loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 135 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)

قسمت نهم :
حرفای پوریا خیلی واسم دردآور بود.
هنوز دوروز از زندگیمون نگذشته میگه تو و خونوادت پنهون کاری کردین و تو مریض روانی بودی.
چه زود یادش رفته که اون بود که پاشنه در خونمون رو کند از بس اومد خواستگاریم.
بابام دلش سوخت واسش که منو بهش داد.
مگه نه که عمراً من زن یه همچین آدمی می شدم.
چقدر دلم واسه پدر و مادرم تنگ شده.
کاش میشد می رفتم تهران .
اما این پوریا ول کن اینجا نیست.
از بس گداست که حاضره من زجر بکشم اما پولش سوخت نشه.
اینم از شانس منه که گرفتار یه شوهر گدا شدم.
حالا بعداً به حساب این شادوماد می رسم فعلاً باید به فکر خلاصی از دست این اجنه باشم.
دیگه تصمیم دارم حرفی از جن به پوریا نزنم.
حتی اگه بمیرم هم دیگه چیزی راجع به این موضوع نمی گم.
فهمیده ازش دلخورم .
هی می خواد خودش رو عزیز کنه.
حرفای عاشقانه می زنه.
- مهسا جان نمی دونی از کنار تو بودن چقدر لذت می برم. هنوز باورم نمیشه تو زن من شده باشی. مثل یه رویا می مونه واسم
- زیاد به من دل نبند . شاید بیمار روانی باشم و مجبور بشی منو ببری بیمارستان روانی بستری کنی
- نه این حرف رو نزن . من عصبانی بودم یه حرفی زدم ببخش منو دیگه. معذرت می خوام مهسا جان .
با هم رفتیم تو جنگل قدم بزنیم.
خداییش هم عجب جای دنجیه اینجا.
هیچ سروصدایی نیست و بدور از هیاهوی شهر یه آرامش عجیبی داره اینجا.
جنگل زیبایی هستش که تا حالا هیچ موقع ندیده بودم.
دستم تو دست پوریاست و داریم قدم می زنیم.
کم کم دارم اروم میشم و دیگه مثل قبل از دستش دلخور نیستم.
از بس بهم محبت می کنه که زود همه چیز یادم میره.
اینم از بدبختی ما زنهاست که با چند تا حرف محبت امیز زود خر میشیم و هر بلایی که این مردها سرمون میارن رو فراموش می کنیم.
یک کم که راه رفتیم و با هم حرف زدیم پوریا گفت :
- مهسا جون بیا بدوییم.
- چرا ؟
- این هوای پاک جون میده واسه ورزش . بزار شش هامون پر بشه از هوای پاک . یه عمر هوای آلوده تهران رو جا دادیم تو شش هامون حالا بزار یه روز پر بشن از اکسیژن خالص.
- باشه فکر خوبیه. فقط آروم بدو که من خسته میشم زود.
- اینجا دیگه تنبلی رو بزار کنار .
شروع کرد به دویدن و منم دنبالش دارم می دوم.
عجب هوای دلپذیری.
واقعاً که ورزش اینجا مزه میده.
کم کم داره صدای نفس نفس زدنم بلند میشه.
هرچی که من خسته میشم اون ازم فاصله می گیره.
داد زدم
- پوریا جان آروم تر من خسته شدم.
- بیا تنبلی نکن.
نه هرچی که من میگم اون داره سرعتش رو تندتر میکنه.
بزار بره به جهنم که منو تنها گذاشت و رفت.
بزار یه خورده استراحت کنم.
نشستم کنار یه درخت و دارم نفس نفس می زنم.
بزار یه خورده آروم تر بشم بعد میرم دنبالش.
یهو دیدم پوریا برگشت
دستم رو گرفت
- بیا بریم مهسا
- دیگه آروم تر برو من خسته شدم
- باشه.
داره از یه طرف دیگه میره
- چرا از اینور میری ؟ قرار بود از اونوری بریم.
چیزی نگفت و داره میره.
دستم تو دستشه و داره منو می بره.
دیگه واقعاً خسته شدم.
- پوریا بسه دیگه بیا همین جا بشینیم.
اصلاً انگار حرف منو نشنید .
همینجور داره منو می کشه.
اومدم دستم رو از دستش در بیارم که دیدم نمی تونم.
- پوریا بس کن دستم درد اومد
- خفه شو باید بریم خونه
خودم رو ول کردم که بخورم زمین و نتونه منو ببره اما عین خیالش نیست و داره منو می کشونه رو زمین
عجب زوری داره.
من تو دست اون مثل یه وزنه یک کیلوییم که داره براحتی منو می کشه و می بره.
هرچی التماس می کنم که ولم کنه عین خیالش نیست.
خدایا باز گرفتار اجنه شدم.
نمی خوام داد بزنم باز این پوریا بگه مریض روانی.

قسمت دهم :
نمی دونم کجا هستیم .
هرچی که میریم فقط درخت می بینیم.
نمی دونم چقدر دیگه باید راه بریم .
هرچی حرف می زنم چیزی نمیگه.
انگار صدای من رو نمی شنوه.
هوا کم کم داره تاریک میشه.
تو تاریکی شب جنگل دلهره آوره . حالا اگه دستت تو دست یه جن هم باشه که فکر می کنه زنشی و داره می برتت تو خونش دیگه هیچی.
از دفعات قبل کمتر می ترسم انگار به زندگی با اجنه عادت کردم.
اونقدر رفتیم که رسیدیم به شهر .
بیشتر به شهر متروک می خوره تا یه شهر واقعی.
همه ساختمونا قدیمی و نیمه خرابن.
از بس تاریکه که چیز خاصی نمی بینم.
فقط دارم دنبال این جن میرم.
رسیدیم به یه خونه.
چقدر شبیه خونه بابام ایناست.
در رو باز کرد و من رو برد تو خونه.
داخل خونه دقیقاً شکل خونه مامانم ایناست.
حالا که اینجا روشنه یه نگاه کردم به جن.
باورم نمیشه این که بابامه.
یعنی جنه شکل بابامه.
پوریا نیست.
تو راه که نگاهش کردم شکل پوریا بود حالا چرا اینجا شکل بابام شده.
منو پرت کرد تو اتاقم.
- مهسا بار آخرت باشه که از خونه فرار می کنی. آماده شو واسه عروسی
- عروسی؟
- آره
- با کی ؟
- با پوریا دیگه
- بابا من که زن پوریا هستم.
- چرت و پرت نگو . تو قراره فردا شب عروس بشی
وای دارم دیونه میشم . هر بار که میام تو این شهر جنها تو یه زمان خاصی قرار می گیرم.
دفعه قبل که ده سال از زندگیم گذشته بود و دوتا بچه داشتم اینبار یه دختر مجردم که قراره فردا شب عروس بشم.
از بس خسته هستم که بی خیال همه چیز شدم و خوابیدم.
می خوام خودم رو خونسرد بگیرم تا ببینم خدا کی منو از دست اینا نجات میده.
نمی دونم کی خواب رفتم.
یکی داره صدام می زنه.
- مهسا جون پاشو.
وای اینکه صدای مامانمه.
- مامان جونم خودتی؟
- آره پس می خواستی کی باشم .
- وای مامان چقدر دلم واست تنگ شده بود . این پوریا که ول کن این سفر لعنتی نبود .
- پوریا ؟
- آره دیگه .
- با پوریا کجا رفته بودی؟
یهو یادم اومد که من تو شهر جن ها اسیرم و قراره امشب عروس بشم.
همه چیز یادم رفته بود و فکر می کردم برگشتیم تهران.
- هیچی مامان
- پاشو همه اقوام اومدن تو خونه ما باید بری آرایشگاه
- آرایشگاه؟
- آره دیگه
- مگه شما اجنه آرایشگاه هم دارین
- چی میگی مهسا؟ این حرفا چیه ؟ دیونه شدی ؟ جن کیه؟
- مگه شما جن نیستین؟
- این حرفا رو جلوی اقوام پوریا نزنی فکر می کنن دیونه ای
- یعنی چی ؟ من نمی فهمم چی شده ؟ گیج شدم.
- مهسا جون تو همیشه حرفای عجیب و غریب می زنی اما اینبار رو خواهشاً چیزی نگو بزار این عروسی به خیر و خوشی بگذره.
- مامان یعنی واقعاً شما جن نیستین؟
- بس کن دختر داری دیوونم می کنی
پا شدم .
یه نگاه به پاهای مامانم کردم .
نه اینکه جن نیست.
آدمه.
وای من تو خونه خودمونم.
این صحنه ها رو یادم میاد.
دقیقاً همین لباس تنم بود روز عروسیم.
مامانم هم دقیقاً همین جور لباس پوشیده بود.
اومدم تو سالن .
خاله هام و عمه هام و بچه هاشون تو سالن نشستن.
وای این صحنه ها رو که من دقیقاً روز عروسیم دیدم.
همون لباس ها رو پوشیدن همون حرفا رو می زنن.
حتی دختر خاله هام که دارن سر به سرم می گذارن همون شوخیها رو باز دارن تکرار می کنن.
انگار که زندگیم یه فیلم بوده و زده باشنش عقب و باز داره تکرار میشه.
عجیبه.
واقعاً عجیبه .
پس اون زندگیم چی شد.
اون کلبه و اون جنگل.

قسمت یازدهم :
دارم دیوونه میشم.
دقیقاً اتفاقات روز عروسیم داره تکرار میشه.
پوریا اومده دنبالم و داره منو می بره آرایشگاه.
- مهسا جان یه سورپرایز دارم واست
- چی؟
- دوستم آدرس یه روستا رو تو شمال بهم داده که میگه جای دنجیه. میگه اونجا کلبه اجاره می دن . کلبه ای که وسط جنگله . آدرسش رو بهم داده که بعد از عروسیمون بریم اونجا.
نه نمی خوام باز برم تو اون کلبه.
باز اینهمه اتفاق باید واسم تکرار بشه.
هرچی اصرار می کنم که نریم پوریا قبول نمی کنه.
میگه تو که اونجا رو ندیدی بزار بریم ببینیش خودت می فهمی چه جای دنجیه.
تصمیمم رو گرفتم حتی اگه قرار باشه این عروسی بهم بخوره من باهاش دیگه تو اون کلبه نمیرم.
همونجور که تو ماشین پوریام و داریم به سمت آرایشگاه میریم چشام گرم شد و بی اختیارخوابم برد.
فکر نکنم بیشتر از چند دقیقه خواب رفته باشم.
یهو با صدای بوق ماشین از خواب پریدم.
چشام و باز کردم.
بزار ببینم چقدر تا آرایشگاه مونده.
وای اینجا کجاست.
- پوریا اینجا کجاست؟
- جاده ایم دیگه
- کدوم جاده؟
- شمال دیگه
- مگه قرار نبود بریم آرایشگاه
- آرایشگاه؟
- آره.
- آرایشگاه واسه چی؟
- خوب بریم آرایشگاه چون امشب شب عروسیمونه
- دیوونه شدی مهسا جان
- چرا ؟
- آخه دیشب عروسیمون بود و تموم شد . الانم داریم میریم ماه عسل .
- جدی میگی؟
- من که جدی ام اما فکر کنم تو داری شوخی می کنی. گرفتی منو ؟
بهتره چیزی نگم.
این مدت اینقدر چیزهای عجیب و غریب دیدم که هرچیزی رو باور می کنم.
اگه زیاد از این حرفا بزنم پوریا باورش میشه من دیوونه ام.
این مسیر رو کاملاً یادمه.
دفعه قبلم هم همینجا از خواب بیدار شدم . اما اونبار رو یادمه که کرج خواب رفته بودم و اینجا بیدار شده بودم .
نمیشه جلوی اتفاقات رو گرفت .
مثل اینکه باز باید این اتفاقات تکرار بشه .
خیلی دلم گرفته .
چرا حالا که دارم ازدواج می کنم و یه همسر خوب گیرم اومده باید اینجور گرفتار بشم.
خدا جون مگه من چه گناهی انجام دادم.
پوریا رو کرد به من
- چیه عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
- هیچی پوریا.
- دلت واسه مامان و بابات تنگ شده؟
- نه
- دروغ نگو . می دونم دلتنگی . اما مطمئن باش اینجا اینقدر بهت خوش می گذره که اصلاً یادشون هم نکنی
می دونم .
دفعه پیشم تو راه همینارو بهم گفت و اونجور بلاهایی سرم اومد
قسمت دوازدهم :
رسیدیم به همون روستا و یه راست رفتیم تو همون کلبه.
از بس می ترسم که صدام در نمیاد.
پوریا که متوجه ترس من شده رو کرد به من
- چیه عزیزم؟ از چی می ترسی؟ اینجا چیزی نیست مطمئن باش من کنارتم . نترس مهسا جان
- من نمی ترسم.
از بس پوریا خسته شده که گفت:
- مهسا میشه امشب رو به من مرخصی بدی و بزاری بخوابم ایشالا از فردا ماه عسلمون شروع میشه.
یه خنده معنی داری کرد و رفت رو تخت تا بخوابه.
می خواستم ازش خواهش کنم که نخوابه که دیدم بی فایده است و باز بهم میگه دختر روانی
همه درها و پنجره ها رو بستم و چراغای خونه رو روشن کردم و اومدم کنارش دراز کشیدم.
از ترس خواب به چشمم نمیاد.
دارم سعی می کنم خودم رو به خواب بزنم تا خواب برم اما نمیشه.
کاملاً به پوریا چسبیدم.
هیچ صدایی نمیاد و یه سکوت دلهره آور همه جا رو فرا گرفته.
یهو یه صدای جیغ وحشتناک از بیرون کلبه اومد.
انگار یه زن رو دارن می زنن.
به قدری وحشتناک ناله می زنه و جیغ می کشه که به شدت ترسیدم.
نمی دونم چیکار کنم.
موندم پوریا رو بیدار کنم یا نه.
رفتم زیر پتو و فقط سرم بیرونه .
دارم به سقف نگاه می کنم.
یهو یه نقطه نورانی رو تو سقف دیدم.
انگار یکی داره از سقف رد میشه.
کم کم شکل یه مرد غول پیکر شد که صورت وحشتناکی داره.
از ترس زبونم بند اومده و نمی تونم حرف بزنم.
می خوام پوریا رو بیدار کنم اما نمی تونم.
یهو از همون بالا افتاد رو من.
به قدری سنگینه که نمی تونم نفس بکشم.
صورتش دقیقاً روبروی صورت منه.
نفسم بالا نمیاد .
دارم خفه میشم.
تو همون وضع دستاش رو کرد تو موهام و داره موهام رو نوازش میده.
چشمای بینهایت وحشتناکی داره که نمی تونم مستقیم نگاهشون کنم.
یهو لبش رو گذاشت رو لبم .
از بس لبش داغه که فکر می کنم لبم تاول زد.
به سرعت لبش رو برداشت و با یه صدای گوشخراش گفت .
- از خونه من برین بیرون .
چشام داره سیاهی میره.
فکر کنم لحظات آخر عمرمه و دارم خفه میشم.
چه مرگ غم انگیزی دارم.
بیچاره پوریا که باید فردا صبح بلند بشه و جنازه زنش رو ببینه.
یهو اون غوله رفت به سمت سقف و همونجور کوچیک شد و از سقف خارج شد.
بی اختیار جیغ زدم و از صدای جیغم پوریا از خواب پرید
- چی شده مهسا؟
- چیزی نپرس فقط خواهش می کنم پاشو بریم تهران
- دیوونه ای؟ این موقع شب بریم تهران که چی بشه
- من اینجا می ترسم
- بگیر بخواب دیگه مگه بچه ای که این حرف رو می زنی.
نه این نه از اینجا میره و نه حرف من رو قبول می کنه.
باید خودم یه فکری بکنم تا اینجا از دست این اجنه نمردم.
بهتره تا خوابه پاشم و برم سوار ماشین بشم و یه راست برم تهران.
بعداً ازش طلاق می گیرم و میگم باهاش تفاهم ندارم .
بهتر از اینکه اینجا بمیرم.
آروم پاشدم و ساکم رو برداشتم و سوار ماشین شدم.
ماشین رو روشن کردم و به سرعت دارم میرم.
حتماً همینکه ماشین روشن شده پوریا از صداش بیدار شده و داره دنبالم می گرده.
فعلاً با سرعت زیاد دارم میرم.
بقدری تاریکه که نمیشه به خوبی جلوم رو ببینم.
با سرعت بالا در حرکتم که یه لحظه یه نفر رو دیدم که وسط جاده وایساده و من نتونستم حتی ترمز بگیرم و به سرعت خوردم بهش.
پرت شد رو هوا و چند متر اونطرف تر خورد زمین.
وای نه.
یه نفر رو کشتم.

قسمت سیزدهم :

به سرعت از ماشین پیاده شدم و دارم میرم به سمت اون جنازه.
همه بدنش غرق خونه.
سرش رو از رو زمین بلند کردم
وای
اینکه پوریاست.
خدای من ، من شوهرم رو کشتم.
بی اختیار گریه ام گرفت.
همین جور که دارم اشک می ریزم یهو شروع کرد به خندیدن.
باورم نمیشه پوریا پا شد.
رو کرد به من
- مهسا جون نترس باهات شوخی کردم . من که چیزیم نشده
- چطور چیزیت نشده ؟ تو به سرعت به ماشین خوردی و حداقل 10 متر اون طرف تر پرت شدی حالا میگی چیزیت نشده
- نشده دیگه . پاشو بریم.
دستم رو گرفت و برد به سمت ماشین.
- از اینجا رو من رانندگی می کنم .
باورم نمیشه پوریا تو این صحنه تصادف چیزیش نشده.
اصلاً اینجا وسط جاده چیکار می کرد.
کاملاً گیجم.
پوریا نشست پشت ماشین و داریم با هم به سمت تهران می ریم.
خیلی خوشحالم که دارم از این جای مخوف خارج میشم.
دیگه تا عمر دارم اینجا نمیام.
حتی از شمال هم بدم اومده.
بعد از چند روز آرامش پیدا کردم.
دیگه نه از اجنه خبری هست و نه دیگه تو اون کلبه وحشت هستم.
صدای آهنگ رو زیاد کردم و چشمام رو گذاشتم رو هم تا بخوابم.
از بس خسته ام که به سرعت خواب رفتم.
با اینکه خواب بودم اما صدای آهنگ رو می شنیدم.
همینجور تو حال خودمم که صدای پوریا رو شنیدم.
- مهسا جون پاشو دیگه چقدر می خوابی؟
- پوریا تو رو خدا بگذار بخوابم . حالا تا تهران خیلی مونده .
- چی ؟ کجا؟
- تهران
- چی میگی پاشو
.
چشام رو باز کردم.
اینجا کجاست.
یه خورده به اینور و اونور نگاه کردم.
اینجا چقدر آشناست.
وای نه.
یادم اومد.
اینجا که همون کلبه هستش.
یعنی من کنار پوریا خواب بودم.
یعنی همه اون صحنه فرار و تصادف با پوریا یه خواب بوده .
نه خدایا دارم دیوونه میشم.
صبح شده و همه جا روشن شده.
انگار که واقعاً همه اون جریان دیشب یه کابوس بوده.
فعلاً که چیز مشکوکی نمی بینم.
یعنی خدا کنه که فقط یه کابوس بوده باشه.
قسمت چهاردهم :
صبحونه مون رو تو جنگل خوردیم.
جای با صفاییه.
حسابی بهمون چسبید.
دارم به خودم تلقین می کنم که همه اتفاقاتی که افتاده همه تو خواب بوده و اینجا خبری از اجنه نیست.
پوریا و من مثل دو کبوتر عاشق بعد از خوردن صبحونه دست در دست هم داریم تو جنگل قدم می زنیم.
پوریا داره از آرزوهاش میگه . از برنامه هاش واسه آینده.
رو کرد به من
- مهسا جون من خیلی بچه دوست دارم
- منم دوست دارم
- دلم می خواد زود بچه دار بشیم
- حالا بزار یه مدت با هم باشیم و از زندگی لذت ببریم . بعد از یکی دو سال بچه دار میشیم.
- نه یکی دو سال زیاده . من دوست دارم تو سالگرد ازدواجمون بچه تو بغلت باشه.
- اوه چه عجله داری
گرم صحبتیم که احساس کردم یه سیاهی به سرعت از جلومون رد شد.
با اینکه فاصله اش از ما دور بود اما یه لحظه متوجه اش شدم.
- پوریا اون چی بود؟
- چی؟
- اون پشت یه سیاهی رد شد و رفت پشت اون درختا مخفی شد
- باز خیالاتی شدی؟
- نه بخدا با چشمای خودم دیدم
- ببین مهسا جان ناراحت نشو اما به نظر من بهتره در اولین فرصت بری پیش یه روان پزشک . از روزی که اومدیم اینجا همش تو توهمی . یادته روز اول که می گفتی یه صداهایی داره از بیرون کلبه میاد و من بیچاره رفتم بیرون و افتادم تو اون چاله. از اون روز هر روز همین حرفا رو تکرار می کنی
- مگه ما چند روزه اینجاییم؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- حالا بگو
- 5 روز
- چی؟ ما 5 روزه اینجاییم؟
- آره دیگه مگه یادت رفته
- نمی دونم
- مهسا باور کن دارم ازت می ترسم. یعنی چی که یادت نیست چند روزه اینجاییم.
- نمی دونم پوریا . بخدا نمی دونم چم شده. از روزی که اومدیم اینجا همش تو زمانهای مختلف پرت میشم . یه بار برگشتم به روز عروسیمون . یه بار گرفتار اجنه شدم . حالا هم میگی ما 5 روزه اینجاییم در حالیکه من فکر می کنم دیشب اومدیم اینجا.
- جدی ؟ تا این حد حالت خرابه؟
- پوریا حرفای من رو باور کن . من دیوونه نیستم همه اینایی که میگم عین واقعیته .
- دیگه چیزی نگو بزار این یک روز هم بگذره تا بریم تهران ببینیم چی میشه
نمی دونم از دست پوریا ناراحت باشم یا بهش حق بدم . شاید منم اگه پوریا این حرفا رو می زد به سالم بودن عقلش شک می کردم.
اومدیم به سمت کلبه.
تو راه اصلاً با هم حرف نزدیم.
پوریا رفت داخل کلبه اما من روی صندلی کنار کلبه نشستم.
دارم فکر می کنم.
ممکنه با رفتنمون از اینجا همه چیز درست بشه و من به روزهای عادیم برگردم .
شاید واقعاً اینجا کلبه اجنه باشه و اونا دارن منو اذیت می کنن تا زودتر از اینجا بریم.
نمی دونم.
خدا کنه اینجور باشه.
از اینکه پوریا بخواد داستان این به قول خودش توهمات من رو تهران به اقوامش بگه ناراحتم.
حتماً همه فکر می کنن من دیوونه ام.
از مامانش می ترسم . دنبال می گرده به آدم نیش و کنایه بزنه.
زبون تلخی داره که همش مشغول نیش زدن به اطرافیانشه.
اگه یه همچین موضوعی رو بفهمه دیگه تا آخر عمر یه بهونه خوب پیدا می کنه واسه خورد کردن من.
باید از پوریا بخوام به هیچکس چیزی نگه.
هرچند که اون خیلی به مامانش وابسه هستش و اگه تا حالا نگفته باشه شاهکار کرده.
تو افکار خودم غرق شدم اصلاً حواسم به اطرافم نیست .
یهو احساس کردم یه جوان قد بلند و درشت هیکل داره به سمت کلبه ما میاد.
اندام ورزشکاری داره که تا حالا اینجور عضلاتی رو ندیده بودم.
ترسیدم.
بهتره پوریا رو صدا بزنم.
پوریا جان
پوریا بیا بیرون ببین این آقا چی میگه
هرچی صداش می زنم بیرون نمیاد.
اون جوون دیگه کاملاً نزدیک من شده و من حسابی ترسیدم.
- چیه خشکله تنها اومدی جنگل؟
- گم شو آشغال . الان شوهرم میاد
- این کلکا قدیمی شده . اگه شوهر داشتی که تا حالا اومده بود بیرون.
- تورو خدا دست از سرم بردار من شوهر دارم
- خوب داشته باش .
قدرت مقاومت در مقابل یه همچین غولی رو ندارم . فقط خدا کنه پوریا زود بیاد بیرون.
فقط دارم داد می زنم.
اومد جلو و من رو گرفت .
انداخت منو رو زمین و داره با وقاحت کامل لباسامو در میاره.
آشغاله عوضی می خواد همین بیرون کلبه منو لخت کنه.
دیگه تقریباً همه لباسامو در آورده و من فقط دارم گریه می کنم
یهو پوریا اومد بیرون
تا این صحنه رو دید عصبانی شد
- هی آشغال عوضی داری چیکار می کنی؟ با زن من چیکار داری؟
پسره پاشد و با کمال وقاحت گفت :
- چیه زنته ؟ اینهمه مال تو بوده حالا یه بار هم بزار مال من باشه . مگه چیزی ازش کم میاد.
- الان حالیت می کنم کثافت
پوریا حدود 60 کیلوه و خیلی لاغره. اما اون جوونه حداقل 140 کیلوه تازه معلومه که ورزشکاره .
با هم درگیر شدن و این جوونه با مشت زد تو دهن پوریا .
پوریا پرت شد رو زمین و اون نشست رو سینش.
داره با مشت می زنه تو صورت پوریا.
بقدری پوریا رو زد که بیهوش شد.
پاشده و داره به سمت من میاد.
دیگه حتی داد هم نمی زنم.
فقط دارم به شدت گریه می کنم و به این نامرد التماس می کنم که دست از سرم برداره.
اما این کثافت حالیش نیست و داره به سمتم میاد.
معلومه که چه افکار شیطانی داره.
اومد کنار من و با یه دست بغلم کرد و داره منو می بره داخل کلبه.
من رو آورد تو اتاق خواب .
پرتم کرد رو تخت.
داره لخت میشه.
دیگه امیدی به نجات ندارم.
باید بی آبرو بشم.
اومد به سمتم . داره میاد رو تخت.
قسمت پانزدهم :
همین که این کثافت اومد کارش رو شروع کنه.
یهو نگام افتاد به سقف کلبه .
یه نقطه تو سقف داره نورانی میشه و کم کم یه موجود وحشتناک از سقف اومد بیرون.
از همون بالا خودش رو پرت کرد رو این جوونه.
جوونه همین که نگاهش به این موجود افتاد از ترس شروع کرد به لرزیدن
این غوله انگشتای بزرگی داره که هر کدومشون به شکل یه نیزه هستش .
چیزی که ترسناکترش کرده دندوناشه که دو تاشون از دهنش زده بیرون و می تونم بگم اندازه یه بند انگشت بزرگن.
همینجور که جوونه ایستاده بود خودش رو پرت کرد به سمت جوونه و افتاد روش.
گردن جوونه رو گاز گرفته و داره دندوناش رو تو گردنش فرو می کنه.
جوونه فقط داد می زنه.
معلومه از شدت درد داره به خودش می پیچه.
صحنه وحشتناکیه.
خون زیادی از گردنش اومده و همه اتاق رو خون آلود کرده.
یهو دستش رو برد بالا و با انگشتای تیزش زد تو سینه جوونه .
باورم نمیشه دستش رفت تو سینه پسره و یهو قلب پسره رو در آورد.
بقدری این صحنه وحشتناکه که داره حالم بد میشه.
نمی تونم دیگه نگاه کنم.
سرم رو انداختم پایین که یهو نگاهم به پای این موجوده افتاد.
وای این یه جنه.
من قبلاً اجنه رو دیدم.
پس یک جن به کمک من اومده.
اگه به موقع نرسیده بود الان من بی آبرو شده بودم.
پسره رو کشت و پاشد اومد به سمت من.
رو کرد به سمت من .
به صورتش نگاه کردم.
دقیقاً شکل پوریاست .
این که تا چند لحظه قبل شکل یه غول وحشتناک بود.
- مهسا جوون خیلی دوست دارم
- چی؟
- میگم من عاشقت شدم
- مگه تو جن نیستی؟
- بله من جنم.
- خوب من آدمم . جن نیستم.
- مگه نمیشه یه جن عاشق یه انسان بشه
- چی میگی ؟ امکان نداره. شما اجنه باید با هم باشین و ما انسانها هم با هم.
- اما این کلبه کلبه من بود و از روزی که شماها اومدین اینجا من با دیدن تو عاشقت شدم. سعی کردم هر جور که هست به تو برسم. اما بهم اجازه ندادن.
- کی بهت اجازه نداد.
- بماند. فقط می خواستم بگم من عاشق تو هستم و هر موقع و هرجا نیاز به کمک من داشتی می تونی ازم کمک بخوای .
- من که نمی فهمم چی میگی . امکان نداره یه جن عاشق یه انسان بشه. حالا اینا رو ولش کن با این جنازه چیکار کنم.
- اونو با خودم می برم
- الان شوهرم بهوش میاد و فکر می کنه اون به من تجاوز کرده.
- اونم درستش می کنم.
لباسام رو پوشیدم.
جنازه رو گرفت و آورد بیرون کلبه .
نزدیک پوریا پرتش کرد رو زمین.
به من گفت :
- مهسا چشاتو ببند.
- واسه چی؟
- گفتم ببند.
چشامو بستم.
چند لحظه گذشت.
هرچی صدا می زنم انگار کسی اینجا نیست.
چشام رو باز کردم.
اثری از اون جنه نیست.
یه چوب دست منه و اون جوونه کنار پوریا افتاده و داره از سرش خون میاد.
پوریا هم داره بهوش میاد.
پوریا پاشد.
نگاهش به چوب دست من و اون جوونه افتاد
- وای مهسا آفرین زدی این نامرده رو ناکار کردی
هاج و واج موندم.
یاد حرف اون جنه افتادم که گفت درستش می کنم.
یه جوری صحنه رو درست کرده که انگار من زدم تو سر این جوونه و اون افتاده رو زمین و بیهوش شده.
خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت.
پوریا پا شده و داره میاد به سمت من.
اون جوونه هم داره بهوش میاد.
پوریا یه کارد بزرگ از داخل کلبه آورد و دستش گرفته تا اگه خواست باز به من حمله کنه با کارد بزنتش.
جوونه پاشد .
رو کرد به من.
با ترس و دلهره زیاد گفت :
- خانم این چی بود؟ هنوز داره بدنم می لرزه. چطور من نجات پیدا کردم.
اینا رو گفت و پا به فرار گذاشت.
از ترس زیاد داره به سرعت از ما دور میشه.
پوریا رو کرد به من
- این چی میگفت ؟
- هیچی بابا یه جوری با این چوب زدم تو سرش که قاطی کرده.
- پاشو زودتر از اینجا بریم . فکر نمی کردم اینقدر ناامن باشه .
به سرعت وسایلمون رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم.

قسمت شانزدهم :
همه چیز رو گذاشتیم تو ماشین.
منم سوار شدم.
پوریا رفت تا ببینه چیزی جا نمونده.
خدا رو شکر داریم از اینجا میریم.
هنوز گیجم از اتفاقاتی که این چند روز اینجا افتاده.
یهو یکی گفت :
- سلام مهسا
از صندلی عقبه
یکی نشسته رو صندلی عقب ماشین
نگاه کردم .
همون جنه هستش که منو نجات داد
- سلام . اینجا چیکار می کنی؟
- می خوام باهاتون بیام
- کجای بیای؟
- هرجایی که شما برین
- نمیشه . تو باید همینجا بمونی . شهر شما اینجاست.
- نه من نمی تونم از تو جدا بشم .
- ببین جن محترم که نمی دونم اسمت چیه . من یه انسانم و باید با انسانها زندگی کنم و تو یه جن. بهتره هر کدوم از ما پی زندگی خودش باشه.
- حالا چیزی نگو شوهرت داره میاد . اون منو نمی بینه . فکر می کنه خل شدی و داری با خودت حرف می زنی.
آره درست میگه الان باز میگه مریض روانی
اما این جنه رو چیکارش کنم.
اگه بخواد همیشه باهام باشه که من دیوونه میشم.
مخصوصاً که هر بار با یه شکل و قیافه عجیب میاد پیش من.
پوریا سوار شد .
- عزیزم بریم دیگه؟
- بریم.
- بزار تا کسی نیست ببوسمت .
صورتش رو آورد جلو و لبم رو بوسید.
نگاهم یه لحظه افتاد به اون جنه.
وای چه وحشتناکه.
از دیدن این صحنه عصبانی شده و الانه که یه بلایی سر پوریا بیاره.
از چشاش داره خون میاد .
همه بدنم داره می لرزه.
با چشمام اشاره کردم که آروم باشه و خدا رو شکر آروم شد .
کم کم خون چشمش هم تموم شد و باز آروم رو صندلی عقب نشسته و داره مارو نگاه می کنه.
حالا چطور به پوریا حالی کنم که کاری به من نداشته باشه.
اگه یه بار دیگه پوریا دست به من بزنه معلوم نیست این جنه چه بلایی سرش بیاره.
سعی می کنم خودم رو خسته نشون بدم و بگیرم بخوابم تا پوریا بهم کاری نداشته باشه.
صدای آهنگ رو زیاد کردم و چشام رو بستم.
یکی دوساعتی رفتیم و احساس کردم ماشین نگه داشت.
چشام رو باز کردم.
پوریا بغل جاده نگه داشته.
- چیه پوریا؟
- هیچی خسته شدم.
- خوب می خوای یه چند دقیقه استراحت کنیم.
- باشه.
- پس بزار بریم بیرون تو این هوای عالی یه فرش بندازیم و تو یه ساعتی بخوابی.
- بریم
پیاده شدیم .
پوریا داره چادر رو پهن می کنه.
نمی فهمم تو این هوای عالی چرا می خواد بره تو چادر.
چادر رو باز کرد و گفت مهسا بیا تو چادر.
یه پتو انداخته کف چادر و یه بالشت هم گذاشته.
رفتم تو چادر .
منو گرفت تو بغلش .
- چیه پوریا؟
- می خوام
- چی می خوای؟
- یعنی نمی دونی چی می خوام؟
وای نه
این وسط جاده حالا هوس کرده باهام رابطه برقرار کنه
این جنه رو چیکار کنیم.
مطمئنم اگه با هم رابطه داشته باشیم پوریا رو می کشه.
پوریا هم ول کن نیست و منو محکم گرفته تو بغلش.
یهو جنه هم اومد تو چادر.
داره مارو نگاه می کنه.
معلومه که حسابی عصبانیه.
باز داره از چشاش خون میاد.
انگشتاش باز داره به شکل نیزه در میاد.
دندوناش هم دارن همون شکل وحشتناک رو به خودشون می گیرن.
خدایا خودت رحم کن.
پوریام که از بس تو حال و هوای خودشه که نمی فهمه من دارم از ترس می میرم.
همه بدنم داره از ترس می لرزه.
یهو اون جنه دستش رو برد بالا و با انگشتاش زد به سقف چادر.
سقف چادر کاملاً پاره شد و افتاد پایین.
پوریا وحشت کرد.
- مهسا چی بود؟
- هیچی چادرمون پاره شد
- چرا ؟
- نمی دونم . بیا زود بریم اینجا ترسناکه.
بیچاره پوریا که به سرعت همه چیز رو گذاشت تو ماشین و راه افتاد.
باز یه مدت کوتاه با این جنه تو ماشین تنها شدم.
- ببین آقای جن . دست از سر من بردار. چرا ناراحت میشی از کارهای پوریا . خوب من زنشم و حق داره باهام رابطه داشته باشه . تو چرا اینقدر عصبانی میشی
- نه باید ازش جدا بشی . من نمی تونم تحمل بیارم و یه بار دیگه بیاد کنار تو چشاش رو در میارم
- بابا من از تو می ترسم دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
- تو هم باید منو دوست داشته باشی. اگه بخوای منو اذیت کنی یه بلایی سرت میارم که فکرشم نمی کنی
- مثلاً چیکار؟
- می برمت تو شهر خودمون و اونجا مجبوری همه عمر با من باشی.

قسمت هفدهم :
کم کم دارم به زندگی با این جنه عادت می کنم.
هم خوبه و هم بد.
خوب از این بابت که فکر می کنم یکی همیشه مواظبمه و با قدرت زیادی که داره دیگه هیچ کس نمی تونه منو اذیت کنه اما بد به این خاطر که ممکنه به پوریا آسیب برسونه.
فعلاً که کاری نمیشه کرد.
بهتره باهاش کنار بیام.
تو جاده چالوسیم.
یه ماشینه انداخته پشت سرمون و هی بوق میزنه.
اعصاب پوریا رو خورد کردن.
می خوان تو این شلوغی پوریا بزنه بغل و ازش سبقت بگیرن.
از بس بوق زدن که پوریا عصبانی شد و زد بغل و به اونام گفت نگهدارن.
چهار تا جوون از خود راضی هستن که معلومه دنبال دعوا می گردن.
هرچی التماس کردم پوریا ول نکرد و رفت باهاشون دعوا کنه.
ریختن سر پوریا و دارن کتکش می زنن.
حسابی شلوغ شده.
مردم ریختن و جداشون کردن.
این جنه هم نشسته تو ماشین و داره نگاه می کنه
گفتم :
- چرا نمیری کمک پوریا ؟
- من فقط اگه کسی تو رو اذیت کنه باهاش می جنگم
- خوب حالا من ازت می خوام اینارو یه گوشمالی بدی چون منو اذیت کردن
- باشه
ما راه افتادیم و اون ماشینه هم افتاد دنبالمون.
مثل اینکه ول کن نیستن و باز می خوان معرکه بگیرن
جنه گفت:
- الان میرم و حالیشون می کنم با کی طرفن.
یهو از ماشین ما خودش رو پرتاب کرد تو ماشین اونا.
پسره راننده دستش رو بوقه .
دارم تو ماشینشون رو نگاه می کنم.
جنه داره شکلش عوض میشه.
انگشتاش باز داره به شکل نیزه در میاد و دندونای وحشتناکشم داره میزنه بیرون.
یهو پرید و گلوی راننده رو گاز گرفت.
کنترل ماشین از دستش در رفته.
همه شون ترسیدن.
این جنه ول کن نیست.
داره پسره رو می کشه.
گفتم فقط یه گوشمالی بده اما این می خواد همه شون رو بکشتن بده.
رسیدیم به پیچ .
جلوی چشای ما ماشینه پرت شد تو دره.
عجب صحنه وحشتناکی بود.
همه پیاده شدن و دارن پایین رو نگاه می کنن.
ماشینه آتش گرفته و همه اون بیچاره ها زنده زنده دارن می سوزن.
خبری از اون جنه نیست.
نمی تونم این صحنه رو ببینم رفتم تو ماشین اما پوریا هنوز داره نگاه می کنه.
یهو اون جنه هم اومد تو ماشین .
- خوب بود؟
- دیوونه چرا جونای مردم رو کشتی؟ من گفتم فقط بترسونشون اما تو زدی کشتی شون
- حقشون بود چون تو رو ناراحت کردن
- دیگه کسی رو به کشتن نده
- چشم
پوریا سوار ماشین شد.
- مهسا دلم خنک شد .
- چرا ؟
- آشغالا منو زدن و اینم سزای کارشون
- چطور دلت میاد این حرفو می زنی چهار تا جوون مردم تو آتش سوختن اونوقت میگی دلم خنک شد . واقعاً که
خیلی ناراحتم .
فکر می کنم مقصر مرگ این جوونا من بودم.
کاش اصلاً به این جنه نگفته بودم اینارو گوشمالی بده.

قسمت هجدهم :
حسابی پکرم.
پوریا هی دلداریم میده.
- مهسا جان تو چرا ناراحتی ؟ مگه تو مقصر مرگ اینا بودی ؟ ماشینشون پرت شده تو دره . باید آروم تر می رفتن .
نمی تونم بهش بگم من باعث مرگ این جوونا شدم.
یه جا نگه داشت بره دسشویی.
- مهسا تو دسشویی نداری؟
- نه .
- پس من برم زود میام
جنه تو ماشین نشسته.
رو کرد به من
- مهسا جان چیه ؟ چرا ناراحتی؟
- دیگه با من حرف نزن.
- چرا ؟
- تو زدی چهار نفر رو کشتی
- خوب بخاطر تو بود . داشتن تو رو اذیت می کردن.
- احمق من کی گفتم اونارو بکشی
- حالا ناراحت نباش خودم درستش می کنم.
- چطوری ؟ اون بیچاره ها دیگه زنده نمیشن
- کارت نباشه فقط چشات رو ببند و بخواب . برت می گردونم به گذشته
می خواد چیکار کنه.
مگه میشه برگشت به گذشته.
پوریا اومد تو ماشین و راه افتادیم.
منم تکیه دادم به صندلی و خوابم برد.
یه خواب عمیق.
با صدای آهنگ از خواب پا شدم.
باز این پوریا صدای آهنگ رو زیاد کرده.
چندبار بهش گفتم من از صدای بلند آهنگ بدم میاد اما گوشش بدهکار نیست.
همین که چشام رو باز کردم که به پوریا بگم صدا رو کم کنه خشکم زد.
بابام پشت ماشین نشسته .
یه پیکان قدیمی که یادمه بابام اون موقع هایی که من کوچیک بودم داشت.
وای خودم هم کوچیک شدم.
باور کردنی نیست.
- بابا جون کجا میرین؟
- این چه سوالیه . مثل هر روز داریم مدرسه دیگه
- چی؟ مدرسه ؟
- آره مهسا .
- من چند سالمه بابا؟
- خل شدی ؟ یعنی نمی دونی 14 سالته
وای نه.
چرا این جنه منو اینقدر برگردونده به گذشته.
یهو نگام به جن افتاد که رو صندلی عقب نشسته
- هوی دیوونه چرا اینکارو کردی؟ چرا منو برگردوندی به بچگی؟
- نمی دونم چرا اینجور شد . من می خواستم فقط چند ساعت برت گردونم به عقب که چند سال شد.
- خوب حالا برم گردون به همون زمانی که توش بودم
- من بلد نیستم چطور زمان رو به جلو ببرم فقط می تونم ببرمت عقب تر
- وای نه . چیکار کردی
بابام همینجور داره مات و مبهوت منو نگاه می کنه
- مهسا دیوونه شدی؟ با کی داری حرف می زنی؟
- هیچی بابا .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 147
  • بازدید ماه : 147
  • بازدید سال : 1,398
  • بازدید کلی : 69,963
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /