loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 164 سه شنبه 02 مهر 1392 نظرات (0)

خونه مادر شوهرم لحظه به لحظه داره شلوغ تر میشه.
باید یه فکری بکنم تا لو نرفتم.
همه تو سالن هستن و بقدری شلوغه که کسی به کسی نیست.
به زحمت از تو کمد لباس یه چادر مشکی پیدا کردم.
من تا حالا هیچ موقع چادر سرم نکردم اما اینبار رو باید چادر سرم کنم تا بتونم از اینجا فرار کنم.
آروم اومدم بیرون از کمد.
خدا رو شکر که کسی نیست.
چادر رو سرم کردم.
حسابی روم رو گرفتم که کسی منو نشناسه .
باید بین اینهمه زن خودم رو مخفی کنم تا بتونم همراهشون برم بیرون.
کلی از زن های همسایه شون هم هستن که براحتی میشه باهاشون از خونه بیرون رفت.
یه گوشه نشستم و چادر رو دادم رو سرم که مثلاً مثل همه دارم گریه می کنم.
زیر چادر خندم گرفت.
با تاپ و شلوارک صورتی اومدم کنار جنازه مادر شوهرم .
خداییش خیلی خنده داره.
مواظبم چادرم عقب نره که این لباسهای ضایعم معلوم بشه.
تو این صدای بلند گریه منم دارم از ته دل می خندم.
یاد اون حرفای نیش دارش افتادم که تو این مدت فقط منو می رنجوند.
یکبار تو این مدت نامزدی و اون دوران که عقد بودیم یه روی خوش ازش ندیدم.
یه بار با مهربونی با من صحبت نکرد.
منه احمق هم می گفتم پوریا پسر خوبیه و عاشق منه بخاطر اون اخلاق های گند این زن رو تحمل می کنم.
حیف ! حیف روزی فهمیدم که پوریا هم لنگه مادرشه که دیر شده بود و من زنش شده بودم.
اگه تو دوران نامزدی این چهره خودش رو بهم نشون می داد محال بود زنش می شدم.
سرم رو بالا گرفتم .
بزار ببینم چه خبره.
اگه خوب شلوغ شده پاشم برم بیرون.
یهو نگاهم به مامانم افتاد.
وای مامانم هم اومده.
اگه منو ببینه چی بگم.
من که تو اتاق مثلاً خوابم و درم رو قفل کردم .
حالا بگم چطور از اینجا سر در آوردم.
باز سرم رو کردم زیر چادر و هی شونه هام رو تکون می دم که مثلاً دارم گریه می کنم.
عجب فیلمی هستم من .
خودم از حرکاتم خندم گرفته.
یه تعداد زیادی از همسایه ها دارن پا میشن برن.
بهتره منم پاشم همراهشون برم بیرون.
وسط این همه زن براحتی پنهان شدم و تونستم از خونه مادرشوهرم بیام بیرون.
رسیدم تو کوچه
خدا رو شکر نجات پیدا کردم.
اومدم تو خونه.
از ته دل خوشحالم.
مادرشوهرم جلوی همه خوردم کرد . من که هیچ موقع ظلمهایی که در حق من کرد رو نمی بخشم.
هیچکس خونه نیست.
همه رفتن خونه مامان پوریا واسه تشعیع جنازه .
من نتونستم خودم رو قانع کنم که تو تشعیع جنازه یه همچین آدمی شرکت کنم.
یه آهنگ شاد گذاشتم و تو حال خوش خودمم.
خونه ما یه خونه بزرگه با 4 تا اتاق خواب که اتاق من طبقه دومه و کاملاً جدا از همه هستم.
دو خواهر دیگه هم دارم که هر دوشون عقد کرده هستن و اونام هر کدومشون تو اتاق خوشون هستن و دومادهامون هم همیشه تو خونه ما تلپن.
بیچاره مامانم که همیشه باید مهمون داری کنه.
اینا خجالت نمی کشن نه عروسی می گیرن و نه از این خونه میرن.
البته من و پوریا هم دست کمی از اونا نداشتیم.
شش ماه عقد کرده بودیم و تقریباً تمام این مدت رو پوریا خونه ما بود.
تو اتاق خودمم که احساس کردم یکی اومد تو اتاقم.
وای جن بزرگه.
دیگه ازش نمی ترسم.
مخصوصاً با اینکاری که کرده دیگه ازش خوشم اومده.
می تونم هر کسی که اذیتم کنه رو بدم دست جن بزرگ .
این بقدری سنگ دله که هر کاری از دستش بر میاد.
بعد از مادر شوهرم نوبت خواهر شوهرامه.
جن بزرگ داره میاد به سمت من.
رسید به من.
دقیقاً جلوی منه.
بقدری تنومنده که حالا که روبروی من ایستاده قد من حتی به شونه هاش هم نمی رسه.
یهو با لگد زد تو شکم من.
نفسم بند اومده.
این دیوونه چرا اینکار رو کرد.
با همون درد رو کردم بهش
- چیه ؟ چی شده جن بزرگ؟
- باید بریم.
- کجا؟
- تو شهر ما اجنه
- چرا ؟
- من دیگه نمی تونم بیام اینجا . می خوام تو رو ببرم تو خونه خودم. تو باید زن من بشی
- باز شروع کردی. دست از سر من بردار.
اومد بالای سرم .
نشست رو شکمم
وای از درد شکم دارم می میرم.
چنگ زد تو صورتم.
احساس کردم نازه هاش رفت تو صورتم.
چه سوزش وحشتناکی
همه صورتم داره می سوزه .
تا اومدم به خودم بیام با اون دستش هم چنگ زد تو صورتم.
جن بزرگ دیوونه شده.
لباسهام رو پاره کرد.
خدایا می خواد چیکار کنه.
نکنه می خواد بهم تجاوز کنه و من بمیرم.
منتظرم ببینم چیکار می کنه.
یهو چنگ زد از گردنم تا شکمم زخمی شد.
کاملاً رد انگشتاش رو شکمم مونده.
مثل وحشیا چند بار اینکار رو کرد.
سینه هام و شکمم پر از خون شده.
هر چی که می گذره داره وحشی تر میشه.
اصلاً علت این رفتار وحشیانه اش رو نمی فهمم.
من که کاریش نداشتم.
با یه حرکت منو برگردون
پشتم بهشه.
انگشتاش رو فرو کرد تو کمرم از اون بالا کشید پایین و تا پاهام ادامه داد.
از شدت درد فقط دارم داد می زنم.
این می خواد منو همینجور زجرکش کنه.
همه بدنم پر از خون شده و خون داره رو زمین می ریزه.
با حالت گریه گفتم :
- جن بزرگ چت شده ؟ چرا می خوای منو بکشی؟
- تو کاری نکردی من اینجور تحریک میشم واسه برقراری رابطه با تو.
- چی؟ تو باید با من این برخورد خشن رو داشته باشی تا تحریک بشی
- آره همه اون زنهایی که بعد از برقراری رابطه با من می میرن بخاطر خون زیادی که ازشون میاد می میرن.
- تو رو خدا دست از سر من بردار.
- خفه شو داری منو از حس در میاری.
با دستای بزرگش دهانم رو باز کرد.
زبونم رو کشید بیرون و یهو با دندونهای وحشتناکش گازش گرفت.
دارم از درد به خودم می پیچم.
چشام رو بستم .
بقدری صورت این جن بزرگ وحشتناکه که نمی تونم مستقیم نگاهش کنم.
یهو ولم کرد.
بی جون افتادم.
چشام رو باز کردم.
مادرم و خواهرام جلوی در ایستادن.
اونا از من بیشتر ترسیدن.
مامانم که با دیدن من غش کرد.
از بس بدنم بی حال شده که نمی تونم از جام پاشم.
خواهرم اومد سرم رو از رو زمین بلند کرد.
- چی شده مهسا ؟
- اجنه اومده بودن سراغم.
- وای نگو من می ترسم یعنی تو خونه ما جن اومده
- آره
- من که دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم.
مادرم بهوش اومد.
به سرعت خودش رو رسوند به من.
- مهسا جون . عزیزم چی شده ؟ کی به این روزت انداخته
خودم رو انداختم تو بغل مامانم.
با صدای بلند دارم گریه می کنم.
- مامان این اجنه دست از سر من بر نمی دارن. یکیشون می خواد منو ببره تو شهرشون تا زنش بشم. اگه شما نرسیده بود منو می کشت. کمکم کنین
- آروم باش عزیزم .

بالاخره مامانم و خواهرام باور کردن من توهم نزدم و دارم واقعیت رو میگم.
کم کم داشت ترسم از جن بزرگ کم میشد اما با اینکاری که امروز کرد باز ترس همه وجودم رو گرفته.
باز می ترسم تنها تو خونه باشم.
مامانم می خواست منو ببره بیمارستان اما خواهرم گفت :
- مامان الان بریم بیمارستان بگیم چش شده. با این حال و روز فکر می کنن آزارش دادیم و واسه همه دردسر میشه.
- پس چیکار کنیم ؟ بزاریم همینجور بمونه
- نه دوست من پرستاره میگم بیاد زخماش رو پانسمان کنه
زخمام پانسمان شده و دردشون کمتر شده اما هنوز ترس تو بدنم هست.
اگه باز جن بزرگ بیاد چیکار کنم.
بابام و دامادهامون هم اومدن.
همه نگران من هستن.
میگن ممکنه باز اجنه بیان سراغ من و یه بلایی سرم بیارن.
بابام پیشنهاد داد از این خونه بریم.
با اینکه من می دونم اجنه دست از سر من بر نمی دارن و رفتن از این خونه هم دردی رو دوا نمی کنه اما بخاطر بقیه قبول کردم.
خواهرام بقدری ترسیدن که حتی جرات ندارن تنها برن تو اتاقشون و همش کنار مامانم هستن.
بیشتر بخاطر اونا بود که قبول کردم از این خونه بریم.
بابام خونه یکی از دوستاش رو که خالیه واسمون در نظر گرفته.
به سرعت می خوان از اینجا برن.
همه تو سالن نشستیم و منتظریم که بابام بیاد .
بابام رفته کلید خونه دوستش رو بگیره تا بریم خونه اون.
ترس رو تو چهره همه می بینم.
مخصوصاً خوهرام که رنگ به روشون نمونده
. یهو یه صدای خوردن چند تا ظرف از تو آشپزخونه اومد.
انگار یکی داره ظرفای تو آشپزخونه رو به در و دیوار می زنه.
همه از ترس دارن جیغ می زنن.
من که با این شرایط آشناترم و کمتر می ترسم ، دارم میرم تو آشپزخونه.
باید ببینم کیه؟
وارد آشپزخونه شدم.
جن بزرگ با عصبانیت داره ظرفا رو پرتاب می کنه به اینور و اونور
- جن بزرگ چت شده ؟ چرا منو اینهمه اذیت می کنی؟
رو کرد به من
- اگه می خوای دست از سر خونوادت بردارم باید با من بیای.
- آخه اینهمه زن تو اجنه خودتون هست چیکار به من داری؟ من یه آدمم و تو یه جن . ما بدرد هم نمی خوریم.
- من فقط می خوام تو مال من بشی . این حرفا هم حالیم نیست. اینو بدون من تا حالا نشده چیزی رو بخوام و بهش نرسم.
- آخه خودت هم می دونی من با یه ارتباط با تو می میرم . چرا بخاطر یه لحظه خوشیت حاضری من بمیرم.
- همون یه لحظه هم واسه من شیرینه. من بخاطر لذت خودمم حاضرم تو بمیری
- مطمئن باش زنده من دست تو نمی رسه . بجز منو بکشی
- یه بلایی سر خودت و خونوادت میارم که با پای خودت بیای با من بریم
اینو گفت و رفت.
رفتیم خونه جدید.
فعلاً که خبری از جن بزرگ نیست.
چیز زیادی همراهمون نیاوردیم. فقط یه سری وسایل ضروری و یه چند تیکه لباس.
خونه دوست بابام از همه نظر کامله.
تمام وسایل خونه نو هستن و تا حالا ازشون استفاده نشده.
خواهرام اینجا احساس راحتی می کنن.
انگار یادشون رفته تو اون خونه چه بلایی سر من اومده.
شب شده و موقع خوابه.
من و خواهرام تو یه اتاق کنار هم خوابیدیم .
دومادهامون رو فرستادیم برن خونشون.
آخه اینجا کوچیکه و تنها دو اتاق خواب داره.
دیگه جایی برای اونا نمی مونه.
معلومه که خیلی حالشون گرفته شده.
فکر نمی کردن یه روز جای چرب و نرمشون رو ازشون بگیریم.
تو یه اتاق منو خواهرام خوبیدیم و تو یه اتاق هم بابا و مامانم.
همه راحت خواب رفتن اما من هنوز ترس دارم و خوابم نمی بره.
یکی دوساعت گذشت انگار خبری از جن بزرگ نیست.
شاید واقعاً فقط تو اون خونه بتونه ما رو اذیت کنه و دیگه نتونه اینجا بیاد.
چشام داره گرم میشه.
کم کم دارم خواب می رم.
یه لحظه صدای جیغ مهشید بلند شد.
همه از جا پریدیم.
چه صحنه وحشتناکی.
یکی از گردن تا پاش رو چنگ زده.
زخم کاملاً عمیقه و داره ازش خون میاد.
این نوع چنگ زدن رو می شناسم.
کار جن بزرگه.
نامرد از گردن خواهرم رو چنگ زده و تا پاش رو زخمی کرده.
بیچاره بیشتر از اونی که از درد ناله بزنه از شدت ترس داره گریه می کنه.
خودش رو انداخت بغل مامانم و با صدای بلند داره گریه می کنه.
صداب قهقهه وحشتناک جن بزرگ از داخل حموم داره میاد.
همه ما از ترس یه گوشه نشستیم و داریم جیغ می زنیم.
حتی بابام هم از ترس داره جیغ می زنه.
اومدیم تو سالن.
هیچ فکری به ذهنمون نمیاد.
همه ساکت و آروم نشستیم.
اصلاً نمی دونیم چیکار کنیم.
مهشید گفت :
- بابا بهتره پلیس خبر کنیم
- پلیس که نمی تونه کاری بکنه اینا جن هستن و از پلیس کاری بر نمیاد.
- پس چیکار کنیم بزاریم اینا مارو بکشن.
- مهسا دقیقاً بگو چی شد اینا اومدن سراغ تو
- بابا تو اون کلبه شمال که با پوریا رفتیم اینا سروکله شون پیدا شد و از همونجا ارتباطشون با من شروع شد . هر کار کردم منو ول نکردن و همیشه باهام بودن.
- خوب ازت چی می خوان؟
- این جن بزرگه که همش مزاحم ما میشه. این می خواد منو ببره تو شهر خودشون و من زنش بشم.
بابام آروم شد.
انگار غیرتی شده و خونش به جوش اومده
زیر لب گفت :
- حالا حقش رو کف دستش می گذارم.
ترس رو تو چهره همه اعضای خونوادم حس می کنم.
بیچاره ها بخاطر من دارن اینهمه اذیت میشن.
دیگه از جابجا شدن و رفتن به جای دیگه هم ناامید شدیم.
هیچ فایده ای نداره و هرجایی بریم جن بزرگ دست از سرمون بر نمی داره.
شب شده و همه از ترس تو سالن نشستیم.
حتی بابام هم از شدت ترس یه گوشه نشسته و جیکش در نمیاد.
نمی دونم چیکار کنم.
چطور می تونم خونوادم رو نجات بدم.
یه فکر به ذهنم خورد.
چیزی که معلومه اینه که جن بزرگ کاری به افراد خونواده من نداره و فقط با من کار داره
بهتره از اونا جدا بشم تا اون بیچاره ها اینهمه اذیت نشن.
رو کردم به بابام
- بابا جون این اجنه فقط دنبال منن . شما بیا بچه ها رو ببر خونه. من خودم می دونم چطور با اینا برخورد کنم.
- نه مهسا جان . ما یه خونواده ایم و همه جا با هم هستیم. اگه قراره خطری تو رو تهدید کنه همه ما باهاش مبارزه می کنیم.
- آخه حال و روز مامان و بچه ها رو ببینین از دست اینا که کاری بر نمیاد . لااقل اینا رو ببرین خونه و خودتون برگردین
معلومه که خوهرام از این حرف من خوشحال شدن اما روشون نمیشه چیزی بگن.
با اصرار من بابام قبول کرد مامانم و خواهرام رو ببره خونه و خودش به سرعت برگرده.
هنوز چند دقیقه از رفتن بابام نگذشته که سروکله جن بزرگ پیدا شد
با دیدنش فرار کردم و رفتم تو اتاق خواب و در رو قفل کردم.
یهو در شکسته شد و جن بزرگ اومد تو اتاقم.
از ترس رو تخت نشستم و اون بالای سرم ایستاده.
- تو نمی تونی در مقابل من بایستی . تو محکوم به شکستی . چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی .
- تو رو خدا دست از سرم بردار . من دیگه تحمل ندارم.
- راهی نیست باید همراه من بیای
- من نمیام . تا زنده ام دستت به من نمی رسه.
- ببین دختر من نمی خوام به خونوادت آسیب برسونم اما اگه دوست داری ادامه بدی پای اونام به وسط کشیده میشه.
- چیکار به اونا داری نامرد؟ اونا چه گناهی کردن؟
- اگه همین الان همراهم نشی میرم سراغ خواهرات
- نه تو رو خدا به اونا کاری نداشته باش.
- فقط کافیه همراه من بیای.
نمی دونم چیکار کنم.
خودم به درک جون خونوادم در خطره.
به نظر که راهی نیست.
باید تسلیم جن بزرگ بشم.
- باشه جن بزرگ فقط قول بده هیچ وقت به خونوادم کاری نداشته باشی
- قول میدم. اگه تو همراهم بیای دیگه هیچ وقت به اینجا بر نمی گردم.
تصمیمم رو گرفتم.
همراهش میرم.
بخاطر خونوادم مجبورم همراهش برم.
بااینکه می دونم سرنوشت شومی تو شهر اجنه در انتظارمه اما چاره ای نیست.
این جن بزرگ وقتی حرفی می زنه حتماً انجامش میده.
حالا که گفته اگه من نرم میره سراغ خواهرام پس تهدیدش جدیه و ممکنه به اونا آسیبی برسونه.
- جن بزرگ من آماده ام. اینو بدون فقط بخاطر نجات خونواده ام باهات میام.
- پس بگیر بخواب تا من بتونم تو رو ببرم به شهرمون.
با کوهی از غم و غصه دارم آماده میشم واسه رفتن به شهر اجنه.
راهی که ممکنه دیگه برگشتی نداشته باشه.
خیلی دلم گرفته.
هنوز نرفتم اما دلتنگ مامانم و خونواده ام شدم.
کم کم خوابم برد.
نمی دونم چه مدت خوابم.
احساس می کنم یه چیز نرم رو صورتم داره راه میره.
چشام رو باز کردم.
یه مار بزرگ رو صورتم داره حرکت می کنه.
از شدت ترس جیغ زدم و از جام پریدم.
مار بزرگ به سرعت رفت تو یه سوراخ .
من داخل یه اتاق تاریک و وحشتناکم که همه جاش رو دوده گرفته.
بوی گند عجیبی هم میاد که داره حالم رو بهم می زنه.
نگاهم افتاد زیر پام انواع و اقسام حشران دارن راه می رن.
از ترس نمی دونم چیکار کنم.
اون گوشه دیوار یه عقرب یه سوسک رو گرفته و داره می خوره.
یهو نگاهم افتاد به اینور .
یه موش ایستاده روبروی من و داره نگاهم می کنه. تو یه لحظه یه مار به سمتش حمله کرد و اونو بلعید.
دست و پا زدنش تو دهان مار وحشتناکه.
انگار داره التماس می کنه برم نجاتش بدم.
عجب جای دلهره آوریه.
هر لحظه دارم بیشتر می ترسم.
هنوز نمی فهمم این بوی گند از کجا میاد.
یه خورده دورتر رو نگاه کردم.
یه چیز رو زمین افتاده که کلی حشره دور و برش جمع شدن.
به نظرم بوی گند از اونجا میاد.
چند قدم رفتم جلو.
یهو میخکوب شدم.
جنازه یه آدمه که بیشتر اعضای بدنش رو خوردن و فقط اسکلت با یه تیکه از پاهاش و گردنش مونده.
جونورهای زیادی رو بدنشن و دارن ته مونده اعضاش رو می خورن.
از کرم تا مورچه و موش و ...
از بس این جنازه بوی تعفن میده که نمی تونم جلوتر برم و برگشتم عقب.
همینجور که عقب میرم یهو احساس کردم یه چیز افتاد رو شونه راستم.
از ترس جرات ندارم نگاه کنم ببینم چیه.
حرکت نمی کنه .
زیر چشمی نگاه کردم.
چشام داره از حدقه در میاد .
یه موش بزرگ رو شونم نشسته و به من خیره شده.
خدای من چقدر این موشه بزرگه.
الانه که گوشم رو بکنه.
جرات ندارم حرکت کنم.
حتی نمی تونم دستم رو بالا بیارم و پرتش کنم پایین.
همینجور بدنم داره از ترس می لرزه.
تو همین حالم که احساس کردم یه چیز مثل شیلنگ خورد توکمرم .
فکر کنم موشه افتاد پایین.
نگاه کردم پشت سرم.
یه مار تنومند این موش بزرگ رو بین دندوناش گرفته و اون موشه هم داره مقاومت می کنه.
پس این شیلنگ نبود که به من خورد این مار بزرگ بود که اومده شکار موش.
درگیری وحشتناکی دارن اینا.
موشه بقدری بزرگه که مار نمی تونه براحتی بخورتش.
محکم خودش رو دور موش انداخته و داره فشار میده.
چند دقیقه گذشت که احساس می کنم موشه داره توانش تموم میشه.
صدای ناله موش بلند شده.
معلومه که داره کمک می خواد.
مار که متوجه ضعف موش شده داره کم کم سر موش رو تو دهنش می کنه تا اینجور خفش کنه.
دیگه کاملاً سر موش تو دهان مار و داره دست و پا می زنه.
چه صحنه های دلهره آوری رو اینجا می بینم.
پس این جن بزرگ کجاست.
از بس اینجا ترسناکه که به بودن جن بزرگ در کنار خودم راضی شدم.
کاش زود می اومد و من رو از بین اینهمه موجود وحشتناک نجات می داد.
جن بزرگ اومد تو این مخروبه.
اولین باره که از دیدنش خوشحال میشم.
- کجایی جن بزرگ؟
- رفته بودم جلسه اجنه
- دیگه منو تو این خونه وحشتناک تنها نگذار . تو چطور بین اینهمه جونور زندگی می کنی ؟ حالت بهم نمی خوره.
- اتفاقاً خونه من بهترین خونه این شهره.
- راستی اون جنازه کیه؟
- زن قبلیمه.
- چرا مرده؟
- اونم انسان بود و تو اولین رابطه با من مرد
با دیدن اون اسکلت زن و سرنوشتی که در انتظار منه به خودم لرزیدم.
یعنی منم یه روز اینجور خوراک موش و مار و ... می شم.
وای نه.
دلم نمی خواد جنازه ام اینجور بشه.
- اون زن رو چطور تصاحب کردی؟
- اونم مثل شما تو یکی از خونه های من وارد شد و من دیگه نگذاشتم از اونجا خارج بشه و آوردمش اینجا.
- چی شد که مرد؟
- همون روز اول تو رابطه با من مرد
- چطور دلت میاد یه انسان رو بخاطر چند لحظه لذت بکشی؟
- باز شروع کردی ؟ گفتم واسه من جون انسانها مهم نیست و از اینکه می بینم موقع لذت من اونا اینهمه زجر میکشن تا می میرن لذت می برم.
عجب جن پستیه.
خدا می دونه کی نوبت من میشه.
کاش قبل از اینکه اون بخواد بیاد سراغم خودم می مردم.
شب شده و حسابی خوابم میاد.
اما مگه تو این خونه میشه خوابید.
بمیرم هم بین اینهمه جونور نمی خوابم.
جن بزرگ گفت :
- مهسا من باید برم به زنهای دیگه هم سر بزنم. فعلاً نوبت تو نیست . همین جا بمون و از اینجا بیرون نرو . بیرون از این خونه واست خیلی خطرناکه. این خونه امن ترین جای این شهر واسه یه انسانه . اگه اجنه بفهمن یه انسان اینجاست تکه تکه ات می کنن. اونا دشمن انسانها هستن.
اینو گفت و رفت.
با شنیدن این حرفش بیشتر ترسیدم.
از خدا هم ناامید شدم.
اگه قرار بود خدا منو نجات بده تا حالا اتفاقی افتاده بود.
سرنوشتم دقیقاً مثل همین زنیه که همه بدنش رو جونورها دارن می خورن.
چه سرنوشت تلخی دارم من.
کم کم ترسم کمتر شد و تونستم یه گوشه که به نظر جونوری نیست بشینم.
حالا اینجا چی باید بخورم.
تو اینجور جایی که چیزی واسه خوردن گیر نمیاد.
حتی آب هم نیست.
صبح شده.
دیشب رو به هر بدبختی بود تا صبح بیدار موندم.
دیگه تحمل ندارم.
هم گرسنه هستم و هم تشنه.
چشام هم داره به هم میاد از بس خسته ام.
بهتره برم بیرون شاید یه جای امن تر پیدا بشه و من بتونم چیزی بخورم.
با روشن شدن هوا راحت اون جنازه رو که چند قدمی منه دارم می بینم.
وحشتناکه.
بیشتر اسکلتش هم خورده شده.
تصمیمم رو گرفتم.
از این خونه وحشت بیرون میرم.
پاشدم.
از این سالن رفتم بیرون رسیدم به یه اتاق.
باز به یه اتاق دیگه راه داره.
همینکه وارد اون اتاق شدم یه جنازه دیگه که روی زمین افتاده به چشمم خورد.
وای این بیچاره هم یه زنه که معلومه همین تازگیها مرده.
آخه خیلی از اعضای بدنش سالمه .
اینجام کلی حشره دارن به سرعت جنازه زنه رو می خورن.
بوی تعفن این جنازه خیلی بیشتر از قبلیه.
آروم از کنار جنازه رد شدم.
وارد یه اتاق دیگه شدم.
ای بابا هرچی که میرم باز به اتاق جدیدی میرسم.
نمی دونم این خونه چند تا اتاق داره.
سرعتم رو بیشتر کردم . باید یه راه خروج پیدا بشه.
وای نه.
رسیدم به همون اتاقی که دیشب رو اونجا بودم.
یعنی این خونه راه خروج نداره و همه اتاق ها بهم وصلن.
باز یه دور زدم و اینبار تو هر اتاق بیشتر توجه کردم.
نه انگار واقعاً این خونه در خروجی نداره.
دیگه خسته شدم.
داره بی اختیار چشام رو هم میاد.
نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
بقدری خسته ام که هیچی نمی فهمم.
یه سوزش رو بدنم دارم حس می کنم اما قدرت ندارم پاشم.
نه این سوزش داره به همه جای بدنم سرایت می کنه.
پا شدم.
وای همه بدنم مورچه زده و کلی حشره دارن منو می خورن.
فکر کردن من مردم و شروع کردن به خوردن من.
یه موش گردنم رو گاز گرفته
با جیغ و داد پرتش کردم پایین.
به سرعت لباسهام رو در آوردم .
همه جای لباسام پره مورچه شده.
هرچی می تکونمشون باز مورچه ها ول کن نیستن.
بی خیال لباسهام شدم.
می گذارمشون بغل تا بعداً سر فرصت بیام تمیزشون کنم.
فعلاً دارم از تشنگی می میرم.
بهتره آب پیدا کنم.
بالاخره یه جایی باید آب باشه.
کف اتاق ها نمناکه . پس از یه جایی داره آب میاد.
باید سرچشمه این آب رو پیدا کنم.
باز شروع کردم به اتاق گردی.
باید ببینم کف کدوم اتاق نمناک تره.
خوب که ببرسی کردم فهمیدم یکی از اتاقها کفش کاملاً خیسه.
پس باید از یه جایی به این اتاق نشتی داشته باشه.
بهتره برم لباسهام رو بیارم و همینجا رو واسه استراحت انتخاب کنم.
آخه چون زمینش خیسه کمتر حشره ها میان اینجا.
بوی تعفن هم اینجا کمتره.
به اون اتاق که لباسهام رو گذاشته بودم رسیدم.
با دیدن لباسام دهنم باز مونده.
تقریباً همه لباسهام رو موش ها خوردن.
چند تا موش دارن به سرعت لباسهام رو می خورن.
با پا زدم بهشون و فرار کردن.
فقط چند تیکه لباس پاره شده باقی مونده.
بهتره اینارو از دست ندم.
اینارو برداشتم و بردم تو اتاقی که واسه استراحت در نظر گرفتم.
با اینکه چندش آوره ولی این لباسها رو تنم کردم.
تقریباً همه جای بدنم معلومه.
ولی از هیچ چی بهتره.
نشستم رو زمین .
از بس تشنه هستم که همینکه پاهام با زمین تماس گرفت لذت بردم.
وای چه آب خنکی . کاش میشد می خوردم.
هیچ راهی به ذهنم نمیاد.
فعلاً بهترین کار دراز کشیدن رو این زمین مرطوبه که یه خورده عطشم رو کمتر کنه.
شکمم رو رو زمین گذاشتم و دارم لذت می برم که یهو یه چیز افتاد رو کمرم.
نزدیک بود کمرم بشکنه .از بس سنگین بود.
افتاد رو زمین.
وای یه مرده که بیهوش افتاده کنار من.
خوب نگاهش کردم .
یه پسر جوون و تنومنده که به نظر بیست و چهار بیست پنج ساله هستش.
خیلی هم خوش قیافه این پسره.
نگاهم به خودم افتاد با این لباسهای پاره اگه این بهوش بیاد چیکار کنم.
همه جای بدنم معلومه.
باید یه فکری بکنم.
نگاهم افتاد به شلوارش .
بهتره شلوارش رو در بیارم و پام کنم.
چون من لخت باشم ضایع تر از اونه که اون لخت باشه.
به هر زحمتی بود شلوارش رو در آوردم و پام کردم.
فکر کنم سه نفر مثل من براحتی تو این شلوار جا بشن.
خداروشکر لباس زیرش بلنده و زیاد ضایع نشده.
چند دقیقه گذشت که دیدم داره ناله میزنه.
فکر کنم داره بهوش میاد.
همین که چشماش رو باز کرد و من رو دید ترسید
- تو کی هستی؟
- آروم باش من یه انسانم که اینجا گرفتار شدم.
- تو جن نیستی؟
- نه.
- اینجا کجاست.؟
- نمی دونم من از دیشب اینجا گرفتار شدم. هر کار کردم نتونستم از این خونه بیرون برم. انگار در خروجی نداره.
یهو نگاهش به شلوارش که پای منه افتاد
- چرا شلوار من رو کندی پای خودت کردی؟
- آخه همه لباسهام رو موشهای اینجا خوردن و من لخت بودم دیدم شما افتادی خجالت کشیدم و شلوار شما رو پام کردم . ببخشین
- نه ایرادی نداره.
- خوب بگو چی شد به اینجا آوردی شدی
- زنم رو اجنه دزدیدن. واسه ماه عسل اومده بودیم تو یه کلبه وسط جنگل که اجنه ریختن سر ما و زنم رو دزدیدن. الان دو روزه که از زنم خبر ندارم. تو همون کلبه نشستم و از بس التماس کردم تا یه جن اومد سراغم و گفت می خوای زنت رو ببینی بیا با من بریم . اصلاً نفهمیدم که یهو چشام رو باز کردم و دیدم اینجا افتادم. به جز شما زن دیگه ای هم اینجا هست؟
یهو یاد اون دوتا جنازه زنی افتادم که تو اتاق های کناری افتادن.
نکنه یکی شون زن این باشه.
وای بیچاره اگه زنش رو اینجور ببینه که می میره.
- نه کس دیگه ای نیست.
- پس زن من کجاست؟
- نمی دونم . منم همین جن ها دزدیدن و آوردن اینجا.
پاشده که بره تو اتاق کناری . اتاقی که اون جنازه رو زمین افتاده.
جلوش رو گرفتم.
- چیه خانوم ؟ چرا جلوی من رو گرفتی؟
- میشه نری تو اون اتاق؟
- چرا؟
- خواهش میکنم فعلاً نرو
گرفت دستمو پرت کرد اونور
فهمیده تو اون اتاق یه چیز هست
همینکه رفت تو اتاق هنوز چند لحظه نگذشته که صدای جیغ و دادش بلند شد.
همش میگه .
بیتا جون. عزیزم. کدوم نامردی باهات اینکار رو کرده.
اومدم تو اتاق
داره به شدت گریه می کنه.
با دستش داره مورچه ها رو از رو جنازه زنش پرت می کنه.
بقدری دردناک گریه می کنه که منم بی اختیار گریه ام گرفته.
دست گذاشتم رو شونه اش.
- آقا خدا صبرت بده. واقعاً وحشتناکه. این سرنوشت من هم هست. تا چند روز دیگه منم همینجور خوراک مورچه ها و موشها و مارها میشم.
چیزی نمیگه و فقط بلندبلند گریه می کنه.
معلومه که زنش رو خیلی دوست داشته.
جنازه زنش رو تو بغلش گرفته .
داره باهاش حرف میزنه.
بیچاره این پسره یک ساعته که جنازه زنش رو تو بغلش گرفته و داره گریه می کنه.
باز رفتم جلو
- آقای محترم بسه . داری خودت رو می کشی
- من می خوام کنار جنازه همسر مهربونم بمیرم.
- می دونم واستون سخته اما کاری نمیشه کرد.
- چرا زنم رو کشتن. مگه اون چه گناهی داشت
- اون جن نمی خواست زنتون رو بکشه اما..
- اما چی؟
- نمی دونم چطور بهتون بگم
- بگو خانم من طاقت دارم.
- یه جن به اسم جن بزرگ هست که زنها رو میاره اینجا و بهشون تجاوز می کنه. هر زنی که یه جن بهش تجاوز کنه بلافاصله می میره. من قبلاً هم تو خونه اجنه گرفتار شدم اونجام کلی زن بیچاره رو دیدم که بعد از تجاوز مرده بودن و جنازه شون افتاده بود .
- وای نه. یعنی اون جن بزرگ به بیتای من هم تجاوز کرده. بیچارش می کنم. مطمئن باش یه روز انتقام بیتا رو ازش می گیرم.
- ببین آقای محترم . راستی اسمت چیه؟
- من مسعودم
- خوب آقا مسعود می دونم عزاداری اما ببین باید منطقی عمل کنیم.
- چیکار کنیم
- باید این دو جنازه رو دفن کنیم. بوی تعفن این جنازه ها هم ما رو می کشه و هم این حشرات رو اینجا جمع کرده
- نه من نمی تونم .
- می دونم سخته آقا مسعود . اما کاری نمیشه کرد.
بعد از کلی حرف زدن قبول کرد جنازه ها رو دفن کنیم.
حالا چطور اینجا قبر بکنیم.
کلی گشتیم و تونستیم یه میله پیدا کنیم.
مسعود با هر سختی بود یه خورده خاک رو زد کنار و تونست یه قبر کوچیک بکنه.
جنازه همسرش رو برداشت و با گریه اونو داخل قبر گذاشت.
خیلی بیتابی می کنه.
دلم واسش می سوزه.
بالاخره با خاک رو جنازه رو پوشوند.
یه قبر هم واسه اون جنازه دیگه کند و اونم دفن کرد.
شب شده و مسعود کنار قبر زنش نشسته و داره قرآن می خونه.
به نظر آدم مذهبی میاد.
آخه قرآن زیبایی می خونه.
با شنیدن صوت قرآنش دلم آروم گرفت.
رو کردم بهش.
- آقا مسعود من دیشب نخوابیدم ودارم از خواب می میرم . میشه من همین کنار شما بخوابم . آخه از تنهایی می ترسم
- باشه خانم . من تا صبح بیدارم شما با خیال راحت بخواب
- در ضمن اسم من هم مهساست . به من بگین مهسا
چیزی نگفت و باز شروع کرد به خوندن قرآن.
به سرعت خواب رفتم.
چه خواب لذت بخشی.
از خواب بیدار شدم.
صبح شده و همه جا روشنه .
تنها روشنایی این اتاق ها یه دریچه کوچیکه که بالای سقفه.
از طریق اون دریچه نور به این اتاق ها میرسه و شبها هم خودبخود چند تا مشعل اینجا روشن میشه.
هنوز نفهمیدم چطور این مشعل ها روشن میشه.
نگاهم افتاد به مسعود .
همونجور کناره قبر همسرش نشسته و داره قرآن می خونه.
پاشدم.
- سلام آقا مسعود
- سلام خانم
- هنوز نخوابیدی؟
- نه .
- من دارم از گرسنگی و تشنگی می میرم چیکار کنیم؟
- اینجا چیزی واسه خوردن گیر نمیاد؟
- نه من خیلی گشتم.
- باید یه راه خروج پیدا کنیم.
پا شد.
داره به سقف نگاه می کنه.
راه افتاد به همه اتاق ها داره سرک میکشه.
با مشت به دیوار های اتاقها می زنه .
نمی فهمم می خواد چیکار کنه.
گوشش رو می گذاره رو دیوار و چند تا مشت می زنه.
تا اینکه رسید به یه دیوار و گفت:
- خانم فکر کنم از اینجا بشه بریم بیرون.
- چطور؟
- آخه ضخامت اینجا کمتر از همه جای دیگه هستش و ممکنه با کندن اینجا به بیرون راه پیدا کنیم
- شما چطور فهمیدی؟
- من مهندس معمارم.
میله رو برداشت و شروع کردن به کندن.
منم نشستم و دارم نگاهش می کنم.
حالا که سر تا پاش رو نگاه می کنم خندم گرفته.
خیلی خنده دار شده.
کت تنشه اما به پاش شورته
واقعاً قیافه خنده داری پیدا کرده
نگاهش به من افتاد که دارم می خندم
- چیه خانم چرا می خندی؟
- هیچ چی ببخشین
- نه بگو
- آخه یه نگاه به قیافه خودتون بندازین.
به خودش نگاه کرد و لبخندی زد.
سریع خودش رو جمع و جور کرد و باز شروع کرد به کندن دیوار.
عجب قدرتی داره این مسعود.
اصلاً خسته نمیشه.
خدا رو شکر این مسعود اومد و منو از تنهایی در آورد.
اگه این نبود که من تاحالا از ترس مرده بودم.
یهو صدا زد.
- خانم راه باز شد
باورم نمیشه رسیده به بیرون این خونه وحشت.
سرعتش رو بیشتر کرد و کاملاً راه رو باز کرد.
دیگه براحتی می تونیم از اون سوراخ ایجاد شده بیرون بریم.
من که می ترسم گفتم اول اون بره بیرون.
مسعود رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم.
وای اینجا چه جای زیباییه.
یه جنگل پر از گل.
باورم نمیشه اطرافمون غرق گله.
یه صدای دل انگیز آب هم میاد.
نگاهم رو چرخوندم به سمت آب
یه چشمه بسیار زیبا اون طرفه.
به سرعت دویدم به سمت چشمه و تا اونجایی که تونستم آب خوردم.
یعنی اینجا شهر اجنه هستش.
باورم نمیشه اجنه یه همچین جایی زندگی می کنن.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 119
  • بازدید ماه : 119
  • بازدید سال : 1,370
  • بازدید کلی : 69,935
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /