loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 298 سه شنبه 26 شهریور 1392 نظرات (0)

صدای فریاد های بلندزینال حتی تو آشپزخونه هم میومد ورعشه مینداخت به تن وبدن لرزانم ...
دوباره نگاهی به تویوتا کمری وسانتافه ی برادرهای زینال انداختم وانگشت حیرت گزیدم از این همه تفاوت
وضع مالی بهرام وبهادر برادرهای زینال عالی بود ..وحالا نمیفهمیدم دلیل اینکه دستشون جلوی زینال دراز بود وادعای حق وحقوق میکردن چیه ..؟
-از خونه ی من گم شید بیرون ..هرچی حقتون بود بهتون دادم ...
صدا به قدری واضح بودکه جمع شدم تو خودم ..نمیفهمیدم ..نه زینال رو ..ونه خونواده اش رو ...
اگه زینال دارا بود ..چرا به برادرهاش کمک نمیکرد؟ ..

اگه برادرهاش بی پول بودن ..پس این ماشین ها واین بوی ادکلنی که تو تک تک اطاقها پیچیده چیه ..؟
-زینت ..؟؟
-ها خانم جان ..؟؟
-چرا زینال ...؟
دوباره صدای فریادش ..
-نترس خانم جان بیا بشین ..این کار هردفعه شونه ..
دستم رو گرفت وروی صندلی نهار خوری نشوند ..
-کار هردفعه شون ..؟
-اره خانم جان هرسری میان وزینال خان رو آتیشی میکنن ..آخر سر هم حرف حرف خودشون میشه ..
والا ما دیگه عادت کردیم به این سرو صدا ها ...

-آخه چرا ؟حرف حسابشون چیه ..؟
-راستش خانم جان اون جوری که من یادمه وشنیدم ..زینال خان همون اوایل فوت پدرومادرش سهم ارثشون رو خرید وپولشون رو کامل داد ..
بهرام خان وبهادرخان هم خوش وخندان پول رو گذاشتن تو جیبشون ورفتن که رفتن وپشت سرشون رو هم نگاه نکردن ..
یه قلب از شربت دست ساز زینت نوشیدم وبا تعجب پرسیدم ..
-مگه میشه زینت ..؟زینال برادرشونه ...

-آره چرا که نشه خانم جان؟ ..بهرام وبهادر برادرهای ناتنی زینال خان هستن ..
-چی ؟
-از مادر یکی واز پدر سوا ...زینال مال شوهر اول خانم بوده ..خب چی میگفتم؟ ...اها ..
بعد از چند سال که پولشون ته کشید ..وضع مالی زینال خان رو که دیدن هوا برشون داشت که اونها هم یه سهمی از این خال گسترده ببرن ..

سرهمون هروقت که کیسه اشون خالی میشه به هوای ارث ومیراث میان سراغ زینال خان ..
زینال خان هم بعد از کلی حرف وداد وقال ..مجبور میشه یه پولی بهشون بده تا دست از سرش بردارن ..

-بیچاره زینال ..
-اره خانم جان... بیچاره زینال خان که هیچ کس تو دنیا به خاطر خودش ورفتارش دوستش نداره
همه به فکر مال واموالشن ..به خاطر همینه که همیشه بداخلاق واخمواِ...
چون تا روی خوش نشون میده همه میخوان ازش سواری بگیرن وسرکیسه اش کنن ..

صدای نزدیک شدن قدم ها وبوی ادکلن برادرهای زینال وکوبیدن درباعث شد درجا بپرم ..
-نترس خانم جان ..ماشالا به شما چقدر ترسویی ..دیدی که گفتم کار هردفعه اشون همینه ..
بعد از چند دقیقه برادرهای زینال که هیچ شباهتی بهش نداشتن سوار ماشین هاشون شدن وراه افتادن ..
دلم به حال زینال سوخت ..زینت حق داشت هیچ کس به فکر خودش نبود ..
تنها کسی که خالصانه دوستش داشت واز جون براش مایه میذاشت همین زینت بود ...
یه وقتهایی فکر میکردم چون من هم مثل زینت نازابودم محبتش نسبت بهم بیشتر بود ...

نگاهم رواز جای خالی ماشین ها گرفتم وبه زینت که فرزو چالاک کارها رو راست وریست میکرد دوختم ...
-زینت بزار من پیازها رو خورد میکنم ..
-نمیخواد خانم جان دستهات بو میگیره ..
-چرا اینقدر باهام مهربونی زینت ...؟منم مثل تو چهار ساله که تو خونه ی شوهرم کار کردم ..دختر افتاب مهتاب ندیده که نیستم ...
با یاد اوری زن دوم شوهرم وبچه اش بغض گلوم رو گرفت ..این درد فراموش نشدنی بود ..
-ای وای خانم جان ..تا دو کلوم باهات حرف میزنم.. میری تو لب ...بیا بیا این گل گاو زبون رو ببر برای زینال خان که الان از سردرد داره زمین وزمان رو گاز میگیره ...
یه نفس گرفتم واز جا بلند شدم ...پیرهن ازادم رو مرتب کردم وسینی رو از دست زینت گرفتم ..
دلم میسوخت برای زینال ودوست داشتم یه جوری به جبران لطفی که بهم کرده وپناهم داده کاری براش انجام بدم ..
یه تقه به در زدم ..
-بیا تو زینت... دربازه ..
صدای همیشه محکمش....کم از ناله نداشت ..انگاری حق با زینت بود ..برادرهای ناتنیش بدجوری لهش کرده بودن ..
دروبازکردم ..اطاق به قدری تاریک بود که حتی نمیتونستم تشخیص بدم که کجاست ..
-منم پسرعمو ..برات گل گاو زبون اوردم ..
دستم به سمت پریز برق رفت که صداش بلند شد ...
-نمیخواد روشنش کنی ..سینی رو بزار رو میز کنارت وبرو بیرون ...
بهم برخورد ..من برای دلداری دادن اومده بودم نه فوضولی ...
سینی رو با غیظ روی میز کنارم گذاشتم وبدون اینکه بخوام تلخ شدم .درست مثل خودش ..درست مثل هنظل ..
-هرروز که میگذره میبینم دیگران حق دارن تا ازت بترسن وفراری باشن ..تنها چیزی که تو وجودت نیست اخلاقه ..
-تو کار من دخالت نکن دختر عمو ..تو هیچی از من وزندگیم نمیدونی ..
-اره حق با تو اِ ...من وتو هیچی از هم نمیدونیم ..ولی حداقل میتونی اگه قیافه نداری اخلاق درست داشته باشی ..
درجا لب گزیدم ..حقش نبود .حق نبود که صورت سوخته اش رو چماق کنم وتو سرش بکوبم ...
مگه اون چه گناهی داشت؟ اون هم یه نفر بود شبیه به من ..کاستی های بدنش به خواست خودش نبود ..

نگاه مستاصلم رو تو نگاه رنجیده اش دوختم ..اینبار حتم داشتم که تو اون تاریک وروشنای اطاقش ..نگاهش دیگه سربی نیست ..بلکه پراز گلایه ودل خوریه ..
-زینال ببخشید ..من ..
-بسه دخترعمو ..حرفت رو زدی ..تا یه کاری نکردی دست از حرمت داری بردارم ..برو بیرون ...
-زینال من واقعا متاسفم ..
-برو بیرون دختر عمو ..فقط برو
حق داشت دلگیر وعصبانی باشه ..حق داشت ...لعنت بردهانی که بی موقع بازمیشه ..
وقتی به خودم اومدم که در پشت سرم بسته شده بود ومن مونده بودم وکلی شرمندگی واستیصال
کاش میشد حداقل جبران کنم ..یا ..؟؟

لب به دندون گرفتم ..بدجوری خراب کرده بودم ..بدجوری ..
***
روزها پشت هم درمیون دلخوری وسرسنگینی زینال وعطوفت های ذاتی صابر وزینت میگذشت
ومن فارغ از درد جان سوزم عمر میگذروندم وسعی میکردم فراموش کنم قادری بوده ..هوویی بوده ...بچه ی چند ماه ای در بطن اون هوو بوده ...

سعی میکردم وسعی میکردم وسعی میکردم تا این درد که بدتر از مردن بود فراموشم بشه
ولی حیف... حیف که هیچ کدوم ازدردهام ...رنجهام پاک نمیشد ...فراموش نمیشد ...کهنه نمیشد ..

هنوز هم بعد از گذشت یک ماه نگاهم به گذشته بود ...
هنوز هم بعد از گذشت بیست وهفت روز از اون ویلونی وسرگردونی ..بی پناهی ونابودی ..دردش تازه بود ...سخت بود ..نفس گیر بود ..

روزهام رو میگذروندم درحالی که نمیدونستم خدا یه وقتهایی هم میتونه معجزه کنه ..
به اشاره ای زندگیت رو از این رو به اون رو کنه وتو حتی نمیفهمی ..نمیدونی که چه جوری یه دفعه ای بی بهانه تمام زندگیت بایه اشاره تغیر کرده ..

***
یه کفگیر برنج دیگه تو بشقابم خالی کردم که نگاهم به نگاه شوخ وشنگ زینت افتاد ...دستم همراه کفگیر تو هوا موند ...
زیر زیرکی دور سفره رو از نظر گذروندم زینال وصابر هم نگاهشون به کفگیر وبشقاب پراز برنجم بود ..
زیر لبی از زینت پرسیدم ..
-چیه ..؟
لبخند زینت باز شد ...
-هیچی خانم جان ماشالا بزنم به تخته ..نسبت به روزهای اول خیلی خوش اشتها شدی ...
بکش راحت باش ..غذا هست ...میخوای باز هم برات بیارم ..؟

صابر خنده اش رو فروخورد ..وزینال بی تفاوت به غذا خوردنش ادامه داد ...خجالت کشیدم از جمع ..
اشتهای باز شده ام تو این روزها ....مخصوصا برای منی که روزهای اول هیچ میلی به غذا نداشتم سوژه ی خنده های صابروزینت شده بود ...

حتی گه گاهی نگاه متعجب زینال رو هم حس میکردم که با همون اخم لم داده گوشه ی ابروهاش ..بهم نگاه میکنه ...
یه نفس گرفتم وبا خجالت کفگیر رو تو دیس برنج رها کردم ..
-وا چی شد خانم جان ..؟بکش.. گفتم که بازهم هست ..
با اینکه ولع بی حد وحصری داشتم لب ولوچه ی اویزونم رو جمع کردم ...
-نه ممنون ..همین کافیه ..
ولی زینت بها نداد وبا همون حس مادرانه اش یه کفگیر برام ریخت وبشقاب خورشت کنار دستش رو جلوم گذاشت ...
-بخور خانم جان ..بخور نوش جانت ...این چند وقته گوشت به استخوانت نمانده ...بخور قوت بگیری ..
اخمی به صابر کرد ..که صابر هم سر به زیر انداخت ..
خوشنود از کارزینت قاشق به دست گرفتم ولذت بردم از این غذا وطعام بهشتی ..

الحق والانصاف که دست پخت زینت عالی بود ..حتی بهتر از مادرشوهر بداخم وظالمم ..-وای زینت ...اونجا رو ...لواشک میفروشن ...
زینت یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت ...
-ماشالا بهت خانم جان ..از وقتی اومدیم بازار یه سره داری هله هوله میخوری ...
-میخوام زینت ...برام بگیر ...
-حالت بد میشه خانم جان ...
-نه حالم بد نمیشه ..
-گفتم نمیشه... بیا بریم الان زینال خان میرسه ناهارم مونده ...
-زینت ...!!
-نمیشه خانم جان ..دست من امانتی ...یه مو از سرت کم بشه ...جواب زینال خان رو کی میده .؟
با دلخوری چشم از بساط مرد گرفتم وپشت سر زینت راه افتادم .که نگاهم به زنبیل سنگین زینت افتاد ...
بی اراده چند قدم بلند برداشتم وسر زنبیل قرمز رنگ زینت رو گرفتم ...

-نمیخواد خانم جان ..
-با هم میبریم .. سنگینه ....
همون جوری شونه به شونه ی زنیت ..چشم میگردوندم ..
نگاهم روی مردم میچرخید ومیگردید ...روی مردهایی که دستهاشون رو حائل زن هاشون میکردن ..
یا زن هایی که اشاره وار با مردهاشون حرف میزدن ...
دلم گرفت ...تو چهار سال زندگی من وقادر شاید تنها شیش ماه عاشق واقعیم بود ...

بقیه اش خستگی ودوری وزخم زبون های زیور بود ...انگار از همون اول هم طلسم افتاده بود به زندگیمون ...
دلم تنگ شده بود برای یه همراهی معمولی ...برای یه دوستی وصمیمیت عادی ...

نگاهم رو زن ومردی که کنار بساط سبزی فروش ایستاده بودن موندگار شد ...
حسرت به دلم مونده بود برای یه همچین همراهی خالصانه ای ...سخت نبود ..وقت گیر هم نبود
ولی قادر همیشه دریغ میکرد ..برام وقت نمیذاشت وحالا میفهمم که نمیخواست وقت بذاره ..

ومن هر بار بیشتر از قبل میفهمیدم که اون علاقه ی اولیه زندگیمون شاید از روی عشق نبوده ...بلکه یه هو.س بود که بعد از چند ماه فروکش کرد وچیزی جز خاکستر ازش باقی نموند ...
با کشیده شدن دستم حواسم تازه جمع شد ...
-حالت خوبه خانم جان ..؟
پرده ای اشک رو با پلک زدن کنار زدم ..
-خوبم زینت ...خوبم ..
-ناراحتی که برات نگرفتم؟ ..به خدا میترسم معده ات تاب نیاره ...
-نه زینت ..درد من این چیزها نیست ...
زینت رد نگاهم رو گرفت ولی چون مرد وزن رفته بودن چیزی حالیش نشد ...
-بریم زینت ...بریم الان زینال سر میرسه ..غر میزنه به جونمون ...
زینت هم بی حرف پشت سرم راه افتاد ..انگار میدونست این حال خراب از اون ناله های وقت وبی وقته که تن وبدنم رو بدجوری ضعیف کرده-زینت ...؟
-بله خانم جان ..؟
-برام نون جیکه ای میپزی ...؟خودم بلد نیستم ...
زینت با چشمهای ریز شده خیره شد بهم ...
-نون محلی خانم جان ..؟
با خجالت انگشتم رو روی سنگ کابینت کشیدم ...
-آره امروز داشتم از خرید برمیگشتم بوی نون کل کوچه رو برداشته بود ...میپزی برام ..؟اصلا خودم هم کمکت میکنم ...
زینت سرخم کرد ولی همچنان نگاه تیزش رو من بود ...کم کم لبخند محوی رو لبش نشست ...
-چرا درست نکنم خانم جان ..عصری مایه میگیرم ..فردا خروس خون برات میپزم ...
برای اولین بار با مهر دست انداختم دور گردنش ...
-وای دستت درد نکنه ...چقدر تو خوبی زینت ...
صبح فردا اولین قرص نون که تو دستهام نشست ..با شدت بو کشیدم ...
-وای چه بوی خوبی میده زینت ...چقدر هو.س کرده بودم ...

با ولع یه تیکه رو به دندون گرفتم ..لذ.ت خوردن اون یه تیکه نون بیش از اندازه بود ...
ولی به لقمه ی سوم وچهارم نرسیده بودم که با حس حالت تهوع دست کشیدم ...

زینت که با لبخند نگام میکرد با تعجب چشمهاش رو ریز کرد ...دستم رو جلوی دهنم گرفتم واز زینت وبوی کلوچه ها فاصله گرفتم ...
ولی حالت تهوع بیشتر شد ...قدمی عقب گذاشتم

-چی شد خانم جان ..؟چرا نمیخوری ...؟
دلم پیج میرفت ..انگار که تو دلم آشوبه ..
-نمیتونم زینت ..حالت تهوع گرفتم ...
-وا خدامرگم بده ..اینها که تازن..همین صبحی درستشون کردم ...
ولی من دیگه نمیشنیدم ...یا شاید هم میشنیدم ونمیفهمیدم ...
با حس طغیانی دروجودم به سمت شیر اب گوشه ی حیاط دویدم ..وعق زدم ...سرشدم ولخت وعق زدم ...

-خاک به سرم چی شد خانم جان ...زینال خان ...صابر ..؟
صدای فریاد زینت سوهانی بود برای دل اشوب زده ام ...
دستش رو چنگ زدم ..وهمون طور که با دست دیگه ام معده ی مچاله ام رو میفشردم با کمترین توان نالیدم ...

-نمیخواد زینت حالم خوبه ...
ولی حرفم دروغ بود ..چون دوباره عق زدم ...
-چیه زینت ...چه خبره صبح اول صبحی ...
زیبنت بی توجه به حرف من ..ازهمونجاداد زد ...
-خانم جان حالش بده ...
صدای شق شق دمپایی تو گوشم پیچید ومن بازهم با بوی بدن ودستهای زینت که اطرافم رو احاطه کرده بود عق زدم ...
-یا پنج تن چت شد اخه ...
همینکه صابر به کنارم رسید ..از بوی بد بدن ولباسهاش بینیم رو چین دادم ...
خدایا چه سری بود که همه چیز بوی نا وترشیدگی میداد ...
یا ا... صابر ماشین رو روشن کن ببریمش دکتر ...
دوباره با ناتوانی دست زینت رو فشردم ...
-نمیخواد ...
-ها ..؟چی میگی خانم جان ..؟
صدای زینال از بیخ گوشم بلند شد ..
-چی میگه زینت ..؟
-نمیخواد زینت خوبم ...
-میگه خوبم زینال خان ...
-چته سمن ..؟
خسته از اون همه انقباض وانبساط معده ام همونجا کنار شیر اب ولو شدم ...تیکه های هضم نشده ی نون منظره ی بدی به وجود اورده بود ودردم رو بیشتر میکرد ..بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمم چکید ...از اون همه فشار بدنم به لرزه افتاده بود ..
-یا خدا داره غش میکنه اقا ...
چشمهام خود به خود بسته میشد ...نایی برای باز نگه داشتن این پلک های خسته نداشتم ...
-بلندش کن زینت ...
زینت دست انداخت زیر بازوم ولی با حس بوی نون محلی دوباره دست زینت رو با اخرین توانم عقب زدم وعق زدم ..
-اقا یه کاری کنید .. جون به تنش نموند ...
-میگی چی کار کنم؟ ..اینکه یه سره عق میزنه ...
درد خاری تو دلم پیچید ...از کنار دل وروده ی ملتهبم گذشت وقلبم رو سوزوند ..
زینت خواست بازوم رو بگیره که با کف دست مانعش شدم ...
-نیا جلو حالم ...اوغ ...
-چی کار کنم پس ...؟
اَه پاشو ببینم زینت ...
دست سوخته ی زینال بازوم رو گرفت ..وتو یه حرکت بلندم کرد ...ولی پاهای بی جونم ...دستهای لرزونم ...توانی نداشت ..
خدا روز مرگمه نه ...؟چرا اینقدر زود ..چرا اینقدر نزدیک ..؟من که هنوز بیست ودو سالمم نشده ...
من که هنوز مادر نشدم ...کودکی نداشتم ...اغوش پرمحبتم رو نصیب هیچ نوزادی نکردم ...رحم بکرم هنوز هم وظیفه اش رو انجام نداده ...

-راه بیا سمن ...
نالیدم ...
-نمیتونم زینال ...
اشکم ازاین همه ناتوانی چکید ...بوی خوشی زیر بینیم پیچید ...بوی دود بود وخاک نم خورده ...
بویی که از لابه لای استین های گشاد زینال ودکمه های ریز پیرهنش به مشامم میرسید ...
حالت تهوعم کمتر شد ولی دیگه توانی نبود ...

زانوهام خم شد وهمونجا رو زمین موندگار شد ..دیگه توان نداشتم ..به خدا که توان نداشتم ..
تو یه لحظه با حس بازویی زیر زانوم به خودم لرزیدم وبه فاصله ی چند ثانیه برای اولین بار اغوش مردی رو تجربه کردم که میدونستم نیمیش سوخته است ...چروکیده ومشمئز کننده ..
تو اغوش زینال بودم با همون بوی نم خاک ودود ...

بو کشیدم تا این جوشش وچرخش رو کمی اروم کنم ...
-حالم خوش نیست زینال ...
-خوب میشی ...
چقدر سرد ...چقدر سنگی ...انگار فرقی نداشت من رو به موتم یا مرد گوژپشت محل
اشک دیگه ای چکید که همونجا تو کاسه ی چشمهام موندگار شد ...
-نکنه دارم میمیرم .
-خفه شو سمن ..هیج کس قرار نیست بمیره ...
-دروبازکن صابریا الا ..
با بی حالی روی صندلی عقب خوابوندم ...
-تو کجا زینت؟ ...مگه نمیبینی کنارش که باشی حالش بد میشه ...
-اخه اقا ..
-برو زینت تا تلف نشده ببریمش دکتر ...
پلک هام ناخواسته روی هم میوفتاد ...
-سمن سمن ..دختر عمو بیدار شو ...
چشم بازکردم ...سرم روی زانوی زینال بود وصابر با سرعتی سرسام اور میروند ..ومیروند ...
-دارم میمیرم زینال ...
-تو غلط میکنی وهفت جدو ابادت ...خودت رو جمع کن ...
پلکهام روی هم افتاد ...که با حس ضربه ای روی صورتم چشم بازکردم ...
-پاشو نخواب ...بهم بگو چته ..چی شد حالت بد شد ..؟
-نمیدونم نون خوردم بعد حالم بد شد ...
-حتما مسموم شدی ...
پلک های خسته ام یاری نمیکرد ومدام ومدام بی اراده ی من ..رو هم میلغزید وبسته میشد ...
صدای نعره مانند زینال زهره ام رو ترکوند ..
-میگم نخواب ..
زمزمه کردم .
-بیدارم ..نمیخوام ..
-خوبه ...بجنب صابر ..نکنه میخوای جنازه اش رو برسونی بیمارستان ..
-خدا نکنه اقا دارم با بالاترین سرعت میرم ...
-سمن نخواب ...
پلکهام رو باز نگه داشتم ونجوا کردم ..
-بیدارم ..داد نزن ..
-داری میخوای احمق ...به من نگاه کن
به زور از لای پلک های بهم چسبیده ام بهش نگاه کردم ...از این فاصله پوست سوخته ی گردنش توی ذوق میزد ..
ولی دیگه برام مهم نبود همینکه بوی خاک نم خورده نمیذاشت عق بزنم ...حاضر بودم تا اخر دنیا هم کنارش باشم ..

-سمن میشنوی صدامو ..نخواب ..
بازوش رو لمس کردم ..
-داد نزن زینال ..تروخدا ...داد ...نزن ...نمی...خوابم ...نمی ...
ولی خوابیدم ...دست خودم نبود ...قدرت باز نگه داشتن این چشمها کار من نبود ..
دیگه حتی صدای فریاد زینال هم نمیتونست لای این پلک ها رو به اندازه ی ارزنی بازنگه داره ...حتی خود خدا هم عاجز بود ..


-سمن سمن صدامو میشنوی ...
دلم میخواست بگم ..میشنوم ..داد نزن .فریاد نکن ...
این گوش واین تن ..دیگه توانی برای شنیدن فریاد های از ته هنجره ات ندارن ..ولی حیف که نه قدرتی برای کلام داشتم ونه انرژی ای برای چشم گشودن ...
-بجنب صابر از حال رفت ...
از حال رفتم؟من ...من که بودم ومیشنیدم فقط خسته بودم

سرد بودم ..سرد سرد ..لبهام بهم میخورد تو اون گرما ...سرده ..سرده خدایا سرده ...
-سمن جشمهاتو واکن ..
حتی تو این شرایط هم ضربه های روی گونه ام بی تاثیر بود ...صدای ترمز وحرکت روبه جلو نالمه ام رو بلند کرد ...
دستی من رو کشید تو اغوشی گرم ...
-سمن سمن باتوام ..صبر کن رسیدیم ..
رسیدیم ...رسیده بودیم ...بالاخره به اون بهشت موعودی که میخواست رسیده بودیم ...
دیگه حتی نگران صدای گوش خراش وفریاد های زینال هم نبودم ..دیگه حتی نگران خودم هم نبودم ..
رسیده بودم به این سکوت مطلق واین ارامش تموم نشدنی ...
دستم که سوخت اخ ارومی گفتم ..
-بیدار شدی خانم جان ..الهی درو بلات به جونم چی شدی اخه ...
پلکهای چسبناکم به زور باز شد ...از همونجا هم قامت بلند زینال رو کنار پنجره میدیدم ...
با همون صورت نیم سوخته ..سخت وسرد خیره شده بود به من ...
منی که همه چیز رو ده تا میدیدم ...زینال رو ..زینت رو ...اطاق رو ..
چشمهای زینال دوباره سربی شده بود ...سرد وسخت ..ترسناک تر از پوست چروکیده اش ...
چت شده زینال ...دوباره که سنگی شدی ...سربی شدی ...ترسناک شدی ...
کم کم داشتم فکر میکردم تو اون قفسه ی سینه ی پهن یه دلی هم میتپه که میتونه مهربون بشه ..میتونه نگران بشه ...
ولی حالا ..بازهم که شدی همون زینال سابق ...
نگاه ازش گرفتم ...قدرت میخواست خیره شدن به صورت این مرد که من نداشتم ..
-خانم جان بهتری ...؟
-سرم گیج میره زینت ...
-چیزی نیست خانم جان فشارت افتاده بود پائین ...سرمت که تموم شه خوب میشی ...
-چم شده بود زینت ...
زینت نگاهش رو دزدید ...
-دکتر به زینال خان گفته مسموم شدی ...
بی اعتماد به حرف زینت دوباره نگاهم به کلون چشم های زینال گیر کرد ولی زینال با حرص پشت به من کرد ...
-ولی تو هم از اون نون ها خوردی ...
زینت کلافه شد ..
-نمیدونم خانم جان ..شاید معده ات ضعیف شده ...یه چند تا دوا و امپول داد که حالت بهتر بشه ...
با سستی چشم بستم ...باور نداشتم این حرفها رو ..اون حالت تهوع ناگهایی رو..اون همه عق زدن ومعده خالی کردن ...
الکی نبود ...ولی دلیلی هم برای پیگیری نداشتم ...
شاید مریض بودم ..شاید هم رو به موت ..چه فرقی داشت ..اسمون زندگیم تیره تر از وضعیت الانم نمیشد ..
تو این اوضاع وانفسا ..به قدری درد تو دلم تلمبار شده بود که درد جسمی درمقابلش مثل یه وزرش باد بهاری بی اهمیت بود ...
چه فرقی میکرد قراره بمیرم یا قراره زنده بمونم ولحظه به لحظه زیر بار تحقیرها جون بدم ...
بی قادر ...بی سرپناه ..بی عشق ومحبت ...با این درد کمر شکن خیانت ..زیر بار این همه منت ...نبودنم بهتر از هست بودنم بود ...
سست ترو بی حال تر از اون بودم که حتی پلک هام پرش داشته باشه وهمین هم باعث شد که صدای زینت به گوشم برسه ...
-خانم جان خوابیدی ..؟
جوابی ندادم ...اونقدر بی حال بودم که نایی برای لب بازکردن نداشتم ..
صدای گریه ی زینت اما ...گوشهام رو تیز کرد ...
-خدامنو ببخشه ...
زینال تشر رفت

-هیس زینت ممکنه بیدار بشه ...
صدای ناله مانندش دلم رو ریش کرد ..یعنی دردم اینقدر بده که زینت رو به ناله انداخته ..؟
-بعد از این همه سال دروغ گفتم زینال خان ...
-به صلاح خودشه ..
-چه صلاحی اقا ...؟میدونید اگه بفهمه داره بعد از چهار سال مادر میشه چقدر ذوق میکنه ..؟
-گفتم ساکت زینت ...
احساس کردم تا ته جگرم سوخت ...مادر میشدم ...؟احمقانه بود ...یه دروغ شیرین وتلخ ...
منی که چهار سال زیر سقف خونه ی قادر زندگی کردم وهمبسترش شدم مادر نشدم ...
حالا چه جوری بعد از این همه جدایی تحفه ی مادر شدن نصیبم شده ...
-آقا بذارید بهش بگم ...
-اَه زینت بسه دیگه ...وقتی گفتم نه یعنی نه ..
-به خدا خوشحال میشه اقا ..همه ی زجرش تو این چند وقت از اجاق کوریش بود ...من دردش دونوم...به خدا که کمر خم میکنه ...
-پاشو زینت ..اینقدر درگوشش میگی که بیدار بشه وبفهمه ...پاشو برو بیرون ...
-اقا خواهش میکنم ...
-گفتم که نه ...پاشو برو بیرون
صدای باز وبسته شدن در نشون از رفتن هردوشون داشت ..حتی به خوبی میتونستم حس کنم اطاق از بوی درد ونم خاک خالی شده ...
یه قطره اشک بی اجازه ...بی حرف ...بدون وسواس از گوشه ی چشمهام سرخورد تا بناگوشم ...
مادر میشدم ...؟محال بود ..ولی اگه میشد ...اگه خدا درهای رحمتش رو به روم باز میکرد ..
یا الله ...یعنی باور کنم نظرکردی ..؟باور کنم گوشه ی چشمت این بنده ی حقیر رو هم دیده ...این سمن بی حس مادری رو هم دیده ..؟
لای پلک نیمه بازم باز شد واشکهای بعدی جاری ...
خوشحال بودم ..؟نمیدونستم ..
ذوق زده ..؟نمیدونستم ...
فقط سست بودم ..شیرینی وحلاوت خبر مادر شدنم ...کرختم کرده بود ...
درست مثل یه شراب هفتاد ساله که اروم اروم تو وجودت پخش میشه ...کرختت میکنه ...مستت میکنه ...نئشه ات میکنه ...
کف دستم رو به اروی روی شکم تختم کشیدم ...یعنی باید باور میکردم که نطفه ای تو این رحم شکل گرفته ...؟
مهمتر از اون بچه ای از جنس من وقادر تو بطنم بزرگ شده ...بارور شده ...؟
خدایا معجزه یعنی همین نه ..؟همین که تو عرض ثانیه ها ودقیقه ها بفهمی مادر شدی ..بفهمی بعد از چهار سال والد نشدن ...بچه ای از پوست وگوشت خودت تو ووجودت زندگیش رو اغاز کرده ...
پس تمام اون عق زدن ها ...حالت تهوع ها ...چه شیرین بود که بدونی اون حال خراب نتیجه ی این خبر خوشه ...
یه لبخند نرم اومد ونشست کنج لبم ...
بچه ی من ..کودک چند ماه ی من ...تو فرزند منی ...جزئی از ذات من ومرحمت خدا ...
فرزندی از وجود من وقادر ...قادر ..؟قادر ..!
بعد از چهار سال که مادرت از خونه پرتم کرد بیرون وتو با نامردی تموم دم از وارث وزن دوم حامله ات زدی ..
حالا خدا یه راه جلوم بازکرده ...بچه ی تو ...فرزند تو ...جزئی از وجود تو ...
حالا میخوام ببینم با این بچه چه میکنی ..با این بهانه ای که چهار سال به رخم میکشیدی ...
بازهم میتونی بالغ نشدنم رو ..اجاق کوریم رو ..رحم خالیم رو پتک کنی و رو فرق سرم بکوبی ...؟
امید تو دلم درخشید ..با این بچه شاید میتونستم دوباره خونه ی خالیم رو گرم کنم ..
شاید قادر دوباره اهلی میشد ..شاید میشد بشه همون مرد واله وشیدای گذشته ...
اگه میشد ..اگه این بچه با حرفهای زینت واقعا وجود داشته باشه ...دیگه میتونم برگردم سر زندگیم وشاید قادر هم از خر شیطون پیاده میشد وزن دومش رو طلاق بده ...
طلاق بده ..؟زن حامله رو سمن ...؟چقدر سنگدل شدی ...نکنه ذات سنگی زینال رو تو هم تاثیر گذاشته ..
نکنه کمال همنشین تو رگ وپی بدنت جاری شده ...مگه نشنیدی که حامله است ..اون هم بچه ی قادر رو به شکم میکشه ...
خار حسادت تو وجودم پیچید ...
چطور دلت اومد قادر ...؟چطور دلت اومد ...؟چه جوری تمام اون عشق بازی ها رو فراموش کردی ..؟
به پهلو چرخیدم وسرم رو تو سینه ام فرو کردم ..شونه هام لرزید از اون همه درد ..
اینکه مردی که عاشقشی جوری سنگ بشه که همبسترش ..هم بالینش وزندگیش رو ازت سوا کنه ...بد دردی بود این درد ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 121
  • بازدید ماه : 121
  • بازدید سال : 1,372
  • بازدید کلی : 69,937
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /