loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 163 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)


اما دختر پیش دستی کرد..صدایش می لرزید..زنگ دلنشینی داشت..آنیل لبخند زد..از دیدن تَن ِ مرتعش دختر که با دیدن آنیل با اون سر و وضع دستپاچه شده بود لبخندش عمیق تر شد..
-- بـ ..ببخشید..من..مـ..من حواسم نبود که شما تو حمومین وگرنه...........
آنیل یک قدم به طرفش برداشت..دخترک که چشمانش را بسته بود متوجه نشد..
آنیل_ من باید معذرت بخوام..پاک فراموش کرده بودم که دوستای آفرین الان تو ویلان و..........
جمله ش نصفه ماند..ادامه ش در نگاهه اون دختر گره خورد..از دیدن چشمان ِ او لبخندش رنگ باخت..خواست اخم را جایگزین کند ولی نشد..نتوانست!..
دخترک با دیدن آنیل نزدیک به خودش، دستپاچه تر از قبل با یک « ببخشید » به سمت اتاقش دوید..نگاهه آنیل بی هدف به روی رد پاهای دخترک خیره ماند..رد پاهایی که دیده نمی شد ولی ..........
نگاهش را بالا کشید..به در اتاق..با بسته شدن در نفسش را بیرون داد..به خودش نگاه کرد..
از آنیل بعید بود که با این سر و شکل جلوی دختری بایستد و با او حرف بزند..لبخند زد..سرش را تکان داد..حوله را دور گردنش انداخت..پنجه هایش را میان موهای خیس و نمدارش کشید..
نگاهش برای لحظه ای کوتاه روی راه پله ثابت ماند..منتظر دختر بعدی نبود..خندید..
به گردنش دست کشید و در همان حال به سمت اتاقش رفت!..
مهمانی ساعت 10 شروع می شد..چیزی تا زمان شروعش نمانده بود!..
***************************************

« سوگل»

آفرین رو به راننده گفت: آقا همینجا نگه دار..
سارا جلو نشسته بود، بقیه مون صندلی ِعقب..تو هم فشرده شده بودیم..کل 45 دقیقه رو که تو مسیر بودیم دل و روده م اومد تو دهنم..
تموم مدت داشتم به حرفای خودم و بنیامین فکر می کردم..به مکالماتمون..به نگاهه عجیب ِ بنیامین!......


بعد از اون خرابکاری جلوی حمام که همون لحظه از خدا خواستم زمین دهن باز کنه و منو بکشه تو خودش، جرات نداشتم از اتاق برم بیرون که مبادا با آنیل چشم تو چشم بشم و.........
ازش خجالت می کشیدم..
پامو که گذاشتم تو اتاق قلبم به قدری تند می زد که در اثر کوبش شدیدش قفسه ی سینه م درد گرفته بود..ولی یه لحظه خنده م گرفت..اونم دستپاچه شده بود..همین که یادش میافتم ناخواسته لبخند می زنم!..یادمه که چطور با دیدن من و جیغی که کشیدم درجا خشکش زد..با اینکه سریع جلوی چشمامو گرفتم ولی بعد از اون متوجهش شدم!..

تو خودم بودم که بنیامین سر زده اومد تو اتاق..کسی پیشم نبود..با دیدنش و ترسی که ناگهانی افتاد تو دلم باعث شد از جا بپرم و بگم: چرا اومدی اینجا؟!..
دستاشو برده بود پشت سرش..با لبخند به من نگاه می کرد..رنگی از شرارت تو اون چشما ندیدم..اروم بود..برعکس وقتی که با هم توی راهرو، جلوی همین اتاق حرف می زدیم..

به طرفم قدم برداشت..عقب رفتم..تخت پشت سرم بود..به ناچار نشستم..ولی نگاهمو از روی صورتش بر نداشتم..اگر هم می خواستم نمی شد..رنگم پریده بود..دستام سرد و بی حس بودند..
کنارم نشست..هنوزم با لبخند نگام می کرد..دستاشو اورد جلو..تو دست راستش یه جعبه ی کادو پیچ شده بود و تو دست چپش یه شاخه گل رز....با تعجب نگاهمو از رو دستاش تا روی صورتش بالا کشیدم..
بنیامین_با هر چی عشق تو قلبم نسبت بهت دارم اینا رو تقدیمت می کنم خانمم..فقط منو ببخش!..
فقط نگاش می کردم..بدون هیچ حرکتی..زبونم بند اومده بود..خدایا این خود ِ بنیامین ِ ؟؟!!..
جعبه ی کادو و گل رو گذاشت کنارم..کمی به طرفم خم شد..نگاهش رنگی از التماس داشت..باورم نمی شد!!..

بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..


دستای سردمو توی دستاش گرفت..گرم بود..دستای بنیامین بر خلاف دستای بی روح من داغ بود..می سوزوند ولی..گرمم نمی کرد..
بنیامین_ کار اون روزم غیرارادی بود..چون می خواستمت..می خواستم مال خودم باشی..برای اولین بار بود که بهت دست می زدم واسه همین ازخود بیخود شده بودم..اون لحظه حالمو نمی فهمیدم!....

صورتشو اورد جلو..زیر گوشم..هرم نفسش که زیر گوشم از روی همون شال پیچید یه حالی بهم دست داد..نه از روی علاقه..نه..نه از گرمی ِ نفسهای بنیامین هم نبود.......از یه چیزی که سر در نمیاوردم..قادر به معنا کردنش هم نبودم..
بنیامین_منو ببخش سوگل..بگو که می بخشی!..بگو که منو بخشیدی....بگو تا دنیا رو به پات بریزم..
صداش آرومتر شد..دستمو فشار داد: دوستت دارم سوگل!..
تنم لرزید..شاید چون برای اولین باره که داره اینطور باهام حرف می زنه..نمیگم تحت تاثیر حرفاش قرار نگرفتم..منکرش نمیشم....
اما از طرفی دوست داشتم پسش بزنم..و بهش بگم بیش از این حق پیشروی نداری..ولی نمی دونم..نمی دونم و برام عجیب بود که چرا در مقابلش کاری نکردم..حرفی نزدم..
گذاشتم که باور کنه سکوتم از سر رضایت بر این علاقه ست؟..من سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم..حتی نگاهش هم نکردم..ولی اون لب های فرو بسته م رو پای اشتیاقم گذاشت و از اتاق بیرون رفت..
اما....بنیامین نفهمید که سکوت همیشه به معنای رضایت نیست..شاید حرفی تو دلت هست که می خوای بگی ولی..توان گفتنش رو نداری و ترجیح میدی فقط سکوت کنی..

قبل از اینکه از در بیرون بره گفت شب یه جایی همین حوالی کار داره و دیر بر می گرده..ازم خواست مراقب خودم باشم!..
ازش نپرسیدم کجا..اونم چیزی نگفت و درو پشت سرش بست..هنوزم کادوشو باز نکردم..ولی شاخه گلی که اورده بود رو لمس کردم..بوییدم..لبخند نزدم..لبخندی حاصل از اون بوی خوش ..دست خودم نبود..

با شنیدن صدای بچه ها به خودم اومدم..از تاکسی پیاده شدیم..ماشین که از اونجا دور شد صدای پارس سگ ها و زوزه ی گرگ ها و صدای جیرجیرک ها تنها چیزی بود که می تونستیم بشنویم!..همه جا تاریک بود..
نسترن- اینجا دیگه کجاست؟!..
آفرین_ اوناهاش..ویلا ِ همونه..ماشینشون پیچید اونطرف!..
نگار_ اینجا که جز همین ویلا هیچ خونه ی دیگه ای نیست..همه جا هم اونقدر تاریکه که چیزی دیده نمیشه!..
سارا- بچه ها من گ/و/ه خوردم..اصن پشیمون شدم مث سگ، میگم برگردیم..
نگار _د ِ زر نزن تو بینم..اولا که تا اینجا اومدیم هنوز چیز ِ مشکوکی هم ندیدیم که بخوایم برگردیم..دوما بخوایمم برگردیم با چی اخه آی کیو؟!..تو اینجا یه ماشین می بینی که رد بشه؟!..
سارا_ وقتی آفرین به راننده گفت همینجا نگه دار، خود ِ مرده چارشاخ موند که 5 تا دختر تو این دشت ِ برهوت چکار می تونن داشته باشن؟!..گیرم اینجا ویلا ست، ولی یارو حتما یه جای کارش می لنگیده که اومده اینجا مهمونی گرفته!..
آفرین- آروین وآنیل الان اون تو َ ن ..نترسید چیزی نمیشه!..خب شاید یارو از اب و هوای اینجا خوشش اومده دوست داشته تک و تنها واسه خودش زندگی کنه به خاطر همینم..........
نسترن_من با سارا موافقم..بر گردیم بهتره!..
نگار_ نسترن ضدحال نزن جون عزیزت..گفتم که بخوایمم نمی تونیم..لااقل بریم تو ببینیم چه خبره اگه دیدیم حال نمیده بر می گردیم..اوکی؟!..
آفرین_ نگار راست میگه..اینجا هم خیلی تاریکه یه کوچولوی دیگه بمونیم سکته رو زدم..

به ناچار راه افتادیم سمت ویلا که چیزی جز دیوارای بلندش مشخص نبود..
نسترن_ این خراب شده احیانا در نداره؟!..
نگار_ چرا من پیداش کردم..ایناهاش اینجاست!..

یه در سیاه رنگ که یه لامپ کم نور سر درش نصب بود..رعد و برق زد..هوا بارونی بود..چند دقیقه شدید می بارید و دقیقه ای بعد کمتر می شد..
سارا_ بچه ها در بسته ست!..
آفرین_ نقاباتونو بزنید تا زنگ بزنم!..
نسترن_ مگه همینجوری زنگ بزنی باز نمی کنن؟!..
آفرین_ نمی دونم..ولی خب محض اینکه شناخته نشیم گفتم!..
یه پلاستیک ِ بزرگ ِ سفید رنگ دستش بود..یکی یه دونه نقاب از توش در اورد و داد دستمون..واسه من سفید بود با یه پر ِ نقره ای سمت راستش ..
نسترن_ میگم حالا رفتیم تو ازمون نخوان لباسای عجق وجق بپوشیم؟!..گفته باشم اگه بخواد اینجوری باشه مـ .............
نگار حرفشو قطع کرد و گفت: از غروب تا حالا 100 بار تهدید کردی..خیلی خب خودمون دیگه اینا رو می دونیم!..
نسترن_ هیچ حس خوبی به این مهمونی ندارم!..حالا ببینید کِی گفتم!..
- منم همینطور..نمی دونم چرا ولی دلم شور می زنه..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته!..
سارا_ وای سوگل دلم آشوب شد..بچه ها بهتر نیست بی خیال شیم؟!..
نگار_ آفرین زنگو بزن دیگه دارم دیوونه میشم..هی آیه ی یاس می خونن..بزن زنگو..

آفرین انگشتشو روی دکمه ی ایفن گذاشت..و چند لحظه بعد بدون اینکه کسی جواب بده در با صدای تیکی باز شد!..
نگاهی همراه با شَک بینمون رد و بدل شد..اولین قدم رو نگار برداشت..پشت سرش راه افتادیم..
در فلزی با صدایی بلند پشت سرمون بسته شد..تنم لرزید!..نگاهمون به ساختمون قدیمی ای افتاد که در فاصله ی نسبتا زیادی از ما قرار داشت..مدلش ویلایی بود..با اجرنماهای قهوه ای ِ تیره..و پنجره هایی که با پرده های ضخیم اونا رو پوشونده بودند و از پشت اونها فقط سایه های محوی دیده می شد..

-- شما کی هستید؟!..
از شنیدن اون صدای کلفت و مردونه سارا جیغ کشید و هر 5 نفر وحشت زده برگشتیم..اما در کمال تعجب صاحب صدا یک زن بود!!..زنی قد بلند و چهارشونه با هیکلی توپر و نگاهی اخم الود!..
نگاهه مشکوکی به سر تا پامون انداخت و گفت: چی می خواین؟!..
آفرین من من کنان گفت: مـ..ما راستش..جزو مهمونای این ویلا هستیم!..
زن بی وقفه گفت: اسم رمز!..
آفرین_ چی؟!..
--اسم رمزو بگو..د ِ یالا جوجه.....
عصبانی شده بود..
آفرین نیم نگاهی به ما انداخت و با تردید رو به زن گفت:گربه ی سياهی در اتاق تاریکتر از خود پنهان شده!..

لبای
زن به پوزخندی ازهم باز شد..سرشو تکون داد..افتاد جلو و گفت: راهو نشونتون میدم!..
با قدم هایی آهسته پشت سرش حرکت کردیم..
نسترن زیر گوش آفرین گفت: تو اسم رمزشونو از کجا می دونستی؟!..
آفرین که از حالت چهره ش مشخص بود هنوزم ترسیده آروم گفت: وقتی آنیل داشت با آروین حرف می زد شنیدم..اون موقع به نظرم مسخره اومد ولی خداییش شانسی حفظش کردم!..
زن رو به روی در بزرگ ساختمون ایستاد..دو تقه پشت سرهم و یکی با فاصله ی چند ثانیه..انگار اینم یه جور رمز بود!...
در اروم باز شد!..


راهرویی تنگ و تاریک..بوی تند سیگار..بوی مشمئزکننده ی الکل..و یه بوی خیلی بد..بویی که وادارم کرد جلوی دهنمو بگیرم که مبادا بالا بیارم..
خدایا اینجا دیگه کجاست؟!..
از راهرو که رد شدیم رو به رومون سالنی رو دیدیم که از زور دود و شلوغی هیچ چیزش واضح دیده نمی شد!..
زن با دست گوشه ای رو نشونمون داد که تو اون مه ِ غلیظ هیچ کدوممون نتونستیم تشخیص بدیم که دقیقا منظورش به کدوم قسمت از سالن ِ : برید اونجا، به بچه ها میگم بیان واسه پذیرایی..
و به حالت مسخره ای چشماشو ریز کرد و گفت: خوش بگذره جوجوهای ناز و ملوس..
بلند خندید و به حالتی که انگار تعادل نداشت از کنارمون رد شد..

با دیدن سالن غرق در دود و بوی گند دستمو گرفتم جلوی دهنم..صدای موزیک سرسام اور بود..بدتر از اون بوی تند الکل..صدای جیغ..فریاد..دخترا با موهای هایلایت شده ی بنفش و قرمز ..و پسرا با موهای سیخ شده رو هوا و بعضی ها هم پوف کرده که در کمال تعجب هر دو گروه آرایش کرده بودند..ارایش های زننده و بی روحی که واقعا ترسناک بود..کمی که جلو رفتیم با دیدن یه عده شون که تو بغل هم لخت می رقصیدند مات و مبهوت درجا خشکمون زد!..بدون هیچ پوششی؟؟!!..مسخ شده تو جامون مونده بودیم..
یه عده هم لباسای تیره با مارک های عجیب وغریب روی سینه شون کنار سالن رو صندلی نشسته بودند و با لبخند و فریاد به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردند ..از فحش های رکیک و افتضاحی که به هم نسبت می دادند مو به تنم سیخ شد!..

سارا وحشت زده داد زد: خدایا اینجا جهنمه؟!..بچه هــــا..
و صدای بلند انفجار از بیرون..مثل نارنجک..یا شاید هم یه جور ترقه..همه جیغ کشیدند و صدای موزیک بلندتر شد....خدایـــــا..خدایا اینجا کجاست؟!..

نسترن داد زد: دست همو بگیرید بچه ها..مواظب باشید همدیگه رو گم نکنید..
تنم می لرزید..وحشت زده شاهد ادمایی بودم که پیش چشمامون مثل حیوون به جون هم افتاده بودند..به سختی خودمون رو رسوندیم سینه ی دیوار وهمونجا ایستادیم!..
صدای بلند یک نفرو شنیدم..با دیدن هیکل بزرگ و غول آسای مردی قد بلند نزدیک بود زانوهام از وحشت خم بشه و رو زمین فرو بریزم..
داد می زد: شاهرخ بجنب..لیوانا رو بیار..بچه ها تشنه شونه....

و پیش چشمای ما لیوان های یکبار مصرفی بین میهمانان توزیع شد که محتوای داخلش سرخ و غلیظ بود..
پسرک جلوی ما که رسید نسترن دست لرزونشو پیش برد و یکی برداشت!..می خواست بدونه محتواش چیه!..چیه که همه تو اون حالت وحشی گردی دارن می خورن و جیغ می کشن؟!..
کمی بو کشید..عق زد .. لیوان و پرت کرد کف سالن..به حدی تعدادشون زیاد بود که کسی متوجه نشد!..
آفرین رو به نسترن که هنوزم داشت عق می زد داد زد: نسترن..نسترن چی شدی؟!..نسترن.......
بازوی نسترن و گرفتم..سرشو بلند کرد..رنگش حسابی پریده بود!..زد زیر گریه..چیزی نمونده بود که پس بیافتم ..دستم به قدری سر شده بود که جون نداشتم بازوشو تکون بدم!..
و شنیدم که با هق هق گفت: بچه ها تو لیوانا خون ِ ..خــون..
سارا جیغ کشید..رنگ از رخ نگار پرید..آفرین چهره درهم کشید و وحشت زده دستش افتاد ..و من که دیگه توانی برام نمونده بود سر خوردم و افتادم .. آفرین دستمو گرفت..نگاهه بی رمق من به ادمایی بود که با ولع خون داخل لیوان های یکبار مصرف رو سر می کشیدند و قهقهه می زدند..

صدای اهنگ حالمو بدتر کرد..عق زدم..ولی معده م خالی بود..عق زدم..بوی خون تو فضا پیچیده بود..دستمو گرفتم جلوی دهنم و رو به زمین خم شدم..
آفرین_ سوگل..سوگل عزیزم..سوگل....
گوشم از فرط بلندی اون همه صدا و هیجان کیپ شده بود و صدای بچه ها رو واضح نمی شنیدم!..
سرمو تو دست گرفتم و جیغ کشیدم..از ته دل جیغ کشیدم..از سر وحشت..از زور ترس..جیغ کشیدم ..فریاد زدم..
سکوت که کردم صداها تا حدی واضح شد..دست و پام می لرزید..
نگار_ اینا چی می خونن؟..چرا اینجوری سراشونو دارن تکون میدن؟!..این لعنتیا چشونه؟!..
و آفرین که لاتین می فهمید تک تک جملاتی که مهمونا دیوانه وار به زبون می اوردن رو معنی کرد..


Everything's been said before

همه چیز گفته شده
Nothin' left to say anymore

چیزی برای گفتن نمونده
When it's all the same

وقتی همه چیز مثل قبله
You can ask for it by name

می تونی با بردن اسمش اونو طلب کنی

Rebel, Rebel, Party, Party

یاغی گری، یاغی گری، جشن، جشن
S//x, s//x, s//x, don't forget the violence

س/ک/س،س/ک/س،س/ک/س،خشونت یادت نره
Blah, blah, blah

اه،اه،اه
Stick your stupid slogan in

نعره بزن
Everybody sing along

بقیه هم با تو همخونی می کنن


آفرین_ آنیل و آروین اونجان..بچه ها دیدمشون..باور کنید خودشون بودن!.. این لباسایی که تنشونه رو قبلا تو اتاقشون دیدم..
به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم..2 تا مرد سیاهپوش و قد بلند، که مثل بقیه لباس پوشیده بودند و رو صورتشون نقاب بود..توی اون مه و دود غلیظ، واضح نمی تونستم ببینمشون..
با دیدن دختری که تعادل نداشت و با دیدن اون رد ِ پررنگ از خون کنار لبای سرخش حالم بدتر شد..از بس عق زده بودم که حس می کردم دل و روده م بهم گره خورده!..

یه دفعه صداهای اطراف بلندتر شد..اوج گرفت..همه به هیاهو افتادند..می دویدند سمت در ..به خاطر شلوغی هیچ جا رو نمی دیدم..دستامو به دیوار گرفتم و سعی کردم از جام بلند شم..چشم چرخوندم تا نسترن و بچه ها رو پیدا کنم..ندیدمشون..نبودن..خدایـا !..
دختر و پسر لخت می دویدند سمت حیاط..اونایی هم که لباس تنشون بود دیگه تو سالن نبودن..
هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم..خدایا گمشون کردم؟!..دستمو به ستون گرفتم..جمعیت کمتر شده بود..صدا زدم: نستـــــرن..آفریــــن..بچه هـــا.....
هیچ کس جواب نداد..سالن پر بود از لیوان های یکبار مصرف.. و لکه ها خون رو پارکت ها به طرز وحشتناک و حال بهم زنی دیده می شد..
رومو گردوندم ..خواستم برم سمت در، با دیدن مردی که اونطرف درست رو به روی من ایستاده بود سر جام خشک شدم..بنیامین با کت و شلوار مشکی و کلاهی استوانه ای شکل و کوتاه تو راهروی تنگ درست رو به روی من جلوی یه دختر ایستاده بود و باهاش حرف می زد..صورتش نشون نمی داد مست باشه..همه ی تعجبم از این بود که اون اینجا چکار می کنه؟!....
تنم لرزید..لرزی ناگهانی..لرزی که وجودم رو درهم شکست..انگار هنوزم باور نداشتم که این مرد می تونه خود ِ بنیامین باشه! ..رفتم جلو..جلو..جلوتر..دیگه هیچ صدایی رو نمی شنیدم..فقط تصویر اون دوتا پیش چشمام بود..دخترو از کنار دیوار سُر داد سمت یکی از اتاقا..رفتن تو..بنیامین درو پشت سرش هول داد ولی در کامل بسته نشد..
پاهام می لرزید ولی هر جور که بود خودمو به پشت در رسوندم..دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه!..داشتن دعوا می کردند..بنیامین سر دختر فریاد می کشید و دختر بی پروا تو چشماش خیره شده بود....

دست یکی نشست رو بازوم..نفسم حبس شد..جیغ کشیدم..ولی صدام بلند نشد..یه نفر محکم جلوی دهنمو گرفته بود!..
به تقلا افتادم..منو با خودش چرخوند سمت دیوار..یه جایی تو قسمت تاریک راهرو..به دور از دیوارکوب های قرمزرنگ روی دیوار........
در حالی که نفس نفس می زد زیر گوشم با تشر گفت: هیششششششش .. صدات در نیاد..
گریه می کردم و ناله ای که شنیده نمی شد..با دستش محکم به دیوار فشارم داد تا جلوی تقلاهامو بگیره..
-- بهت گفتم ساکت باش..می خوام ببرمت بیرون..فقط جیغ نزن!..اگه می خوای از این خراب شده نجاتت بدم ساکت باش!.........
دست از تقلا برداشتم....ارومتر از قبل زمزمه کرد: قول میدی آروم باشی؟!..
سرمو تکون دادم..راه دیگه ای نداشتم!..
--دنبال من بیا!..بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی..
دستشو که برداشت نفس عمیق کشیدم ..مچ دستم از روی مانتو کشیده شد..اون جلو می رفت و من پشت سرش ..صورتشو نمی دیدم..یه مرد چهارشونه و قد بلند با یه تیشرت چسبون مشکی و شلوار ِ همرنگش..لباساش تقریبا مثل بقیه ی مهمونا بود!..یه نقاب سیاه و چرمی هم به چشماش زده بود!..

رفتم تو حیاط..مات و مبهوت به اون صحنه نگاه می کردم..هیزمایی که روی هم تلنبار کرده بودند و.. به اتیش کشیده شدن اونها توسط 3 تا پسر..2 تا تیر چوبی بسته بودن وسط هیزما..روی یکی از تیرها به ترتیب یه « صلیب » چوبی و بعد از اون نشان « الله » و چند جور کلمه که به لاتین نوشته شده بود رو بسته بودند و اون نشانه ها میون شعله های رقصان اتیش در حال ذوب شدن بودند..
عده ای دیوانه وار دور اتیش می چرخیدن و شعر می خوندند..بقیه قهقهه می زدن و شادی می کردند..
میون جملاتشون بارها اسم شیطان و معبود رو شنیدم..زیر یکی از درختا به دور از بقیه ایستادیم..هنوز مچمو ول نکرده بود..
پس چرا از اینجا نمیریم؟!..این مرد کیه؟!..نسترن و بقیه کجان؟!....
صورتم از اشک خیس بود..از دیدن صحنه ای که پیش روم بود.... طاقت ایستان و تماشا کردنش رو نداشتم..این بی حرمتی ها دیدن نداشت!..
یک دفعه اونایی که جلوی اتیش ایستاده بودند رو زمین زانو زدند و به حالت سجده خم شدند..
مردی با سر و شکل مسخره و کاملا ترسناک رو به روشون ایستاد ..هاله ای سیاه رنگ دور چشماش کشیده شده بود..چند جای صورتش انگار به طرز فجیعی بخیه خورده بود..لبای کبود و نگاهه سرد..موهایی که از یه سمت کامل زده بود....دوتا حلقه ی بزرگ سیاه به گوشاش اویزون بود..یه حلقه به همین رنگ و کمی کوچیکتربه بینی و ابروی سمت چپش..با بالا تنه ی برهنه و شلوار مشکی جذب که تیکه پاره شده بود..بدن نحیف و استخونیش که خالکوبی های درهم و وحشتناکی از اسکلت ِ سر انسان روی سینه و بازوهاش حک شده بود زیر نور شعله های اتیش از دید من ترسناک و رقت انگیز بود!..
یه صلیب ِ بزرگ به حالت معکوس به گردنش داشت ..و کنارش یه تیغ که کوچکتر از اون صلیب ِ وارونه بود..شبیه به گردنبند..
دستاشو که اورد بالا همه جیغ کشیدند و خم و راست شدند..به حالت ستایش..
یه چیزیایی کوچیک شبیه ِ گرز و جمجمه ی انسان تو دست چپش بود و یه نماد به حالت دو مثلث وارونه، تو دست راستش..............



از زور ترس زبونم بند اومده بود..مغزم قفل کرده بود..هیچ فرمانی نمی داد..
از دیدن اتفاقات پیش روم به قدری متحیر و متعجب بودم که بیشترین ترسم از این بود طاقتمو از دست بدم و همونجا از حال برم..
دستمو تکون دادم..مرد سیاهپوش برگشت و نگام کرد..از ترس تو صورتش نگاه نکردم..
- بذار برم!....
صورتشو برگردوند و شنیدم که آروم گفت: قولتو یادت رفت؟!..
دستام می لرزید: بـ ..باید برم..خـ .. خواهرم و دوستام..........
--هیشششششش....فقط ساکت باش!..
-نـ ....
--گفتم ساکت باش!..
از صدای بلندش تنم لرزید و چشمامو بستم!..بغضم شکست..بغض سنگینی که با ریختن چند قطره اشک هم دلم راضی نمی شد.....دیگه نه اون چیزی گفت و نه من.....
واقعا چه کاری از دستم بر می اومد؟!..نگران نسترن و بقیه بودم!.خدا، خدا می کردم که اتفاق بدی براشون نیافتاده باشه!.....
از شنیدن صدای مردی که جلوی آتیش ایستاده بود ناخوداگاه سرمو بلند کردم..جوری حرف می زد که اگر هم می خواستم نمی تونستم نگاهمو به یه سمت دیگه منحرف کنم!..

-- به نام شیطان ای فرمانروای زمین..ای پادشاه جهان.. من گردن می نهم نیرویی از تاریکی را که به امانت گذاشته ای..
باز کن پهنای دروازه های جهنم را و برسان اکنون از عمق وجودم سلام مرا ..
من تحیر دارم از نام تو، چرا که بخشی از وجود من است..من زندگی می کنم همانند چهارپایان در مزرعه و خوشحال هستم از این زندگی حیوانی و ش/ه/و/ا/ن/ی..من طرفدار عدالتم ونفرین می فرستم بر پوسیدگی..
کنار تموم خدایان درون چاه، من گردن می نهم چیزهایی را که باید بگویم رخ خواهد داد..
بیرون بیا و به نام خودت به خواسته های من جواب ده!.. ( همون به نشانه ی « آمین » این قسمت رو میگن!)

انگار یه جور ستایش بود..پیش خودم یه حدسایی زده بودم ..از لا به لای کتابا و مطالبی که تو کامپیوترم داشتم می تونستم مطمئن بشم که حدسم درسته یا نه..گرچه با وجود این همه شواهد جز این نمی تونستم فکر کنم....این کارها جزو لاینفک فرقه ی ش/ی/ط/ا/ن پ/ر/س/ت/ا ست....
خدایا باورم نمیشه.. که این منم بینشون؟!..

و باز هم صدای همون مرد که اینبار بلندتر از قبل می گفت..
-- ما راهی را انتخاب کرده ایم که شیطان نشانمان داد..

همه به حالت سجده کج و راست شدند..صداها به قدری بلند بود که گوشم سوت کشید..
--ما كسانی را كه چيزی را كوركورانه دنبال می كنند، سـرزنش می كنيم.. ما مخالف خداگرايی هستيم، ما بيرونی كردن گناه را نادرست و دردناک می دانیم ... ما به جای جمع كردن امتياز همراه با رياضت، برای رسيدن به دنيايی خوب بعد از مرگ، به شادی خويش و جسم معتقديم..

همه جیغ کشیدن و یه عده زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کردن..
-- ای گناهکاران هوشیار باشید که شیطان از پدر شما آدم برتر بود..شیطان سرور یکتاپرستان است..سعی کنید آتش جهنم را روشن نگه دارید..دوزخی در هیچ کجا نیست..اخرت وجود ندارد..زندگی ِ دوباره دروغ است..
ضربه را با ضربه..تمسخر را با تمسخر..و بدرفتاری را با بد رفتاری فرو ریزید....آن را با خواست مضاعف و آزادی انتخاب کنید چشم را با چشم و دندان را با دندان..خود را برای ترور و کشتن مخالفانت بساز....

و در میان ولوله ای که بین جمعیت به راه انداخته بود فریاد زد:این شعار ماست..شعاری برای خوشحالی شیطان و آرامش خودمان..شعاری از دل آتش ِ وجودیمان..همه فریاد بکشید........
و همه فریاد زدند:
(Kill God) خدا را بکش
(Kill your mom & dad) پدر و مادر خود را بکش
(Kill yourself) خودت را بکش

در میان بهت و ناباوری من همه شروع کردن به خودزنی..اونایی که لخت نشسته بودن وسط معرکه و جیغ می کشیدند..
صدای موزیک بلند شد..همه دیوانه وار بلند شده بودند و می رقصیدند..البته به ظاهر رقص بود وگرنه مثل یه مشت حیوون وحشی که از گله فرار کرده باشن افتاده بودند به جون هم..
یعنی این ادما هیچ بویی از انسانیت نبردند؟!..شک دارم که اصلا ادم باشن!.........
خودشون دارن اعتراف می کنن که از حیوونات وحشی هم درنده ترن..

شنیده بودم تو یه همچین مهمونی هایی مواد مخدر مصرف می کنن..مثل شیشه..هروئین..حشیش..قرصای توهم زا..مصرف می کردن تا نفهمن که دارن با جسم و روح خودشون چکار می کنند....
با چشمای خودم شاهد بودم که این مواد کوفتی چطور عقل و منطقشون رو ازشون گرفته و پوچ و بی ارزششون کرده!..
6 تا مرد قوی هیکل با 6 جام سیاه رنگ تو دستاشون کنار اون مرد ایستادند..مرد یکی از جام ها رو از دستشون گرفت و جلو رفت..محتویاتش و رو سر اونایی که محکم خودشونو تکون می دادن و به ظاهر می رقصیدند پاشید و بلند بلند یه چیزایی گفت..از زبونشون چیزی سر در نیاوردم..واضح نبود..
داشت می اومد سمت ما..مرد سیاهپوش لباسمو کشید .. تا اون موقع تو یه قسمتی از تاریکی زیر سایه ی درخت ایستاده بودیم و حالا پشت تنه ی قطورش مخفی شده بودیم..
مرد جام به دست از کنارمون رد شد..بیرون که اومدیم نتونستم ببینم و نپرسم..
تشنه بودم که بدونم..تشنه ی دونستن و فهمیدن..
نمی تونستم به راحتی بگذرم............
از هر چیزی که اطرافم می دیدم و نسبت بهش احساس کنجکاوی می کردم!..


ناخواسته این جمله روی زبونم چرخید: این چی بود؟!..
نمی دونم از کجا ولی انگار مطمئن بودم که جوابمو میده!..
و همونطور که احتمال می دادم سکوت نکرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: چی می خوای بدونی؟!..
-همینی که ..این مرد داره می ریزه رو سر ِ ..............
ادامه ندادم..
نفس عمیق کشید..سکوتش رو که دیدم ناراحت شدم..دوست داشتم بدونم توی اون جام ها چیه؟!.. تا حالا در موردشون جایی نخونده بودم!..

یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای گفت: توی اون ظرفا اسپرم و ادرار ریختن..به عنوان آب مقدس می ریزن رو سرشون..

یه بار دیگه کامل چیزایی رو که شنیده بودم رو تو ذهنم ردیف کنار هم چیدم..
گفت اسپرم!..و ادرار!....آب مقـــدس؟؟؟؟!!!!!!..وای.....از حالت تهوعی که بهم دست داد محکم جلوی دهنمو گرفتم....و دقیقا توی اون لحظه، چیزی که خیلی خوشحالم کرد این بود که از محتویات اون جام روی من ریخته نشد!..اگه یه قطره ش بهم می پاشید خودمو زنده به گور می کردم!..
مرد سیاهپوش برگشت.. و با دیدن صورت رنگ پریده م که خیلی وقت بود ماسکمو برداشته بودم مچ دستمو ول کرد..محکم چسبیدم به درخت ..

-- حالت خوبه؟!..
حالمو پرسید ولی به اون ربطی نداشت..اون یه غریبه ست..یکی از همیناست..رومو ازش گرفتم..صدای کرکننده ی موزیک رو اعصابم بود....
صدای واق واق سگا رو که شنیدم سرمو بلند کردم..
جلوم ایستاده بود و نمی تونستم رو به رومو ببینم..
نخواستم پسش بزنم..اگه اون صحنه ای که حدس می زنم پیش روم باشه نمی خوام که ببینم..
انگار اونم فهمید که همونجا ایستاد و یه ذره هم کنار نکشید..چشمامو روی هم فشار دادم..
صدای زوزه ی سگ ها..از روی درد زوزه می کشیدن....
با اینکه نمی دیدم ولی حالم بد شد..تصورش هم بد و نفرت انگیز بود..

بعد از چند دقیقه..دیگه هیچ صدایی نمی اومد..با ترس و لرز کج شدم..قدش از من بلندتر بود..نگام افتاد به اونایی که به نوبت می رفتن جلو و دستاشون رو تو تشت خون می زدن و به سر و صورتشون می مالیدن..اون مردی که جام رو تو دستاش نگه داشته بود با یه خنجری که رو دسته ش ستاره ی پنج پر رو نشون می داد آروم رو شونه هاشون ضربه می زد ..
جسم بی جون چند تا سگ رو کنار تشت دیدم..اونا رو قربانی کرده بودند.. سریع صورتمو برگردوندم و پای همون درخت زانو زدم..
خدایا منو از این جهنم نجات بده..خدایا زنده م و دارم جهنمت رو به چشم می بینم..خدایا مگه من چه گناهی کردم؟....
سرمو به تنه ی درخت تکیه داده بودم و هق هق می کردم ...
-- پاشو دختر، داری تابلومون می کنی..
تکون نخوردم..اینبار محکمتر گفت: بت میگم پاشو، شک کنن خونمونو حلال می کنن..
خواستم بلند شم ولی نتونستم..زانوهام خم می شد..دستمو به درخت گرفتم و لرزون و با ترس رو پاهام ایستادم..اگه تنه رو ول می کردم محکم می خوردم زمین..
- تـ .. تو..تو گفتی منو..منو نجات میدی..درسته؟!..
هیچی نگفت..فقط نگام کرد....
با همون حال خرابم ادامه دادم: می خوام برم..می خوام از این جهنم برم بیرون..دیگه نمی تونم..............
به سرفه افتادم..گلوم خشک بود..
صداشو شنیدم: بازم باید صبر کنی!..

دیگه هیچ کس اون اطراف نبود..اونایی هم که لباس تنشون بود لباساشونو در اوردن و رفتن وسط جمعیت..دختر و پسر به طرز وحشتناکی داشتن با هم سـ ............
جیغ کشیدم وصورتمو با دستام پوشوندم..
این حیوونای وحشی دارن چکار می کنن؟!..صدای جیغ و داد دخترا بلند شده بود..
یه جایی خونده بودم که مهمترین اصل تو قانونشون رابطه ی ج/ن/س/ی/ ه اونم به طرز وحشیانه ای..چه اونایی که ه/م/ج/ن/س / ب/ا/ز بودن و.... س/ک/س یه چیز ضروری ِ بینشون..

یکی مچمو گرفت و دستمو از رو صورتم برداشت..هراسون نگاش کردم..قبل از اینکه به خودم بیام منو کشید پشت درختا و گفت: راه بیافت تا کسی نفهمیده!..
فقط می دویدم....زمینش صاف نبود و هر جا که پامو می ذاشتم سنگ ریزه بود و علفای هرز و بلند..
پشت به دیوار دستمو ول کرد: همینجا وایسا از جات تکونم نخور!..
قدرت تکون خوردن رو هم تو خودم نمی دیدم چه برسه بخوام فرار کنم!..
یه توده ی بزرگ از خار و چوب های خشک کنار دیوار بود که همه رو برداشت و ریخت کنار..یه سوراخ اونجا بود..یه سوراخ نسبتا بزرگ ..
در حالی که با نگاهش اطرافو می پایید با سر به دیوار اشاره کرد: رد شو.........
کمرمو خم کردم و خیلی راحت از سوراخ رد شدم..پشت سرم اومد و خم شد اونطرف و چوب خشکا رو کشید سمت سوراخ..اما کامل جلوی سوراخ رو نگرفت..
-- پشت سرم بیا.......
راه افتاد....ولی قدمای من شل شد..چرا باید دنبال این مرد برم؟!..از کجا معلوم تموم اینا نقشه نباشه؟!..اونم تو این مهمونی بوده و شاید می خواد از این طریق سواستفاده کنه!..
اونجا راهی نداشتم که به حرفاش گوش کنم ولی حالا که بیرونم چطور بهش اعتماد کنم؟!..من اون مرد و نمی شناسم!....

چند قدم ازم فاصله گرفته بود که برگشتم و به سمت مخالف دویدم..نمی دونستم دارم کجا میرم..هر چی از اون ویلا و ادماش دورتر، بهتر...
اون لحظه فقط همینو می خواستم..درست وغلطش برام مهم نبود..مغزم به تکاپو افتاده بود و بهم هشدار می داد.. راهی جز فرار از دست اون مرد نداشتم!..
رعد و برق زد..هنوزم بارون می بارید..اون موقع که داخل ساختمون بودیم کمتر بود ولی حالا شدید و سیل آسا می بارید..



صداشو از پشت سر شنیدم: وایسا دختر..کجا داری میری؟..این اطراف خطرناکه!..
اهمیت ندادم..نه به خطرناکی شماها..شماها از حیوون هم پست ترین..نه ..حیوون در مقابل اینا واقعا بی آزاره..
نفس کم اوردم..صدای جریان رودخونه رو که شنیدم نفس گرفتم..دویدم..به همون سمتی که با نزدیک شدن بهش صدای شر شر آب هم واضح تر می شد..
کمی جلوتر رودخونه رو دیدم..کنار جاده ی سنگلاخی تیرچراغ برق بود که نورش رودخونه رو روشن می کرد..
شدت بارون زیاد بود..مانتوم خیس به تنم چسبیده بود..
نفس زنان لب رودخونه ایستادم..دیگه جون تو پاهام نبود که بدوم..
مانتوم بی هوا از پشت کشیده شد..جیغ زدم و برگشتم..خودش بود..نفس نفس می زد..دستاشو به زانو گرفت و خم شد: خدا..لعنتت نکنه دختر..چرا انقدر تند و تیزی؟!..مردم...........
خودمو کنار کشیدم..سرشو بلند کرد و یه قدم بهم نزدیک شد..صورتش که تو هاله ای از نور چراغ قرار گرفت دیدمش..نقاب نداشت......با دهان باز نگاش می کردم..رو لباش لبخند بود و تو نگاهش خشم....
استینمو کشید: راه بیافت به اندازه ی کافی دنبال بازی کردی..
مغزم به کار افتاد..اونم یکی از اعضای همون گروه بود!..
- منو کجا می بری؟!..
-- پیش اون 4 تا چشم سفید!..
-مگه می دونید کجان؟!..
در ماشینشو باز کرد و با سر اشاره کرد: بشین......
تردید کردم..نگاهمو کوتاه بین خودش و ماشینش چرخوندم!..
-- دست بجنبون تا یکی از اهالی اون ویلا سر و کله ش پیدا نشده!..
همین ترس واسه نشستنم و پس زدن تردیدم کافی بود..نشست پشت فرمون و سریع راه افتاد..سرعتش زیاد بود..جرئت نداشتم ازش چیزی بپرسم..فقط می خواستم هر چه زودتر نسترن و ببینم....
وارد ویلا که شدیم نگام به نسترن افتاد که تو بالکن ایستاده بود..با دیدنمون دوید سمت ماشین..سریع پیاده شدم و همدیگه رو محکم بغل کردیم..تو اغوش هم می لرزیدیم..هردمون سر رو شونه ی همدیگه بغض داشتیم..
صورتمو رو شونه ش فشار دادم و بغضمو خالی کردم: نسترن........
--جانم عزیزم..داشتم دق می کردم سوگل....
سرشو بلند کرد..صورتمو با دستاش قاب گرفت و دقیق تو چشمام نگاه کرد..لباش می لرزید..چشماش از اشک خیس بود..زمزمه کرد: خوبی؟..چیزیت نیست؟!..
سرمو تکون دادم..لبخند زد و نفس راحتی کشید..
دخترا و آروین تو بالکن بودن..آروین، آنیل رو که تازه از ماشین پیاده شده بودو دید..با قدمای بلند و شتاب زده از پله ها اومد پایین .. یکراست رفت سمت آنیل و جلوی چشمای متعجب ما یقه ش رو محکم چسبید..
داد زد: د ِ نامرد ِ بی شرف، مگه تو نگفته بودی جمع خودیه ؟!..این کثافتکاریا چی بود؟!..چرا وقتی ازت پرسیدم گفتی فقط بالماسکه ست؟!.چرا آنیـــل؟!..
و محکم یقه ش رو ول کرد که پشت انیل خورد به در ماشین..هیچی نگفت..با یه پوزخند محو رو لباش به آروین نگاه می کرد که مثل اسپند رو اتیش بالا و پایین می پرید....
رفت سمت افرین و با عصبانیت در حالی که دستشو تو هوا تکون می داد گفت:مگه من بهت نگفته بودم حق نداری پاتو بذاری اونجا؟!..هان؟..آفرین با تو ام گفتم یا نگفتم؟!..
آفرین که به گریه افتاده بود سرشو تکون داد..آروین داد زد: پس چرا خودسر پاشدی اومدی یه همچین جایی؟!..اگه آنیل به موقع متوجهتون نمی شد می دونی الان کجا بودی؟!..اگه بین اون جمعیت یکی کار دستتون می داد چی؟!..اون موقع می خواستی چکار کنی افرین؟!..

و با خشم برگشت سمت آنیل و دستشو تو هوا تکون داد: از تو یکی توقع نداشتم آنیل..ایول..دست خوش.........
دوید سمت در حیاط که آنیل تند پشت سرش رفت و بازوشو گرفت..یه چیزایی زیر گوشش گفت که آروین جوش اورد ولی انیل دستشو ول نکرد و کشیدش سمت ویلا....پسرا که رفتن تو نسترن آفرین رو بغل کرد تا آرومش کنه!..
نسترن_ گریه نکن آفرین..داداشت حق داشت اینجوری از کوره در بره..می دونی اونجایی که ما رفتیم کجا بود؟!..
آفرین با هق هق گفت: اما نباید اینجوری سرم داد می زد..می دونم من کار درستی نکردم..ولی تقصیر من چیه؟!..فکر می کردم یه مهمونی ساده ست مثل همونایی که با دوستام می رفتیم، از کجا باید می دونستم که اونجا.................
سرشو رو شونه ی نسترن گذاشت و گریه کرد..
سارا هم صورتش خیس بود..
نگار_ منو ببخش آفرین..منم مقصر بودم نباید اونقدر اصرار می کردم!..
سارا_ وای خدا اگه مامانم بفهمه امشب پامو گذاشتم یه همچین جایی پدرمو در میاره..
نگار پشت چشم نازک کرد با اینکه صداش هنوزم از بغض دورگه بود گفت: برو بمیر تو هم، هی مامانم مامانم..آی کیو اگه خودت از دهنت نپره بیرون که چه غلطی کردی مامانت می خواد از کجا بفهمه؟!..
سارا دستمالشو به دماغش کشید و گفت: من هر کار کنم اون می فهمه..از بچگی همینطور بودم هر خطایی که مرتکب می شدم مامان سریع از یه جایی خبردار می شد همین امروز 10 بار بهم زنگ زده..اگه بابام اجازه نمی داد مامانم هیچ وقت راضی نمی شد بیام مسافرت..
ترسیده بود..رفتم طرفش..دستای سردشو گرفتم..با لحن ارومی دلداریش دادم: نگران نباش ساراجون..غیر از ما چند نفر کسی از موضوع ِ امشب خبر نداره..اصلا این مثل یه راز بین ما می مونه چطوره؟!..
نگار_ موافقم..
سارا_ پام برسه تهران صدقه میدم که خدا امشب هفتادتا که هیچ هفتصد بلا رو ازم دور کرده..هنوزم که یادشون میافتم تنم می لرزه بچه ها!..
نگار_ از سنت خجالت بکش..بعدشم همون موقع که نسترن گفت خون، فهمیدم پامون به کجا باز شده..درباره شون تو اینترنت سرچ کنید خیلی چیزا دستتون میاد!..
سارا_ من که اسمشونم نشنیده بودم..خدا به همه مون رحم کرد!..
آفرین_ بچه ها منو ببخشید..می دونم مقصر اصلی من بودم ..شما تازه امروز رسیده بودید بعد من به خاطر لجبازی های خودم نزدیک بود جونتونو به خطر بندازم!..
نگار_ ما که بدبخت خدادادی هستیم آفرین جون..ولی من میگم از همین الان فراموشش کنیم و دیگه هم اسمشو نیاریم..وقتی همه چیز به خیر گذشته دیگه کشش ندیم، باشه؟!..
نسترن_ نگار درست میگه بیشتر از این بخوایم کش بدیم قضیه رو، اعصاب خودمون خرد میشه ..
- راستی یه چیزی..شماها چطور از اونجا اومدید بیرون؟!..
نسترن_ وقتی همه دویدن سمت در به بچه ها که کنارم بودن گفتم دست همو بگیرید.. تا خواستم برگردم که ببینم کجایی هولمون دادن و ما رو هم با خودشون بردن بیرون..اوضاع خیلی بد بود..بیرون که رسیدیم دیدم یکی داره صدامون می زنه..آروین بود..بردمون یه گوشه گفت سر و صداها که زیاد شد فرار می کنیم..هر چی بهش گفتم تا سوگل رو هم پیدا نکنیم هیجا نمیام قبول نکرد..می گفت آنیل پیداش می کنه و بعدش میان ویلا..اوضاع هم جوری نبود که بخوام باهاش بحث کنم..از دور دیدمت که کنار یه مرد وایساده بودی..آروین گفت انیل ِ ..خواستم بیام پیشت ولی آروین نذاشت.....هر جوری بود از اونجا فرار کردیم..دل تو دلم نبود..مرتب به خودم فحش می دادم که چرا تو رو با خودم بردم اونجا.......به نگار نگاه کرد و خندید: این وسط کلی هم به نگار توپیدم ..
نگار_ در کل دیوار کوتاهتر از من گیر نمیاد..بچه ها بریم تو من دیگه دارم حروم میشم..


راه افتادیم سمت ساختمون..بازوی نسترن و کشیدم.. صورتشو برگردوند و نگام کرد..
--چیه؟!..
- نسترن باید باهات حرف بزنم..
--چی شده؟!..
- بذار بچه ها برن تو بهت میگم......

توی بالکن ایستادیم..بقیه که رفتن تو، نسترن تند برگشت طرفم و در حالی که چشماشو طبق عادت همیشه ش از روی کنجکاوی باریک کرده بود گفت: نکنه واقعا چیزی شده و نتونستی جلوی بچه ها بگی؟!..
سرمو تکون دادم ..
چشماش گرد شد..بازومو گرفت: خاک تو سرم، پس چرا گفتی خوبم؟!..وای خدا..سوگل بگو چی شده جون به لبم کردی....
مثل اینکه درست متوجهه منظورم نشده بود!..منظور من به بنیامین بود و نسترن فکر می کرد که.......
دستشو گرفتم و رفتیم طرف صندلی هایی که دور یه میز ِ کوچیک، دایره وار چیده شده بودند..
- نسترن من خوبم چرا الکی شلوغش می کنی؟!..
نفسش و داد بیرون..معلوم بود حرصش گرفته: چرا همچین می کنی تو؟!..قبض روح شدم..بگو چی شده؟!..

لبامو با زبون تر کردم..آروم آروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..از بنیامین گفتم..از اون دختر......و می دیدم که لحظه به لحظه چشمای نسترن چطور از فرط تعجب داره گشاد میشه تا جایی که هنوز حرفم کامل تموم نشده بود گفت: تو مطمئنی سوگل؟!..مطمئنی که خودش بود؟!..
- مطمئنم..یه کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با یه کلاهه استوانه ای شکل..دیدم که با دختره رفتن تو اتاق..داشتن دعوا می کردن که همون موقع آنیل سر رسید!......
لباشو روی هم فشار داد: عجب بی شرفیه..با اون چیزایی که تو ازش تعریف می کردی تعجبی هم نداره اینجور جاها ظاهر بشه!..
- یعنی تو میگی با اون ادما دستش تو یه کاسه ست؟!..
-- جز این چی می تونه باشه؟!..مرتیکه ی آشغال.......حالیش می کنم!..
- نسترن با وجود اتفاقات امشب و اون مهمونی ِ کوفتی ترسم از بنیامین چند برابر شده!..دیگه حتی جرئت نمی کنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم!..شی/طا/ن پرستی!..دیگه فراتر از حد تصورمه!..
--نگران نباش، برسیم تهران به بابا همه چیزو میگم!..
- اونوقت اگه بابا پرسید تو اینا رو از کجا می دونی چی می خوای جوابشو بدی؟!..می دونی اگه بابا بفهمه ما هم....................
-- نترس، بابا قرار نیست چیزی بفهمه!..فوقش میگیم یکی از دوستای من اتفاقی پاش به اونجا باز شده و بنیامین و دیده!..به هر حال تو و بنیامین رو چندباری بچه های دانشگاه دیدن!..
-اگه بنیامین به همین راحتی کنار نکشه چی؟!..اگه خواست تلافی کنه اونوقت.............
سکوت کردم..
نسترن خم شد طرفم و گفت: غلط کرده..نگران نباش کاری ازش بر نمیاد!..
- تو یه همچین گروهی فعالیت می کنه یعنی چی که کاری ازش بر نمیاد؟!..می دونی این ادما چه کارایی می تونن بکنن؟!..
-- فعلا صداشو در نیار تا با بابا حرف بزنم!.............

صدای گوشیش بلند شد..به صفحه ش نگاه کرد: باباست.....تو گوشیت خاموشه؟!..
-نمی دونم..غروب شارژش کم بود فکر کنم خاموش شده!.....
از روی صندلی بلند شد و جواب داد!......
نزدیک به 10 دقیقه با بابا حرف زد..مثل اینکه نگرانمون شده بود!..
گوشی رو داد دستم: باباست..میگه با تو کار داره!..
تلفن رو کنار گوشم گرفتم: الو..سلام بابا!....
صدای مهربونش توی گوشی پیچید:سلام بابا..چطوری دخترم؟..همه چیز رو به راهه؟!..
لبخند زدم..چقدر توی اون لحظه دلتنگش بودم..حتی دلتنگ مامان..حتی دلتنگ نگین....یک آن بغضم گرفت!..
- خوبم بابا..دلم براتون تنگ شده!..
-- منم دلتنگتم دخترم..با اینکه تازه 1 روزه ازم دور شدین.....بنیامین اونجاست؟!..هر چی به گوشیش زنگ می زنم خاموشه!..
هول شدم..نگام به نسترن افتاد که رو به روم نشسته بود و نگاهشو به لبای لرزون از تشویش من دوخته بود!..
- آ..آره همینجاست..ولی خوابه....می گفت سرش درد می کنه!..
--باشه فردا بهش زنگ می زنم!..مراقب خودتون باشید..به نسترن هم گفتم سعی کنید زودتر برگردید........
- باشه چشم....مامان خوبه؟!..
--خوبه..تو اتاق گرفته خوابیده وگرنه می اومد باهات حرف می زد!..

لبخند زدم..لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود..حتی نسترن هم پی به تلخی اون لبخند برد که اخماش جمع شد!....
مامان هیچ وقت توی این ساعت نمی خوابید!!..
- باشه بابا، خوشحال شدم صداتو شنیدم..
-- منم همینطور دخترم..تا می تونی سعی کن بهت خوش بگذره..بازم میگم مراقب خودت باش!..
- چشم..
--خداحافظ!..
- خدانگهدار!..
گوشی رو دادم نسترن..
دستمو به چشمام کشیدم..خیس نبودن ولی می سوختند..
- بابا چی گفت؟!..ریختی بهم!.......
- هیچی..نسترن من میرم بخوابم.....



-- باشه با هم میریم منم خسته م..راستی فردا باید یه تشکر درست و حسابی از پسر عمه ی افرین و داداشش بکنیم..خداییش اگه امشب به دادمون نرسیده بودن معلوم نبود چه بلایی به سرمون می اومد..کم ِ کمش یا مجبورمون می کردن عضو گروهشون بشیم یا مثل اون سگای زبون بسته دخلمونو می اوردن!.....
- هنوزم باورم نمیشه نسترن!.. اینکه امشب یه همچین جایی بودیم!..بین ادمایی که خودشون هم قبول دارن مثل حیوون وحشی و درنده ن .......
--بی خیال سوگل..اسمشون که میاد اعصابم خرد میشه..بریم تو!..
شاید حق با نسترن بود..شاید حتی دیگه نباید اسمی ازشون به میون می اومد..
ولی من حال خودمو میگم!..خواه ناخواه تو ضمیرناخداگاهم ثبت شده بود..که وقتی رو تشک دراز کشیدم و چشم رو هم گذاشتم تموم اون صحنه ها پیش چشمام جون گرفتن و تا خود صبح یک لحظه کابوس های وحشتناک و چندش اور دست از سرم برنداشتند!...........
**************************************

« آنیل»

آروین_ آنیل راستشو بگو!..
آنیل پوفی کشید و انگشتانش را لا به لای موهایش فرو برد..عادتش همین بود..هنگامی که کلافه و سرگردان باشد عکس العملش همین است..آروین این را خیلی خوب می دانست....
آنیل لپ تاپش را روشن کرد..
صدای آروین بلند شد: با تو ام آنیل..فکر نکن خیلی راحت ازش می گذرم!....و با سر انگشت محکم به شانه ش زد..
آنیل بدون آنکه منتظر بالا آمدن پنجره ی ویندوز باشد به سمت کمد لباس هایش رفت..در دل زمزمه کرد: گند زدی آنیل ..گند زدی! .......
بلوزی سفید رنگ از میان لباسهای تا شده و منظمش بیرون آورد و روی تخت انداخت!..
و با یک حرکت تیشرت خیس را از تنش بیرون کشید: خودمم فکر می کردم بالماسکه ست!..

آروین که از روی حرص گوشه ی لبش را می جوید داد زد: د ِ داری دروغ میگی مثل سگ..اون همه اطلاعات داشتی ازش..اسم رمز و لباس و ساعت دقیق مهمونی و حتی اون دعوتنامه ی کوفتی که مخصوص مهمونای ویژه شون بود.....آنیل تو همه چیزو می دونستی و به من دروغ گفتی..گفتی اونجا فقط یه مهمونی ِ ساده ست..گفتی یا نگفتی لعنتی؟!....
آروین فریاد می زد..اما آنیل خونسرد بود و همین خونسردی ذاتیش آروین را عصبانی می کرد..
روی تخت نرم و راحتش نشست..کمی بالا و پایین رفت و از شنیدن صدای جیر جیر فنر تختش برای یک لحظه یاد بچگی هایش افتاد....لبخند زد..لبخندی که هر چند کمرنگ، ولی آروین را دیوانه می کرد!..

آروین_ یه زری بزن بفهمم لال نیستی..واسه من می خندی؟!..
آنیل سرش را بلند کرد..با دیدن صورت برافروخته ی آروین خنده ش رنگ گرفت....عضلاتش گرفته بود..چند ضربه ی محکم روی بازوی راستش زد و کتف چپش....
باران بی موقع امشب کارش را ساخته بود..نیاز به یک دوش آب گرم داشت..از فکر کردن به حرارت و گرمای اغوش آب هم غرق در لذت می شد!..
برای انکه هر چه زودتر آروین دست از سرش بردارد با نگاهی از سر بی تفاوتی و لحنی کاملا معمولی گفت: من فقط می دونستم بالماسکه ست خبر نداشتم قراره توش چکار کنن!..بچه های باشگاه گفته بودن یه چند ساعت دور همیم دیگه بقیه شو........
شانه ش را بالا انداخت..آروین نگاه شک برانگیزی حواله ش کرد و گفت: خودتی آنیل..خر خودتی!..
آنیل خندید و دو انگشت اشاره ش را بالای سرش برد: خرتم میشیم داداش..فقط تو اراده کن!...

آروین ناخواسته لبخند زد..سخت بود..جلوی حرفها و نگاه های آنیل بی تفاوت ماندن سخت بود..برای آروینی که خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیش را با تنها دوست صمیمش آنیل پر کرده بود سخت بود کنار او باشد و در کمترین زمان ممکن آرام نگیرد!..
آنیل برای همه گنگ بود..مثل یک گره ی کور..یک معمای پیچیده..کسی از کارهای او سر در نمیاورد و آروین هم بر این امر واقف بود..
آنیل_ مرض..نیشتو ببند!......
با همین یک جمله ی کوتاه از جانب آنیل به خودش امد..آنیل می خندید و چپ چپ نگاهش می کرد..ظاهرا چند دقیقه به همان حالت مانده و به او خیره شده بود..
آنیل شیطنت بار نگاهش کرد: یه جایی..یه بنده خدایی..یه چیزی گفت که الان یاد تو افتادم..هر وقت نگاهه یکی روت سنگینی کرد بدون یا از عشقه یا نفرت..اگه خاص باشی خاص نگات می کنن......
صدایش را بم کرد و کشید ..و با چشم به تخت اشاره کرد: زیادی خاص نگاه می کنی دادااااااش!..قربونه اون حسرت ِعزب مونده ی چشات..بسه دیگه بوی ترشی همه جا رو برداشت!....ننه م می گفت با پسر عزب نگرد شیطون رفیق فابریکشه من گوش نگرفتم..اگه شبی، نصفه شبی اومدیم و جنابـ..............
آروین به سمتش حمله کرد که آنیل خندید و از روی تخت پرید!..
اروین نشست و در حالی که صورتش از خنده سرخ شده بود گفت: تو روحت آنیل!..

آنیل پشت سیستمش نشست و در کمترین زمان ممکن همان نقاب بی تفاوتی را بر چهره زد..و آروین متحیر بود..از این همه تغییر ِ ناگهانی..خونسردی آنیل ذاتی نبود..آروین یقین داشت که این بی تفاوتی ها از یک جای دیگر آب می خورد....ولی از کجا؟!.........

Local Drive : D را باز کرد..دنبال پوشه ی مورد نظرش می گشت..روی پوشه ی ( Bodybuilding) کلیک کرد..همه ی اطلاعات باشگاه را توی همین درایو ذخیره می کرد!..
آروین که حالا بالای سرش ایستاده بود گفت:هنوزم سبکت جو کای بو کاراته ست؟!..(ترکیبی از جودو، کاراته و بوکس)
آنیل_ و Bodybuilding..خیلی وقته به باشگاه سر نزدی!..
آروین_ وقتشو ندارم..این چند روز تازه دارم یه نفس راحت می کشم..از دست مامان و عقایدش کلافه م....
آنیل پوشه ی تصاویر را باز کرد..در حالی که دقیق به صفحه ی مانیتور زل زده بود گفت: تو که آخرش مجبوری گردن خم کنی بگی چشم ..همین الان اون وامونده رو بیار پایین بذار منم برم رد زندگیم!....
آروین آرنجش را گذاشت پشت صندلی آنیل و خم شد: تو خرت از پل گذشته حالیت نیس من چی دارم میگم!..همه ی دردشون اینه که زن بگیرم و بعدشم بچه و......پـــــــوف..درد اینا فقط بچه ست انیل نه اینده ی من........
.....آنیل دسته ی صندلی را گرفت و با یک حرکت چرخید..آروین کمی کنار کشید..نگاهه آنیل خیره تو چشمای آروین بود..جستجوگرانه و دقیق!.......
آروین یک تای ابرویش را بالا داد: هوم؟!..چته؟!..........


آنیل_ یه چیزی رو لا به لای حرفات نگرفتم! ..مگه همه زن نمی گیرن که خانواده تشکیل بدن و بچه و اینده و فلان، که تو انتظارت ازش یه چیز دیگه ست؟!....
آروین گوشه ی لبش را بالا برد..پوزخند زد و کنار کشید..جلوی در ایستاد: من اهل این مسخره بازیا نیستم..یا زن نمی گیرم..یا اگرم بگیرم از روی علاقه اینکارو می کنم..مامان تا اینجا نتونسته کاری بکنه مِن بعدم نمی تونه.....

آنیل لبخند زد و با لحنی که حتم داشت آروین را عصبانی می کند گفت: بــــرووو..دیگه هر کی زن دایی رو نشناسه من یکی خوب می دونم که چکارایی ازش ساخته ست!..پاش بیافته خِرکِشت می کنه و به زور می تمرگی سر سفره ی بردگی..صدای بع بع بعــله گفتنت از همین حالا بیخ گوشمه داش آروین!.......
آروین برخلاف تصور آنیل لبخند زد و سرش را تکان داد: اگه همچین روزی رو با چشمات دیدی هر چی خواستی میگم چشم!نه بیارم نامردم..........
آنیل_ من جلو جلو دیدم....خواستی یه شب بی س/ا/ن/س/و/رشو واسه ت تعریف می کنم.......
آروین اخم کرد: من هنوز بی خیال تو یکی نشدما حواست باشه! قضیه ی امشب حسابی بو داره....
آنیل_ باشه برو به تحقیقاتت برس ..بو بکش ببینم به کجا می رسی هر چند خر زرد برادر شغاله!........
اخم روی پیشانی آروین عمیق تر شد: منظور؟!....وای به حالت آنیل اگه........
آنیل خندید و با سر به در اتاق اشاره کرد: برو داداش رد کارت، کار ِ من از تهدید و این حرفا گذشته.....
آروین_ دوره منم می رسه .. راستی امشب از این یارو خبری نیست!.....
آنیل مکث کرد و پرسید: کدوم یارو؟!..
اروین_ همین که هنوز از گرد راه نرسیده فکر کرده این خونه ارث باباشه راه به راه دستور میده..بنیامین و میگم!..

آنیل ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد..او بنیامین را توی مهمانی دیده بود..ولی به آروین چیزی از این موضوع نگفت......
اروین_ من میرم تو اتاقم آفرین و دیدی بهش بگو یه مدت جلوی چشمم افتابی نشه.................
آنیل_ سخت نگیر تو ام ....خودش فهمیده چکار کرده شورشو در نیار!..
آروین_ حیف که حال وحوصله شو ندارم وگرنه می موندم و حالیت می کردم شورشو در اوردن یعنی چی!..شک ندارم همه ی این اتیشا از گور تو یکی بلند میشه!..معلوم نیست داری چه غلطی می کنی..بیچاره عمه که ........
آنیل_ تو مگه خوابت نمی اومد؟!..برو بکپ بذار منم به کارم برسم.....
آروین_ زهرمار، بار اخرت باشه عین خر جفت پا می پری وسط حرفم!..
آنیل خندید و چیزی نگفت..اروین در حالی که سرش را تکان می داد از اتاق بیرون رفت!..
لبخند آنیل خود به خود محو شد!..به حالت قبل بازگشت....فرصت زیادی نداشت..قبل از اینکه مزاحم بعدی سر برسد متن ایمیل را آماده کرد....
انگشتانش ماشین وار روی صفحه ی کیبورد حرکت می کردند..متن را یک بار از اول مرور کرد و روی دکمه ی ارسال کلیک کرد!..
پیام با موفقیت ارسال شد..........
نفسش را بیرون داد..نگاهی به ساعت مچیش انداخت!..بی صبرانه منتظر بود..پنجره ی دریافت ایمیل روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش بالا امد..نفسش را در سینه حبس کرد..روی پنجره کلیک کرد..صفحه باز شد..متن را کامل خواند..لبخند زد و خودش را به عقب پرت کرد..سرش را بالا گرفت..به صورتش دست کشید..حسابی عرق کرده بود........

گردنش را به چپ و راست چرخواند..از صدای تیریک، تیریکه رگ های خشک شده ی گردنش خوشش آمد..در حالی که از روی صندلی بلند می شد آلبوم ترانه های گلچین شده را باز کرد..از روی عادت روی ترانه ی شماره 9 کلیک کرد....آهنگ play شد.....
به بدنش کش و قوس داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد..در اتاقش را قفل کرد..شلوارش را در اورد..کمر شرت چسبان و اسپرت مشکی رنگش را گرفت و هر دو انگشت شصتش را یک دور لب آن چرخاند!....
صدای خواننده در سرش پیچید..زیر لب زمزمه کرد:
غروبم، مرگه رو دوشم
طلوعم کن، تو می تونی
تمومم...سایه می پوشم
شروعم کن، تو می تونی


ساعت نزدیک به 5 صبح بود و احساس خواب آلودگی نمی کرد..برعکس دوست داشت با تمام انرژی دور باغ را بدود..امشب خواب با او بیگانه بود..فقط امشب.........
شدم خورشید ِ غرقِ خون
میون مغرب ِ دریا
منو با چشمای بازت
ببر تا مشرق ِرویا


به شکم روی زمین دراز کشید..کف هر دو دستش را روی زمین گذاشت و آرنجش را بالا آورد..لبانش را روی هم فشار داد و جسمش را با هر دم و باز دم، به بالا و پایین حرکت داد..
جسمش از روی عادت نرمش ها را پشت سر هم انجام می داد ولی ذهنش..پر بود.....پر بود از خاطراتش.......در دل با خواننده همنوا شد ..........
دلم با هر تپش با هر.....
شکستن داره می فهمه
که هر اندازه خوبه عشق
همون اندازه بی رحمه

نفس زنان روی زمین غلت زد..اینبار به پشت خوابید..پاشنه ی هر دو پایش را لب تخت گذاشت..دستانش را درهم قلاب کرد..کمرش را هماهنگ بالا کشید..تنش از عرق خیس بود..
چه راهایی که رفتم تا
بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقایی
که گاهی هست و گاهی نیست


نشست..آرنج دست راستش را روی زانو گذاشت .. با دست چپ موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود به عقب هدایت کرد..چشمانش را بست..با انگشت شصت و اشاره ی دستش پشت پلکانش را فشار داد......
تو خوب سوختنو می شناسی
سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم یه کاری کن
نمونم زیر خاکستر


آه کشید..با هر دو دست صورتش را پوشاند!..او در گذشته هیچ چیز نداشت..از گذشته فرار می کرد..ماندنش در کوچه پس کوچه های خاطراتش بی فایده بود..او خاطره ای نداشت..خاطراتش یک شبه سوختن و نابود شدند....ولی حالا..بعد از چند سال.........
می خوام مثل همون روزا
که بارون بود و ابریشم
دوباره تو حریر تو
مثل چشمات ابری شم
(آهنگ خلاصم کن از احسان خواجه امیری)
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 131
  • بازدید ماه : 131
  • بازدید سال : 1,382
  • بازدید کلی : 69,947
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /