loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 119 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)
امیری احترام نظامی گذاشت و دست من را گرفت و گفت:بریم عزیزم.
از اتاق خارج شدیم...در را بست و گفت:میتونیم سه تا جا بریم
....
_کجا؟
لبخندی زد که گونه هاش رفت تو..درست مثل خودم..گفت:میتونیم بریم نمازخونه دراز بکشی..یا اینکه بریم اتاق من و راحت و مستقل باشیم..یا میتونیم همین جا روی صندلی ها بشینیم ...هومم.کدوم؟

نگاهی به صندلی های ابی رنگ که به دیوار تکیه داده شده بودند کردم...درست مثل صندلی های بیمارستان بود..دوباره به نفس خیره شدم و گفتم:چه قدر طول میکشه؟

_نمیدونم ولی فکر میکنم 1ساعت.
_اوووووه...خب بریم اتاق تو
لبخند شیرینی زد و گفت:با کمال میل..از این طرف
.
باهم به ته سالن رفتیم و از اونجا سمت راست وارد سالن دیگه ای شدیم..اتاق سومی از سمت چپ
...
در راباز کرد..و رفت تو..یک میز و یک صندلی پشتش..و 4تا صندلی ساده وسط و یک میز چوبی جلوش..البته گوشه دیوار هم یک کمد و دیوار بود...حتی یک جالباسی هم بود...روی میز تابلویی بود که نوشته بود:"ستوان نفس امیری"
نفس چادرش را دراورد و به جالباسی زد و گفت:بشین.
ترکیب بندی توپری داشت...نشستم روی صندلی.نفس هم نشست و گفت:خب خانم پریا مهربد.
_میشه توضیح بدین که من چه ربطی به این پرونده دارم؟
نفس کمی خیره خیره نگاهم کرد و گفت:راستش فعلا هیچی...یعنی بستگی به تصیمم اقای نامجو داره...میدونی نگار اسلانی یا همون هلیا شکوه.. دکتر سقط جنین و وارد کننده دارو های سقط و ارسال دختران جوون به خارج....بدترین کارهای ممکن.
_حالا نقش من چیه این وسط؟
نفس:گفتم که عزیزم بستگی به نظر اقای نامجو داره.
اخمی کردم و گفتم:من داشتم کار میکردم من میخواستم برای معالجه پدرم پول دربیارم.
_اداره اگاهی حتما به تو کمک میکنه..
تقه ای به در خورد .نفس گفت:بله؟
صدای شخصی پیچید:چایی اوردم .
نفس چادرش را سرش کرد و سینی چایی را از سرباز گرفت و اومد سرجاش نشست و گفت:من نفس امیری تک فرزند ...29ساله و نیمه متاهل هستم.
خندیدم و گفتم:نیمه؟یعنی چی؟
_یعنی نامزد دارم ولی فعلا ایران نیست.
با تعجب گفتم:کجاست پس؟
نفس نگاهی به حلقه اش که در دست چپش میدرخشید کرد و گفت:اونور مرز ها..به قول خودش در کشور دوست و همسایه پاکستان.
حدسی گفتم:ایشون هم پلیسن؟
لبخندی زد و گفت:اره..پدرش با پدرم دوست بودن.
_پس کلا خونواده ی پلیسی دارین؟
_داشتیم....4سال هست که پدر و مادرم را از دست دادم.
واقعا دلم سوخت و گفتم:متاسفم.
_در یک عملیات.
گفتم:مادرتون هم پلیس بودن؟
_اره یک پلیس فرانسوی
پس بگو این زیباییش از کجا هست...
پس بگو این زیباییش از کجا هست....
باشوق نگاهش کردم و گفتم:الان من در حد چی کنجکاوم بگو دیگه//
لبخندی زد و گفت:پدرم یک سرهنگ ایرانی بود که برای عملیاتی میره پاکستان....و مادرمم که یک پلیس زن بوده و دختر یک فرمانده فرانسوی عازم پاکستان میشن...انگار یک عملیات مشترک بین این دو کشور بوده....بابام که میگفت از همون نگاه اول عاشق شده ولی مامانم میگه که اولش از ایرانیا بدش میومده ولی وقتی اخلاق منحصر به فرد اونا رو میبینه یک دل نه صد دل عاشق میشه.
نقس لبخندش پررنگ تر شد و گفت:بابام حاضرنبوده بره فرانسه..مامانم هم حاضرنبوده بیاد ایران....خیلی خنده دار توی پاکستان عقد میکنن.
اینو و گفت زد زیر خنده..گفتم:اسم مادرت چی بود؟
_اسم فرانسویش ویوات بوده ولی وقتی میاد ایران اسمش را به مریم تغییر میده.
_مادرت مسلمون میشه؟
_اره...
گفتم:اسم تو هم فرانسوی؟
_اسم شناسنامم که نفسه ولی چون مامان زیاد از این اسم خوشش نمیومده اسمم و ژاسمین گذاشتم...
_چه زندگی جالبی!
نفس لبخندی زد و گفت:اره ولی چهار سال پیش تو یک عملیاتی بابا شهید میشه و مامان هم بعد از شنیدن این خبر قلبش میگیره و می...میمیره
اشک حلقه زده در چشمهای نفس را میدیدم....
شونش را ماساژ دادم و گفتم:خب از نامزدت بگو..اسمش چیه؟چند سالشه؟
_اسمش اردلانه....30سالشه.
_خدایی خوشگلیا
نفس خندید و گفت:توهم همینطور...چشات از اون خیلی مشکیاس...به قول بعضیا سگ داره.
خندیدم و گفتم:تا حالا این کلمات را از یک پلیس نشنیده بودم.
_مگه پلیسا ادم نیستن
_چرا هستن...البته به غیر از این معین
نفس خندید و گفت:اونقدر هم پسر بدی نیست.
بعد از حدود 1ساعت حرف زدن با نفس....یک سرباز اومد و تموم مشخصاتم راگرفت..حتی ادرس خونه پویا و پیرایه هم گرفت....حتی شغل ماهان برادر محمد هم پرسید همون موقع یادم افتاد که باید برم خونه پیرایه اینا.
بعد از دادن مشخصات گفتن که میتونم به کار عادیم در مطب ادامه بدم..معین خواست من و برسونه که نفس گفت که اون این کار و میکنه و من به خاطر اینکار هزار باز خدارو شکر کردم.
نفس من و رسوند خونه و خودش رفت..با کسلی از پله ها رفتم بالا و کلید انداختم و در را باز کردم که نامه ای افتاد داخل خونه.رفتم خونه و برش داشتم....
از همون خط خرچنگ غورباقه معلوم بود نامه رضا پسر صاحبخونه است...با یک عالمه غلط املایی:
"
سلام بر ملکه زیباییی ایران پریای عزیز...
امشب خیلی خیلی نگرانت شدم و خاستم از خاهرت شمارت رو بگیرم ولی خجالت کشیدم و گفتم حتما ایشون میگن چه خاستگاری هستم که از حمسرم خبر ندارم...وقتی اومدی با من تماص بگیر و من را از نگرانی دربیار....عاشق همیشه گی ات ....رضا "
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 149
  • بازدید ماه : 149
  • بازدید سال : 1,400
  • بازدید کلی : 69,965
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /