loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 140 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 4

 

وحشت همه وجودم رو پر کرد ! کورمال به طرف ترمه برگشتم و گفتم :
- ترمه اصلا از جات تکون نخور یه وقت می خوری زمین دوباره پات اذیت میشه !
صدای پر از بغض و ترسش دلم رو لرزوند :
- تو می خوای چیکار کنی ارغوان ؟! 
تو سایه ی نور کمرنگی که مثل فیلم های ترسناک هر ثانیه خاموش و روشن می شد موبایلم رو روی تخت دیدم 
- می خوام تلفن کنم پلیس ! 
ترمه جیغ دیگه ای کشید و گفت :
- نه اگر بیان ما رو هم ممکنه ببرن! ممکنه به مامان بابام تلفن کنند! بخدا دیگه نمی گذارن اینجا بمونم .... 
کلافه از ترس بی دلیل ترمه گفتم :
- نگران نباش با ما کاری ندارم ماکه کار نکردیم ! 
- می دونم اما به هر حال ما رو هم می برن ! 
- ترمه می گی چیکار کنم ... یهو دیدی در و شکستن اومدن تو .
- تلفن کن به سعید !
- اخه از اون چی بر میاد ؟! 
شماره پیمان رو گرفتم اما با شنیدن صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد نا امید شدم . نمی خواستم سایه رو نگران کنم و می ترسیدم کنار پیمان نباشه . 
ناچار شماره سعید رو گرفتم:
- الو سعید ! 
- تو خودت مگه برادر نداری نصف شبی .. 
- ترو خدا خفه شو.. سعید برق خونمون رفته 
- باور کن من نسبتی با بابا برقی ندارم .. 
- اه ! چقدر حرف مفت می زنی ! میگم برقمون قطع شده ... چند نفر هم میخوان اذیتمون کنند ... 
چند ثانیه سکوت پشت خط برقرار شد :
- مطمئنی ؟ ارغو ان اگر شوخی می کنی شوخی قشنگی نیستا ! 
- اخه من مگه مثل تو عقلم پاره سنگ بر میداره تروخدا یه کاری بکن .. ترمه پیش منه حسابی هم ترسیده ... نمی شنوی صدای در و که می کوبن ؟
- الان میام ... 
- سعید ترو خدا تماس رو قطع نکن من می ترسم .. 
نمی دونم تو صدام چی حس کرد که لحنش با همه متفاوت شد :
- ارغوان نترس من تا پنج دقیقه دیگه اونجام ! اصلا ترس بهت نمیاد .... 
در حالی که به زور کلمات رو پیدا می کردم گفتم :
- تنها نیا سعید ! 
- من شارژ ندارم تو شماره هیچ کدوم از پسرا رو نداری ؟
- فقط فرهان ! پیمان هم که... 
- بهش تلفن کن ! 
- اما ... 
صدای بسته شدن در همراه جمله بعدیش به گوشم رسید :
- ببین ارغوان وقت بحث کردن نیست ! من الان اومدم بیرون می خوام مستقیم بیام اونجا 
تماس که قطع شد انگار همه جا ترسناکتر از قبل شد . ترمه با صدای بلند گریه می کرد و من دنبال شماره فرهان می گشتم . بعد از اون شبی که شماره اش رو بهم داد و من هم برای روز مبادا سیوش کردم حتی یه بار هم باهاش تماس نگرفته بودم ، یه صدای آشنا پشت خط انگار یهو آرامش رو به وجودم تزریق کرد :
- بله ! 
- الو فرهان ! 
صدا تغییر رنگ داد و پر از خنده شد :
- فرهان دستش بنده .. شما ؟
- می تونم با خودش صحبت کنم لطفا ... 
- میگم دستش بنده خیلی عجله داری نیم ساعت دیگه زنگ بزن چون تازگی ها روده اش اصلا خوب کار نمی کنه !فکر نمی کنم ....
- تروخدااااااااااا الان وقت شوخی نیست 
- شما؟
تردید تو صداش جای خنده رو گرفت :
- من همکلاسیشم به کمکش احتیاج دارم ..
- ارغوان تویی ... 
تازه صدای پر آرامش رو شناختم :
- هامون تروخدا بهمون کمک کنید ... برق خونمون قطع شده و چند نفر میخوان بترسوندمون ... 
با عجله و جدیت گفت :
- خوب چرا به پلیس زنگ نزدین ...
- ترمه می ترسه میگه اگر به پلیس تلفن کنیم ما رو هم می برن .. تروخدا الان وقت سوال جواب نیست ... 

صدای ناله بلند دیگه از پشت شیشه های تراس باعث شد بی اختیار من هم همراه ترمه جیغ بکشم .. 
صدای بلند هامون که فرهان رو صدا میزد به گوشم رسید و بعد جمله آخرش رو خطاب به خودم شنیدم :
- بدون اینکه جیغ بزنید یه گوشه بشینید تا ما بیاییم . به پلیس هم تلفن کنید قول میدم نگذارم شما رو ببرن .. یه چوبی چاقویی چیزی هم بگیرید دستتون .. 
تماس رو که قطع کردم به هر سختی بود خودم رو به آشپزخونه رسوندم و با یه چاقو برگشتم پیش ترمه و بدون توجه به مخالفت های ترمه شماره پلیس رو گرفتم 

ترمه سرش رو روی شونه ام گذاشت و من همه بغض و ترسم رو عقب زدم و با دست ازادم شونه اش رو نوازش کردم :
- از هیچی نترس ! الان بچه ها می رسن .. کسی هم جرات کنه پاش رو بگذاره تو با من طرفه ...
بلاخره دقایقی که هر کدومش به اندازه چند ساعت گذشت تموم شدن و صدای کوبیدن در متوقف شد به آهستگی در هال رو باز کردم و به راه پله و در خروجی نگاه کردم . ترمه با التماس گفت :
- ارغوان نرو . خطرناکه ... 
اما صداها قطع شده بودن و دیگه نوری هم به داخل تابیده نمی شد . یواش پله ها رو پایین رفتم و متوجه سر و صداهایی از بیرون شدم . نمیدونم چقدر طول کشید که همونطور روبروی در وایستادم و بی توجه به ترمه که کنار در صدام می کرد منتظر بودم . اما بلاخره صدای ضربه آرومی به در هشیارم کرد ، مردد پرسیدم :
- کیه ؟
- در رو باز کنید از کلانتری هستیم .. .
صدای آشنای سعید باعث شد تا باور کنم :
خانم آراسته در رو باز کنید ما هستیم ! 
بی توجه به موهای ژولیده و تی شرت آستین کوتاهم به سرعت در رو باز کردم . با دیدن دو نفر با لباس سبز و سعید و هامون و فرهان نفسی که نیم ساعت بود در گلویم حبس کرده بودم با صدا رها کردم . گرمای شرجی و نفس گیر اواخر خرداد به صورتم خورد و حالم رو کمی بهتر کرد:
- شما حالتون خوبه ؟ 
ترمه هنوز آهسته صدام می زد :
- جز شما کس دیگه ام هست تو خونه ؟ 
- من و دوستم .. صاحبخونه رفته لنگرود ... 
- دیگه نگران نباشید ما مزاحمها رو دستگیر کردیم می تونید فردا صبح بیایید کلانتری ! 
- اونا کی بودن ... 
درجه دار میانسال لبخندی به روم زد گفت :
- اینطور که الان متوجه شدیم از دوستان کسانی که با شما تصادف کردن ... 
- اون صدا ... اون نور ... 
- صبح بیایید کلانتری همه چیز رو براتون توضیح میدم ... الان هم این چاقو رو ببرید سرجاش بگذارین که گرفتینش طرف مامور دولت ... 
و بعد با جدیت به سمت سعید اینا برگشت و گفت :
- شما هم دیگه لزومی نداره اینجا باشید تشریف ببرید . . . 
تا خواستم ازشون تشکر کنم دیدم هر سه تاشون خیلی مودب سرشون رو انداخت پایین و به طرف ماشین هاشون رفتن . قبل از اینکه در رو ببندم مامور کلانتری گفت :
- متاسفانه اینا برق رو دستکاری کردن ما با اداره برق تماس گرفتیم اما ممکنه طول بکشه تا برقتون وصل بشه ... مطمئنا کسی تا صبح مزاحمتون نمیشه ! اما اگر نگرانید می تونیم شما رو به خونه یکی از دوستاتون ببریم .... 
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم و بعد از تشکری کوتاه در رو بستم ....

با صدای موبایل چشمامو به زور باز کردم . به سرعت سر جام نشستم ، نگاهم افتاده به ساعت سفید و گرد روبروم با آرم باربری که وسایلم رو از تهران تا اینجا آورده بود و الان حدود هفت و نیم رو نشون می داد . با دیدن اسم فرهان روی صفحه موبایلم پوزخند زدم ،چه عجب از دیشب تا حالا یادش افتاده بود که حالم رو بپرسه ! باز صد رحمت به سعید که یکی دوباری تماس گرفت. با بی حوصلگی جواب دادم :
- بله ! 
- سلام!خعصبح بخیر ارغوان خانم ! 
- ممنون ! 
- تلفن کردم بگم امتحان یه ساعت دیگه شروع میشه ! خواب نمونی ...
چشمام رو که از شدت بی خوابی می سوخت روی هم فشار دادم و گفتم :
- باشه مرسی که گفتی ... 
- بهتری ارغوان ... ؟
لحنش موقع پرسیدن سوال طوری بود که بی اختیار به دلم نشست :
- ممنون خوبم .. ببخشید دیشب کلی بهتون زحمت دادم ... 
- این چه حرفیه همکلاسی ... خدا روشکر که به خیر گذشت ... ترمه چطوره؟ 
- اونکه دیشب تا خود صبح از ترس تب کرده بود، تازه وقتی هوا روشن شد تونست بخوابه ... 
- اخی ... پس امتحان رو چه می کنه ؟! 
- هیچی ! یه کاریش میکنیم ... 
- باشه پس تا بعد ... 
- راستی .. 
- جانم .. 
صداش گرفته و خواب آلود بود ... انگار اونم تازه بیدار شده بود . 
- می خواستم بپرسم قضیه دیشب و اون نور و سر و صدا ها چی بود ؟
- هیچی ابله ها رفته بودن ماشینشون رو تو زمین خالی که پشت ساختمون شماست پارک کرده بودن و دوتاشون اونجا با نور و صدا در اوردن اذیت می کرد و یکی هم دم در وایستاده بود و در میزد ... برق رو هم از بیرون دستکاری کردن ... بدی خونه های شمال اینه دیگه که سیم کشی های برقشون چندان ایمن نیست ... 
- از کجا می دونستن ما تنهاییم .. 
- اینو نفهمیدم ... 
- باشه ! مرسی از تماست ... 
- یعنی برم بمیرم دیگه ؟
- یعنی خداحافظ میخوام حاضر شم برم بیرون !
- می ترسم بگیری بخوابی دوباره ... معلومه تا صبح بیدار بودی !
- داشتم ترمه رو پاشویه می کردم ! 
- می خوای بیام ازت پرستاری کنم ؟ خیلی نزدیکما !
حس کردم داره پاشو از گلیمش درازتر می کنه . بالحنی که دیگه نرمش چند دقیقه پیش توش نبود گفتم :
- آقای فخرایی اگر کاری ندارین من برم ... 
- به هر حال من نزدیکم ... تا بعد !
و با خنده ای توی صداش خداحافظی کرد . 
به طرف ترمه برگشتم که خواب آلود از لای پلکاش نگاهم می کرد . دستمو روی پیشونیش گذاشتم . خدا رو شکر سرد بود . اهسته ازش پرسیدم :
- من برم دانشکده بعد یه سر برم کلانتری می تونی تنها بمونی یا ... 
خندیدو گفت :
- منو چی فرض کردی ... الان که هوا روشنه ... برو بگذار بخوابم .. بغل گوشم هی ور میزنی .. 
نوک دماغش رو فشار دادم و گفتم :
- اینم جای تشکرته ! تو متخال هم نیستی چه برسه به ترمه !
صورتم رو که شستم هنوز چشمام می سوخت .لباس پوشیدم ،عینک آفتابیم رو زدم و از در خونه بیرون رفتم . تازه متوجه کارگرهای اداره برق شدم که کنار تیر نزدیک خونه مشغول کار بودن. سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم خسته نباشید واقعا از بس که سریع رسیدین . تا خواستم به طرف خیابون برم چشمم افتاد به ماشین پارک شده کنار دیوار خونه و صندلی عقب رفته اون . ماشین رو خوب می شناختم دویست و شش به قول خودش اقساطی فرهان بود. 
متعجب فکر کردم یعنی از دیشب اینجا مونده ، پس بی خود نبود که صداش انقدر خواب آلود و کسل به نظر می رسید . تا خواستم به طرفش برم صندلیش رو به حالت اولیه برگردوند و ماشین رو روشن کرد . سر جام موندم . لبخندش پر رنگ تر شد و دستش رو به نشونه خداحافظ بلند کرد و دنده عقب گرفت . در عرض یک دقیقه از مقابل چشمام دور شد . بی اونکه بخوام لبخند زدم .
افسر نگهبان هنوز جمله اولم تموم نشده بود که فهمید برای چی اومدم. نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت :
- الان خیلی زوده . باید دو ساعت دیگه بری دادسرا . 
- شما ازشون بازجویی کردین ... ؟
- چی می خوای بدونی .. لج کردن .. ؟
- منکه رضایت دادم !
- تو آره امادوستت نداده اینا هم مثلا خواستن زهر چشم بگیرن ... 
- پس شما واسه چی تو این شهرین .. یکی بزنه دوستم رو ناقص کنه بعد با گردن کلفتی بیاد زهر چشم بگیره ... 
بی اختیار صدام بالا رفته بود !

خمهاش تو هم رفت و با لحن بدی گفت :

- صداتو بیار پایین خانم ! این همه دختر تو این شهر هست چرا باید اینا به شما گیر بدن ...

پوزخندی زدم " گیر دادن " کلمه ای که نمی دونستم شنیدنش از زبون یه افسر نگهبان چقدر می تونه درست باشه . پوزخندم انگار باعث شد عصبانی تر بشه :

- از کجا اومدی ؟

- تهران ...

حالا اون بود که پوزخند می زد :

- همون ! میگم ...

چشمام رو درشت کردم و گفتم :

- می گید چی ؟ رو پیشونی تموم دختر تهرانی ها نوشته مورد دارن ؟! که سر و گوششون می جنبه . که حقشونه با ماشین بهشون بزنند و بعد هم ازشون زهر چشم بگیرن .. که اومدن اینجا تا دخترهای چشم و گوش بسته شما رو از راه بدر کنند ...

کلافه از جا بلند شد و گفت :

- بیشتر ادامه بدی تو رو هم می فرستم بازداشتگاه .. حالا هم بیرون! ساعت نه و نیم برو دادسرا !

- کجاش برم ... ؟

با لحنی تمسخرآمیز گفت :

- اینجا مثل تهران شما نیست که توش جرم و فساد زیاد باشه ! و دادسراهاش گسترده ... بری خودت پیدا می کنی ... به سلامت !

عصبانی از اینکه زورم بهش نمی رسید عصبانی از اینکه اگر می خواست می تونست به ناحق منو بندازه بازداشتگاه از کلانتری زدم بیرون ... با خودم فکر کردم این آدم حقیر کجا و اون افسر دیشب با نگاه طوسی دلنشین و لحن دلگرمی دهنده اش کجا ...

سلانه سلانه به سمت دانشگاه رفتم .

در سالن امتحان رو باز کردمو اول از همه فرهان رو دیدم که ردیف اول نشسته بود و به در نگاه می کرد . با دیدنم لبخندی زد اما چون برگه جلوش بود نتونست چیزی بپرسه ... سعی کردم منم بهش لبخند بزنم ،اما حال خوبی نداشتم !نگاهم تو سالن چرخید بیشتر بچه ها داشتن با تعجب نگام می کردن و منتظر بودن که برم سر جام بشینم ، ولی من مستقیم به طرف استاد رفتم . ازکنار هامون که رد می شدم شنیدم که آهسته گفت :

- خوبی ارغوان ؟

فقط سرم رو تکون دادم . استاد نگاهی به حال پریشونم کرد و پرسید :

- چرا انقدر دیر اومدین خانم آراسته ؟ یک ربعه که امتحان شروع شده ..

با صدایی که سعی می کردم به گوش بقیه بچه ها نرسه خلاصه ای از اتفاقات دیشب رو براش توضیح دادم و اونم با تاسف سری تکون داد و گفت :

- به هر حال بهتر بود توامتحان شرکت می کردید.. اون موقع می تونستم در حقتون ارفاق کنم اما وقتی شرکت نکردید کاری از دست من بر نمیاد ...

- می دونم استاد تا همین حد هم ممنونم ... انشالله ترم بعد ...

از دانشکده که بیرون زدم مستقیم به طرف دادسرا رفتم ، شکایت جدید ما رو پیوست پرونده قبلی کردن و بازپرس بهم قول داد که برای تنبیه بیشترشون اجازه نمیده تا قبل از تموم شدن امتحانای ما بتونند وثیقه بگذارن و از زندان بیان بیرون . خدا رو شکر کردم که در برابر اون افسر نگهبان بداخلاق آدمهای خوب هم هنوز بودن ...

****

بعد از اتفاق اون شب همه ما بی هیچ حرف اضافه ای انگار بهم نزدیکتر شده بودیم . هامون هر بار که من رو تو دانشکده می دید با لحنی که به وضوح سعی می کرد بی تفاوتی رو بهش قالب کنه یاد آوری می کرد که یه وقت روی پرونده رضایت نگذارم و بار آخر من متعجب از حس طلبکاری که تو صداش حس می کردم سرم رو تکون می دادم و می گفتم :

- هامون با جلبک که طرف نیستی تقریبا قبل از هر امتحان اینو بهم می گی ..

- یادم میاد چند ماه پیش یه دختر لجباز روی تخت اورژانس به من گفت که می تونه مراقب خودش باشه ... اما بعد از اون من هر بار دیدمش یه بلایی سر خودش آورده بود.. واسه همین یاد آوری می کنم که نکنه باز ...

شونه بالا انداختم و گفتم :

- واسه تو چرا باید مهم باشه؟ ! شما دلنگرانی هات رو واسه لادن جون نگهدار ...

با صدای بلند خندید و گفت :

- خوب لادن جون واسه تو چرا مهمه ... ؟

بی تفاوت ازش دور شدم و زیر لب گفتم خودمم نمی دونم . صداش از پشت سرم منو متوجه خودش کرد :

- عجیب اما جالبه .. به هر حال هر فکری درباره مون می کنی اشتباهه ... 



درک فرهان انگار برام آسون تر از هامون بود . در عین اینکه نسبت به همه چیز بی تفاوت نشون می داد اما به وقتش اونقدر خوب حمایت هاش رو خرج می کرد که حس می کردی یه دوست قدیمی ده ساله است ...

آخرین امتحان رو که دادم بی حوصله تو بوفه نشسته بودم و انگشتم رو روی لبه لیوان دلسترم می کشیدم ..ی دونستم که در کل به امتحان های این ترم گند زدم . 
- کشتی هات غرق شدن یا دزدهای دریایی دزیدنشون ... 
سرم رو که بلند کردم فرهان پشت به پنجره و رو به من مقابلم وایستاده بود . نور خورشید از پشت سرش مستقیم می تابید توی چشمام... نمی تونستم نگاش کنم . انگار فهمید کمی رفت کنار و درست جلوی نور وایستاد . چین دور چشمام رو باز کردم و گفتم :
- فعلا آدم مزاحم آرامشم رو دزدیده ... 
لبخندی بهم زد و دستش رو توی جیب شلوارخاکستریش فرو کرد . چشمای سیاهش تو قاب پلکهاش می لرزید . انگار آروم و قرار نداشتن . با لحنی که یه حس گنگ چاشنیش بود گفت :
- ارغوان خانم روز آخره ها دیگه رفت تا سه ماه دیگه نمی خوای کمی مهربون تر باشی ... 
لبم رو جلو دادم و گفتم :
- واسه من روز اول و آخر فرقی نداره ... 
بی تعارف نشست روبروم و گفت :
- مطمئنی ؟ پس چرا نگات انقدر غمگینه ! دوست نداری برگردی خونه ؟
متعجب از این همه دقتش پرسیدم :
- تو از اینکه برگردی خونه و استقلالت رو از دست بدی ناراحت نمی شی ... ؟
- نه ! من تو کرج هم که هستم این استقلالو دارم ... فقط یه چیز ناراحتم میکنه ! 
دلسترم رو این بار بدون لیمو سر کشیدم و از تلخیش لرزیدم :
- چی ؟ 
صاف نگاه کرد تو چشمام و گفت :
- دور شدن از این دوتا چشم غمگین ! عادت کردم به بودنشون ... 
- غم دیگران خوشحالت می کنه ؟
- نه ! اما این یکی فرق داره ... با همه غمش انگار بهم آرامش میده .. 
پوزخندی زدم :
- اشتباه میکنی آقای فخرایی من به هیچ کس آرامش نمی دم ... چیزی که در وجود خودم نیست ... چطور می تونم به کسی هدیه اش بدم ... 
- ارغوان ... 
لحنش موقع صدا کردن اسمم یه جور جدید بود . سرم رو گرفتم بالا و با وجود همه نوری که اذیتم می کرد به صورت جذاب و چشمای مشکی براقش خیره شدم ... 
- می تونم تو تابستون بهت تلفن کنم یا اس بدم ... 
گر گرفته بودم . برای اولین بار تو زندگیم داشتم حسی رو تجربه می کردم که از لحن و نوازش پنهون تو چشماش مستقیم بهم تزریق می شد ... 
سعی کردم خودم باشم . 
- نه که الان اصلا تلفن نمیکنی و اس ام اس نمی دی !

بعد از حادثه اون شب تقریبا هر شب یکی دوتا اس ام اس بهم می داد و حالم رو می پرسید . و من از هر ده بار یه بارش رو جواب می دادم ... 
- خودت می دونی منظورم این تماس های نصفه و نیمه نیست ... 
- من جز ترمه ؛ تماس هام با بقیه همین مدلیه ... 
گوشه لبش به یه طرف کج شد و گفت :
- خوب جای امیدواریه ..
نشستن ترمه سر میزمون منو از جوی که توش بودم نجات داد . و سه نفری شروع کردیم به بد و بیراه گفتن پشت استاد و سوالهای مزخرفش .

*** 
سکوت مثل همیشه تو کل خونه حکومت می کرد . اردلان همراه دوستش به یه سفر کوتاه رفته بود . مامان که از سر شب سرش درد می کرد بعد از خوردن قرص رفته بود که بخوابه . منم مثل همیشه به اتاقم پناه برده بودم و مشغول ورق زدن یه مجله اس ام اس تا چند تاشو واسه ترمه بفرستم که 
عزیز تو چارچوب در اتاقم ظاهر شد و ضربه ای کوتاه به در زد . سرم رو از تو مجله روبروم بالا بردم و نگاش کردم . 
- بیشتر سال رو خونه نیستی .. وقتی هم که میایی همه اش تو این اتاق حبس می شی ... 
سرجام نشستم و با لبخندی که تو این خونه فقط به عزیز هدیه می کردم گفتم :
- عزیز تو که می دونی من خلوتم رو خیلی دوست دارم .. اما همیشه عاشق اینم که اینطوری سر زده بهم سر بزنید... 
- خوبه خوبه ... معنی سر زدن رو فهمیدم .... انگار چارتا خیابون اونور تره ... 
با اون هیکل ریزه میزه و عینک قاب مشکیش برام سنبل آرامش و محبت بود . کنارم نشست و گفت :
- بی انصاف تو دلت تنگ نمیشه من دلم همیشه تنگ دیدنته ... حداقل اینجا که هستی خودت رو قایم نکن ... 
نفس عمیقی کشیدم ... و با خودم فکر کردم تو که می دونی عزیز می دونی حق من تو این خونه از این قایم شدن بیشتر نیست ... 
سرم روی روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم .... با مهربونی دست چروکیده اش رو روی موهای خرماییم کشید ... 
- باز که این سیم تلفن ها رو ولو کردی دورت ... 
- عزیز.. آدم چطوری می تونه بفهمه که عاشق شده ... 
دستاش برای چند ثانیه از حرکت روی پیچ و تاب موهام باز موند و بعد دوباره حرکتش رو از سر گرفت :
- سوالها می پرسیا .... من هیچ وقت فرصت عشق و عاشقی نداشتم که بخوام حالا به تو بگم .... اما .. 
- اما چی عزیز... 
- می دونم یه روز که تو بخوای عاشق بشی اولین کسی که می فهمه منم .. 
- از کجا ... ؟
- از برق چشمات دختر جون ... اون موقع دیگه این برق تیره کینه و نفرت رفته و جاش نورهای رنگی رنگی اومده ... 
دستش رو گرفتم و بوسیدم.... نگامو رها کردم تو چشمای مهربون و ریزش که از پشت شیشه عینک نگران نگام می کرد :
- یعنی یه روز منم عاشق میشم عزیز ... ؟
- چرا که نه ... یه روز همینجوری میایی پیشم و سرت رو می گذاری روی زانوم و میگی عزیز خیلی خوشحالم .... عزیز خیلی دوستش دارم .... انوقت منم برات کل می کشم .... 
دلم از غم تو صدای عزیز گرفت ، یعنی اونم می دونه که دلی که تو سینه منه از سنگ هم سخت تر شده .. که دیوار بی اعتمادی دورم به بلندی اسمون شده ...

***


وقتی عزیز رفت که بخوابه ، کنار پنجره وایستادم و به تاریکی شب زل زدم ، نزدیک یک هفته می شد که به خونه برگشته بودم . و دوباره تنها پناه من شده بود این اتاق و تنهایی هام . چرخیدن تو اینترنت و کتاب خوندن . و در لابه لای هم اینا اس ام اس دادن به ترمه . شبی که قرار بود با ترمه سوار اتوبوس تهران بشیم و اون از تهران با پرواز اصفهان بره خونشون ؛ در کمال تعجب دیدیم که هامون و لادن هم همسفر اتوبوس ما هستن . فرهان که اونا رو رسونده بود برای همه امون کلی خوراکی خرید .... ناخودآگاه از دیدن رفتار بچه گانه اش خنده ام می گرفت و حسی بهم می گفت که شاید ندیدنش باعث بشه یه کم احساس دلتنگی کنم .. 
اما همچنان میلی برای جواب دادن به اس ام اساش نداشتم . انگشتمو روی شیشه کشیدم و با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر می گذاشتن یه دو هفته ای می رفتم اصفهان .... مرداد ماه تولد ترمه بود و می خواستم تا اون موقع به دلشون راه بیام تا شاید بذارن برم . 
روی تختم دراز کشیدم و هد ستمو روی گوشم گذاشتم ... صدای موسیقی یواش یواش آرومم کرد و نفهمیدم که کی خوابم برد . 

***

با شنیدن صدای باز شدن در ضربان قلبم به شدت بالا رفت ... زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن ... خاطرات مبهم بچگی با هم توی سرم می چرخید ... در بسته شد ... اما جرات نداشتم چشمام رو باز کنم و ببینم که کسی تو اتاقم هست یانه . احساس تهوع و سرگیجه داشت حالم رو بهم میزد . اما نمی تونستم حتی سرم رو از روی بالش بلند کنم ... 
هشت سالم بود ، عزیز مریض شده بود و مامان همراهش تو بیمارستان می موند . نصف شبا با صدای در بیدار می شدم . نوازش دستی رو روی اندام کوچیک و نارسم حس می کردم ... نفسی که به صورتم می خورد و بوی تهوع آورش حالم رو بد می کرد . بوی سیگار و بویی که نمی دونستم از چیه ... لباش که می چسبید روی لبهام .. چشمامو باز می کردم .. خودش رو عقب نمی کشید .. بغلم می کرد و می گفت :
- ارغوان بابا ! اومدم ببینم مامانت نیست یه وقت نترسی ..دستشویی نداری؟
اروم می شدم . بابام بود ... حتما دلش شورم رو می زد .... اون موقع نمی دونستم که بابا نیست ... که حتی ناپدری هم نیست .... که اگر بود ... 
با اونکه خیالم از بابا بودنش راحت میشد. بازم حس خوبی نداشتم .. خودم رو عقب می کشیدم و سرجام می نشستم. قبل از اینکه اختیارم رو از دست بدم قبل از اینکه جام رو خیس کنم می دویدم طرف دستشویی . وقتی بر می گشتم دیگه اونجا نبود ... هر وقت مامان به هر دلیلی می خواست شب رو خونه نباشه ... بی اختیار بدقلق می شدم ...بی اونکه بدونم چرا ... اویزون چادرش می شدم که منو هم با خودش ببره ... اما هیچ وقت منو همراهش نبرد . 
شاید این شبها بیشتر از چند بار تکرار نشد .... اما وقتی بلاخره هفده سالم شد و مامان بهم گفت که ناپدری یعنی چی ... که اونکه فکر میکردم بابامه .. فکر می کردم نگرانمه ... در اصل یه غریبه است که می تونست بابا باشه و نشد. تاریکی اون چند شب برام بیشتر و بیشتر شد . 
حتی وقتی همه چیز رو فهمیدم بازم بابا صداش زدم ...چون می ترسیدم ... از خودم ... می خواستم باور کنم همه حسش همه لمس کردناش همه بوسیدناش .. فشار دستاش دورم وقتی بغلم می کرد ،حرکت لبهاش روی لب و صورتم ... بوی تند نفسش ... همه از نگرانی بابا بودنشه ... اگر جور دیگه فکر میکردم و باور می کردم ... شاید امروز دیگه ارغوانی نبود ... 
خودمو از لجن زار گذشته کشیدم بیرون ، اما هنوز نمی تونستم چشمامو باز کنم ... سنگین دستی که روی کمرم نشست و سر خورد به طرف پایین ،عضلات شکمم رو به طرز درد آوری منقبض کرد ... خودم رو لعنت کردم که چرا بعد از رفتن عزیز مثل هر شب در رو قفل نکردم ... سنگینی کسی که وزنش رو روی تختم انداخت انگار مثل بخت روی روحم چنبره زد و زبونم رو بند آورد . حس کردم ملافه کم کم از روم پایین کشیده میشه و دستاش از زیر گودی کمرم به طرف رون پام میره ... همه حسی که تو تنم باقی مونده بود رو توی چشمام جمع کردم ... باید بازشون می کردم ... هرچند انگار تو یه کابوس وحشتناک دست و پا می زدم که نه می تونستم حرف بزنم و نه حرکت کنم ... فقط لمس دستاش روی پاهام مثل حرکت گدازه های مذاب آتشفشان بود ... حرارت نفسهاش رو نزدیک صورتم حس کردم ... دستاش طلبکارانه از روی رون پام سر خوردن و ..
به هر جون کندنی بود چشمام رو باز کردم ... نگاهم افتاد تو چشمای وقیح به خون نشسته اش .... برای اولین بار بعد این همه مدت تو این چند شب ... چشمام رو توی چشاش انداختم ... تو نگام نفرت و میل به کشتن موج می زد .... حرارت نگام داشت پلکامو می سوزوند ... دستش به سرعت از بین پاهام بالا اومد و روی دهنم نشست ... می خواست جلوی فریاد زدنم رو بگیره ..اونقدر احمق بود که نمی دونست جونی واسه فریاد زدن ندارم .... زیر گوشم زمزمه کرد :
- اگر یک کلمه حرف بزنی یا صدات در بیاد بلایی به روزگار تو و مادرت میارم که مرغای آسمون به حالتون گریه کنند ... امشب کاری می کنم که زبونت جلوی من برای همیشه کوتاه بشه ... دو ساله صبر کردم... اما باید زبونت رو کوتاه کنم .... 
فشار دستش رو کمی جا به جا کرد و روی مجراهای تنفیسم گذاشت ... اما من دیگه جونی نداشتم که بخواد با تهدید کردن ازم بگیردش یا بهم ببخشدش ... در حالی که حس می کردم ریه هام از بی اکسیژنی در حال انفجارن ... فقط با نفرت نگاش میکردم .... همه قدرتم رو جمع کردم ... نه برای زنده موندن فقط برای فرار کردن از زیر نگاه وقیحش و دست دیگه اش که داشت کم کم به طرف یقه ام می رفت ... 
دستمو بالا اوردم و با همه قدرتی که تو اون لحظه و به یمن نفرتی که تو و جودم موج میزد یکباره بهم هدیه داده شد چنگ کشیدم تو صورتش ... از شدت درد خودش رو عقب کشید و من رد پر رنگ خون رو توی صورتش دیدم ... چهار رد خون ... به اندازه چهار شبی که زندگیم رو به لجن زار تبدیل کرده بود ... از جا پریدم ... به سمت در هجوم بردم و اون از پشت مچ پام رو گرفت و منو به عقب کشید . با صورت خوردم زمین ... از شدت درد و بی پناهی فریاد کشیدم ....

تو وجودم آتشفشانی به راه افتاد، که کنترلش دیگه در اختیارم نبود . در اتاق دوباره با شدت باز شد .مامان پریشان و ترسیده بر درگاه در وایستاده بود، دستی که دور مچ پام حلقه شده بود به سرعت عقب رفت ... مامان کنار در سرخورد و روی زمین نشست ... 
- چی شده ارغوان ؟ اینجا چه خبره ؟
تو صداش ناباوری موج می زد و خشمم رو بیشتر تحریک می کرد . قبل از اینکه دهن باز کنم . صدای نحس سیامک تو گوشم نشست .. دیگه بابا نبود شده بود سیامک آراسته . 
- دخترت هم مثل خودت دیونه است ، داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم دیدم داره تو خواب ناله می کنه .. اومدم بیدارش کنم یهو پاشده چنگ می کشه تو صورتم و دیونه بازی در میاره ... گرگ زده عاقبت گرگ میشه ... 
بعد از گفتن این حرف بلند شد و از کنار مامان رد شد. مامان تقریبا به طرفم خزید ... دستش رو دراز کرد تا بلندم کنه ... به سرعت خودم رو عقب کشیدم . می دونستم که گوشه لبم پاره شده . می دونستم پای چشمم داره می سوزه .. اما انگار هیچ دردی حس نمی کردم ... مثل یه شبح خودم رو کشیدم روی تخت ... مامان سعی کرد بهم نزدیک بشه ... صدایی که از گلوم خارج شد مثل زوزه یه حیون زخمی بود . سیامک از اتاقش صدا زد :
- پری بیا این قرصای منوبده اون پدرسگم ولش کن بگذار بمیره ! 
مامان زمزمه کرد :
- ارغوان بذار برم برات آرامبخش بیارم .. بخواب دخترم حتما کابوس دیدی .... 
حیوون زخمیی تو صدام باز زوزه کشید :
- یادته وقتی هشت سالم بود یه شب داشتی برای دوستت گریه می کردی و حرف میزدی ... گلناز رو می گم .. می گفتی جونت به لبت رسیده .... می خوای بری ... یادته التماست کردم نری .. یا منو هم ببری .... یادته خاله پروا که یه هفته خونمون موند اومد بهت گفت نصف شبا سیامک میاد تو اتاقش .... زدی تو دهنش و بیرونش کردی ... یه ماه منو با مردی که خودتم می دونستی رفته سراغ خواهرت تنها گذاشتی و رفتی بیمارستان پیش عزیز ... دوسال بعدش عزیز رو بردی سوریه .... یادته هر بار می اومدی من تا سه ماه بعدش هر شب جامو خیس می کردم ... یادته وقتی بهم گفتی سیامک پدرم نیست خودمو زدم ... 
بی اختیار بعداز گفتن این حرف با کف دو دستم به صورتم کوبیدم ... 
- اینطوری خودمو زدم ... یادته ... اینطوری زدم .... 
و دوباره و این بار محکمتر به صورتم کوبیدم ... 
- یادته شبهایی که تب داشتم و تو حتی نمی تونستی یه ساعت پای تختم بمونی ... یادته ...
مامان با التماس دستامو گرفت :
- نزن ارغوان ... نزن ... تو اشتباه می کنی ... خواب دیدی ... تحت تاثیر حرفای اون پروای دیونه خواب دیدی... سیامک مثل پدرته .. تو مثل دخترشی ... تو محرمشی ... 
بی اونکه بفهمم هلش دادم عقب ... دستامو دور گردنم حلقه کردم و فشار دادم و از بین دندونای کلید شده ام گفتم 
- اره اشتباه می کنم ...منم مثل پروا اشتباه می کنم که تنم دستمال هوس های کثیف سیامک شده ... پاشو منو مثل خواهرت بیرون کن از خونه ... پاشو ... 
صدای سیامک باعث شد مامان نا امید به طرف در برگرده و ناگهان فریاد بکشه 
- عزیززززززززز
دستامو ول کردم ... چشمم افتاد به عزیز که مات و کبود دست به چهارچوب در گرفته بود ... قبل از اینکه بیافته ، قبل از اینکه چشماشو ببنده صدا زد :
- بچه ام ... ارغوانم .... 
با صدای مامان سیامک دوباره از اتاق بیرون اومد و با دیدن مادرش روی زمین با خشم به طرفم دوید ... صدای فریاد های مامان و التماسهاش ... دلم رو ذره ای تکون نمی داد .. اصلا چرا داشت التماس می کرد .. منکه دردی حس نمی کردم ... زیر مشت و لگدهای سیامک هیچ حسی نداشتم ... جز رها شدن ... از عقده ای که این همه سال مثل یه زخم روی روحم رشد کرده بود . 
بلاخره مامان موفق شد از روی من کنار بکشدش و بعد با التماس گفت :
- سیامک ولش کن کشتیش ... غلط کرده .... خواب نما شده .. تروخدا بیا عزیز رو ببریم بیمارستان ... 
بد و بیراه های سیامک به مامان رو شنیدم و حتی سیلی خوردن مامان ذره ای روم تاثیر نگذاشت . نمی دونم چقدر طول کشید که آمبولانس اومد و عزیز رو برد ... با تنی کوفته و جسمی بی جون به طرف موبایلم رفتم . باید همین امشب اینجا رو ترک می کردم ... حداقل برای یه مدت طولانی ... وقتی سیامک بر می گشت معلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره ... حتی ممکن بود که مامان رو بگذاره بیمارستان و خودش تنها برگرده .. .. از فکر اومدن دوباره اش عرق سردی روی پشتم نشست ... هرچی دم دستم بود به همراه مدارکم و دفترچه های بانکیم فرو کردم تو ساکی که از زیر تخت بیرون کشیدم .اما قبل رفتن ... دستم روی دستگیره در موند ساعت نزدیک چهار صبح بود و من هیچ جا رو نداشتم که برم .... گوشیم رو برداشتم . کاش سعید یاترمه تو تهران بودن ... یه لحظه ذهنم رفت پیش هامون اما هیچ شماره ای ازش نداشتم ... تو این همه فامیل مادری هیچ کس نبود که بهش اعتماد کنم و اردلان هم که ... اردلان اگر می فهمید ... باهام چه برخوردی می کرد ... سیامک پدرش بود ... خون اون تو رگاش بود ... اونم بهم می گفت دیونه ؟ 
وقت فکر کردن نداشتم . تو لیست تماسم اولین چیزی که به چشمم خورد اس ام اس های رسیده از فرهان بود ... دیگه برای بیشتر فکر کردن وقت نداشتم ... دکمه سبزرنگ رو فشار دادم و منتظر موندم ....

**** 
نفهمیدم که چند تا بوق ممتدد شنیدم تا بلاخره صدای خواب آلود و آشنای فرهان توی گوشی پیچید . با شنیدن صداش انگار تازه فهمیدم دارم چیکار می کنم. به سرعت تماس رو قطع کردم . و ساک نچندان کوچکم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم . درست قبل از اینکه از در خونه بیرون برم چشمم افتاد به قاب عکس روی دیوار . من و سیامک و مامان و اردلان کنار یه تصویر از ضریح امام رضا وایستاده بودیم . چقدر تو اون عکس شبیه خانواد های خوشبخت به نظر می اومدیم . به طرفش رفتم و برش داشتم . با دیدن ضریحِ توی عکس ،تازه دردهای جسم و روحم رو حس کردم ، عمیق تر و بی رحمانه تر! دستم بالا رفت و قاب عکس رو کوبیدم به دیوار روبرو .... هیچ چیز به من کمک نکرده بود ... هیچ کس ... حتی خدایی که می گفتند هست و من هرگز حضورش رو تو لحظات سخت زندگی ندیدم .
از خونه که بیرون زدم ، تازه متوجه صدای بی وقفه زنگ موبایلم شدم .... بدون توجه به صدا شروع به دویدن کردم. دلم می خواست تا جایی که میشه از اونجا دور بشم ... انقدر دویدم که دیگه توانی تو پاهام نموده بود . نمی دونستم تو کدوم خیابونم ... اما نفس بریده تکیه کردم به میله های اهنی یک ایستگاه اتوبوس ... به نظر نمی اومد خیابون اصلی باشه و دعا می کردم که سر و کله مامورهای گشت پیدا نشه . روی صندلی چوبی نشستم . خیابون داشت کم کم از سیاهی به سمت خاکستری شدن می رفت .. سپیده صورتی و خاکستری تابستون نزدیک بود . با خودم فکر کردم باید همونجا بمونم تا صبح بشه و بتونم برم ... می خواستم برم پیش ترمه اما می دونستم با این اوضاع و احوالی که دارم اگر منو ببینه سکته می کنه ! و خانواده اش هم ممکنه اصلا منو تو خونه اشون راه ندن . 
خونه خودمم که تو نوشهر تحویل صاحب خونه داده بودم تا به مسافرای تابستونی اجاره بده و دوباره اول مهر تخلیه اش کنه . حس بی پناه بودن بیشتر از همیشه اذیتم می کرد . حتی حس خوبی به اردلان نداشتم . اگر بهش تلفن می کردم چی باید بهش می گفتم . اینکه باباش می خواسته مثل اون چهار شب لعنتی تو این همه سال منو وسیله هوسرانی خودش کنه؟ اینکه از باباش متنفرم ... اینکه باعث شدم عزیز تا دم مرگ بره و شایدم الان مرده باشه ... از کجا که حرفم رو باور می کرد . از کجا که ازم حمایت می کرد .... از همه اینا گذشته الان اون اینجا نبود ... با دوستاش اون سر ایران داشت خوش می گذروند و تا بخواد به من برسه احتمالا یه نصف روز طول می کشید ... 
پوزخند تلخی روی لبام نشست ... باید اعتراف می کردم که تو اون لحظه از اردلان هم متنفر بودم... و همه این بهانه ها فقط یه راه فرار بود برای اینکه سراغش نرم ... ازش متنفر بودم به خاطر خون سیامک که تو رگهاش جریان داشت . به خاطر شباهت بیش از اندازه اش به سیامک ... به خاطر عطری که می زد و درست هم نام عطر سیامک بود . به خاطر اعتماد و اعتقاد خالصی که به باباش داشت .... 
صدای موبایل باز رشته افکارم رو پاره کرد نگاهی به صفحه اش انداختم و اسم فرهان رو دیدم . گوشی رو که دم گوشم گرفتم صدای فریادش پرده گوشم رو لرزوند 
- ارغوان معلومه کجایی ؟ چرا جواب نمی دی ... 
- سلام 
- سلام و کوفت ... داشتم از نگرانی سکته می کردم .... 
نگرانیش به نظرم غیر طبیعی می اومد . موتور سواری بوق زنان از جلوی ایستگاه رد شد و با نیشی باز نگاهم کرد . 
- کجایی ارغوان ؟ چی شده ؟ 
- هیچی.. ببخشید مزاحمت شدم ... اشتباهی شماره رو گرفتم ... 
- یعنی چی .. فکر میکنی من خرم ؟! تو الان تو خیابونی ؟ کجایی ... 
- چیز مهمی نیست برو بخواب
- حرف حساب سرت نمیشه نه ؟ میگم کجایی تو خیابون چیکار می کنی ؟
تازه متوجه شدم که این خیابون همچین فرعی هم نیست و تردد ماشین ها تو اون ساعت از صبح کاملا محسوسه ! 
- اومدم بیرون هوا بخورم ... بهتر که شدم بر میگردم خونه .... 
- به من دروغ نگو ... صدات چرا گرفته ؟ ارغوان خواهش میکنم بگو چی شده ...
بی اونکه بخوام از دهنم در رفت :
- از خونه زدم بیرون ! شاید برای همیشه... 
- چیکار کردی ؟ 
- ... 
- کجایی الان ؟! 
- نمی دونم .... 
- لعنت بر شیطون ... درست جواب بده ... تا منو هم مثل خودت دیوونه نکردی ... 
شمرده شمرده گفتم :
- الان تو یه ایستگاه اتوبوس نشستم ... نمی دونم تو کدوم خیابونم ... از خونه اومدم بیرون ... نمی خوام برگردم اونجا ... 
صدای نفس عمیقی که کشید لاله گوشم رو سوزوند :
- روی تابلوی کنار ایستگاه رو که نگاه کنی متوجه می شی کجایی ! 
سرم رو به سمت راست چرخوندم و تابلوی زرد رنگ مستطیلی شکل ایستگاه رو دیدم ... اما چشمام خوب نمی دید ... نمی تونستم نوشته ها رو بخونم .. دیدم واضح نبود ... تازه فهمیدم از وقتی که ضربات سیامت به سرم خورد باز دچار تاری دید شدم ... 
- نمی تونم تابلو رو ببینم .... 
چند ثانیه سکوت انگار عمق ترسی که تازه داشت تو وجودم رشد می کرد رو بیشتر کرد . هراسون از اینکه نکنه قطع کرده باشه ... گفتم :
- الو ... فرهان ... 
صداش تو گوشم نشست و دلم لرزید 
- جانم ... 
انگار تنها نقطه اتصال من تو این دنیا تنها دست آویزم همین صدا بود ... سکوت کردم دوباره ... با خیالی راحت از بودنش ... 
- ارغوان چرا آخه باید امشب بزنی بیرون ... دختر خوب برگرد خونه اتون .... 
- نه 
- خواهش میکنم .. 
- نه 
- لعنتی برگرد خونه ... می خوای چی کار کنی تو اون شهر دراندشت ... 
- نمی دونم ... 
- ترو جون ترمه برگرد خونه ! 
- نه ... 
- حداقل برو خونه یه آشنایی یا فامیلی ... 
- هیچ کس .... 
- داری دیوونه ام می کنی .... اخه چرا انقدر لجبازی ... 
- لجبازی نمی کنم .... 
- اخه چرا امشب ... چرا امشب که من اومدم ارومیه .. چرا ... برو خونه ... برگشتم می آم می بینمت و یه راه حلی واسه مشکلت پیدا می کنی .. 
بی اختیار نفس عمیقی از سر حسرت کشیدم .. انگار در عین اینکه به زبون نمی آوردم یه چیزی ته دلم می خواست که بگه همین الان میاد و نگران هیچی نباشم ... 
- خوب پس برو بخواب ... نگران من هم نباش ... 
- واقعا که نابغه ای ... چطور می تونم نگران نباشم ... 
- چرا باید نگران باشی ؟!
- عقل کل ! حداقلش به خاطر اینکه همکلاسی هستیم .. حالا اون چند جلسه معاشرت هم بخوره تو سرمون ! 
- مرسی همکلاسی ... نگران نباش ... هوا که روشن شد یه فکری به حال خودم می کنم .. 
- یه لظفی کن برو نزدیک اون تابلو و سعی کن بخونی 
- چرا ... 
- سوال نکن .. فقط برو بخونش .. 
با بی حوصلگی از جام بلند شدم و دردی شدیدی تو کمرم پیچید ... بی اختیار ناله ای کردم 
- ارغوان چی شد !حالت خوبه 
- خوبم ... یه کم پام درد میکنه .... 
جلوی تابلو وایستادم و بالاخره تونستم نوشته ی تابلو رو بخونم و برای فرهان تکرار کنم .. 
- یه لطفی بهم بکن ارغوان اونجا بشین و هیچ جا نرو ... 
- چرا ؟ 
- دیگه به اینش کار نداشته باش .. فقط سرجات بمون ... 
قبل از اینکه بتونم سوال دیگه ای بپرسم تماس رو قطع کرد و من انگار یهو ول شدم وسط یه دنیا ترس شناخته شده و نشده ...

صداي زنگ موبايل باز پرده افكارم رو از هم دريد و به زمان حال برگشتم رنگ تند شمعدوني ها منو متوجه زمان و مكان كرد . نگاهي به صفحه گوشيم انداختم . با ديدن اسم هامون رنگم پريد . احساس كردم يهو هوا چندين درجه سرد تر شد . موبايل مدام زنگ مي خورد و من هيچ ميلي به جواب دادن نداشتم . نمي دونستم بهش چي بگم ! ترس از كاري كه كرده بودم . ترس از پرده برداشتن به نحو غير عادلانه اي داشت روح من رو خراش مي داد ... چرا باز داشتم مي ترسيدم ... چرا از اينكه مي خواستم جايگاهم رو مشخص كنم مي ترسيدم . نفس عميقي كشيدم و گوشي رو به لاله گوشم چسبوندم :
- الو ! ارغوان ... 
فرياد مي كشيد و من خشمش رو از پشت كلماتش حس مي كردم ... 
- ارغوان كجايي ؟ چرا خفه خون گرفتي .... 
- .....
- اين چه غلطي بود كردي ؟! چيو مي خواستي ثابت كني با اين كارت ؟! 
- ....
- حرف بزن لعنتي ... اگر دستم بهت برسه ... واي ... ارغوان .. اگر د ستم بهت برسه ... 
گلوم خشك شده بود نفسم مثل حرارت سمي دهانه يه آتش فشان ريه ام رو مي سوزوند و تجزيه مي كرد 
- اگر دستت بهم برسه چي هامون ! چي كار مي كني ... 
صدام خفه بود نمي خواستم داد بزنم ... نميخواستم شمعدوني ها رو بترسونم .... تو صداش خشمي غير قابل كنترل موج مي زد . باز فرياد كشيد ... 
- منكه مي دونم كجايي الان ... فكر كردي نمي تونم بيام پيشت .... اگر وجودش رو داري بمون تا بيام همونجا سراغت ... 
تماس قطع شد و من بي اختيار خنديدم ... خنده اي هيستيريك و عصبي ... يعني هامون حق داشت كه از من عصباني باشه ؟ .. كاش مي تونستم و حس نفرتم رو طوري بهش منتقل مي كردم كه تمام وجودش رو بسوزونه و از بين ببره ... 
چشمم افتاد به خيابون چند شب از تو همين تراس زل زده بودم به خيابون و هر سايه اي كه از دور مي ديدم بي اختيار منو به نرده ها نزديكتر ميكرد؟ چند شب گوشه همين تراس خوابم مي برد و با صداي باز شدن در بيدار مي شدم... و بر ميگشتم به بستري كه همبسترم حتي زحمت نكشيده بود دنبالم بگره .... 
پاهامو دراز كردم و چسبوندم به ميله هاي آهني روبروم ... حس خوشايندي از فلز خنك نرده ها به كف پام منتقل شد . چشمامو بستم ... باز برگشتم به همون ايستگاه اتوبوس ... همون صداي موبايل و باز شماره هامون روي صفحه اش ... 
*** 
نمي دونم چقدر اونجا نشستم اما هوا ديگه كاملا خاكستري شده بود و صبح داشت خودش رو كم كم نشون مي داد ... صداي زنگ موبايل نگاهم رو به طرف خودش كشيد و بلافاصله بعد از اون بوق ماشين . سرم رو كه بالا بردم هامون رو ديدم كه داشت از ماشين پياده مي شد و گوشي رو از كنار گوشش پايين مي اورد . قيافه گرفته و خواب آلودش نشون ميداد كه چندان راضي نيست از اينكه اين موقع از صبح تو اون خيابون با من روبرو شده . 
- سلام ... 
- سلام . بريم 
با تعجب و معترض پرسيدم :
- كجا ؟
- نمي دونم ... فعلا از اينجا بريم ... فكر كنم خيلي وقته كه اينجا نشستي و ممكنه جلب توجه كني ... اونم با اين قيافه اي كه داري الان 
بي توجه به بدخلقي توي صداش گفتم :
- تو اينجا چي كار مي كني ... ؟
- فرهان باهام تماس گرفت ... مگه نمي خواستي كمكت كنه ؟
- من نمي خواستم هيچ كس كمكم كنه ! اشتباه به عرضت رسوندن ... 
اخمهاش بيشتر در هم رفت و با خشونت به طرفم اومد . لحظه اي ترسيدم اما بي حرف ساكم رو كه كنارم گذاشته بودم برداشت و به طرف ماشين رفت . معترض به سمتش دويدم و گفتم :
- ساكم رو بده ! خوب نيست يه دختر با قيافه من سوار ماشينت بشه ! 
بي توجه به من ساك رو روي صندلي عقب پرت كرد و گفت :
- ارغوان بشين تو ماشين ... موندم چطور هنوز زبونت كار ميكنه ! 
پر كينه از اينكه داشت وضعيتم رو به رخم مي كشيد در ماشين رو باز كردم تا ساكم رو بردارم كه به سرعت پياده شد و من رو كه خم شده بودم تو ماشين به زور هل داد و در رو بست . صداي توقف ماشين ديگه اي تو چند قدمي مون باعث شد حرفي كه مي خواستم بزنم از نوك زبونم برگرده . به پشت سر نگاه كردم و با ديدن ماشين نيروي انتظامي حس كردم خون توي رگهام منجمد شد . 
هامون بدون توجه به ماشین گشت در رو باز کرد و ماشین رو به حرکت در اورد !
با وحشت نگاه دیگه ای به پشت سرم انداختم افسر نیروی انتظامی که پیاده شده بود و می خواست به طرف ماشین ما بیاد به سرعت سرجاش برگشت و بلافاصله آژیرکشان دنبال ما راه افتادند . با وحشت داد زدم :
- چی کار داری می کنی هامون ؟ چرا فرار کردی ... 
در حالی که سرعت ماشین رو زیاد تر می کرد پوزخندی زد و گفت :
- می خوای وایستم بگم چی ؟ بگم این موقع صبح من و تو اینجا چیکار می کنیم .. 
- هرچی باشه بهتراز فرار کردنه ! 
- برای من شاید .. اما برای تو اصلا خوب نیست دختر خانم !
کلافه از ریشخند توی صداش گفتم :
- نگهدار من میخوام پیاده بشم ...
- بشین سرجات از شر اینا که راحت شدیم هر جا خواستی پیاده ات می کنم ... 
- بهت میگم نگهدار... 
- منم بهت میگم ساکت شو ... انقدر هم به ماشینشون نگاه نکن ... 
صدای فریادش رو برای اولین بار بود که می شنیدم ... بی اختیار دهنم بسته شد و در حالی که همه تنم از ترس دچاره لرزه ای پنهان شده بود با چشمای بسته خودم رو سپردم دست پیچ و تاب پرشیای سفید رنگی که هامون با اون به سراغم اومده بود . نمی دونم چقدر ویراژ داد و پیچید و صدای لاستیک ها رو روی تن آسفالت به صدا در آورد تا اینکه دیگه صدای آژیر رو نشنیدم و حس کردم سرعت ماشین داره به تدریج کم میشه . چشمام رو که باز کردم محیط اطراف اصلا برام آشنا نبود . بیشتر شبیه یه جاده کوهستانی بود تا یکی از خیابون های تهران ... در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو کنترل کنم پرسیدم :
- ما کجاییم ؟ 
- تو جاده لواسون ! 
- اینجا چرا ؟ داریم کجا میریم ... 
- داریم می ریم یه جا که باز مجبور نباشیم ویراژ بدیم و تخت گاز بریم ... اگر صبح راحت نشسته بودی تو ماشین این دردسر رو نداشتیم ... الان حتما شماره ماشین رو میدن به واحد های گشت .. فکر می کنند من آدم ربایی کردم .... 
با طعنه گفتم :
- کارت کم از آدم ربایی نبود .. 
ابروهاش رو بیشتر تو هم برد و از توی آینه نگاهی بهم انداخت :
- واقعا ؟ پس می تونم ببرم تحویلت بدم و بگم اونا ازت بازجویی کنند که با این وضعیت داغون و این ساک اون وقت صبح تو خیابون چیکار می کردی .... 
خشم و بغض از حس تحقیری که بهم دست داده بود باعث شد فریاد بکشم:
- تو فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه می دی با من اینطوری حرف بزنی ... ظاهر من هرچی باشه به تو هیچ ربطی نداره ... بیخود کردی اومدی سراغ من ... 
- درسته تو از من کمک نخواسته بودی از فرهان کمک خواستی اما از اونجا که فعلا مجبوری منو تحمل کنی بهتره بیشتر از این خودتو خسته نکنی ...
- من از فرهان هم کمک نخواستم ... دست از سرم بردارید ... از هرچی مرده متنفرم ... نگهدار میخوام پیاده شم ... 
- پیاده شی که کجا بری ؟ اگر جایی داشتی بری که تو اون ایستگاه اتوبوس غمبرک نمی زدی ؟ می خوای سر از تیم دخترای فراری در بیاری ... یا تا شب نشده تو بازداشتگاه وسط یه مشت زن ... 
مکثی کرد و نفسش را با حرص بیرون داد :
- اره ... میخوای پیاده ات کنم همینجا تا کلی ماشین صف بکشن که تو رو با خودشون ببرن حتی به زور ... ؟
دربرابر حرفاش هیچی نداشتم بگم . هیچ جوابی ... دلم برای بی کسی خودم سوخت . خفه شدم ... دستم رو به طرف گردنم بردم ... اشک تند و تلخ روی صورتم دوید ... لعنت به تو ارغوان ... نباید جلوی این آدم عوضی گریه کنی ... لعنت به تو ... الان وقتش نیست ... اما این سرزنش های پنهانی هم نتونست جلوی بارش اشکامو بگیره .... نگاه سرد و گزنده اش از تو آینده ماشین روی صورتم نشست ... با دیدن قطره های اشک انگار برای ثانیه ای تعجب کرد و بعد خیلی ناگهانی ماشین رو کشید کنار جاده و توقف کرد ... بی اونکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و به طرف جلوی ماشین رفت و پشت به من به کاپوتش تکیه داد . از دودی که بعد از چند ثانیه اطرافش رو احاطه کرد فهمیدم داره سیگار می کشه ... سرم رو خم کردم و به صندلی جلو تکیه دادم ... نمی دونم چقدر تو اون حالت اشک ریختم تا اینکه صدای باز شدن در کنارم رو شنیدم ... سوز سردی که با اون صبح تابستونی همخونی نداشت تنم رو به لرزه انداخت . . . دبه پلاستکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و با صدایی که نمی دونستم چیش انقدر اذیتم میکنه گفت :
- صورتت رو بشور ... 
حوصله مخالفت یا کل کل کردن نداشتم . دبه رو ازش گرفتم و بی حرف از ماشین پیاده شدم . وقتی چند مشت آب به صورتم پاشیدم حس کردم کمی حالم بهتر میشه . تازه وقت پیدا کردم که با دقت دور و برم رو نگاه کنم . هر دوطرف جاده با تپه های کوتاه و بدون گیاه پوشیده شده بود . آفتاب دیگه کاملا بالا اومده بود و دیگه از اون رنگ خاکستری دم صبح خبری نبود . صداش باز منو متوجه خودش کرد :
- اگر بهتر شدی سوار شو تا بریم ... 
- کجا ؟!
منتظر بودم که باز پرخاش کنه و جوابم رو نده اما انگار اونم از کل کل خسته شده بود :
- یه رستورانی این نزدیکی هست بریم صبحونه بخوریم .. 
- من گرسنه نیستم ... 
صداش رنگی از لجبازی به خودش گرفت :
- اما من گرسنه ام .. در ضمن باید با هم حرف بزنیم ... 
- من حرفی برای گفتن ندارم .... 
- اما من خیلی چیزا باید بشنوم .... 
کلافه از این همه یکدنگی و پر رویی بی توجه بهش که در جلوی ماشین رو باز کرده بود تا سوار شم به طرف در عقب رفتم و سر جای قبلیم نشستم . قبل از اینکه سرم رو به پشتی صندلی تکیه بدم و چشمام رو ببندم صدای کوبیده شدن محکم در ماشین به گوشم رسید ... 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 70
  • بازدید سال : 1,321
  • بازدید کلی : 69,886
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /