loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 344 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)

قسمت اول :
- پوریا پاشو.
- چیه مهسا جون ؟ چی شده؟
- یه صداهای ترسناک داره از بیرون کلبه میاد
- خیالاتی شدی بخواب .
- نه باور کن دارم راست میگم . مثل اینکه دور کلبه ما چند نفر دارن بلند بلند می خندن. صدای خنده وحشتناکی دارن . تو رو خدا پاشو
- مهسا جون من خیلی خسته ام . اگه خوابت نمیاد برو تو سالن تلویزیون رو روشن کن و خودت رو سرگرم کن تا خواب بری.
- نه من می ترسم تنها برم . بیا با هم بریم.
- نه امشب مثل اینکه نمی خوای بزاری راحت بخوابم . کاش اصلاً اینجا نیومده بودیم و همون تهران می موندیم. بیا بخاطر اینکه خیالت راحت بشه میرم بیرون و اطراف کلبه رو می گردم تا مطمئن بشی کسی نیست.
- نه تو رو خدا نرو . من تنها می ترسم اینجا باشم . تو هم نرو خطرناکه
- خیلی بچه ای مهسا . باورم نمیشه این حرفا رو بزنی
- بیا در کلبه رو قفل کنیم یه چیز هم بزاریم پشتش تا صبح کنار هم بیدار باشیم . فردا صبح زود هم از اینجا میریم .
- مهسا دیگه داری شورش رو در میاری این حرفا چیه . همین جا بمون من میرم دور کلبه رو می گردم تا خیالت راحت بشه زود برمی گردم.
پوریا دستم رو پس زد و با عصبانیت رفت بیرون از کلبه .
همه بدنم داره از ترس می لرزه.
چرا حرفم رو قبول نمی کنه.
از ترس نمی تونم گریه کنم.
عرقم زده.
باز صدای قهقهه وحشتناکی از بیرون از کلبه بلند شد.
معلومه خیلی به ما نزدیکن.
جرات نمی کنم در کلبه رو باز کنم و پوریا رو صدا کنم.
خدا کنه زود تر برگرده.
دارم از ترس می میرم.
یهو یه سیاهی اومد جلو پنجره و شروع کرد به جیغ زدن.
از ترس از پس افتادم.
زبونم بند اومده.
هرکار می کنم نمی تونم داد بزنم.
یهو نگاهم به اتاق خوابمون افتاد .
یکی داره چراغش رو خاموش و روشن می کنه.
نه از یکی بیشترن.
دارن با هم حرف می زنن .
جرات ندارم برم ببینم کین اینا.
یهو یه صدای وحشتناک از پشت بوم اومد.
انگار یکی داره با پتک می زنه تو سقف .
الانه که سقف بریزه.
از تو آشپزخونه هم صدای بهم خوردن ظرفا بلند شد.
انگار چند نفر دارن ظرفای خونه رو به سمت هم پرتاب می کنن و بلند بلند می خندن.
قسمت دوم :
در خونه باز شد و پوریا اومد تو خونه.
یهو همه صداها خاموش شد.
انگار خدا همه دنیا رو بهم داد.
خودم رو پرت کردم تو بغلش.
- پوریا جان بیا همین امشب بریم تهران. من دارم از ترس می میرم.
- باشه عزیزم. حالا بیا بریم بخوابیم . خیالاتی شدی.
- دیوونه ای تو . من میگم همین الان بریم تهران
یهو دست انداخت دور پاهام و بغلم کرد و من رو انداخته رو شونه و داره می بره تو اتاق خواب.
حالا وقت گیر آورده این پوریا.
ولم نمی کنه و داره می برتم رو تخت.
یهو از همون بالا نگاهم به پاهاش افتاد.
چشام داره از حدقه در میاد.
این که پاهاش گرده و سم داره
قدرت ندارم جیغ بزنم.
الانه که قلبم از سینه ام بیفته بیرون.
پرتم کرد رو تخت و شروع کرد به خندیدن.
صورتش وحشتناک شده و داره بلند بلند می خنده.
بقدری صداش بلنده که گوشام رو گرفتم و چشام رو بستم.
فقط جیغ می زنم.
یه مدت که گذشت دیدم صدای خنده هاش تموم شد.
چشام رو باز کردم.
دیگه اثری ازش نیست.
یهو بغضم ترکید و دارم با صدای بلند گریه می کنم.
خدایا نجاتم بده.
نمی دونم این موقع شب از کلبه بیرون برم یا نه.
می ترسم برم بیرون و باز گرفتار بشم.
بقدری بیرون تاریکه که همینجور هم من می ترسم چه برسه به الان که دیگه این صحنه ها رو هم دیدم.
اگه پوریا بیاد هم نمی دونم خودشه یا باز از این موجودات عجیب و غریبه که خودش رو به شکل پوریا در آورده.
اگه از اینجا نجات پیدا کنم دیگه هیچ موقع شمال نمیام .
تا عمر دارم از تهران خارج نمیشم.
نگران پوریام.
چرا نیومد.
خدا کنه طوریش نشده باشه.
نکنه کشته باشنش این موجودات وحشتناک
قسمت سوم :
باز سر و صدای این موجودات عجیب و غریب شروع شد.
دیگه تحمل ندارم.
باید هر جور هست از گیرشون فرار کنم.
با همه وجودم سعی دارم بر ترسم غلبه کنم و همه توانم رو تو پاهام جمع کردم و در کلبه رو باز کردم و دارم از کلبه خارج میشم.
نمی دونم از کدوم سمت باید برم . از بس همه جا تاریکه که حتی جلوی پام هم مشخص نیست .
بی اختیار به یه سمت دارم فرار می کنم.
از بس سریع دویدم که صدای نفس زدنم رو دارم می شنوم.
دیگه صدایی از اون موجودات عجیب و غریب نمیاد.
فکر کنم از دستشون فرار کردم و دیگه اینجا نیستن.
یهو یاد پوریا افتادم.
بیچاره پوریا که همونجا موند.
نمی دونم الان چه وضعی داره.
بی هدف دارم راه میرم .
وسط جنگل گم شدم.
هرچی میرم این درختها تمومی ندارن.
خدا کنه گرفتار حیونای جنگلی نشم.
آخه اون کسی که کلبه رو به ما اجاره داد می گفت زیاد داخل جنگی نرین چون ممکنه حیونای جنگلی بهتون حمله کنن.
یه خورده که به راهم ادامه دادم از دور یه نور به چشمم خورد.
هر چی که به سمت نور می رم داره بزرگتر میشه.
فکر کنم نجات پیدا کردم.
اینجور که معلومه رسیدم به یه روستا.
باید ازشون کمک بخوام که بریم دنبال پوریا و اونو نجات بدیم.
صدای ساز و آواز بلنده.
فکر کنم عروسی دارن.
رسیدم بهشون .
عجب بزن و برقصیه.
لباس های محلی تنشونه و دارن اون وسط همه می رقصن.
خیلی خوشن اینا.
فعلاً که نمیشه ازشون کمک خواست بزار عروسی تموم بشه تا بعد از چند نفر بخوام بیان همراهم تا بریم دنبال پوریا.
یه گوشه نشستم و دارم اینا رو نگاه می کنم.
بی خیال بودم که یکی گفت :
- مهسا جان
رومو برگردوندم.
وای نه این که پوریاست.
از خوشحالی از جام پریدم.
- پوریا تو اینجا چیکار می کنی؟
- من که از همون اول اینجا بودم. تو یهو غیبت زد
- چی میگی؟
- تو چی میگی ؟ یهو رفتی و چند وقت ازت خبری نبود.
اصلاً نمی فهمم پوریا چی میگه . نکنه سرش خورده به جایی و داره پرت و پلا میگه.
- پوریا اینجا کجاست ؟ اینا کین؟
- مهسا حالت خوش نیست؟ اینجا روستای خودمونه و الانم عروسی خواهرته. یعنی خونواده خودت رو هم یادت نیست.
- پوریا جان تورو خدا شوخی نکن . من حوصله شوخی ندارم.
- تو شوخیت گرفته . بعد از چند روز که گم شدی حالا برگشتی و میگی هیچکس رو نمی شناسی. نکنه بچه هامون رو هم یادت نیست؟
- چی؟ بچه؟ من و تو تازه دیروز عروسیمون بود و واسه ماه عسل اومدیم اینجا که این اتفاقات افتاد.
- نه واقعاً که مخت عیب پیدا کرده . ما الان ده ساله که زن و شوهریم و دو تا بچه هم داریم.
- پوریا بسه دیگه . چقدر لوسی . این حرفا چیه.
- بزار بگم بچه هامون بیان.
پوریا صداش رو بلند کرد و از دور دو تا بچه دارن به سمت ما میان.
تاریکه و زیاد نمی تونم همه جا رو ببینم.
نزدیکم شدن.
دو تا پسر خیلی زشتن که دارن بهم نزدیک میشن.
وای نه اینا بچه های منن مگه میشه.
خودشون رو انداختن تو بغل من.
فقط میگن مامان
چقدر سنگینن
هاج و واج موندم .
از بس هولم دادن که خوردم زمین.
یهو نگام به پاهاشون افتاد.
زبونم بند اومده .
قلبم داره از تو سینه ام در میاد.
اینام که بجای انگشت پا سم دارن.
بقدری این صحنه وحشتناکه که زبونم بند اومده.
اصلاً قدرت ندارم که داد بزنم.
یکیشون که کوچیکتره اومد پیراهنم رو زد بالا و سینه ام رو در آورد و داره شیر می خوره.
وای عجب شیری داره از سینه ام میاد.
از بس زیاده که داره از کنار دهنش می ریزه.
باورم نمیشه.
سینه های من چطور اینهمه شیر آوردن.
نکنه اینا واقعیت داشته باشه و من واقعاً مادر اینا باشم.
قسمت چهارم :
- مهسا عروسی تموم شد بیا بریم خونه دیگه
- خونه؟
- آره دیگه خونه خودمون.
- تورو خدا منو ول کنین بزارین برم . اینجا کجاست؟ شماها کی هستین ؟ پوریای من کجاست؟ تو چرا شکل پوریا هستی؟
- این حرفا چیه مهسا . زشته . بیا بریم خونه
چاره ای ندارم.
نمی دونم چیکار کنم.
به همراه این موجودات عجیب و غریب داریم میرم به سمت خونه.
رسیدیم به یه خونه متروک که تاریکه و فقط یه چراغ نفتی اون وسط گذاشتن که تا یه حدودی خونه رو روشن کرده.
به دور و بر خونه نگاه می کنم چقدر آشناست.
خوب که نگاه کردم یادم اومد.
اینا همه وسایل خونه من هستن و اینجا هم خیلی شبیه به خونه پوریاست.
غیر قابل باوره.
جهیزیه من اینجا چیکار می کنه.
چشام باز مونده.
همه وسایلم مو به مو اینجاست .
انگار همه وسایلم رو یکجا آوردن اینجا.
نکنه دارم خواب می بینم .
چندبار زدم تو صورتم
نه خواب نیستم و همه چیز واقعیه.
اون مرده که شکل پوریاست رو کرد به من.
- مهسا جان امشب پدر و مادرت میان خونه ما
- پدر و مادر من ؟
- آره دیگه . پاشو غذا درست کن . بابات قورمه سبزی دوست داره حتماً قورمه سبزی درست کن حالا چیز دیگه ای هم دوست داری در کنارش آماده کن.
وای این از کجا می دونه بابام قورمه سبزی دوست داره.
بابام عاشق قورمه سبزیه و مامانم مجبوره هفته ای دو سه بار قورمه سبزی درست کنه.
رفتم تو آشپزخونه.
اونجام یه چراغ نفتی روشنه که تا یه حدودی همه جا رو روشن کرده.
اینجام همه وسایل منه.
هنوز نمی تونم باور کنم اینا رو.
یهو چراغای خونه روشن شد.
اون مرده گفت .
برق اومد.
حالا که همه جا روشن شد باورم شد که تو خونه پوریام.
خونه ای که جهیزیه عروسیم رو داخلش چیدیم.
دقیقاً همه وسایل همونجایی هستن که خودمون گذاشتیم.
باور کردنی نیست حتی مواد غذایی که تو یخچال گذاشتیم دقیقاً همونایی که مامانم دیروز خرید و گذاشت داخل یخچال.

قسمت پنجم :
اینجا همه چیز عجیب و غریبه.
انگار همه زندگی من یکجا اومده اینجا.
فقط ده سال از زندگی من گذشته و دو تا بچه دارم.
نمی دونم چه اتفاقی افتاده و من چطور به این جا آورده شدم.
تو خونه بودیم که در خونه رو زدن.
اون موجوده که شکل پوریاست گفت :
- مهسا جان پاشو مامانت اینا اومدن.
- مامانم
- آره دیگه.
در خونه رو باز کردم .
باورم نمیشه
مامان و بابای خودم هستن.
دقیقاً خودشونن.
هرچی که نگاه می کنم هیچ فرقی بین اینا و پدر و مادر واقعی خودم نمی بینم.
فقط همون پاهاشون که مثل همه آدمای اینجا گرده و به شکل سمه
حتی حرف زدنشون هم دقیقاً مثل پدر و مادر خودمه.
مادرم یه حرفای خصوصی بهم می زنه که مطمئنم فقط مامانم از اینا با خبر بود.
مات و مبهوت موندم.
اگه این مامانم نیست پس اینارو از کجا می دونه .
نکنه همین زندگی واقعی منه و اون زندگی خیالی بوده.
حتی عادتای غذا خوردن بابام هم دقیقاً هموناست.
بابام همیشه غذاش رو با ترشی زیاد می خوره . این مرده هم که جای بابامه دقیقاً داره همین کار رو می کنه.
خوب که نگاه می کنم حالت گرفتن قاشق تو دستش و نحوه غذا خوردنش دقیقاً عین بابامه.
دیگه کم کم داره باورم میشه که من مال این زندگی هستم و اون زندگی یه خواب بوده.
پدر و مادرم رفتن و اون مرده گفت :
- مهسا من بچه می خوام
- چی؟
- میگم بیا بچه دار بشیم
- ما که بچه داریم
- نه باید بچه هامون زیاد بشن.
- همین دوتا خوبه
- نه من 10 تا بچه می خوام
- باشه.
- همین الان بیا بچه دار بشیم.
- نمی بینی بچه ها بیدارن . بزار بخوابن بعدش باشه
- اینجا کسی نمی خوابه .
- یعنی چی؟
- مهسا داری دیونم می کنی . خواب مال آدماست ما که نمیخوابیم.
- چی ؟ مگه ما ادم نیستیم؟
- نه . ما جنیم. این حرفا چیه می زنی مهسا یعنی تو نمی دونی ما جنیم.
- وای نه . من جن نیستم من آدمم .
- دست از این حرفا بردار مهسا . همه ما جنیم. حالا آماده شو واسه بچه دار شدن.
- بیا بریم تو اون اتاق
- نه همینجا خوبه
دیوونه مثل وحشیا لباسم رو در آورد و جلوی بچه ها می خواد با من رابطه زناشویی برقرار کنه.
باید فرار کنم.
اگه حامله بشم دیگه واسه همیشه اینجا گرفتار میشم.
اونم حامله از یه جن .
- پوریا میشه برم دسشویی یهو دسشوییم گرفت
- نه . بعداً برو
- نمی تونم تحمل بیارم.
- باشه برو و زود برگرد.
رفتم داخل حیاط و به سرعت یه لباس تنم کردم و اومدم بیرون از خونه.
باید فرار کنم
اما نمی دونم کجا برم.
بهتره برم به سمت جنگل.
با تمام توانم دارم می دوم.
باید تا اونجایی که می تونم از اینجا دور بشم.
باورم نمیشه گرفتار اجنه شده باشم.
از بس دویدم که پاهام بی حس شده و نمی تونم رو پام بند بشم.
یه چند لحظه ایستادم.
همین که نفسم یه خورده سر جاش اومد دیدم یکی گفت .
- مهسا کجا میری ؟
رومو برگردوندم.
وای نه کنار خونمون هستم . پس اینهمه دویدم چی شد.
اصلاً همه چیز اینجا عجیب و غریبه . یکساعته دویدم حالا همونجایی هستم که اول بودم.
این جنه که شبیه به پوریاست داره میاد به سمتم.
نه نمی خوام ازش بچه دار بشم.
باز شروع کردم به دویدن. یهو افتادم تو یه چاله
دیگه چیزی یادم نمیاد.
بیهوش شدم.
قسمت ششم :
چشام رو باز کردم.
سرم خیلی درد می کنه.
یه خورده اینور و اونور رو نگاه کردم.
به نظر تو بیمارستانم.
یعنی اجنه بیمارستان هم دارن.
باورم نمیشه .
چه بیمارستان مجهزی هم هست.
در اتاق باز شد و یه پرستار اومد تو اتاقم.
- بهوش اومدی دختر؟
چیزی نمیگم . ازش می ترسم
- چرا حرف نمی زنی ؟ حالت بهتره؟
- تورو خدا بگذارین من برم. من جن نیستم من اشتباهی اومدم بین شماها
- چی میگی دختر ؟ جن کیه؟
- شماها همه جن هستین . خودم می دونم
- نه مثل اینکه واقعاً قاطی کردی . حالا استراحت کن بهتر میشی
داره میره بیرون از اتاق.
به پاهاش نگاه کردم .
وای نه اینکه پاهاش مثل خودمونه اونجوری نیست که.
یعنی واقعاً این آدمه
وای خدای من نجات پیدا کردم.
چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد و پوریا اومد تو اتاقم.
از شدت خوشحالی از جام پاشدم و نشستم رو تخت
منو گرفت تو بغلش
- عزیزم کجا بودی؟
- پوریا گرفتار شده بودم . گرفتار اجنه . باید واست تعریف کنم باورت نمیشه چقدر وحشتناک بود. منو برده بودن تو شهر خودشون . می گفتن دوتا بچه دارم
- چرا فرار کردی مهسا ؟ بیا بریم خونه بچه هامون منتظرن
- چی؟
- میگم پاشو بریم خونه دیگه هم فرار نکن از خونه
- پوریا می فهمی چی میگی من و تو تازه دو روزه ازدواج کردیم
اومد سمتم و دستش رو انداخت دور گردنم و با یه حرکت منو بغل کرد و داره می کشونه و می بره.
از ترس دارم داد می زنم.
ولم کن .
ولم کن
کمک . کمک
یهو ولم کرد و رفت.
من رو زمین افتادم.
در اتاقم باز شد و چند تا پرستار ریختن دور و برم.
یکیشون گفت :
- چی شده دختر؟ چرا رو زمین افتادی؟ چرا اینقدر پریشونی
- خانم اون شوهرم نیست بخدا اون جنه . منو تنها نگذارین اون می خواد منو ببره
- عزیزم تو خیلی حالت خرابه داری هذیون میگی . بزار بگم دکتر بیاد بالا سرت.
قسمت هفتم :
یه دکتر با چند تا پرستار اومدن بالاسرم.
دکتره چند دقیقه معاینم کرد.
رو کرد به پرستاره.
- نه مشکل خاصی نداره . اگه دیدین باز داره حرفای بی ربط می زنه بگین روانپزشک هم ببینتش.
- دکتر میگه شماها جن هستین
- شاید بخاطر عوارض ضربه ای که خورده تو سرش باشه . کم کم باید بهتر بشه.
همینجور که دکتره داره حرف می زنه یهو در اتاقم باز شد و باز اون جنه که شبیه به پوریاست داره میاد به سمت من.
همه بدنم داره از ترس می لرزه .
الانه که بخواد منو ببره.
نزدیکم که شد داد زدم .
- کمکم کنین این جنه می خواد منو ببره
اون جنه گفت :
- چی میگی مهسا ؟ من جنم ؟ حسابی قاطی کردی . منم پوریا
- نه تو پوریا نیستی . تو خودت رو به شکل پوریا در آوردی .
- زشته این حرفا . مردم میگن دیوونه شدی . جن کجا بوده
رو کردم به دکتره
- آقای دکتر پاهاش رو نگاه کنین سم داره .
همه نگاهشون به پاهای پوریا افتاد .
خودم هم نگاه کردم.
اه اینکه پاهاش شبیه به خودمونه
وای این پوریای خودمه.
خوشحال شدم.
دکتره رو کرد به پوریا
- آقا در اولین فرصت خانمت رو ببر پیش یه روانپزشک
- حتماً آقای دکتر.
- ببینم خانمت که مواد مخدر استفاده نمی کنه ؟
- نه آقای دکتر
- قرص توهم زا چی ؟
- نه فکر نمی کنم
چرا کسی حرف منو باور نمی کنه.
همه فکر می کنن من دیوونه شدم
همه رفتن و منو پوریا تنها شدیم.
دیگه نمی گذارم از کنارم بره.
آخه همین که تنها میشم سروکله اجنه پیدا میشه.
- پوریا جان تو هم حرف منو قبول نمی کنی؟
- چه حرفی؟
- اینکه اجنه به ما حمله کردن
- مهسا این حرفا رو نزن میگن دیوونه شدی
- تو که اون شب با من تو کلبه بودی
- خوب که چی؟
- اون صداهای وحشتناک رو یادت نیست
- کدوم صداها . تو توهم زده بودی
- یعنی تو صدایی نشنیدی؟
- نه .
- پس وقتی رفتی بیرون چی شد که دیگه برنگشتی ؟ یعنی گرفتار اجنه نشده بودی؟
- نه . این حرفا چیه . از بس چرت و پرت گفتی که تو اون تاریکی رفتم بیرون و جلوی پام رو ندیدم و افتادم تو یه چاله. یه چند ساعت اونجا بودم و هر چی داد زدم تو نیومدی کمکم . به زحمت اومدم بیرون و هرچی گشتم تو رو ندیدم. تا امروز صبح تو رو تو یه چاه نزدیک خونه پیدا کردیم. گفتم حتماً اومدی دنبال من افتادی تو چاه.
- یعنی تو اینهمه سروصدای تو جنگل رو نشنیدی
- نه مهسا . چون اصلاً سروصدایی نبود و تو توهم زده بودی و هنوز هم تو توهمی
قسمت هشتم :
از بیمارستان مرخص شدم.
مدتیه که از اجنه خبری نیست.
خدا کنه دیگه هیچ موقع به سراغ من نیان.
چه لحظات وحشتناکی بود.
مطمئنم تا مدتها این خاطرات تلخ و دلهره آور از یادم نمیره .
رو کردم به پوریا
- پوریا جان بریم تهران
- اینهمه اومدیم اینجا حالا یه روز نشده برگردیم تهران
- پوریا ازت خواهش می کنم . من اینجا می ترسم.
- حالا یه اتفاق ساده دیشب افتاده نباید سفرمون رو خراب کنیم. ممکنه این اتفاق واسه هر کسی بیفته . تازه از امروز ماه عسل ما شروع میشه
- ازت خواهش می کنم پوریا . بیا از اینجا بریم . خوب میریم یه جای دیگه
- مهسا جان اذیت نکن . می دونی که اون مرده کرایه یک هفته رو از من گرفته . جای به این زیبایی و آرومی دیگه هیچ موقع گیرمون نمیاد . بزار باهم خوش باشیم. قول میدم هیچ موقع تنهات نگذارم که باز توهم بزنی
من که هر چی میگم پوریا نمی فهمه چه میگم فکر می کنه توهم زدم.
اگه بیشتر از این از اجنه بگم فکر می کنه دیونه شدم. آخه میگه رسیدیم تهران پیش یه روانپزشک برو.
با ترس و دلهره رفتیم تو اون کلبه وحشتناک.
مطمئنم که باز اجنه میان سراغم اما نمی دونم چیکار کنم .
چطور میشه اونا رو از خودم دور کنم.
اصلاً نمی دونم چرا فقط به من گیر دادن و کاری به کس دیگه ای ندارن.
پوریا اومد کنارم نشست.
- چیه عزیزم؟ چرا رنگت پریده؟
- چیزی نیست
- حالا ببینم می تونی ماه عسل ما رو زهرمون کنی
معلومه که از ترس و اضطراب من ناراحته.
دوست داره با آرامش در کنارش باشم اما من نمی تونم.
دارم سعی می کنم خودم رو ریلکس کنم.
یه آهنگ ملایم گذاشتم و اومدم سرم رو گذاشتم رو شونه پوریا و خودم رو ول کردم .
فهمیدم عطش رسیدن به من رو داره.
بغلم کرد و بردم رو تخت و ...
بعد از اونهمه ترس و دلهره این ارتباطمون حسابی به من چسبید.
پوریا پاشد
- مهسا من برم یه دوش بگیرم.
- من که حوصله دوش رو ندارم . اگه بخوام با هر رابطه برم دوش بگیرم که تو این چند روز باید روزی پنج شش بار برم حموم .
با گفتن این حرف هردومون زدیم زیر خنده.
پوریا با لب خندون رفت دوش بگیره.
فرصت خوبیه که یه چرت بزنم.
حسابی خسته ام.
همین که چشمم گرم شد احساس کردم یه دست داره رو موهام کشیده میشه و منو نوازش می کنه.
یه ذره چشمم رو باز کردم .
پوریاست
چه زود از حموم اومد بیرون.
شایدم من از بس خسته بودم خواب رفتم و نفهمیدم چقدر گذشته.
حرف نمی زنه و فقط داره نوازشم میده.
چه لذت بخشه .
دست شوهرت که رو سرته یه احساس امنیت و ارامش خاصی داری که هیچ جا و هیچ موقع نداری.
تو رویاهای خودمم و دارم از این لحظات لذت می برم که یهو یه صدای عجیب به گوشم خورد.
صدای دوش حموم.
یه خورده با خودم حلاجی کردم.
پوریا که بیرونه پس این صدای دوش از کجاست .
نکنه باز اجنه رفتن تو حموم.
ولش کن اگه چیزی بگم باز پوریا میگه این دیوونه شده.
نه صدا بقدری واضحه که مطمئنم پوریا هم می شنوه
همونجور که چشام بسته هستش گفتم :
- پوریا جان صدا رو می شنوی؟
- کدوم صدا؟
- صدای دوش حموم
- آره
- جدی ؟
- آره خوب
- دیدی که دروغ نمی گفتم . اینا اجنه هستن که اومدن سراغ ما. خدا رو شکر یکی حرفم رو باور کرد.
- من که همیشه حرفای تو رو باور کردم عزیزم تو بی معرفتی که منو و بچه هامون رو ول کردی و اومدی اینجا
- چی ؟
- مهسا جان پاشو بریم خونه
همه وجودم رو ترس گرفته.
این پوریای من نیست.
این جنه.
نمی تونم داد بزنم.
زبونم بند اومده.
دستم رو گرفت و داره می کشونه رو زمین و می بره.
همه توانم رو جمع کردم و داد زدم.
اما کسی صدای منو نمی شنوه.
پوریا که زیر دوشه و هیچ کس هم این اطراف نیست.
الانه که دستم کنده بشه.
این جنه واقعاً وحشیه.
سرم رو زمین به چند تا سنگ برخورد کرده و درد می کنه اما حالیش نیست و فقط داره منو می کشه رو زمین.
با همه وجودم دارم داد می زنم.
یهو ولم کرد.
افتادم رو زمین.
حتی قدرت ندارم سرم رو از رو زمین بلند کنم.
یهو یه دست افتاد دور کمرم و بغلم کرد.
رو کردم بهش
- تو رو خدا ولم کن. من زن تو نیستم . اصلاً من جن نیستم.
- چی میگی مهسا؟ اینجا چیکار می کنی؟ چرا سرت زخمی شده؟ این حرفا چیه می زنی ؟ دیگه دارم ازت می ترسم . ده دقیقه رفتم حموم ببین با خودت چیکار کردی . دارم بهت شک می کنم . نکنه بیمار روانی بودی و از من پنهون کردین بیماریت رو. اگه بیماری خاصی داری بگو حداقل ادامه درمان بیماریت رو پیگیر باشم. حالا بزار تهران بریم باید پدر و مادرت یه توضیحاتی به من بدن.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 1,259
  • بازدید کلی : 69,824
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /