loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 520 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

و ما ترس برمون داشت ؛ نمی دونم شایددخترا هم حس من نبودن ولی من که قالب تهی کرده بودم !
اول رفتیم کافینت و با خوشحالی از اینکه رتبه های هممون بالاتر از دانشگاه آزاد هم بود بیرون اومدیم ! دیگه خیال منم راحت بود چون پول دانشگاهم حاضر بود ...
وقتی به بیمارستان رسیدیم خوشحال به سمت اتاق بابا دویدم دخترا هم به ترتیب پشت سرم راهی شدن ؛ مامان طبق آخرین دیدارمون شاک می ریخت وقتی دیدمش اشک تو چشام جمع شد اماوقتی دخترا روکنارم دیدم اعتماد به نفس گرفتم و به خودم گفتم : هی دختر چرانگرانی ! دیگه نگرانی نداره پول عمل بابایی جور شده مامان نمیدونه برای همینه که داره اشک می ریزه تو که می دونی دیگه اشکات مال چیه ؟
لبخند به لب نشاندم و مامانی رو در آغوش گرفتم و با در آغوش کشیدنش احساس خوبی سر تا سر وجودمودر بر گرفت..
به سمت پدر رفتم گونه اش را بوسیدم و گفتم : بابایی امروز بهترین ؟
پدر به زحمت سرش را تکون داد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت : بهترم دخترم...
ولی از صدایش معلوم بود که بدتر بود و من باز گذاشتم به پای خستگی تا اشکهام سرازیر نشن و به خود امیدواری دادم که پول داریـــــم !
زهرا بیرون رفت و من خوشحال به سمتش دویدم ؛ زهرا به سمت سرویس های بهداشتی رفت چادرش را از کیف بیرون آورد سرش کرد و عینک ته استکانی را که داشت به چشم زد من پقی زدم زیر خنده زهرا هم به خودش در آینه نگاهی کرد وخندید..
به سمت پذیرش رفت و من دورا دور کارهایش را زیر نظر گرفته بودم ؛ زهرا نزدیک بخش پذیرش شد و گفت : سلام ننه !
خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم و دورا دور تماشا گر بازی زهرا باشم !
خانم پذیرش جواب زهرا را داد که زهرا در حالیکه ادای پیرزنها را در می آورد گفت : دخترم من اومدم هزینه ی یکی از بیمارا رو به عهده بگیرم !
کدوم بیمار ؟
زهرا اسم پدر منو گفت بعد پولها را از کیفش بیرون آورد و روی سکوی پذیرش گذاشت ! و اضافه کرد : ننه نمیخوام بدونن من هزینه رو بر عهده گرفتم لطفا بگید یه خیر هزینه رو بر عهده گرفته !
- چشم مادر جان !
- ممنون ؛ پیر شی دخترم !
وای خدای من زهرا چی می گفت ؛ خندم اومد و زدم زیر خنده نگاهی به اطرافم کردم وقتی دیدم کسی نیست باز خندیدم و گوش دادم که خانم پذیرش گفت : سواد دارین مادر ؟
- بله دخترم !
- پس لطفا این فرم رو پر کنید !
زهرا مشغول پر کردن فرم شد که آیسان و طناز اومدن !
آیسان : چی شد سوگند ؟
لبخندی بر لب راندم و گفتم : همه چی حله دخترا ! ولی باید قیافه ی زهرا رو می دیدین !
طناز : چیه ترسیده ؟
خندیدم و گفتم : نه دیوونه ترس چیه ! هی به خانمه تو بخش پذیرش میگه دخرتم و ننه ؛ من از خنده روده بر شدم اینجا !
طناز زد زیر خنده و گفت : بمیرین الهی خب یه ندا می دادین ما هم بیایم بخندیم !
- مگه سیرکه بیای بخندی ! اینجا بیمارستانه دختر زشت !
هر سه تا مون خندیدم و به سمت زهرا که فرم رو پر کرده بود و از خانمه پرستار خدا حافظی می کزد خیره شدیم ...
ما هم وارد اتاق پدرم شدیم ؛ کمی بعد هم خانم پرستار با یه خبر خوش وارد اتاق شد و گفت که هزینه ی بیمارستان و عمل پدرم ور یکی بر عهده گرفته !
نمی تونم خوشحالی خونوادمو وصف کنم چون واقعا قابل وصف نبود ! اما من با هراسی که از کرده ی خود و دوستام داشتم یه جورایی ته قلبم لرزید و چانه ام از هراسی که در دلم آشیانه کرده بود لرزید و به دیگران وانمود کردن از هیجان و خوشحالیه !

چشمانم را تازه روی هم نهاده بودم که صدای شلیک گلوله و فریاد ایست منو از جا پراند ! چشمانم را به زحمت گشودم و آب دهانم را قورت دادم ... باز کابوس دیده بودم ؛ کابوس ...


می دونم کار اشتباهی مرتکب شدیم اما راه برگشتی نبود ؛ شاید باید به این قبیل کابوس ها عادت می کردم ؛ نگاهی به ساعت کردم 9 شب بود ؛ یادم آمد یه نیم ساعت پیش از بیمارستان برگشته بودم ؛ به سمت آشپزخانه رفتم لیوان آبی سر دادم و صورتم را با همون آب خنک شستم ... احساس کردم خنکای آب به عمق استخونهام نفوذ کرده و آرام شدم . یکدفعه صدای موبایلم منو از جا کند ! وای که چقد ترسو شدم ؛ بعد اون اتفاق دیگه از هر صدایی می پرم !


نگاهی به گوشی کردم شایان بود ؛ لبخندی ناخودآگاه روی لبانم نشست و احساسی زیبا در دلم شکوفا شد جواب دادم : سلام !


_ سلام خانمی من ؛ خوبی عزیزم ؟


_ مرسی شایانی خودت خوبی ؟


_ فدای تو !


_ خدا نکنه آقایی !


_ خدا بکنه ؛ من می خوام دورت بگردم عشقم !


_ ا شایان مگه نگفتم از این حرفا نزن !


_ چشم عزیزم ؛ چه خبرا؟ بابات بهتر شد ؟


_ سلامتی عزیزم ؛ بابام فردا عمل می شه شایان فقط دعا کن پیوندش موفق باشه !


_ انشاالله که موفق باشه توکلت به خداباشه !


_ شایانی تو دعا کن باشه ؟


_ چشم سوگندم !


_ چشمت بی بلا !


شایان آروم صدا زد : سوگـــــــــــندم ؟


_ جانم ؟


_ می دونی دلم برات یه ریزه شده ؟


_ دل منم برات ریزه تر شده !


_ الهی فدای دل خانمم بشم من ! سوگندی می خوام ببینمت .


_ شایان تو این شرایط خیلی نادرسته من بخوام بیام بیرون بابام فردا عمل داره !


_ خب همین الان بیا میخوام ببینمت سوگند بخدا دلم خیلی برات تنگ شده .


_ شایان منم دلم برات تنگ شده ولی نمی شه اصلا خیلی اشتباهه این وقت شب بخوام بیام بیرون .


_ من فدای خانمم که چقد عاقله ؛ ولی به فکر دل من نیستی ؟


_ شایان ؟


_ جان شایان ؟


_ این وقت شب نمی شه من بیام بیرون خودتم می دونی !


شایان تسلیم شد و گفت : چشم عزیزم ولی خیلی دلتنگت بودم .


_ آفرین به شایان جون خودم که حرف گوش کنه !


_ سوگندی ؟


_ جونم شایانی ؟


_ من عاشقتم خانمی باشه ؟


خندیدم و گفتم : باشه شایانم !


_ الهی فدای اون شایان گفتنت شه شایانت !


_ خدا نکنه َ!


_ خدا بکنـــــه !


خندیدم و احساس کردم چقد عاشقشم .


_ مواظب خودت باش گلم !


_ تو هم مواطب خودت باش عزیزم ؛ بای !


آهی کشیدم و از اینکه شایان رو داشتم خدا رو شکر کردم ؛ از داشتنش به خودم می بالیدم و از اینکه خدا او را سر راه من قرار داده بود مفتخر بودم .


در این هنگام کلید قفل چرخید و مامان داخل شد ، لبخندی بر لب راندم و سلام کردم !


مادر خسته بود و خستگی از سر و رویش می بارید ؛ لبخند غمگینی بر لب راند و گفت : سلام دخترم .


_ خسته نباشی ؛ بابا حالش خوبه مامان ؟


_ سلامت باشی عزیزم ؛ حالش که چی بگم ؛ همه امیدمون به فرداست دعا کن پیوند موفق باشه .


دلم گرفت ولی چیزی نگفتم ؛ به سمت اتاقم رفتم که صدای مامان رو شنیدم: خدا خیر بده اون کسی که هرینه ی بیمارستان رو بر عهده گرفته ؛ راستی سوگند ؟


بر گشتم و گفتم : بله مامان ؟


_ می دونستی شخصی که هزینه ی بیمارستان رو بر عهده گرفته راضی نیست به ما معرفی بشه ؟


برای اولین بار داشتم به مامان دروغ می گفتم : نمی دونستم !


مامان لبخندی بر لب راند : خدا خیرش بده شاید نخواست ما شرمندش باشیم ...


باز دلم بیشتر گرفت ...


وارد اتاقم که شدم موبایلم زنگ خورد آیسان بود : جانم آیسان ؟


صدای آیسان یه جوری بود ! من آیسان رو وقتی می ترسید خوب می شناسم !


_ سلام سوگند .


_ سلام عزیزم چیزی شده ؟


_ نه !


_ این نه گفتنت یعنی اینکه یه چیزی شده آیسان زود بگو چی شده !


آیسان نفس عمیقی کشید و گفت : سوگند می ترسم بخوابم !


_ چرا ؟


آیسان با صدایی لرزان گفت : تا می خوام بخوابم کابوس می بینم !


متعجب گفتم : تو هم ؟


_ مگه تو هم اینطوری هستی ؟


_ آره آیسان ! آیسان کارمون خیلی اشتباه بود !


آیسان : سوگند اشتباه که بود ولی اگه اون کار رو نمی کردیم که خیلی بد تر می شد !


_ نمی دونم آیسان من که خیلی ترسیدم !
_ نترس سوگند ما گیر نمیفتیم نقشه مون حساب شده است ! می دونستی طناز هم کابوس می بینه ؟


_ راست می گی ؟


_ آره بخدا ! اما زهرا رو نمی دونم یعنی می ترسیم ازش بپرسیم دعوامون می کنه !


_ نه بهش نگو راست می گی شاید دعوامون بکنه !


هر دومون زدیم زیر خنده که گفتم : می بینی ترسمون هم مث بقیه نیست آیسان !


آیسان خندید و گفت : می دونستی بابا امروز اومد می گفت دزدای بانک چهارتا مرد بودن ظاهرا هم ایرانی نبودن !


_ وا یعنی چی ؟


_ نمی دونم طناز منم تعجب کردم ! مثل اینکه فکر کردن ما ایرانی نیستیم !


_ ما و درد آیسان خودتو بزن به اون راه !


_ می دونم بابا خیالت راحت ؛ اینو گفتم نترسیا چون عمرا ما رو بگیرن اصلا به همچین موجوداتی شک نکردن !


خندیدیم منظورش از همچین موجوداتی خودمون بودیم ...


_ می گم سوگند ؟


_ جانم ؟


_ فردا عمل باباته درست می گم ؟


_ اوهوم !


_ امشب بشین دعا کن خدا کنه پیوند موفق باشه !


_ خدا کنه !


_ سوگند بزار بابات خوب بشه انقد برنامه واسه پولایی که از بانک زدیم دارم که نگو !


_ از بانک زدیم و درد آیسان ؛ بگو پولایی که جمع کردیم !


_ حالا مگه کی هست که نگم !


_ آیسان هیچکی نباشه هم نگو خدایی نکرده یکی بشنوه بد می شه !


_ چشم !


_ چشمت بی بلا ؛ امشب می رین چت ؟


_ طناز که آره توی چت رومه !


_ اونکه همیشه اونجا پلاسه .


_ من که خوابم میاد !
_ منم خیلی خوابم میاد ولی می ترسم بخوابم آیسان !


_ نترس بیا یکم شجاع شیم خیلی خوبه !


_ موافقم !


_ خب کاری نداری سوگند من برم بخوابم که دارم از خستگی میمیرم امروز خیلی فعالیت داشتم !


خندیدم : باشه برو شب بخیر !


خدا جون هنوز یه جورایی من می ترسم ...


شب رو با کلی کابوس به صبح رساندم ؛ صبح اول وقت هم با مامان رفتم بیمارستان چندساعت بعدش هم ستایش و همسرش و بعدهم دخترا اومدن همه کنارمون موندن جز طناز که باید زود بر می گشت ...


بعد از چند ساعت که برایم یک قرن گذشت دکتر خسته از اتاق عمل بیرون آمد ؛ با دیدن قیافه ی دکتر دلم یه دفعه ایی ریخت ...


اما وقتی بهمون اطمینان داد که بابا حالش خوبه خیالم راحت شد ؛ دیگه باید منتظر باشیم که بابا به هوش بیاد و کم کم اثرات عمل رو ببینیم که پیوند به ساختمان بدنیش ساخته یانه !


هممون دست دعا بلند کرده بودیم ... حالم خیلی بد بود و احساس بدی داشتم اگه برای بابا اتفاقی میفتاد ما دیگه کسی رو نداشتیم دلم نمی خواست بابا رو از دست بدم ؛ دوسش داشتم .


تا شب بابا حواس درست و حسابی نداشت تا اینکه قبل اینکه به خونه برگردم به هوش اومد و من خوشحال به خونه برگشتم ...


صبح با صدای ستایش از خواب بیدار شدم : سوگند عزیزم بیدار شو می خوایم بریم بیمارستان !


با خواب آلودگی گفتم : ساعت چنده ؟


_ ساعت نه ونیمه بلند شو دیگه چقد می خوابی تو .


در حالیکه چشمان خسته ام را از بی خوابی کابوسهای وحشتناک دیشب می مالیدم از جا بلند شدم ؛ خیلی سریع لباسهام رو عوض کردم و صبحونه ی مختصری که ستایش برام حاضر کرده بود رو خوردم و همراه باستایش و شوهرش راهی بیمارستان شدیم .


باورم نمی شد دم در بیمارستان شایان ایستاده بود !

با تعجب نگاهش کردم اونم لبخندی روی لبش نشست و فقط نگام کرد ؛ جلوی ستایش و شوهرش نتونستم برم ببینم اینجا چیکار می کنه برای همین بهش اس ام اس دادم : شایان ای نجا چیکار می کنی ؟
اونم خیلی زود جواب داد : دلم برات تنگ شده بود گفتم این جا پیدات می کنم !


لبخندی ناخواسته لبان خاموشم را مزین کرد که ستایش گفت : سوگند یه چیزیت هستا ؛ تو به چی می خندی ؟


به خودم اومدم و نگاهش کردم که ستایش ادامه داد : می دونی سوگند گاهی به این عقل نداشتت شک می کنم آبجی ؛ نصف شبی می خندی ؛ یهویی می پری یه سمت تنهایی با خودت حرف می زنی ...


به میان حرفاش پریدم و گفتم : بیا یه جا بگو رسما تعطیلم من ناراحت نمی شم !


خندید و گفت : دقیـــــــــــــقا !


هر دویکصدا خندیدیم و وارد اتاق بابا شدیم .تا دوساعت دیگه که عمل بابا بود دخترا هم به جمعمون اضافه شدند البته بازم طناز جون خیلی زود برگشت... وجود اونها در کنارم اعتماد به نفسم را بیشتر می کرد ؛ دوستانم قشنگترین و بزرگترین هدیه ی خدا به من بودند...


بعد از چند ساعت که پدر در اتاق عمل بود بدترین لحظاتی بودند که ممکن بود درآن زمان داشته باشیم... وقتی دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و اعلام کرد که عمل با موفقیت انجام گرفت همه نیرو گرفتیم وبا شادی یکدیگر را در آغوش کشیدیم ولی باید منتظر می موندیم که پدر به هوش بیاد و کم کم کارکرد کلیه اش رو ببینیم که سیستم بدنش سازگاری نشون بده.


از بس خوشحال شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم دلم می خواست از ته قلبم داد بزنم تا همه شریک خوشحالی من بشن ... بلافاصله که از آغوش آیسان جدا می شدم به شایان زنگ زدم و با خوشحالی بهش اطلاع دادم که عمل بابایی موفق بوده و اونم کلی از خوشحالی من ذوق کرد !


بعد از اینکه از حال بابا خیالم راحت شد مادر من و دوستانم را به خانه فرستاد آیسان بلافاصله به خانه برگشت اما زهرا تا خانه همراهیم کرد کمی با هم گپ زدیم و به خانه ی خودشان بازگشت . باز من در خانه ایی کوچک تنها ماندم همان خانه ایی که تا چند روز پیش در آن احساس امنیت داشتم اما از وقتیکه دست به آن کار زده بودیم وقتی تنها می شدم جز هراس چیزی در قلب کوچک و عاشقم جای نمی گرفت ! سعی کردم خودم را به کاری مشغول کنم اما هر لحظه فکری به ذهنم خطور می کرد و تپش قلبم را بیشتر می کرد ... تازگی ها هم از دست خودم لجم می گرفت که چرا انقدر ترسو شده ام !


در این فکر بودم که یاد حرفای زهرا افتادم ؛ وقتی نقشه رو برامون مطرح می کرد گفت لباسایی می پوشید که گشاد باشه ! آیسان که اعتراض کرد گفت نمی تونم لباس گشاد بپوشم زهرا که حسابی خسته بود جواب می ده آیسان انقد ناز نکن عزیزم فقط همون روزه می خوام برجستگی های بدنمون معلوم نباشه ! ای خدا ! خندم می گیره و با خودم می گم این زهرا هم برای خوش مخیه ! واقعا زهرا عقل کله اینو هممون قبول داریم ... الهی فداش شم من که چقد خانمه و ماه .

کمی استراحت می کنم که زنگ در به صدا در میاد و بر خلاف احساسات در همم این بار با صدای زنگ از جا نمی پرم شاید یکم حالم بهتر شده بود.
می رم در رو باز می کنم و با دیدن طناز خوشحال می پرم تو بغلش و دوتایی تو بغل همدیگه مثل بچه کوچولوها بپر بپر می کنیم و جیغ می کشیم !


بعد از چند دقیقه از آغوش هم بیرون میایم که طناز میگه : سوگندی خوشحالم بابات عملش موفق بود ؛ ببین عزیزم ما داریم با هم به همه ی خواسته هامون می رسیم حالا هم میمونه دانشگـــــــــــــــــاه !


و با گفتن اسم دانشگاه چنان ذوق می کنیم و نیشمون تا بنا گوشمون باز می شه که احساس می کنم یه جورایی شبیه شرک شدیم !


برای طناز چایی می ریزم و میگم : آیسان و زهرا نمیان ؟


_ آیسان که خونه ی خاله نگارشه َ! زهرا هم با نیما اینا رفته تمرین !


_ پس می مونیم فقط من و تو !


_ دقیقا !


یه فکری تو ذهنم جرقه می زنه و رو به طناز میگم : نظرت چیه بریم بیمارستان بعد از اینکه بابا رو دیدیم زنگ بزنیم به شایان و آرش ؟


طناز لبخند گل و گشادی تحویلم می ده که ای خدا زیباییش دو برار می شه و میگه : من که از خدامه ! هر چی تو بگی !


_ اوکی پس من تماس می گیرم چند لحظه صبر کن !


گوشیمو بر می دارم و شماره ی شایان رو می گیرم و برای چند ساعت دیگه باهاش قرار می زارم بعد گوشی رو می گیرم سمت طناز و میکم : طناز بیا تو هم آرش رو در جریان بزار من به شایان گفتم که آرش هم بیاد ولی بگیر تو هم در جریانش بزار !


طناز خوشحال گوشی رو از دستم می گیره و با آرش تماس می گیره و قرار امروز اوکی میشه !


خوشحال رو به طناز می کنم و میگم : طنازی من پا شم آماده بشم که دیگه بریم !


طناز لبخندی به روم می زنه و میگه : سوگند قربون دست آبجی لوازم آرایشتو برای منم حواله کن !


نگاهش میکنم و درحالیکه از روی جالباسی مانتوی کرم رنگم رو بر می داشتم گفتم : طنازی تو که آرایش کردن نمی خوای گلم !


_ وای سوگند باز شروع نکن من تا آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم !


کمی مکث کرد و گفت : می دونی سوگند همش دلم می خواد آرایش کنم به خودم برسم ؛ لباسای رنگارنگ بپوشم ولی نمیشه ... داوود خیلی بدجنسه !


نگاهم هنوز روی چشمای درشت و نازشه ؛ دلم از معصومیت و غم توی چشاش می گیره که طناز میگه : سوگند اینجوری نگام نکن تو رو خدا از نفوذ چشمات به وجودم می ترسم !


خندم می گیره ؛ آروم میخندم و میگم : اونوقت چرا می ترسی ؟ !


ریز میخنده و میگه : از اینکه بدجنسی های وجودمو کشف کنی ...


هر دو با صدایی بلند می خندیم و شروع می کنیم به آماده شدن طناز جلوی آینه و من پشت سرش در حال عوض کردن لباسام بودم .


بلاخره کار آماده شدنمون تموم شد ! من مانتوی کرم رنگ به همراه شلوار جین قهوه ایی و شال قهوایی رنگ ساده پوشیدم که طناز شالم رو به مدل جدیدی برام بست که خیلی هم بهم میومد !


طناز نگاهم کرد و گفت : وای سوگند این مدل شال بستن چقد بهت میاد ! می دونی من عاشق بستن این مدل شالم ولی با چادر که نمی شه ! اما عوضش برای تو بستم که خیلی بهت اومد !


_ دست دردنکنه گلم !


_ خب دیگه سوگند بریم ؟


_ بریم عزیزم .


راهی بیمارستان شدیم در راه رفتن که از خیابان بانک می گذشتیم ترس به دلم راه یافت اما دلم نمی خواست این ترس رو به طناز منتقل کنم هر چی هست طناز همیشه تو زندگیش استرس و ترس داشته و اصلا دلم نمی خواد من به دلش ترس راه بدم بنابراین سعی می کنم آروم باشم و تا حدودی هم موفق می شم . به بیمارستان که می رسیم بلافاصله سمت اتاق بابا می ریم وقتی در و باز میکنم هیچکی تو اتاق نبود ... جای خالی بابا روی تخت به روم دهن کجی می کرد ؛ یکدفعه وا رفتم و پاهام شل شد ... طناز متوجه حال خرابم شد دستمو گرفت و گفت : سوگند چت شد عزیزم ؟


در همین حین پرستار بخش از کنارمون رد شد و من با اضطراب به زحمت زبانم را در دهانم چرخاندم : ببخشید خانم پرستار پدر من توی این اتاق بودن الان نیستن !


پرستار نگاهی به اتاق کرد و گفت : فرستادنش بخش دیگه می تونید از قسمت پذیرش بپرسین کجاست

و با عجله از کنارمون رد شد ؛ من و طناز هم به سرعت به سمت قسمت پذیرش رفتیم تو دلم داشتم خدا رو صدا می زذم که صدای مادر را از پشت شنیدم : سوگند ؟
با دیدن روی خندان مامان ترسم می ریزه و میگم : مامان ؛ بابا حالش خوبه ؟
مامان که نزدکیمون شده بود لبخندی به روی ما میزنه و میگه : آره دخترم خوبه ؛ می دونستم وقتی میای واتاق رو خالی میبینی می ترسی خواستم بهت زنگ بزنم فرصت نشد !
بعد رو به طناز می کنه و میگه : خوبی دخترم ؟
طناز مثل من ترسیده بود ؛ آب دهنش رو قورت میده و جواب میده : ممنون خوبم شما خوبین ؟
_ به لطف خدا دخترم ؛ خیلی ممنون که اومدی عزیزم .
_ وظیفه است مادر !
مامان لبخند زضایتمندی بر لب راند و گفت : بیاین بریم تو اتاق پیش بابات !
هنوز حالم یه جوریه اون از ترس توی خیابون که به دلم افتاد اینم از الان ! هنوز پاهام شله ؛ طناز دستم رو می کیشه و تکونی می خورم و پشت سر مامان راه میفتم .
وارد اتاق میشیم بابایی خوابش برده ؛ مامان وقتی بابارا خواب میبینه اشاره میکنه که ساکت باشیم ؛ منم بادیدن خواب آروم بابایی لبخندی بر لبم میشینه ؛ نزدیکش میشم و آروم بوسه ایی بر پیشانی اش می گذارم و از لذت اینکه پدری دارم و وجودش احساس میشود وبه بودنش نیاز مبرم دارم وجودم سرشار می شود ! مادر نگاهم می کند لبخندی چاشنی با غمی سنگین در چشمانش هویداست ؛ گمونم فکرم را خوانده و این غم نشات گرفته از آن باشد ...
طناز لبخند می زند لبخند اونم یه جوریه ! میتونم حدس بزنم که لبخند اون چرا غمگینه ؛ ظنازی هیچوقت با خونوادش صمیمی نبوده نه با مادر نه پدر و نه هیچکس دیگه . . . هیچوقت هم هیچ حمایتی ازشون ندیده ؛ دلم برای طنازم می گیره ولی به روی زیبایش لبخندی می زنم که جوابمو با لبخندی بازتر می ده !
به مامان و طناز اشاره می کنم بریم بیرون اتاق ؛ اونها هم با لبخند از اتاق میان بیرون و پشت در کنار هم می ایستیم لبخند به لب به مامان میگم : مامان خیلی خوشحالم که حال بابایی داره خوب می شه !
مامان هم لبخند می زنه و جواب می ده : من بیشتر خوشحالم دخترم .
طناز خیلی ناز با صدای قشنگش میگه : انشاالله سایه اش تا دنیا دنیاست بالا سرتون باشه .
همه یکصدا می گیم : انشاالله !
در همین حین خاله با شوهرش میاد جلو و با ما خوش و بش می کنه ؛ بعد ازاینکه با خاله سلام و احوالپرسی می کنم رو به مامان می گم : مامان من دیگه برم کاری ندارین ؟
_ نه دخترم فقط مراقب خودت باش !
_ چشم مامان من یکم با طناز می رم هوا خوری بعد بر می گردم خونه .
_ آره دخترم برات خوبه عزیزم برو ؛ مواظب خودتون باشین , طناز دخترم به مامان وخونوادت سلام برسون .
طناز : حتما مامان بااجازه .
خداحافظی میکنیم و راهی کافیشاپ می شیم .
وقتی وارد کافیشاپ شدیم اولین میز رو به روی ما آرش و شایان رو به روی هم نشسته بودند و بادیدن ما از جا بلند شدند سلام و احوالپرسی کردیم که تعارف کردند بشینیم و ما هم نشستیم .
شایان : خوش اومدین خانما .
_ مرسی آقا شایان .
ظناز : ممنون .
آرش لبخندی بر لب آورد و گفت : سوگند خانم حال پدرتون بهتر شد ؟
_ مرسی خدا رو شکر بهترن .
شایان دستش را نزدیک آورد و دستم را گرفت و گفت : سوگندی حالت خوبه ؟
وقتی دستش دستم را لمس کرد احساسی داشتم وصف نشدنی تازه دارم میفهمم وقتی می گویند هیچ چیزی گرمای لمس دست عشق نمی شود یعنی چه !
احساسی که با لمس دست شایان داشتم هیچوقت نداشتم و به گمانم هم هیچوقت تکرار نخواهد شد ...
_ مرسی شایان خودت خوبی ؟
_ وقتی تو باشی من خوبم .
آرش یواشکی داشت با طناز حرف می زد ؛ چه آب زیر کاهه این آقا آرش یواشکی چی به طنازمون می گفت ! از این فکرم خندم گرفت و ناخواسته لبخندی روی لبم نشست . شایان نگاهم کرد و گفت : به چی می خندی ؟
متعجب گفتم : من !
_ اوهوم !
_ نه نخندیدم .
شایان لبخندی بر لب راند دستم را محکمتر در دستش فشرد و گفت : شاید !
بعد به منوی روبه رویش نگاه کرد و گفت : اوه یادم رفت پذیرایی کنم ؛ سوگند جونم چی می خوری برات بیارن ؟
منو را روبه رویم گرفت و روبه طناز کرد و گفت : آبجی طناز چی می خوری برات سفارش بدم ؟
آرش دستی به پیشانی اش زد و گفت : تو رو خدا ببخشید من پاک فراموش کردم بپرسم چی می خورید سفارش بدم !
شایان قهقهه ایی سر داد و گفت : اشکال نداره آرش منم یادم رفت ! اصلا مگه میشه آدم عشقشو ببینه و یادش بمونه می خواست چیکار کنه !
آرش : راست گفتیا !
طناز : آقایون خوب شیرین زبونی می کنیدا !
آرش : طنازم برای خانومم باید شیرین زبونی کنم دیگه !
طناز با شرم زیبای دخترانه ایی که زیبایی صورتش را چند برابر می گرد سرش را پایین گرفت .
شایان : خب سوگند چی می خوری عزیزم ؟
_ فرقی نمی کنه شایان یه نوشیدنی خنک .
آرش صدا زد : سینا جان بیا اینجا سفارش های ما رو بگیر .
جوانی نزدیک شد سفارشهای ما را گرفت و رفت .
آرش یواشکی با طناز صحبت می کرد و این کنجکاوی منو بر انگیخته بود ! شایان هم که داشت از حال پدرم می پرسید . یه دفعه مات نگاه کردن به شایان شدم ؛ اصلا حواسم نبود که چی میگفت ! دستشو چند بار جلوی صورتم تکون داد و گفت : سوگند کجایی تو !
به خودم اومدم : جانم ؟
_ یهو کجا رفتی ؟
_ همینجام !
_ اینجایی اما فکرت ؟
لبخندی بر لب راندم ؛ نفس حبس شده در سینه ام راپس دادم و گفتم : شایان خیلی دوست دارم دیگه عاشقت شدم ...
دستم را در دستش فشار داد : امیدوارم لایق عشقت باشم سوگندم بهت قول می دم تا جون دارم برای خوشبختی تو تلاش کنم .
گفتم : شایان می گن عشق نزدیکی به خدا میاره و من باورم شده ...
_ اوهوم درسته خدا زیباست و زیبایی ها رو دوستداره و عشق یکی از بزرگنرین و قشنگترین زیبایی هاست ...
گفتم : البته عشق پاک !
_ هیچ چیزی بالاتر از عشق پاک نیست .
_ شایان قول می دی عشقمون تا آخر عمر پاک بمونه !
_ به شرافتم قسم می خورم که عشمونو تا آخر عمر پاک نگه دارم سوگند ...
مستانه نگاهش کردم ؛ لبخندی خواستنی بر لباش بود وقتی نگاهمو سمت چشای جذابش دید گفت : سوگندم لذتی که با لمس شدن دستای تو در من زنده میشه رو حاضر نیستم با همخوابی با حوری های بهشت هم عوض کنم ... تو برام مقدسی و قول میدم تا آخر عمر هم مقدس و پاک نگهت دارم .
دست شایان را که در دستم بود محکم فشار می دم و میگم : مرسی از بودنت شایانم .
با آرامشی که تموم وجودم را احاطه کرده بود دست در دست طناز راهی خونه شدیم ؛ طناز غمگین بنظر می رسه من هیچ حرفی نمی زنم ترجیح می دم اگه ناراحت هستش خودش حرف بزنه و بلاخره طناز هم لب باز کرد و گفت : بازم گلایه کرد سوگند !
نگاهم را به چشمان بی قرارش دوختم و گفتم : از چی ؟
طناز آهی سر داد و گفت : از اینکه نیستم کنارش ؛ از اینکه هر وقت دوست داشت نمی تونه منو ببینه یا باهام صحبت کنه ...
کمی مکث کرد و گفت : از چت کردن زده شده !
حرفی برای گفتن نداشتم ؛ به فکر فرو رفتم احساس می کنم آرش زیاد خاطر خواه طناز نیست یا شاید حق داشته باشه ولی به هر حال هیچوقت طناز خوشحال از کنارش بر نگشت ... هر بار آرش سر همین مسایل طناز رو ناراحت می کرد !
گفتم : طناز دوستش داری ؟
طناز بغض فروخورده اش را قورت داد و گفت : سوگند الان دیگه با جرات می تونم بگم که دوستش دارم ؛ شاید باید همون اول فراموشش می کردم اما نمی دونم چرا من وابسته اش شدم !
دستش را محکم در دستم فشردم و گفتم : طنازی زیاد بهش دلنبند !
اشک طناز روی گونه های سفید و برجسته اش سر خورد و گفت : تو هم به این نتیجه رسیدی که آرش اهل زندگی نیست ؟
دستم را جلوی صورتش بردم اشکش را با کف دستم پاک کردم و گفتم : هیف این چشا نیست که اشک بریزه آخه !
طناز با صدایی که می لرزید گفت : سوگند جوابمو بده تو هم اینطور فکر می کنی که آرش اهل زندگی نیست و زیاد پایبند من نیست !
دلم از گریه و صدای قشنگش گرفت و سرم را به علامت تایید حرفایش تکون دادم !
طناز از حرکت ایستاد و گفت : سوگند تو که احساس کرده بودی دخترا هم احساس کرده بودن آرش اینطوریه پس چرا به من کور نگفتین ؟ چرا گذاشتین دلبسته اش بشم ها ؟
اشکم از حرفاش گرفت و گفتم : آخه .. ما دلمون نیومد تو خیلی می خواستیش .
_ الانم می خوامش سوگند ؛ الان بیشتر می خوامش دیگه نمی تونم کاری بکنم چون با تموم وجودم می پرستمش می دونی چی میگم سوگــــــند می خوامش ....
وسط خیابون طناز زجه می زد و گریه ی من شدت گرفت ... چند نفر که از کنارمان رد می شدند با تعجب به ما نگاه می کردند و رد می شدند ؛ آروم طناز رو بغل کردم و گفتم : گریه نکن آجی طنازم باور کن حل می شه هیچی مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه !
طناز در حالیکه بینی اش را بلا می کشید و گفت : سوگند راه حل اینکه آرش دوستم داشته باشه چیه ؟ تو می گی حل می شه ؟
_ آره عزیزم حالا یه کاریش می کنیم ..
طناز اشکهایش را پاک کرد اما اشکهای دیگری جایگزین اشکهای قبلی شدند و من در حیرت اینکه طناز این همه اشک بلورین را از کجا می آورد ! و با یاد آوری اینکه کسیکه عاشقش شده بود شاید او را نمی خواست اشک منم با شدت سرازیر کرد ...
سر کوچه من و طناز با چشمانی گریان از هم جدا شدیم .
وارد اتاقم که شدم روی زمین دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم دقایقی گذشت که صدای باز شدن در به گوشم رسید و متعاقب آن صدای ستایش و عماد به گوشم رسید : ســـــــوگند ؟
زود بلند شدم از اتاق بیرون رفتم و سلام کردم .
ستایش : سلام تنبل خانم کجایی تو می ریم بیمارستان نیستی میایم خونه نیستی هیچ معلومه ما باید کجا آبجی کوچولومونو پیدا کنیم ؟
خندیدم ؛ عماد هم خندید و به شوخی گفت : ستایش جان تو بقالی ..
آروم خندیدم و گفتم : عماد خان داشتیم ؟
عماد و ستایش خندیدن و گفت : خب نیستی دیگه یه جایی باید ببینت ..
هر سه تامون خنددیدیم که ستایش به طرز مشکوکی به صورتم خیره شد و گفت : سوگند گریه کردی ؟
_ نه !
عماد هم به تقلید از همسرش به صورتم نگاه کرد و گفت : آره مثل اینکه گریه کرده !
گفتم : اِ شما دوتا کارآگاه بازیتون گل کرده ها !
عماد : بده هواتو داریم ؟
خندیدم و گفتم : مثلا هوامو داشتین ؟ چه خوب !
ستایشبا شوخی به عماد نگاه کرد و گفت : بیا و خوبی کن عماد .
عماد : آره والا !
***********
زهرا کیف پول را از کمد بیرون آورد و گفت : خب اینم از پولا که باید تقسیمشون کنیم !
نیش هممون تا بنا گوشمون باز شد !
زهرا به چهره ی هممون دقیق شد و گفت : ببینید اگه سایه تون از این موضوع خبر دار شدا چالتون می کنم َ!
حرفی نزدیم فقط با سر حرفش را تایید کرردیم .
زهرا کیف را باز کرد و گفت : اول پول دوسال دانشگاه سوگند رو کنار میزاریم که سر فرصت توی یه بانک به حساب خودش واریز کنیم و باقی مونده ی پولا رو بین چهارنفرمون تقسیم می کنیم .
باز نیش هامون تا بناگوشمون باز شد َ!
زهرا مشغول شمردن بسته های اسکناس ها شد و ما ساکت به دست او خیره شده بودیم ؛ نمیدونم چرا ولی حتی برای یک لحظه هم که شده احساس عذاب وجدان نداشتم ! از اینکه پولای دزدی بود هم اصلا ناراحت نبودم ؛ آخه با خودم گفتم مال بانک بود اشکالی نداره ! !
زهرا پول دانشگاه منو بر گردوند توی کیف و اشاره کرد به بقیه پولها و گفت : میمونه اینا !
طناز : وای هر چقد از اینا خرج کنیم تموم نمیشه ... من می رم کلی خرید می کنم هر چی دلم خواست هم می خرم !
آیسان : موافقم طناز میریم کلی خرید می کنیم .
زهرا : منم هوس خرید کردن به سرم زده !
_ من که دلم لک زده واسه یه شوپینگ درست و حسابی !
زهرا خندید و گفت : فقط دیگه باید دست خونواده هاتون آتو ندید که بگن از کجا آوردی این همه پولو !
طناز : من که هرچی می خرم نصف قیمتش رو میگم بعد میگم پول دوختهای خودمه که برای مردم دوختم !
آیسان : از من که کسی نمی پرسه !
_ من می گم جمعشون کردم و مثل طناز نصف قیمت رو فقط باید بگم !
زهرا : منم با طناز موافقم نصف قیمت رو فقط میگم و میگم که پول تو جیبیامو جمع کردم !
زهرا نیشش تا بناگوشش باز شد و دندوناشو تا آخر به نمایش گذاشت که طناز خندید و گفت : زهرا ببند دهنتو کرم دندونات داره برام چشمک می زنه .
هممون زدیم زیر خنده ؛ بس که به این حرف طناز خندیدم اشک از چشام سرازیر شد .
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم زهرا گفت : فردا بریم خرید ؟
طناز : نه داوود خونه است بزار چند وقت دیگه با بابا می خواد بره اصفهان اونوقت محمو د هم از خدا خواسته با دوستاش می ره بیرون منم با خیال راحت میام بریم شــــــــــــــوپینگ !
کلمه ی آخر را باذوق و اشتیاق گفت که دلم ضعف رفت واس لحن خوشکلش !
_ آره موافقم منم آخه تازه بابام از بیمارستان مخص شده بزار چند وقت دیگه !
زهرا : باشه فقط فردا باید یکی بره پولای دانشگاه سوگند رو بریزه به حساب !
آیسان : زهرا چه عجله اییه حالا ! چند وقت دیگه صبر کن که آبا از آسیاب بیفته !
زهرا : آره راست می گی !
روبه دخترا گفتم : این پولایی که سهم هر کدوممون شد تا سه سال اگه بخوام مثل الانم خرج کنم واسم میمونه !
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 126
  • بازدید ماه : 126
  • بازدید سال : 1,377
  • بازدید کلی : 69,942
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /