loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 138 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)



به ساعتش نگاه کرد..چیزی تا اذان صبح نمانده بود..ترجیح داد قبل از هر چیز دوش بگیرد....
باز هم همان شلاق نوازشگر....و اینبار پشت چشمان بسته و پلک های خاموش، صحنه هایی از اتفاقات امشب را می دید..جزء به جزء ..بعد از این همه وقت به این مراسم های تکراری عادت داشت.....
پوزخند زد..ش/ی/ط/ا/ن/ /پ/ر/س/ت/ا/ن!........
آروین سرش داد می زد که تو از همه چیز باخبر بودی و چیزی نگفتی..و آنیل انکار می کرد..ولی این حقیقت ماجرا نبود.......لبخند زد..چشمانش را باز کرد..باز هم خودش را درون آینه می دید..
آروین هیچ چیز نمی دانست..نمی دانست که آنیل شاهد چه چیزهایی بوده و مراسم امشب کمترین چیزش را نشان داده بود..کمترین و کمرنگ ترین اتفاقاتش را....
او به چشم شاهد قربانی شدن دختران ِ بی گناهه زیادی بوده است.. که تنها جرمشان باکرگی و پاکی ِ جسم و روحشان بود..

شیطان علیه انسان می جنگد..انسانی که باعث شد شیطان از بهشت رانده شود..انسانی که باعث شد خداوند او را از خود براند..شیطان در دل ِ سیاه و چرکینش کینه دارد..از انسان....
او فریاد می زند که خودت را بکش..شیطان فریاد می زند.....برای همین است که ش/ی/ط/ا/ن/ /پ/ر/س/ت/ا/ن خود را انسان نه..بلکه حیوان می پندارند و از این بابت ابراز خوشحالی می کنند..
خوی حیوانی را در خود پرورش می دهند و قوی می سازند تا در مقابل انسانها بایستند..آنها شیطان را خدا نه..بلکه نمادی برای رسیدن به ازادی می دانند..اما این اسمش ازادی نیست تنها رذالت است!..
شیطان در صدد نابودی انسان به پا خواسته..او به اخرت ایمان ندارد..و فریاد می زند هر که دنیای مرگ را تجربه کند باز می گردد چون دنیای کثیف ش/ه/و/ا/ن/ی/ش هنوز کامل نشده است....
آنیل همه ی اینها را می دانست..ولی حضورش بین چنین افراد شیطان پرست و حیوان صفتی الزامی ست..او رسالتی به گردن دارد که هیچ کس از ان باخبر نیست..تنها خود و خدایش........
امشب با تمام اتفاقاتش گذشت..حضور دخترها غیرمنتظره و خارج از برنامه های انیل بود ولی گذشت..خواسته خدا بود که از ان جهنم نجات پیدا کنند..آنیل راه و رسم گروهی که درش فعالیت می کرد را بلد بود ولی آروین و دخترها....
تمام نگرانیش ازهمین بود..آنها چیزهایی را دیدند که نباید می دیدند..شاهد اتفاقاتی بودند که نباید......
از اول هم می دانست که اروین اینکاره نیست..شهامتش را ندارد..قصدش چیز دیگری بود ولی طبق تصوراتش پیش نرفت.........

دوش اب را بست و از حمام بیرون امد!....صدای اذان را شنید..مسجد ِ محل، فقط 1 کوچه با انها فاصله داشت..
دست و صورتش را کامل خشک کرد..موهایش هنوز خیس بود..مجبور شد سشوار بکشد..لباسهایش را پوشید............از اتاق بیرون رفت و وضو گرفت ..طبق عادت در اتاقش را قفل کرد..سجاده ش را از کمد بیرون اورد..اینبار بدون آنکه به تصویر دخترک نگاه کند آن را برداشت و درون جیب پیراهنش گذاشت..قلبش یک امشب را دیگر گنجایش نداشت..همین درد برای او بس بود....
2 رکعت نماز صبحش را در ارامش خواند..تسبیح عقیق سفیدش را برداشت..بویید..بوی گل مشامش را پر کرد..چه لذتی داشت بوی عطر محمدی....
تسبیح را بوسید..سجده کرد..تسبیح در دست راستش بود و پیشانیش بر مهر بزرگ و معطرش..

در دل خواند:ي َأَيهَُّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّمَا الخَْمْرُ وَ الْمَيْسرُِ وَ الْأَنصَابُ وَ الْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون‏
(اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، شراب و قمار و بت ها و گروبندى با تيرها پليدى و كار شيطان است، از آن اجتناب كنيد تا رستگار شويد.............سوره مائده ایه 90)

چشمانش را بست..هنوز هم به حالت سجده بود..با بغض زمزمه کرد: خــدایا .. شیطان رو از درگاهت بیرون کردی به خاطر انسان..اما انسان با تو چه معامله ای کرد؟..با شیطان متحد شد و در مقابلت ایستاد..شیطان بر او سجده نکرد ولی انسان بر شیطان سجده کرد..خدایا قربون صبر و تحملت برم..چطور می بینی و دم نمی زنی؟!..چطور خیانت بندگانت رو می بینی و کاری نمی کنی؟!........
سرش را از روی مهر برداشت و دستانش را رو به اسمان بلند کرد و اینبار کمی بلندتر زمزمه کرد: خدایا از ما زمینیان ِ خاکی نشین، امتحانی نگیر که نتونیم ازش سربلند بیرون بیایم..خدايا لذت و شيرينی محبتت رو به همه ی بنده هات نشون بده.....کمکم کن خدایا..به این بنده ی خاطی و گناهکارت کمک کن.......دستش را به صورتش کشید و در دل آمین گفت!..

تصویر را از توی جیب پیراهنش بیرون اورد..نتوانست رخ دلنشینش را ببیند و لبخند نزند..نگاهش در نگاهه دخترک گره خورد..
در دل نجوا کرد: اخه من باید با تو چکار کنم؟!..تویی که دنیامو گرفتی توی دستات..تویی که شدی دنیای آنیل..من با تو چه کنم؟!..........
نگاهش روی لب های خندون و خوش فرم دخترک خیره ماند..چشمانش را برای چند ثانیه ای کوتاه بست و با یک نفس عمیق باز کرد..تند و شتاب زده تصویر را درون سجاده برگرداند..
و بر سر خود و به صاحب تصویر غر زد: واسه همینه که نمی خوام به صورتت نگاه کنم..دیوونه م می کنی..دیوونه م می کنی و خودت از هیچی خبر نداری.....
سجاده ش را درون کمد گذاشت و درش را قفل کرد.......
و اخرین جمله را در دل زمزمه کرد: خوش به حالت که تو بی خبری موندی و مثل من میون این همه حرف و حدیث دست و پا نمی زنی....خوش به حالت دنیای من!........
*************************************

« سوگل »

سارا_ وای دیگه نا ندارم همینجا خوبه بشینیم نفسم جا بیاد!..
زیر انداز و انداختیم زیر یکی از درختا و نگار رو به سارا گفت: یه کم راه برو چربیات اب شه!..باز خوبه شکم نداری ولی از پشت عین ماشینای صندوق داری که ...............
با مشتی که سارا بی هوا پروند سمتش، نگار قهقهه زد و جا خالی داد!..


نگار_ حقیقت تلخه!..مانتوی چسبون هم که می پوشی.. همه ی زار و زندگیت زده بیرون..
سارا_ به تو چه آخه؟!..باز مانتوی من یه کوچولو از سر زانوهام بالاتره تو که تا یه وجب زیر باسنته چی میگی؟!.قلمبه سلمبه انداختی بیرون خجالتم نمی کشی!..........
نگار خودشو پرت کرد کنار سارا و به شوخی با ارنجش زد تو پهلوش..
نسترن_ بسه، باز که شروع کردید!..
به شوخی و خنده هاشون نگاه می کردم و من هم سعی داشتم مثل نگار و سارا خودمو بی خیال نشون بدم و لبخند بزنم..
ولی تو دلم غوغایی بود........دیشب بنیامین برنگشت ویلا..اعصابم خرد بود....آفرین هم می خواست امروز باهامون بیاد ولی آروین اجازه نداد..توی قضیه ی دیشب همه ی ما مقصر بودیم و دلم نمی اومد آفرین تنها مجازات بشه!..روشو هم نداشتم برم و با داداشش حرف بزنم.....................
نگار_ اِ سوگل نامزدتم که اینجاست!..

مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و سرمو بلند کردم..بنیامین بود..با یه لبخند بزرگ روی لباش..داشت می اومد سمتمون!..ناخداگاه به نسترن نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم و نگاهش تیز روی بنیامین بود!..
بنیامین_ سلام خانم خانما.....پدرم در اومد تا پیداتون کردم! اینجا چکار می کنید؟!..
نسترن بلند شد ..با دیدن حالت تهاجمی که به خودش گرفته بود تند بلند شدم و کنارش ایستادم!..
سینه به سینه ی بنیامین ایستاد و گفت: به تو چه ربطی داره؟..هان؟!..بزن به چاک تا زنگ نزدم پلیس بیاد..د ِ یالا!.......
بنیامین مات و مبهوت تو چشمای نسترن خیره شد..یک دفعه پقی زد زیر خنده و خنده ش به قهقهه تبدیل شد..
بنیامین_ باز که تو رم کردی خواهر زن!..پلیس؟!..خب زنگ بزن بیاد منو از چی می ترسونی؟!..اصلا معلوم هست مشکل تو با من چیه؟!..........
و مچ دست منو گرفت و گفت: سوگل زن منه تو که هیچ باباتم نمی تونه جلوی منو بگیره....
تنم می لرزید..بدبختانه جایی بودیم که کمتر کسی از اونجا رد می شد..بیشتر به خاطر زمین سرسبزش و رودخونه ای که کنارش بود بچه ها اینجا رو واسه پیک نیک انتخاب کرده بودند!..........
از یاداوری دیشب و بنیامین و اون دختر دوست داشتم دستمو مشت کنم و بزنم توی دهنش..اون لحظه به قدری عصبانی بودم که اگه دستمو نگرفته بود شک نداشتم اینکارو می کردم....
با اون یکی دستم که ازاد بود زدم تخت سینه ش و گفتم : ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!..

بنیامین پوزخند زد..کشیده شدم سمتش..یک لحظه احساس کردم مچ دستم تو حصار انگشتاش خرد شد..رنگم پریده بود و بدتر از اون اینکه ازش می ترسیدم..اونم یکی از ادمای همون مهمونی بود..یکی از همون ش/ی/ط/ا/ن/ /پ/ر/س/ت/ا و همین به ترسم دامن می زد!..
نسترن با کیفش محکم زد به شونه ی بنیامین: ولش کن کثافت..برو گورتو گم کن تا یه کار دستت ندادم..گمشو عوضی!.......
بنیامین خندید..از صدای بلندش گوشم سوت کشید..
بنیامین: حرص ِ چی رو می زنی؟!..من و سوگل زن و شوهریم ممکنه مثل همه ی زن و شوهرا یه وقتایی بینمون اختلاف به وجود بیاد این به خودمون مربوطه و می دونیم چطور رفعش کنیم!....
و رو به من گفت: راه بیافت عزیزم..باید باهات حرف بزنم!......

نسترن که دیگه از فرط عصبانیت سرخ شده بود کیفشو پرت کرد رو زمین و استین بنیامین رو گرفت و کشید:تو غلطه اضافه کردی..مرتیکه ی بی همه چیز فک کردی از کثافتکاریای ِ دیشبت خبر ندارم؟!..اینکه تو هم بین اون خوکای کثیف داشتی با یه دختر لاس می زدی؟............
صورت بهت زده ی بنیامین رو که دید پوزخند زد: هه..چیه؟..فک کردی همه مث خودت خرن؟..یکی از دوستای مشترک من و سوگل دیشب اتفاقی توی اون مهمونی بوده و دست بر قضا تو رو اونجا می بینه.. راپورتت و تمام و کمال داده حواست به خودت باشه!..حالا هم بزن به چاک تا خبرشو به گوش پلیسا نرسوندم و دودمانت و به باد ندادم..همین یه شهادته کوچیک کافیه که پلیس بریزه تو اون ویلا و کارتونو یکسره کنه..یالا شرتو کم کن.......

تا حالا نسترن رو انقدر عصبانی ندیده بودم..می لرزید..دستاشو مشت کرده بود و چاره نداشت همون دست گره کرده ش رو توی صورت بنیامین فرود بیاره....
بنیامین منو ول کرد و خیز برداشت سمت نسترن که ناخوداگاه بینشون سد شدم ..
داد زد: ببند اون دهنتو بی شرف تا خودم نبستمش!..تو گ/و/ه خوردی یه همچین چیزایی رو به من نسبت میدی....
نسترن_مراقب حرف زدنت باش!..هه..که می خوای بگی از هیچی خبر نداری و اونی هم که تو مهمونی بوده تو نبودی اره؟!..
بنیامین خواست منو بزنه کنار که نذاشتم..محکم جلوشون ایستاده بودم..شک نداشتم برم کنار کم ِ کمش یه سیلی می خوابونه تو صورت نسترن که اگه اینکارو می کرد ابرو براش نمی ذاشتم و هست و نیستشو به باد می دادم!........
بنیامین_ زر نزن، من اصلا نمی دونم داری از چی حرف می زنی..برو کنار سوگل..برو کنار تا حالیش کنم با کی طرفه..دختره ی ...........
نفس نفس می زدم..در آن ِ واحد سه حس رو به وضوح در خودم می دیدم..نفرت..خشم..ترس.......
و همین سه احساس در یک خط ثابت، کافی بود که بزنم به سیم آخر و با فریاد ِ « خفه شو » سیلی محکمی بخوابونم زیر گوشش و پرتش کنم عقب!........

بنیامین چند قدم رفت عقب و در حالی که دست چپشو گذاشته بود روی گونه ش مات و مبهوت منو نگاه کرد..
نسترن بازومو گرفت و زمزمه کرد: سوگل...........
چشمام می سوخت..دلم می خواست قدرتشو داشتم برم جلو و انقدر بزنمش تا صدای سگ بده بی همه چیز......
با چشمای خودم توی مهمونی دیده بودمش و حالا انکار می کرد..به خواهرم توهین می کرد..به من..به شعورم..به خانواده م ..به همه چیزم....چه راحت تونست بازیم بده..چه راحت به ریشمون خندید..بازم از رو نمی رفت؟!..انکار می کرد؟!........

دندوناشو روی هم فشار داد..دست راستشو مشت کرد و هجوم اورد سمتمون که هر 4 نفرمون جیغ کشیدیم و یه قدم رفتیم عقب.. ولی دست بنیامین با فریاد یک نفر از پشت سر تو هوا خشک شد: هی، وایسا بینم مرتیکه!......



یکی دست چپشو گرفته بود..بنیامین برگشت و تا خواست بفهمه که اون شخص کیه مشت محکمی حواله ی صورتش شد و با یک چرخش نقش زمین شد!.....
وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهنم..شدت ضربه به قدری زیاد بود که بنیامین قدرت بلند شدن از روی زمین رو نداشت..فقط ناله می کرد و صورتش رو دو دستی چسبیده بود!.......
نگاهمو از روی بنیامین بالا کشیدم..آنیل با صورتی سرخ و عصبانی جلومون ایستاده بود..دستش هنوز هم مشت بود..آب دهنمو به سختی قورت دادم..نگام روی رگ های متورم و عضله های قطورش خیره بود..
بنیامین تلو تلو خوران بلند شد و ایستاد..گونه ی چپش قرمز شده بود و از گوشه ی لبش خون زده بود بیرون!....
انگشت اشاره شو جلوی آنیل تکون داد: یه روز..یه جایی..جواب اینکارتو میدم..نتیجه شو می بینی عوضی..بد می بینی..بد.............
نگاهش چرخید رو من..با اون سر و وضع پریشون ترسناک شده بود..پوزخند زد و گفت:از دست من خلاص نمیشی..اینو یادت نره!.........

نگاهه وحشتناکی به تک تکمون انداخت و راه افتاد سمت ماشینش........از اونجا که دور شد یه نفس راحت کشیدم..
آنیل برگشت سمتمون و در حالی که نگاهش روی من بود گفت: چیزیتون که نشد؟!..
سرمو تکون دادم..نمی دونم چرا ولی از نگاهش خجالت کشیدم..این بار سوم بود که من و بنیامین رو تو بدترین وضعیت ِ ممکن غافلگیر می کرد!.......
آنیل_ اومده بود ویلا سراغتونو می گرفت آفرین ادرسو بهش داد..به خاطر دیشب و اتفاقاتش احساس خوبی بهش نداشتم واسه همین چند دقیقه بعد پشت سرش راه افتادم....مثل اینکه حضورشو انکار می کنه درسته؟!..
نسترن_ حالا حالا ها دست بردار نیست..می دونستم همینکارو می کنه!..
سارا_ بچه ها برگردیم دیگه، گردش زهرمارمون شد......

زیر انداز و جمع کردن و راه افتادن سمت ماشین....نسترن سبد و برداشت و قبل از اینکه بره پیش بچه ها رو کرد به آنیل و با لبخند گفت: راستی یه معذرت خواهی و یه تشکر بهتون بدهکارم..اگه به موقع نرسیده بودید الان من و سوگل عین دوتا میوه ی له شده چسبیده بودیم به این چمنای ترو تمیز که با اب همین رودخونه باید جمعمون می کردن!..
آنیل لبخند زد و قبل از اینکه بخواد جوابشو بده نسترن رفت پیش نگار وسارا که کنار ماشین منتظرش ایستاده بودند..

آنیل رو به روم ایستاده بود..یه جورایی معذب بودم..احساس می کردم باید یه چیزی بگم..
سرمو زیر انداختم..سنگینی نگاهشو رو خودم احساس کردم..نگاهمو که بالا کشیدم مسیر چشماشو منحرف کرد سمت رودخونه!..ناخداگاه لبخند زدم.........
- راستش منم باید ازتون تشکر کنم..شما سه بار شاهد بگو مگوهای شدید من و بنیامین بودید و از این بابت خجالت می کشم و ازتون معذرت می خوام..مهمونای خوبی براتون نبودیم..اون از قضیه ی دیشب که دردسر ساز شدم واسه تون اونم از امروز با کاری که بنیامین کرد!....

صدای خنده ی ارومش تو گوشم پیچید: این چه حرفیه ..نه نیازی به تشکر ِ و نه عذرخواهی....دیشب همه چیز اتفاقی پیش اومد.. چه خود ما و چه حضور شما اونجا!..
نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و نپرسم: شما دیشب از کارایی که توی اون مهمونی می شد خبر داشتید؟!..
سکوت کرد..سرشو زیر انداخت..با بند چرمی که به دستش بسته بود بازی می کرد....یه شلوار گرمکن مشکی با سیوشرت ِ همرنگش ست کرده بود و آستیناش رو تا آرنج
بالا زده بود..
داشتم نگاش می کردم که بی هوا سرشو بلند کرد و نگاهه خیره ی منو رو خودش غافلگیر کرد....از روی خجالت گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم..این کار عادتم شده بود..
با یک مکث کوتاه گفت: ما فکر می کردیم که یه بالماسکه ی ساده ست!....اما خب.......نبود!.......
نگاهش کردم..تو موهاش دست کشید..انگار که کلافه بود..به زور سعی می کرد لبخندشو حفظ کنه: این همه جای باصفا و شلوغ، چرا یه جای خلوت و برای پیک نیک انتخاب کردید؟!..

راه افتادیم سمت ماشین و جوابش رو دادم: پیشنهاد بچه ها بود..اگه می دونستم قراره سر و کله ی بنیامین پیدا بشه هیچ وقت قبول نمی کردم!......
چیزی نگفت.....رسیدیم پیش بچه ها..سوار شدم و نسترن حرکت کرد..آنیل هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد........
جلوی ویلا نسترن خواست پیدا شه که آنیل بوق زد و اشاره کرد بشینه!..خودش پیاده شد و در ویلا رو باز کرد..نسترن با تک بوقی که واسه تشکر از آنیل زد ماشینو برد تو حیاط ِ باغ و جلوی ساختمون نگه داشت....
ماشین آنیل هم پشت ماشین ما ایستاد....متعجب از صداهای بلندی که از داخل ساختمون می اومد پیاده شدیم.......آنیل که از اون همه سر و صدا جا خورده بود به خودش اومد و دوید سمت ساختمون..پشت سرش رفتیم!..
همه مون تو درگاهه هال ایستادیم.....

اروین کلافه طول وعرض مهمونخونه رو طی می کرد..آفرین اخم کرده بود و یه گوشه ایستاده بود..یه زن شیک پوش با نگاهی اشک الود ولی عصبانی وسط هال ایستاده بود و به آروین نگاه می کرد....و زن جوون و خوشگلی که کنار آفرین بود و سر و تیپش از نظر شیک پوشی و وقار شباهت بی حد و اندازه ای به همون زن داشت !.......
با دیدن آنیل لبخند زد و با قدمهایی پیوسته به طرفش رفت..
بازوش رو گرفت و گفت: سلام عزیزم.......آنیل ابرو در هم کشید و دستشو از تو دست اون دختر بیرون کشید!.....
آنیل_ اینجا چه خبره زن دایی؟!..

پس اون زن مادر آروین بود..ولی این دختر کیه؟!..پیش خودم احتمال می دادم نامزد آنیل باشه....نازنین!.........
_ دیگه می خواستی چی بشه زن دایی؟این پسر ابرو واسه من نذاشته....
آروین داد زد: ابروی چی مادر ِ من؟!..مگه من دخترم که بخواین به زور شوهرم بدین؟!..
آفرین لبخند زد ولی خیلی زود جلوی لباشو گرفت که آروین لبخندشو نبینه!.....



مادرش با لحن ارومی گفت: پسرم..عزیزدلم..این چه حرفیه که می زنی؟..کسی که نمی خواد مجبورت کنه..تو یه نظر بیا این دخترو ببین..باهاش حرف بزن بعد اگه دیدی ازش خوشت نمیاد خب دختر که قحط نیست پسرم، می گردم یکی بهترشو واسه ت پیدا می کنم!..........
آروین_ مامان جان، حرف من یه چیز دیگه ست..من میگم فعلا زن نمی خوام و شما حرف خودتو می زنی؟ای بابا عجب گیری کردما!.......
_ پسرم پس دل من چی ..دل پدرت چی؟!..29 سالته مادر پس کی وقتش می رسه؟!......


با دست به آنیل اشاره کرد و گفت: یه نگاه به پسر عمه ت بنداز..ماشاالله هزار ماشاالله فقط 1 سال از تو کوچیکتره ولی هم زنشو داره هم زندگیشو..به خودت بیا مادر من که بدتو نمی خوام!.......
آنیل دخالت کرد و گفت: زن دایی من خودمو در اون حد نمی دونم که بخوام تو کارتون دخالت کنم ولی خواهشا پای منو وسط نکشید..قضیه ی من و نازنین یه بحث جداست!......
نازنین_ یعنی چی این حرف؟!..
آنیل _ یعنی همین که گفتم!..چرا هر کی توی این قوم می خواد زن بگیره پای منو می کشه وسط؟!..با اینکه همه تون خوب می دونید من به خاطر چی قبول کردم............

مادر آروین_ پسرم زن گرفتن که عار نیست شما دوتا چتونه آخه؟!.......
آنیل در حالی که اخم کرده بود چشماشو از روی حرص بست و سرشو زیر انداخت..بدون هیچ حرفی و بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بندازه از کنارمون رد شد..نازنین هم که حالت ِ درهم و پریشونه صورتش نشون می داد تا چه حد عصبی و ناراحته پشت سرش راه افتاد!.......
آروین_ همینو می خواستی؟!..چرا هر بار پای آنیل و می کشی وسط؟..انگار واقعا واسه همه تون عادت شده!.......
مادرش رو ترش کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت : مگه من چی گفتم؟..اونم عین ریحانه یه دنده ست، رو حرفشون نمیشه حرف زد.........
آروین_ چرا این دختره رو با خودت اوردیش اینجا؟!.....
_ اولا دختره نه و نازنین..ناسلامتی عروس عمه ت ِ .......دوما آنیل هم یکی مثل تو..جوونین کله تون باد داره..دختر به این خوشگلی و خانمی دیگه ناز کردن داره؟!....حالا خوبه که.........
آروین_ بس کن مامان........
صدای فریاد آروین مادرشو بهت زده و ما رو میخکوب کرد!.....

اصلا ما چرا اونجا وایسادیم؟..این یه بحث خونوادگیه و حضور ما شاید بقیه رو ناراحت کنه!..
موندن من تا اون موقع فقط محض ارضای کنجکاویم بود..بقیه هم لابد به همین خاطر مات و مبهوت خشکشون زده!..گرچه مادرش هنوز متوجه ما نشده بود..انقدری درگیر بحث خودشون بودند که متوجهه ما نباشن!.......
دست نسترن و کشیدم: بریم بالا، به ما که ربطی نداره!زشته اینجا وایسادیم.......
نسترن که تازه به خودش اومده بود تند تند سرشو تکون داد..
ولی طبقه ی بالا هم صدای داد و هوار آنیل و نازنین شنیده می شد.....ما سمت دیگه ی سالن جلوی در اتاقمون بودیم که در اتاق آنیل به شدت باز شد و نازنین فریادزنان اومد بیرون و درو محکم به هم کوبید!......
نازنین داد زد: بالاخره یه روز این سکوت لعنتی رو می شکنم..فقط صبر کن و ببین!........
وسط راه همین که نگاهش به ما افتاد قدماشو اهسته کرد....نگاهش رنگ تعجب گرفت..لباشو از روی حرص فشرد و با عجله از پله ها پایین رفت!....

نگار_ ای بابا اینجا چه خبره؟..خیر سرمون خواستیم 2،3 روز بیایم اینجا خوش بگذرونیما..اون از روز اولش که کلا گند زدیم و خرد تو حالمون اینم از روز دوم..خدا سومیشو بخیر کنه!......
نسترن_ دیگه روز سومی در کار نیست همین فردا راه میافتیم سمت تهران!....
سارا_ آی قربونه دهنت نسترن....باور کن طی همین 2 روز نصف گوشت تنم آب شد!....
نگار خندید: حالا گریه نکن، تو خودتم می کشتی تو تهران 2 ساله انقدر اب نمی کردی دعاشو به جون نسترن کن که این سفر 2 روزه تونسته معجزه کنه!........
خندیدیم..سارا که حرصش در اومده بود افتاد دنبال نگار و نگارهم پا به فرار گذاشت و رفتند تو اتاق..
نسترن از خنده سرخ شده بود: جون به جونشون کنن ورژن اصلی ِ تام و جرین!....بیا بریم تو تا کار دست هم ندادن!.......
منم خنده م گرفته بود: اگه از جاهای دیگه می خوره تو ذوقمون ولی وجود این دوتا توی این سفر نعمتی بود!..
نسترن_ اینو حقیقتا راست گفتی!......

با شنیدن صدای بلند نازنین از پشت سرمون، بهت زده سرجامون ایستادیم : بیا زن دایی، بیا با چشمای خودت ببین ..
نازنین در حالی که دست مادر آروین رو محکم گرفته بود رو به رومون ایستاد..آروین و آفرین نفس زنان پشت سرشون از پله ها بالا اومدند.......
نازنین نگاهی از سر حقارت به سرتاپای من و نسترن انداخت و گفت: پس بیخود نیست آنیل باهام چپ افتاده و آروین هم میگه که نمی خواد ازدواج کنه.....و با دست به ما اشاره کرد و لباشو کج کرد: معلومه از کجا داره آب می خوره!..
آفرین_ ببند دهنتو نازنین..تو حق نـ ........
مادر آروین_ بسه آفرین...............
آروین_ مامان شما داری یـ ..........
مادرش داد زد: خفه شو آروین......و با بغض گفت: دستت درد نکنه..خوب دستمزدمو دادی..چشممو روشن کردی!.....
از حرفایی که به من و نسترن ربط می دادند هر دو پام به زمین خشک شده بود و دهن هردومون از تعجب باز مونده بود..
نگار و سارا از اتاق اومدن بیرون..در اتاق انیل باز شد .. توی درگاه ایستاد..برای یک لحظه نگاهم روش ثابت موند..موهاش پریشون بود و صورتش گرفته....اومد جلو و کنار آروین ایستاد....یه تیشرت ِ سفید استین کوتاهه جذب تنش بود..عضله های کلفتش از عصبانیت منقبض بودند!........
آنیل_ این سر و صداها واسه چیه؟!......

نازنین با بغض گفت:آنیل این دخترا کین تو ویلا؟!..با شماها اینجا چکار دارن؟!..
اخمای آنیل تو هم رفت و نگاهشو از روی نسترن تو چشمای من سوق داد..ولی فقط واسه چند لحظه ی کوتاه ..
آنیل_ این خانما فقط دوستای آفرینن.......
نازنین پوزخند زد و مادر آفرین رو کرد به آنیل و گفت: من فقط یکی دو بار نسترن و دیدم ولی اینکه چندتا دختر بخوان تو یه ویلا با دوتا پسر مجرد بمونن از نظر من در شان دخترای با اصل و نصب نیست.........
چشماش رو باریک کرد و از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به ما 4 نفر انداخت..لحنش بوی حقارت می داد..تلخ بود و این تلخی رو به بدترین شکل ممکن با چند کلمه ی به ظاهر ناچیز ولی سنگین، به کاممون پاشید: به سر و شکل این دخترا نمی خوره خانواده دار باشن..وگرنه اینجا بین 2 تا پسر موندگار نمی شدن..تمومش واسه گول زدن پسرای ساده لوح و زودباوری مثل شماهاست!..
خدا می دونه که با حرفاش چندبار وجودمو لرزوند و خردم کرد .. نمی دونم ..نمی دونم با چه جسارتی زانوهامو صامت نگه داشته بودم تا بتونم تو چشمای وقیحش خیره بمونم اما سکوت کنم!..
به صورت نسترن نگاه کردم که چطور از عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد .. خواهرم حرمت نگه می داشت..مثل من..مثل نگار و سارا که اشک توی چشماشون جمع شده بود و لب فرو بستند تا به احترام افرین هم که شده جواب این زن کوته فکر رو ندن!..
نسترن بغض داشت..مثل من چونه ش می لرزید..همه ی رفتاراش رو می شناختم و می دونستم الان سخت داره جلوی خودشو می گیره تا حرفی نزنه!..
امروز به اندازه ی کافی از جانب بنیامین کشیده بودم..و هنوز هم اون ناراحتی رو تو وجودم داشتم و با شنیدن این حرف های نامربوط و تهمت های بی پایه و اساس تنم خود به خود می لرزید و تو دلم فریاد می زدم که ای کاش می تونستم جواب این نگاه های بی شرمانه رو بدم....ولی منم می ترسیدم..مثل نسترن.. اینکه لب باز کنم و حرمت شکنی کنم!.....به خاطر آفرین..فقط همین!.....ولی سخت بود..واقعا سخت بود!.....
آروین_ مامان داری شورشو در میاری..تمومش کن دیگه..
-- پسرمو دارن دستی دستی ازم می گیرن حواسم نباشه معلوم نیست تهش سر از کجاها که در نمیاری!..

آنیل به صورتش دست کشید و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد..مثل کسی که بخواد فریاد بزنه ولی داره به سختی جلوی خودشو می گیره که طغیان نکنه در همون حد سرخورده و بی تاب بود..
آروین که به نفس نفس افتاده بود صداش رو بلند کرد و گفت: سرخود پاشدی اومدی اینجا تا اوقاته همه مون رو تلخ کنی؟..گفتی زن بگیر گفتم نمی گیرم وسلام..دیگه چرا به این بنده خداها توهین می کنی؟!..
-- تو و انیل اینجا تنهایین..چرا 4 تا دختر باید با شماها شب و روزشون رو بگذرونن؟..مگه بی صاحابن؟!..خونه زندگی ندارن که بیان بین شما دوتا زندگی کنن؟!..ما اینجا ابرو داریم نذار این دم اخری که داریم میریم مردم پشت سرمون حرف در بیارن!..

همون لحظه آنیل کنترلش رو از دست داد و همچین اروین رو از جلوش پس زد که شونه ش محکم خورد به دیوار و صدای جیغ نازنین بلند شد..
تخم چشماش سرخ ِ سرخ بود..رگ گردنش متورم شده بود و فکش رو به قدری محکم روی هم فشار می داد که عضلاتش به وضوح دیده می شد..انگشت اشاره ش رو جلوی زن داییش تکون داد..چندبار بدون هیچ حرفی..انگار با همون نگاهه پر از غیظ و نفرت حرف ها داشت واسه گفتن ..
چشمای مادر آروین از حدقه بیرون زده بود..آنیل در حالی که چشماش رو تو نگاهه اون زن زووم کرده بود شمرده شمرده با لحنی که بوی خشم می داد گفت: دیگه بس کن..هر چی خواستی گفتی و به خیالت که این جماعت لالن و نمی تونن جوابتو بدن آره؟..
و محکمتر و بلندتر از قبل مسلسل وار جملاتش رو به زبون اورد: میگم « لطفا » چون می خوام مثل این دخترا حرمت نگه دارم..میگم لطفا تا یه فرقی بین کلام من وشما باشه..مرز میذارم بینش ..مرز گذاشتن بین حرفا و حد و حدودا رو ببین و حرفی نزن که بعد از گفتنش پشیمون بشی....این مردم اگه بخوان حرف درست کنن اینکارو می کنن چه با بهانه، چی بی بهانه..وجود 4تا دختر توی این خونه چیزی رو عوض نمی کنه..به درک بذار حرف در بیارن..بذار انقدر بگن تا تو وهم و خیالاتشون غرق بشن و نفسشون ببره..اگه به حرف اینا باشه نفسم نباید بکشی تا مبادا خفت ابروتو بگیرن و وسط همین میدون وصلت کنن به چوبه ی دار..شما دنبال بهانه ای تا آروین رو به کاری که نمی خواد مجاب کنی خیلی خب.. ولی حق نداری به کسی تهمت بزنی..حق نداری توهین کنی زن دایـــی!..حق نداری!..

نگاهه انیل هنوز تو چشم های مات ِ اون زن بود که نازنین با همون بغض توی گلوش ولی با ظاهری مظلومانه گفت: عزیزم ما که منظوری نداشتیم..من نامزدتم حق دارم که روی شوهرم تعصب داشته باشم....با دست به ما اشاره کرد و گفت:من کاری به این دخترا ندارم.. ولی تعصباتمو پای علاقه م بذار آنیل..
نسترن که دیگه نقطه ی جوشش به حد نصاب رسیده بود رو به نازنین با صدای لرزونی گفت: خانم محترم.. شاید توهین کردن واسه شما که خودتو از ما بهترون می دونی راحت باشه ولی ما انقدر شعور داریم که نخوایم دهنمونو مثل خودتون باز کنیم و هر چی دلمون خواست بریزیم بیرون....
و رو به مادر آروین که با اخم ما رو نگاه می کرد گفت: ما نه بی صاحابیم و نه اواره، که بخوایم شخصیت خودمونو له کنیم و این حرفای صدمن یه غازو بشنویم!..یه چند روز اینجا مسافر بودیم و توی این خونه مهمون، ولی دیگه با وجود این حرفا از نظر من درست نیست بیشتر از این لفتش بدیم و بمونیم تا امثال شماها بتونن خیلی راحت به دیده ی حقارت نگامون کنن!......
نگار و سارا رفتن تو ..ما هم خواستیم بریم که انیل صدامون زد..
صداش گرفته بود و نگاهش به ما رنگی از شرمندگی داشت: فقط یه سوتفاهم بود..می دونم این حرفا ناراحتتون کرده ولی.............
من که می دیدم نسترن بغض کرده طاقت نیاوردم و خودمم که دلم پر بود و پی بهانه می گشتم تا خالیش کنم در جواب انیل محترمانه گفتم: من و خواهرم شما رو درک می کنیم..وجود ما اینجا از اولشم درست نبود و صورت خوشی نداشت!..شاید اگه ما هم جای زن دایی و نامزدتون بودیم همین برداشت و می کردیم..ولی بهتره ما بریم اینجوری حرفی نمی مونه ما هم راحتتریم!....
آروین جلو اومد و درحالی که سرشو زیر انداخته بود آروم گفت: من از جانب مادرم و نازنین ازتون معذرت می خوام..
به هر جون کندنی بود یه لبخند کمرنگ ولی سرد نشوندم رو لبام..سرمو زیر انداختم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست..این مدت هم به اندازه ی کافی باعث زحمتتون شدیم..قصدمون این بود که فردا حرکت کنیم ولی حالا..میندازیمش جلو..



رو به مادرش کردم و با همون لبخنده خشک روی لبام و آرامشی که سعی داشتم تو کلامم حفظش کنم گفتم: از طرف خودم و خواهرم ازتون معذرت می خوام که ناخواسته باعث شدیم شما درموردمون فکرای بدی بکنید.......با اجازه!....
هیچ کدوم چیزی نمی گفتند..فقط اخم ِ روی پیشونیشون و نگاهی که هیچ رنگ و بویی از شرمندگی نداشت!..هر حرفی بود زدن و ما هم گوش کردیم..اونها چی داشتند که بگن؟.. و ما در جوابشون چیا گفتیم؟!..به قول آنیل مرز بود بین حرفامون که حرمتها شکسته نشه..
دست نسترن رو گرفتم و رفتیم تو اتاق..همین که در و بستم صدای هق هقش بلند شد..بغلش کردم..بغض منم شکست....نسترن از تهمت بیزار بود....
گرچه تو چشمای منم اشک حلقه بسته بود ولی سعی داشتم نشونش ندم و بگم که بی تفاوتم..گرچه نمایان بود و درخشش رو نمی تونستم کاری کنم ولی برای اروم کردن خواهرم مجبور بودم ناراحتیمو پنهون کنم!.....
-نسترن..خواهری اروم باش........
سرشو از تو بغلم بیرون اورد و با حرص دندوناشو روی هم فشار داد: چطور سوگل؟..چطوری اروم باشم؟..هر چی لایق خودشون بودو بار ما کردن..دیدی؟..واقعا از مادر آفرین توقع نداشتم..درسته منو نمی شناسه ولی حق نداره وقتی رو کسی شناخت نداره اینطوری درموردش قضاوت کنه!..حتی اون نازنین احمق!....
نگار هم پشت حرفو اورد و گفت: حق با نسترنه..من که یه لحظه هم حاضر نیستم این قوم عجوج مجوج رو تحمل کنم..انگار اسمون پاره شده این دوتا بــا اصـــل و نصــــب افتادن پایین که بقیه بلانسبت بی پدر و مادرن!..
من و سارا میون اشک خنده مون گرفت..نسترن و نگار از ته دل عصبانی بودن و حرفاشونو با غیظ می زدند.....لبخند و که رو لبای ما دیدند چند لحظه مات توی چشمامون خیره موندن و..یک دفعه هردوشون پقی زدند زیر خنده!.....
نگار رو به سارا کرد و با خنده گفت: مرض، بالاخره گریه می کنی یا می خندی؟!....پوفی کشید و ادامه داد: وااااااای دارم دیوونه میشم..چطور وایسادم تا هر چی خواستن بگن؟!.. دلم می خواست با همین ناخنام چشای اون دختره ی دریده رو از کاسه در بیارم..ولی به جون مامانم فقط به خاطر افرین هیچی نگفتم.....
سارا_ من که کلا لال شده بودم..واقعا یه ادم تا چه حد می تونه وقیح باشه؟!....
نسترن اشکاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید: خیلی خب به جای این حرفا پاشید لباساتونو جمع کنید..هرجور شده تا شب راه میافتیم!.....
سارا_ من گشنمه......
نگار_ حیف که منم گشنه م شده وگرنه یه تیکه ی چرب و چیلی مهمونت می کردم!..
سارا اخم کرد: مرض تو جونت که هیچ رقمه از رو نمیری!...
- من میگم بریم تو روستا یه چیزی بخوریم..حال و هوامونم عوض میشه..بعد که برگشتیم وسایلمونو جمع می کنیم.....
نسترن_ اگه ماشین بنزین داشت همین الان راه میافتادیم ولی باکش خالیه باید از یه جایی گیر بیارم!..
نگار_انقدری نداره که تا یه پمپ بنزینی جایی بکشه؟!..
نسترن_ نه....فک کنم اخرش مجبورم به یه کدوم از این پسرا رو بندازم!..
*******************************************
ناهارمونو تو روستا خوردیم..چند جور غذای محلی و خوشمزه..میرزا قاسمی که از بادمجون و گوجه فرنگی و سير و تخم مرغ و ادويه و رب درست شده بود..
و باقلا قاتق که غذای مورد علاقه ی نگار بود..من ونسترن از هر دوشون خوردیم..واقعا عالی بودند..
بعد از اون کمی توی روستا گشتیم و چند تا کاردستی مثل کلاهه حصیری و عروسکای خوشگل که کار دست اهالی همین روستا بودند رو جای سوغاتی خریدیم..
نسترن یه قالیچه ی خوشگل خرید که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت با نقش وان یکاد....نمی دونم چرا ولی تموم مدت که بیرون بودیم احساسم بهم می گفت یکی ما رو گرفته زیر ذره بین و داره نگاهمون می کنه ..خیلی خوب حسش می کردم..
ولی خدا رو شکر اتفاقی نیافتاد.......همون اتفاقی که به کابوس زندگیم، بنیامین ربطش می دادم ..
دست پر برگشتیم ویلا....همه توی سالن نشسته بودند و سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود........
آنیل زودتر از بقیه متوجهه ما شد..نسترن یه قدم رفت جلو و کاملا معمولی گفت: تو باک ماشینمون بنزین نیست اگه که اشکالی نداره و براتون مقدوره...........
سکوت کرد..آنیل با سر به اروین اشاره کرد و رو به نسترن گفت: نه این چه حرفیه الان اروین ترتیبش و میده....
نسترن تشکر کرد و پشت سر آروین رفت بیرون..ما هم خواستیم برگردیم بالا که آنیل گفت: سوگل..خانم!..........
برگشتم و نگاهش کردم..ولی نگاهه گرفته ی اون میخ چشمام بود و این من رو معذب می کرد..سرمو زیر انداختم که آرومتر از قبل گفت: خواهش می کنم از روی عصبانیت تصمیم نگیرید..من بهتون حق میدم اما..رفتنتون اونم اینطور..آخه....
کلافه بود..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد..در مقابلش فقط سکوت کردم..حرفامو بهش زده بودم..موندمون جایز نبود و خودش هم اینو خوب می دونست..مخصوصا با وجود نازنین و مادر آروین که هنوز هم نگاهشون به ما خصمانه که نه ولی دوستانه هم نبود!.......
سنگینی نگاهه آنیل روم بود..سرمو بلند نکردم..زمزمه وار گفتم: ما که بریم برای همه مون بهتره....بااجازه!..
پشتم و بهش کردم تا دنبال بچه ها برم که گفت: پس یه کم صبر کنید اروم که شدید راه بیافتید..باشه!.....
برگشتم ..اینبار سرمو زیر ننداختم..توی چشماش هم نمی تونستم زل بزنم..نگاهم به یقه ی تیشرتش بود که خیلی کوتاه گفتم: قراره شب حرکت کنیم......
و بدون اینکه فرصت دوباره ای بهش بدم تا بخواد چیزی بگه، قدمامو تند کردم و از پله ها بالا رفتم....
**************************************
شب شده بود..نسترن گفت بین راه یه چیزی می خوریم..تا اون موقع هنوز آفرین و ندیده بودم..وقتی هم که از روستا برگشتیم تو سالن نبود..
خدا رو شکر توی اتاق حموم شخصی بود..قرار بر این شد که عصر حموم کنیم و بعد راه بیافتیم..2 روز بود حموم نکرده بودم و حتی بدم می اومد تو اینه به خودم نگاه کنم..اخرین نفر من رفتم و بعد از 20 دقیقه اومدم بیرون.....
داشتم موهامو خشک می کردم که یکی آروم زد به در....



نسترن دکمه های مانتوش رو می بست، توی همون حالت که یکی از دستاش بند مانتوش بود در و باز کرد....آفرین بود!..سرشو زیر انداخت و اومد تو....دستاشو تو هم قلاب کرد..
نگام کشیده شد سمت بچه ها..صورت همه گرفته بود..از جوی که به وجود اومده بود.. و سکوتی که یه جورایی میشه گفت ازاردهنده بود هیچ کدوم راضی نبودیم!..
آفرین با بغض سرشو زیر انداخت و گفت: بچه ها به خدا شرمنده م....از ظهر تا حالا خودمو تو اتاق حبس کردم ..روشو نداشتم تو چشماتون نگاه کنم.....
نسترن دستشو دوستانه دور شونه ی آفرین حلقه کرد و با لحنی که سعی داشت اونو شاد نشون بده گفت: هی هی تو که هنوز این عادتتو ترک نکردی..چرا تا تقی به توقی می خوره به دل می گیری؟....بابا بی خیال چیزی نشده که..اونا که ما رو نمی شناسن شایدم به قول سوگل حق داشتن........
آفرین_ نه نسترن، اونا حق نداشتن بهتون توهین کنن..قبلا برات گفته بودم که اخلاق مامان همیشه همینطور بوده..الان یه جورایی پشیمونه ولی نازنین از بس قد و مغروره که به روی مبارکشم نمیاره!....شما که رفتید بیرون کلی باهاش بحثم شد.....
دستای نسترن رو گرفت و رو به 4 نفرمون گفت: مدیونین اگه که دلتون از ما گرفته ست از اینجا برین........

لبخند نسترن پررنگ شد و دستای افرین رو نرم فشرد: دختر این چه حرفیه که می زنی؟..
آفرین_ همین که گفتم!عقایده مامانم برام مهم نیست شاید اون تو رو نشناسه ولی من انقدری روت شناخت دارم که بهترین دوستم بدونمت و باهات معاشرت داشته باشم!........
نگار خندید و دستاشو از هم باز کرد: من که کلا هیچی تو دلم نیست خاطرت جمع..این دل پاکه پاک ِ .......
آفرین با لبخند نگاش کرد.....سارا گفت: آفرین جون خودتو ناراحت نکن منم اصلا به دل نگرفتم......
آفرین به من نگاه کرد..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم: عزیزم سخت نگیر هیچ اتفاقی نیافتاده..رفتن ما به خاطر حرفای مامانت و نازنین نیست..
نسترن_ سوگل راست میگه ما می خواستیم فردا راه بیافتیم که تصمیم بر این شد امشب حرکت کنیم..از طرفی بابام اصرار داره که زودتر برگردیم!..

آفرین_ اخه شب که نمیشه، خطرناکه..درضمن بدجور بارون میاد!....
نسترن_ نگران اونش نباش حواسم هست!..منو دست کم گرفتی؟....
و به خاطر اینکه افرین رو از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت: حالا اون سگرمه هاتو باز کن تا دلم نگرفته.....
آفرین خندید..هنوزهم شرمندگی تو چشماش موج می زد....اون چه گناهی داشت که بخواد به پای حرفای مادرش بسوزه؟!..
هیچ وقت اهل دل سوزوندن نبودم، هنوزم نیستم..حتی اینکه بخوام دل دشمنم رو بسوزنم، افرین که ماه بود!..
بعد از چند لحظه لبخندش کمرنگ شد .. با انگشتای دستش بازی می کرد ..
آفرین_ به خدا خیلی گلین....سرشو بلند کرد و همونطور که نگاهش روی ما می چرخید ادامه داد: اولش فقط نسترن رو دوست خودم می دونستم ولی حالا خوشحالم که 3 تا دوست ِ خوب ِ دیگه هم بهش اضافه شد..دیدار اولمون زیاد خوب از اب در نیومد ولی حتما دفعه ی بعد جبران می کنم..اینو بهتون قول میدم!....
نسترن اخم کرد و به شوخی گفت: ای بابا زیر بغلمو پر کردی از هندونه....و نگاهی از سر خباثت به بچه ها انداخت: واسه این دوتا هم زیاد نوشابه باز نکن عادت ندارن بیچاره ها رودل می کنن توی راه میافتن رو دستم..از ما گفتن بود..
صدای جیغ بچه ها بلند شد و من و نسترن و افرین زدیم زیر خنده!
*******************************************
هر کار کردیم تا آفرین رو راضی کنیم که شام رو بیرون می خوریم و هر چی بیشتر بمونیم دیرتر میشه قانع نشد..انقدر قسممون داد و برامون خط و نشون کشید که دیگه جرات نکنیم روی حرفش نه بیاریم......
دیگه کم کم باید راه میافتادیم..ساعت 9:30 بود..بچه ها نشسته بودن روی تخت و حرف می زدند ..
چادر نماز و مهرمو از توی ساک برداشتم...نسترن که داشت سوغاتی ها رو می ذاشت تو چمدون گفت: کجا میری؟!.......
-اینجا سر و صداست میرم تو هال نماز بخونم!....
--باشه فقط سریعتر تا هوا بدتر نشده راه بیافتیم..
سرمو تکون دادم و بعد از اینکه وضو گرفتم چادر ِ سفیدمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون..همه توی اتاقاشون بودن..طبقه ی پایین هم 2تا اتاق بود که آفرین می گفت متعلق به مادرش و نازنین ِ ........
چراغای پایین خاموش بود..فقط چندتا از دیوارکوبای رنگی گوشه ی سالن و روشن گذاشته بودند..
رفتم تو هال که هیچ اثاثیه ای توش نبود و احتمال هم نمی دادم کسی اونجا بیاد.. مهرو گذاشتم جلوم و ایستادم..
همیشه عادت داشتم توی سجاده ی خودم نماز بخونم ولی از اونجایی که یه وقت تو ساک فشرده نشه وقتی می اومدم مسافرت با خودم نمیاوردمش..اینجور مواقع همین مهر هم کفایت می کرد!..
چادرمو توی صورتم کشیدم..قامت بستم و نیت کردم....سکوت ِ فضای اطراف بهم حس آرامش می داد..هیچ صدایی رو جز صدای نجوای درونم اون هم با خدا نمی شنیدم..
آخرای نمازم بود که حضور یک نفر رو کنارم احساس کردم..بوی عطری که واسه م آشنا نبود..چادر ِ سفیدم صورتم رو پوشونده بود و نمی تونستم چیزی جز گلهای ریز آبی رنگش رو ببینم..ولی درست زمانی که سر از روی مهر برداشتم نگاهم روی دستای مردونه ش بی حرکت موند..یه سجاده ی سرمه ای رنگ توی دستاش!.....
نمازم که تموم شد به سجده رفتم و مهر رو بوسیدم....سرمو که بلند کردم نبود..نگاهم به سجاده ای افتاد که کنارم باز شده بود..
اون دستای مردونه..اون بوی عطر نا آشنا برای من!........
سجاده رو اروم کشیدم جلوم..بوی عطر محمدی بینیم رو نوازش داد..ناخداگاه لبخند زدم..چه حس خوبی داشت..یاد سجاده ی خودم افتادم....
روی مخمل لطیفش دست کشیدم..نقش حرم امام رضا(ع)....به گوشه ش دقیق شدم..(آنیل)!!.....و گوشه ی سمت چپش (علیرضا)!!......روی اسم های گلدوزی شده دست کشیدم....
با وجود این اسم..و عطر مردونه ای که هنوز هم حسش می کردم......این سجاده متعلق به آنیل بود!....


توی حال خودم بودم ولی احساس کردم یکی اینجا نزدیکم ِ و داره نگام می کنه..هر چی اطرافم رو نگاه کردم و چشم چرخوندم کسی رو ندیدم....
وقت نبود..هر ان امکان داشت صدای نسترن بلند شه که «زود باش سوگل داره دیرمون میشه!»....
ادامه ی نمازم رو اینبار روی سجاده خوندم....
تسبیح عقیق سفیدی که دور مهر با نظم خاصی پیچ خورده بود رو برداشتم و بوییدم..خدایا چقدر این بو رو دوست داشتم..بوی گل محمدی....تسبیح رو به چشمام کشیدم..و بوسیدم....
اون بوی خوش با اون حس خوب توی قلبم به قدری غلیظ و محکم درهم امیخته بود که باعث می شد کنترلی روی حرکاتم نداشته باشم و توی اون خلسه ی شیرین فرو برم!....
به کل فراموش کرده بودم که این سجاده مال من نیست و این مهر و تسبیح صاحبش یکی دیگه ست..اون هم یک مرد..مردی که از هر جهت باهاش غریبه م!........
صدای بسته شدن درو که شنیدم به خودم اومدم..چشمام بسته بود .. اون آرامش هنوز هم وجودش حس می شد اما...........
چشمامو باز کردم..تسبیح لا به لای انگشتام بود..گذاشتم کنار مهر و سجاده رو جمع کردم....از پله ها رفتم بالا و جلوی اتاقش ایستادم..باید سجاده ش رو بهش می دادم و ازش تشکر می کردم!....
یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقش زدم..جواب نداد..اینبار کمی بلندتر زدم..نه جواب می داد و نه درو باز می کرد....
چادرمو که داشت از سرم می افتاد رو کشیدم جلو و برگشتم ..همون موقع دیدمش که اخرین پله رو توی پاگرد طی کرد و اومد اینطرف..سرش پایین بود..چند قدم باهام فاصله داشت..صورتش خسته بود و با همون احساس کلافگی سرش رو بلند کرد..منو که جلوی اتاقش دید قدماش آهسته شد..و همون نگاهه خیره و کوتاه..و پشتش شرمی که ناخواسته معذبم می کرد..
از دیدن من جلوی اتاقش تعجب کرده بود..اینو از نگاهش می خوندم!..موها و سر شونه هاش خیس بودند..امشب هوا بارونی بود!..
رو به روم که ایستاد با لبخندی کمرنگ و نگاهی که هر لحظه از تو چشمای روشنش می دزدیدم سجاده رو به طرفش گرفتم و گفتم: فکر می کنم این سجاده مال شماست درسته؟!....
با یه مکث کوتاه دیدم که سرش رو تکون داد و آروم زمزمه کرد: بله.....قبول باشه!..
سجاده توی دستم بود..دستشو پیش اورد..
- ازتون..ممنونم....
دستش روی سجاده موند..بدون هیچ حرکتی ..بدون اینکه عکس العملی نشون بده!..سجاده هنوز توی دست من بود...نگاهمو بهش دوختم..نتونستم کنترلش کنم..حرکتش برام عجیب بود..
نگاهشو کشید بالا تا روی صورتم و توی چشمام نگه داشت..می دیدم ..اون شرم خاصی که توی چشماش نشسته بود رو به وضوح می دیدم..برقی که تعبیری واسه ش نداشتم..شاید نگاهه خیره و سرکشم فقط واسه چند لحظه توی چشمای آنیل موند ولی با گزیدن گوشه ی لبم به خودم تشر زدم که این کارم درست نیست!..دست خودم نبود ولی....من..دختری نبودم که بتونم با جرات تو چشمای یک مرد زل بزنم..آنیل برای من غریبه بود!..
سنگینی نگاهش روی من بود و بدتر از اون حال من و التهابی که ناگهانی زیر پوستم دوید و گونه هام رو گلگون کرد..
با اون یکی دستم لبه ی چادرمو گرفتم و کمی کشیدم جلو....می ترسیدم سجاده رو ول کنم و از دست جفتمون رها شه....
از عمد که متوجهه اطرافش بشه دستمو حرکت دادم..با همین تکون کوچیک انگار که به خودش اومد..صدای نفس عمیقش رو شنیدم و بعد از اون سجاده رو ازم گرفت و زیر لب گفت: معذرت می خوام!..من......
سکوت کرد..بودنم رو بیش از اون جایز ندونستم..از کنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..همون عطر مردونه موقع ِ نماز!..
لبمو گزیدم و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..تنم گر گرفته بود..قدمامو تند بر می داشتم..صورتم داغ شده بود و بر خلاف اون دستام سرد بود..یک تضاد عجیب!....
بچه ها حاضر بودند..مانتومو پوشیدم و ساکمو برداشتم و همراهه بقیه رفتم پایین..
دم در بودیم و داشتیم خداحافظی می کردیم..دیدم آنیل در حالی که داره کت اسپرت مشکیش رو می پوشه با عجله از پله ها میاد پایین..ظاهرا فقط من متوجهش شده بودم..خواستیم از در بریم بیرون که صدامون زد..بچه ها هم با من برگشتند..
دوید طرفمون و رو به رومون که ایستاد گفت: این جاده واسه 4 تا دختر جوون امن نیست..با ماشین پشت سرتون میام!....
نسترن_ نه زحمت نکشید..ما خودمون میریم......
آنیل چتر مشکی رنگی رو از روی جالباسی کنار در برداشت و درو باز کرد: من میرم ماشین و روشن کنم..بیرون منتظرم!.....
همین که از در رفت بیرون افرین گفت: یه دنده ست، از پسشم بر نمیاین فقط هر چی که گفت بگین چشم!..
نسترن_ اما آفرین می دونی تا تهران چقدر راهه؟.....
آفرین خندید: نه بابا آنیل تموم زار و زندگیش تهرانه..حتما دلش واسه باشگاهش تنگ شده فردا برمی گرده.....
تو بالکن بودیم که سر و کله ی آروین هم پیدا شد..آنیل چترشو گرفته بود بالای سرش و لای در ماشین ایستاده بود ..
آروین از همونجا رو بهش داد زد: چند دقیقه صبر کنی منم حاضر شدم!.....
آنیل_ زن دایی و بقیه تنهان وجودت اینجا لازمه..فردا عصر برمی گردم......
آروین پوفی کشید و سرشو تکون داد: منم کارا رو راست و ریست می کنم برنامه مون جور شه پس فردا راه میافتیم!.....
آنیل سرشو تکون داد.....
از آروین و آفرین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین..


نسترن نشست پشت فرمون..من کنارش بودم و نگار و سارا صندلی عقب نشستند..
نسترن استارت ماشین رو زد و گفت: عجب بارونی میاد!..
نگار_ احتیاط کن، جاده ی شمال زیاد امن نیست مخصوصا تو یه همچین موقعیتی!..
نسترن سرشو تکون داد و ماشین و راه انداخت: حواسم هست!..
زیر لب « بسم الله » گفتم و حرکت کردیم....هنوز از در باغ بیرون نرفته بودیم..نگاهمو از پنجره به بیرون و فضای سرسبز باغ دوختم..درختها زیر رگبار بارون شسته می شدند و انگار از برخورد این قطرات ِ نوازشگر، با تن پوش سبز و لطیفشون سرمستن وغرق ِ شادی!..
دوست داشتم پنجره رو پایین بکشم و به اندازه ی یک نفس عمیق صورتمو به دست نوازش بارون بسپرم..ولی به خاطر بچه ها مجبور بودم فقط به تماشای اونها بسنده کنم!..
از در باغ بیرون رفتیم..ماشین آنیل پشت سرمون با فاصله می اومد!..
چشمامو بسته بودم.. و به صدای برخورد بارون با شیشه ی جلوی ماشین گوش می دادم که صدای نگار رو میونش شنیدم: نمی دونم چرا ولی دیگه از این شازده بدم نمیاد!..برعکس یه جورایی ازش خوشمم اومده!..
چشمامو باز کردم..
سارا_ کیو میگی؟!..
نگار با همون لحنی که پر بود از شیطنت ذاتیش، در جواب سارا گفت: همونی که پشت سرمونه!..بابا دمش گرم دست خوش به غیرتش!..اصلا وقتی گفت خوب نیست 4تا دختر این موقع شب تو جاده تنها باشنا قند تو دل من آب کردن!..
سارا_ باز تو یه پسر دیدی احساساتت به قُل قُل افتاد؟!..
نگار_ بُشکه خفه!..
سارا_ زهرمار و بُشکه..نگار می زنم اون......
نسترن تشر زد: بچــه ها.......
سارا از روی حرص نفس نفس می زد..چند لحظه سکوت بود..نگار با یه مکث کوتاه آه کشید و گفت: من کلا عاشق مردایی ام که غیرتشون خرکی باشه!..اصلا عجیب باهاشون حال می کنم ....
نسترن_ حالا تو از کجا می دونی غیرت آنیل خرکیه؟!..
من و سارا خندیدیم..
نگار _ تا خود تهران داره عین بادیگارد پشت سرمون میاد دیگه خرکی تر از این؟!..
اینبار نسترن هم به خنده افتاد!..
نگار دوباره آه کشید و گفت: اگه همین فرداشب بیاد خواستگاریما بی برو برگرد بله رو بهش میدم!..
سارا_ ادم قحطه که بیاد تو رو بگیره؟!..
نگار_ پ نه پ بیاد تو ِ کدو تنبلو بگیره!.....
جیغ سارا بلند شد و من که به سختی می تونستم جلوی خنده مو بگیرم برگشتم عقب و گفتم: بچه ها خواهش می کنم..هوا که همینجوریش ریخته بهم بذارید نسترن رانندگیشو کنه!..
نگار اخماشو کشید تو هم و گفت: ای بابا..ادم دو کلوم میاد حرف دلشو پیش دوستاش بزنه راه به راه می زنن تو برجکش..خیلی خب من خفه خون می گیرم..نسترن جون تو هم حواستو جمع کن کار دستمون ندی فرداشب که انیل اومد خواستگاریم دست و پا شکسته جلوش نشینم خوبیت نداره عروس شب خواستگاریش دستش وباله گردنش باشه!..
به قدری بامزه حرف می زد که همه مون زدیم زیر خنده و سارا با همون لبخند رو لباش سری به نشونه ی تاسف تکون داد!....

دیگه هیچ کس حرفی نزد..سکوت سنگینی فضای ماشین رو پر کرده بود و تنها صدای بارون قادر به شکستن این سکوت، بین ما بود!..بارون به شدت می بارید جوری که نسترن به سختی می تونست رانندگی کنه..
هنوز 1 ساعت بیشتر از راه طی نشده بود ..نسترن در حالی که نگاهش از اینه ی ماشین به پشت سر بود گفت: بچه ها داره راهنما می زنه!.....
نگار و سارا همزمان برگشتند عقب..نسترن اروم کنار جاده نگه داشت.......آنیل پشت سرمون زد رو ترمز و پیاده شد..چترشو باز کرد و دوید سمتمون....نسترن شیشه رو کشید پایین.......
نسترن_ چی شده؟!..
آنیل_ مثل اینکه یه کم جلوتر راهو بستن..
صدای آه ِ من و نسترن بلند شد و نگار گفت: اَه..اینم از شانس ما!..
نسترن با حرص اروم زد رو فرمون..بعد از چند لحظه رو کرد به انیل و گفت: شما از کجا فهمیدید؟!..
آنیل که با وجود چتر باز هم صورتش خیس شده بود به صورتش و موهاش دست کشید و گفت:به یکی از دوستام زنگ زدم که مطمئن شم، اون خبر داد..
نسترن نگاهشو به جاده دوخت و پرسید: راهه دیگه ای نداره؟!..
آنیل_ این جاده ی اصلی ِ که بسته ست .. یه راهه فرعی ام پشت همین جنگله که زمینش خاکیه و رد شدن ازش توی این اوضاع ریسکه.....به نظرم برگردیم بهتره!.....
نسترن_ برگشتمون بی فایده ست..اگه میشه همون راهه فرعی رو نشونمون بدید ممنون میشم!..
آنیل_ اما اون راه زیاد امن نیست..ممکنه تو گل و لای گیر کنید!..
نسترن_ ایشاالله که چیزی نمیشه!..
آنیل_ با این امید نمیشه کاری کرد..توی جاده ش نه تیربرق هست که بتونید راحت جلوتونو ببینید و نه میشه رو امنیتش حساب کرد!..
نسترن مثل همیشه که رو تصمیمی پافشاری می کرد سرسختانه گفت: ولی راهه دیگه ای نداریم ما باید امشب برگردیم شما همون راهو نشونمون بدید، تصمیممون همینه!..
آنیل که خم شده بود نگاهه کوتاهی به من انداخت .. اخماشو کشیده بود تو هم....می دونستم نسترن حرفی رو که بزنه تا عملیش نکنه ول کن نیست..لجبازتر از این حرفا بود که بخواد ریسک این مسیر رو قبول نکنه!....
آنیل به ناچار سرشو تکون داد و گفت: پس خیلی آروم پشت سرم حرکت کنید .. و با یه حرص خاصی گفت: مراقب چاله چوله ها هم باش!........
رفت سمت ماشینش و نسترن هم شیشه رو کشید بالا..
ماشین آنیل جلو افتاد و ما هم پشت سرش..
نگار_ اخر حرصشو در اوردی..چش سفید!..
نسترن خندید و چیزی نگفت..
جاده ش پر بود از چاله های کوچیک و بزرگ که رد شدن ازشون واقعا کار سختی بود..با اینکه سرعتمون خیلی کم بود ولی ماشین پشت سر هم تکون می خورد ..
نور چراغهای جلوی ماشین، تاریکی رو تا حد کمی از بین برده بود ولی فقط قسمت جلوی ماشین، اطرافمون کاملا تاریک بود....صدای برخورد قطرات سنگین بارون با شیشه ی جلو و درختایی که چیزی جز سایه هاشون دیده نمی شد.....طبیعت ِ شب، واقعا منظره ی وحشتناکی رو پیش رومون به نمایش گذاشته بود!......



سارا_ نمی خوام بترسونمتون ولی بدجور تاریکه..خوف برداشتم شدید!..
نگار_ استثنائا این یه قلمو باهات موافقم..نسترن خدا بگم چکارت کنه اگه یه بلایی سرم بیاد جواب پدر و مادر و شوهر اینده مو چی می خوای بدی؟!..
نسترن_ بادمجون بم تا حالا افت به خودش ندیده تو هم نمی بینی نترس!..
نگار_ تو روحت یعنی!..حداقل یه آهنگ بذار سرمون گرم شه!..
نسترن_ اَه..دو دقیقه نمی تونی ساکت باشی؟..ضبط روشن باشه تمرکزم می پره!..
نگار با مسخرگی خندید و گفت: اوهو، خوبه پشت iran air نیستی..ادمو برق بگیره عینه تو جو نگیره !..هواپیما که نمی رونی، روشن کن اون وامونده رو!..

نسترن لب باز کرد تا جواب نگار رو بده که ماشین تکون ِ وحشتناکی خورد و سارا جیغ کشید و صدای « یا خدا »ی من ونسترن بلند شد....
ماشین توی همون حالت که به سمت چپ مایل شده بود در جا ایستاد..وهر سه ی ما با چشمای گرد شده شاهد تلاش نسترن بودیم که هر چی پاشو روی گاز فشار می داد ماشین هیچ حرکتی نمی کرد و فقط صدای چرخش شدید لاستیکای ماشین زیر اون رگبار سیل آسا شنیده می شد..
نگار_ چی شد؟!..
نسترن_ بچه ها بدبخت شدیم..انگار ماشین تو چاله گیر کرده..
سارا که ترسیده بود با غیظ رو به نگار گفت: مرد شورتو ببرن با اون سق سیاه و نحست..یه کاره داشت تمرکز می کردا!..
نگارکه خنده ش گرفته بود هیچی نگفت و فقط به سارا چشم غره رفت!..
آنیل دنده عقب گرفت و ماشینش رو جلوی ماشین ما نگه داشت..پیاده شد و با چند قدم بلند اومد سمتمون..نیم نگاهی به لاستیک سمت چپ ماشین انداخت..نسترن شیشه رو کشید پایین..
آنیل_ گاز نده ممکنه چاله رو عمیق کنی....چتر دارین؟!..
نسترن_ اره چطور مگه؟!..
آنیل_ پیاده شین..
چترامون رو از صندلی عقب برداشتیم و پیاده شدیم..وای خدا عجب بارونی!....بدتر از اون اینکه همه جا تاریک بود..هر سه مون چسبیده بودیم به در ماشین و نسترن هم کنار آنیل ایستاده بود!..
و در حالی که نگاهش به جلوی ماشین بود گفت: حالا چکار کنیم؟!..نمیشه درش اورد؟!..
آنیل_ گفتم که جاده ش درست و حسابی نیست!..
نگار_ اینجا هم که مگس پر نمی زنه..چه تاریکه!..
آنیل_ خیلی کم پیش میاد کسی از اینجا رد بشه..
نسترن_ چطور؟!..مگه راهه فرعی نیست؟!..
آنیل مکث کرد و دستی به جلوی ماشین کشید: به ریسکش نمیارزه..همه اینو می دونن!..

نگاهم روی صورتش بود..متوجه منظورش نشدم..خب از دید من ریسکش می شد جاده ی لغزنده تو یه شب بارونی، که مسلما همیشه بارونی نبود اون هم به این شدت....پس منظورش چی بود؟!..مردم حاضر نبودن ریسک این جاده رو قبول کنن؟ ولی اخه چرا؟!..
آنیل_موبایل من انتن نمیده.....
نسترن گوشیشو نگاه کرد و ناامیدانه گفت:مال منم همینطور..
گوشی ما هم انتن نداشت..خدایا عجب گرفتاری شدیم....
نسترن_ نمیشه کمک کنید ماشین و از تو چاله در بیاریم؟!..
آنیل- چاله ش عمیق ِ ولی امتحانش ضرری نداره..شما برید کنار....
کنار ایستادیم..آنیل کتشو در اورد و همراه با چترش انداخت تو ماشین..بارون به قدری شدید بود که سریع سرشونه و موهاشو خیس کرد..جلوی ماشین رو گرفت و به عقب هل داد..ماشین تکون کوچیکی خورد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد..
بعد از چند لحظه نفس زنان کنار ایستاد و دستاشو به کمرش زد: بدجور تو گل و لای فرو رفته..چسبیده بیرون نمیاد!.......تو موهای خیسش دست کشید: راهی نیست..نمیشه درش اورد!..
نسترن_ پس اگه واسه تون مقدروه ما رو برسونید یه جایی بارون که بند اومد یکی رو میاریم کمک کنه!..
رفت سمت ماشینش و توی همون حالت جواب نسترن و داد: شما این اطرافمو نمی شناسید این جاده طولانیه نه میشه برگشت نه ادامه داد، ممکنه همین بلا سر ماشین منم بیاد اونوقت دیگه راهی نمی مونه و تا خود صبح توی همین تاریکی گیر میافتیم!..
کتشو پوشید و چترشو برداشت..در داشبورت و باز کرد ..یه چراغ قوه و همراهش یه پاکت مشکی برداشت و گفت: هر چی که می دونید لازمه از تو ماشین بردارین، درو هم قفل کنید.....
نسرتن_ که چی بشه؟!..
آنیل_ همین نزدیکی یه خونه ی متروکه ست چند قدم بیشتر از اینجا فاصله نداره ..می برمتون اونجا تا بارون بند بیاد!.....
نسترن نگاهه کوتاهی به ما انداخت..ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشتیم..
آنیل چراغ قوه شو روشن کرد و جلو افتاد..توی همون چند قدم پاهام تا بالاتر از پاچه گلی شد..قدم برداشتن واسه م سخت شده بود..سارا و نگار محکم دست همو چسبیده بودند..زمین سُر بود و هر بار صدای جیغ سارا بلند می شد!..و این دلهره ی من رو بیشتر می کرد که عجیب امشب به دلم افتاده بود ..کمی جلوتر آنیل جلوی یه دیوار نرده ای ایستاد..
آنیل_همینجاست!حواستون باشه که سر و صدا نکنید!..نه کسی جیغ بکشه و نه بلند حرف بزنه!..
نسترن_ چرا؟!..مگه کسی هم اینجا زندگی می کنه؟!..
آنیل که از روی دیوار ِ کوتاه و چوبی اطراف خونه رو زیر نظر گرفته بود سرشو تکون داد و گفت: کسی اگر هم بخواد نمی تونه اینجا زندگی کنه ..مجبور نبودم نمیاوردمتون..فقط همون کاری که گفتمو بکنید!..
افتاد جلو و ما هم با فاصله ی کمی پشت سرش حرکت کردیم!..خونه قدیمی بود و در و پیکر درست و حسابی نداشت..یه در نرده ای که اونم باز چوبی بود و لولاهاش صدا می کرد..به کمک نورچراغ قوه ی آنیل مسیری که توش حرکت می کردیم روشن بود..ولی اطراف خونه توی تاریکی محو شده بود و حتی سایه ی درختا هم مشخص نبود..صدای واق واق سگ و زوزه ی گرگ ها ترس بدی رو به جونم انداخته بود..جرئت نداشتم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم!..
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 130
  • بازدید ماه : 130
  • بازدید سال : 1,381
  • بازدید کلی : 69,946
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /