loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 247 سه شنبه 02 مهر 1392 نظرات (0)

بی توجه به چند عکاس و فلش هایی که به چشمم میخورد جلو رفتم.
ملافه ی سفید و بالا دادم... از دیدن صورت کبود و خون خشک شده اش... نفس عمیقی کشیدم که بوی گندی تو سرم پیچید ... فوری ازش فاصله گرفتم ... ولی با گوشیم سعی کردم درهمون حال خراب چند عکس بگیرم.
صدای رزاقی اومد که پرسید:سروان حالتون خوبه؟
به دیوار تکیه داده بودم.
لبخندی زدو گفت:دستشویی این سمته ... و دستمالی و به سمتم گرفت وگفت: لطفا به چیزی دست نزنید...
و از توی کیفش یه بطری اب معدنی به سمتم گرفت وگفت: عرق صورتتونو خشک کنید.
با حرص رومو ازش گرفتم وگفتم: علت مرگ چی بوده؟
رزاقی: درگیری... به سرش ضربه وارد شده . . .
نفس عمیقی کشیدم و رزاقی گفت: بهتره برید بیرون یه هوایی بخورید...
با اخم بهش نگاه کردم ورزاقی با لبخند خاصی گفت: هوای اینجا کمی براتون سنگینه جناب سروان اینطور نیست؟
از ادم هایی که ضعفمو به روم میاوردن به شدت متنفر بودم.
از خونه بیرون زدم.
درحالی که سرهنگ به سمتم میومد احترام گذاشتم و سرهنگ عضدی با لبخند خاصی گفت: چرا با این حالت سروان ... راحت باش.
دستی به صورتم کشیدم وگفتم: مقتول با یک ضربه...
سرهنگ: میدونم ستوان رزاقی برام گفت ... تو برگرد اداره ... عکس ها و برگه ی پزشک قانونی و برات فکس میکنن ... گزارشت کامل باشه ...
_اطاعت قربان ...
و به سمت ساختمون رفت.
نگاهی به جمعیت کردم وسوار اتومبیل شدم.
سعی کردم ذهنمو مرتب کنم.
درسته از دیدن جنازه کلافه میشم ولی ... میتونم تو گزارش تلافی گندی که زدم ودربیارم.
کمتر از نیم ساعت به اداره رسیدم...
پشت میزم نشستم.
دکتر یعقوبی برام چند مطلب فکس کرده بود.
درحالی که اونها رو بررسی میکردم عکس هایی که با موبایلم گرفته بودم رو نگاه کردم.
خودکار محبوب نقره ایمو برداشتم و نکاتی که بنظرم نباید ازشون چشم پوشی میکردم ویادداشت کردم.
اونقدر غرق فضا و نوع قتل ودرگیری بودم که متوجه گذر زمان نباشم.
با تقه ای که به درخورد رئوفی احترام گذاشت.
سری تکون دادم وجلو اومد گفت: جناب سروان .. گزارش انگشت نگاری ها ...
_هویتشون مشخصه؟
رئوفی:خیر جناب سروان... هیچ مدرک شناسایی به دست من نرسیده ...
سری تکون دادم ومشغول بازبینی شدم.
چنگی به موهام زدمو سعی کردم بی توجه به ساعت فکرهامو مرتب کنم تا مطمئن بشم چیزی و از قلم ننداختم.
پرینت عکس هایی که توی صحنه ی محل جرم گرفته بودم رو از پرونده بیرون کشیدم.
چیزی که خیلی برام جلب توجه میکرد این بود که شخص مقتول لباس مرتبی داشت و احتمالا در اون نقطه ی پایین شهر صرفا برای انجام کاری رفته بود.
دیگه بعد عمری کارکردن و زندگی نخوریدم نون گندم ولی مارک کت شلوار گراد و که میشناسم.
دومین مسئله ای که خیلی باید بهش بها میدادم این بود که روی صورت مقتول هیچ زد و خوردی انجام نشده بود یعنی طبق بررسی های بچه های پزشکی قتل کاملا ناگهانی وبدون درگیری رخ داده بود.
اثر انگشت هایی که روی لیوان های موجود روی میز عسلی هم نشون میداد که سه فرد در اونجا حضور داشتند. یک زن و دو مرد... که یکی از اثرات قدیمی تر بودند ... ویکی از اونها هم مربوط به مرد مقتول بود... و تقریبا جای جای خونه اثر انگشت یک زن به کررات به چشم میاد. واینطور که از جوانب امر پیداست این خونه متعلق به یک خانم بوده ...
یادداشت هامو مرتب کردم ... تلفن روی میز وبرداشتم وبعد از درخواست یک لیوان چای پرسیدم:سرهنگ عضدی برگشته؟
جواب مثبتی شنیدم ...و چند لحظه بعد تقه ای به در خورد.
چاییمو داغ داغ خوردم ...
پرونده ها رو جمع و جور کردم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم.
تقه ای زدم.
سرهنگ:بفرمایید...
وارد اتاق شدم ...
سرهنگ سرشو از روی پرونده ای که رو به روش باز بود بلند کر دوگفت: خوب فرهمند چه کار کردی؟
تمام نتایجمو برای سرهنگ گزارش کردم.
با نگاه خاصی گفت: اسم و هویتشون؟
-هنوز نتونستم ...
جمله ام تموم نشده بود که در اتاق کاملا ناگهانی باز شد.
رزاقی با دیدن من لبخندی زد وگفت:جناب سرهنگ اوردمشون...
و با یک سری پرونده بدون توجه به من به سمت میز سرهنگ رفت.
سرهنگ: چکار کردی رزاقی؟
رزاقی با صدای رسا و لطیفی گفت: جناب سرهنگ ... طبق فرمایش شما گزارش ها رو بازبینی کردم ... متوجه شدم که این شخص با ضربه ی ضعیفی کشته شده ... درواقع این ضربه نمایان گر قدرت یک مرد نیست . طبق دستور پزشک قانونی... متوفی با یک وسیله ی فلزی مثل قفل فرمون یا مشابه اون به قتل رسیده . که البته الت قتاله در صحنه رویت نشد... ضربه از پشت سر بوده و لپ پس سر صدمه ی جدی ای دیده ... مرگ سه ساعت بعد از ضربه صورت گرفته و اون خونه ی استیجاری که متعلق به یک زن بوده ... طبق گزارشها و صحبت های همسایه ها متوجه شدم که این مرد بدون هیچ شرط و ضرب و شتمی وارد این خونه شده ... این خونه متعلق به خانم سمانه کریمی بوده ... در همین جا هم فکر میکنم توسط همین خانم کشته شده چرا که کلا سه اثر انگشت در صحنه پیدا نکردیم... و البته هیچ مدرکی از مقتول والبته خانم کرمی در دست نیست ... طبق گزارش های همسایه ها چند وقتی هم هست خانم کریمی بخاطر عقب افتادن کرایه مدام با صاحب خونه درگیر بوده و صاحبخونه هم بسیار شاکی... و با توجه به پلمب خونه ... اقای حسینی یا همون صاحبخونه ی خانم کریمی اولا از ایشون شکایت کردن دوما خواستار ازادی پلمب شدن... و اهان ... ببخشید اینقدر پراکنده صحبت میکنم....
جناب سرهنگ لبخندی ز دورزاقی گفت: اثر سوم انگشت هم متعلق به اقای حسینی بوده که شب قبل در منزل ایشون بودن و کلی سر وصدا کردن والبته یک لیوان چای هم صرف کردن که لیوانشون روی میز مونده بود... ضمن اینکه به استناد حرفهای اقای حسینی این خانم اصلا خانم درستی نبوده و حدودا سی و پنج ساله است ... الانم در بخش چهره نگاری هستن... برای تصویرگری خانم سمانه کریمی!
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم:جناب سرهنگ طبق تحقیفات من هیچ کدوم از اونها اون مرد و نمیشناختن...
رزاقی پوزخندی زد وگفت: بله ... باید هم مقتول و نشناسن.. چون هیچ کس در اون محل ایشون رو ندیده بود ... من فقط از خونه و محل خونه و صاحب خونه گزارش تهیه کردم...
سرهنگ دستهاشو زیر چونه اش گذاشت وگفت: خوبه رزاقی کارت عالیه...
رزاقی لبخند ریزی زد وگفت:ممنون جناب سرهنگ...
سرهنگ: خوب میتونی بری خونه ... و خودتو برای فردا اماده کنی...
رزاقی نفس عمیقی کشید وگفت: حتما ... اما قبلش گزارشهامو تکمیل میکنم ...
خود شیرین!


رزاقی نفس عمیقی کشید وگفت: حتما ... اما قبلش گزارشهامو تکمیل میکنم ...
خود شیرین!
سرهنگ لبخندی زد وگفت:رزاقی خودتو خسته نکن ... تا اینجا کارت خوب بوده ... راستی به واحد ها گزارش کن بعد از چهره نگاری و پخش عکس در حین رویت سمانه کریمی مستقیما به بازداشت دربیاد ...
رزاقی اطاعتی کردو احترامی گذاشت .نیشخندی به من زد و از اتاق خارج شد.
با حرص به سمت میز سرهنگ رفتم وگفتم: پرونده ی من بود جناب سرهنگ...
سرهنگ چایشو برداشت وقندی بین لبهاش گذاشت و گفت:پرونده ی همه ی ماست فرهمند ... تو هم بهتره برگردی خونه استراحت کنی... فردا روز مهمیه...
با غیظ گفتم:ولی جناب سرهنگ...
سرهنگ:تازه واردی ... کمی طول میکشه... دایره ی جنایی سختی های خودشو داره ... بزودی باهمه و البته همه چیز کنار میای... ازت توقعی ندارم تازه یک ماهه که به جمع ما اومدی!
پوفی کشیدم وسرهنگ گفت:گزارش ها رو فردا تکمیل کن ... حالا هم برو خونه ...
اطاعت کردم واحترام گذاشتم.
بدون خداحافظی از اتاق سرهنگ خارج شدم.
ساعت سه صبح بود که گزارشهامو داشتم بررسی میکردم ... از اینکه به حرف سرهنگ گوش نداده بودم اصلا ناراضی نبودم ... واقعا نیاز داشتم بدونم اشتباهم درچیه... هرچند با اون وضع وخیمی که من داشتم به خودم حق میدادم که صحبت و بازجویی از همسایه ها رو فراموش کنم.


چنگی به موهام زدمو به یه کوه رخت چرکی که رو به روم قرار داشت زل زدم.
با خستگی اونا رو شوت کردم روی زمین و ولو شدم روی تخت...
صدای اذان ومیشنیدم اما اینقدر سنگین بودم که میدونستم خدا هم راضی نیست با این حالم براش نماز بخونم.
با صدای زنگ گوشیم به ناچار نیم خیز شدم وبرش داشتم.
یه پیام از رزاقی بود.
_سمانه کریمی دستگیر شد.
با خستگی نوشتم:چطوری؟
_توی ترمینال گشتی ها گرفتنش ، بخاطر اضطراب و هول بودنش بهش شک بردن ! التماس دعا جناب سروان.
پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم.
اصلا از این دختر خوشم نمیومد.
با تقه ای که به در اتاقم خورد به پهلو رو به در غلت زدم و برادر م وارد اتاق شد وگفت: داداش کی اومدی؟
_چیکارم داری؟
_هیچی من دارم از طرف مدرسه میرم جمکران، این رضایت نامه رو امضا کن...
ساعت 4 صبح تو داری میری جمکران؟
فرشاد کمی کوله اش و رو شونه اش جا به جا کرد و سری تکون دادم و امضاش کردم.
حوصله نداشتم درگیر کاراش بشم. پونزده سالش بود تاکی میخواستم مراقبش باشم!
نفس خسته ای کشیدم وخیلی سریع خوابم برد.

سیران::
______________________________

ساعت از 11 گذشته بود... نگاهم هنوز به میز حاضر و آماده ام بود... چندین ساعتم رو برای درست کردن غذاها و چیدن میز گذاشته بودم تا یک شام دونفره رو با سهند داشته باشم.... کتی رو همون سر شب مرخص کردم....دلم میخواست امشب بعد مدت ها دستپخت خودم رو تجربه کنه.... موهام رو که به خاطرش باز گذاشته بودم رو پشت سرم جمع کردم و بلند شدم تا میز رو جمع کنم... با صدای ناله ساینا بی خیال میز شدم و به اتاقش رفتم... هنوز تب داشت و توی خواب ناله میکرد... کنارش روی تخت نشستم و به آرومی بلندش کردم... موهای لختش بخاطر عرق به هم چسبیده بود.. دستم رو لای موهاش کردم و سرش رو روی سینه ام گذاشتم.... سرفه اش گرفت ، همونطور که توی بغلم بود از روی میز کنار تختش شربتش رو برداشتم و درش رو باز کردم و به طرف دهنش گرفتم
-نمیخورم... تلخه
-بخور دخترم تا سرفه نکنی و بتونی بخوابی
-پیشم میمونی تا بخوابم؟
-آره عزیز دلم....
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتم رو بوسید.... دوباره روی تخت گذاشتمش و با بادبزنی که کنارش بود صورتش رو باد زدم..... تبش کمتر شده بود... چیزی به 12 نمونده بود که با صدای نفس های آروم ساینا خیالم راحت شد خوابیده.... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا میز رو جمع کنم... سهند حتما باید برای دیرکردن امشبش تنبیه می شد.... بهتر بود شب رو توی پذیرایی صبح کنه.... در حین اینکه توی دلم هزار تا نقشه برای تنبیه کردن سهند می کشیدم مشغول جمع کردن میز شدم... ظرف ها رو توی سینک گذاشتم شمع ها رو خاموش کردم. کنترل رو برداشتم و حرصم رو سر صدای موزیک لایتی که پخش میشد خالی کردم خاموشش کردم و کنترل رو محکم روی صندلی انداختم.... دلم برای وقتی که گذاشته بودم می سوخت.... دیس برنج رو برداشتم و داشتم تصمیم میگرفتم که چه بلایی سرش بیارم که صدای باز شدن در رو همزمان با نواختن 12 ضرب صدای ساعت شنیدم. توجهی نکردم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم همونطور دیس به دست ایستاده بودم. میدونستم ساینا هم مثل سهند عاشق فسنجونه و بهتر بود برای نهار فردای ساینا نگهش میداشتم. اما خب قطعا سهند هم بی نصیب نمی موند و این دیر اومدن امشبش دلخوریم رو بیشتر میکرد...
-سلام ملکه من.... بیا که نوکر رو سیاهت اومده
هنوز نرسیده زبون بازیش شروع شده بود.... با اینکه دلم برای بغل کردن و ناز کردن تو آغوشش بی تابی میکرد ولی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
-ملکه من قهره
جوابش رو ندادم... دیس رو روی کابینت گذاشتم و سراغ ظرف های توی سینک رفتم
-این ضیافت امشب برای من بوده؟
باز هم هیچی نگفتم.... پشت سرم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد. سرش رو کنار گوشم آورد و گفت: ببخشید به خدا کار داشتم، میدونی که این روزا خیلی سرم شلوغه....
-تو همیشه سرت شلوغه
-ملکه من... ببخشید... راستی ساینا کجاست؟
به طرفش برگشتم و با صدای نسبتا بلندتری گفتم: میدونی ساعت چنده؟ 12.... ساینا سه ساعت پیش خوابیده..... انقدر منتظر تو موند که خوابش برد.
-گفتم ببخشید... سیران جان دنبال تفریح که نبودم.... باور کن انقدر گره تو کارم اومده که نمیدونم اول به کدومش برسم
-مگه خرج سه نفر چقدره که انقدر واسه خودت کار میتراشی؟
-من میخوام شماها بهترین ها رو داشته باشین، اشکال داره؟ میموندم تو خونه تا تو خرجمو بدی خوب بود؟
-نه ولی ما هم به تو احتیاج داریم.... ساینا مریضه میدونی که حساس تره به جای اینکه به دختر مریضت برسی همه فکرت اون شرکت کوفتی شده

بعد بغضم ترکید... بغلم کرد و گفت: همه این غر غر ها رو کردی بیای تو بغلم نه؟ بیا عزیز دلم... چشم از این به بعد اولین اولویتم شماهایین... دیگه نبینم ملکه من چشاش خیس بشه ها
دهنش بو میداد ولی اهمیتی ندادم، بار اولی نبود که اینطوری میومد خونه... میدونم بعضی وقتها اختیار از دست میده و مشروب میخوره ولی خب حدش رو میشناخت
دستش رو توی موهام کرد و گفت: بازشون کنم؟ میدونی که بسته باشن دلم میگیره
دستم رو بردم پشت سرم و موهامو باز کردم. محکم به خودش فشارم داد و گفت: حالا بریم شام بخوریم.... باور کن هیچی نخوردم از صبح تا حالا...
از تو بغلش بیرون اومدم و گفتم: پس بذار گرمشون کنم.... یخ کردن
-تنبیه مردی که دل ملکه رو بشکنه اینه غذای سرد بخوره... همینو میخوریم
دیس رو روی میز گذاشتم و یه بشقاب برداشتم تا براش غذا بکشم....
-بیشتر میریزی... دوتایی تو یه ظرف بخوریم...
از پیشنهادش قند توی دلم آب شد. یه مقدار بیشتر ریختم و بشقاب رو جلوی هر دومون گذاشتم.


از پیشنهادش قند توی دلم آب شد. یه مقدار بیشتر ریختم و بشقاب رو جلوی هر دومون گذاشتم.
خیلی وقت بود با هم تو یه ظرف غذا نخورده بودیم... با اشتهای خاصی غذاشو میخورد طوری که منم اشتهام بیشتر شد... بعد از شام بلند شدم تا میز رو جمع کنم...
-این همه به این دختره پول نمیدم که تو کار بکنی ها
-خب ظرف ها میمونه خوشم نمیاد
-بمونه.... صبح که بیاد بیکار نمی شینه... تو به من برس....
دستم رو کشید و من رو روی پاهاش نشوند....
-ببین چقدر دلم برات تنگ شده... میدونی چند روزه ندیدمت....
-دلت تنگ شده بود زودتر میومدی خونه
-اااا دیگه بداخلاقی نکن....
چند روزی بود برای یه قرار داد کاری رفته بود اتریش.... همه سعی من هم برای شام امشب نبودن این چند روزه اش بود
دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرش رو هم جلوتر آورد.... منم مثل خودش غرق اشتیاق و خواستن بودم..انقدری بی تاب بودم که میتونستم از بوی بد دهنش ، از حرف های کشدارش صرف نظر کنم.... چشمامو بستم و منتظر بوسه اش بودم که با صدای ساینا هردو از جامون پریدیم... هنوز چشماش رو کامل باز نکرده بود ولی وسط پذیرایی بود و سهند رو صدا میکرد
-اومدی بابا
سهند من رو از روی پاش بلند کرد و سراغ ساینا رفت
-سلام فرشته خودم.... خوبی؟ آره بابایی اومده دختر گلم...
-برام عروسک آوردی
با حرف ساینا خنده ام گرفت، انگار نه انگار چند ساعت پیش تو تب می سوخت تا سهند رو میدید حالش به کلی عوض میشد... سهند بغلش کرد و به طرف اتاقش بردش...
-معلومه که آوردم ... یدونه آوردم اندازه خودت...
-کجاست؟
-صبح که بیدار شدی مامان بهت میده... حالا بریم تو اتاقت باید بخوابی تا قشنگ خوب بشی
پشت سرشون رفتم... ساینا رو روی تخت گذاشت و گفت: من که نبودم مامان رو که اذیت نکردی؟
-نه.... دختر خوبی بودم
میخواستم حرفی بزنم ولی اشاره سهند ساکتم کرد
-خب منم برم بخوابم که خیلی خسته ام.... آخر هفته هم با عمه میری شهربازی البته اگه خوب شده باشی
-تو نمیای؟
-نه من سر کارم تو با عمه و طناز میری
-پیشم میخوابی؟
-تو دیگه بزرگ شدی بعدشم من پیشت بخوابم مامانت تا صبح میترسه
با حرف سهند ساینا خنده ای کرد و سهند هم بعد از بوسیدن صورتش پتو رو روش کشید و با هم از اتاقش بیرون اومدیم
-حالا دیگه من شبا میترسم؟
-میخواستی چی بهش بگم؟ بگم دلم واسه مامانت داره پر میکشه؟
بغلم کرد و گفت: بذار به کارم برسم میدونی که بیقرارت شدم


بغلم کرد و گفت: بذار به کارم برسم میدونی که بیقرارت شدم
نمیتونستم جلوشو بگیرم.... حس من هم مثل خودش بود.... دستش دور کمرم حلقه شد و بعد با هم به اتاقمون رفتیم....
صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم.... یه شب خوب رو گذرونده بودم.... بلند شدم تا دوش بگیرم... تن خسته ام آب گرم وان رو میخواست... همونطور بدون لباس راه حموم رو پیش گرفتم... سهند رفته بود.... وان رو پر از آب گرم کردم و توش نشستم.... داغی آب رخوتم رو کم کرد.... فکرم پیش دیشب بود.... سهند حرف از یه مهمونی زد... آخر هفته رو فکر کنم گفت.... تازه فهمیدم چرا قراره ساینا آخر هفته با شراره خواهر سهند برن شهربازی.... یک ساعتی توی وان بودم.... حالم که بهتر شد بلند شدم و بعد از پوشیدن حوله ای که سوغاتی سهند بود راهی آشپزخونه شدم. کتی ظرف های دیشب رو شسته بود... و مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود
-سلام خانوم صبح بخیر...
-سلام کتی... دیشب اصلا نشد ظرف ها رو بشورم
-نه خانوم... خودم شستم... خوبین؟ قهوه بیارم؟
-نه یه چایی داغ بهم بده... ساینا بیدار شده؟
-بله خانوم... صبح آقاسهند قبل رفتنشون بهش سوغاتیش رو داد و الانم داره بازی میکنه
-برم ببینم تب نداشته باشه
-نه خانوم.... تب نداره.... حالش خوبه
-سهند کی رفت؟
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-مثل همیشه 9 رفتن
چشمم به سرخی مایع درون لیوان چایی ام بود... کتی لقمه ای هم به دستم داد و گفت: بخورین ناشتا نباشین تا نهار حاضر بشه
لقمه رو از دستش گرفتم و با لیوان چایی ام به اتاق خواب رفتم تا لباس بپوشم.... در حین پوشیدن لباس هم به لقمه ام گاز میزدم و همه از چاییم میخوردم... مثل همیشه کتی حواسش به همه چی بود.... تاپ صورتی دو بنده ام رو با شلوار جذب جینم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم... ساینا جلوی تلویزیون نشسته بود و به کارتونی که از ماهواره پخش می شد با دقت نگاه میکرد.... تلفن رو برداشتم تا به سهند زنگ بزنم و در مورد اون مهمونی بپرسم.
مثل همیشه گوشیش رو جواب نمیداد... ناچار شدم با شرکت تماس بگیرم، اصلا حوصله شنیدن صدای پر از غمزه منشی اش رو نداشتم ولی خب میخواستم به کارام برسم.
-بفرمایید
-سلام با آقای بینش کار دارم
-سلام سیران خانم شمایید؟
بالاخره یه بار منو شناخت...
-بله ... میشه وصل کنید؟
-چشم الان... راستی ساینا حالش بهتر شده؟
-مرسی خوبه... ممنون میشم وصل کنی
بعد از شنیدن صدای آهنگ دزدان مادربزرگ بالاخره سهند گوشی رو برداشت
-جانم ملکه ی من
-سلام خسته نباشی
-مگه میشه تو زنگ بزنی من خسته باشم؟ خوبی؟ خوب خوابیدی؟ دیشبت چطور بود
از حرفش در مورد دیشب گر گرفتم، اما ترجیح دادم جواب ندم
-سهند
-جانم
-دیشب حرف از یه مهمونی زدی... چی بود؟
-چیز خاصی نیست... به خاطر موفقیتمون تو پروژه جدید هوشنگ مهمونی گرفته
-واسه همین داری ساینا رو با شراره میفرستی بره؟
-آره دیگه نمیشه بچه ببریم.... جای ساینا نیست
-باشه... پس من امروز میرم خرید... چی بپوشم؟
-هرچی دوست داری بپوش.... من برم کار دارم شب می بینمت ملکه
-خداحافظ
دکمه قرمز روی گوشی رو فشار دادم... به نظرم یه مهمونی خیلی هم بد نبود... هم با سهند بودم و هم حال و هوام عوض میشد

دکمه قرمز روی گوشی رو فشار دادم... به نظرم یه مهمونی خیلی هم بد نبود... هم با سهند بودم و هم حال و هوام عوض میشد
ساینا هنوز به تلویزیون زل زده بود، بشقاب میوه هایی که کتی براش خرد کرده بود رو از دستش گرفتم و رفتم پیشش نشستم
-عروسک مامان چی می بینه؟
-دارم هری پاتر می بینم
بشقاب میوه ها رو روی پاش گذاشتم و گفتم: حالت بهتر شد؟ داروهاتو خوردی؟
-اوهوم کتی بهم داد
منم سرگرم دیدن فیلم مورد علاقه ساینا شدم
-خانم نهار حاضره
اصلا نفهمیدم کی ظهر شد... دست ساینا رو گرفتم و به طرف دستشویی بردمش... میخواستم دست و صورتش رو بشورم و بعد ببرمش پای میز. بعد از نهار بلند شدم تا به ساحل زنگ بزنم و ازش بخوام عصر بیاد بریم خرید واسه مهمونی.
بعد از قرار گذاشتن با ساحل سراغ دیدن تکرار سریال های مورد علاقه ام رفتم.... ساحل قرار بود ساعت 5 بیاد پیشم و سه چهار ساعتی وقت داشتم.
-بازم چسبیدی به این سریال ترکیه ای ها
-سلام تو کی رسیدی؟
-انقدر رفتی تو سریال نفهمیدی؟ دوساعت جلو در با کتی غیبتتو کردم
-بیا بشین آخراشه دیگه میریم
-بس کن سیران.... پاشو بریم شب باید برم خونه خاله مهرداد
-ای بابا تو هم که همش ددر دودوری
-میای یا برم؟
-میگم کتی یه شربت برات بیاره تا حاضر شم
با اشاره من کتی به طرف ساحل رفت.... آخرهای آذر بود و هوا حسابی سرد شده بود. خصوصا برفی که چند روز پیش اومد و مدارس رو تعطیل کرد.... لباسم رو عوض کردم و سراغ ساحل رفتم که هنوز با کتی حرف میزد... انگار نه انگار من خواهرش بودم ،هروقت میومد کلی حرف با کتی داشت... نمیدونم خدمتکار من چه جذابیتی برای ساحل داشت.
-بالاخره حاضر شدی؟
-آره.... بریم دیگه
-بریم
هنوز دو قدم نرفته بودم که برگشتم و به کتی گفتم:
-حواست به ساینا باشه تا من میام.... اگه سهند زنگ زد بگو به موبایلم زنگ بزنه و رفتم خرید
-باشه خانوم به سلامت
پشت سر ساحل از ساختمون خارج شدم
به خاطر بارونی که اومده بود پله ها لیز و خیس شده بود
-سیران مواظب باش نخوری زمین
-باشه
سوار ماشینش شدم و ریموت در رو زدم

سوار ماشینش شدم و ریموت در رو زدم
-کجا بریم؟
-پاساژ همیشگی
-حالا چه خبره گیر دادی بری خرید؟
-مهمونی سهند و شریکاشه
-خوبه والا... شوهر تو هم تقی به توقی میخوره مهمونی داره
-این جشن واسه پروژه آخرشونه....
-تا حالا چقدر این مهمونی ها رو رفتی؟
-هیچی... همیشه میگفت مردونه است... واسه اولین باره داره میرم
-پس بگو چرا ذوق مرگ شدی...
ساحل درست میگفت... میخواستم برم تا از نزدیک ببینم تو این مهمونی ها چه خبره... چند باری بعضی از شرکا و اعضای هیئت مدیره و وکیل شرکت رو به زور دیده بودم ، اونم بعد کلی چک و چونه زدن با سهند... میگفت خوشش نمیاد مسائل خونه و شرکت قاطی بشه... دوست داشت حریم هر کدوم حفظ بشه.. با اینکه برام یه معضل بزرگ بود این مهمونی های مجردیش ولی دم نمیزدم اما الان میتونستم سر از همه چی در بیارم... دوست داشتم بدونم با کی ها رفت و آمد داره که هر وقت میاد دهنش بو میده... گرچه خودش میگفت تفریحی یه پیک میزنم ولی یه زن همیشه ته دلش می لرزه.
-رفتی تو فکر
با حرف ساحل بی خیال همه چیز شدم و سرم رو به حرفهاش گرم کردم، نیم ساعتی به حرف زدن و گرفتن اخبار همه فامیل گذشت تا به پاساژ مورد علاقه ساحل رسیدیم
ماشین رو یه جا پارک کرد و راه افتادیم.... ساحل هم مثل من عاشق خرید کردن بود.
همه سه طبقه پاساژ رو طی کردیم.... ولی چیزی که مد نظرم باشه پیدا نکردم... ساعت از 8 گذشته بود و حسابی خسته و کلافه شده بودم...
-سیران چی شد ؟ چی میگیری پس؟
نگاهم به پیراهن دکلته آبی رنگ جلو چشمم بود. پشت دامنش یه دنباله کوچیک داشت و روی همه لباس سنگدوزی همرنگش بود... جذب و شیک بود...
ساحل مسیر نگاهم رو دنبال کرد و گفت: میخوای امتحانش کنی؟
-نمیدونم
-بپوشش حالا
لباس رو از فروشنده گرفت و با زور به طرف اتاق پرو هدایتم کرد
لباسم رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم... به خاطر قدم باید حتما پاشنه های کفشم رو بلند تر انتخاب میکردم تا با این دنباله زمین نخورم... ساحل در رو باز کرد و گفت: یه چرخ بزن ببینم
چرخیدم و دوباره به خودم تو آینه خیره شدم
-سیران خیلی بهت میاد.... یه آرایش با زمینه آبی بکن، ماه میشی به چشماتم میاد... ببین فقط واست بلند نیست؟
-میخوای قد درازتو به رخم بکشی؟
-خب چته؟ ببین بیا بریم طبقه دوم یه کفش دیدم به جون خودم خوراک لباسته؟
-باشه خوبه جدا؟
-آره به خدا.... بهت میاد....
-پس همینو میگیرم
لباسمو عوض کردم و از اتاق پرو زدم بیرون
ساحل لباس رو روی میز فروشنده گذاشت و منم کارتم رو به دستش دادم
-ساحل به نظرت یه شال بگیرم ، زیادی باز نیست بالا تنه اش؟
-نه بابا.... خوبه ها
با اینکه دو دل بودم اما میدونستم سهند هم اعتراضی نمیکنه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 115
  • بازدید سال : 1,366
  • بازدید کلی : 69,931
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /