loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 334 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 11

نمي تونستم به طرفش برگردم فكر اينكه ممكنه اين صدا واقعي نباشه منو مي ترسوند . دستش روي شونه ام نشست . بي اختيار خودم رو جمع كردم و كنار كشيدم . صداي نفس عميقش رو شنيدم . به ارومي و با ترديد به سمتش برگشتم . باورم نميشد .. چقدر تو اين چندوقت بزرگ شده بود . زير لب سلام كردم و تمام رنجش و دلتنگي رو تو نگام ريختم .. 
- خوبي ارغوان ؟
- خوبم ... 
- داشتي كجا مي رفتي ؟
- خونه ! 
- سوار شو بريم .. 
مكالمه امون كوتاه و ساده بود انگار هر دو بيشتر از اين توان نداشتيم . كنارش تو ماشين نشسته بودم و به مسيري كه مي دونستم مسير خونه نيست نگاه مي كردم . بي هدف رانندگي مي كرد و منم ترجيح مي دادم تا خودش نخواسته سكوت رو نشكنم ... اما بيشتر از نيم ساعت نتونستم تحمل كنم :
- مامان حالش چطوره ؟
- خوبه ... چرا سراغش رو نمي گيري ... ؟
- چرا اون سراغم رو نمي گيره ... ؟
- شايد شرمنده است مثل من ... !
قلبم تير كشيد ... 
- فكر مي كردم ازم بيزار باشين ... نمي خواستم خودم رو تحميل كنم ... !
- بيزار بودم ... دست خودم نبود ... اما .. 
- هنوزم ... ؟
- اگر هنوز همون حس رو داشتم اينجا نبودم ...
نگاه هر دومون مستقيم به رو برو بود ... انگار كلمات از تو دهنمون فرار مي كردن و جرات نداشتيم كنترلشون كنيم ... ديگه سوالي نداشتم كه بپرسم .. يعني اگر چيزي هم تو ذهنم بود از جوابي كه ممكن بود بگيرم مي ترسيدم ... اين بار اون سكوت رو شكست :
- نمي خواي چيز ديگه بدوني ... ؟
نفس عميقي كشيدم :
- تو خودت هرچي لازم باشه بهم مي گي ! 
مكثي كردو گفت :
- مامان رو از اون خونه بردم ! فعلا داره خونه خاله زندگي مي كنه ... به همين زوديا براش يه جاي مستقل مي گيرم ... 
دلم لرزيد نمي دونم از شوق يا نگراني :
- نمي خواد برگرده .... ؟
لحنش يا خصمانه بود يا عصبي :
- تو اگر بودي بر مي گشتي ؟
- نه ! من اگر بودم سالها قبل مي رفتم ... 
- من و تو نمي تونيم محاكمه اش كنيم وفتي خودمون پاي رفتنش رو لنگ كرديم... 
سكوت كردم . 
- من اما هنوز پيش سيامكم .. 
پوزخند زدم ... به روي خودش نياورد .
- مي بيني منم نمي تونم بهش بگم بابا ... موندم كه به زورم شده راضيش كنم حق و حقوق مامان رو بده ... 
- من مي تونم پولي كه بهم... 
- ارغوان .. ! 
- اما اين سهم اونه ... 
- سهم توهه ... تو اين همه سال تنها موندن و رنج كشيدن ... نگران مامان نباش اون منو داره ... !
بغض كردم ... من كيو داشتم ... صورتم رو به طرف پنجره برگردوندم ... 
- ارغوان .. 
جواب ندادم .. از همه چيز دلگير بودم از خودم از مامان از اردلان ... 
- ارغوان ... من اومدم بگم تو بايد ما رو ببخشي ... هرچند اونقدر مرد نبودم ونيستم كه حمايتت كنم هيچي نمي تونم بهت بدم كه بتونه جبران كنه ... اما به خاطر نديدن اين همه مدت رنج كشيدنت .. مي خوام برادر كوچيك و احمقت رو ببخشي ... بذاري بازم برادرت باشم ... 
اشك روي گونه هام سر خورد .. صورتم بااين قطرات درشت غريبي مي كرد و مي سوخت ... 
صداي اردلان هم شكست .. نمي ديدمش اما مي دونستم داره گريه ميكنه ... 
- ارغوان ... من خيلي داغونم... از لحظه اي كه رفتي خواستم بيام باهات حرف بزنم اما نتونستم... دنيايي كه تو اين سن شناختم خيلي كثيف و بي رحمه ... ديگه هيچي ندارم حتي هويت .. مامان از منم داغون تره ... مي دونم كه هيچ وقت نمي تونيم يه خانواده باشيم ... اما تو ببخش ما رو ... بذار هنوز برادرت باشم ... بيا مامان رو ببين .... بذار برات مادري كنه .. ارغوان من از تو كوچيك ترم ... كوتاهيم رو به كوچيك بودنم ببخش .. به حقير بودنم ببخش .. 
قلبم داشت از درد منفجر مي شد ... نمي تونستم تحمل كنم برادرم اونطوري اشك بريزه و التماس كنه ... ديدن شكسته شدن غرور مردونه اش برام رنج آور بود ... به طرفش برگشتم .. همه زندگيم همه بچگيم همه خاطرات نصف و نيمه ام بهم هجوم آوردن .. بي اختيار فرياد كشيدم :
- بس كن اردلان .... مگه من جز تو و مامان كس ديگه رو هم دارم .. اگر شما منو نخواين با من نمونيد من چه خاكي به سرم بريزم ... 
ماشين رو به حاشيه جاده جنگلي كه توش بوديم كشوند و چند ثانيه بعد دلم تو آغوشي آروم شد كه براي تمام عمرم امن ترين و اروم ترين آغوش دنيا بود ... 
نمي دونم چقدر تو اون حال مونديم ..تابلاخره گريه بي صداي هردومون قطع شد .. خودم رو عقب كشيدم و نگاش كردم اين بار بي ترس نگاش كردم بي نگراني از پس زده شدن .... 
لبخند خسته و غمگيني به روم زد و دوباره حركت كرد ... صداش گرفته بود :
- منم ديگه جز تو و مامان كسي رو ندارم ... اين همه سال از قهر و بي اعتنايي خانواده اش دلخور بودم اما انگار اونا خيلي قبل از ما شناختش ... 
- خودت رو سرزنش نكن اردلان ... 
- سرزنش نمي كنم ... اما دلم از اين مي سوزه كه هر چقدر هم اين نفرت رو تودلم بزرگ كنم بازم اون پدرمه ... وقتي كه بميره من بايد برم زير جنازه اش رو بگيرم .. و با چه رويي ... 
دلم نمي خواست از سيامك بشنوم ... نمي تونستم هيچ احساس ترحمي نسبت بهش داشته باشم ... 
- ارغوان .. اميدوارم روزي بياد كه ببينم همه اين دردها تموم شده .. روزي كه ازته دل بخندي و خوشبخت باشي ... 
- هيچ وقت اون روز نمياد .. 
- من مطمئنم كه ميشه .. وگرنه من عدالت خدا رو زير سوال مي برم ... 
- من خيلي وقته عدالتي نمي بينم اردلان .. 
دستش رو از روي دنده برداشت و روي دستم گذاشت .. گرما و محبتش تنم رو گرم كرد ... برادار داشتم و باورم داشت .. همين خودش خوشبختي مطلق بود براي آدم بي ريشه اي مثل من ... 
- نگو ارغوان ... همين و جود تو با اين پاكي با اين همه زيبايي ... خودش معجزه خداست .. تو مي تونستي خيلي بد بزرگ بشي ... جاي خيلي از اين دخترهاي پدر و مادر دار باشي كه الان تو خيابونا ولن ... اما تو ارغواني .. همين خودش لطف خداست .. 
لبخند زدم .. چه بزرگ شده بود اردلان :
- مثل برادرهاي بسيجي حرف ميزني برادر ... 
گفتم و دلم اين بار از شوق لرزيد ... 
- من فقط دارم از باورم مي گم ..ارغوان تو مستحق اين هستي كه يه خانواده خوشبخت داشته باشي ... پس .. .
مكث كرد و من پرسيدم :
- پس چي ؟ 
- اگر يه آدم خوب پيدا كردي كه لياقتت رو داشته باشه ... صبر نكن واسه رسيدن به چيزي كه حقته ... منم تا تهش پشتتم .. انتخابت هرچي باشه ... من تاييدش مي كنم ... 
كوتاه خنديدم .. :
- مي خواي خواهر ترشيده ات رو از سرت بازي كني ... 
- نه مي خوام تو به آرامش برسي ... تو اين جامعه با اين همه گرگ و تنهايي تو .. دلم آروم نمي گيره .. نمي دونم كي ميتونم واسه مامان خونه بگيرم .. يا اصلا شرايطش طوري بشه كه بتوني بري پيشش .. نمي خوام باز آواره خونه اين و اون بشي .... 
- من مي تونم رو پاي خودم وايستم ... 
سرش رو تكون داد و متفكر نگام كرد :
- مي دونم .. اما سخته ارغوان .. تو شكننده ايي .. باز مي شكني .. اين بار چيزي ازت نمي مونه ... 
هيچي نگفتم .. چشمامو بستم ... خانواده خودم ... فرار ازتنهايي ... تكيه كردن به يكي ... اين افكاري بود كه چند وقتي مي شد بهش فكر ميكردم ... فكر مي كردم وازش فرار مي كردم ... 

صداي رسيدن اس ام اس... وادارم كرد چشمامو باز كنم .. هامون بود خيلي كوتاه .. " بايد ببينمت مي خوام حرف بزنيم "
لب پايينم رو گاز گرفتم ... شايد بلاخره روزگار داره با ساز دل من مي رقصه ... 

کوتاه تر نوشتم " منم حرف دارم " اس ام اس دیگه ای نیومد و با صدای اردلان چشمم رو از روی گوشی برداشتم .. 
- تو دانشگاه یا محل کارت کسی هست که بخوای جدی بهش فکر کنی ؟
معترض به طرفش چرخید م :
- اردلان الان وقت این حرفا نیست !
در حالی که جاده رو دور می زد گفت :
- می خوام به عوض همه این سالا حواسم بهت باشه !
دست دراز کردم و گوشش رو کشیدم :
- قرار نشد واسه خواهر بزرگترت گردن کلفتی کنیا !
خندید و من دلم ضعف رفت :
- من که گردن کلفتی نکردم فقط پرسیدم !
سرم رو با خنده تکون دادم و شماره ترمه رو گرفتم !
وقتی فهمید که جلسه نقد نمیام چنان جیغی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر از خودم دور کنم . 
- آخه بی شعور حداقل نباید یه اس ام اس بدی نیم ساعته سعید و سایه و پیمان سر کوچه تو ماشینند ! منم هی دلشوره گرفتم .... 
- نه که خیلی هم دنبالم گشتی ... 
- سیصد بار گرفتم اون موبایل عقب افتاده ات رو همه اش می گفت در دسترس نیستی .. 
- ترمه جان عزیزم یواش تر... من با اردلانم ... امشب می خواد برگرده تهران ! شام می خورم باهاش بعد میام خونه تو ام برو خونه ترانه ! 
- می گم چه با ادب شدی نگو داداشت پیشته .. 
بی توجه به کنجکاوی تو صداش تماس رو قطع کردو گفتم :
- خوب این خواهر بزرگتر می خواد تو رو به یه شام مخصوص تو یه رستوران مخصوص دعوت کنه ... 
- اخه توی دانشجو رو چه به این ولخرجیا ... 
- مثل اینکه یادت رفته من یه دانشجوی شاغلم ! انقدر در میارم که سالی یه بار مهمونت کنم ... 
اردلان خندید و گفت :
- پس بگو کدوم وری برم تا از کفم نرفته ! 
انگار همه دردها و اشکهای یه ساعت قبلمون رو فراموش کرده بودیم یا می خواستیم تظاهر کنیم فراموش کردیم . بعد از خوردن یه غذای محلی پر از سیر داشتیم نقشه می کشیدیم واسه اذیت کردن ترمه که می دونستم از سیر متنفره این وسط بی هوا گفتم :
- اتفاقا یه بار فرهان وقتی ترمه اومد شرکت واسه ناهار سفارش میرزاقاسمی داد با یه عالمه سیرترشی .. وقتی کارگر رستوران غذا رو آورد ترمه طوری از اونجا غیب شد که خودمونم باور نمی کردیم .... فرهان هم غش غش می خندید می گفت حقشه ! کلا این دوتا با هم نمی سازن ... 
اردلان لبخندی زد و پرسید:
- فرهان ؟ چقدر اسمش آشناست ! همونه که تو بیمارستان بالای سرت مونده بود ؟
برای چند ثانیه نتونستم جواب بدم ، از ذهنم گذشت :
- نه همونکه یه شب تا صبح پشت در خونم نگهبانی داد که کسی اذیتمون نکنه ! 
بعد از اون شب انقدر اتفاقات رنگارنگ تو زندگیم افتاده بود که پاک چهره خواب آلود فرهان رو پشت فرمون ماشین فراموش کرده بودم . 
- نه ! اون هامون بود !
اردلان دقیق نگام کرد :
- مامان می گفت برادر ترمه ازت خواستگاری کرده ! 
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم . 
- ردش کردی ؟
بازم سرم رو تکون دادم .. دوست نداشتم درباره اش حرف بزنم . تیام برام کلکسیونی از احساسات عجیب و تصویرهای مختلف بود . از پیچیدن صداش تو پرده های حریر خونه شون وقت نماز صبح گرفته تا بوی آدامس اوربیت و رنگ سبز الله بالای مسجد و اولین طلوع خورشیدی که دیدم و حتی تا بوی تند کله پاچه و لیموی چکیده شده روش ... 
- چرا ؟ 
مستقیم نگاش کردم . می تونستم درباره اش با یکی حرف بزنم و این خیلی خوب بود :
- چون برادر ترمه است ... .. چون با من فرق داره .. چون مرد کاملیه و دنبال یه زن کامل می گرده ... چون مثل هم فکر نمی کنیم ... چون حتی خدامون با هم فرق داره ... چون نمی خوام ترمه رو از دست بدم .. به هیچ قیمتی ... 
چون هیچی از زندگی من نمی دونه...
حرفم رو برید :
- و چون مامان و سیامک تاییدش کردن ... مامان بهم گفت که چقدر پیشمونه از اینکه نظر سیامک رو بهت گفته .. 
- نمی دونم مامان چرا سنگ تیام رو به سینه می زنه اونکه حتی ندیدتش ... 
لبخندی محو روی لباش نشست :
- پس اسمش تیامه ! 
چیزی نگفتم و به گارسون که غذا رو از جلومون جمع می کرد و اردلان که سفارش چای می دادنگاه کردم . 
- هامون و فرهان چی ؟ یا سعید .. نسبت به هیچ کدومشون هیچ حسی نداری ... 
لحن اردلان یه جور عجیب بود . یه جوری که انگار تا حالا هیچ کس تو زندگیم همچین سوالهایی ازم نکرده ... 
- یعنی چی حسی ندارم ؟ همکارو همکلاسیم هستن دیگه! تازه سعید که نامزد دخترخاله اشه ... فرهانم واسم یکی مثل ترمه است ... 
پرید وسط نطقم .. 
- یعنی همونقدر که ترمه رو دوست داری ؟ 
ابروهام رو بالا بردم و گفتم :
- نه من اونقدر که ترمه رو دوست دارم هیچ کس رو دوست ندارم ... 
حس کردم نگاش غمگین شد . خودمم از حرفی که زده بودم پشیمون شدم .
- منظورم بین دوستامه ... 
- مهم نیست ... من درک می کنم ... ترمه همه اون چیزیه که ما نتونستیم بهت بدیم ... 
هیچی نگفتم .. باز بغض داشت ته گلوم رو غلغلک می داد .
- ترمه از اتفاقاتی که .. 
انقدر صداش سنگین بود که دلم نیومد بذارم تا ته سوالش رو بپرسه .. 
- نه هیچی نمی دونه ! 
لباش رو روی هم فشار داد :
- خوبه که به کسی چیزی نگفتی ... 
- هیچ کس جز یه نفر ... 
با تعجب نگام کرد و پرسید :
- تیام ؟ 
- نه ! هامون ... البته نمی خواستم بگم اتفاقی فهمید ... 


اردلان دیگه چیزی نپرسید و من برای آروم کردن خودم چاییم رو یه هوا و داغ سر کشیدم .... 
حس می کردم سقف دهنم تاول زده اما حداقل کمی آرومتر بودم ... قبل از اینکه از سر میز بلند شم اردلان مچ دستم رو گرفت:
- ارغوان اگر فکر می کنی که ازدواج با کسی که همه چیز رو درباره ت می دونه کار درستیه .. باید بیشتر فکر کنی .. همیشه صداقت راه حل درست نیست ... 
لبخند زدم و بلند شدم !
- فقط به خاطر این نیست ... نمی دونم .. اصلا من با این اوضاع درب و داغون .. ببین کسی حاضر میشه باهام ازواج کنه ... 
اخماش تو هم رفت :
- خودت رو دست کم نگیر ... تو از سر کل مردای ایران هم زیادی ... 
- مگه تو که دادشمی اینو بگی ... 
بعد از رفتن اردلان حس خوبی داشتم ... انگار سبک شده بودم . انگار مثل یه بادبادک تو دست باد تکون می خوردم و نخم دست کسی بود که با خیال راحت می تونستم بهش وصل شم .... 
*** 
نیم ساعتی به وقت قرارم با هامون مونده بود . مدام خودم رو تو آیینه چک می کردم . ترمه با پوزخند گفت :
- مطمئنی جلسه اتون فقط یه جلسه کاریه ؟؟ ...
از تو آیینه چپ چپ نگاش کردم :
- اخه آدم واسه جلسه غیر کاری تو شرکت قرار می ذاره؟ .. 
- باز گفتی شرکت .. به اون ساختمون لب آب عهد دقیانوس .. 
- حالا هرچی محل کار ما که هست ... 
- به هر حال تو محل کار هم خیلی کارا می شه کرد ... 
- مثلا ..؟
ترمه شونه بالا انداخت و گفت :
- مثلا نداره ... اتفاقا اگر بیرون قرار می ذاشتین عادی تر بود ... معلوم نیست دنبال چه عمل خلاف شرعی...
برس پیچی تو دستم رو پرت کردم طرفش !
- ترمه بخدا می کشمتا باز از این چرت و پرتا بگی ..منو یاد تیام ننداز !
- مگه چشه داداشم؟ خیلی ام دلت بخواد !
این بار دیگه مستقیم به طرفش برگشتم :
- تو والا تکلیفت با خودت معلوم نیست ... منو سر لج ننداز میرم زن داداشت می شم واست خانومی می کنما ... 
شکلک مسخره ای در آورد و گفت :
- فعلا که داداشم سه ماه و نیمه سراغت رو نگرفته .. اونم فهمیده تو چه گند اخلاقی هستی ... 
دلم گرفت . نمی دونم شاید توقع داشتم تیام حالا حالاها نازم رو بکشه .. نفس عمیقی کشیدم و به طرف آیینه برگشتم . به خودم خیره شدم ... به موهای حلقه شده دور صورتم به ابروهای کشیده ام به چشمای قهوه ای و انحنای دلپذیر لبهای برجسته ام . بدون هیچ خودخواهی می دونستم زیبام ... اما هر توجهی که بهم می شد دلم رو سرشار از حسی عجیب می کرد . انقدر تو همه زندگیم پس زده شده بودم انقدر تو حسرت توجه و عشق از طرف حتی نزدیک ترین ادمای زندگیم بال بال زده بودم که حالا با هر نگاهی با هر حرفی دلم می لرزید و می خواستم که بیشتر و بیشتر ادامه پیدا کنه .. دلم می خواست و ازش فرار می کردم . دلم توجه همه دنیا رو می خواست و محبت آدمای دورم رو ... گوشه چشمم سوخت با خودم زمزمه کردم لعنت به این عقده لعنتی .. لعنت به این بغض لعنتی ... 
شال حریر آجری رنگی جلوی تصویر آیینه رو گرفت .
- اینطور زل نزن به خودت تو آیینه ! تموم می شی هیچی واسه هامون بیچاره نمی مونه ! 
- تو که نمی خواستی اینو بدی سرم کنم خوره ... 
- اخه گناه داشتی دلت برای تیام تنگ شده بود .. داشتی غصه می خوردی خواستم خوشحالت کنم .. 
عصبانی به طرفش چرخیدم و شال رو دور گردنش انداختم .. صدای جیغش بلند وشد و بعد از کلی کشمکش روی تخت ولو شدیم ... 
- ارغوان 
- چیه 
- می میری درست جواب بدی ... 
- جانم عزیزم ؟
- افرین .. قول بده هرچی هامون بهت گفت واسم تعریف کنی ... 
- حالا از کجا معلوم اون بخواد چیزی بهم بگه ... 
- ارغوان ... 
- جانم .
- کوفت منو نپیچون .. 
- تو درست نمیشی همون چیه و بنال از سرتم زیادی .. 
- قول بده دیگه .. 
لحنش جدی بود .. مکث کردم . اگر هامون همون چیزی رو می گفت که من می خواستم بشنوم چرا که نه !
- قول می دم ... هر چی که بینمون گذشت رو بهت بگم ... 


از خونه که بیرون اومدم بارون نم نم شروع به باریدن کرد . اخرین روزهای آخرین ماه سال بود و حتی مانتوی بافت سبز تیره ای که پوشیده بودم نمی تونست جلوی نفوذ سرما رو به تنم بگیره !
روبروی در شرکت که پیاده شدم بارش بارون تند تر شد . اما پاهام جلو نمی رفت . هامون پشت پنجره نگام می کرد و من نمی تونستم از جام تکون بخورم .. نمی دونم چند دقیقه همونطور وایستادم که در باز شد و چتر بزرگ سیاهی بالای سرم سایه انداخت! هامون باسرزنش نگام کردو بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید داخل ساختمون !
نزدیک بخاری وایستادم و به پایین شلوارم نگاه کردم که گلی شده بود . با خودم فکر کردم اگر به غرغرهای ترمه گوش می دادم و بوتش رو می پوشیدم الان سر و وضع بهتری داشتم .

هامون چند برگ دستمال کاغذی به طرفم گرفت و گفت :

- چرا وایستاده بودی دم در؟ منتظر بودی به استقبالت بیام ؟

تازه فرصت کردم نگاش کنم . بر خلاف من اون اصلا وسواسی تو لباس پوشیدن به خرج نداده بود. و حتی ته ریش هایش کمی بلندتر از حد معمول به نظر می رسید .

- داشتم از بارون لذت می بردم ...

- تو هیچ وقت بارون رو دوست نداشتی ...

ابروم رو بالا دادم و گفتم :

- خوب منو می شناسی ...
صندلی رو از کنار دیوار برداشت و نزدیک بخاری گذاشت :

- بشین رو این ..! دو ماه دیگه میشه یه سال ... یه سال بس نیست ..؟

- یه سال چی ؟ برای چی ؟

- یه سالمیشه که می شناسمت .. برای شناختن یه ادم زمان کمیه ؟

شونه بالا انداختم و گفتم :

- نمی دونم من هیچ وقت نمی تونم آدما رو درست بشناسم واسه همین نظری درباره زمان بندیش ندارم ...

کلافه یه قدم عقب رفت و کت چرمی قهوه ای رنگی که پوشیده بود رو از تنش در آورد و روی صندلی پشت میز من پرت کرد ...

- من همیشه فکر می کردم شناختن آدما برام راحته ! اما حالا گیج شدم ...

- درباره چی گیج شدی ..؟

- درباره تو !

حس کردم ضربان قلبم رو می تونم بشنوم !

- درباره چی من گیج شدی ؟

- رفتارات برام قابل درک نیست ... اون برخوردهای خصمانه ات تو هفته های اول این صمیمیت های بیش از اندازه ات با فرهان ..

صداش بالا رفته بود . سرم رو کج کردم و سرد گفتم :

- بهم گفتی بیام شرکت که هر چقدر می خوای سرم داد بزنی ؟

دستش رو کلافه به صورتش کشید .
- آره گفتم بیایی اینجا که بتونم سرت داد بزنم . ازت جواب بخوام .... 
با خودم فکر کردم مگه تو چیکاره منی ؟ اما نتونستم به زبون بیارم ... هامون مستاصل ادامه داد :

- ارغوان ! تو چقدر فرهان رو می شناسی که باهاش می ری انبارهای بندر سرکشی ؟ ! چقدر گلاره رو می شناسی که تو خیابون باهاش راه می ری .... تو دوست داری چطوری زندگی کنی ... ؟

- من گفتم که آدما رو خوب نمی شناسم اما درباره اینکه چطوری باهاشون رفتار کنم خودم تصمیم می گیرم ..
دوباره عصبی شد :

- کی تصمیم می گیری؟ تو لحظه؟ .. تو دم؟ .. وقتی بهت زل می زنند ؟ قربون صدقه ات می رن؟ ... اینطور موقع ها تصمیم میگیری که چطوری باهاشون رفتار کنی !
حساسیتش خوشحالم می کرد و در عین حال حس می کردم بهم توهین می شه ... رنجیده گفتم :

- اره ... من عقده دارم .. من کمبود دارم .. من خالی ام .. همین رو می خوای بشنوی...
حالا دیگه منم داد می زدم :

- می خوای بشنوی از بس تنها بودم از بس تو تنهایی ترسیدم و خم شدم ... حا لا با هر لبخندی با هر برق نگاه سست می شم ... آره .. من اینم .. ارغوان آراسته یه موجود پوچه که از دیگران معنی می گیره ... 

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم ... باورم نمی شد تو دقایق اول با هم بودنمون اینطور بی رحمانه بهم حمله کنه ...

سریع به طرفم اومد و با دراز کردن دستش مانع بین من و در شد :
- تو چی می دونی دختر از من ؟... چقدر فکر میکنم ؟چقدر شب تا صبح و صبح تا شب فکر می کنم ؟.. تو همه اش تو ذهنم می چرخی ... دوست دارم کنارت باشم کمکت کنم اما می بینم به همین راحتی از همه کمک می گیری ... تصمیم می گیرم نگرانت نشم ... اما درست همون لحظه باز سر کله ات تو فکرم پیدا میشه ... !
صداش اهسته پایین می اومد به در تکیه زد و زل زد تو چشمام ... چشماش برق می زد درست مثل یه فنجون لبریز ازقهوه تو عصر یه روز بهاری ... همونقدر دعوت کننده همونقدر گرم همونقدر درخشان ... نمی تونستم ازش دلگیر باشم ... نه بخاطر این فنجون قهوه ... به خاطر رنگ ارغوانی که چند ماه پیش تو اون تعاونی درب و داغون اتوبوس تو نگاش دیده بودم .. بی اختیار لبخند زدم ... چند قدم عقب رفتم :
- تو دقیقا از چی ناراحتی هامون؟ ... چی می خوای بدونی ... ؟
صداش رو حالا دیگه به زور می شنیدم ... 
- مهم نیست از چی ناراحتم مهم نیست چی تو رفتارهات منو آزار می ده ... مهم نیست آدمای مثل فرهان با این سابقه درخشانشون می تونند تو رو تحت تاثیر قرار بدن ... من تصمیمم رو گرفتم . .. !
حس می کردم قفسه سینه ام منبسط شده ... بازم عقب رفتم .. روی صندلی نشستم و این بار نگامو ازش دزدیدم ... 
- چه تصمیمی ...؟
از در جدا شد و به طرفم اومد ... من لحظه به لحظه بیشتر گرم شدم ... تب کردم .. گر گرفتم ... داشتم بخار می شدم .. معلق تو فضا .. 
دستاشو دو طرفم روی دسته های صندلی میزبان گذاشت ... نمی تونستم نگاش کنم ... نه از این فاصله نزدیک ... نه وقتی انقدر معلق و سرشار بودم ... حالا دیگه داشت زمزمه می کرد ... 
- می گم .. از تصمیمم هم می گم ... اما قبلش باید از شر این تار عنکبوت دور مغزم خلاص بشم ... خلاصم کن ارغوان ... 
با تعجب نگاش کردم .. از چی حرف می زد ... تو چشماش عجز و کلافگی رو به وضوح دیدم .. 
- چی می گی هامون؟ ... من چی کار باید بکنم . ..؟
دستاشو عقب کشید و بوی عطرش رو با خودش برد .... انگار یهو تازه سردی بارونی که رو تنم نشسته بود رو حس می کردم . از حرفی که می خواست بزنه می ترسیدم ....
به طرف دیوار روبرو رفت . یه پوستر بزرگ از کشتی در حال تخلیه بار روی دیوار بود .. انگشت کشید رو ی بدنه کشتی .. صداش این بار واضح اما پر از لرزش به گوشم رسید 
- تو... منظورم اینکه .. اون اتفاقی که بین تو ... 
حرفش رو قطع کردم ...
- هامون اگر فکر می کنی نباید بگی نگو ... اگر می خوای باعث آزارم بشی نگو ... خواهش می کنم ... 
صدام لبریز از خواهش بود اما انگار صدای هامون یخ بسته بود مثل هوای بیرون !
دستش رو از روی پوستر برداشت و بدون اینکه به طرفم برگرده گفت :
- باید بگم .... باید بدونم .... من از این همه تردید خسته شدم ... 
سکوت کردم .... هوای اتاق خفقان آور بود ... دوطرف شالم رو رها کردم انقدر محکم که موهام از زیر گیره استیل فرانسوی ساده ام بیرون کشیده شدن و صورتم ر و قاب گرفتن ... 
با تعلل به طرفم برگشت ... نگاش روی پریشونی خودم و ظاهرم خیره موند ... لباشو به سمت تو برد و روی هم فشار داد انقدر محکم که حس می کردم فکش داره از شدت انقباض خورد می شه ... 
- ارغوان ... سیامک .. 
اسم سیامک ته مونده تحملم رو داشته به تحیلیل می برد :
- سیامک تو رابطه اش با تو ... 
صدام خفه و غیر انسانی بود :
- رابطه ؟ 
دستاشو بالا برد و از دو طرف شقیقه موهاش رو تا پشت سرش دنبال کرد :
- منظورم همون تعرضش به توهه .. تا کجا .. پیش رفت ... من می خوام بدونم ... ناپدریت کاری کرد که تو الان دیگه ... دیگه ... دختر ن....
فریادکشیدم .. 
- خفه شو هامون ... فقط خفه شو ... 
فریادم پر از خشم و نا امیدی بود ... 
- اگر می خوای بدونی من هنوز دخترم یا نه باید بگم اره دخترم ... اما تو با ذهنت چی کار می کنی که متعفن گندیده و هرزه است .. من به تو اعتمادکردم.. غلط کردم ... غلط کردم .. !
از جام بلند شدم و قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره قبل از اینکه اشکام سرازیر بشه .. در رو باز کردم .. و از درد و تعجب و حسرت آهی شبیه فریاد کشیدم فرهان درست پشت در با صورتیکه مثل تندیس های سنگی بود نگام می کرد!

صداي هامون صورتم رو از خشم و نفرت منقبض كرد :
- ارغـــوان ... مثل بچه ها رفتار نكن ... قرار بود حرف بزنيم ... 
فرهان هنوز چيزي نمي گفت . نمي دونستم چقدر شنيده و دعا مي كردم نشنيده باشه چون در اون صورت هيچ وقت هامون رو نمي بخشيدم . به سمتش برگشتم ... حس مي كردم چشمام آتيش گرفتن و مي سوزن ! با لحني پر از تحقير گفتم :
- اومده بودم درباره ترمه باهات حرف بزنم و بگم بهتره كمي مراعات احساساتش رو بكني ... درسته كه چيزي نمي گه اما دليل نميشه تو هم با اين همه نشونه نديده بگيريش ... ! همه که مثل من از مرد و نامرد بیزار نیستن !
صورت هامون انگار براي لحظه اي بي رنگ شد .. چشماش كدر و بي روح ... ناباوري تو نگاش موج مي زد ... تازه فهميد زهر تو تك تك كلمه هام رو ... سرش رو با تاسف تكون داد و گفت :
- داري چي مي گي ؟ چرا ارغوان ... 
حركت فرهان رو حس كردم و به طرفش چرخيدم ... صورتش هنوز در هم بود ... اما بلاخره لب باز كرد:
- اين جا چه خبره .. ترمه و هامون چه ربطي به هم دارن ... ؟
پوزخندي زدم. از خودم متنفر بودم ... براي نگه داشتن ته مونده غرورم جلوي هامون از دوستم سو استفاده كرده بودم ! نفسم رو حبس كردم و تمام تلاشم رو به كار بردم تا بتونم خودم رو كنترل كنم .. انگار يه هيولايي وحشتناك تو وجودم به جوش و خروش افتاده بود . با صدايي به برندگي لبه تيغ گفتم :
- ميشه ... ميشه منو تا خونه برسوني فرهان حالم خوب نيست ! 
هامون با صدايي نچندان آروم گفت :
- ارغوان حق نداري بري .. بايد حرف بزنيم ... 
خيلي خونسرد به طرفش چرخيدم 
- اینکه من حق دارم چی کار بکنم یا نکنم به خودم مربوطه ! اومده بودم درباره ترمه بهت هشدار بدم که دادم ... 
با صدای خشن رو به فرهان کردم :
- بلاخره منو می بری یا دربست بگیرم ... 
فرهان بی حرف قبل از من از اتاق خارج شد . و من به سرعت پشت سرش حرکت کردم ... صدای پرت شدن چیزی رو روی زمین شنیدم ... چیزی که به نظر سخت و شکننده می اومد ... همه وجودم داشت می لرزید .. زیر پوستم گز گز خفیفی رو حس می کردم . حرارت بدنم که تا چند ثانیه قبل از اوج سقوط کرده بود دوباره داشت بالا می رفت ... درخت اکالیپتوس جلوی در ساختمون تکیه گاهم شد که نیافتم ... اکالیپتوس بود .. بوش رو حس می کردم ... خیلی آشنا به نظر می اومد .. 
فرهان به طرفم چرخید و پرسید :
- خوبی ؟ می تونی راه بیایی ...؟
سرم رو تکون دادم . اما بی توجه بازوم رو گرفت و تا نزدیک ماشین برد ... خودم رو کرخت و سنگین روی صندلی ول کردم .... زل زدم به در و دیوار شهر به درخت های پر بار نارنج به شلوغی و ترافیک دم عید ... و به زور زل زدن همه اشک و فریادم رو پشت پلکام زندونی کردم ... 
نزدیک خونه بودیم که ماشین رو نگه داشت :
- نمی خوای بگی اونجا چه خبر بود .. چرا داشتی سر هامون داد می زدی ؟
سعی کردم فکرم رو جمع کنم ... سعی کردم اروم باشم ... امیدوارانه پرسیدم :
- مگه خودت نشنیدی ... ؟
گزنده و تلخ گفت :
- از شانس خوبتون من تهش رسیدم ... به خاطر ترمه بهش گفتی هرزه ..؟ ترمه واقعا هامون رو دوست داره ... 
عجب غلطی کرده بودم ... اما هیچ راه برگشتی نبود :
- آره ... لطفا به ترمه نگو که من به هامون گفتم ... نگرانش بودم .. 
پوزخندی زد :
- خوب به تو چه که تو کار دیگران دخالت می کنی ؟ شدی دایه دلسوز تر از مادر ... شاید ترمه نمی خواست چیزی به هامون بگه ... 
بی حال به سمتش چرخیدم :
- فعلا مثل اینکه دایه دلسوز تر از مادر تویی ... منم حوصله سوال جواب ندارم ... اگر نمی خوای منو برسونی پیاده شم .. 
ماشین رو روشن کرد و گفت :
- فکر کنم یه هفته ای شرکت نیای بهتر باشه ... تا من ببینم تکلیفم با کارمندام چیه ... 
داغون تر از این بودم که به ژست مسخره ریاست تو صداش بخندم .... 
در رو که باز کردم ترمه با چشمای پر از تعجب نگام کرد :
- چه زود برگشتی ... تو که هنوز یه ساعتم نشده رفتی ... 
- ناراحتی برم شب بیام ... ؟
- چه بد اخلاق .. اخه ..
کیفم رو از رو دوشم سر دادم پایین و زمزمه کردم :
- ترمه حالم خوب نیست مسخره بازی باشه واسه بعد ... 
نگران از رو تخت بلند شد و به طرفم اومد 
- چرا صورتت انقدر قرمزه ... 
نوازش دستش روی گونه ام و بعد فریاد کوتاهش وادارم کرد که به زور لبخندبزنم :
- من خوبم ... فقط زیر بارون موندم ،فکر کنم سرما خوردم ... 
- تو داری تو تب می سوزی... بارون که به این سرعت عمل نمیکنه ... 
چیزی نگفتم اجازه دادم با مهربونی لباسم رو در بیاره و غر بزنه و بعد روی تخت درازم کنه . چشمامو بستم و گذاشتم پیشونیم رو با کمپرس حوله سرد ماساژ بده ... به غر غرهاش گوش کردم ... و خودم رو به خواب زدم .... 
انقدر چشمام رو به زور بسته نگه 
داشته بودم که کم کم داشت عضلاتش ضعف می رفت . تا اینکه صدای بسته شدن در و سکوتی که بعدش خونه رو پر کرد بهم اجازه داد اشکهای منتظر پشت پلکم رو رها کنم ... چشمامو باز کردم ... ترمه نبود . نمی دونستم چقدر فرصت دارم .. صورتم رو فرو کردم تو بالشم ... و ی دونستم اونکه داره از چشمام می ریزه اشکه یا سرب مذاب ... گریه ارومم نمی کرد ... بی اختیار بدون اینکه بدونم چی کار دارم می کنم دندونهام رو فرو کردم تو ساعد دستم ... انفدر محکم فشار دادم که درد همه تنم رو بی حس کرد ...
رفته بودم چی بشنوم و چی شنیدم ... سیامک یه جایی تو ذهنم قهقه می زد ... حرکت دستش رو روی کشاله پام حس می کردم ... لرزش بی اختیارم همه تنم رو به چالش کشیده بود ... 
صدای خنده بیمارگونه اش وقتیکه کش لباس زیرم رو تو دستش می گرفت می کشید و رها می کرد ... و چشمای من که باز می شد و تو عالم بچیگیم اونو شکل دیو سیاهی می دید که دنبال یه ذره نم تو لباسام یا تختم می گرده ... 
وقتی بزرگتر شدم تازه فهمیدم چه راحت خودم رو با رویاهای کودکانه فریب دادم ... 
دلم برای خودم می سوخت .. به سادگی به اولین اعتماد زندگیم خیانت شد... چه سنگدل بود هامون .. منکه التماسش کردم ...
نفهمیدم چقدر جیغ کشیدم و چقدر ناله کردم که تو حالتی بین خواب و بی هوشی فرو رفتم .. ترمه رو از لای پلکهای نیمه بازم می دیدم که با یه پلاستیک دارو از در امد تو با دیدنم تو اون حال به طرفم دوید .. گریه می کرد و صورتم رو با حوله مرطوب پاک می کرد اما انقدر فریاد زده بودم انقدر اشک ریخته بودم که نا نداشتم دلداریش بدم ... تمام تلاشم رو کردم که چیزی بگم ... یهو در خونه با شدت باز شد .. سیامک با صورت برافروخته اومد تو ... ترمه رو که روم نیم خیز شده بود به عقب پرت کرد... سیلی سختش صورتم رو به دیوار کنار تخت کوبوند ... دست دراز کرد تی شرت نازکی که پوشیده بودم رو با خشونت پاره کرد ... نمی تونستم جیغ بکشم .. توانی برام نمونده بود ... همه قدرتم رو جمع کردم و صدایی شبیه زوزه حیوونی زخمی از خودم در آوردم ... با دستام سعی کردم کنارش بزنم ... اما سنگینی جسم لخت و بزرگش روی قفسه سینه ام راه نفسم رو بسته بود ... دستاش رو به طرف سینه هامی برد .. می خواستم جیغ بزنم اما نمی تونستم .. با همه توانم فریاد کشیدم ... خــــــــــدا .. سیلی محکمی که به صورتم خورد چشمام رو بی اختیار باز کرد ... فکم می لرزید .. زن صاحبخونه با یه کاسه آب کنارم وایستاده بود ... ترمه اشک می ریخت ... با نگام دنبال سیامک گشتم ... اما نبود ... ترمه به طرفم خم شد :
- ارغوان قربونت برم الهی ! خوبی؟ چی شدی ؟ داشتی کابوس می دیدی ... 
زن صاحبخونه کمی عقب کشیدش :
- ازش دور شو... تب کرده داشت هزیون می گفت ... الان می رم براش آمپول تب بر میارم ... تو هم پاشو اش کن ... نذار بخوابه که یه وقت تشنج نکنه ... 
دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم ... سنگینی رو دیگه حس نمی کردم . .. لبام متورم و دردناک بود و نمی تونستم تکونشون بدم .. ترمه دستمال نمدار رو کف پاهام گذاشته بود و اشکاش قطره قطره روی پام می چکید ... دلم براش لرزید .. از خودم بیزار بودم که امروز بهش خیانت کردم و ازش سو استفاده کردم ..

یه هفته از اون عصر لعنتی می گذشت . ترمه حرفامو درباره بارون ناگهانی و سرما خوردگی باور کرده بوده یا اگر غیر از این بود هم به روم نمی آورد . موبایلم رو چند روزی می شد که خاموش کرده بودم . باید آماده می شدم واسه عادت کدرن به خلائی که نفهمیدم چطور کل زندگیم رو شکاف داد . 
کنار پنجره وایستادم و به بیرون خیره شدم بی هدف و سردرگم ... پیشونیم رو به شیشه سرد چسبوندم و با نوک انگشتام خط های کج و معوجی روش کشیدم . خودم درست نمی دونستم که می خوام چیکار کنم ، اما می دونستم نهال احساسی که به هامون داشتم و داشت کم کم رشد می کرد تو ریشه خشکید .. جوری که انگار اصلا از روز اول هم یه تیکه چوب خشک بیشتر نبود . باید همین تیکه چوب خشک رو هم تو شومینه می انداختم ... باورم نمیشد که اینطور با صراحت چیزی رو به روم بیاره که حتی تو خلوتم از روبرو شدن باهاش می ترسیدم ... مدتی بود که می فهمیدم وقتی هامون هست حالم خوبه !... وقتی هست کمتر به تلخی های زندگیم فکر می کنم !وقتی هست بودنش دلیلی میشه واسه اینکه بی دلیل آرامش داشته باشم !حتی وقتایی که بدخلقی می کردو یهو از شرکت می زد بیرون ... وقتی که می دیدم عبوس زل زده بهم و من مچش رو با تکون دادن دستم یا پرت کردن موشک کاغذی به طرفش می گرفتم بهم لبخند می زد و من با همین لبخند کم جون تا آخر ساعت یه سره کار می کردم و انرژی می گرفتم ... لبخندی که واسه پنهون کردن تارهای عنکبوت دور ذهنش بود ... حلقه شدن دستی دور کمرم منو از بغض تلخم بیرون کشید :
- باز که خلوت کردی بی وفا ... 
به طرف ترمه برگشتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم :
- شیشه خنکه حس خوبی بهم میده .. 
دستش رو نرم روی موهای چند روز نشسته ام کشید :
- کاش می دونستم از چی داری رنج می کشی ارغوان ... 
خواستم چیزی بگم که کنار گوشم گفت :
- هیس هیچی نگو ... توضیح نده ... دروغ هم نگو ... من می دونم یه چیزیت شده ! اصلا همیشه می دونستم که یه چیزی رو ازم قایم می کنی ... کاش بیشتر از اینا دوستت بودم... 
حیرت زده خودمو عقب کشیدم :
- ترمه ؟ هیچ معلومه داری چی میگی ... 
چینی روی دماغش انداختو یه تیکه از موهامو بین انگشت شصت و سبابه اش گرفت :
- دارم به این فکر میکنم که چقدر این موهای تو بو می ده .. باید ببرمت حموم ... 
قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم منو به زور به سمت حموم که فقط چند قدم دورتر از در تراس بود هل داد و در رو به روم بست !
از حموم که بیرون اومدم احساس کردم یه خورده حالم بهتره ... هامون رو تو ذهنم پس زدم تا وقتی باهاش روبرو بشم ... به اندازه کافی تو این یه هفته بغض کرده بودم ... زیر دوش وقتی تنم رو بی رحمانه به قطره های سرد و یک ریز آب سرد سپردم تا شاید این تب لعنتی یه ذره آروم بگیره ، تصمیم رو گرفتم . این زندگی منه .. وجود سیامک ،حرفهایی که به خاطر بودنش باید تحمل می کردم همه جزوی از منه ! شاید چیزهای بدتری تو انتظارم باشه .. پس نباید جا می زدم ... حتی وقتی کسی که جنس نگاش درست مثل نگاه خودمه بخواد زخمم بزنه ... 
اما درست پنج دقیقه بعد وقتی پیرهن خنک گلدار بلندی پوشیدم و بی توجه به سرمای زمستون که حتی بخاری فسقلی سوئیتم هم حریفش نبود موهامو همونطور نم دار ریختم روی شونه هام،ترمه یه لیوان چایی کمرنگ رو به طرفم گرفت و گفت :
- ارغوان ! هامون می خواد باهات حرف بزنه ... یه هفته است انقدر به گوشیم زنگ زده کلافه ام کرده ... 
بی اختیار رنگم پرید ... نه به خاطر شنیدن اسم هامون ، نگرانی از برملا شدن دروغم ... از رنجش ترمه . با صدایی گرفته ادامه داد :
- نمی دونم چه مشکلی بینتون پیش اومده ... اما باید به حرفاش گوش کنی ... 
لیوان رو از دستش گرفتم و بی حرف به لبام چسبوندم ... حس خوبی که با حموم کردن به طور موقت گرفته بودم دود شده بود و حالا چکیدن قطره های آب از بین موهام روی پوستم حس بدی رو بهم منتقل می کرد . 
- من نمی خوام باهام حرف بزنه ! 
ترمه بی توجه به مخالفتم گفت :
- من بهش گفتم که امروز بیاد اینجا.. 
لیوان از دستم ول شد روی زمین . لک تیره بزرگی روی فرش قدیمی لاکی که از سمساری نزدیک دانشگاه خریده بودم شکل گرفت و هی جلو تر رفت . ترمه هیچی نگفت حتی به خاطر ریختن چایی سرم غر نزد ... 
اما من صدام رفت بالا :
- تو چی کار کردی ترمه ؟
لیوان رو از روی زمین برداشت و به طرف آشپزخونه رفت :
- همینکه شنیدی ... خسته شدم از بس مثل خانوم هویشام اینجا غمبرک زدی ... واسه این شغل کوفتیت انقدر زحمت نکشیدی که دو دستی تقدیم گلاره اش کنی ... ! مشکلتون رو حل کن و از فردا هم برگرد سر درس و کارت تا این اسفند لعنتی هم تموم بشه ... 
سه روز دیگه تولدش بود با شنیدن بغضی که از صداش تو گوشم نشست دلم گرفت اما بازم نمی تونستم کاری که کرده بود رو درک کنم :
- ترمه چرا بچه بازی در میاری ... تو می دونی ما اینجا دانشجوییم . صاحبخونه مثل شمر بالای سرمونه ! سه ساله تو این خونه دارم آسته میرم آسته میام که هیچ کس حرفی واسم در نیاره ... بعد تو به هامون گفتی که بیاد اینجا .. 
زودتر از اونچه انتظارش رو داشتم با یه لیوان چایی دیگه برگشت و بدون اینکه نگام کنه روبروم نشست .. 
- خانوم جعفری اینا نیستن همه اشون رفتن لنگرود ... اینطوری که می گفتن تا سه روز دیگه هم نمیان .. 
نفسم رو با حرص رها کردم :
- علی آقا چی ؟ نکنه اونم مغازه اش رو تعطیل کرده رفته لنگرود .. 
- نه خیر علی آقا هست اما خیر سرش سر ظهر می بنده میره واسه ناهار. ... هامون هم گفت چند دقیقه بیشتر کارش طول نمی کشه ... 
از ذهنم گذشت " اره راست میگی ! اون فقط چند دقیقه وقت میخواد که گند بزنه به همه فکر و خیالهای مسخره من ! فقط چند دقیقه وقت لازم داره واسه خراب کردن خودش تو ذهن من ... 
- به هر حال من نمی خوام ببنمش ... 
قندون رو جلوم نگهداشت :
- به هر حال من بهش گفتم بیاد 
دستش رو پس زدم و چشمامو با حرص بستم .. 

***
ترمه گوشی درباز کن رو که گذاشت سرجاش به طرفم چرخید . چشمای سبزش کدر شده بودن و اصطلاح جنگ سرد رو یادم می آوردن ... گره روسری ساتنش رو کمی شل تر کرد :
- من دارم میرم ... بچه بازی در نیار ... 
انقدر از دستش عصبانی بودم که می خواستم سرش داد بزنم اما بی اختیار گفتم :
- ترمه .. زود برگرد .... 
به طرفم اومد بی حرف گونه ام رو بوسید و از در بیرون رفت ... نفهمیدم درست چند ثانیه طول کشید که در باز شد .. حتی سرم و بالا نیاوردم که نگاش کنم .. چشمم به جوراب مشکی و شلوار مشکی بود که بی تعلل وارد اتاق شدن ... چیزی مثل یه سیب تو گلوم نشست ... بغض نبود اشک نبود انگار خشم بود نفرت بود فریاد بود گله بود رنجش بود عجز بود ... 
جورابهای مشکی روبروم تو فاصله کمتر از یه قدم متوقف شدن ... زل زدم به نقطه ته پاراگراف جزوه مرتب و خوش خط ترمه ... و مشتم رو روی ملافه تخت محکمتر کردم ... 


*** 

- نميخواي سرتو از رو اون جزوه بلند كني .... 
تو صداش هيچي نبود . سعي كردم گردنم رو كنترل كنم كه توان نگهداشتن سرم رو داشته باشه . همه گرماي پشت پلكهام رو عقب زدم و نگاش كردم :
- بهتره بري .. اينجا يه خونه دانشجوييه نمي خوام مشكلي برام پيش بياد !
- مي دونم اينجا كجاست ... اما تا حرف نزني نمي رم ... 
پوزخند زدم ... مي دونستم رنگ پريده ام ... حتي به خودم زحمت ندادم يه روسري روي موهاي هنوز نمدارم بندازم ... مي دونستم خيلي چهره ام رقت انگيزه اما برام مهم نبود ... مي خواستم سرد باشم ... 
- من حرفي ندارم بزنم ... فكر نكنم تو هم حرف قابل شنيدني داشته باشي .. 
چند قدم عقب رفت به ديوار پشت سرش تكيه داد و سر خورد روي زمين ... زانوهاش رو عمود گذاشته بود و دستاش با اون آستين هاي هميشه تا خورده اش رو زانوهاش آروم گرفت .... 
- مهم نيست كه تو چي فكر ميكني ... من ميخوام بشنوم ... 
جزوه رو پرت كردم كنارم رو تخت :
- فكر كنم چيزي كه خيلي برات مهم بود رو فهميدي ؟ حالا چي مي خواي بگي... 
- ارغوان از كي تا حالا انقدر بي انصاف شدي... تو اصلا مي دوني به من چي گذشت .. تو اصلا گذاشتي من حرفام رو تموم كنم .... داد كشيدي خودت هم حكم صادر كردي .. 
- صبر ميكردم چي بگي ؟ هامون ديگه برام مهم نيست كه چي ميخواستي بگي... 
يه دستش رو قائم كرد و چنگ زد تو موهاش ... منتظر بودم دلم بلرزه اما انگار واقعا يخ بسته بودم . 
- مهم نيست ...
- لعنتي من نگرانت بودم .... بيشتر از اينكه نگران خودم باشم ... مي خواستم هر دومون رها بشيم از اين همه دل دل كردن و شك ... 
- نگران من ؟ براي چي ؟ تو اصلا مگه كي هستي كه بخواي نگران من بشي ..؟
سرش رو بالا آورد و تلخ نگام كرد :
- من كي ام ؟ 
زل زدم تو چشماش كه دورش هاله كمرنگي از تيرگي نقش بسته بود :
- اره تو كي هستي ؟ من بهت اجازه دادم كه زندگيم رو زير رو كني؟ ... خوش ميگذره بهت وسط اين ويرونه هاي بدبختي .. 
- ارغوان مي فهمي چي داري مي گي ... يعني تو .. يعني باور كنم انقدر احمقي ... ؟
صداش رفته بود بالا .. عصبي دستم رو تكون دادم :
- گفتم اينجا يه خونه دانشجوييه صداتو بيار پايين ... آره من احمقم كه به تو اعتماد كردم ... ! 
- ارغوان من ميخواستم كمكت كنم .. به تو به خودم به رابطه امون .. 
- من و تو رابطه اي نداريم هامون ... !
- نداريم ؟ تموم اين يه سال رو مرور كن بعد باز بگو نداريم ... 
سرم رو تكون دادم نمي خواستم به خاطراتمون فكر كنم :
- ديگه نداريم .. يا اگر هم هست فقط در حد يه همكلاسي و شايد يه همكار ... 
- ارغوان تو هيچ وقت از اين مسئله باكسي حرف نزدي ... من مطمئن بودم اگر حرف بزني .. اگر هر دومون درباره اش حرف بزنيم اين غده سياه از تو سرمون بيرون ميره .. من به خودم حق مي دادم ... كه درباره اش حرف بزنم ... به تو حق ميدادم كه درباره اش حرف بزني ... 
از جام بلند شدم باز داشت بحث ميرفت سمتي كه ازش گريزون بودم :
- رو چه حسابي به خودت حق مي دادي ؟

اونم سرپا وايستاد درست روبرم ... حتي بوي عطرش رنگ نگاهش دلم رو نلرزوند...
 
- چه فايده داره بگم ... وقتي تو ميگي كه رابطه اي اين وسط نيست ... 
سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم :
- آره تو راست ميگي .. هيچ رابطه اي نيست و منم هيچ توضيحي نمي خوام ... 
زمزمه كرد :
- نكن ارغوان ! خرابش نكن ... 
با تمسخر نگاش كردم :
- جالبه كه انقدر حق به جانبي! جالبه كه فقط من اين وسط محكومم ... جالبه كه انقدر ... 
نمي دونم يه احساس بود يا واقعا لحنش رو به سردي مي رفت :
- من دونستنش رو حق خودم مي دونستم و حرف زدن درباره اش رو حق تو ... فكر مي كردم بهت نزديكم ... ارغوان اين رو بفهم ... من 
به طرف در اتاق رفتم سرد تكرار كردم :
- فكر كردم بهم نزديكي ... انقدر من من من نكن ... يه كم به من فكر كن به چيزي كه بهم گذشت ... 
نگاش شفاف شد ... لباشو رو هم فشار داد ... نفس عميقي كشيد ... چشمامو بستم تا احساسات رو تو صورتش نبينم .. صورتي كه قلبم رو شكسته بود 
- ارغوان ... بذار درباره اش حرف بزنيم ... من خيلي چيزا دارم كه هنوز بهت نگفتم ... درباره خودم .. احساسم ... رابطه اي كه فكر ميكني نيست و من مطمئنم يه چيزي اين وسط هست ... لعنت به تو بذار حرف بزنيم ...من منظورم فقط اون چيزي كه تو ذهنت گذشت نبود ... من فقط به جسمت فكر نميكردم من به روحـ 
در رو باز كردم و سرم رو بهش تكيه دادم :
- برو هامون ... هرچي كه بوده يا هست بايد ازش بگذري ... نمي خوام بشنوم ... پس نگو ... نمي خوام دوباره رنج بكشم ... منو با جسم بي ارزشم كه انگار فقط اونو مي بيني تنها بذار ... با روحي كه مطمئنم برات مهم نيست وگرنه خودت اينطوري تحقيرش نمي كردي ... من ديگه نمي خوام هيچ رابطه خاصي با تو داشته باشم ... همونطور كه از اولم نداشتم !
نگاش داشت رنگ خشم و خواهش مي گرفت اما چشمامو رو هم گذاشتم .. هامون براي من تموم شده بود ... رد شدنش از مقابلم انقدر سريع بود كه حتي بوي عطرشم حس نكردم ... 
در رو كه بستم همونجا سر خوردم و روي زمين نشستم ... 
- بد كردي هامون باهام بد كردي ... دست گذاشتي رو لجن ترين قسمت روحم و اونو به گند كشيدي ... بوي تعفن اين ا عتماد حالا حالا ها منو رها نمي كنه ....

**** 

صداي زنگ در بلند شد اين بار ديگه تلفن نبود كه منو از اون سالهاي كذايي مي كشيد بيرون ... بي تفاوت به ايفون سفيد قديمي نگاه كردم ... از جام بلند شدم مي دونستم كه كليد داره ... به صداي وايستادن آسانسور گوش كردم ... در باز شد ... بوي تند سيگار ويينستون تو دماغم پيچيد ... يقه لباسش پاره شده بود ... يه قدم رفتم عقب .. چشماش قهوه اي يا ارغواني نبود ... رگهاي خوني چشماش انگار منبسط شده بودن ... دستش بالا رفت .. چشمامو بستم .. صورتم از ضرب دستش به يه طرف پرت شد قبل از اينكه روي زمين پرت شم قبل از اينكه از هوش برم جاري شدن همزمان خون رو از دماغ و دهنم حس كردم 

چشمامو که باز کردم گچ بری های آشنای سقف و نرمی پارچه ظریفی کاناپه مورد علاقه ام منو سردرگم کرد . اینجا اتاق مطالعه ام بود و این همون کاناپه ای که فرهان می گفت به دکوراسیون خونه جدید نمی آد و بی توجه به نگاه من که هنوز دنبالش می دویید اونو همینجا جا گذاشت ... فکر می کردم صاحب های جدید خونه تا الان باید از شرش خلاص شده باشن ... نگامو از سقف گرفتم و تو اتاق خالی چرخوندم.. تو چهارچوب در وایستاده بود و به من نگاه می کرد .. ... درد از نگاهش تا صورت ضربه خوردم اومد و نفسم رو برید ... سرش رو به چهارچوب تکیه داد و همونجا نشست ...صداش اونقدر بی رمق بود که به زحمت به گوشم می رسید :
- چرا ارغوان .. چرا اینکار رو کردی ... 
می خواستم حرف بزنم اما لبام متورم بود ... نالیدم ... صدای ناله ام انگار خشمش رو بیشتر کرد :
- واسه خاطر یه سوال .... ی سوال که از روی نفهمی از روی بچگی از روی بی تجربگی ... از روی ترس پرسیدم .. . گند زدی به زندگی خودت و من ... الان خوبه ... خوشحالی ؟ خوشبختی ... این هم سال رنج بردن ارزشش رو داشت ..؟ 
به زحمت درد رو به جون خریدم :
- تو که تمام این سالها سکوت کردی .. قند تو دلت آب کردی !
- پس خواستی انتقام بگیری ... ؟
سرم رو با ناباوری تکون دادم ... به سختی سرجام نشستم این بدترین نتیجه ای بود که می شد از وضعیتم گرفت ... 
- هامون .. من انتقام بگیرم .. ؟ از کی ؟ از خودم ؟ از زندگیم ... ؟ خیلی بی انصافی خیلی بی رحمی ... 
صداش بالا رفت و من لرزیدم ... :
- بهم بگو چیکار کنم .. من بی و جدان چی کار کنم .. منه بی انصاف چی کار کنم ... 
از جاش بلند شد چند قدم به طرفم اومد ... ترسیدم از خشم تو صداش ترسیدم .. 
- اخه با کشیدن پای من تو این لجن زار تو این گودال پر از کثافت ... می خواستی به چی برسی ... 
سعی کردم منم داد بزنم :
- بگو چیکار می کردم ... تو بگو ... چشمامو می بستم ... خفه می شدم ؟ سرم رو می کردم مثل کبک تو برف ... براشون وان رو پر از آب گرم می کردم ... بازم به خودم تلقین می کردم دارم اشتباه می کنم ... هان .. تو چرا نمی فهمی ... اون همه کسم بود .. همه باورم بود... همه اعتقادم بود .. همه اعتمادم بود ... 
می دونست درباره فرهان حرف نمیزنم... می دونستم درباه فرهان حرف نمیز نم ... 
کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبید ...
صدای فریاش با چنگی که به قفسه سینه اش انداخت یکی شد ... 
- لعنتی... اون زنم بود ... ناموسم بود ... شرفم بود ... چطور تونستی من رو انقدر بی غیرت کنی ... چطور تونستی منو به کثافت بکشی ... 
روی زمین زانو زد .. شونه هاش می لرزید ... اون هامون پنج سال پیش رفته بود ... این مرد در هم شکسته رو نمی شناختم ... 
- چرا نذاشتی تو بی خبری بمیرم .... چرا منو داغون کردی ... به چی می خواستی برسی ... ! من که مثل خوک سرم رو انداخته بودم پایین و زندگیم رو می کردم ... 
از جام بلند شدم .. فاصله بینمون رو با یه قدم طی کردم ... دستم رو با تردید رو شونه اش گذاشتم ... به شدت دستم رو عقب زد .. با نفرت تو چشمام نگاه کرد .. 
- دلت می سوزه .. اره؟ ... دلت به حال من بدبخت می سوزه؟ به حال کسی که زندگیش رو با یه لجبازی بچگونه نابود کردی .. نگام کن ... ببین چقدر بدبختم ... دلت برام می سوزه لعنتی ... ؟ 
دیگه نای فریاد کشیدن نداشت ... صورتش کبود شده بود کنارش زانو زدم .. من چی کار کردم ... چطور این آدمو اینطوری از پا انداختم .. چرا به اون فکر نکردم ...

انعکاس برخورد زانوهام با پارکت کف تو اتاق خالی پیچید . درد زانوم اونقدر نبود که باقی دردامو از یادم ببره . سعی کردم صداش بزنم و براش توضیح بدم ... بگم که منم آدمم من بریدم ... منم حق دارم ... که اونم بی تقصیر نیست ... برای دامن زدن به این بازی کثیف ...
- هامون ..
اسمش که رو زبونم جاری شد ... سرش رو بالا آورد با خشم نگام کرد .. فاصله بینمون خیلی کم بود .. حرارت چشماش داشت منو ذوب می کرد ... بعد از مدتها باز از یه نفر ترسیده بودم ... روزی که سیامک رو دفن کردیم فکر می کردم تمام ترس هام باهاش رفته زیر خاک ... اما حالا باز از یه نفر ترسیده بودم . ...
دستش رو بالا آورد و من چشمام رو بستم .... اما هیچ ضربه ای رو صورتم ننشست .. چشم که باز کردم داشت پوزخند می زد.. از جاش بلند شد و گفت :
- من میرم ... تا یه ساعت دیگه میام دنبالت می ریم گندی که زدی رو جمع می کنی ....
سرم رو تکون دادم ... خودم رو روی زمین رها کردم و کامل نشستم ...
- نه .... من هیچ جا نمیام ...
- من الان باید برم ارشک رو از مهد تحویل بگیرم ... برگشتم به زور می برمت ...
چطور ارشک رو فراموش کردم ... با اون صورت گرد و چشمای قهوه ای و مخملی .... بهت تو صورتم نشست .. تو این چند ساعت خیلیا رو فراموش کرده بودم ...
- ارشک ... ارشک ...
دوباره به طرفم چرخید ..باز صداش رفته بود بالا
- آره ارشک ! یادت رفته بود نه ! می گفتی مثل یه تیکه از وجودته ... اما هیچ فکر کردی به سر ارشک چی میاد ... می خوای مادرش رو سنگسار کنند ... یا شلاق بزنند ... تو اصلا به سـ... نه ارغوان به خدا وندی خدا که تو به هیچی فکر نکردی ....
دستم رو به طرف گلوم بردم ... داشتم خفه می شدم .. چرا هیچ کس نمی فهمید که دارم خفه میشم ... از بی اکسیژنی .. دنیایی به این بزرگی یه وجب جا و یه نفس هوا برای من نداشت ...

صدای کوبیده شدن در رو شنیدم ... خودم و عقب کشیدم.. حس می کردم کل کره زمین کل کهکشان روی شونه هامِ ... تکیه دادم به کاناپه و سرم رو روی تشکچه اش گذاشتم .. هنوز بوی عطرم رو می داد ... بوی گل یخ ...

***
وارد بوفه که شدم بانگاه دنبال بچه ها گشتم ... سایه از روی آخرین میز بوفه دست تکون داد ...به سمتشون رفتم و تمام تلاشم رو کردم که نیم نگاهی هم به میزی که هامون و فرهان پشتش نشسته بودن نندازم .
تو دانشکده سعی می کردم هامون رو کاملا ندیده بگیرم ... در مقابل فرهان سکوت می کردم .... نمی خواستم به خاطر برگشتن به دفتر بهش التماس کنم ... جو کلا سنگین بود ... انگار برگشته بودیم به روزهای قبل از تولد سال گذشته ام ... بیشتر وقتم رو با سعید و سایه و پیمان می گذروندم .. ترمه هم سعی می کرد چیز رو به روم نیاره ...
روی صندلی کنار سعید نشستم و گفتم :
- این استاد غلط نکنم چشمش منو گرفته ... یه ساعته دارم میگم فهمیدم کاملا ... میگه بذار یه بار دیگه برات تشریح کنم قضیه رو ...
سعید سرش رو از روی موبایلش بلند کرد و گفت :
- شانسم نداری ... از این استاد پیزوری تر نبود ... ؟!
شونه بالا انداختم و گفتم :
- باز از هیچی بهتره ... ندیدی با سانتافه میاد ... بهتره از توئه که لنگ یه لیتر بنزین واسه پراید فکستنیتی ...
ابروش رو بالا برد و گفت :
- اوه اوه چه طرفداری می کنی ... نکنه قضیه جدیه ... این برق تو چشمات چی میگه ...
زل زدم تو چشماش :
- چی می گه ...
چندثانیه نگام کرد و بعد دستت زد و با صدای تقریبا بلندی گفت :
- و ا و وو پس بلاخره ارغوان خانم هم رفتنی شد .. مبارک ... سانتافته رو بده من خودم برات گل می زنم
تقریبا همه کسانی که تو بوفه بودن به طرف ما چرخیدن ... خنده ام گرفت .. بدون اینکه خودم رو ببازم گفتم :
- شما پرایدت رو گل بزن که بتونی دخترخاله ای که به ریشت بستن رو ببری خونه عقد ... سانتافه به گروه خونت نمی خوره ...
سایه که داشت در گوش پیمان پچ پچ می کرد با شنیدن این حرف چشماش گرد شد و گفت :
- آره سعید .. داری میری خونه بخت ... ازوداج تحمیلی؟ ...
سعید با حرص یه دونه قند به طرفم پرت کرد :
- تو دهن این دختره لپه هم نمیشه خیس کرد ... نه بابا ازدواج اجباری چیه ... داره منت می ذاره دختر خاله ام که می خواد زنم بشه ..
ادای بالا آوردن رو در آوردم ...
- اه اه حالم بهم خورد ... زن زلیل ...
تا دهن باز کرد گفتم :
- بسه تروخدا ... نیومدم اینجا چرت و پرت به خوردم بدی ... اومدم بگم امروز تولد ترمه است عصری تو کافه شاپ هتل کوروش می خواهیم دور هم جمع بشیم ... دیر نکنید ...
پیمان که تا اون موقع ساکت بود گفت :
- خوب چرا زودتر نگفتی ... من واسه امشب برنامه دارم ...
سایه ابروهای نازکش رو بالا برد و گفت :
- چه برنامه ای داری که از تولد دوست من مهم تره ...
پیمان دستاش رو بالا آورد و کفش رو به طرف سایه گرفت :
- هیچی خانوم وقتی چشمای خوشگل شما این شراره های آتیش ازش بیرون میزنه بنده و برنامه هام یه جا بی جا می کنیم ...
سعید خندید و رو به من گفت :
- بیا تحویل بگیر ... بعد به من میگی زن زلیل ... از شدت ترس داره شعر میگه .. یه جا بی جا می کنه ...
- تو رم می بینیم ... بذار دخترخاله ات رو ببندن به ریشت ...
از روی صندلیش به طرفم نیم خیز شد تا ته لیوان چاییش رو بپاشه طرفم .. :
- باز گفت ... من ریشم کجا بود ...
در حالی که جا خالی می دادم از روی صندلی بلند شدم
- به قول شکیبایی به ریش نیست که ،به ریشه است ... ریشه های تو هم پوسیده است ..
قبل از اینکه از میز دور بشم سایه پرسید :
- تولد سورپرایزه ...یا ترمه می د ونه
- نه بابا می دونه نمی بینی از اول صبح رفته آرایشگاه بست نشسته ...
پام رو روی اولین پله راه پله گذاشتم که صدای هامون رو شنیدم
- خانم آراسته ...
به طرفش چرخیدم ... نگاش بر خلاف لحنش اصلا سرد نبود
- بله
- تولد ترمه است...
مسخره بود که منو آراسته صدا میزد و ترمه رو به اسم کوچیک ... اما سعی کردم بی تفاوت باشم ..
- بله ...
- خوب پس احتمالا منم باید باشم ...
- چرا باید ؟
- چون حتما ترمه خوشحال میشه کسی رو که دوست داره تو تولدش ببینه حداقل کاریه که براش می کنی ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 114
  • بازدید ماه : 114
  • بازدید سال : 1,365
  • بازدید کلی : 69,930
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /