loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 252 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

خانم ستوده با حوصله چند دیس کوچیک رو روی سفره قلمکار چهار نفره ای که روی تخت کنار گلخونه زیر سایبون تنها درخت تو حیاط قرار داشت می چید . ترمه هنوز نیومده بود . به طرف تخت که رفتم دیدن برش های کوچیک هندونه که با تکه های پنیر و برگهای نعنا تزئین شده بود و همینطور طالبی های که مثل اسکوپ های بستنی برش خورده بودن و روشون ذرات شکر دیده می شد باعث شد زبون به تحسین باز کنم :
- وای خانوم ستوده خیلی با سلیقه این ! 
لبخند گرمی زد و سلفون رو از روی آخرین دیس که توش رولت نون و پنیرو سبزی رو به شکل منظمی برش زده و چیده بود برداشت :
- اولا که تو هم مثل ترمه منو مامان نیکو صدا کن یا حداقل بگو نیکو جون !
شنیدن کلمه مامان باعث شد حس سرما به تنم رسوخ کنه ... 
- چشم نیکو جون !
- آفرین دختر حرف گوش کن ! دوما من کاری نکردم .. کل محتویات این سفره هندونه و طالبی و پنیر و نون و کمی سبزیه .. فقط و قتی داری برای کسایی که دوستشون داری غذا آماده می کنی بی اختیار اینکار رو با عشق انجام می دی .. و دوست داری اونا بیشتر لذت ببرن ... 
- اگه همین مواد ساده رو به من بدین هر از هر کدوم یه شلم شوربایی سر هم میکنم که پرنده ها هم نتونند بخورنش ... 
چشمای سیاهش مثل صورت زیبا و گوش آلودش می خندید 
- به وقتش تو هم با سلیقه می شی عزیزم ... فقط باید دلیلش رو پیدا کنی ... 
داشتم به جمله آخرش فکر میکردم که یهو افتادن یه تیکه یخ رو توی بلیزم حس کردم .. جیغ بلندی کشیدم و پایین لباسم رو آزاد کردم تا تیکه یخ بیرون بیافته .. با عصبانیت به طرف ترمه برگشتم که با دیدن صورت من با صدای بلند می خندیدو ازم دور می شد . نیکو جون همونطور که می خندید گفت :
- ارغوان منتظر چی هستی بدو برو تلافی کن ... 
چشمم افتاد به شلنگ بلند که به شیر آب کنار گلخونه وصل بود . با بدجنسی به طرفش رفتم و و قتی برش داشتم به نیکو جون گفتم :
- میشه وقتی من رسیدم به ترمه آب رو باز کنیم می ترسم از اینجا بازش کنم این اثر هنری شما خراب بشه ... 
با سر موافقتش رو اعلام کرد و من در حالی که سر شلنگ رو تو دستم گرفته بودم به سمت ترمه دویدم و درست وقتی چند قدمیش بودم و به شکلک های مسخره ای که در می آورد نگاه می کردم اب با فشار از سر شلنگ بیرون زد ،پاشید تو صورت ترمه و جیغش رو به هوا برد .. به جای فرار کردن به سمتم اومدو سعی کرد شلنگ رو از دستم در بیاره ... و نتیجه تلاش چند دقیقه هر دومون خوردن زمین و و سراتا پا خیس شدن بود ... بعد از مدتها برای اولین بار با صدای بلند می خندیدم و به خندیدن نیکو جون و ترمه نگاه می کردم . شاید اینم یه جور خاطره سازی بود ... 
وقتی هر دو از تلاش خسته شدیم شلنگ رو ول کردیم و همونجا روی موزاییک های گرم و خیس حیاط دراز کشیدیدم .... نیکو جون از اون ور حیاط داد زد :
- بلند شین الان مریض میشین هر دوتون ... 
اما اسمون بدون ابر و شفاف عصر اصفهان انقدر قشنگ بود که دلم نمی خواست ازش دل بکنم . ترمه هم آواز خوندنش گرفته بود و هر کاری می کردم نمی تونستم ساکتش کنم ... انقدر درگیر خودمون بودیم که نفهمیدم نیکو جون کی با شنیدن صدای بوق ماشین تیام در رو باز کردو اونم ماشین رو تا وسط حیاط آورد . 
درست وقتی ترمز کرد تازه متوجه حضورش شدم . هراسون از جا پریدم با دیدن تیام که متعجب از پشت شیشه جلوی ماشین بهمون نگاه می کرد از جا پریدم سریع بلوزم رو که روی کمرم بالا رفته بود پایین کشیدم ... ترمه ریز ریز کنارم می خندید ... با اون لباسهایی که بهم چسبیده بودن روم نمی شد از جام بلند شم برم سمت خونه ... با حرص رو به ترمه کردم و گفتم :
- کوفت ... هی بخند ! این داداش مومن تو هم می بینه ما اینجا اینطوری ولو شدیم وایستاده زل زل نگامون میکنه ... الحق که خواهر برادر کلا سالوسین .. 
ترمه از کنارم داد کشید :
- اوی تیام ارغوان میگه انقدر سالوس نباش چشماتو درویش کن تا من بلند شم برم تو خونه ... 
قبل از اینکه بتونم جلوی دهنش رو بگیرم جملات رو پشت هم ردیف کرد و من شرمزده سر جام موندم .. صدای کوبیده شدن در ماشین وادارم کرد برگردم . تیام بدون اینکه نگامون کنه از کنارمون رد شدو رفت داخل ساختمون ... با خودم فکر کردم اون اولش هر چقدر خواستی زل زدی الان داری ادای آدمای با خدا رو در میاری ... 

*** 

دو هفته از اون بچه بازی من و ترمه می گذشت و ما همچنان تو شرکت مشغول بودیم . تیام هم سعی می کرد فاصله اش رو با من حفظ کنه و جز در مواقع لزوم باهام همکلام نمی شد . می دونستم این تاثیر حرفیه که اون روز کنار پنجره ماشین بهش زدم .. شاید می خواست با این کنار کشیدنش ثابت کنه که هیچ توجه خاصی بهم نداره .
دیگه تقریبا آخرین روزهای اقامتمون رو تو اصفهان می گذروندیم و هفت هشت روز دیگه باید برمی گشتیم نوشهر . دلم برای سوئیت کوچیک و استقلالی که توش داشتم لک زده بود .تو این مدت یکی دو بار اردلان بهم تلفن کرد که جوابش رو ندادم امادگی روبرو شدن با خودش و حرفاش رو نداشتم . اما همچنان هیچ خبری از مامان نبود . 
اخرین فیش های حسابداری که از صبح بهمون تحویل داده بودند تا وارد سیستم کنیم رو ثبت کردم . و اطلاعات رو از طریق شبکه داخلی شرکت برای تیام فرستادم . هنوز چند دقیقه سپری نشده بودکه تلفن داخلی به صدا در اومد و خانم میرعماد گفت که تیام تو اتاقش منتظرمه . از جا بلند شدم و به ترمه که مشغول اس ام اس بازی بود نگاه کردم و گفتم :
- خوش بحالت از هفت دولت آزادی فقط منم که باید سرکوفت بخورم ... 
- تو هم مثل من بی عار بشو ... باور کن راحت می گذره .. 
زیر لب برو بابایی گفتم و از اتاق اومدم بیرون . همونطور که حدس زده بودم نزدیک پنج دقیقه پشت هم درباره ایرادات کارم غر زدو گفت با این روش هیچ وقت نمی تونم یه کارمند یا مدیر موفق بشم .. حرفاشون تک تک تو ذهنم ثبت میکردم و از سرزنش هاش فاکتور می گرفتم . وقتی بلاخره ساکت شد سعی کردم لبخند کمرنگی بزنم :
- می بخشید بیشتر دقت می کنم . البته احتمالا از سه روز دیگه دوره ما تموم میشه ... 
ابروهاش رو کمی بالا برد و پرسید :
- اونوقت این اتمام دوره رو که کی به اطلاعتون رسونده ؟
- خودمون تصمیم گرفتیم .. 
- مگه شروع دوره با شمابوده که حالا خودتون هم میخواهید تمومش کنید .... 
با تعجب نگاش کردم . جدی جدی فکر میکرد اینجا یه کلاس درسه و اونم تو جایگاه استاد حق داره برامون حضور و غیاب بزنه . سعی کردم شمرده و اروم براش توضیح بدم :
- حدود هفت هشت روز دیگه ما باید برگردیم نوشهر . ترمه می خواد یه خورده استراحت کنه ! هر دوتامون یه کم خرید داریم ... 
بعد از کمی مکث گفت :
- اصلا متوجه تاریخ نبودم ... پس بلاخره پاییز داره نزدیک میشه ... 
برام جالب بود که گفت پاییز و نگفت مهر یا اخر تابستون ... با پوزخندی که نتونستم مهارش کنم و با اشاره به دکمه های تا زیر گلو بسته شده بلوز کاهویی رنگش گفتم :
- برای شما که انگار فصل سرما خیلی وقته شروع شده ... 
طعنه ام رو گرفت :
- محیط کار ایجاب می کنه که لباس پوشیدن آدم باهاش هماهنگ باشه اینو شما به عنوان یه مدیر یا کارمند آینده باید مد نظر قرار بدین ... 
سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم :
- یعنی آدم دو رنگ باشه .. تو خونه یه جور و تو اداره یه جور دیگه ؟ چرا نباید همه جا یه جور باشه ... حداقل تو این اتاق در بسته ... 
عصبی نگام کرد :
- همون قضیه سالوس و اینا دیگه ؟ اره؟
لعنت بهت ترمه ... 
- من منظور خاصی نداشتم ... هول شده بودم از دهنم پرید... ترمه هم که زود خبر رسونی کرد .. 
- من چون از خودم مطمئنم ازت به دل نگرفتم ... اما اینو همیشه یادت باشه تو محیط کار باید شایسته محیط کار لباس پوشید ... وگرنه کسی تو رو جدی نمی گیره ... ادما قبل از اینکه ما رو بشناسند قبل از اینکه کارمون رو ببینند ظاهرمون رو می بینند ... هرچند من تو ظاهر خودم ایرادی نمی بینم ... اینا رو برای شما گفتم که می خواهین وارد بازار کار بشین ... 
بی حوصله سری تکون دادم و گفتم :
- اگر کاری با من ندارین من برم !
- نه فقط با ترمه صحبت کن تاریخ برگشتنتون رو مشخص کنید تا براتون بلیط بگیرم ... اخر شهریور ممکنه به این راحتی بلیط گیر نیاد 
- مثل اینه خیلی از دستم خسته شدین ... 
لبخند راحتی زد و گفت :
- نه من چرا باید خسته بشم روی دوش من که نبودی .. بودی؟
سعی کردم چپ چپ نگاش کنم اما تصور جمله ای که گفته بود باعث شد با خنده از اتاقش خارج بشم . میرعماد مفاتیحی که در دست داشت رو بست و به صورت خندون من نگاه متعجبی انداخت . بی توجه به کنجکاویش به سمت قفسمون رفتم و زمزمه کردم یعنی این مدتی که از ساعت کاریت می زنی و ذکر می گی رو باید بحساب خدا بگذار یا صاحب شرکت ...
ترمه با دیدنم لبخند کش داری زد و گفت :
- نبودی فرهان به گوشیت زنگ زد ... منم جواب دادم ... 
در حالی که پشت میز می نشستم و چشمامو می مالیدم گفتم :
- تو کلا فضولی موندم چطور تا حالا طاقت اوردی نپکیدی ... حالا چی می گفت ؟
- هیچی مثل اینکه یه کار برات پیدا کرده ! می گفت باید با خودت حرف بزنه ! 
با خوشحالی صاف نشستم و گوشیم رو برداشتم و تو لیست تماس ها شماره ش رو پیدا کردم . رابطه ام رو با فرهان و هامون مثل رابطه ای که با سعید و سایه داشتم، تو این مدت حفظ کرده بودم . از وقتی خونه رو ترک کردم دلم نمی خواست دایره تنهایی دورم رو بزرگتر کنم .. 
فرهان موبایلش رو که جواب داد با لحن طلبکاری گفت :
- من موندم چرا گوشیت رو می ذاری دم دست این دختره خل و چل که جواب بده دو ساعته منو گیر اورده فکر کردم تویی ... 
خنده ام گرفت :
- ای ول به تو که بعد از این همه مدت هنوز صدای منو تشخیص نمی دی .. 
- مقصر من نیستم که !ترمه باید بره تو سیرک کار کنه خیلی استادانه تقلید می کرد صداتو ! 
- حالا چرا سیرک ... 
- چون تو تلویزون جک و جونور ها رو راه نمی دن ! همون سیرکم زیادیشه ! 
- اگر بگم بهش گفتی جک و جونور پوستت رو می کنه ... 
صدای اعتراض آمیز ترمه که بلند شد فرهان خندید و گفت :
- نه که الان نگفتی ! 
- حقت بود تا تو باشی به دوست عزیز من توهین نکنی ! حالا چیکارم داشتی ... 
- می خواستم ببینم هامون بهت گفت که برات کار پیدا کردم ؟
- نه ! من صبح باهاش حرف زدم چیزی نگفت !
- عجبا ! راستش من کل تابستون رو داشتم بررسی می کردم واسه شروع کردن یه کاری.. 
- مثل اینکه می خوای مرد خونواده بشی کم کم ... 
- اره والا بدمم نمیاد سر به راه بشم یه چند سر عائله دورمو بگیره ! برم از صبح خروس خون تا بوق سگ جون بکنم و هر شب با دست پر بیام خونه و با باسنم در رو باز کنم و بگم زن شووووووووم چی داریم .. 
در حالی که به شدت سعی می کردم خنده ام رو کنترل کنم حرفش رو بریدم! چون مطمئن بودم ولش کنم تا شب چرت و پرت بهم می بافه :
- بسه انقدر روده درازی نکن بگو چیکارم داشتی ... 
- نمی ذاری دیگه همین شمایین که آرزوهای ما رو تو نطفه خفه می کنید ... کلی .. 
- فرهان ! 
- جانم چر داد می زنی ؟
- اگر تا سی ثانیه دیگه گفتی حرفتو گفتی وگرنه گوشیو قطع می کنم !
- باشه منو باش چه جو... نه ببخشید شخص متشخصی رو میخوام با خودم همکار کنم .. هیچی دیگه تو این مدت به نتیجه رسیدم که هیچ جا بهتر از نوشهر برای سرمایه گذاری نیست ... چون من سرمایه ام اونقدرا زیاد نیست که به شهرهای بزرگی مثل کرج و تهران و حتی ارومیه بکشه ! تصمیم گرفتم یه شرکت کوچیک بزنم .یه واسطه پیدا کردم که از روسیه کاغذ وارد ایران می کنه و نیاز به دفتر تو نوشهر داره تا کاغذها رو تحویل بگیره و ترتیب انتقالش به تهران و بقیه جاها رو بده . و از این طرف هم کیوی صادر کنه به روسیه ... مازندران هم که می دونی معدن کیویه ! 
- خوب؟
- هیچی دیگه واسه شروع کار باید همه سرمایه ام رو بگذارم و میخوام همکارام از کسایی باشن که بهشون ا عتماد دارم و در ضمن باهام راه بیان ... 
سرم رو کجا کردم و تکیه دادم به پشتی صندلی :
- منظورت از راه اومدن احتمالا کار کردن بی جیره و مواجب که نیست ؟
- نه دقیقا ! 
- خوب دقیقش رو بگو ! 
- ببین تو اصلا میخوای کار کنی یا نه ؟
- معلومه که می خوام ! 
- خوب پس بقیه ش حله من قول میدم حقوق هر کسی رو دیر دادم حقوق تو رو سر وقت بدم ... 
- خوب وقتی اومدم نوشهر درباره اش حرف میز نیم جز من کی دیگه میخواد تو این دفتر کار کنه ! 
- تا حالا که فقط منم و هامون و تو .. احتمالا یه نفر دیگه هم بیاد برای شروع کار کافی؛ اگر با تو به توافق رسیدم اون دوست عزیزت رو هم میاریم کنار خودمون .. ! 
وقتی تماس رو قطع کردم به هیجان تو صدای فرهان فکر می کردم . می تونستم تصورش کنم که با اون چشمای خندون و لبهای خندون تر سر و صدا به پا کرده و داره ادای مدیرهای بزرگ رو در میاره .. بی اختیار لبخند زدم ... شاید این یه شروع خوب بود برای نهال ارغوانی که دیگه باید رشد می کرد و تبدیل به درخت می شد ... شاید این نقطه پایان تموم تنهایی ها و سرگردونی ها بود ... 

*** 
از ماشین که پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و رطوبت توی هوا رو بلعیدم . صبح با هواپیما به تهران اومده بودم و بدون حتی لحظه ای مکث به ترمینال رفتم و با اولین ماشین به سمت نوشهر حرکت کردم . ترمه به خاطر پلاتینی که توی پاش بود نتونست با من بیاد چون درست تو آخرین روزها دکترش اعلام کرد که باید پلاتین رو از پاش خارج کنه . دلم براش تنگ شده بود اما حس می کردم تو این چند روز بدور از دغدغه ها و شیطنتهاش می تونم به کارهام یه سر و سامونی بدم . دلم برای خونه ام تنگ شده بود می دونستم که صاحب خونه بنا به خواسته من کارگر گرفته و کل خونه رو تمیز کرده و اثاث مختصرم رو از انبار به داخل سوئیت برگردونده . این وسواس لعنتی نمی گذاشت همینطور راحت به خونه ای بگردم که می دونستم تو تعطیلات مسافرهای زیادی شب رو اونجا گذروندن . در تمام طول مدتی که تو خونه اش مستاجر بودم هر بار بعد از تعطیلات عید و تابستون همینکار رو می کرد و پول کارگر رو روی اجاره اولین ماه می گذاشتم و بهش می دادم . جلوی در خونه وایستادم و به اطراف نگاه کردم . به آسمون پر از ابر به بوی رطوبت و دریا به درخت های کوتاه نارنج و پرتقال به همه چیزهایی که دلتنگشون بودم . بلاخره دل از نگاه کردن به اطراف کندم و با ساک بزرگی که نیکو جون برام پر از توشه راه و سبزی سرخ کرده و خشک و حبوبات پاک شده و شیشه های مربا و ترشی و بسته های گز و پولکی کرده بود وارد خونه ام شدم . با وجود خنک شدن نسبی هوا هنوز هوای توی سوئیت گرم و دم کرده بود . در تراس رو باز کردم و پرده اش رو کنار کشیدم خاطره اون شب ترسناک و اذیت های اون چند تا پسر منو یاد فرهان و هامون انداخت و لبخند زدم . دلم برای همه اشون تنگ شده بود سعید سایه پیمان و حتی فرهان و هامون ! 
یک ساعت بعد در حالی که دوش گرفته بودم و یه ملافه نازک دور خودم پیچیده بودم روی تخت یک نفره ام دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم تا خستگی راه از تنم بیرون بره اما صدای موبایل وادارم کرد چشمامو باز کنم . با دیدن اسم هامون روی صفحه بی حوصله دکمه سبز رو فشار دادم و گفتم :
- یعنی واقعا تو کار و زندگی نداری مزاحم استراحت یه مسافر تازه از راه رسیده میشی!
با لحنی که نمی تونستم بفهمم جدیه یا شوخی گفت :
- مسافر تازه از راه رسیده اگر دلش نخواد تلفن کسی رو جواب بده گوشی رو میذاره روی سالینت و می خوابه نه اینکه با اولین تماس بپره روی گوشی .. .
- خواستم شما رو از دلتنگی نجات بدم ... 
- لطف کردین خانوم !
مکث کوتاهی که هر دو کردیم انگار تحت تاثیر این لحن سنگین هامون بود .
- ارغوان باید ببینمت ! 
- منو؟ چرا ؟ کی ؟
- هر چه زودتر بهتر ! باید درباره موضوع مهمی حرف بزنیم ... 
- من خسته ام خیلی ! باشه فردا ! 
- پس من فردا صبح میام دنبالت ! ساعت ده خوبه ؟
متعجب از این همه اصرار و تاکید گفتم :
- باشه ! ساعت ده.... 
تلفن رو که قطع کردم خواب کاملا از سرم پرید ... لحن قاطع هامون همه فکرم رو مشغول خودش کرده بود . از اینکه قبول نکردم همین امروز برم دیدنش پشیمون شدم . هرچی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم . کلافه از جام بلند شدم و ساکم رو باز کردم تا خودم رو سرگرم جا به جا کردن لباسها و سوغاتیام کنم ! 
هر طور بود که عصر و شب رو پشت سر گذاشتم . صبح از ساعت نه در حالی که بی اختیار وسواس زیادی واسه پوشیدن مانتوی مشکی و یقه ایستاده کوتاهم و ست کردنش با شلوار جین خاکستری و شال ابریشمی خاکستری و مشکی به خرج دادم آماده روی تخت نشستم منتظر تماس هامون و بلاخره این انتظار با به صدا در اومدن گوشیم تموم شد . بهم گفت با آژانس اومده و سر کوچه منتظره . وقتی با چهره جدی و یه عینک دودی بزرگ روی چشم تو ماشین دیدمش حس کردم حرفش هرچی که میخواد باشه حتما خیلی مهمه که اینطوری براش ژست گرفته !

 

با دیدن وردی اول پارک سی سنگان و توقف تاکسی مقابل اون اه کوتاهی از روی خوشحالی کشیدم . عاشق این پارک جنگلی کنار دریا بودم . عاشق جاده ای که از بین جنگل و دریا می گذشت و سرعت ماشین ها نا خودآگاه با رسیدن بهش کم می شد . از ماشین که پیاده شدم بی هیچ حرفی به طرف در ورودی رفتم و از جلوی گیشه نگهبانیش گذشتم . نفس عمیقی کشیدم با توجه به اینکه تو آخرین روز تعطیلات تابستونی بودیم مسافرهای زیادی هر گوشه پارک به چشم می خوردن که یا چادر زده بودند یا تازه داشتن بساط شون رو پهن می کردن . هامون هم بی حرف کنارم قرار گرفت و مسیر طولانی رو در سکوت پیاده روی کردیم . ارامش عجیبی کنارش داشتم . تو این جنگل زیبا و پر از انرژی بودن با کسی که شاید تنها همراز مشترک زندگی من بود شاید تنها کسی بود که در حال حاضر بود و منو باور داشت ... حالم رو از همیشه بهتر و بهتر می کرد . نمی دونم چقدر راه رفتیم که هامون عینکش رو بالای سرش گذاشت و به نیم کت و صندلی های مدور محصور شده بین چند درخت کهنسال اشاره کرد :
- بریم اونجابشینیم ! 
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم . درست مقابل هم نشستیم . تازه اون موقع بود که متوجه شدم چشماش به شدت خسته و قرمزه . 
- دیشب خوب نخوابیدی ؟
- اصلا نخوابیدم ! 
صداش گرفته بود و من متعجب پرسیدم :
- چرا ؟ چیزی شده ؟ 
- نه ! نه چیزی که نیاز باشه بدونی ... 
عصبی از جوابی که داده بود شکلکی براش در آوردم و گفتم :
- حیف که من دیگه اون ارغوان سه ماه پیش نیستم و نمک گیر شدم وگرنه می دونستم چطوری باید جوابت رو بدم ! 
هامون سیگار قهوه ای رنگ بلندی رو از داخل جعبه سیگارش خارج کرد و لبخند تلخی زد . خندیدم و گفتم :
- ژیگول ! حتی رنگ سیگارت رو با لباست ست می کنی ... 
نگاهی به خودش انداخت و بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به من . .. سرخوش از حال خوبم بلند خندیدم .. اما واقعا قصد مسخره کردنش رو نداشتم . پیراهن مردونه کرم با چهارخونه های ریز قهوه ای و سبز و شلوار کتان سبز تیره اش رو با کمربند و کفش واکس خورده قهوه ای سوخته ای ست کرده بود و کلا به ژست سیگار کشیدنش و رنگ سیگارش می اومد . 
بی مقدمه ازم پرسید:
- تا حالا سیگار کشیدی ؟
شونه بالا انداختم و گفتم :
- نه از سیگار متنفرم ! تو اصلا صبحونه خوردی یا با معده خالی داری سیگار دود می کنی؟
- اره صبح یه قهوه تلخ خوردم ... 
- چه با کلاس صبحونه ات رو هم با لباست ست کردی ؟
خنده ام رو با دیدن اخمهای درهمش قورت دادم و دلخور گفتم :
- چته تو ؟! تلفن کردی که بیام اینجا هی واسم اخم کنی و قیافه بگیری ! نکنه کمبود شخصیت پیدا کردی ؟
نگاش سنگین بود و سنگین تر شد .. سیگارش رو انداخت زیر پاشو لگدش کرد . خواستم بهش اعتراض کنم اما چشمای خسته و قرمزش سد بست جلوم :
- تو میخوای با فرهان کار کنی ؟
به رنگ قرمز دور مخمل قهوه ایش نگاه کردم :
- احتمالا ! باید برم شرایط کارش رو ببینم و بسنجم ! چطور ؟ تو هم هستی دیگه ! 
سرش رو به نشونه تایید تکون داد . با لبخند گفتم :
- خوبه ! فکر میکنم تو کلاسمون اولین دانشجوهایی باشیم که مشغول... 
چرت و پرتی که داشتم سر هم می کردم رو برید :
- اگر بهت بگم صلاح نیست با فرهان کار کنی چی ؟
حس کردم ضربه محکمی از پشت توی سرم خورد . گردنم گرفت . چشمامو باریک کردم و نگاه دقیقی بهش انداختم :
- متوجه منظورت نمیشم هامون ! 
- فکر کنم واضح گفتم منظورمو ... فرهان آدمی نیست که به درد همکاری کردن با تو بخوره... 
دستامو روی میز سنگی جلوم مشت کردم :
- صبر کن ببینم ! تو الان داری با زیر آب زدن واسه دوستت برای من تعیین تکلیف می کنی؟!
نفسش رو با حرص ول کرد و شروع به دست زدن کرد :
- افرین واقعا آفرین با بدترین برداشت سر و ته دوتا جمله منو هم آوردی ... من ... 
عصبی پرسیدم :
- تو چی ؟
مکثی کرد و شمرده شمرده گفت :
- فکر میکردم دوستتم ! 
- خوب هستی ... یعنی منم فکر میکردم که هستی !
کلافه از رو نیمکت بلند شد و دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد . 

 

- ارغوان من زیرآب کسی رو نمی زنم اما تو این مدت انقدر فرهان رو شناختم که بدونم به درد همکاری با تو نمی خوره ...
- تو خودت چرا میخوای باهاش کار کنی ؟
- من دوستشم ! مَردم ! قضیه ام با تو فرق می کنه ! تو اذیت می شی ! 
با حرص لبامو روی هم فشار دادم :
- تو دوستشی منم دوستشم ! درباره اینکه اذیت میشم یا نه بهتره خودم تصمیم بگیرم ! در ضمن فکر نکن چون ناخواسته و بدون رضایت من تو جریان یه سری از مسائل زندگیم قرار گرفتی می تونی تو کل زندگیم دخالت کنی ... 
انگار اونم عصبی و کلافه شده بود :
- ارغوان با لج بازی با من به جایی نمی رسی ! 
صدام بی اختیار داشت هی بالا تر می رفت :
- من با تو لج نمی کنم ... چند ماهه یاد گرفتم دست از بچه بازی بردارم ... باید برای مستقل شدنم برای تنها موندم روی پای خودم وایستم ... مگه این پس اندازی که دارم چقدر می تونه جوابگوی هزینه های دانشگاه و من باشه .. باید کار کنم ... تو این شهر یه وجبی مگه چند تا شرکت هست ؟ اندازه انگشت های یه دست هم نمیشه ! حتی مطب دکتر هم توش اونقدر نیست که برم حداقل منشی یه دکتر بشم ... نمی تونم این فرصت رو از دست بدم ... 
در حالی که مشت شدن دستاشو تو جیبش به خوبی می دیدم گفت :
- منم این شهر رو می شناسم آدماشو می شناسم فرهان رو می شناسم ... واسه همینه که می گم بهتره کمی صبر کنی ... 
لحنش کمی ملایمتر شد .. 
- ارغوان قول میدم برات یه کار مناسب پیدا کنم ! بهم اعتماد کن ! 
خسته بودم ... نیومده بودم نوشهر که با کسی بجنگم .. اما نمی تونستم بگذارم تو همین اولین روزهای مستقل شدنم یکی اینطوری بهم زور بگه :
- باشه .. من کارم رو شروع می کنم تو اگر کار بهتر پیدا کردی ولش می کنم ! 
سرجاش نشست ... انگار چشماش خسته تر شده بود . مثل یه مخمل پز گرفته قدیمی که دورش حاشیه دوزی قرمز داشت . تو نگاش چیزی می دیدم که برام آشنا نبود . هم می ترسوندم و هم ترغیبم می کرد که بیشتر نگاش کنم . 
با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت :
- من نگرانتم ارغوان ! نمی خوام اسیب ببینی .... 
بغض تو گلوم گره انداخت ... انگشتام رو کشیدم روی سطح سنگی و سرد میز گرد روبروم .. لمس سنگ سرد انگار زمینی ترم کرد ...
- نگرانی ... می دونی هامون هیچ وقت حس نکردم کسی نگرانم باشه ! تو ام نباش .. حتی خودمم نگران خودم نبودم هیچ وقت ... وگرنه نمی گذاشتم حال روزم به اینجا بکشه .. یه عمره با ترسهام زندگی کردم.. ترس از اینکه اگر برم از اون خونه .. اگر برم نکنه بیرون چیز بدتری در انتظارم باشه ... ترسیدم از سایه آدمایی که هر کدومشون مهربون تر از سیامک بودن... ترسیدم از نا امنی که هراسش تو خونه امنم بیشتر بود ... 
صدام لرزید ... دستام رو روی میز تو هم پیچیدم .. سرم رو گذاشتم روشون . نباید گریه می کردم ... حالا که بعد از این همه سال داشتم برای یکی حرف میز دم .. نباید گریه می کردم ... جا به جا شدن هامون رو حس کردم و نشستنش روی نیمکت تک نفره گرد نزدیک من .. انگار لب زد 
- ارغوان ... 
بی اونکه لباش رو ببینم لب زدنش رو حس کردم ... 
نفس عمیقی که کشیدم قفسه سینه ام رو به چالش کشید :
- تمام عمر ترسیدم ... تو مدرسه هیچ دوستی نداشتم نگران این بود که نکنه یکی باهام دوست بشه و بعد سیامک بهش بگه من چه بچه بدی هستم ... و فقط به خاطر منه که اون و مامان همیشه دعوا می کنند ... صبح هایی که به خاطر شب ادراریم ازش کتک می خوردم تو مدرسه سرم رو بالا نمی گرفتم که نکنه جای انگشتاش رو صورتم بمونه ... وقتی مدرسه تعطیل می شد دیدن صورت خندون بچه ها که می دویدن تو بغل مامان یا باباهاشون شکنجه ام می داد .. از همه اشون بیزار بودم .. نمی دونستم چرا نمی تونم یه بار اونطوری بی دغدغه به آغوش سیامک یا مامان پناه ببرم ..انقدر منزوی بودم که تو دوران دبیرستان هم نتونستم هیچ دوستی پیدا کنم ... فکر میکردم دختر کثیفی هستم که لیاقت دوستی با کسی رو نداره .. یه دختر دست و پا چلفتی و بی عرضه که حتی نمی تونه جلوی نگاههای غیر عادی مثلا پدرشو بگیره ... وقتی دیپلم گرفتم و تازه فهمیدم که سیامک پدر واقعیم نیست .. انگار همه چیز رو سرم اوار شد ... وقتی می دیدم که مامان چطور تو پیش پا افتاده ترین مسائل حق رو به سیامک می ده و چشمش رو سیلی هایی که می خورم می بنده قلبم تیر می کشید ... هر شب منتظر سایه نحسش بودم که بیافته روی تختم و من فریاد بی صدام رو تو حنجرم خفه کنم ... و وقتی اومدم اینجا ... تازه انگار رها شدم ... گرچه هنوزم شبا با کابوس سیلی هایی که صبح می خورم از خواب بیدار میشم ... با کابوس لمس کثیف دستای سیامک ... یعنی دنیا انقدر کوچیکه که برای من یه جای امن پیدا نمی شه ؟! ... 
سرم رو از روی دستام بلند کردم ... نمی دونم چطور تونسته بودم جلوی اشکام رو بگیرم ... صورت هامون اونقدر تو هم رفته بود که دلم می خواست با دست لمسش کنم و بگم آروم باش منکه هنوز چیزی نگفتم... منکه هنوز از لمس دستاش رو نجابت دخترونه ام نگفتم ... منکه هنوز از پاره شدن بکر ترین پرده روحم نگفتم ... هنوز یه ذره از دردهایی که تو دلم انبار شده رو نگفتم .... دستم رو تا نزدیکی های صورتش بردم و قبل از اینه بتونم گونه اش رو لمس کنم سرش رو عقب کشید ... لبخند زدم :
- چه خوبه که تو هستی هامون .... اینکه می تونم بهت بگم ... اینکه می دونی بهم چی گذشته و باورم می کنی ... 
کف دستم رو کلافه فشار دادم به پیشونی و چشمام .. هنوز ساکت بود و هیچی نمی گفت . با صدای لرزون پر از خواهش به طرفش برگشتم :
- دیگه منو از هیچی نترسون .. فرهان نمی تونه بد باشه ! نمی تونه بیشتر از اونکه سیامک اذیتم کرد ازارم بده ... من دیگه نمی خوام از یه سایه دیگه بترسم .. ترسام رو برنگردون .... 
بعد از گفتن این حرف از جام بلند شدم و بی توجه به ریزش نم نم بارون که شروع شده بود و فضای جنگل رو مه آلود می کرد .. بی توجه به ولوله ای که تو مسافرا افتاده بود و واردارشون می کرد یا به ماشین هاشون پناه ببرن یا روی چادرهاشون پلاستیک بکشن . شروع کردم به برگشتن از مسیری که با هامون اومده بودم .. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دستهای هامون گره خورد تو دستم و بی حرف در حالی که انگشتای ظریفم داشتن تو اون حجم از فشار و قدرت درد می کشیدن و من از درد کشیدنشون لذت می بردم کنارم به راه افتاد ... 

 

*** 
چند روز بعد مثل برق و باد گذشت ! هامون هم بعد از حرفامون چیزی به روم نیاورد و همه چیز به حالت قبل برگشت . اما من نگرانیش برای خودم ، درد دلام ، چشمای خسته و بی خوابش و قدرت دستاش رو نتونستم فراموش کنم . فرهان هم گاهی تماس می گرفت و می گفت که دنبال جاست تا بتونه هم دفتر رو بزنه هم انقدر بزرگ باشه که ازش به عنوان انبار کالاها استفاده بشه ! کلاسها هم کم و بیش شروع شدن . دلم برای سایه ؛ پیمان و سعید تنگ شده بود . از اینکه هر دوشون رو اونقدر پر انرژی می دیدم هم خوشحال بودم و هم حسرت می خوردم که این سه ماه واسه اونا چه راحت گذشت و واسه من مثل یه دگردیسی دردناک بوده . درست روز قبل از اومدن ترمه وقتی دلتنگ و کسل از کلاس به سمت بوفه می رفتم فرهان راهم رو سد کرد :
- سلام بر بانوی همیشه غمگین دانشکده ! 
سرم رو که بلند کردم با چهره خندونش مواجه شدم . زیر لب سلام کردم . دلم برای ترمه تنگ شده بود و حوصله شوخی های سعید رو حتی سرکلاس نداشتم . انگشتش رو آورد طرف چونم و سرم رو بالا گرفت . با عصبانیت نگاش کردم و سرم رو عقب کشیدم :
- بکش دستتو مثل اینکه هوس کتک کردی ؟
- اوه اوه چه خطرناک شدی دو ماه خونه ترمه اینا موندی ؟ 
- به هر حال گفتم که حواست باشه ! 
- ای بابا بخند دختر انقدر خط و نشون نکش واسه همه ! اومدم بهت یه خبر خوش بدم ... 
با کنجکاوی نگاش کردم . چشماش می رقصیدن و شیطنت توی اونا نا خودآگاه دلتنگی رو از وجودم دور کرد . 
- بلاخره جا رو پیدا کردم و قراردادش رو نوشتم ! از فردا شروع می کنم به سر و سامون دادن به کارا ! شمام دیگه خودت رو کارمند رسمی یه شرکت صادرات و واردات بدون ..
از اون همه انرژی نا خودآگاه منم لبخند عمیقی روی لبام نشست . 
- اوه اوه حالا این جوجه دفتر حق العمل کاری تو چی هست که کارمند رسمی و قراردادی داشته باشه ! 

اینو گفتم و در حالی که قلبا از شروع کار خوشحال بودم از کنارش رد شدم . هامون جلوی در بوفه وایستاده بود و با موشکافی ما رو نگاه می کرد . نمی دونم چرا زیر نگاش معذب شدم اما صدای خندون فرهان کنار گوشم حواسم رو پرت کرد :
- میایی فردا ببینیش ؟
- کیو ؟
- عقل کل دفتر رو میگم دیگه ! 
سرجام وایستادم همه نیروم رو جمع کردم تا باز جلوش بی اختیار نشم و خنده رو لبام ولو نشه !
- ببن آقای فخرایی ! اگر قراره با هم دیگه کار کنیم بهتره احترام همدیگر رو نگهداریم ! وگرنه فکر نمی کنم بتونم تو دفترت مشغول به کار بشم ! 
یکی از ابروهاش رو بالا برد و خنده اش تبدیل به لبخند شد :
- چشم سرکار خانوم آراسته ! اما اینجا که شرکت نیست ! 
- فرقی نمی کنه من کلا از صمیمیت با تو پشیمون شدم جنبه اش رو نداری ! 
بعد از گفتن این حرف به طرف بوفه رفتم و از کنار هامون که همونطور بی لبخند داشت نگامون می کرد گذشتم. سایه و پیمان کنار هم مشغول خوردن ساندویچ بودن . با اشاره دست بهشون سلام کردم سایه با دهن پر دستش رو به علامت بیا اینجا بشین تکون داد . با اینکه بیشتر دلم می خواست تنها باشم فقط برای فرار از مسخره بازی های احتمالی فرهان قبول کردم و کنارشون نشستم . اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای هامون رو از کنارم شنیدم . 
- ارغوان فرهان گفت فردا قراره بری دفتر شرکت رو ببینی ! منم همراهش میام صبح میام دنبالت ! 
متعجب از لحن خشکش گفتم :
- باشه ! قبلش تماس بگیرین ! 
سایه بعد از رفتن هامون با تعجب گفت :
- شرکت چی ارغوان ... 
پیمان به جای من جواب داد :
- فرهان داره یه دفتر حق العمل کاری میزنه ! احتمالا اونو میگه ! 
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم :
- به تو هم پیشنهاد همکاری داده بودن ... 
پیمان نوشابه اش رو با بطری سر کشید و گفت :
- اره گفته بودن اما من وقتش رو ندارم راستش قرار نیست بعد از تموم شدن درسمون ایران بمونیم .. 
متعجب پرسیدم :
- واقعا ؟ سایه تو هم میری ؟
سایه با عشق نگاهی به پیمان انداخت و گفت :
- مگه میشه عشقم بره یه جا و من همراش نرم ! 
از لحن لوسش خنده ام گرفته بود . 
- ایــــــش کی میره این همه راهو .. حالا کجا می خواهید برین ... 
پیمان چشم از سایه برداشت و گفت :
- پیش خواهرم ،مالزی ...

بقیه حرفامون در باره مالزی و شرایط زندگی تو اونجا گذشت . و همه تلاشم رو کردم تا به فرهان و هامون که دوتا میز اونور تر مشغول حرف زدن بودن و نگاه گاه و بی گاهشون رو حس می کردم بی تفاوت باشم ... 

 

صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم تو تخت شماره ترمه رو گرفتم . وقتی فهمیدم که یک ساعت میشه همراه تیام راه افتاده به سمت نوشهر . سرحال از جام بلند شدم . از اینکه داشت می اومد خوشحال بودم . فقط با بدجنسی دعا می کردم که کاش تیام اینجا نمونه و زود برگرده ..با وجودی که خودمو رو مدیونش می دونستم حوصله موعظه هاشو نداشتم . هنوز درست از تخت پایین نیومده بودم که شماره ترمه روی گوشیم دوباره نقش بست . 
- جانم عزیزم دلت برام تنگ شد سریع ! 
- دلتنگی که دیر و زود نداره .. دلتنگی از همون ثانیه که ای که فکر می کنی تموم شده دوباره شروع میشه !
صدای بم تیام باعث شد تعجب کنم :
- سلام آقای ستوده ببخشید فکر کردم ترمه است !
- سلام خواهش می کنم ! 
- اتفاقی افتاده ؟ ترمه حالش خوبه ؟
- ترمه خوبه نگران نباش ! من کارت داشتم ...
حس کردم گلوم خشک شد! 
- بفرمایید ؟
صدام انقدر متعجب بود که حس کردم لباش اونور خط کش اومد ! 
- تلفنی که نمیشه باید حضوری بهت بگم ! امشب وقت داری ؟
- امشب ؟
- اره ! اخه صبح زود باید برگردم !
چیزی نگفتم . از ترس و نگرانی زبونم بند اومد .. یعنی تیام باهام چیکار داشت ؟ نکنه می خواست بگه که با دوستی من و ترمه از این به بعد مخالفه ! نکنه میخواد ترمه رو ازم جدا کنه ! نکنه ...
- الو ارغوان هستی ؟
- بله بله 
- برای شب برنامه ای نداری ... 
- نه ! 
- پس من و ترمه مستقیم میاییم خونه تو ! 
- باشه !
تلفن رو که قطع کردم بی اختیار از ذهنم گذشت چقدر این روزها همه با من کار خصوصی دارن ... چی داره به سر زندگی من میاد ؟اگر ترمه بخواد بره من چیکار کنم ؟!
*** 
ساعت از یازده گذشته بود که سوار ماشین فرهان شدم و به طرف ساختمون دفتر حرکت کردیم . فرهان یه سره حرف می زدو سر به سر من و هامون می گذاشت اما هامون همچنان ساکت به بیرون نگاه می کرد. با دیدن ساختمون به وجداومدم درست حاشیه یه رودخونه بزرگ که از میون شهر می گذشت تو یه محوطه بزرگ یه خونه قدیمی کوچیک ساخته شده بود که کنارش یه ساختمون بزرگ شبیه به گاراژ به چشم می خورد . ساختمون قدیمی اما سالم بود . اتاقاش تمیز و در و پنجره اش و کفش از چوب ساخته شده بود . ساختمون کناری هم گویا قبلا گارگاه بسته بندی چای بود که مدتها می شد از ان استفاده نمی کردند و اینطور که فرهان می گفت حدود یه هفته طول می کشه که بتونه اونجا رو تبدیل به یه انبار کنه .. اما برای من اینا مهم نبود مهم خونه ی قشنگ بود که درست دیوار به دیوار رودخونه لمیده و خودنمایی می کرد . و رودخونه بعد از عبور از کنارش با فاصله صد متر به دریا می رسید . یعنی فاصله جایی که قرار بود محل کارمون باشه تا دریا فقط به اندازه یه جاده و یه ردیف خونه بود . با توجه به محدودیت کار ساختمون خونه بزرگ به نظر می رسید و فرهان با خنده می گفت نه مثل اینکه جدی جدی باید سرپرست خونواده بشم و یه دوجین بچه ول کنم اینجا ... بی اختیار بهش خیره شده . به نظر پدر خوبی می شد یه پدر سرزنده که حاضر بود همپای بچه اش ساعتها دنبال توپ بدووه و بازی کنه ! هامون با تک سرفه ای رشته افکارم رو برید :
- خوب فعلا تا وسایل رو نیارن کاری اینجا نداریم بهتره بریم ... 
فرهان دستاشو به هم کوبید و گفت :
- من اینجا می مونم چون قراره چند تا کارگر بیاد برای تمیز کردن انبار میخوام بهشون دقیق بگم چی کار کنند . 
نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم :
- فرهان ...
- بله خانوم ستوده ! 
چپ چپ بهش نگاه کردم و اونم با خنده گفت :
- خودت گفتی تو محیط کار باید رسمی باشیم اینجام محیط کاره دیگه ! 
- اخرشم من بعید می دونم تو با این سر به هواییت بتونی این دفتر رو به سر و سامون برسونی ... 
- پس فکر کردی تو و هامون رو واسه چی میخوام بیارم کنار خودم .. شما فکر کنید و کارکنید منم براتون برنامه های شاد و مفرح اجرا می کنم ! 
بی حوصله دستمو تکون دادم و گفتم :
- بسه انقدر داستان تعریف نکن ! فردا دوتا سطل رنگ و قلم مو بگیر یه رنگ به دیوارهای اینجا بزنیم ... فکر کنم لیمویی روشن به رنگ چوب و دیوارا میاد .. 
هامون با ابروهای بالا برده پرسید :
- خودت میخوای رنگ کنی ؟
- خودمون ! 
فرهان از حرفم استقبال کرد و هامون باز هم به سکوت تلخش ادامه داد . می دونستم که راضی نیست من اونجا باشم و میخواستم بهش ثابت کنم که داره اشتباه می کنه ! 
وقتی هم منو سر خیابونمون پیاده می کرد گفت :
- می دونم قرار شد دیگه چیزی نگم اما خواهش می کنم خودتو زیاد مقید به این کار نکن من برات دنبال یه جای دیگه ام ... 
لبخند کمرنگی زدم و گفتم :
- نگران نباش .. از پسش بر میام ... 
اما وقتی دور شدنش رو نگاه می کردم حس کردم حرفاش کار خودش رو کرده و من دوباره اسیر ترس و تردید شدم . 

 

*** 
صدای زنگ در رو که شنیدم با خوشحالی به سمتش پرواز کردم ... ترمه پشت در وایستاده بود و با دیدنم جیغی از سر شادی کشید . بعد از چند دقیقه بغل و بوسه تازه متوجه تیام شدم که با لبخند به ما دوتا نگاه می کرد . . . شرمنده از جلوی در کنار رفتم و به ترمه که هنوز کمی می لنگید کمک کردم تا روی تخت بشینه ! تیام اما هنوز منتظر اجازه من بود . سعی کردم استرسی که با دیدنش دچارش شده بودم رو پس بزنم :
- بفرمایید تو خواهش میکنم ! 
درست همونطور بود که روز اول دیده بودمش ،اما حس من بهش دیگه اون حس انزجار روز اول نبود . 
یالله ی گفت و وارد خونه شد . صندلی فایبرگلاسی که داشتم رو بهش تعارف کردم و خودم رفتم تا براشون چایی بیارم ... 
ترمه مدام سوال می پرسید و من هم جواب می دادم و بلاخره وقتی درباره دانشگاه و بچه ها تخلیه اطلاعاتیم کرد پرسید :
- شرکت فرهان چی شد از کی مشغول به کار میشی .. 
تیام که تا اون لحظه با لبخند و سکوت به ما نگاه می کرد چینی روی بینیش انداخت و چشم دوخت به من ، انگار اونم منتظر جواب بود . دستپاچه لیوانهای خالی چای رو از جلوشون جمع کردم و خیلی خلاصه گفتم :
- امروز رفتیم جای دفتر رو دیدیم .. احتمالا از ده روز دیگه کار رو شروع می کنیم 
- چه خوب ... 
تیام خیلی یکهوی رو به ترمه کرد و گفت :
- مگه نمی گفتی پات درد میکنه یه ذره دراز بکش... 
ترمه انگار تازه یادش افتاده باشه ناله ای کرد و گفت :
- وای گفتی ! جای عملم بد جور تیر می کشه .. 
نگران به طرفش رفتم و کمکش کردم تا مانتوش رو که هنوز تنش بود در بیاره و روی تخت دراز بکشه ..
تیام هم از جا بلند و رفت تا چمدون های ترمه رو از توی ماشین بیاره ... ترمه بعد از رفتنش با لحنی خوشحال اما خواب آلود گفت :
- راضیشون کردم تا یه مدت پیشت بمونم ... پادردمو بهونه کردم ... 
خوشحال بوسی واسش فرستادم و گفتم :
- الحق که عشق خودمی .. 
تیام وقتی ساکهای ترمه رو منظم کنار دیوار چید رو به من کرد و گفت :
- ارغوان خانم تا ترمه استراحت کنه می تونیم بریم بیرون یه مقدارم لوازم ضروری بخریم ... 
می دونستم که خرید کردن بهونشه .. نگاهی به ترمه انداختم که چشماشو بسته بود . مردد زمزمه کردم :
- صبر کنید تا حاضر بشم ! 
دقایقی بعد در حالی که سوار ماشینش بودم به خاطرات عجبی که تابستون در کنار این خانواده داشتم فکر می کردم . و انقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نشدم کی از شهر خارج شد و ماشین رو کنار یه ساحل متروکه و خلوت پارک کرد ... متعجب به اطراف نگاه کردم تا حالا اینجا نیومده بودم . نمی دونم تو نگام چی دید که گفت :
- این جا رو وقتی برای اولین بار همراه ترمه اومدم نوشهر کشف کردم .. یه جورایی دلم نخواست به کسی نشونش بدم... تو اولین کسی هستی که با خودم اوردمت اینجا ! 
حس کردم گونه هام از این حرفش گر گرفته . کنار تیام مثل یه دختر دست و چا چلفتی می شدم . که هر لحظه منتظر توبیخه ... 
مثل یه بچه حرف گوش کن از ماشین پیاده شدم و کنارش شروع به قدم زدن کردم . باد تو پانچوی سفیدم می چرخید و گوشه های شالم رو به بازی می گرفت . ساحل سنگی حس آرامش عجیبی رو بهم القا می کرد . زیر چشمی نگاه دقیقی به تیام انداختم . پیرهن مردونه آستین بلند سرمه ای رنگی پوشیده بود که ترکیب جالبی با ته ریش تیره روی صورتش و رنگ پوشت روشنش ایجاد کرده بود . اگر اون سایه های تیره روی صورتش رو ندید می گرفتم مرد خوش قیافه و خوش استیلی به نظر می رسید . یه آدم کامل که همه حرفا و کارها و رفتارهاش حساب شده است . 
همینطور داشتم ظاهرش رو ارزیابی می کردم که یک هو خیلی بی تکلف روی سنگ های نمناک نشست . و با حرکت ابروهاش به منم اشاره کرد تا کنارش بشینم .. با فاصله نشستم و زل زدم به دریایی که آروم و بدون موج بود . 
همونطور که بی هوا نشسته بود بی هوا هم شروع به حرف زدن کرد . و یه صدایی تو دلم فریاد می زد تو رو خدا نگووووووو ... و صدای دیگه ای موزیانه می خندید و مشتاقانه گوش می داد :
- نمی دونم از کجا حرف بزنم ... فکر میکردم شاید بهتر باشه اولش از خودم بگم اما تو که خودت همه چیز رو درباره من و خانواده ام می دونی ... درباره سنم شغلم تحصیلاتم .. پس نیازی نیست مقدمه چینی کنم ... 
دلپیچه سختی به سراغم اومده بود پریدم وسط حرفش :
- مقدمه چینی برای چی آقای ستوده ... 
نیم رخش رو به طرفم چرخوندو لبخندی رو لباش نشست که تا به امروز تو صورتش ندیده بودم . 

 

نیم رخش رو به طرفم چرخوندو لبخندی رو لباش نشست که تا به امروز تو صورتش ندیده بودم . 
- اخرش نتونستم متقاعدت کنم که صدام بزنی تیام .. 
- برام سخته شما از من بزرگترین ... باید بهتون احترام بگذارم .. 
لبخندش عمیق تر شد و حسی عجیبی تو چشماش جون گرفت :
- خوب پرسیدی مقدمه چینی برای چی ؟
- بله ! 
- برای خواستگاری .... 
حس کردم همه حجم آب دریا با کلیه موجوداتش هجوم آوردن طرف ریه هام و راه نفسم رو بستن ... توقع شنیدن هر حرفی رو داشتم جز این ... 
می دیدم که هنوز داره حرف میزنه اما من دیگه هیچی نمی شنیدم و فقط حرکت لباش رو می دیدم ... دستم رو بالا بردم و ازش خواستم هیچی نگه ... چند ضربه آهسته به قفسه سینه ام زدم . نگرانی جای لبخند توی صورتش رو گرفت ... به هر زحمتی بود راه نفسم رو باز کردم ... کمی بهم نزدیک تر شد . بوی عطر ملایمی به مشامم رسید و انگار نفس کشیدن رو بازم آسون تر کرد . از جیب شلوارش دستمال سفیدی رو در آورد و اروم عرق های روی پیشونیم رو پاک کرد و با لحنی که اونم برام تازه و خاص بود گفت :
- یعنی انقدر ترسناکم دختر... 
. از این همه نزدیکی معذب شدم و این برام عجیب بود همین چند روز قبل وقتی هامون دستم رو گرفت انقدر معذب نشدم و خیلی راحت گذاشتم تا اخر مسیر دستام تو حصار مردونه دستاش باشه ... اما حالا بدون اینکه تیام لمسم کنه ... حتی این حرکت دستمال روی پیشونیم این بوی عطر این صدای نفس کشیدنش ... این لحن عجیب ..معذبم می کرد ... 
سرم رو کمی عقب کشیدم ... می دونستم چشمام مثل وقتایی که هیجان زده میشم به سوسو زدن افتاده ... 
نگاهش رو ازم دزدید و به دریا دوخت .. 
- اینطوری نگام نکن دخترخوب ... درست همون روز اول توی دفترم با همین نگاه براق زل زدی بهم که نتونستم بهت سخت بگیرم ... و حالا مثل بچه دبیرستانی ها اینجا نشستم و سرخ و سفید میشم ... اگر اروم ترشدی بگو که بقیه حرفم رو بگم ... 
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ... نمی تونستم حرفی بزنم وزن زبونم انگار به صد تن رسیده بود . . . 

***
صدای زنگ دوباره تلفن منو از اون ساحل آروم بوی عطر ملایمی که تو بوی شور دریا و زخم ماهی هاش رنگ باخته بود بیرون کشید ... 
نگام افتاد به صفحه گوشی شماره رو نمی شناختم ... اما حس خاصی می گفت که باید جواب بدم . 
- الو ... 
- سلام ارغوان خانم حالتون خوبه ؟
- شما ؟
- دانا هستم !
- اه ببخشید نشناختم ! سلام ... ممنون خوبم ... امروز خیلی باعث زحمتتون شدم ... 
- انجام وظیفه بود ... من زیاد وقتتون رو نمی گیرم ... یکی اینجا هست که میخواد باهاتون حرف بزنه .
قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم صداش پیچید تو گوشی ... تو صداش بهت و خشم التماس با هم موج می زد :
- الو ارغوان همین الان بلند شو بیا اینجا ... 
زمزمه کردم :
- جالبه که هر کس به من تلفن میکنه اول می پرسه کجایی ؟ اما تو فقط می گی بیام ... خسته نشدی از اینکه این همه مدت تو خواستی و من اومدم ... تو نخواستی اما بازم من اومدم ... 
صداش کلافه شده بود وقتی داشت طرح خیانت رو رج می زد وقتی پوست تنش به عرق نشسته بود وقتی چشمای سیاهش از شوق شهوت و هوس می دوتا گوی سیاه می درخشیدن اصلا کلافه به نظر نمی رسید ، اما حالا صداش می لرزید و تو چشمم حقیر تر می شد :
- الان وقت این حرفا نیست ... خواهش میکنم بلند شو بیا .. ترو به خاک .. 
- نگو فرهان ... اسم عزیز رو نیار .. اسمش رو به لجن نکش ... 
صداش رفت بالا و من مثل تمام این چند سال تو خودم جمع شدم :
- آشغال عوضی با تو ام میگم بلند شو لشت رو بیار اینجا این گندی که زدی رو جمع کن ... 
چرا داد می کشید منکه زمزمه می کردم .. منکه داد نمی زدم .. .منکه باید داد می زدم ... منکه جون دادن خودم رو دارم ذره ذره تماشا می کنم و بی صدا می میرم ... پس چرا اون .. هنوز اونه که داره عربده می کشه ... 
نمی خواستم مثل این چند سال فریاد بکشه و من گوش کنم .. تلفن رو قطع کردم ... دستام می لرزید و این لرزش کم کم داشت همه تنم رو تو خودش حل می کرد ... 

 


 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 122
  • بازدید ماه : 122
  • بازدید سال : 1,373
  • بازدید کلی : 69,938
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /