loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 119 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)
سمانه اروم گفت:چندبار میگی باشه باباجان.
روز عروسی و خواستگاری از سمانه خیلی بدم میومد ولی انگار الان واقعا داشت داخل قلبم میشد.
سمانه جلوتر از پویا راه میومد..با دیدن من سرش را انداخت پایین و گفت:سلام.
دستش را گرفتم و اونو توی اغوشم انداختم و گفتم:سلام عزیزم.خوبی؟
سمانه همونطور که بغلم بود گفت:ممنون.
بعد ازاون با پویا دست دادم و اونها وارد شد..به اصرار پویا بلند شد و رفت لباساش رو عوض کنه.
پویا گفت:چه خبر از کار جدید؟
_تو که گفتی برات مهم نیست.
_تیکه میندازی؟
سرم را تکان دادم،سمانه از اتاق خارج شد..یک تی شرت استین کوتاه لیمویی تنش بود و جین یخی تنگ..خیلی خوش هیکل.نشست کنار پویا و مشغول حرف زدن شدن..یک ربع بعد هم پیرایه اومد..همه نشستن..حرف زیادی زده نمیشد..ناهار خورده شد و بعدش همه روی مبل ها نشستن..پیرایه گفت:راستش پریا ،ما یعنی من و محمد علاوه بر خوردن ناهار یک کار دیگه هم باهات داشتیم؟
جمله اش اصلا محترمانه نبود.
_چیکار؟
محمد گفت:راستش پریا خانم....برادر من ماهان که میشناسید؟
سرم را تکون دادم
_راستش چند وقتی هست که ایشون گفتن..دوست دارن بیشتر با شما اشنا بشن.
ابروهام را از تعجب انداختم بالا و گفتم:من؟چرا من؟
پیرایه گفت:برای امر خیر.
نگاهم بی اختیار افتاد روی پویا که شاید اون نظرش و بگه ولی مشغول پچ پچ با سمانه بود..حالا دو دقیقه دیگه میرین خونتون اینقدر حرف نزنید.
نگاهی دوباره به محمد انداختم و گفتم:راستش محمد اقا،من با ایشون زیاد اشنایی ندارم.
_به خاطر همین میگم دیگه.
اومدم چیزی بگم که پیرایه گفت:پس من هماهنگ میکنم ساعتش را بهت میگم.
چی میتونستم بگم...موافقت کردم.چند ساعت دیگه هم نشستم و بالاخره رفتن..
***
3شنبه بود و یک ماه از کار من دراون مطب میگذشت،برخوردم با احتشام فقط سلام و احوال پرسی بود..کیفم را روی میز انداختم و نشستم پشتش...همون موقع گوشیم زنگ خورد..پیرایه بود..
_بله؟
_سلام عروس خانم.
_سلام چرا چرت و پرت میگی؟
_امشب ساعت 7 و نیم میاد دمِ مطب.
_من تا ساعت 8اینجام
_به من ربطی نداره اون میاد.
تلفن که قطع شد نگار اومد از دیدنش خیلی خوشحال شدم،نگار بعد از جواب دادن به چند تا مریضاش از اتاق خارج شد..همون موقع احتشام از اتاق خارج شد و نگاهی مشکوک به من انداخت.
فصل دوم:دروغ.
نگار گفت:راستش برای 5شنبه یک جشنی گرفتم گفتم تو همَ دعوت کنم.
_من؟
نگار لبخندی زد و گفت:اره عزیزم.
به احتشام نگاهی کرد و دنبالش چشم غره ای رفت و گفت:هنوز کیف پولتون پیدا نشده؟
معین گفت:چرا همونجا بود.
نگار سری تکون داد و گفت:ادرس را برات اس میکنم.
سری تکون دادم.
معین روی میز به سمت من خم شد..قلبم تند تند میزد...معین با صدایی اروم گفت:بهتره ساعت و ادرس اون مهمونی رو به من بدی!
پوزخندی زدم و گفتم:ناراحتید که دعوتتون نکرده
معین اروم تر گفت:اگه ندید مجبور میشم..
حرفشو خورد..دیونه روانی....وارد اتاقش شد برای چی باید به این میدادم...
بعد اونروز قرار بود با ماهان برم بیرون..قبلش همون ارایش کمم را هم پاک کردم و خارج شدم.مقابل درب خروجی ایستاده بود و با لبخند به ماکسیما سفیدش تکیه داده بود..موهاش سیخ سیخ کرده بود و زیر ابروهاش را تمیزکرده بود..از اول از این پسرا بدم میومد.جلو رفتم و گفتم:سلام.
سرش را بالا اورد و با یک لبخند مسخره که دهن گشادش را پهن تر نشون میداد گفت:سلام پریا...کی اومدی ندیدمت..
اُهُ چه صمیمی...هیچ مردی غیر بابام و داداشم منو پریا خالی صدا نمیکنه حتی محمد حالا این جوجه فُکُلی.
_خیلی وقته، شما چشاتون کجا میچرخید؟...
و به دختر های اطراف نگاه کردم..ماهان اروم به پیشونیش زد و گفت:عذر میخوام..حاله شما چطوره؟
_ممنونم
انگار منتظر بود منم ازش بپرسم..حتما!!!!!!
ماهان تکیه شو از ماشینش گرفت و گفت:با ماشین بریم یا پیاده؟
_ممم خب پیاده رو ترجیح میدم.
ماهان لبخندی زد و گفت:منم موافقم چه قدر تفاهم.
و اومد کنارم ایستاد که همون موقع معین اومد.
_سلام خانم مهربد.
اومدم چیزی بگم که معین گفت:معرفی نمیکنید؟
ماهان زود گفت:نامزدشونم.
جان؟بار اول بود که همو اینطوری میدیدم حتی به طور رسمی ازم خواستگاری نکرده.
معین بدون هیچ تغییری در صدایش گفت:خوشبخت باشین..در ضمن خانم مهربد نمیخواید اون چیز رو به من بدید؟
ماهان چشاشو ریز کرد و گفت:چی؟
من برای اینکه ضایع بازی نشه گفتم:بهتون پیام میدم.
معین لبخندی زد و گفت:پس شمارتون لطفا
و گوشیش را دراود و منتظر شد..
نگاهی از روی خجالت به ماهان کردم و با عصبانیت به معین گفتم:0912.....
معین خداحافظی کرد و رفت..ماهان گفت:از همکارا بودن؟
_دکتری که منشیشون بودم و پسر دایی دوستم.
ماهان گفت:پس از هر لحاظ باهم نسبت دارین؟
شروع کردم به قدم زدن ..ماهان کنارم شروع کرد به راه رفتن..بوی عطر تندی میداد انگار دوش گرفته بود.
_خب...از خودتون بگید.
ماهان:از خودم؟
_پـَ نـَ پـ َ از محمد اقا بگید.
ماهان با احساس ضایع شدن گفت:از اول شروع کنم.
سرم را تکون دادم..
_خب من 24سالمه..مهندس یک شرکت ساختمونی هستم،ماهی نزدیک 1یا 2میلیون حقوق دارم..خونه و ماشین هم دارم..
_مستقل زندگی میکنید؟
_متوجه نمیشم
من:یعنی جدا از مادر و پدرتون؟
ماهان:اطلاع دارید که پدرم را 8سال پیش از دست دادم.
من:اُه بله عذر میخوام
ماهان سکوت کرد..من گفتم:ببینید ما از همین اول باهم جور در نمیایم.
_یعنی چی؟
من:ببینید من 23سالمه..میگن برای ازدواج 3یا 4سال باید تفاوت باشه...ولی ما یک سال تفاوت دارم..حالا این هیچی..شما ماشین و خونه دارید ولی من داخل خونه اجاره ای که هر ماه برای اجارش باید با پسر صاحبخونمون سرو کله بزنم...من تازه شروع کردم به کار کردن و به غیراز 2میلیون هیچ پس اندازی ندارم.
ماهان سکوت کرد.نگاهش نکردم..چشمم به مغازه هایی بود که از کنارش عبور میکردیم بود.
ماهان به داخل یکی از پاساژ ها اشاره کرد ..داخلش یک کافی شاپ بود..واردش شدیم..پشت یک میز نشست..
ماهان:چیزی میخوری؟
سرم را تکون دادم..ماهان روبه پسری که اونجا بود گفت:یک قهوه .
و نگاهش را به من دوخت...کمی مکث کرد و گفت:چشمات برق خاصی داره..چشات چه رنگی؟
_مشکی..
_پر کلاغیه.
لبخند بی روحی زدم..
گفت:چشات درشت و مشکیه مشکیه..بینی و لبت کوچولست.
من:چرا داری صورتم را توصیف میکنی؟
ماهان:همینطوری..من میتونم از لحاظ مالی بهت کمک کنم قول میدم..
من:خوب بیا تو شرایطت رو بگو منم بگم.
ماهان:یعنی چی؟
من:مثلا از لحاظ ظاهر...من همیشه مثل الان نیستم..من الان فقط کمی از موهام بیرونه..داخل بعضی مهمونی ها ممکنه بی حجاب بگردم و بعضی جاها ممکنه با چادر برم.
ماهان خندید و گفت:چادر؟
جدی گفتم:من شوخی ندارم...وقتی در جایی احساس امنیت نکنم و متوجه چشمهای گردون باشم مطمئن باشید با چادر میرم...چادر برای من یک حجاب پسندیده است ولی همه جا نمیتونم ازش استفاده کنم.
ماهان با همون لبخندش گفت:این بی احترامیه..
_نماز چی؟ میخونی؟اعتقاد داری به خدا؟به اینکه ارامش از کجا گرفته میشه؟به اینکه سالی 2یا 3 بار بری حرم امام رضا یا حضرت معصومه؟
ماهان گفت:من نماز نمیخونم..به اینکه خدا همه جا هست اعتقاد دارم و میدونم ارامش از یک زندگی اروم گرفته میشه و تاحالا به حرم این دو نفری که گفتی نرفتم.
از طرز حرف زدنش حالم داشت بهم میخورد.
بهش نگاه کردم و گفتم:مگه تو دختری که ابروهات رو برداشتی؟
_همه پسرا الان بردارن
_هرکار بقیه بکنن شما انجام میدی؟
ماهان:با مُد پیش میرم.
من:از مُد بدم میاد..هرکس باید طبق سلیقش پیش بره
ماهان :بیا راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم شاید تفاهم پیدا کنیم.
قهوش را مقابلش گذاشتن..ماهان کمی همش زد و شروع کرد به نوشیدنش..یک تعارفی چیزی حداقل منم میخوام..
ماهان با ارامش میخورد..
من:هنوزم به ازدواج فکر میکنی؟
_معلومه.

من:به ازدواج با من؟

من:به ازدواج با من؟
ماهان خیره شد تو چشام و خواست چیزی بگه که صدای اس ام اس موبایلم اومد.
_ببخشید
و دست در کیفم کردم و دراوردم و نگاهی به گوشیم کردم شماره ناشناس بود.
(سلام..معینم...ادرس را بدید!)
گوشیم را انداختم داخل کیفم...
ماهان :کی بود؟
_از دوستان....همه دوستای من دخترن...داشتیم چی میگفتیم..اها ما باهم تفاهم نداریم.
و بلند شدم وبه سمت در خروجی رفتم..منتظر بودم ماهان هم بیاد ولی نیومد فدای سرم..تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
یک دوش گرفتم و یکراست خوابیدم.
***
نگاهی به لباسام کردم..یعنی کدوم رو میپوشیدم..روز مهمونی بود و من هنوز ادرس رابه معین ندادم..خیلی ازش خوشم میومد که اینکارم بکنم؟؟؟؟
نگاهی به کت و شلوار مشکی قرمز کردم..شبیه چینی ها میشدم ولی هیکلم را به خوبی نشان میداد..مخصوصا اینکه قدم متوسط بود وبا صندل های قرمزم حسابی شیک میشدم..موهام را سشوار کشیدم..ارایش کرده بودم و روسریم را تا جای ممکن جلو کشیده بودم..داشتم کفش هایم را پایم میکردم که صدای رضا را شنیدم:سلام پریا
صاف ایستادم
_چیه؟
رضا:درست صحبت کن!
صاف ایستادم و زل زدم به صورتش.
رضا بالبخند گفت:چه قدر خوشگل شدی!
اخمام بیشتر رفت تو هم..
_خب که چی؟
رضا:پریا به خدا من بهترین زندگی را برات فراهم میکنم.
_مرسی ممنون من بهترین زندگی رو دارم.
و بی توجه بهش از کنارش گذشتم و رفتم دمِ در..با این خلوتی و نا امنی ...من کجا برم..ناگهان یک پژو مقابلم ترمز کرد..ترسیدم و عقب رفتم..شیشه رفت پایین و با دیدن معین یک نفس عمیق کشیدم،ولی اخمام هنوز تو هم بود.
_سلام خانم مهربد.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
_ممنون شما چطورید؟
ابروهام را انداختم بالا و اون گفت:تشریف میبردید مهمونی..بفرمایید برسونمتون.
به ساعتم نگاه کردم..حسابی دیر شده بود..در را باز کردم و نشستم.معین خندید و گفت:ادرس را نمیدید؟
چپ چپ نگاهش کردم و بعد ادرس را گفتم..معین گفت:همراه خوبی هستم براتون.
میخواستم نصفش کنم بدجوری ازش بدم اومده بود..
پیاده شدم..اپارتمان بود.زنگ طبقه را فشردم و پس از چند ثانیه صدای ظریف و دخترانه ای امد:کیه؟
_مهربُد هستم...پریا.
دخترک که انگار منظورش نگار بود گفت:نگی...پریا یِس؟
پس از چند ثانیه دخترک گفت:یِسی بیا بالا.
و در را باز کرد..وارد خونه که شدم..در نیمه باز بود..رقص نور بود..صدای اهنگ بود و جیغ جیغ..انگار پارتی بود..وارد شدم.کفشام پام بود همه کفش پاشون بود..ناگهان برقا روشن شد و همه خیره به من نگاه کردند..لحظه ای ترس برم داشت و منم خیره بودم..دنبال یک اشنا..با دیدن نگار که نزدیکم میومد،کمی از ترسم ریخت.
نگار:به به..خوشگل خانم اومد..چطوری؟
دستشو روی کمرم از پشت گذاشت و منو قدمی جلو اورد و گفت:معرفی میکنم دوست عزیزم پریا..
همه لبخندی زدند و بعضی ها دست زدند.یکی یکی از جلو همه رد میشدیم و من میگفتم: سلام ... خوبین ؟ ... خوشبختم.
البته به هرکس فقط یک کلمه..نگار دستم را گرفته بود و منو جلو میبرد تا مقابل مردی ایستاد..مرد نسبتا چاق بود..نه ریش داشت نه سیبیل..یک لبخند چندش زده بود..موهاشو پشت سرش بسته بود..البته جلوی سرش خالی بود..پیپی کنار لبش بود..برش داشت و به من نگاه کرد و گفت:نگار...این فرشته و دختر محشر رو از کجا اوردی؟
نگار خندید و گفت:دوستمه..
گفتم:پدرتونن؟
نگار نگاهی به مرد کرد انگار منتظر بود او چیزی بگوید..مرد گفت:خیر از اشنایانشونم.
دلم نمیخواست لبخند بزنم..بیشتر دوست داشتم روی قیافه نحس مرد بالا بیارم..نگار به یکی از صندلی های نزدیک اشاره کرد و منم نشستم..نگار اصرار کرد که لباسم را عوض کنم ولی ترجیح میدادم اینکار رو نکنم..چون همینجوریشم چشمهای زیادی روی من بود.
چیزی نمیخوردم..مخصوصا نوشیدنی..فقط یک میوه خوردم.مهمونی حال بهم زنی بود..بعداز تموم شدن اهنگ نگاهی به ساعتم کردم.12نصفه شب..حسابی دیر شده بود..از جا بلند شدم و به سمت نگار رفتم..
نگار:چیزی لازم داری؟
_نه راستش من دارم میرم.
نگار شونه ی من رو کشید عقب و گفت:چی؟
لبخندی زدم و گفتم:دارم میرم!
_کجا به سلامتی؟
_بیمارستان.
نگار بهت زده گفت:بیمارستان؟!
حالا باید برای اینم توضیح بدم..بدون هیچ تغییری در صورتم گفتم:پدرم بستری هستن.
_اهان..ایشاا..زودتر خوب بشن.
این را گفت و بوسه ای به گونم زد...داشتم در راباز میکردم که نگار گفت:یک لحظه واستا پریا جون الان برمیگردم..
و سریع و بدو بدوبا ان کفش های پاشنه بلند دوید..چند دقیقه ای از رفتنش گذشته بود که دختری به سمتم اومد..قدش کوتاه بود و تقریبا تا سرشونه هام بود..موهای مش کرده داشت و میتونستی لابه لای موهاش رگه های سیاه رو ببینی..بهش 20سال رو میخورد شایدم کمتر..لبخند نسبتا ملیحی داشت.دستشو جلو اورد و گفت:سلام شبنمم.
دستش را فشردم و گفتم:سلام..
_معرفی نمیکنید؟
_پریا هستم..
چشمهای مشکی درشتی داشت ولی بینی اش حالت عقابی داشت..لبانش هم گوشتی و بزرگ بودند.
شبنم گفت:دارید تشریف میبرید؟
_بله کار دارم.
_از دوستان نگار جانید؟
_بله..شما باهاشون نسبتی دارید؟
دختر لبخندی زد و گفت:دوستشم..میتونم با تو هم دوست باشم..
و سریع موبایلش را از درون کیف مچی اش دراورد و گفت:بگو یادداشت میکنم.
خیلی پرو بود..ولی خب زشت بود..شماره را گفتم..همون موقع نگار از اتاق خارج شد..متوجه نگاه بدی که نگار به شبنم کرد شدم،نگار جلواومد و بسته ای در دستش بود و گفت:پریا جون..داخل این 2تا وسیله است..یکیش که هدیه خودته و اصلا قابلتو نداری..یکی هم یک امانتیه..میخوام به خوبی ازش مراقبت کنی.
من:چرا زحمت کشیدی؟
کادو را داخل دستم گذاشت و گفت:قابلی نداره
خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.کوچه خلوتی بود.پیاده رو هم زیادی تاریک بود به خاطر همین از کنار خیابون شروع به راه رفتن کردم که احساس کردم..قدمایی داره پشت سرم میاد...به قدم هام سرعت بخشیدم،صدای قدم های مرد هم میشنیدم.ولی میترسیدم به عقب برگردم.حس کردم صدای دراومدن چیزی از قلاف رو شنیدم تقریبا داشتم میدویدم که دستی بند کیفم را کشید .جیغ کشیدم.مردی جلوم ایستاد.مردی که از لحاظ هیکلی بامردی که دنبالم میومد خیلی فرق داشت.با صدایی بیش از حد معمول گفت:اِ خانمی کجا میری؟داشتم ماشین را گرم میکردم.
دوباره صدای قدم هایی رو میشنیدم که انگار دارن دور میشن.با ترس و عصبانیت و صدایی که میلرزید گفتم:تو کی هستی؟چی میخوای از جون من؟
مرد هم یواش گفت:نترسید،سرگرد ارشیا نامجو هستم اظهار کنید من رو میشناسید.
ترسم کمی کم شد ولی اگه دروغ میگفت چی؟با صدایی لرزون گفتم:من میخوام برم.
_اون اقا منتظر بود که شما از مهمونی خارج بشید تا دنبالتون بیاد.
مرد ناگهان دسته ی کیفم را کشید و منو وادار به دویدن کرد.پیچید داخل یک کوچه فرعی و همینطور میدویید و وارد کوچه های مختلف میشد و من هم دنبالش کشیده میشدم که داخل یک کوچه بن بست ایستاد...من به دیوار تکیه دادم و از بی حالی روی زمین ولو شدم و اون هم خم شده بود و دستش را روی زانوهاش گذاشته بود و نفس نفس میزد.
_شما از جون من چی میخواید؟
کارتش را دراورد و گرفت سمتم و گفت:سرگرد ...سرگرد ارشیا...ارشیا نامجو..
اونقدر نفس نفس میزد نمیتونست حرف بزنه.
با دستم زدم زیر کارت و گفتم:از اینا زیاد شده.
مرد که ارشیا نام داشت گفت:مهم نیست باور کنی یا نه ولی من یک مامور پلیسم..بعدشم همین الان حاضر شو که باید به کلانتری تحویلت بدم..خونتون جای امنی نیست.
از جام بلند شدم و گفتم:چرا چرت و پرت میگی اقا؟من هیچ خلافی نکردم.
صاف ایستاد و گفت:بله هیچ خلافی ولی با یک نفر که عضو اصلی قاچاق دارو و دخترا به خارجه و از همه مهمتر باعث سقط جنین ها میشه دوست شدی
اولین اسمی که به ذهنم میومد معین بود..با صدایی که از تعجب میلرزید گفتم:معین؟!
_خیر ایشون که از همکارای خود ما هستن منظورم خانمِ هلیاشکوه هست.
پوزخندی زدم و گفتم:من کسی به این نام نمیشناسم.
_این نام شناسنامه ای خانمه نگار اسلانی
_حالا به من چه؟
اخمی کرد که صورتش رو دو برابر جذاب میکرد و گفت:شما میتونید به ما کمک کنید..من نه حال و حوصله و نه وقت دارم که برای شما تعریف کنم..بهتره که بریم کلانتری خانم های سرباز بیکار هستند که بتونن یک دختر سرتق رو راضی کنن.
یک قدم جلو رفتم و گفتم:واگه کلانتری نیام؟
خندید و با لحن حرص دراری گفت:میاید..
مثل خودش گفتم:شما نمیتونید منو مجبور کنید.
از جام بلند شدم و رفتم به سمت سر کوچه..اونم کنارم راه میومد ولی حرفی نمیزد..به سر کوچه که رسیدیم به سمت راست اشاره کرد و گفت:از این طرف.
بهش نگاهی کردم وخواستم چیزی بگم که زودتر گفت:اون امانتی که دست شماست خیلی مهمه..
_شما از کجا میدونید؟
_به هر حال یک پلیس کار کشته باید چند تا مامور بزاره داخل اون خونه.
همونطور با اخم نگاهش میکردم که گفت:اونا چند تا رقیب دارن شاید چیزی که دست شماست چیز زیادمهمی نباشه ولی رقبا که نمیدونن و شاید جونتون رو به خطر بندازن.
_اینقدر جونم برات ارزش داره؟
_برای من نه.
و به سمت ماشینش رفت..خودمم از حرفاش ترسیده بودم..با قدم هایی تند خودمو بهش رسوندم و سوار ماشین شدم.....
ماشینش شاسی بلند بود..همین که نشستیم صدای زنگ گوشیم اومد.دست کردم داخل جیبم و موبایلم را دراوردم..لیلا بود..طفلک قرار بود بمونه تا من بیام..حالا با چه رویی بهش بگم که من نمیام.
_الو.
لیلا:هی دختره کجایی؟میدونی ساعت چنده؟مامانم اینا خودشون رو کشتن..رضوی هم سه ساعته داره دو و برم میپلکه و میپرسه چرا نمیرم...پریا کجایی؟
اروم گفتم:نمیتونم زیاد برات توضیح بدم ولی باید برم کلانتری.
ارشیا سریع چرخید به سمت من و گفت:کسی نباید چیزی بفهمه.
فکر کنم صداش اونقدر بلند بود که لیلا بشونه..لیلا با جیغ گفت:پری چرت نگو حتما این صداهم یه پلیس بوده.
اروم گفتم:بعدا میگم لیلا ..اگه کار فوری داری..میگم یا داداشم بیاد یا خواهرم تو برو.
_نخیر نمیخواد میمونم.
_ممنون عزیزم بوس...
ارشیا نیم نگاهی به من کرد و دوباره به جلو چشم دوخت که گوشیش زنگ خورد..مثل یک پلیس وظیفه شناس سریع ماشین رو کنار پارک کرد و گوشیش را دراورد...اَه اَه ادم اینقدر مثبت باید باشه.
_بله.
_...
_سلام والیه خانم.
_...
_چی شده؟هیوا حالش خوبه؟راستش رو بگین توروخدا...
_...
_به دکترش زنگ زدین؟
_...
_یعنی چی حالش اونقدر بد نیست.
_....
_باشه باشه الان میرسم خونه..خداحافظ.
یک دفعگی گفتم:مزاحم همسرتون نمیشم!
ارشیا ابرویی بالا انداخت و زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:من ازدواج نکردم.
اوه اوه پس این اسم خانما کی بود که گفت..حرفی نزدم که خودش گفت:تا کلانتری خیلی مونده باید برم خونمون حال دخترم بد شده..شما همراهم میاین؟
_مزاحم که نیستم.
_خیر
ازدواج نکرده پس چطوری دختر داره!وای نکنه از راه های خاک برسری..با بهت به روبه رو خیره بودم که انگار نگاهم را خوند و با صدایی که رگه هایی از طنز دراون بود گفت:دخترم از خون خودم نیست.
دیگه تا وقتی به اپارتمانش رسیدیم حرفی نزدم..اسانسور نداشت و مجبور شدیم 4طبقه را با پله بریم...کلیدش را از داخل جیبش دراورد و وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:یاالله
کفشاشو دراورد و روبه من گفت:بفرمایید
اول من جلو رفتم و اون پشتم اومد داخل..یک هال نسبتا کوچیک که تنها به داشتن یک کاناپه ختم میشد اونجا بود..البته از کنارش راهرو میخورد و فکر میکنم به سمت اتاق خواب ها میرفت..وسط هال ایستاد و باصدای بلندی گفت:والیه خانم!
همون موقع زنی قد بلند و لاغر و البته سیاه سراسیمه از راهرو به سمتمون اومد..دسته های روسریش را بالای سرش پاپیون زده بود..با صدای کلفت و مردونه ای گفت:بله اقا؟سلام.
و نگاهی به من کرد که زیاد خوشم نیومد..
ارشیا گفت:خانم مهربد هستن ایشون..هیوا کجاست؟
والیه زود به اتاقی داخل راهرو اشاره کرد و گفت:داره میخوابه.
ارشیا از کنار من رد شد و وارد راهرو شد و روبه والیه خانم گفت:از خانم مهربد پذیرایی کنید.
والیه یک قدم جلو جلو اومد..صورت کشیده و سیاهی داشت..همینطور موهایش که از زیر روسری بیرون امده بود سیاه بود..و چشمهایش..بینی نسبتا عقابی داشت.
بالای لبش هم یک خال سیاه بود..
با یک اخم اشکارا گفت:از همکارای اقایید؟
سری تکون دادم و گفتم:نه.
_از فامیلاشونید؟
بازهم سرم و تکون دادم.
_از اشناهاشون؟
_خیر.
_پس چیکارشی؟
از اینکه یکدفعگی شناسه فعلش عوض شد شکه شدم..گفت:تاحالا دختر خیابون نیاورده !
_من خیابونی نیستم.
اشاره ای به لباسام کرد و گفت:لابد مهمونی بودی؟
میخواستم بگم لابد نه من قطعا مهمونی بودم ولی حرفی نزدم...والیه قدمی جلو اومد و گفت:2ساله دارم تو این خونه کار میکنم...قبلا هفته ای یکبار و 1سالی هست همیشه اینجام..پس من اینجا امر و نهی میکنم..
والیه با لحنی که سریع عوض شد و لبخندی که جای اخم اومد گفت:چرا اقا...داشتم ازشون میپرسیدم چای میخورن یا نسکافه که گفتن چایی،الان میارم.
اینو گفت و سریع از من فاصله گرفت.
نگاهی به ارشیا کردم..در حالی که یک دختر سفید و تپل خوردنی بغلش بود ایستاده بود..دختر بچه سرش روی شونه ارشیا بود..هیکلش میخورد 1ساله باشه..جلو رفتم و گفتم:پس این هیوا خانمه.
هیوا سریع سر از شونه برداشت و به من خیره شد..چشم هایی گرد و قهوه ای و لپهایی سفید سرخ ،با لبانی کوچولو و خیس،بینی کوچولو موچولوش هم که اصلا به چشم نمیومد...همینطور اون به من خیره بود و من به اون که گفتم:سلام عزیزم.
لبخندی جای اون لبهای بی حالتش اومد .
روبه ارشیا گفتم:میتونه صحبت کنه؟
ارشیا به هیوا نگاه کرد و با لبخند گفت:به پریا جون سلام کن!
جاااااااااان؟پریا جون؟وای اینکه از معین هم صمیمی تر بود...به رضا هم که گفته بود زِکی.
هیوا هنوز به من خیره بود و چشماش دنبال یک اشنایی میگشت...
خندیدم و گفتم:1سالشه؟
ارشیا گفت:بله!
والیه درحالی که همراه با سینی حاوی 2استکان چای میومد گفت:بفرمایید اقا.
ارشیا سینی را گرفت و روبه من گفت:بیاین به پذیرایی.
دنبال سرش راه افتادم...نشست روی مبلی و منم با فاصله چند تا مبل نشستم.
هیوا همچنان زل زده بود به من...والیه قندون را جلوی ارشیا گذاشت که ارشیا گفت:والیه خانم میدونید که من قند نمیخورم قند را بزارید جلوی خانم مهربد.
والیه تقریبا قند را روی میز جلوی من کوبید و زیر لب با تحکم و از روی اجبار و شاید هم از سر اکراه گفت:بفرمایید خانم مهربد.
من هم از سر احترام(ممنون)ی گفتم و به حالت عجیب اون نگاه میکردم داشت از پذیرایی میرفت بیرون که ارشیا گفت:والیه خانم گفتید دخترتون حالش بَده؟
نمیدونم چرا والیه خیلی خوشحال شد و لبخندی روی لب های بی روحش اومد و گفت:بله...اسمش نعیمه بود....حاضر شم بریم بیمارستان؟
ارشیا هیوا را که داشت بهانه گیری میکرد کمی تکون تکون داد و گفت:میبینید که مهمون دارم..خودتون اگه کارتون فوریه برید....
والیه دندون هاش روی هم ساییده میشد نمیدونم چرا اونقدر ازش بدم اومده بود...فقط گفت:بگید برم دیگه چرا بهونه میارید!
ارشیا بلند شد و به سمت من اومد و گفت:میشه هیوا رو چند لحظه نگه دارید؟
_بله چشم
هیوا را بغل کردم که روبه والیه گفت:یک لحظه بیاین شما.
هردو وارد اشپزخونه شدند و مشغول پچ پچ.
نگاهی به چشم های درشت و صورت خواستنی هیوا کردم و گفتم:اسمت چیه خوشگل خانم؟
هیوا کمی نگاهم کرد و اروم و شمرده شمرده گفت:هی...وا
_اممم چه اسم نازی داری شما.
هیچ تکونی نخورد صورتش..
بوسه ای به گونش زدم..رنگ چشماش طوری بود که فکر کردم قبلا دیدمش..کلا فرم صورتش برام اشنا بود..همون موقع ارشیا وارد اتاق شد و گفت:والیه خانم رفت..
همونطور که هیوا دستم بود بلند شدم و گفتم:خب پس سریع تر بریم کلانتری تا تکلیف منم روشن بشه...هزار تا کار دارم.
ارشیا صاف بهم زل نمیزد و معمولا نگاهش را یک جای دیگه مینداخت..گفت:باید صبر کنیم تا دکتر هیوا بیاد.
زل زده بودم داخل چشمهای خاکستریش.قدمی جلو رفتم و گفتم:شما مادری خواهری...نداری؟
ارشیا اخمی کرد و هیوا را از بغلم دراورد و گفت:الان زنگ میزنم یکی از ماموران بیاد شما راببره.
دست کرد داخل جیبش و خواست موبایلش را دربیاره که بدون فکر گفتم:نه.
یک نیم نگاه سرد بهم کرد و گفت:پس ساکت اینجا بشینید تا دکتر هیوا بیاد بعد میریم .
منم مثل خودش اخم کردم و نشستم روی مبل و پامو انداختم روی پام.
همون موقع تلفن خونه به صدا دراومد..ارشیا به سمتش رفت و جواب داد.
_بله.
_..
_سلام اقای جعفری.
_...
_بله پیش منن..خیر مشکلی پیش اومده تا چند ساعت دیگه میایم.
چند ثانیه گذشت و ارشیا درحالی که داشت از عصبانیت منفجر میشد گفت:چی میگی معین..شیطونی چیه!
روبه من شد و گفت:خانم مهربد ..سرهنگ جعفری میخوان از صحت حال شما باخبر بشن.
چه کتابی حرف میزد..اییییییش بدم اومد....
بعد از حرف زدن با پیرمرد و اطلاع از اینکه از وقتی اومدیم چیکار کردم..تلفن را قطع کردم..خدایا اینم عدالته..الان همه تو خونشون پاشون رو انداختن روپاشون..من باید خونه یک پلیس خوشگل بداخلاق باشم..ولی خدایا خوشگل بودا..مخصوصا با او چشمای خاکستری نازش....هیوا هم خیلی ملوس بود و خیلی هم اشنا میزد...من داخل پذیرایی نشسته بودم و حوصلم هم داشت سر میرفت..ارشیا هم هیوا را به اتاقش برده بود و من و اینجا تنها گذاشته بودند...اَه مهمون نوازی هم بلد نیست....خوشگل بی نزاکت..همینطور داشتم به صفات جدیدش واقف میشدم.نگاهم به در اتاق بستش بود که موبایلم زنگ خورد...تلفن را برداشتم و با دیدن شماره پیرایه خیلی تعجب کردم...سابقه نداشت این موقع شب زنگ بزنه..نمیشدم جواب ندم.
_بله.
صدای همراه با جیغ پیرایه:کدوم گوری هستی تو؟
ریلکس گفتم:خونه یکی از دوستام.
_کدوم دوستت؟
بدون فکرتنها اسم دختری که به ذهنم اومد روگفتم:هیوا.
_هیوا کیه؟چرا من نمیشناسمش.
خدایا میدونم دروغ گفتن بده....ولی دیگه مجبورم..میدونی که اگه بگم الان خونه یک پسرم منو میکشه.
_مامان باباش رفتن مسافرت اینم تنهاست...تو...تو...مطب باهاش اشنا شدم.
پیرایه که انگار اسوده شده بود گفت:فردا میخوان خانواده محمد بیان..گفتم تو هم بیای!
_من برای چی؟
_اشنایی بیشتر با ماهان
کلافه روی مبل نشستم و گفتم:من و ماهان حرفامون رو زدیم.
_من کاری ندارم....فردا برای ناهار منتظرتم..خوشگل کنیا....چیه محمد؟دارم میام...کاری نداری؟
گفتم:نه ولی منتظرم نباش.
پیرایه عصبانی گفت:پریا نیای دیگه اسمتم نمیارم
و تلفن را قطع کرد...منم قطع کردم و موبایل را گذاشتم تو جیب شلوارم..ارشیا از اتاق خارج شد و نگاهی به من کرد و گفت:خانم مهربد
بهش نگاه کردم و گفتم:بله!
_دکتر هیوا نمیاد خودمون باید بریم خونش.
_منم بیام.
ارشیا زل زد تو چشمام و گفت:بله همراهمون میاین.
_باشه.
لباسای هیوا را تنش کرد و از خونه خارج شدیم.
من جلو نشستم و خواست هیوا رو عقب بزاره که گذاشتمش روی پام.
خدایی ناز بود.گفتم:مشکلش چیه؟
_مشکل قلبی داره.
_میتونم بپرسم که هیوا بچه ی شماست یا نه؟
ارشیا موبایلش را به سمت من گرفت و گفت:میشه بازیش را براش بیارید اینطوری بهتره.
موبایل را ازش گرفتم.رمز داشت..وقتی دید مثل وزغ خیره شدم به صفحه گوشیش گفت:رمز 523 هست.
کمی فکر کردم که این چه معنیه میتونه داشته باشه...اها..شماره شناسنامش!نه بابا اینقدر هم سنش زیاد نیست بدبخت...
بازی را برای هیوا اوردم و موبایل را به دستش دادم.
همین که هیوا مشغول بازی شد ارشیا گفت:6ماه است که از پرورشگاه گرفتم نمیدونم کدوم خونواده بی عاطفه ای این و گذاشتن پرورشگاه......دختره ناز و ملوسیه میخوام بزرگش کنم.....
_بدون مادر؟
ارشیا چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:منم همین فکر رو میکردم و میگفتم مگه بدون یک زن میشه بچه بزرگ کرد..مادرم و خواهرام دنبال دختر افتادن تو اشنا و غریبه.
خیلی دوست داشتم از زندگیش پی ببرم.
گفتم:بعد!
_تا اینکه دست گذاشتن روی خواهر دوستم..میتونین حدس بزنید کی بوده؟
_من حدس بزنم؟من که دوستاتون را نمیشناسم.
یک لبخند کمیاب زد و گفت:فکر کنید کمی.
از این همه محترمانه حرف زدنمون بدم اومد...ذهنم هم به هیچ کجا نمیرسید اینم بازیش گرفته بود گفتم:نمیدونم خودتون بگید
_خواهر معین....میترا
اسمش برام خیلی اشنا اومد....اممم.یکم به ذهنت فشار بیار پریا....اها اونروز توی راهرو داشت با گوشیش حرف میزد.
ارشیا نگاهی به هیوا کرد و گفت:مواظب باش نیوفته از دستت.
دستم را زیر موبایل که در حال افتادن بود گذاشتم و کامل گذاشتم روی پای خودم.
گفتم:خب بعدش ازدواج کردید؟
_خیر صیغه خوندیم.
لحظه ای ته دلم خالی شد نمیدونم چرا ولی ناراحت شدم که صیغه داره که زن داره...که....
تو چند ساعت هوایی شده بودم بدجور.
ارشیا :ولی بعد از 3ماه از صیغه کردنمون خانم فیلشون یاد هندستون کرد و همراه با کی نمیدونم رفت المان..
_بدون خبر به تو؟
نمیدونم این (تو)از کجا اومد فقط میدونم ناخوداگاه گفتم..ارشیا گفت:
_اره یک روز معین اومد تو اتاقم و گفت:میدونی چی شده ارشیا..گفتم چی شده ؟گفت:میترا رفته.
من میترا رو دوست نداشتم و الان هم حسی بهش ندارم اون فقط به عنوان مادر این بچه میخواستم
نمیدونم چرا لبخندی روی لبهام نقش بست..
یک لبخند شیرین ...به در خونشون که رسیدیم دوتایی پیاده شدیم.
جلوی در ایستاده بودیم که ارشیا گفت:خانم مهربد..این اقای دکتر یکمی مومن هستن و به روابط ما الان گیر میدن..بهتره که شما خودتون رو نامزد من معرفی کنید.
_که چی بشه؟
_میگم این اقا از اون اخر مسلوموناس..البته منم از اینکه شماباهامین معذبم.
قدمی جلو رفتم و زل زدم داخل چشماش و گفتم:الان داریم گناه میکنیم؟شما فقط تکلیف من و مشخص کن.
_خانم مهربد برید عقب.
با عصبانیت گفتم:الان شما به من نگاه کنید به گناه کبیره میوفتید..چه افکار خشکی دارید
اخم کرد و گفت:اگه به خاطر اقای جعفری نبود..محال بود با شما یک کلمه دیگه حرف بزنم.
هیوا که داشت شدت گرفتن صدایی ما رو میشنید نزدیک بود گریه کنه.با فریاد گفتم:گریه بچه هم دراوردید.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:من داد کشیدم؟
باپرویی تموم گفتم:بله شما.
همون موقع در حیاط باز شد و یک مرد میانسال مایل به پیر بیرون اومد.اولش اخم کرده بود ولی با دیدن ارشیا لبخندی زد و گفت:سلام پسرم.
ارشیا سلام و احوال پرسی گرمی کرد....اصلا چرا من میگفتم ارشیا باید فامیلش را میگفتم..نامجو
پیرمرد با چشم اسم من و پرسید و ارشیا بدون اینکه بزاره من حرف بزنم گفت:اقای دکتر..نامزدم هستن..پریا.
مرد لبخندی زد و گفت:مبارکه..صد بارک الله که سر شما به جایی خورد و عاقل شدی و این خانم شایسته رو گرفتی.
لبخندی زدم و با سر به زیری گفتم:ممنون...
مرد گفت:باز حال هیوا بدشده؟
ارشیا زیر لب گفت:بله طبق معمول
مرد کنار رفت از جلوی در و گفت:بیاین تو...بیا تو دخترم.
همه وارد شدیم..حیاط بزرگ و خوشگلی داشت...هوا هم که اونشب عالی عالی شده بود..چند تا پله میخورد و به زیر زمین و چند تا پله میخورد و به طبقه بالا میرفت...لبه پله ها گل چینده بودن
یک تختم وسط حیاط انداخته بودند.مرد گفت:همین جا میشینید یابریم داخل؟
ارشیا زود گفت:همین جا راحت تریم اقای محبی.
محبی با خنده گفت
_از شما نپرسیدم از دخترم پرسیدم..دخترم همین جا راحتی؟
نگاهی به ارشیا که اخم کوچکی کرده بود کردم و گفتم:بله همین جا خوبه..اخه هوا هم امشب عالیه....
محبی گفت:الان میگم حاج خانم هندوانه بیاره
ارشیا گفت:زحمت نمیدیم.
محبی با خنده گفت:بشین سر جات پسر
ارشیا نشست و منم با فاصله زیاد ازش اون سر تخت نشستم..باورم نمیشد که دکتر که به احتمال زیاد متخصص قلب هست اینجوری باشه خونش...ولی از این جور ادمای خاکی خوشم میومد..یعنی چی میرن تو برجای طبقه 100طبقه برای ما میشستن..ماهی سالی یک بار هم وقت نداشتن...خیلی از این اقای محبی خوشم اومد..ایول داره والا....
به هیوا نگاه کردم..که ساکت داخل بغل ارشیا بود و کم کم داشت میخوابید،طفلک حقم داشت خسته بود..من بزرگش داشتم از شدت خوابالودگی میمردم..نگاهی به ساعت مچیم کردم...3شب بود.اووووووف ...چه قدر زیاد..همون موقع محبی همراه با پیرزنی که چادر گل گلی سرش بود اومدند بیرون..من با زن دست دادم و اون خیلی مهربون حالم رو پرسید و محبی نسبت غیر واقعی من و ارشیا رو گفت..محبی همراه ارشیا و هیوا به اتاقی رفتند برای معاینه هیوا.
خانم محبی گفت:من چند ساله با خانم اقای نامجو دوستم...ولی تو این هفته که دیدمشون حرفی از شما نزدن...به هر حال مبارک باشه.
به استرس و خجالت لبخندی زدم..وای فکر کن من زن ارشیا بشم..خیلی باحال میشه ولی اونکه معلومه از من خیلی بدش اومده.
هردو سکوت کردیم ...یک ربعی ساکت بودیم که من گفتم:خانم محبی خسته اید برید استراحت کنید.
محبی گفت:اولا دخترم بهم بگو محترم...بعدشم یک ساعت دیگه اذون صبحه کرایه نمیکنه که بخوابم.
_بازم عذر میخوام که مزاحمتون شدیم.
محترم که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:راستی دخترم....میترا خانم چی شد!
میترا..صیغه ارشیا به اینش اصلا فکر نکرده بودیم..حالا چی باید بگیم....اممم به مغز نداشتت فشار بیار پریا..
نمیدونم این جمله از کجام دراومد..گفتم:اونا حرفاشون رو باهم زدن...سعی میکنم تو مسایل شخصی شون دخالت نکنم.
محترم گفت:از آتاش شنیدم که میترا برگشته از المان..
اتاش کی بود این وسط؟خدایا یک وقت سوتی ندم....چی بگم ؟چی نگم.
محترم که سکوت من و دید گفت:تازه آرمیتا با اون پرحرفیش درباره شما چیزی نگفته.
واییی خدایا اینا کی بودن..خودت کمک کن من ضایع نشم..
همون موقع ارشیا و دکتر همراه هیوا خارج شدند..منم سریع از روی مبل پریدم پایین تا بیشتر از این ضایع نشم.تا محترم خانم اومد حرفی بزنه من زود گفتم:محترم خانم درباره آتاش جون و آرمیتا جون حرف میزدن.
و طوری به ارشیا نگاه کردم یعنی اینا کین..یک چیزی بگو من ضایع نشم...
ارشیا که نگاه من و خوند گفت:واقعاچند وقتی هست که خواهرام رو ندیدم
و روبه محبی گفت:اقای محبی میدونید که خواهر بزرگم آتاش که شوهرش مهندس بود و خواهر کوچیک آرمیتا که دانشجو بود..یادتونه؟
محبی گفت:بله پسرم..مثل اینکه تو یک محله ایم و من هنوز آرمیتا خانم رو میبینم.
محترم با غیض گفت:ولی انگار همسرتون چیزی از خواهرتون نمیدونن.
محبی زیر لب گفت:محترم خانم..هیــس.
نگاهی به محبی کردم به قیافش نمیخورد که اصل قضیه رو فهمیده باشه...
ارشیا گفت:بریم دیگه..بازم ممنون دکتر.
محبی:خواهش میکنم.
هیوا به خواب رفته بود از در خونه خارج شدیم..همین که خارج شدیم ارشیا گفت:ادم اینقدر فضول اخه.
تند گفتم:با من بودید؟
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:خیر.
چه قدر سرد بود این بشر..اخه پلیس خوشگل مملکت این چه وضع رفتاره....من با فاصله 5قدم دنبالش میرفتم که یک مرد از جلو دیده شد..ارشیا از پشت دستش را طوری تکون داد که برگردم عقب..چند لحظه با تعجب نگاهش کردم که دستش را تند تر تکون داد..یکدفعگی برگشتم..نمیدونم چی شد و با قدم هایی خیلی اروم شروع کردم به راه رفتن..روسریمم تا حد ممکن کشیدم جلو..صدای ارشیا و اون مرد رو میشنیدم.
_ارشیا تویی؟اینجا چیکار میکنی؟
_سلام بابا..اومده بودم پیش اقای محبی.
_این وقت شب.
_اره میخواستم زود بیام ولی نشد دیگه.شما چیکار میکنید این ساعت شب؟
مرد:شب جمعه است گفتن یک ساعت قبل اذون صبح مسجد دعا میخونن منم دارم میرم.
ارشیا چیزی نگفت و مرد گفت:پس شب بیا خونه نمیخواد بری اون سر شهر.
لحظه ای قلبم ایستاد اگه اون بره خونشون من این موقع شب کجا برم؟وای خدایا چیکار کنم...
ارشیا گفت:نه بابا صبح ماموریت دارم باید برم..بهتون حالا سر میزنم.
مرد گفت:باشه....اون دختره این وقت شب اینجا چیکار میکنه.
ارشیا هم انگار مثل من هول شده باشه گفت:شاید داره میره مسجد.........
مرد گفت:مجلس فقط مالِ اقایونه.
هم من هول کرده بودم هم ارشیا..من سرعت قدم هام و بیشتر کردم و دیگه صداشون رو نشنیدم فقط به سر خیابون که رسیده بود نفسم بند اومده بود

به سر خیابون رسیده بودم...نفسم بالا نمیومد..چه سرعتی داشتم و خودم نمیدونستم..تقریبا این اخریا دویده بودم...خیابون خالی خالی بود فقط هرزگاهی ماشین هایی که تک سرنشین یا یک دختر و پسر بودن با سرعت زیاد عبور میکردن....یک چراغ چشمک زن زرد هم بود که خاموش و روشن میشد زرد...مشکی...زرد..
مثلا علامت احتیاط بود ولی ماشین ها با سرعت بیشتر عبور میکردن..نگاهی به پشتم کردم..حتی سایه ارشیا هم نبود...یعنی دنبالم نیومده؟اگه نیومده باشه من این موقع شب اینجا چیکار کنم!!!
ترسیده بودم ..داشت گریم در میومد ولی نباید گریه میکردم..
گریه علامت ضعفه.....جمله ای که بابا همیشه میگفت.
گوشیم و دراوردم ولی من که شماره ارشیا رو نداشتم...رفتم رفتم داخل دفتر تلفن گوشیم.رفتم روی حرف میم و روی اسم معین ایستادم...باید زنگ میزدم...کار درستی بود؟من گم شده بودم..حتی اسم خیابون ها رو هم نمیدونستم..وسط های شهر بود.....
همینطور مردد بودم که صدای نفس هایی رو از پشت سرم شنیدم و سریع برگشتم به عقب.
با دیدن ارشیا انگار دنیا رو بهم داده باشن..لبخند تلخی زدم و به سمتش رفتم..با دیدنم گفت:کجا رفتی یک دفعه؟
_خودتون گفتید برم.
_خیلی تند رفتی.
دیگه فعلاش هم دوم شخص بود..اینطوری منم راحت تربودم..با دیدن دستهای خالیش گفتم:هیوا کو؟
_دادمش به بابام.
_پدرتون بودن؟
ارشیا نگاهی به خیابون کرد و گفت:اره....تا ماشین خیلی مونده ..بهتره شمارمم رو داشته باشید شاید نیاز پیدا کردی
و به موبایلم اشاره کرد....
شمارش را گفت و اسمش را سیو کردم.
و با هم از کنار پیاده رو به سمت ماشینش راه افتادیم..هردو ساکت بودیم و همین که سوار ماشین شدیم گفتم:بهتره بریم خونتون من وسایلم را بردارم..
به صندلی پشت اشاره کرد و گفت:همه چی رو اوردم.
نگاهی به وسایلم کردم و دوباره به روبه رو خیره شدم ....ولی بعد چند ثانیه چشم هامم رو بستم..
***
ارشیا با صدای ارومی گفت:خانم مهربد
چشمم را باز کردم و نگاهش کردم..گفت:رسیدیم کلانتری پیاده شید.

چشمم را باز کردم و نگاهش کردم..گفت:رسیدیم کلانتری پیاده شید.
باهم دیگه وارد ساختمون شدیم...هر سربازی که از کنار ارشیا عبور میکرد احترام نظامی میذاشت و اونایی هم که تعداد ستاره هاشون زیادتر بود سلام میکردند.
ارشیا مقابل دری ایستاد و نگاهی به من کرد و تقه ای به در زد...با شنیدن(بفرمایید)ارشیا وارد شد و منم پشت سرش..
یک مرد پیر پشت میز نشسته بود و کنار میز دوتا صندلی بود که روی یکیش معین و کنار صندلی بعدی زنی ایستاده بود..معین با دیدن من بلند شد و گفت:به به خانم پریا خانم..خوبید؟سلام.
اخمی بهش کردم نمیدونم چرا ازش بدم اومده بود.
مرد میانسال بلند شد و گفت:پس ما هم چشممون به جمال خانم مهربد روشن شد...سلام دخترم.
زیر لب سلام گفتم.
ارشیا هم سلام کرد و جلو رفت وبه پیر مرد اشاره کرد و گفت:سرهنگ جعفری....
به زن اشاره کرد:ستوان نفس امیری.
خدایی خیلی خانم خوشگلی بود..چشماش ابی رنگ بود و پوستش خدایی از برف سفیدتر..اگه اون چادر و مقنعه مشکیش که تضاد زیبایی با صورتش ایجاد کرده بود نبود فکر میکردم که از اروپا اومده...زن که نگاه خیره من را دید جلو اومد و گفت:سلام از اشنایی با شما خوشخبختم.
و دستش را به سمتم گرفت..دستش را چند ثانیه گرفتم و رها کردم.
معین با خنده گفت:دیدید اون دندون پزشکی که هیچ بیماری نداره پلیسه
به چشمهای معین خیره شدم و گفتم:چرالیلا چیزی بهم نگفت؟
میعن باز خندید و گفت:پسردایی عزیزتره یا دوست؟
نگاهم چرخید به سمت جعفری که مشغول پچ پچ با ارشیا بود..با داد گفتم:من چرا باید این موقع اینجا باشم؟من چه ربطی دارم به شما و پلیس و نگار؟من واقعا سردرگمم یعنی چی؟از شب که از مهمونی اومدم همراه این اقا اومدم...چرا برام یک پلیس زن نذاشتین؟اصلا من به جرم صلب ارامش شکایت میکنم.
جعفری با چشمهایی که انگار درکم میکردن نگاهم کرد..ارشیا هم بی توجه به من روبه معین گفت: به اسدی بگو بره وسایل را از تو ماشین بیاره..مثل اینکه یک هدیه و امانتی داده.
معین سری تکون داد و از اتاق خارج شد....جعفری روبه امیری یا همون خانوم خوشگل گفت:خانم امیری همراه خانم مهربد برین بیرون من میخوام با ارشیا صحبت کنم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 132
  • بازدید سال : 1,383
  • بازدید کلی : 69,948
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /