loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 178 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)


برگه رو از وسط جر دادم ولباسام را دراودم وپریدم توی تخت.همین که چشام را بستم ازهوش رفتم....
***
باصدای زنگ تلفن از جا پریدم..نگاهی به ساعت روی پاتختی کردم:4و نیم بود
یعنی من از پنج صبح تا الان خوابیده بودم...
بدون نگاه به شماره تلفن را برداشتم.صدای جیغ جیغوی پیرایه پیچید
_دختره...اخه من چی بتو رگم تا نیم ساعت دیگه خونواده محمد اینا میرسن اونوقت تو هنوز نیومدی خیلی چیزیز چرا نمیای.
_یک نفس بکش خواهر من.
_اخه مگه تو میزاری
خندیدم و گفتم:خواب بودم!
_دست خرس قطبی رو از پشت بستی...گوش کن پریا تا 20دقیقه دیگه اینجایی باید زودتر از اونا اینجا باشی..فهمیدی؟
با لحنی که لجش دربیاد گفتم:سعی میکنم ولی قول نمیدم....
و زود تلفن را قطع کردم...اصلا حوصله رفتن به اونجا رو نداشتم ولی میدونستم که پیرایه میکشم..رفتم حموم..ی حموم درست حسابی وقتی اومدم شبیه خون اشام ها شده بودم..زی چشام پف کرده بود و صوتمم سفید سفید شده بود..نمیدونستم با این صورت خراب باید چیکار کنم..همه میخوابن که پوستشون خراب نشه..مالِ ما گند میزنه به همه چی.
موهام را خشک کردم و یک بلوز استین بلند صدفی رنگ همراه با جین ابیم تنم کردم..ارایش ملیح هم کردم و مانتوو شالم را سرم کردم و از خونه خارج شدم که در واحد روبه رویی باز شد و رضا اومد بیرون...ولی اینکه واحد رضا اینا نبود.رضا لبخندی زد و گفت:سلام عرض شد.
_سلام..
اینو و گفتم و خم شد بند کتونیم را ببندم که رضا گفت:دیشب تشریف نداشتین؟
صاف شدم و گفتم:خونه دوستم بودم.
و دوباره خم شدم تا بند اون کفشم را ببندم که رضا گفت:دختر بودن؟
صاف ایستادم و به چشمهاش خیره شدم و گفتم:نه پسر بودن!
و از کنارش رد شدم و اون و در بهت گذاشتم..رضا کسی نبود که ازش حساب ببرم.
یک تاکسی گرفتم و ادرس خونه پیرایه اینا رو دادم....بعد از حساب کردن با راننده زنگ خونشون رو فشردم..خونشون در غرب تهران قرار داشت و از خونه ما خیلی دور بود..یک اپارتمان 3طبقه بود که یک طبقش رو محمد خریده بودم.
_کیه؟
_ننه راکیه.
محمد:شمایید پریا خانم بفرمایید.
و در را باز کرد....به سمت اسانسورشون رفتم و کلید را فشردم...به جند ثانیه نکشید که اسانسور ایستاد و ماهان خارج شد...انگار اماده دیدن من بود ولی من با دیدنش جا خوردم.فوری گفت:سلام خوبید؟
_سلام ممنون...مامان اینا رسیدن؟
_بله مامان و بابا بالا هستن.
اوه اوه پس حتما این پیرایه من و میکشه..کنار رفتم و گفتم:جایی تشریف میبردید؟
ماهان سرش را از اسانسور بیرون اورد و به اطراف نگاه کرد و گفت:مامان فکر کرد ساکش را ااینجا جا گذاشته اومدم ببینم.
کنار رفت و من وارد اسانسور شدم و خودش طبقه 3رافشرد..ماهان گفت:من به مامان اینا گفتم که جواب صحبت من با شما منفی بوده ولی میگن که من باهاتون خوب حرف نزدم..و اگه درست حرف میزدم شما حداقل دربار فکر میکردیننگاهم را به چشم های ماهان که زیر ابروهای تمیز کرده اش بود دوختم وگفتم:اقاماهان من دارم به شما میگم به خانوادتون هم میگم.اولا من قصد ازدواج ندارم دوما من و شما به درد هم نمیخوریم..نمیدونم خونواده ها چرا همچین فکر کردن؟
ماهان سرش را پایین انداخت و گفت:منم باید یک اعترافی بکنم.
و تا خواست حرفی بزنه،اسانسور ایستاد...هردو پیاده شدیم .در خونشون رو نیمه باز گذاشته بودن مقابل ماهان ایستادم و گفتم:چه اعترافی؟
ماهان سرش را پایین انداختاحالت یک ادم معصوم را به خودش گرفت..گفتم:بگید دیگه.
ماهان با من من گفت:راستش پریا خانم...من دوست دختر دارم و خیلیم دوسش دارم و ما قرار ازدواج هم گذاشتیم..من نمیخوام تن به ازدواجی بدم که نه خودم نه طرف مقابلم که شمایید مجبور باشیم...من ترانه رو خیلی دوست دارم...ترانه دوست دخترمه..دختر صاف و ساده ای هست ولی خیلی خانم و با نجابته...میدونید چند بارباهام قرار گذاشته و باهم حرف زدیم نمیگم شما این خصوصیات رو ندارید بلکه میگم من و شما تفاهم ندارید..
_چرا این مسئله رو با خونواده مطرح نمیکنید؟
ماهان خواست چیزی بگه که در واحد پیرایه اینا باز شد و پیرایه سرش رو از لای در بیرون کرد و گفت:چرا نمیاین؟وسط راه پله دارین حرف میزنید...بفرمایید پریا خانم

و نیشخندی زد
وارد خونه شدیم و با طاهره مادر محمد و حسین پدر محمد سلام و احوال پرسی کردم.بعدشم رفتم داخل اشپزخونه وناهار ظهرمو که نخورده بودم خوردم...پیرایه صدام کرد منم دور دهنم را شستم و به پذیرایی رفتم..طاهره خانم کنار خودش برام جا باز کرد و منم به زور رفتم نشستم..
پیرایه گفت:وقتی رفتم آزمایش گفتن..بچمون پسره..ایندر خوشحال شدیم...
محمد لبخندی زد و گفت:همین که سالمه برامون از همه چیز مهم تره.
طاهره خانم گفت:ایشاا...بچه ماهان و پریا.
زود گفتم:ببینید طاهره خانم ،من واقاماهان باهم حرفامون روزدیم.
ماهان پر استرس به من نگاه کرد و طاهره خانم گفت:خب نتیجه؟
نگاهی به پیرایه که داشت لب پایینش رو میجویید کردم و گفتم:ما به این نتیجه رسیدیم که هیچ تفاهمی نداریم و همو دوست نداریم..شاید اصلا اقاماهان کسی رو دوست داشته باشن..میدونم این مجلس به عنوان خواستگاری بود ولی باید به اطلاعتون برسونم که اقا ماهان هیچ علاقه ای به من نداره و من این را از درون چشمهاشون فهمیدم،وما نمیخوایم تن به یک ازدواج اجباری بدم و از همه مهمتر من تا وقتی که پدرم بستری هیچ کاری میکنم..
ساکت شدم همه ساکت بودن..پیرایه چپ چپ نگاهم کرد..طاهره خانمخواست حرفی بزنه که محمد گفت:مامان شاید اینا تصمیموشن رو گرفته باشن..من به اینکه پریا خانم همیشه تصمیم درستی میگیره ایمان دارم..
دوباره سکوت شد..پیرایه با ان شکم قلبه اش بلند شد و گفت:میرم میوه بیارم..
وقتی اون به اشچزخانه رفت منم سریع بلند شدم و رفتم پیشش.
پیرایه نشسته بود روی صندلی و ارنجش روی میز بود و کف دستش روی پیشونیش وچشمهاشو بسته بود...نشستم پایین پاش وگفتم:پیرایه ؟چیزیت شده؟
_آبرومو بردی!1سنگ رویخم کردی!!هه خواهر دارن ماهم خواهر داریم.منو جلوی خونواده شوهر بی ابرومیکنی..وای اینکارت از اینکه بزنی تو گوششون بدتر بود.
_چرا همچین حرفی میزنی..من وماهان با هم صحبت کرده بودیم...
پیرایه دستش را به علامت سکوت گرفت و گفت:هیس خستم کردی..
_اصلا من میرم
و بلند شدم وگفتم:من میرم خونه فکر میکردم پیرایه جلومو بگیره ولی خوشبختانه چیزی نگفت...
***
_پرونده های من کجان؟
نگاهی به نگار که با عصبانیت به من نگاه میکرد کردم و گفتم:من گذاشتم روی میزتون!
_نیستش نیست..اگه کسی برشون داشته باشه من بدبختم.
_مگه توش چی بوده؟
نگار که فهمید سوتی داده کمی به میز و بعد به من نگاه کرد و گفت:خب پرونده یکی از بیماران بوده..
داشت دروغ میگفت..اگه پرونده یکی از بیماران بوده اونقدر به من اصرار نمیکرد که نگاه نکنمش...
نگار داشت واقعا میز رو بهم میریخت..گفتم:خیلی خب خودم پیداش کردن برات میارم نگار جون.
نگار دست از گشتن کشید و گفت:واقعا؟
_اره واقعا فقط برو اونطرف که اینجا رو به اندازه کافی بهم ریختی..
_عذرمیخوام عزیزم
لبخندی زدم و اون وارد اتاقش شد..نمیدونم این پرونده کجاست؟دقیقا روی میزش گذاشتم..همون موقع تلفن به صدا دراومد...
شماره اتاق معین بود
_بله!
_یک لحظه تشریف بیارید
به مریضایی که روی صندلی نشسته بودن و داشتن مجله میخوندن نگاه کردم و گفتم:اومدم..
و از جا بلند شدم و به اتاق معین رفتمتقه ای به در زدم که گفت:بفرمایید..
منم مثل یک دختر خوب رفتم داخل و در را بستم و کنارش ایستادم..که دیدم پرونده داخل دستای معینه..گفتم: اِ اینکه اینجاست!
_بله برای همین گفتم بیاین که اینو ببرین به نگار بدین و همه چی و عادی نشون بدین..
پرونده رو از ش گرفتم ودستم را گذاشتم روی دستگیره که برم بیرون که گفت:هنوز کارم باهاتون تموم نشده!
نگاهش کردم و گفتم:بگید!
لبخندی زد وگفت:خانم امیری..به مناسبت برگشتن شوهرشون از پاکستان یک مهمونی خیلی خودمون داخل یک رستوارن گرفته به صرف شام.
گفتم:خب به من چه!برید خوش باشید.
و در را کمی باز کردم که گفت:چه قدر شما عجولید خانم اصلا یک دقیقه بیا بشین...
_راحتم
_من ناراحتم.
حالا حس میکنم چه قدر از معین بدم میاد..نشستم و گفتم:بله؟
_ایشون شماهم دعوت کرده..نمیدونم از کدوم اخلاق شما خوشش اومده ولی به هر حال خوشش اومده...اگه خواهر یا برادریکه مناسبت این مجلس هست بیارید..مثلا ارشیا آتاش و آرمیتا رو میاره...منم خواهرم میترا.
یک لحظه تمام سنسور های حسیم به کار افتاد و داخل چشمهاش خیره شدم و گفتم:صیغه آقای نامجو؟
_تو اون شب انگار همه چی رو بهتون گفته...
اخمی کردم و گفتم:حتما نیاز بوده..
گفت:اولا از ارشیا خوشم میومد ولی بعد ازاینکه فهمیدم که هیچ توجهی به میترا نداره ازش بدم اومد.
لبخندی زدم و حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد گفتم:نه اقای احتشام..شما از این جهت ناراحت نیستید..شماحسود هستید وبه ایشون حسودی میکنید،چون هم از لحاظ اخلاق..هم مهربونی و حتی چهره از شمابهترن.
_یادتون باشه که زن ایشون خواهر منه.
بلند شدم و گفتم:زن نه صیغه..شماره نفس رو بدید تا ازش ادرس بگیرم.
گفت:بهتون نمیخوره اینقدر گستاخ باشید!
_میبینید که هستم.
_بانفس چیکار دارید..خودم اونروز میرسونمتون.
نمیخواستم فقط چندثانیه دیگه اونجا باشم سریع بلند شدم و از اتاق خارج شدم ودر را کوبیدم...چند نفر از بیماران نگاهم کردند..مخصوصا مردی که فکر میکردم از اداره پلیس اومده..چون از صبح اینجابود و با معین کار داشت...
رفتم دم اتاق نگار و در زدم
_بفرمایید
رفتم داخل نشسته بود..پرونده رو به سمتش گرفتم و گفتم:تو ابدارخونه جا گذاشته بودم.
_اکی ممنون.
از اتاق خارج شدم و رفتم پشت میزم نشستم..امروز شلوغ تر از روزای دیگه بود چون دکتر کاظمی هم اومده بود

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 138
  • بازدید ماه : 138
  • بازدید سال : 1,389
  • بازدید کلی : 69,954
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /