس کن ..
سرم رو تو دستهام گرفتم ..وناله زدم ...
-خدایا تمومش کن ...دوروز گذشته بود وفکر رضوانه وبی چادریش داره من رو دیوونه میکنه ..
عذاب وجدانی که کم نمیشه هیچ ..بلکه هرلحظه وهرثانیه بیشتر از قبل میشه ...

روز سوم هم گذشت ...روز چهارم بود که از عطر چادر عاصی شدم وتصمیم گرفتم برم سراغ رضوانه ...
اگه با چشمهای خودم میدیدم که رضوانه سالمه ..که برخلاف تمام ادعاهاش ..چادر سرمیکنه یا حداقل مثل بقیه اونقدر ولنگار نشده ..
اونوقت میتونستم با خیال راحت این تیکه چادر پراز عطروبوی رضوانه رو از زندگیم پرت کنم بیرون وشب رو برخلاف تمام حرفهای رضوانه راحت بخوابم ...
جلوی ائینه با شونه ی کوچیکم موهام رو بالا زدم ومحاسنم رو مرتب کردم دکمه ی بالایی یقه ام رو هم بستم .. وبا بی حوصلگی شونه رو جلوی ائینه رها کردم ..
باید اول ادرس خونشون رو پیدا میکردم ..
قید کار ومغازه روزدم وراهی کلانتری شدم ...تنها جایی که نشون وشماره ای ازش میتونستم پیدا کنم همینجا بود ...

احمقانه بود که برای یه مشت حرف چرند وپرند وخواب اشفته اینجوری خودم رو زابراه میکردم ..
ولی مشکل اینجا بود اون دختروصلابتی که من دیده بودم نمیذاشت شب سر راحت رو زمین بذارم ...

باید با دو تا چشم خودم رضوانه رو صحیح وسالم ..و مرتب ومحجبه میدیدم تا راحت بشم ...
ولی هرچی بیشتر کنکاش کردم ..کمتر تونستم ادرس یا شماره ای پیدا کنم ...

انگار که رضوانه ی فراهانی یه چیکه اب شده بود تو دل زمین ...هیچ ادرسی نبود ..حتی شماره تلفنی ..
ومن دست از پا درازتر ..بدون پیدا کردن کوچکترین نشونی ...عاصی از دست خودم ..
از دست این عذاب وجدان لعنتی که گلوگیرم شده بود ازکلانتری بیرون اومدم ..
کف دستم رو با حرص روی صورتم کشیدم وتوی موهام فرو بردم ...

خدایا اخه این چه غلطی بود که من کردم ..من که میخواستم ثواب کنم پس چرا دارم کباب میشم؟ ...
حتی از تجسم حرفهای اخر رضوانه هم تن وبدنم میلرزید ..
اینکه رضوانه کتک میخورد ...اینکه تنها بود ..اینکه میترسید ...خدایا اخه این خوابهای اشفته چه معنی ای میده ...

از طرف دیگه ..اون همه قاطعیت من رو میترسوند ..اینکه رضوانه نه تنها حجابش رو به کنار بذاره ..
بلکه برای لجبازی ...یه دختری بشه بدتر از همین زن های خیابونی ...

از دست خودم عصبانی بودم ومدام با فکر به رضوانه گر میگرفتم ...نفس سنگینم رو بیرون دادم وسربلند کردم ...
خدایا کمک کن ...من نمیخواستم ...تقصیر از من نبود ..ولی خودم میدونستم که همه ی اینها حرفه ...مسئول اصلی این وضعیت نا بسامون .خودم بودم وتمام ...
اونقدر حالم گرفته بود که یک سره بدون اینکه به مغازه سری بزنم به خونه رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..
خداروشکر که مامان خونه نبود تا گیر بده ...

چادر مشکی رضوانه مثل زهر کامم رو تلخ کرد وقلبم روسوزوند ..تا قبل از اینها دلخوش بودم که شاید یه روزی ببینمش ولی حالا ...
تو یه لحظه از جا بلند شدم وچادررو از جا لباسی کشیدم ..
به خاطر شدت حرکتم جا لباسی تلو تلویی خورد وافتاد ..اهمیتی ندادم ..گوشه های چادر رو تو دستم کشیدم وتو بغلم جمع کردم ..

میخواستم همین الان از شر این تیکه پارچه ی منحوس نجات پیدا کنم
ولی چند قدم بیشتر نرفته بودم که عطر رضوانه چنان مستم کرد که قدم هام سست شد ودراخر نرسیده به در ثابت موند ...

نمیتونستم ..من نمیتونستم همچین کاری کنم ..
حتی اگه این چادر رو ریز ریز میکردم وآتیشش میزدم ..بازهم اونقدر دل اشوبه تو وجودم بود که نذاره به زندگی راحت گذشته ام برگردم ..

تو عرض این چهار روز اونقدر فکر وخیال رضوانه ازارم داده بود که حتی جرات یک بار دیگه همراه شدن با یوسف رو هم نداشتم ..

همون جور خسته جا لباسی رو سرپاکردم وچادر رو بند کردم ..
با دردی که توقفسه ی سینه ام میومد ومیرفت نشستم روی تخت ...
(داری باهام چی کار میکنی رضوانه ...؟با من ؟...با روح وروانم ؟..چرا حرفهای اون روزت داد میزد که مرغت یه پا داره ..؟
چرا این اشتباه من رو تا این حد بزرگ کردی وچادر از سر برداشتی ..؟من یه خبطی کردم تو دیگه چرا پِی اش رو گرفتی ..؟
چرا تا این حد نگرانتم ...؟چرا این دلشوره ی لعنتی دست از سرم برنمیداره ...
خسته از شب زنده داری های این چند وقت وکش مکش های بیهوده ....خودم رو طاق باز روی تخت انداختم
حوادث اون شب کذایی مدام از جلوی چشمهام رد میشد ...

(خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ..)
(اگه پای پدرهامون به کلانتری باز بشه .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..)
(-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...)
چرا اینقدر کله شق بودم ...که حالا جریمه اش بشه این عذاب وجدان سنگین ...؟
به پهلو چرخیدم وخیره شدم به چادر ...
چرا اینقدر سرتق بودی دختر ...؟چرا اینقدر یک کلام ..که من حتی همین الان هم از اون همه قاطعیتت چهارستون بدنم میلرزه ...
یه جوری از چادر سوال میکردم که انگار رضوانه کنارمه ومیتونه جوابم رو بده ..
چرا کوتاه نیومدی رضوانه ..؟یعنی دین وایمانت تا این حد سست بود که دنبال بهانه ای برای کنار گذاشتن چادرت بودی ...؟
یاد خواهش کردن هاش... یاد حرفهاش که میفتادم ..میدیدم تمامش تقصیر خودم بود ...
میتونستم کوتاه بیام ونیومدم ..به هدفم که نرسیدم هیچ ...یه دختر رو هم از اعتقاداتش منحرف کردم ..

کم کم چشمهام از اون همه فکر وخیال سنگین شد وپلکهای خسته ام روی هم میوفتاد ...
نگاهم ثابت به همون تیکه چادر مشکی بسته شد ومن فرو رفتم تو خوابی که خواب نبود ..بیشتر از یک کابوس بود ...
بعد از اون همه گشتن بیهوده ...اون چادر واون بوی ملایم مریم توی اطاقم موندگار شد ...وهمین شد اغازگر مشکلات من ....
هرروز که میگذشت من تو حسرت یه خبر یا یه نشونه همه جا رو چشم میگردوندم تا شاید نشونی ازش پیدا کنم ..
حتی تلاش های حاج حیدری هم ثمر نداد ...به خاطر شغل پدر رضوانه ومسائل امنیتی دستمون به هیچ جا بند نبود ...
هرچی نا امید تر میشدم ..خواب شبهام هم بدتر میشد ...دیگه شبها خواب نداشتم وکابوس میدیدم ...کابوس دختری به شکل رضوانه ...ولی عریان وبرهنه ..
(-سجاد ...سجاد نگام کن ...نگام کن سجاد ...)
چشم میگرفتم از اون بدن زیبا وبهشتی ...نمیخواستم بار گنارهم حتی تو خواب هم بیشتر بشه ...
شبها خواب اسوده نداشتم ..واقعیت این بود که هدف من از همکاری درگشت ارشاد چیز دیگه ای بود ..
از نظر خودم هدف والایی داشتم برای نجات جامعه
وحالا که به عمد ولی بدون قصد وغرض قبلی باعث همچین اتفاقی شده بودم ..
کابوس رضوانه با موهای پریشون بیرون مونده ازروسری نفسم رو بند اورده بود وخواب شبم رو حرام ...

رضوانه پس تو کجایی ...؟چرا نمیتونم پیدات کنم تا از شر این عذاب وجدان نفس گیر خلاص بشم ...؟
یک هفته گذشت وچادر همچنان گوشه ی اطاقم اویز جا لباسی بود ..ومن خیره به چادر ..
ناخواسته بلند شدم وروبه روی چادر ایستادم ...
-تو میدونی صاحبت کجاست ..؟
گوشه ی چادر روبه دست گرفتم وبوئیدم ..
-اگه میدونی بهم بگو یه هفته است که دارم دیوونه میشم ...
چشم بستم ویه نفس عمیق کشیدم ...چه عطری داشت ..بعد از یک هفته هنوز موندگار بود ...
پشیمونم رضوانه ...پشیمونم خدا ..نخواستم جامعه ای رو نجات بدم ازفساد ..فقط همین یک نفررو بهم برسون ..
فقط بهم ثابت کن که همین یه نفر از راه درست منحرف نشده بهم ثابت کن که سالمه وبه خاطر کارهای من تنبیه نشده .. ...
همین برام کافیه ..اونوقت سرم رو میندازم پائین ومیرم پی زندگیم ...

چشم که بازکردم نگاهم تو نگاه گنگ مامان نشست ...مامان فقط سری از تاسف تکون داد ورفت ..
ومن حتی به دنبالش هم نرفتم تا چیزی رو که دیده توضیح بدم ..

خودم اشفته تر از اون بودم که بتونم مادر نگرانی رو اروم کنم ..
***
(-من رو میبینی سجاد صفاری ..به خاطر تو کافر شدم ...من رو ببین ...
دستی توی موهاش کشید وبا ناز گفت ..
-موهای زیبام رو ببین ..
رضوانه پیچ وتابی به بدنش داد ...
-هیکل خوش تراشم رو ببین ...همه اش برای تو ...
حس میکردم شعله های اتیش از زیر پام شروع به زبانه کشیدن کرد ..گرما وحرارت نوک انگشتهای پام رو سوزوند ...
صدای مستانه ی رضوانه باعث شد دوباره نگاهم بهش بیفته ...
-داغ ِنه ...؟گرم ِسجاد ..؟داری میسوزی؟ ..مثل اون شب من ...مثل همون شبی که ابروی ما چند تا دختر رو با بردن به کلانتری بردی ...
گرما از مچ پام بالاتر اومد ...
-نگام کن سجاد ..من رو ببین ..حاصل غیرت وتعصب کورکورانه ات رو ببین ...
گرما تا زانوهام بالا اومد ...
-بسه اینکار ونکن ..خواهش میکنم ...
مستانه خندید وچه خنده ای داشت این دختر ...
-من هم خواهش کردم سجاد ..بهت گفتم ..نگفتم؟ ..بارها وبارها گفتم اینکارو نکن ..گوش نکردی ..
حالا ببین ولذ.ت ببر من نتیجه ی همون خیره سری هام ..همون کله شقی ها ...لذ.ت بخشه نه ...؟شیرینه سجاد ..؟

زبانه ها بالاتر اومد ..بالا وبالاتر ...
-بسه خواهش میکنم ..من نمیخواستم این جوری بشه ...دارم میسوزم ..
-منم سوختم ...باهات سوختم ..سجاد صفاری به پات سوختم ...
-نه نه بس کن ..تمومش کن ..تروخدا ...نمیتونم ..گرمه ...داغه ..جهنمِ ...رضوانه تمومش کن ...
ازخواب که پریدم دم دمای اذان صبح بود ..تمام تنم خیس از عرق ونفس هام تا به تا ...
ازجا بلند شدم وبرای وضو گرفتن به حیاط رفتم ..باد خنک صبح گاهی تنم رو لرزوند ..

عکس نیمه ی ماه توی اب افتاده بود ..دست بردم به حوض اب که ماه موج برداشت وتصویر واضح رضوانه با اون تن وبدن عریان جلوی چشمهام جون گرفت ...
به شدت چشم بستم وسرتکون دادم ..نیت کردم وبرای اروم شدن دلم وضو گرفتم ...
نماز رو که خوندم ارومتر بودم ولی خواب شبانه از چشمهام گریخته بود ..
تو نور قرص نیمه ی مهتاب ..نگاهم به چادر افتاد ...که مثل یه تیکه سیاهی تو شب بود ...
بی اراده از جا بلند شدم وچادر رو برداشتم ...

بد عذابی بود این عذاب ...چادر رو توسینه گرفتم وروی تخت دراز کشیدم ...
-کجایی رضوانه ..؟کجا دنبالت بگردم ...؟جریمه ای که برام درنظر گرفتی بیش از انتظارمه ..
کاش حداقل میدیدمت ..تا خلاص بشم

ولی نیستی هیچ جا نیستی ..نه روی اون تپه ..نه دور وور من ..هیچ جا ..
انگار که عزرائیل من بودی وبرای ستاندن جون من اومدی ..نه یک شبه ..یا تو یه ثانیه ..بلکه ذره ذره ..

پارچه ی چادر ولمس کردم ...چشمهام کم کم سنگین میشد ولی یاد بدن برهنه ی رضوانه با اون پیچ وتابها ازارم میداد ..
بی اراده دست بردم وگوشه ی چادر روروی بینیم کشیدم ..
عطر مریم که پیچید تپش های بی قرار دلم کند شد ..انگار واقعا معجزه گر بود ...

عطراون تیکه پارچه چنان ارامشی بهم هدیه کرد که بالاخره بعد از چند شب بیداری وکابوس خواب راحت به چشمهام اومد ..-جریان این چادر چیه سجاد ..؟
نگاه گیج خوابم هنوز به چادر بود ...
-سجاد ..؟نمیخوای بگی ..؟چرا چند روزه مدام چشمت به این چادره ..اصلا این چادر مال کیه ..؟نکنه عاشق صاحبش شدی سجاد .؟
(عاشق صاحب چادر ...؟یعنی عاشق رضوانه ...؟نه بابا این دیگه چه حرفی بود ..)
-نه مامان عشق وعاشقی کجا بود ...؟
-اگه تو هم همون صحنه ای رو که من دیدم میدیدی همین فکر رو میکردی ..چادر رو گرفته بودی تو بغلت
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدم ..
-سجاد مادر حرف بزن .این چادر مال کیه ..؟
-نمیشناسیش مامان ..
-خب تو بگو بشناسم ..
-قضیه اش مفصله ...
-چیزی که زیاد دارم وقته ..بگو تا بدونم ..
مامان عزم کرده بود که لب بازکنم ...من هم به دنبال یه گوش شنوا لب بازکردم وسیر تا پیاز جریان رو گفتم ..
-کارت خیلی بد بود سجاد ..
-اخه مادر من تو که جای من نبودی ..تیپ وقیافه هاشون خیلی غلط انداز بود ...
-خب باشه ..ظاهر ادم هادلیل بر بد بودنشون نیست ...تو وارد گشت شدی تا جلوی هرزرفتن دختر وپسرها رو بگیری ..
-خودم میدونم توروخدا بیشتر از این بهم گوشزد نکن ...
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-نمیدونم فعلا که چند روزه هرچی میگردم کمتر پیدا میکنم ...دستم به هیچ جا بند نیست ...
-اگه کس دیگه ای بود میگفتم دنبال بهانه بوده ..پس زیاد خودت رو درگیر نکن ..ولی با حرفهایی که میزنی ..وچیزهایی که تو کلانتری گفته ؟؟
مامان نفس عمیقی کشید
-نمیدونم والا ...تو میگی دم اذون صبح خوابش رو میبینی...ممکنه خوابت واقعی باشه ...بهتره هرچه زودتر پیداش کنی ...
-نیست مادر ..نیست ...کجا برم سراغش ...؟
-اونش رو دیگه نمیدونم ..من اون چیزی که شرط عقله بهت گفتم ...از اینجا به بعدش تصمیم با خودته ...
مامان دست به زانو گرفت ویا علی گویان بلند شد ...
نگاهم بازهم به چادر افتاد ...رضوانه کجایی ...تو کجایی ..؟
****
دو هفته گذشته بود ودیگه شبها کابوس نمیدیدم ...چون عملا با دراغوش گرفتن چادر رضوانه وبوی عطرش به خواب میرفتم ..
بعد از دو هفته خسته بودم از اون همه گشتن ودست خالی برگشتن ...
رضوانه نبود ..هیچ جا نبود ..ومن داشتم ایمان میاوردم به اینکه شاید خدا نمیخواد تا ببینمش ...

شاید اصلا حکمت خدا بود که من دو هفته بگردم به دنبالش وهیچی به هیچی ..
شاید هم تقاص توجه نکردن به انسان ها وحقوق انسانیشون بود ...

رضوانه هیچ جا نبود وپای من رو هم از گشت ارشاد بودن برید ...
****
(-سجاد واقعا دیگه نمیایی ...؟

-نه نمیام ..
-اخه چرا ..؟نکنه مربوط به اون دخترست ...؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم ..
-چرا داری عقب میکشی مرد ..؟ماها یه هدفی داریم
-ولی هدف من فعلا با شما فرق میکنه ...
-حاج خانم به بابا میگفت شبها چادر دختره رو بغلت میکنی تا خوابت ببره ..
به طعنه ی درحرفش وقعی نذاشتم وسرد وسنگین گفتم ..
-مشکلیه ..؟
-نه... مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت شده ..اگه به جادو وجنبل اعتقاد داشتم میگفتم دختره دعائیت کرده ..
-هرچی میخوای اسمش رو بزار ..رضوانه کار زیاد مهمی نکرد ...فقط این منم که درگیر شدم ..شاید هم تا حالا به روال زندگیش ادامه داده .
ابروهاش با تعجب بالا رفت
-رضوانه ..؟چقدر زود خودمونی شدی با ناموس مردم ..؟
با ناراحتی نگاش کردم که نفسش رو با کلافگی فوت کرد
-چرا دست از سر این چادر واین دختر برنمیداری؟ ...بابا فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ..چادر رو هم یه جایی سر به نیست کن ..
-تو واقعا فکر میکنی درد من یه تیکه پارچه است ..؟
به والله که نیست ..من گیر عذاب وجدان خودمم ...تو باهاش حرف نزدی یوسف... اینقدر قاطع بود که حس میکنم محاله دیگه چادر سرکنه ..

اصلا اونش به جهنم ..میترسم پدرش حساسیت بیشتری به خرج بده وزندگی رضوانه رو زهر کنه ..
از طرف دیگه ممکنه خود رضوانه به خاطر لجبازی وتقاص گرفتن از امثال من ..یکی بشه بدتر از زن های خیابونی ...

اونوقت تو میدونی چه بار گناهی به پای من نوشته میشه ..؟
-ای بابا من که هرچی میگم باز تو برمیگردی سر جای اول خودت ..اینها همه توهمات تواِ...ذهنیات تو ..
اگه اون دختر محجبه ی واقعی باشه محاله چادرش رو به خاطر یه رو کم کنی برداره ...
که دیدی برداشت ...پس حجابش حجاب نبوده ...دنبال یه بهانه بوده ...

-نه نبود ...وای یوسف... نه تو حرف من رو میفهمی نه من حرف تو رو ..اصلا ولش کن این جریان رو ...
-پس تصمیمت رو گرفتی ..دیگه شبها نمیایی ..؟
-نه ..
-پس من برم .
-برو به سلامت ...
-خداحافظ ...
-درپناه حق ...
باهم دست دادیم وهردو جدا شدیم ..یوسف چه میدونست از درد این دل ..هیچ کس نمیدونست ..تنها خدا میدونست وبس ...یه هفته ی دیگه هم گذشت وجمعا سه هفته از اون شب گرم تابستونی گذشته بود ...
سه هفته که اگر چه تلخ بود ..سخت بود وتو چشم انتظاری گذشت ....ولی بالاخره گذشت ...
حالا دیگه چادر رضوانه شده بود قرص ارام بخش من ...خواب اور ومخدر ..
شبها تا لمسش نمیکردم وروی خودم نمینداختمش خوابم نمیبرد ...

از همینجا بود که دوباره خوابهای من شروع شد ...خواب که نه ..رویاهای من ..رویاهای رضوانه ...با بوی عطر مریم...
اولین شب رو خوب به خاطر دارم ...اون شب گرم رو که علارقم گرمای هوا باز هم پرچادررو روی صورتم کشیدم تا ازرایحه ی مست کننده ی چادر رضوانه راحت بخوابم ...
***
(-موهام قشنگه سجاد ...؟
سرپنجه هام بی اراده دست کشیدن به خرمن موهاش .نفس گیر بودن لمس موهاش
صدام رو میشنیدم که تو خواب جواب داد
-اره قشنگه مثل ابریشم ..
چشمهاش رو با نوازش دستهام بست
-دوستش داری ...؟
بوسه ای روی رستنگاه موهاش کاشتم وبو کشیدم ومست شدم ..عطر بهشتی رضوانه مدهوش کننده بود ...
-رضوانه ..موهات رو نبند ..بزار همین جوری باز باشه ...
رضوانه از جا جست وبند بند انگشتم ازخرمن موهاش سوا شد ...
صدای لبخندش دلم رو لرزوند ...محو ومات خیره شدم به دختری که توی خواب جادوم میکرد

-رضوانه برگرد پیشم
ولی دیگه رضوانه نبود ..نورو روشنایی وجودش هم نبود ..فقط من بودم وبوی عطر موهاش ویه دنیا سیاهی رو به روم ...)
***
بار اول که این رویا رو دیدم از ترس ازجا پریدم ... نفس نفس میزدم ..انگار که کلی راه دوئیدم ...
حتی هنوز هم میتونستم به روشنی تک به تک جزئیاتی که تو خوابم بود رو به یاد بیارم ..

گلوم رولمس کردم ...
این دیگه چه خوابی بود خدا ...؟
دیدن تن برهنه ی رضوانه درخواب کافی نبود که حالا لمس واغوشش ....وجود مست کننده اش رو تو خواب نصیبم میکنی ..؟
حتی حس ارامشی که از لمس ونوازش موهای ابریشمی رضوانه داشتم هنوز تو وجودم بود ...
دستم رو مشت کردم ..درست همون دستی که نوازش کرده بود ..حس لطیف خواستن هنوز روی بند بند انگشتم جاری بود ...
دستم رو گذاشتم رو چشمهام ..خدایا این دیگه چه کابوسی بود ...من ورضوانه ..؟
من واین عشق ...؟
اون همه خواستن از کجا اومده بود به خوابم ...؟
نفس سنگینم رو رها کردم ...

نگاهم تو تاریک روشنای اطاق به چادر افتاد ..همه اش تقصیر اینه ..اینقدر تو این چند وقته بهش فکر کردم که همچین خوابی میبینم ..
چادر رو با غیض برداشتم وپرت کردم پائین تخت ..با حرص پشت به چادر خوابیدم ودستهام رو تو سینه چلیپا کردم ...
-احمقی سجاد ..احمقی دیگه ..اخه کدوم ادم عاقلی رو حساب چهار تا حرف مفت ویه سری خواب اشفته این بلا رو سر خودش میاره؟ ...
ولی من خوب میدونستم که اون حرفها حرف مفت نبود ..اونقدر صلابت وجسارت داشت که مطمئن باشم حرفش رو عملی میکنه
واین خوابها ...امان از تلخی ودرد این خوابها ...

نفس هام دوباره اروم شده بود ولی خودم بی قرار ..بعد از چند وقت دیگه نمیتونستم بدون وجود عطر چادر بخوابم ..
طاق باز شدم ونگاهم به سقف دوخته شد ..
-نه ...من دیگه سراغ اون چادر لعنتی نمیرم ..فردا هم میندازمش دور تا خیال خودم وبقیه رو راحت کنم ...
ناخوداگاه ازگوشه ی چشم پائین تخت رو دید زدم ..چادر ِمچاله شده بی حرکت کف اطاق افتاده بود ...
چرخیدم رو به چادر ...حالا اون تیکه پارچه درست مقابلم بود ..بی اراده وتو یه حرکت بی فکر نیم خیز شدم وچادر رو برداشتم ..
وبا ناراحتی روی خودم انداختم ..

کم کم داشتم اعتراف میکردم که معتاد این چادر شدم ..این چادر وعطر خوش مریم یا شاید هم رضوانه ..
****
شب بعدی مصادف شد با همون روزی که این اتفاق افتاده بود ..یک ماه گذشته بود وماه مثل همون شب نیست ونابود شده بود ..
من ورضوانه تو یه باغ بودیم پراز گل وعطر خوش ...ورضوانه داشت موج میخورد روی تاپ درختی ..
(-سجاد بالاتر ...بازم بالاتر ...
میخندید وریسه میرفت ودل من رو هم میبرد ..
-سجاد جان بالاتر ...میخوام برم بالاتر ..
با شادیش میخندیدم ...با اوای سرخوشش دلم به لرزه میوفتاد ..غرق شده بودم تو اون همه خواستن ..دل دادن ودل بستن
-سجاد اگه دوستم داری بالاتر ..
ومن توی خواب ..توی همون رویای نمیدونم صادقانه یا غیر واقعی ..اعتراف میکردم که از ته دل دوستش دارم
وتاب میدادم وپنجه هام رو با شدت بیشتری به کمر باریک رضوانه فشار میاوردم .
تو اون لحظه ها اونقدر محبتش تو وجودم پخش شده بود که حتی طاقت یک لحظه دوریش رو هم نداشتم ..
-بالاتر سجاد ..من رو بفرست پیش خدا ...یالا سجاد ..
ومن میخندیدم از ذوق رضوانه ام وتاب رو میفرستادم بالاتر ...بالاتر وبالاتر ..
ولی تو یه لحظه باغ محو شد ...گرمای خورشید وعطر خوش گلها نیست شد ....اسمان هم ...
ومن موندم وتاب خالی از حضور رضوانه ..که همچنان موج ورمیداشت وتاب میخورد ..
چشم بازکردم وبا بهت خیره شدم به سقف تاریک اطاقم ...
دوستش داشتم ..؟رضوانه رو ..؟محال بود ..خدایا محاله نه ..؟
دستم چادر جمع شده روی بدنم رو لمس کرد ..دارم دیونه میشم ..این چه دردیه که تو جونم افتاده ؟..
به فاصله ی یه هفته دو تا رویا دیده بودم که تو هردو عاشقانه رضوانه رو میبویدم ودراخر رضوانه نیست میشد ...
ومن می موندم وتاریکی نبودنش ..

خیره شدم به چادر ..تو چی هستی ..؟ملک عذاب من ..؟چرا وابسته ی بوت شدم ..؟
خدایا چرا این سختی ها تموم نمیشه ...؟چرا هروقت که خوابش رو میبینم محبتش تو دلم میجوشه ...؟
چرا با اینکه الان خواب نیستم ولی هنوز هم از تجسم وجودش وگرمای وجودش قلبم بی تاب میزنه ...
من چم شده خدا ...تو بگو این چه دردیه که شبها برام میفرستی ...؟
عاشقانه های من ورضوانه کجای این زندگی درهم وبرهم من جا داره که شب به شب دچارش میشم ...؟
همون جور که نگاهم به سقف بود پلک هام سنگین شد ..وخواب من رو ربود ومن نفهمیدم که این جریان سر دراز داره ..ودرنهایت رویای شب سوم تیر خلاص بود به این پیوند ...به این رویاهای شیرین ودرعین حال ترسناک ...
****

من بودم ویه اغوش ..من بودم وکلی حس قشنگ وآرامش بخش ..
من بودم وبوی موی جولیان ونوازش موهای ابریشمی
من بودم ورضوانه وحس عمیق خواستن
(-دوستم داری سجاد ..؟
دستم دور شونه هاش محکمتر شد ...مست بودم از این همه شیدایی ....
-بیشتر از خودم عزیزم ...بیشتر از خودم ..
ل.بهام روروی ل. ب هاش گذاشتم حس خواستن به قدری پررنگ واغواگرانه بود که بو.سه هام رو ادامه دادم ..
دستهای نرمش توی موهام چرخید وروی گردنم نشست ...
-باهام میمونی سجاد ..؟من خیلی تنهام ..هیچ کس همراهم نیست ..هیچ کس دوستم نداره ..
میون بو .سه ها ...میون خواستن دلم ..زمزمه کردم ..
-میمونم رضوانه ی من ..تا ابد ..تا نهایت ..تا دم مرگ ..
عطش وعشق کولاک میکرد ...
-میخوامت رضوانه ...همیشه میخواستمت ..
دست کشیدم رو بدن عر.یانش ..مست شدم ونئشه تر ..خوشی تو دلم میچرخید ومیگردید
ومن فراموش میکردم که رضوانه محرمم نیست ...مال من نیست ..اصلا رضوانه ای درکارنیست ..
-همه چیزمن مال تو سجاد ..تو فقط باهام بمون ..خیلی تنهام سجاد ...خیلی تنهام ..
تو یه لحظه ..به ناگاه بدنم یخ کرد ...ل.بهام سرد شد ..کرخت شد ..
چشم که بازکردم رضوانه ای نبود که باهام بمونه ..بلکه من بودم وچادر سیاه تو دستهام ...
****
با همون حس لزج قطره های عرق روی سر وصورت وگردنم چشمهام رو با اخرین قدرت بازکردم واز جا بلند شدم ..
اینبار واقعا از چادر وبوی عطر چادر ترسیدم ..بایه حس بد چادر رو پس زدم وخودم رو عقب کشیدم ..
پاهام رو تو شکمم جمع کردم وخیره شدم به چادر ...حس نوازش وهم اغوشی با رضوانه هنوز توی وجودم بود وگرمم میکرد ...
چنگ انداختم تو موهام وخودم رو تاب دادم

-خدایا دارم دیوونه میشم ...دارم دیوونه میشم ..
کشش موهام رو بیشتر کردم ..
-اره دیونه شدم ..مگه میشه من همچین حسی به اون دختر داشته باشم ..؟
اصلا مگه من چقدر دیدمش ..؟تازه تو همون مدت کوتاه هم هیچ حسی بهش نداشتم ...
اونقدرفکرهای مختلف تو سرم جولان داد که هوا روشن شد ..وبعد هم صدای آلارم گوشیم بلند شد ...
بوی خوش هل از روزنه ی اطاقم سرک کشید ومن تازه به خودم اومدم ..
بعد از یک شب بیداری بالاخره تصمیم رو گرفته بودم...
گیج وخسته از جا بلند شدم ..چادر رو با سرانگشت گرفتم واز اطاق بیرون اومدم ..
-بسم ا...ترسیدم مادر..چرا چادر رو این جوری گرفتی دستت ..؟
-بگیرش مامان ...
با تعجب چادر رو گرفت ..
-چته ..چرا این جوری میکنی ..؟
-دیگه نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه این چادر تو این خونه باشه ..
فکر میکنم دارم کم کم دیونه میشم ..ببرش وهرجایی که دلت میخواد گم وگورش کن ...
-چرا خودت اینکار ونمیکنی ...؟
با درموندگی نالیدم ..
-نمیتونم ..کاش میتونستم ولی نمیتونم ..
وبدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم ..
چشمهام میسوخت ...ولی به شب زنده داریم می ارزید ..بالاخره بعد از سی وچهار روز از شراین چادر منحوس نجات پیدا کردم ..
تا شب هنگام ..اون رویا هزاران وهزار بار جلوی چشمهام جون گرفت ومن هربار از تجسم هم اغوشی با رضوانه ای که حتی حالا به خوبی چهره اش رو به یاد نداشتم ...شر وشر عرق میریختم وگر میگرفتم ..
نمیفهمیدم این حال خرابم برای چیه ..
اصلارضوانه کجای زندگی من بود که دیشب تا به صبح از لذت اغوشش نئشه شدم ورویا بافتم ..؟
مدام با نفس اماره میجنگیدم ..مدام صحنه ها رو پس میزدم ولی مگه گرمای اغوش وحلاوت ووسوسه ی تنش از خاطرم میرفت ..؟
نمیرفت ومن درمونده شده بودم از این همه وابستگی فکری وروحی ...
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که شب هنگام موقع برگشت به خونه نایی برام نمونده بود ..
سلام خسته ای به مامان دادم ووارد اطاقم شدم ..
ولی تو وهله ی اول هوای دم کرده وتهی از عطر رضوانه ته دلم رو خالی کرد ...
ودرنهایت چوب لباسی بی چادر ضربه ی اخر رو وارد کرد ...
به کل فراموش کرده بودم که صبح اول صبحی خودم رو از شر چادر خلاص کرده بودم مثل یه بچه ی جدا مونده از اغوش مادر درجا عقب گرد کردم ..
-مامان مامان کجایی ...؟
-چیه؟.. اینجام تو اشپزخونه ..
-چادر کو ..؟
-چادر ...؟خب معلومه انداختمش دور ..
-انداختیش دور ..؟
قلبم درجا وایساد ..مایه ی حیات من رو دور انداخته بود ؟..چادر رضوانه رو دور انداخته بود؟
-اره خودت صبحی گفتی ...
-من گفتم ..؟
من گفتم ؟..اره من گفتم .
-یادت نیست؟ ..اومدی گفتی از خونه ببرش بیرون ..من هم همون صبحی انداختمش تو خاکروبه ی سر خیابون ..
تو یه لحظه انگار به برق سه فاز وصل شدم ...
-نه ...نه ..

همون جور با عجله دمپائی هام رو تا به تا پوشیدم واز درزدم بیرون ...
سرکوچه نرسیده به سطل بزرگ مکانیزه ...بوی گند اشغال حالم رو خراب کرد ..
بی مهابا تو همون تاریک روشنای نور مغازه ها ..تا کمر خم شدم تو زباله ها ...

با دست کیسه مشماها رو پاره میکردم تا شاید نشونی از چادر رضوانه پیدا کنم ..از داروی مخدر دلم ..
-سجاد چی کار میکنی ..؟
-کجاست ..؟پس کجاست ..؟
-اینجا نیست ..
وارفتم ...اینجا نبود ..؟پس کجا بود ..؟
کمر راست کردم ..
-اینجا نیست .؟
-نه صبحی اشغال ها رو خالی کردن ...
-مگه میشه ..؟
-خودت گفتی ...
-من ..؟من؟فکر نمیکردم به این زودی ...
-آخه تو چته سجاد ؟..هیچ میدونی داری چی کار میکنی ؟...به خاطر یه چادر دست بردی تو اشغالها ...
نگاهم به دست کثیفم افتاد ...خودم هم نمیدونستم چمه ...چرا این جوری برای یه چادر وبوی عطرش زابراهم ...؟
بدون جواب دادن به مامان ..با دلی که دیگه نمیتپید از کنارش گذشتم ..
-سجاد صبرکن پسرم ..
ولی من بی حرف به سمت دربازخونه رفتم ویک راست خودم رو تو حموم انداختم ..
تمام لباسهای کثیف وبدبوام رو گوشه ی حموم انداختم واب سرد رو بازکردم ..
از هجوم بی امان اب سرد قبلم داشت سنگکوب میکرد ..ولی من لجوجانه زیر بارش اب سرد ایستادم ..

چادر رضوانه از دستم رفته بود ..چادر وبوی عطر مریمش ..حتی از تجسم وجود چادر بین یه مشت ات واشغال گندیده وبد بو عاصی میشدم ...
اب سرد تا مغز استخونم نفوذ کرده بود ومن بازهم سرتق وسرخورد میلرزیدم واز زیر اب سرد بیرون نمی اومدم ..
من چی کار کردم ..؟یادگاری رضوانه وحماقتم رو به این راحتی از دست دادم .؟
بی هوا از زیراب بیرون اومدم وهمون گوشه ی حموم تا شدم ...
دیگه نداشتم ...دیگه حتی بوی عطر رضوانه رو هم نداشتم ..دیگه هیچی نداشتم ..
با اون حجم اب سرد سرماخوردنم حتمی بود ..با ناتوانی حوله رو دورم پیچیدم واز حموم بیرون اومدم ...
اطاقم خالی شده بود ..نه از وسائل ..بلکه از حضور پررنگ رضوانه ..
یک ماه گذشته چنان وابستگی ای درمن شکل گرفته بود که حالا بدون وجودش ارامش نداشتم ...
موضوع تنها یه تیکه پارچه نبود ..تهی شدن اطاقم از نام ونشون دختری به اسم رضوانه بود ..
دختری که اگرچه یک بار دیدمش ..ولی یک ماه بود که با عطرش ..با حرفهاش ..با وجودش زندگی میکردم ...
-سجاد جان ..بیا پسرم این شربت رو بخور ..
لیوان رو گرفتم وجرعه جرعه نوشیدم ..
-حالت بهتره ..؟
سری به معنی نه تکون دادم ..
-چرا اینقدر وابسته اش شدی ؟...نگرانم میکنی پسرم ..
-نمیدونم چمه مامان ..فقط میدونم بدون اون دیگه نمیشه ..
لیوان رو تو پیش دستی برگردوندم ..
-میشه بری بیرون میخوام لباس بپوشم ..
مامان ناراحت وغصه دار از جا بلند شد ..
-دیگه سراغ دختره نرفتی ..؟
-رفتم ولی هیچی ادرسی بهم نمیدن ..میگن مسئله امنیتیه ...نمیتونیم به هرکسی آدرس یا شماره تلفن بدیم ...
با کلافگی دستی تو موهای نم دارم کشیدم ...
-کاش باباش یه ادم معمولی بود اونوقت راحت تر میتونستم یه نشونی ازش پیدا کنم ..
حتی چند شب
به همونجایی که دیدمشون رفتم ولی اونجا هم نبود ...
-گیرم که پیداش کردی ..گیرم که اصلا حجابش رو کنار گذاشته بود ..اگه نخواد تو هم نمیتونی قانعش کنی ...
-دیگه کاراز این حرفها گذشته ..من باید پیداش کنم ..
مامان با درد نالید
-اخه تو چته ...؟
-نمیدونم مامان ..به خدا که نمیدونم ..فقط میدونم الان بدترین حس دنیا رو دارم ..
کاش چادرش رو دور نینداخته بودی ..کاش صبحی خر نمیشدم وهمچین حرفی نمیزدم ..

به سمت کمد چرخیدم ودرکمد رو بازکردم ..مامان هم بی حرف دیگه ای دروپشت سرش بست ورفت ...
لباس پوشیدم وشونه رو تو دست گرفتم ..ولی از تو قاب ائینه هم میتونستم جای خالی چادر رو ببینم ..
نشستم رو تخت ونگاهم رو دوختم به چوب لباسی ...
اخرین دست اویزم رو هم به باد داده بودم وحالا دستهام خالی بود از هر نشونی..
تو جام دراز کشیدم ولی کو خواب ...یه خواب راحت هم از دستم رفته بود ..
تمام شب مثل یه روح وامونده از جسم تو خونه وحیاط چرخیدم ..
خواب به چشمهام نمیومد ..وابستگی من بیشتر از اونی بود که فکر میکرد ..
مامان چند باری بیدار شد وبی حرف نگاهم کرد ورفت ...ومن بازهم چرخیدم وچرخیدم واخر سر رسیدم به جای خالی چادر..
-بخواب سجاد ..
-خواب ندارم ..
-حرف حسابت چیه ..؟
-نمیدونم ..بروبخواب مادر من ..امشب شام غریبانه منه ...
چشمهای مامان تو تاریکی درخشید ومن بازهم سرگردون وآواره ...وجب به وجب رو بو میکشیدم برای عطر رضوانه ..
***
-سجاد ..سجاد پسرم ...؟پاشو مادر لنگ ظهره ...
چشم که بازکردم نورمستقیم خورشید خورد تو چشمم ...یه نگاه به ساعت باعث شد درجا بپرم ..ساعت یازده بود ..همون جور که میدوئدم غرغر کردم ..
-چرازودتر بیدارم نکردی ..؟
-تا خروس خون صبح چشم رو هم نذاشتی ..دلم نمیومد بیدارت کنم ...
-ولی من قرار داشتم ..احمدی میخواست بیاد دنبال سه تا از لوسترها ..
همون لحظه گوشیم زنگ زد با دست به گوشی اشاره کردم ..
-بفرما احمدیه ...
دستم رو ازتو استین پیرهنم رد کردم وهمون جور جواب دادم
-الو سلام محسن جان ...
-شرمنده ام ..اومدم ..همین الان اومدم ...
گوشی رو قطع کردم وبه سرعت دوتا لقمه ای رو که مامان گذاشته بود بلعیدم ...کیف غذام رو چنگ زدم واز خونه زدم بیرون ...
تا شب وقت نشد سرم رو بخارونم ..ولی به محض پا گذاشتن به حیاط خونه ..شب بیداری شب گذشته ام جلوی چشمهام جون گرفت ...
امید داشتم امشب راحت تر از دیشب خوابم ببره ..هرچند که چشمم اب نمیخورد ..
-اومدی سجاد .؟بیا که دارم سفره میندازم ...
-سلام ..
-سلام گل پسر خسته نباشی ..
-شما هم خسته نباشی ...من که هلاک یه دقیقه خوابم ..
-ایشالله امشب دیگه راحت میخوابی ..
-ایشالله ..
شام دو نفری حاضری مامان رو خوردم ..حتی از پا گذاشتن به اطاقم وحشت داشتم ..میترسیدم جای خالی چادر دوباره وسوسه ام کنه ..
تا اخر شب جلوی تلوزیون دراز کشیدم وکانال بالا وپائین کردم ..
چشمهام که سنگین شد مسواک زدم وبدون نگاه کردن به جای خالی چادر تو تختم دراز کشیدم وپشت به جالباسی خالی چشم بستم ...
به امید اینکه امشب رو برخلاف شب قبل اسوده بخوابم ..
***
(صدای هق هق میومد ..هق هقی اشنا ..
-سجاد ...داری میری ..؟میخوای تنهام بذاری ...؟
رضوانه ام بود ...رضوانه ای که برخلاف بار قبل هق میزد وگریه میکرد ...
تموم وجودم به سمت رضوانه کشیده میشد ...رضوانه ای که دیگه حتی نمیخندید ..گریه میکرد وزار میزد ..دلم رو خون میکرد
نرسیده بهش ..دستهاش رو مثل یه طفل دور مونده از اغوش به سمتم دراز کرد ولی من حتی نمیتونستم قدمی به سمتش بردارم ..
دلم هلاک اون دستهای لطیف دراز شده به سمتم بود ...
-سجاد ...نرو ...تنهام نذار ..
ولی من برخلاف تمام تمایلاتم ...برخلاف تمام عشقی که تو دلم بود برگشتم
-سجاد خواهش میکنم ..اینکارونکن ..من تنهام ..خیلی تنها ...
قدم هام به راه افتاد ...داشتم ازش دور میشدم ..از دختری که تمام زندگیم بود دور میشدم ...
نمیدونستم چه مرگمه ...چرا با اینکه میخوام ولی اراده ای درمقابل حرکت پاهام ندارم ...
-سجاد سجاد ...؟
تو خواب میلرزیدم از اون همه خواستن ودرعین حال نتونستن ...
-سجاد به دادم برس ..دارم می میرم از تنهایی ...
تو یه لحظه تمام توانم رو به کار گرفتم تا برگردم ..
برگردم ودستهای دراز شده اش رو تو دستهام بگیرم وبهش بگم که همیشه هستم ..
همه جا درکنارش هستم ونمیذارم که حتی برای یه لحظه احساس تنهایی کنه ..
ولی تا برگشتم ..تا اومدم خواهش هاش رو اجابت کنم ...فضای خالی اطرافم مثل یه حفره ی سیاه گشوده شده ...ترس واضطراب رو به دلم سرازیر کرد ...صدا زدم ..
-رضوانه ..کجایی ...؟
ولی نبود ..تنها صدای خودم بود که میپیچید واکو میشد ..
از ته دل فریاد زدم ...
-رضوانه ..)
چشم تو تاریکی اطاقم بازکردم ..بازهم یه خواب دیگه ...کلافه نیم خیز شدم وبه جای خالی چادرنگاه کردم ..
چشمهام رو مالیدم ولی صدای رضوانه هنوز هم تو گوشم میپیچید ..میگفت تنهاست ..ولی چرا تنها ..؟چرا هرسری رضوانه بهم میگه که تنهاست ...
رضوانه ای که من دیده بودم تنها نبود ..کلافه ومستاصل نبود
ملافه ای رو که مامان روم انداخته بود کنار زدم وبه ارومی از اطاق بیرون اومدم وراهی حیاط شدم ..
نفس هام سنگین شده بود واندکی اکسیژن میخواستم ..
نشستم لب حوض ..چرا میگفت تنهاست؟ ..خدایا چرا هرسری میگه تنهاست ...؟
خوب یادم بود که ازهمون شب اول یه خط درمیون حرفهاش میگفت که کسی رو نداره .....
نکنه خونواده اش ازارش میدن ؟..یا پدرش به خاطر اتفاقی که افتاده بود تنبیهش کرده ...؟
دست بردم تو ابی حوض ..هوای خنک نیمه شب حالم رو بهتر کرد ..
چی تو این خواب ها بود ..؟رضوانه چی میخواست بهم بگه؟ ..چرا هیچ درک درستی از پیام این خوابها نداشتم؟ ..
اونقدر نشستم وفکر کردم وآبی آبِ توی حوض رو موج دادم که صدای الله اکبر پیچید ...
بازهم ایمان اوردم که این هم ممکنه یه خواب صادقانه ی دیگه باشه ..
با صدای ملایم مامان دل از موج های روی اب کندم ..
-بیداری سجاد ..؟
-آره مامان ..
-دوباره نتونستی بخوابی ..؟
-نه ...خواب پریشون دیدم ..
-میخوای با حاج حیدری حرف بزنی ..؟
-نمیدونم مامان فعلا اونقدر خسته ام که فقط میخوام بخوابم ..ولی خوابهایی که میبینم نمیذاره ..
با غصه نالید
-
خدا این چه مصیبتی بود؟ ..داری خودت رو از بین میبری سجاد ..بیا ودست بکش از این دختر ...خودم یه زن برات میگیرم مثل پنجه ی آفتاب ...
-نمیتونم مامان خواب شب وروزم شده رویاهاش ...
-پس دوستش داری ..؟
تو اون تاریکی خیره شدم به موج های روی آب ..
-نمیدونم مامان ..من تنها یه بار دیدمش ..ولی انگار هزار ساله که میشناسمش ...
-بلند شو پسرم ...بلند شو حداقل وضو بگیر نمازت رو بخون شاید آروم شدی ..
نفس خسته ای کشیدم ووضو گرفتم ..ولی بعید میدونستم این خواب های نیمه شب دست از سرمن وزندگیم برداره ..
وضو گرفتم وقامت بستم برای ارامش دل خودم ...برای محکم تر کردن ریسمان محبتم با معبودی که نمیدونستم با این خوابها چی رو میخواد بهم نشون بده ...
بعد از نماز دیگه نخوابیدم ..
برای دل خوشی مامان یکم حلیم گرفتم تا با نون سنگک تازه بخوریم ..
هرچند که تمام اینها فقط به خاطر مامان بود ..دیگه دلی برام نمونده بود که خوش باشه ..که کوک باشه ...که شاد باشه ...
تمام روز فکرم حول حرفهای رضوانه میچرخید ..این خوابها مطمئنا یه پیامی داشت که من سر در نمی اوردم ..
شب سوم درحالی رسید که من حتی پا تو اطاقم نذاشتم ..وهمونجا جلوی تلوزیون رو کاناپه دراز کشیدم ...
زابراه شده بودم ولی چاره ای نبود ...از دست خوابهای رضوانه راه به جایی نداشتم ..

****
(تو یه هزار توی پیچ درپیچ داشتم میدویدم ..
-ولم کن ..نــــــه...سجاد کمک ...
صدای جیغ رضوانه عرق سرد روی تیره پشتم نشوند ...
-سجاد کمک ..دارن میبرنم ..
همون جور که دنبال صدا میدویدم ..فریاد زدم ..
-نبریدش ...نبرید ..زندگی من رو نبرید ...
دونه های عرق از سرو روم میبارید ...گرم بود ..خیلی گرم ..
-سجاد به دادم برس ...
پیچ بعدی رو رد کردم ولی بازهم چند تا درو چند تا دیوار ..
-سجاد ..
درها رو یک به یک باز میکردم ...
-دارم میام ..دارم میام رضوانه جان ..صبر کن عزیزم اومدم ..
دربعدی وارد اطاقی شدم ..بازهم دو تا در....
درسمت راست رو بازکردم ..سیاهی بود ..
سمت چپ روبازکردم ..بازهم سیاهی ..
-سجاد کمکم کن من نمیخوام برم ..
برگشتم به سمت همون دراول ودوباره بیرون اومدم ..
-نمیذارم ببرنت ..ولش کنید نامردها ..
از اون همه دویدن رگهای پیشونیم نبض میزد ونفسهام به شماره افتاده بود ..
دراخرو هم باز کردم بازهم سیاهی ..برگشتم به عقب وموندم ...
همه ی درها به سیاهی ختم میشد ..از ابتدا تا انتهای راهرو سیاه بود ..
نگاه به پشت سرم کردم ..راهی نبود ...هیچ راهی ...فقط سیاهی بود وسیاهی ...
-سجاد ..نذار منو ببره ...التماست میکنم سجاد ...داره منو میبره ...یه کاری کن ..
با دست ...سیاهی اطرافم رولمس کردم ..هیچی نبود ..من بودم تو دل یه عالم سیاهی ..
چشمهام سوخت ..داشت عزیزم رو میبرد ومن هیچی کاری نمیتونستم بکنم ..

-سجاد ..سجاد ..؟
دویدم به سمت صدا ..ولی همه طرف یه جور بود ..همه جا سیاهی بود وسیاهی ...
بغض تو گلوم بالاتر اومد ..صدای رضوانه ام هرلحظه کمتر وکمتر میشد ..اشکم بالاخره چکید ..
-نبرش ..زندگی من رو نبر ..رضوانه ..
-سجاد بیا ...تروخدا بیا...
-کجا بیام عزیزم ..تو بگو تا من با سر بیام ...
-سجاد جان ...سجاد ...؟
خم شدم رو زانو ..اشکهام دیگه دست خودم نبود ..از ترس نبودش ..از ترس بردنش ..
نعره کشیدم ..
-نامردها ..بی انصافها نبریدش ..اون همه ی زندگی منه ..نبریدش ..
-سجاد سجاد مادر ...
-نبریدش ..رضوانه ام رو نبرید ..
-سجاد پسرم پاشو ..خواب دیدی ..
با لرزش شونه هام ...چشم بازکردم... یه لایه اشک کاسه ی چشمهام رو پرکرده بود ..
-خواب بودی مادر ..بلند شو این اب رو بخور ...
با ترس اب گلوم روقورت دادم
-خواب بودم ..؟
-اره پسرم ..پاشو یه چیکه اب بخور
از جابلند شدم ..دستهام هنوز هم به خاطر از دست رفتن تمام دنیام میلرزید ...لیوان آب رو گرفتم وسرکشیدم ..
-خواب بد دیدی ..؟
-خواب رضوانه رو دیدم ..
مامان با شنیدن اسم رضوانه کنارم وا رفت ..
-فکر میکردم با دور کردن چادر زندگیت به همون روال قبل برمیگرده ..ولی مثل اینکه اشتباه میکردم ..
نفس خسته ای کشید
-پاشو پسرم برو تو اطاقت بخواب ..حتی اینجا خوابیدن هم دردی ازت دوا نمیکنه ...
بلند شدم وبه سمت اطاقم رفتم ..تودرگاهی درپاهام سست شد جای خالی چادر مثل خار قلبم رو سوزوند ...
چه بلایی سر رضوانه ام اومده بود ...کی میخواست ببرتش ..اصلا به کجا میخواستن ببرنش ...
نشستم روی تخت وخیره شدم به سیاهی اطاقم ..
چه کابوس بدی بود ..درمقابل رویاهایی که داشتم این کابوس ها نفس بر بود ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 117
  • بازدید سال : 1,368
  • بازدید کلی : 69,933
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /