loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 174 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 3

 

***

منظره اي كه مقابلم مي ديدم بي اختيار باعث شد آه عميقي بكشم ! مادر ترمه روش خم شده بود و داشت پيشوني اش رو مي بوسيد . سرش رو كه بلند كرد ترمه منو ديد :
- ارغوان اينجا چيكار ميكني ؟ حالت خوبه ؟ مرخصت كردن... ؟
لبخند روي لبهاي مادرش نشست و به طرفم اومد ، زير لب زمزمه كردم:
- سلام !
- سلام ارغوان جون !خوبي دخترم ! ببخش از صبح انقدر درگير ترمه بودم كه نشد بيام بهت يه سر بزنم .
- خواهش ميكنم ! خوبم ... 
لحظه اي بعد در آغوش او بودم اما انگار تنم مثل تكه چوبي خشك و بي حركت قادر به تكون خوردن نبود . زير لب تشكر كردم و بعيد مي دونستم صدام رو شنيده باشه . به طرف ترمه رفتم . اشك پرده كشيد جلوي نگاهم . چشمم از روي پاش سر خورد و رفت به طرف چشماش ،و تورنگ سبز كدر و مات نگاهش غرق شدم . 
خنده روي لباش نشست و سرش رو تكون داد :
- نچ نچ انگار من مردم اين قيافه رو به خودت گرفتي ... 
بي حرف به طرفش رفتم و بي اونكه بفهمم روي صندلي كنار تختش نشستم . دستش رو كه آنژوكت و سرم بهش وصل بود گرفتم و سرم رو روي اون گذاشتم . اشك بي محابا صورتم رو خيس كرد . ترمه دستش رو تكون داد و گفت :
- ارغوان چت شده؟ تو داري گريه ميكني ديوونه ؟... اونم به خاطر همچين چيز بي اهميتي ؟
سرم رو با خشم بلند كردم و تو چشماي سبزش كه حالا درخشانتر از قبل بود نگاه كردم :
- يه بارديگه بگي بي اهميت مي زنم اون يكي پاتو ميشكنم .. تو ديونه اي !بخدا ديونه اي ... كاش مي گذاشتي بميرم ... !
به سرعت نگاهي به مادرش انداخت كه دم در وايستاده بود و داشت با سعيد و سايه حرف مي زد . 
- هيس !هيچي نگو! نميخوام مامان اينا اصل قضيه رو بدونند ... 
- يعني چي آخه ؟ من ميخوام بهشون بگم !
چشماش نگران شد :
- ترمه خواهش ميكنم اگر بفهمند ديگه نمي ذارن برگردم اينجا ... 
كلافه سرم رو تكون دادم و خواستم چيزي بگم كه سعيد مثل خروس بي محل اومد جلو :
- سلام عرض شد ارغوان خانم .. اومدم اين گوشي شما رو تحويل بدم كه تمام ديشب تا صبح رو داشت مي لرزيد .. !
حوصله كل كل باهاش رو نداشتم دستم رو دراز كردم و گوشي رو گرفتم . نگاهش افتاد به صورتم :
- باورم نميشه داري گريه مي كني تو .. مگه اصلا غده اشكي داري ؟ يا يه چيزي به اسم قلب ؟
- سعيد بي خيال شو اصلا حوصله ندارم الان !
- مي گم كه اشك و عاطفه ات مال ترمه است به من كه ميرسي فقط چنگالاي تيزت رو نشون ميدي ... 
اردلان از پشت سرم گفت :
- مگه خواهر من گربه است كه چنگاال نشونت بده .. 
سعيد با مظلوميت سرش رو خم كرد و گفت :
- كاش گربه بود اردلان ! ببره ! ببربنگال ... 
اردلان خنديد و گفت :
- من كه تو اين چند سال جز مظلوميت چيزي از خواهرم نديدم ... اگر اينجا ببره حتما اينطوري به نفعش بوده .. 
سعيد سرش رو تكون داد :
- منم همچين داداشي داشتم كه ازم حمايت كنه بيشتر از اينا خط و نشون مي كشيدم ... !
ترمه با اعتراض به طرفش برگشت :
- انقدر اين دوست منو اذيت نكن ... تو اصلا خودت بگو ديشب كجا غيبت زد ؟
سعيد ابروهاش رو بالا برد و با خنده پرسيد :
- احيانا طلبكاري 
شما از من ؟ برام ازتهران مهمون اومد ... مجبور شدم برم تعاوني دنبالش ببرمش خونه ! هامون و سايه كه بودن اينجا !
اردلان با كمي مكث پرسيد :
- هامون ؟ 
- يك اژدهاي دوسريه كه نگو احتمالا صبح برگشته به غارش ...ديشب اينجا موند .. 
زير لب گفتم :
- اي مار بزنه زبونت رو سعيد .. 
دست اردلان روي شونه ام نشست . به طرفش برگشتم تو نگاش هم خنده بود هم سوال ... شونه ام رو بالا انداختم و لبم رو دادم جلو ... تا بفهمه قضيه اصلا برام مهم نيست . 
صداي باباي ترمه همه ما رو متوجه خودش كرد :
- خوب آمبولانس رو هماهنگ كردم تا يه ساعت ديگه مي تونيم ببريمش ... 
با ناراحتي به ترمه نگاه كردم از توي نگام حرفم رو خوند:
- باور كن خودم دلم نميخواد برم ارغوان ! اما مامان نمي تونه بمونه ! مي دوني كه دبيره ... 
- خوب من خودم مراقبتم ... از كنارت جم نمي خورم ... 
صداي مهربان مادر ترمه حرفمو قطع كرد :
- نه ارغوان جون .. مي دونم اين ترم بار درساتون سنگينه ! شما هم به نظر من بهتره يه مدت بري خونه تا حالت كاملا خوب بشه ! 
- پس امتحاناي اين ترمش چي ؟
- تا اون موقع زمان استراحتش تموم شده و مي تونه برگرده ... از اينجا هم براش نامه گرفتيم كه آقا سعيد قرارشده زحمت دادنش به دانشگاه رو بكشه 
نا اميد آهي كشيدم و زير لب گفتم :
- دلم برات تنگ ميشه ديونه ... 
دستم رو فشرد و لب زد :
- من بيشتر ...

ا اونكه بهار بود اما تنم از فكر تنها شدن دچار لرزي شده بود كه نمي تونستم كنترلش كنم . نگاه كردم به مسير دور شدن آمبولانس و لبام رو برچيدم ....
اردلان دستش رو دورم حلقه كرد و گفت :
- چشم بهم بزني اين مدت تموم ميشه .... تو هم ميايي خونه ... فكر كن تعطيلات تابستونيه .. اصلا اگر حالت بهتر شد يكي دو روزي ميريم اصفهان ديدنش ...
نگاه گذرايي بهش انداختم و گفتم :
- اردلان من جايي نميام ..
كلافه دستي به موهاش كشيد و گفت :
- بيا بريم خونه درباره اش حرف ميزنيم
***
لبه تختم كه نشستم تازه حس كردم كه چقدر دلم براي اينجا تنگ شده بود ... براي حريم امن خونه ام .. براي ديوارهاي بدون رنگش .. براي تابلوي سياه قلمي كه از حراجي دوشنبه بازار خريده بودم ... براي تلويزيون كوچيك چهارده اينچم... و اينهمه دلتنگي در عرض بيست و چهارساعت وجودم رو پركرده بود .
سايه و سعيد بعد از رسوندن ما رفته بودن و اردلان در حالي كه دستش رو تو جيب شلوار كتونش فروكرده بود مقابلم ايستاد :
- ارغوان يه خورده استراحت كن بعد از اينكه چشم پزشك ديدت برميگرديم تهران ...
روي تخت دراز كشيدم دلم ميخواست برم حموم . دلم مي خواست لباس عوض كنم . اما هيچ وقت جلوي اردلان راحت نبودم . با اينكه نابرادريم بود . با اينكه حداقل از مادر با هم يكي بوديم ... با ااينكه ... 
- اردلان تو هم استراحت كن ديشب تا صبح رانندگي كردي . فردا صبح برو تهران . من دكتر هم نميرم چشمام هيچيش نيست .
اردلان كنارتختم چهارزانو روي زمين نشست :
- عزيزم چرا با خودت لج مي كني ؟ مي دوني كه نمي توني تنها بموني !
پاهامو جمع كردم توي شكمم و ملافه رو كشيدم روي خودم .
- لج نمي كنم اردلان ! من اينجا راحتترم .. حالم كه خوبه . دكترهم كه ديدي گفت چيزي نيست ...
- تو فقط چيزي نيستش رو شنيدي . نشنيدي گفت كه ممكنه دچار سرگيجه بشي .. ممكنه عوارض داشته باشه ...
- گفت ممكنه ! نگفت كه قطعيه ...
- ارغوان بگو مشكلت چيه ؟ فكر كن تابستونه فكر كن ترمت تموم شده ...
- من هيچ فكري نميكنم ... من هر چقدر ديرتر برگردم اونجا واسه مامان هم دردسرش كمتره
- خيلي بي انصافي ارغوان مامان تا صبح نخوابيده ميدوني چقدر بهم زنگ زده چقدر به تو زنگ زده و جواب ندادي ؟
- گوشيم دست سعيد بود ... بهش بگو وظيفه اش رو خوب و كامل انجام داده ! نگرانيش رو با تلفن كردن نشون داده ... مثل هميشه ... 
عصبي از جاش بلند شد :
- واقعا كه ! تو مي دوني به اون زن چي مي گذره .. چرا به چشم دشمنت به ما نگاه ميكني ... به من به مامان به بابا ... چرا هميشه وقتي ازم حرف ميزني مي گي نابرادري ... منكه برادرتم ... من و تو از يه مادريم ... چرا وقتي از مامان حرف مي زني تو صدات فقط كينه مي بينم ..
سرم رو تكون دادم . شنيدن اين حرفا از اردلان چيز تازه اي نبود ... هر بار كه دعوامون ميشد . هربار كه نابرادري بودنش رو به رخش مي كشيدم هر بار كه مامان رو با حرفام كنار ميزدم .. همينا رو مي گفت ... دستم رو بردم تو جيب مانتوم كه هنوز تنم بود . گوشيم رو در آوردم و به صفحه اش نگاه كردم . 52 تا ميس كال از مامان داشتم . انگشت كشيدم رو اسمش .... دلم لرزيد ... تصوير يه شب تاريك تو چشمام نقش بست . تصوير نيازم به مامان و نبودنش ...
- اردلان من با شما هيچ مشكلي ندارم مخصوصا با تو ... باور كن اينجا باشم برام بهتره ... قول ميدم اگر حس كردم حالم خوب نيست خودم بيام اونجا ... به مامان هم از طرف من بگو اين نبودنش هم كنار همه نبودناش ...
نا اميد به طرفم برگشت .
- گاهي فكر ميكنم تو يه چيزي رو تو دلت نگهداشتي كه اينطور باعث شده تلخ و گزنده بشي ..
لبخند تلخي زدم و گفتم :
- به جاي اينكه منو تجزيه تحليل كني .. يه كم استراحت كن ... منم الان زنگ ميزنم يه چيزي بيارن برامون بخوريم ... يخچالم از خونه خدا پاكتره ...
نگاه پر از كنايه اي بهم ا نداخت و از در زد بيرون . وقتي برگشت دوساعتي گذشته بود . داشتم جزوهام رو زير و رو مي كردم و به ترمه اس ام اس مي دادم . دستاش پر از پلاستيك هاي خريد بود . با خوشحالي از جا بلند شدو به طرفش رفتم :
- مرســــــــــــــي هيچي يه دانشجو تو شهر غريب رو به اندازه چند تا پلاستيك پر از خريد خوشحال نمي كنه .... اونم يه دانشجوي گشنه !
لبخند روي صورت خسته از بي خوابيش نشست و دستش رو آورد جلو تا مثل هميشه موهام رو بهم بريزه كه چشمش به بانداژ روي سرم افتاد و نچ نچي كرد ...
خريد ها رو توي آشپزخونه گذاشت و گفت :
- ساندويچ هم خريدم ...
دستامو بهم كوبيدم و گفتم :
- آخ جون ...
وقتي روبروي هم پشت ميز كوچيك و پلاستيكي تو آشپزخونه كه دوتا صندلي بيشتر نداشت و مهمون هميشگي اش ترمه بود نشستيم ازم پرسيد :
- واقعا فكر ميكني تنهايي مي توني بموني ..
گاز بزرگي به ساندويچم زدم و گفتم :
- اوهوم ... مي بيني كه مثل فيل دارم مي خورم ... آدم بدحال كه نميتونه انقدر اشتها داشته باشه
خنديد :
- هنوز ياد نگرفتي با دهن پر حرف نزني ... من معدم ام ضعيفه .. الان حالم بد ميشه ...
شونه بالا انداختم و باز به طرف ساندويچم حمله كردم ..
قبل از اينكه گاز بعدي رو بزنم ازم پرسيد:
- هامون كيه ؟

از سوالش جا خوردم ، گرچه زودتر از این انتظارش رو می کشیدم :
- هم کلاسیمه ! 
- فقط ؟
با خودم فکر کردم فقط همکلاسیمه ؟ جوابش تو ذهنم برجسته بود اما واضح نبود . 
- فقط .. 
- مطمئنی نمیخوای چیز بیشتری بگی .. 
کلافه از سماجتی که تو صداش بود ساندویچ رو توی پیش دستی جلوی روم گذاشتم و دستمال سفره یک بار مصرف گلدارم به طرف لبام بردم . ترمه همیشه از این همه دقتی که تو چیدن میز غذا حتی واسه یه املت دا شتم خنده اش می گرفت و می گفت :
- شکم گشنه و آروغ فندقی ؟
اما من عاشق چیدن میز بودم . عاشق دستمال سفره های رنگارنگی که هر بار به یه شکل روی میز می چیدم و شمعدون چوبی کوچیکم که شمعهای وارمری معطر توش خودنمایی می کرد . دستمال رو با دقت گذاشتم روی میز و شروع کردم تعریف کردن از روزی که خودشون رو به تولدم تحمیل کردن تا امروز که خیلی هم ازش نگذشته بود . لبخند گنگی روی لباش خودنمایی می کرد . حرفام که تموم شد هیچی نگفت و فقط سرش رو تکون داد . بقیه غذا خوردنمون به حرف زدن درباره ترمه و سعید گذشت . 
عصر اون روز برام شرط گذاشت که اگر میخوام به زور منو با خودش نبره باید همراهش برم مطب چشم پزشکی و منم از سرناچاری قبول کردم . وقتی از مطب اومدیم بیرون سرش غر زدم که :
- دیدی دکتر هم گفت چیزیم نیست ! 
- حالا چه اشکالی داشت مطمئن شدیم؟ ... در ضمن دکتر گفت این طور ضربه ها ممکنه یه مدت طول بکشه تا عوارض مشخص بشه ! بنابراین هر دردی یا تاری چشمی که داشتی رو باید سریع بیایی و بهش بگی ... 
- چشم !چشم! چشم !دیگه دست از سر کچل من بردار ... می خوای بریم دور بزنیم .... 
- رنگ و روی خودت رو توی آینه دیدی ؟! انگار زرد چوبه به صورتت مالیدن ! بریم خونه استراحت کن . 
با التماس نگاش کردم :
- تروخدا اردلان بریم سی سنگان ! 
کمی سکوت کرد و بعد گفت ؟:
- دوتا شرط داره ! 
لبام رو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم :
- تو هم که برای هرچیز شرط بذار ! حالا خوبه یه سال ازم کوچیکتری ! حالا چی هست شرطت؟
در حالی که کنترل دزدگیر رو به طرف ماشینش گرفته بود گفت :
- می تونی قبول نکنی و یه سره بریم خونه ! اول اینکه وقتی رفتیم اونجا هر جور جست و خیز و تو آب رفتن ممنوعه ! با ماشین یه دور تو پارک جنگلی می زنیم و بعد میریم کنار ساحل روبروش یه ساعتی می مونیم و بر می گردیم ! 
- قبول ، خودمم زیاد حس و حال بالا پایین پریدن ندارم ! 
- و مهمترین شرط اینکه همین الان یه تلفن به مامان می زنی ! از صبح انقدر صدای بغض کرده اش رو شنیدم دلم میخواد الان خودم یه بار دیگه سرت رو بکوبم به سنگ ! 
تو ماشین نشستم و در محکم بستم . می دونستم که به اندازه کافی تماس هاش رو ندیده گرفتم . بی حرف گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره اش رو گرفتم . حرف زدنمون بیشتر از دو دقیقه طول نکشید . و آخرش هم مجبور شد قطع کنه چون بابا داشت صداش می کرد . 
حرفم که با مامان تموم شد اردلان هیچی ازم نپرسید و منم چشمام رو بستم و تا بیست دقیقه بعد که رسیدیم سی سنگان بازش نکردم . عاشق این پارک جنگلی و دریایی روبروش بودم .... واقعا بعد از اون تصادف و رفتن ترمه این آرامش و زیبایی حقم بود . تصمیم داشتم صبح روز بعد برم و رضایت بدم تا راننده هم آزاد بشن . گرچه اردلان می گفت که حتی اگر من رضایت بدم قانون ولشون نمی کنه ! اما در هر صورت دلم نمیخواست به خاطر اون تصادف مجبور بشم هر روز هی برم دادسرا و برگردم .. اونم حالا که قرار بود از همیشه تنها تر بشم . نگاهی به اردلان انداختم و با خودم فکر کردم . چطوره که اردلان با این تفاوت یه ساله انقدر عاقلتر از منه انقدر خوشبخت تر از منه ...

بعد از رفتن ترمه انگار همه چیز رفته بود روی دور کند ! یه هفته اول رو که اصلا دانشکده نرفتم و بیشتر تو خونه موندم . سایه گاهی می اومد بهم سر میزد و سعید هم تلفنی یا اس ام اسی حالم رو می پرسید . بعد از یک هفته تقریبا سر دردهام کمتر شدن و بانداژ دور سرم رو باز کردم . 
زندگیم داشت به روال عادیش برمی گشت و تنها چیزی که خیلی اذیتم میکرد جای خالی ترمه بود . هر چند مدام از طریق اس ام اس با هم در ارتباط بودیم اما بازم دلم براش تنگ می شد . حتی حوصله اینکه تو کلاس سر به سر سعید بگذارم رو هم نداشتم . 
با خودم فکر میکردم که وقتی درسمون تموم شد چطوری میخوام از این وابستگی و دلبستگی به ترمه رها بشم . 
حدود بیست روز از رفتن ترمه می گذشت و من تو آنتراک بین دوتا کلاس تصمیم گرفتم برم بوفه اما هنوز از در کلاس بیرون نرفته بودم که صدای خانم میهن دوست منو سر جام متوقف کرد :
- ارغوان ؟!
به طرفش برگشتم و لبخند زدم ، ترانه جزو معدود کسایی بود که باعث می شد لبخند بزنم . 
- سلام خانم میهن دوست ! 
اخم شیرینی کرد و گفت :
- این صد بار ترانه صدام کن 
- ببخشید ترانه جون اخه شما ازم بزرگتری خواستم احترام... 
لبخندی زد و گفت :
- عذر بدتر از گناه میاری ؟ هی این چند سال رو به رخم بکش تا حس کنم سنگواره ام ... 
- این چه حرفیه ! چشم دیگه اگر جز ترانه صدات کردم بیا منو بزن ! 
- کلا خشنی ها دختر ! خوب بگذریم می خواستم بگم امشب باز یه جلسه نقد داریم ، خواستم بگم تو هم بیا ! 
مکثی کردو گفتم :
- مرسی ترانه جون اما ...
- اما نداره دیگه ! ترمه که نیست همه اش تنهایی . این چند مدت حواسم بهت بود خیلی تو خودتی ... یه ذره بیا تو جمع شاید حالت بهتر شد ! 
همه فکرم مونده بود روی جمله "حواسم بهت بود " دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت :
- هی دختر حواست کجاست ! میایی دیگه ؟
بی حواس گفتم :
- باشه میام ! 
لبخندش عمیقتر شدو گفت :
- مرسی پس ساعت هفت منتظرتونم یکی از بچه ها قراره برای همه آش دوغ درست کنه ! 
پشیمون از جواب بی فکری که داده بودم پرسیدم :
- کی ؟
- ساچلین ! 
ساچلین رو می شناختم دختر بور و سفیدی که اهل اردبیل بود . فکر کردن به آش دوغ ترش مزه باعث شد به وسوسه بیافتم . 
- کمک لازم نداری ؟ می خوای زودتر بیام ؟! 
باورم نمیشد این منم که دارم همچین پیشنهادی بهش میدم . انگار این مدت تنها موندن و نبودن ترمه داشت کار دستم می داد . 
دستم رو گرفت و با خوشحالی گفت :
- اتفاقا خوشحال میشم اگر یه خورده زودتر بیایی! شاید یه کاری برات پیدا شد !
سرم رو به نشونه تایید تکون دارم و در حالی که به طرف بوفه می رفتم گفتم :
- پس حدود پنج میام ! 

قبل از اینکه صورتمو به طرف روبرو برگردونم محکم با چیزی برخورد کردم . برای چند لحظه حس کردم همه جا یهو تیره شد و پرده تاریکی جلوی چشمم رو گرفت .دستم رو گرفتم به دیوار روبروم و دست دیگه ام رو گذاشتم روی چشمام . صدای آشنای نگرانی پرسید :
- خوبی ارغوان ؟ ببخشید من اصلا حواسم نبود ... 
به زحمت لای پلکام رو باز کردم و چشمم باز گره خورد تو دوتا گوی سیاه براق که حتی پشت نگرانی نگاهش خنده موج می زد . 
- چیزی نیست ... ببخشید من خوردم به شما ! 
- خوب حالا میری کنار یا بگم افسر بیاد کروکی بکشه ؟
نگاش که کردم حساب کار اومد دستش و در حالی که از کنارم دور میشد گفت :
- شب تو خونه ترانه می بینمت ... 
فهمیدم فالگوش وایستاده بود و حرفای منو ترانه رو گوش می کرد 
با پوزخندی به طرف بوفه رفتم ، انگار اینا عادت داشتن با هم زود پسرخاله بشن ، فرقی ام نمی کنه یه دختر بیست ساله باشه یا یه زن شوهر دار سی ساله ... فقط خوبیش اینکه تکلیفم با خودم روشنه ! گرچه بعد از اون تصادف زیاد باهاشون روبرو نشدم . جز یه بار که هامون جلومو توی راهرو گرفت و پرسید که چرا رفتم و رضایت دادم .... منم بهش گفتم مسائل شخصی ام به خودم ربط داره ... به بوفه که رسیدم مثل همیشه یه دلستر ساده با یه برش لیمو ترش گرفتم و روی صندلی های سفید فایبر گلاس دسته دار نشستم . همونطور که ذره ذره لیمو رو توی لیوان بزرگ دسته دار می چکوندم به این فکر کردم که طعم این دلستر و لیمو مثل زندگی منه ! تلخ و ترش ... ذره ذره مزه مزه اش کردم و نگاهم رو تو بوفه به گردش در آوردم . دنبال سعید می گشتم تا شاید یکم سر به سرش می گذاشتم و حوصله ام بر می گشت سرجام! اما انگار بعد از برخوردم با فرهان همه جار رو تار می دیدم . چند بار پلکهام رو محکم بهم فشار دادم و دوباره نگاه کردم . این بار نگاه هامون که کنار پنجره ایستاده بود و آرنجش رو تکیه داده بود به لبه ی اون . ا زهاله دودی که دور سرش پیچیده بود می دونستم داره سیگار می کشه ! اخمام از تلخی طعمه دلستر و طعنه بی معنی توی نگاه هامون رفت تو هم . داشتم به این فکر میکردم که کاش یکی بیاد و به سیگار کشیدنش گیر بده ! گوشیم رو در آوردم تا به ترمه خبر بدم که شب میخوام برم خونه ترانه . و بعد از اینکه جوابش اومد کلا از کاری که کردم پشیمون شدم! انقدر فحش و نفرین و شکلک تحویلم داد که حس کردم هر لحظه ممکنه دود بشم برم هوا . اما آخرش بعد از اینکه سفت و سخت قول گرفت تا هرچی اتفاق می افته رو مو به مو براش تعریف کنم دست از کولی بازی برداشت . داشتم قضیه برخوردم با فرهان رو براش اس ام اس می کردم که 
صندلی مقابلم عقب کشیده شد و با صداش سرم رو از روی صفحه موبایلم بلند کردم و نگاهی به صورت کسی که روبروم نشسته بود انداختم . دیدن هامون باعث شد بی اختیار ابروهام رو ببرم بالا ، حس می کردم دود سیگاری که هنوز دور سرش داره می چرخه باعث شده مخمل قهوه ای چشماش کدر و بدرنگ به نظر بیاد ، بی مقدمه گفت :
- امشب جلسه نقد فیلمه! اونم فیلمی که می دونم دوستش داری ... میایی ؟ 
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
- این دفعه به طور رسمی دعوت شدم ... احتمالا بیام ... !
- خوبه ! پس من و فرهان میاییم دنبالت ... 
متعجب از این همه پررویی که حتی اجازه هم نمی گرفت گفتم :
- شما بهتره بری دنبال لادن خانم ... من خودم بلدم بیام .... 
تکیه داد به صندلی و لبخند معنی داری زد :
- شما نگران لادن خانم نباش ! خودش ماشین داره ... اون روز تو بیمارستان هم ماشین نیاورده بود چون .... 
حرفشو قطع کردم ،تازه فهمیدم که چی گفتم . خودم رو لعنت کردم که چرا اصلا باید برام مهم باشه که اون با کی میره ... 
- حق با توئه به من ربطی نداره ! به هر حال من خودم تنها میرم ! 
- تو می دونی منو یاد کی می اندازی ؟
وقتی دید سکوت کردم گفت :
- یه شخصیت تو کارتون گالیور بود که همه اش میگفت من می دونستم .... ما نمی تونیم ... ما نمیریم ... ما می میریم .. من از روزی که با تو همکلام شدم یه جمله کوتاه مثبت ازت نشنیدم ... حتی بابت تشکر ... 
- اونوقت تشکر از کی ؟
- از شخص شخیص بنده ! 
- اونوقت چرا ؟
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت :
- چون اون شب تا صبح نقش فلورانس ناینتینگل رو بازی کردم برات ... 
یه لحظه از ذهنم گذشت حق با اونه چون من اصلا بابت موندش تو بیمارستان ازش تشکر نکردم . اما الان وقتی نبود که جلوش کم بیارم .
- خوب من یادم نمیاد که ازت خواسته باشم بمونی .. 
با صدای بلند خندید و گفت :
- واقعا از ابراز لطفتون ممنونم ... 
کلافه از حضورو پر حرفی هاش سرم رو به طرف دیگه چرخوندم و سعید رو دیدم که وارد بوفه شد . از همونجا با صدای بلند گفتم :
- سعید من شب میخوام برم نقد ! میایی دنبالم ... 
سعید با نیشی باز تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
- راننده شخصی شما در خدمت شماست خانم . فقط این عیدی و سنوات منو هنوز ندادی هفت سر عائله ... 
قبل از اینکه با بی مزگی هاش سرسام بگیرم دلستر تلخم رو تا ته سرکشیدم و از جام بلند شدم لبخند پر از کنایه هنوز روی لبای هامون خودنمایی می کرد .

***

از در خونه كه اومدم بيرون يه اس ام اس به سعيد دادم كه نياد دنبالم . توي بوفه هم مي دونستم كه فقط براي كم كردن روي هامون دارم چنين پيشنهادي به سعيد مي دم وگرنه هيچ وقت بدون ترمه سوار ماشين سعيد نمي شدم. روسري ساتن براق زيتوني رنگم رو روي سرم جا به جا كردم و به سمت ديگه خيابون رفتم . عجله اي براي رسيدن به خونه ترانه نداشتم و دلم ميخواست يه مقدار از مسير رو پياده برم . سوئيت كوچيك من تقريبا تو جاده بين نوشهر و چالوس قرار داشت و از اونجا كه اين دوتا شهر مثل دوتا خواهر دوقلوي چسبيده به هم هيچ فاصله اي از هم نداشتند مي تونستم از اونجا تا ميدون مخابرات رو پياده برم و بعد با يه تاكسي خودم رو به خونه ترانه برسونم . همه چيز اين شهر رو دوست داشتم ، هواي مرطوبش كه باعث ميشد جعد موهام بيشتر بشه و پوستم لطيفتر . بوي نمك و ماهي و دريا كه هر روز صبح كنار در تراس كوچيكم مي ايستادم و با كماال ميل استنشاقش مي كردم . درخت هاي هميشه سبز پرتقال و نارنج كه مثل صف بهم ريخته يه مدرسه دخترونه كنار هم در امتداد جاده خودنمايي مي كردن. و چنارهاي بلند كه تنها وجه شباهت اين شهر با تهران بود . مي دونستم كه شايد قبول شدن تو جايي به اين قشنگي و آرومي يكي از معدود شانس هاي زندگي ام به حساب مياد . وقتي خبرقبولي ام رو به همه دادم تقريبا مطمئن بودم كه بابا باهام مخالفت مي كنه ! و همين طور هم شد . با نگاهي پر از تمسخر بهم خيره شدو گفت :
- فكر اينكه پات رو از تهران بيرون بگذاري از سرت بيرون كن ! تازه من با همين توي تهران دانشگاه رفتنت هم مخالفم ! به اندازه كافي سرخود و زبون دراز هستي ...
و من سرخورده و تحقير شده با لحني كه خودم هم سرماي توش رو به خوبي حس مي كردم . زل زدم توي چشماش و گفتم :
- واقعا ؟ اما تو كه پدر من نيستي ! پس بيشتر از اين اجازه نميدم تو زندگي شخصي ام دخالت كني ! اگر لازم باشه اسمت رو از تو شناسنامه ام بيرون مي كشم !
براي چند لحظه بهت زده نگام كرد انگار باورش نميشد اين همون ارغوان تو سري خور باشه كه دهنش رو روي هر چيزي مي بنده خفه ميشه و بعد درست مثل دوران كودكي سمت چپ صورتم به شدت سوخت . لحن پر از تحقيرش تنم رو لرزوند اما سرجام محكم وايستادم :
- پس برو هر غلطي دلت ميخواد بكن ! از من و مادرت هم توقع هيچ كمكي نداشته باش ! ديگه هم با تو مثل دخترم رفتار نمي كنم چون لياقتش رو نداري ....
در حالي كه به شدت سعي مي كردم حتي قطره اي اشك نريزم بهش گفتم:
- باشه ! اما تو مطمئني كه تا حالا مثل دخترت با من رفتار كردي ... ؟ يعني انقدر ..
سيلي ديگه اي زبونم رو بند آورد و باعث شد روي زمين پرت بشم . مامان هراسون از اتاق عزيز بيرون اومدو بين ما قرار گرفت . اما بودنش هيچ مرحمي واسه قلب و صورتم نبود .
اون شب تا صبح گريه كردم و دنبال راهي بودم كه بتونم بدون تكيه به ناپدريم به دانشگاه بيام . هيچ علاقه اي به رشته اي كه مي خواستم توش درس بخونم نداشتم . فقط ميخواستم از اونجا دور بشم . اما به هيچ نتيجه اي نرسيدم . تا اينكه صبح مامان با چشمايي سرخ از بي خوابي اومد تو اتاقم و بهم گفت كه وقتي از پدر اصلي ام جدا مي شده تونسته مهريه اش رو بگيره كه اونو براي من كنار گذاشته . و بعد از گذشت اين سالها اصل و فرع پول چيز قابل توجهي شده كه هيچ كس حتي بابا ازش خبر نداشت .
در حالي كه با بيچارگي خودم رو گوشه اتاقم جمع كرده بودم و چشمام از شدت بي خوابي و گريه مي سوخت با التماس ازش خواستم تا برام بگه چرا از بابام جدا شده و اصلا اون چيكاره بوده و الان كجا زندگي مي كنه . دلم مي خواست تا قبل از اينكه ناپدريم برگرده خونه و به يه بهانه اي از اتاق من بكشدش بيرون همه چيز رو بفهمم . و مامان هم كه انگار اون روز ميخواست تمام رشته هاي مربوط به گذشته اش رو از خودش جدا كنه و به من بسپره بهم گفت كه پدرم داوود ملكي يه فيلم بردار و كارگردان تو صدا و سيماي استان گيلان بود و يك روز موقع فيلمبردراي از شاليزارهاي شمال براي يه برنامه تلويزيوني، عاشق مادرم كه يه دختر زيبا و ساده روستايي بود ميشه و با دادن هديه هاي زياد به پدربزرگم و بدون اطلاع از خانوده اش با مادرم كه اون زمان هنوز به سن قانوني نرسيده و اختيار ازدواجش دست پدربزرگم بود ازدواج مي كنه ،اما بعد از گذشت چند وقت و فروكش كردن آتيش عشق اوليه اش تازه پي به تفاوت زياد فرهنگي بين خودش و مادرم مي بره و از يه طرف هم خانواده اش بهش فشار مي آوردن كه بايد تن به ازدواجي از پيش تعيين شده بده . بنابراين تصميم مي گيره كه مادرم رو از زندگيش حذف كنه و حتي بعد از اينكه مي فهمه مادرم منو رو بارداره باز هم هيچ تغييري تو تصميمي كه گرفته بود ايجاد نميشه و بعد از پرداخت كردن مهريه مادرم طلاقش ميده و ميره دنبال زندگيش و ديگه هيچ وقت هيچ سراغي از ما نمي گيره ! اسم داوود ملكي توي ذهنم پر رنگ ميشه و نفرت از اين اسم همه وجودم رو پر ميكنه ! تمام رنج هايي كه به خاطر نبودنش متحمل شده بودم مثل يه پتك مي خوره تو سرم ... و بيشتر ازاون از پدربزرگم متنفر ميشم كه بلافاصله بعد از طلاق مادرم ، به خاطر فرار از بي آبرويي هاي بعدي توي روستا و حرف مردم اونو به عقد ناپدريم كه اون موقع ارتشي بود و دوره ماموريتش رو تو پاسگاه محل زندگي مادرم مي گذروند در مياره . و مادرم بلافاصله بعد از ازدواج اردلان رو باردار شد و براي هميشه پابند زندگي شد كه هيچ وقت توش احساس خوشبختي نكرد.

 

دونستن واقعيت زندگيم هيچ كمكي بهم نكرد و تنها نفرتم رو روز به روز از آدمهاي توي زندگيم بيشتر كرد . وقتي مامانم بهم مي گفت كه پدربزرگم تهديدش كرده و گفته اگر بدقلقي كنه و زير بار اين ازدواج نره من رو سر راه مي گذاره . دلم بيشتر به حال تنهايي خودم مي سوخت. و به ساده لوحي مادرم كه فكر ميكرد با اين ازدواج از من حمايت كرده . انقدر تو افكار دور و دراز خودم سرگردون بودم كه متوجه نشدم كي به ميدون مخابرات رسيدم .
ترانه با خوشرويي در رو به روم باز كرد ،صورتم رو بوسيدو منو به داخل خونه دعوت كرد. دفعه قبل ديده بودم كه بعضي از دخترها با بلوز و شلوار تو جمع حاضر ميشن و حتي بعضي هاشون روسري هم سرشون نمي كردند . من هم زيرمانتوم تونيك بلند آجري رنگي پوشيده بودم كه تا نزديك هاي زانوم مي اومد و تضاد قشنگي با شلوار كتون زيتوني رنگم داشت . وقتي از اتاق كوچيك ترانه بيرون اومدم با ديدنم لبهاش به لبخندي مهربون باز شد و به طرفم اومد و در حالي كه گونه ام رو مي بوسيد گفت :
- چقدر خوش سليقه اي و چقدر اين رنگا بهت مياد .
زير لب تشكري كرد و گفتم :
- خوب ترانه جان بگو چه كاري هست كه كمك كنم .
در حالي كه به ساچلين اشاره مي كرد گفت :
- منكه كار خاصي ندارم اما برو پيش ساچلين شايد اون كمك لازم داشته باشه .
ساچيلي سخت مشغول پختن آش بود و درخواست كمك من رو با مهرباني رد كرد ! من هم كه زياد دل خوشي از اشپزي نداشتم به طرف ترانه رفتم و دستمال گردگيري رو به زور ازش گرفتم و مشغول تميز كردن ميز تلويزيون وشيشه اش شدم . وقتي كارم تموم شد ديدم كه با لبخند نگام ميكنه . نگاه متعجبم رو كه ديد گفت :
- ميدوني ارغوان من خيلي ازت خوشم مياد .
بي اختيار چشمام رو از تعجب گرد كردم و بهش نگاه كردم :
- اونطوري نكن قيافه ات رو دختر ... باور كن من عاشق شوهرمم هيچ نظر سوءي هم به تو ندارم ...
خنده ام گرفت و او هم خنديد و ادامه داد :
- خودت هم حتما مي دوني كه صورت قشنگ و ملوس و چشماي زيبايي داري اما اينكه مي گم خوشم مياد ازت به خاطر اين تضادي كه تو رفتار و ظاهرت مي بينم ...
- يعني چي ؟ يعني رفتارم زشت و وحشتناكه ؟
در حالي كه دستمال رو ازم مي گرفت و در دستشويي رو نشونم ميداد گفت :
- برو دستات رو بشور .... نه من كي گفتم رفتارت زشته ... فقط رفتارت حتي موقع تميز كردن اين ميز، خشن و محكمه و ظاهرت نرم و منعطف ... همين ...
به سمت دستشويي رفتم و گفتم :
- منكه نفهميدم چي گفتم اما اگر تعريف بود مرسي ! اگر بد و بيراه بود كه اونم مرررررررررررسي !
بوي اش دوغ تو كل خونه پيچيده بود و به يادم مي آورد كه از صبح تا حالا همون دلستر رو توي بوفه خوردم و ديگه هيچي ... تحملم رو از دست دادم و به طرف اشپزخونه رفتم و به ترانه كه كاسه هاي يك بار مصرف رو روي اپن مي گذاشت گفتم :
- حالا كه انقدر از من خوشت مياد ميشه من آشم رو قبل از بقيه بخورم ؟
لبخندي زد و بي حرف يك كاسه گل سرخي از آبچكون آشپزخونه برداشت و برام آش ريخت . همونجا سرپا ايستادم و خوشحال از اينكه از شر كاسه هاي يه بار مصرف خلاص شدم شروع به خوردن كردم. صداي زنگ در نشون مي داد كه اولين دسته از مهمونا سر رسيدن . و وقتي در ورودي هال باز شد من در حال هورت كشيدن آش داغ بودم و چشمم افتاد به فرهان و هامون و بي اختيار آش داغ پريد توي گلوم . ترانه با شنيدن صداي سرفه ام به سمتم اومدو گفت:
- چي شد ارغوان جان خوبي؟
صداي فرهان رو شنيدم كه با خنده مي گفت :
- اين سزاي كسيه كه تك خوري كنه !
ترانه همونطور كه به آهستگي به پشتم ضربه مي زد گفت :
- آقاي فخرايي ارغوان الان چند ساعته اينجاست و داره به من كمك ميكنه !بايد يه تفاوتي بين اون و شما باشه .
ليوان آبي كه به طرفم گرفته شد باعث شد صورتم رو بالا بيارم . هامون بي حرف نگام مي كرد با خودم فكر كردم اين كي فرصت كرد آب بياره ،ترانه به سرعت ليوان رو ازش گرفت و گفت :
- بيا ارغوان يه ذره بخور ... فكر كنم امروز من چشمت كردم !
خنكي آب كمي حالم رو بهتر كرد، رو به ترانه گفتم :
- مرسي ! خوبم نگران نباش ! در ضمن چشم كردن يعني چي اولا كه خرافاته دوما كه همچين تحفه هم نيستم ....
فرهان كه حالا كمي نزديكتر به ما وايستاده بود نگاه دقيقي به من انداخت وگفت :
- نه شكسته نفسي نكن در حد چشم زدن هستي !
با اخم صورتم رو به طرف ترانه چرخوندم و پرسيدم :
- اگر با من كاري نداري برم بشينم !
- نه عزيزم اما مگه آشت رو نميخوري ؟
در حالي كه رو به تلويزيون مي نشستم با طعنه گفتم :
- فعلا كه كوفتم شد ... هر وقت بهتر شدم ...
صداي زنگ در حرفم رو قطع كرد و هامون كه تا اون موقع هنوز ساكت بود به طرف در رفت . كم كم همه بچه ها اومدن اما خبري از سعيد نشد . ترانه آش رو با كمك ساچلين و يكي ديگه از بچه بين همه توزيع كرد و بلاخره نورهاي خونه كم شد و فيلمي كه قرار بود ببينيم به نمايش در اومد . لئون ( حرفه اي) . هامون كنار لادن نشسته بود و يهواش پچ پچ مي كردند . صداي خش خشي در كنارم منو متوجه نشستن كسي كرد . به سمتش كه برگشتم فرهان رو ديدم كه چشماش توي اون نور كم اتاق بيشتر از هميشه مي درخشيد . انگار سوال توي نگاهم رو ديد و در حالي كه پاكت پفك نمكي تو دستش رو به طرفم مي گرفت گفت :
- ديدم ترمه نيست گفتم احساس تنهايي و غريبي نكني ... اگر بودنم ناراحتت ميكنه برم ..
با بي تفاوتي گفتم :
- براي من فرقي نداره هرجا راحتي بشين ...
با تموم شدن فيلم قبل از اينكه برقها روشن بشه صورتم رو پاك كردم تا كسي اشكهام رو نبينه .

فرهان به سمتم خم شد و اهسته گفت :
- دختر خانوم ! چرا با آستين اشكاتو پاك مي كني ...... !
با عصبانيت به طرفش چرخيدم تا جوابش رو بدم كه روشن شدن برق ها مانع ام شد . با شروع شدن نقد و بررسي فيلم سعي كردم سكوت كنم و بيشتر شنونده باشم . اولين كسي كه شروع به حرف زدن كرد لادن بود :
- اين همه واسه ديدن اين فيلم اصرار كردين واقعا ارزشش رو نداشت . اين فيلم حتي در حد و اندازه اسكار هم نبود . حتي براي يه مورد هم كانديد نشد . به نظرم ارزش ديدن نداشت . . .
ماهان يكي از بچه هاي سال بالايي رشته كامپيوتر با تعجب پرسيد :
- لادن تو دقيقا معيارت واسه ديدن يه فيلم چيه ؟ اينكه كلي جايزه برده باشه تو جشنوار ه هاي مختلف؟
- اينم مي تونه باشه ! وقتي هيچي نبرده يعني توجه كسي رو جلب نكرده !
بحث به جاي اينكه درباره فيلم ادامه پيدا كنه درباره جشنواره هاي مختلف داخلي و خارجي دنبال شد . اصلا دلم نميخواست بيشتر از اين بشنوم . كلافه خواستم چيزي بگم كه صداي فرهان از كنارم توجه ام رو جلب كرد .
- شما مثل اينكه موضوع رو كاملا قاطي كردين بهتره درباره لئون حرف بزنيم. اگر كسي هم فكر ميكنه ارزش ديدن يا بحث كردن نداشت مي تونه تو بحث شركت نكنه !
لادن با دلخوري گفت :
- شما كه فكر ميكني ارزش داشت يكم از ارزشهاش رو بگو .
- خيلي دلايل هست كه من اين فيلم رو تحسين ميكنم . همين شخصيت لئون با وجود اينكه يه آدم كش حرفه ايه اما در طي فيلم طوري شخصيتش تغيير پيدا ميكنه كه عواطفش تحت تاثير يه دختر بچه قرار ميگيره و بهش كمك ميكنه ! و منكه يه جاهايي كاملا فراموش ميكنم اون يه آدم كش حرفه اييه و ناخودآگاه تحسينش ميكنم ....
لادن با تمسخر گفت :
- يعني فكر ميكني قدرت كارگردان در تلقين كردن اين موضوع كه آدمكش حرفه اي مي تونه احساسات زيبايي داشته باشه روبايد تحسين كنيم ...
بي اختيار به دفاع از حرفهاي فرهان گفتم :
- قدرت كارگردان رو بايد تحسين كنيم چون خيلي سخته بشه كاري كرد تا مخاطب با شخصيت منفي يه فيلم احساس همدردي كنه ... نه دلسوزي .. گاهي آدم دلش براي يه شخصيت منفي كه قرباني اشتباهات خودش ميشه مي سوزه اما تو اين فيلم كارگردان ما رو وادر ميكنه كه لئون رو تحسين كنيم ..
فرهان بدون مكث دنبال حرف من رو گرفت :
- دقيقا ! به نظر من يكي از دلايل اينكه كارگردان تونسته انقدر راحت تو اين مسئله موفق باشه فرانسوي بودنشه و پنهاان نشدنش در چهارچوب فيلم هاي آمريكايي از اين دست . .. فقط ارغوان جان بايد بگم كه لئون تو اين فيلم شخصيت منفي نيست ... حداقل نه تا وقتي اون افسر پليس قاتل و قاچاقچي هست ..
سرم رو به نشونه تاييد حرفش تكون دادم .
يكي از دخترها كه اسمش رو نمي دونستم با تحسين گفت :
- من كه عاشق بازي شخصيت منفي فيلمم . انقدر قشنگ تو قالب يه افسر پليس فاسد و قاتل فرو رفته كه انگار خودش و نقشش يكي شدن . . .
بحث ادامه پيدا كرد و من همراهش رفتم . شنيدن حرفهاي فرهان بي اندازه برام جالب بود . نگاهش به شخصيت ها و كارگرداني فيلم خيلي شبيه به من بود و حتي گاهي افكار من رو اصلاح مي كرد . هامون هم كه فقط از موسيقي فيلم حرف ميزد و زياد كاري به كار كارگرداني و بازي هاي فيلم نداشت . منم شيفته موسيقي بي نظير فيلم بودم .
بلاخره جلسه تموم شد و با احساسي خيلي بهتر از اونكه اومده بودم رو به ترانه كردم و درخواست آژانس كردم . فرهان با طعنه گفت :
- يعني راننده هاي غريبه آژانس از همكلاسي هات قابل اعتماد ترن ؟!
شونه بالا انداختم و گفتم :
- به نظر منكه هيچ مردي قابل اعتماد نيست اما فعلا چاره اي نيست ...
- ممنون از لطفت !
ترانه با لبخند حرفمون رو قطع كرد و گفت :
- آقاي فخرايي فكر كنم ارغوان جون امشب بايد اينجا بمونه ! چون آژانس گفت تا يه ساعت ديگه ماشين نداره ...
با نگراني پرسيدم :
- آژانس ديگه اي نيست اين اطراف ...
- نه تنها آژانس شبانه روزي اين نزديك همين يه دونه است ... نگران نباش اينجا بمون صبح مي ري ديگه ...
مي دونستم كه اين كار شدني نيست . هيچ جا جز خونه خودم راحت نبودم. با لبخند نگاش كردم و گفتم :
- مرسي از لطفت ترانه جون ! نم نم ميرم تا سرخيابون بلاخره يه آژانس يا تاكسي مي بينم
صداي هامون من و ترانه رو متوجه خودش كرد :
- فرهان من دارم با لادن ميرم ! فردا مي بينمت ... خداحافظ خانم ميهن دوست خداحافظ ارغوان ...
در حالي كه درست مطمئن نبودم كه چي شنيدم سرم رو تكون دادم و به رفتنش نگاه كردم . فرهان مثل بچه هايي كه تقاضاي آبنبات دارن سرش رو كج كرد و گفت :
- ارغوان ببين هامون هم رفت منو تو اين جاده تنها رها نكن ... تازه تو ماشين يه چيزي هست كه دوست دارم ببيني !
- چي؟
- نه ديگه نشد ...
چند ثانيه مكث كردم و بعد براي فرار از اصرارهاي بي اندازه ترانه گفتم :
- باشه اما به شرطي كه من رو تو نوشهر جلوي يه آژانس پياده كني ..
- باشه پس من ميرم ماشين رو روشن كنم تو هم بيا ...
به طرف ترانه چرخيدم و به سرعت گونه اش رو بوسيدم ... دلخور گفت :
- يعني فكر مي كردي اينجا بهت بد مي گذره ..
- نه بخدا اينطوري نيست ! فقط تو خونه خودم راحتتر مي تونم بخوابم در ضمن اگر نرم خونه صاحبخونه به خانواده ام خبر ميده كه من شب بيرون موندم ... الان هم خيلي ديره كه بخوام بهشون بگم ..
ظاهرا با دروغ هاي من قانع شد و صورتم رو بوسيد و گفت :
- پس دفعه ديگه باهاش هماهنگ كن تا پيشم بموني ...
زير لب قولي دادم كه خودمم مي دونستم عملي شدنش حداقل از نظر خودم به اين راحتي ممكن نيست و بعد از در خونه زدم بيرون .
فرهان ماشين رو درست جلوي در نگهداشته بود وقتي كنارش نشستم قبل از اينكه ماشين رو به حركت در بياره لادن رو ديدم كه با بوق كوتاهي از كنار ما گذشت . بي اختيار از ذهنم گذشت " يعني باز داره ميره خونه لادن "
سرم رو تكون دادم تا افكار بي معني از اون خارج بشم و تازه متوجه فرهان شدم كه با خنده به خود درگيري من نگاه مي كرد . كمربند ايمني ماشين رو بستم و ازش پرسيدم :
- چي بود تو ماشين كه مي خواستي ببينم ...
در حالي كه با يه دست و ژست قشنگي فرمون ماشين رو مي چرخوند گفت :
- داشبورت رو باز كن 

با ترديد خم شدم و در داشبورت رو باز كردم اولين چيزي كه حس كردم بوي شديد توتون بود كه باعث شد سرم رو عقب بكشم.
- اه چه بوي بدي مي ده اين تو ! 
فرهان با خنده گفت :
- ببين هامون جورابهاش رو جا نگذاشته اونجا؟ 
بسته سياهرنگ سيگار و فند همراهش رو بيرون آوردم و روي داشبورت انداختم :
- نه خير بوي گند ايناست .... 
- دلت مياد بو به اين خوبي؟
- پس تو هم سيگاري هستي ؟
- من هم ؟ مگه جز من ديگه كي سيگار مي كشه ؟! 
- هامون ... 
- آها ... اون كه ماهي يه بار ميره سمت سيگار اونم وقتي خيلي قاطي باشه ... اهل اين برنامه ها نيست ... 
با سرزنش نگاش كردم و گفتم :
- از اينكه اهل اين برنامه هايي مثل اينكه خيلي خوشحالي ... .
- بي خيال سخت نگير ... حالا اون كتابچه رو در بيار جاي بازجويي ... 
با دقت كه نگاه كردم كتاب كوچكي رو ته داشبورت ديدم . وقتي به جلدش خيره شدم بي اختيار لبخند زدم . انگار مچم روموقع لبخند زدن گرفت و گفت :
- پس دقيقا درست حدس زدم ... 
كتاب مسخ رو پايين آوردم و پرسيدم :
- درباره چي ؟
- اينكه كافكا يكي از نويسند ه هاي مورد علاقه اته .... 
با پوزخند گفتم :
- اما كافكا رو كه نميشه يه نويسنده دونست ... 
- پس چرا لبخند زدي ... 
- خوب حس خوبي دارم نسبت به نوشته هاش ... 
براي لحظه اي حس كردم لحن فرهان جدي شد :
- چرا انقدر تاريك فكر مي كني ؟!
- يعني چي ؟
- من هيچ نقطه روشني تو اين كتاب نمي بينم اما تو لبخند زدي وقتي جلدش رو ديدي ... 
با كنايه پرسيدم :
- ا گر نقطه روشن نمي بيني چرا اين كتاب تو ماشينته ! چرا خريديش .... 
لبخند كمرنگي از روي لبش عبور كرد :
- نخريدمش مال يه دوسته كه تو ماشينم جا گذاشت منم محض كنجكاوي خوندمش .. 
تو ذهنم قياس كردم " يه دوست مثل لادن براي هامون " شگفت زده از اين فكرهاي بي سابقه كه به ذهنم حجوم مي آورد پرسيدم :
- من دنبال روشنايي نيستم .. تو اگر خيلي نور دوست داري برو سراغ همون اعتقاد امشب ماهان كه مي گفت همه آدمهاي خوب در نهايت به سمت نور ميرن و آدم هاي بد مثل لئون بدي شون نمي گذاره تا به نور برسن و بايد بميرن تا دوباره زنده بشن ... 
- تو مخالف اين تفكري درسته ؟
- مطمئنا ! آدما به دنيا ميان تا مثل حشره توي هم بلولند و از هم استفاده كنند و تهش هم محكوم به فنا هستند... 
صداي ناگهاني ترمز باعث شد از جا بپرم بي اختيار داد زدم :
- چي كار مي كني ديونه ... 
نگاهش كه كردم كاملا به طرفم چرخيده بود . 
- ارغوان اين چه جمله اي بود كه گفتي؟؟ تو واقعا درباره آدما اينطوري فكر ميكني ؟
بي صدا به روبرو چشم دوختم حوصله تشريح افكارم رو براي يكي مثل فرهان نداشتم . دوباره حركت كرد و تا وقتي برسيم جلوي آژانس هيچي نگفت . ماشين كه توقف كرد متوجه تابلوي چشمك زن آژانس شدم و خواستم پياده شم كه صداش رو شنيدم :
- فردا تو كافه ساليناس يه دور همي با بچه هاي كلاسه ... سعيد هم احتمالا مياد . . اگر ديدي تنهايي حوصله ات سر ميره بيا ... 
- فكر نكنم بيام ... 
- ميخواي بموني تو خونه و هي دور خودت تار بتني ... 
بهش نگاه كردم به چشماي شيطون و خندونش اين جديت نمي اومد . نگاه گيجم رو كه ديد بهم لبخند زدو گفت :
- وقتي اينطوري نگام مي كني دلم ميخواد يه كاري دست خودم بدم... برو پايين ... راستي اينم بگير ... 
از تو جيبش تكه كاغذ كوچكي كه شماره موبايلش روي اون نوشته شده بود به طرفم گرفت، در حالي كه تحت تاثر جمله قبليش احساس عجيبي داشتم، بي اختيار پرسيدم:
- ا ين شماره ها رو نگهداشتي كه هر كي به تورت خورد آماده به خدمت باشي ديگه؟ اين بار با صدا خنديد :
- اي قربون آدم چيز فهم ! فردا حتما بيا بهت خوش ميگذره ...
ماشين آژانس كه جلوي در خونه نگهداشت روشن خاموش شدن چراغ ماشينش رو پشت سرمون ديدم كه به سرعت كوچه رو دور زد و به طرف خيابون اصلي برگشت . احساس خوبي داشتم حس اينكه كسي خواسته تا مطمئن بشه من به خونه رسيدم . يادم افتاد كه اردلان بعد از رفتنش جز يه بار ديگه حالي ازم نپرسيد . شايد هنوز از دستم دلخور بود و مامان كه تلفن هاي گاه و بي گاهش كوتاه و پر از جملات تكراري بود . . . 

عصر روز بعد یه جمعه دلگیر و غمگین بود . هوا برخلاف روز های پیش ابری و مه آلود به نظر می رسید و من احساس دلتنگی بدی برای ترمه داشتم . اگر پاش نشکسته بود ، اگر نرفته بود، الان می تونستیم بریم کنار ساحل بشینیم و از دریای خاکستری لذت ببریم . دیگه حتی اس ام اس های دنبال هم مون هم دلم رو اروم نمی کرد . از جام بلند شدم و نگام کشیده شد به طرف در تراس با دیدن قطرات تک و توک بارون فهمیدم که درست حدس زدم و نم نم بارون شروع شده . حوصله حتی یک کلمه درس خوندن رو هم نداشتم . وقتی به خودم اومدم دیدم لباس پوشیدم و در حال قفل کردن درم . کافه سالیناس رو می دونستم کجاست چند بار با ترمه وقتی بی هدف فروشگاه های نیمه لوکس میدون همافران رو زیر و رو می کردیم دیده بودمش .. وارد کافه که شدم دوتا میز بهم چسبیده کنار شومینه تو فرو رفتگی سالن کافه دیدم که اصلا از بیرون کافه مشخص نبود . همه بچه های دور میز رو می شناختم و تقریبا نصف بیشترشون همون کسایی بودن که شب قبل تو جلسه نقد شرکت داشتن . و همونطور که انتظار داشتم هامون و لادن کنار هم . فرهان صندلی خالی کنار خودش رو عقب کشید و با اشاره چشم ازم خواست که کنارش بشینم ، بی توجه به لبخندش مستقیم به طرف نازنین رفتم و رو به جمع سلام کردم . سعید با تعجب گفت :
- ارغوان خانم شما کجا اینجا کجا ! فکر می کردم الان تو غم دوری دوستت داری شاهنامه می خونی و کیف می کنی .... 
از صدای گرفته اش فهمیدم که سرمای سختی خورده ! قبل از اینکه جوابش رو بدم سایوان یکی از سال بالایی های مدیریت پرسید :
- حالا چرا شاهنامه حداقل می گفتی مفاتیح یا تهش دیوان حافظ ... 
سعید چاییش رو هورت کشید و گفت :
- خداییش به این ژستی که ارغوان داره چیزی جز شاهنامه می خوره ! 
قبل از اینکه جواب تند و تیزی که داشتم رو حواله اش کنم متوجه ابروهای بالا رفته هامون و رنگ قهوه ای چشماش شدم که بر اثر شیطنت نهفته در اون حالا به کهربایی می زد و کاملا مشخص بود که منتظر شنیدن جواب منه ، انگار از بازی بین ما لذت می برد . نمی دونم و نگاهش هرچی که بود حس شیطنتم رو بیشتر کرد و باعث شد بیشتر از قبل سر به سر سعید بذارم . یکی دو ساعتی که کنار بچه ها بودم خیلی سریع گذشت و وقتی به خونه برگشتم حس می کردم حالم از چند ساعت قبل که این خونه رو ترک کردم خیلی بهتره . 

***

 

روزها همینطور می گذشت و به امتحانات آخر ترم نزدیکتر می شدیم . جلسات نقد فیلم خیلی کمتر شده بود اما تقریبا هر ده روز یه بار به یه بهانه ای دور هم جمع می شدیم . دیگه به شیطنت های فرهان و ژست های عجیب و غریب هامون عادت کرده بودم . عشوه های الکی لادن رو اعصابم تردد نمی کرد و حتی گاهی تو رفتارش نسبت به خودم مهربونی هایی رو می دیدم که کاملا ناشیانه به نظر می اومد . با اونکه هیچ کس برام جای ترمه رو نمی گرفت اما انگار انحصار دورم به طور کامل شکسته شده بود اشت . خوب می دونستم زیاد تو این جمع نمی مونم و با برگشتن ترمه باز میرم سراغ دنیای دو نفره خودمون . خیلی دوست داشتم سایه هم همراهم باشه ؛ اما اون می گفت که پیمان چندان خوشش نمیاد . تصور اینکه آدم بعد از ازدواجش بخواد از استقلال خودش دست بکشه و به باید ها و نباید های یکی دیگه گوش بده به نظرم خنده دار می اومد. کمتر پیش می اومد که ببینم هامون درباره چیزی حرف میزنه . بیشتر وقتش به پچ پچ کردن با لادن می گذشت و گاهی بی دلیل یا حداقل از نظر من بی دلیل می دیدم که با اخم بهم خیره شده و انگار از بودنم راضی نیست . 
فرهان بر خلاف هامون پر حرف و پر از تناقض بود . درست جایی که انتظار داشتم یه حرف منطقی ازش بشنوم یهو رویه اش عوض میشد وشروع به چرند گفتن می کرد و بعضی جاها هم انقدر ایده های قشنگ و نظریه های جالب به زبونش می اومد که برای لحظه ای مات می موندم . درست سه روز تا امتحان های پایان ترم مونده بود که ترمه برگشت . نزدیک بیست دقیقه بی حرف همدیگر رو بغل کرده بودیم و با همه وجود سعی می کردم جلوی ریختن اشکام رو بگیرم . تازه وقتی باباش رو دیدم فهمیدم که در تمام این مدت وکیل گرفته و پرونده تصادف رو دنبال کرده . از اینکه می دیدم ترمه حتی با وجود بیرون اومدن پاش از گچ باز هم نمی تونه خوب راه بره با خودم فکر کردم که چه خوب که خانواده اش راضی نشدن رضایت بدن و پرونده رو باز نگه داشت . هر چند باباش بهم اطمینان داد که این مشکل تو راه رفتن ترمه به مرور زمان به طور کامل رفع میشه و بعد از اینکه پلاتین ها رو از پاش در بیارن همه چیز به روز اول بر می گرده . اون شب دلم می خواست پیش ترمه بمونم اما با وجود باباش حتی بهش فکر هم نکردم . ترس از حضور هر کسی با اسم بابا و یا چیزی شبیه به این باعث میشد دل پیچه سختی بگیرم که تا صبح می تونست خواب رو به من حروم کنه ... 
بابای ترمه روز بعد به اصفهان برگشت و با هزار جور خواهش قبول کرد تا اخر امتحانات ترمه به خونه من بیاد، تا هم در سهایی رو که به خاطر نبودن سر کلاساشون ممکن بود نتونه از پسشون بر بیاد رو باهاش کار کنم هم مراقبش باشم ... 
عصر روزی که فرداش امتحان حسابرسی یکی از مشکلترین و تخصصی ترین دروسمون رو داشتیم ،صاحبخونه ام بهم تلفن کردو گفت که امشب همه خانواده میرن خونه یکی از اقوام تو لنگرود و اگر من می ترسم که تنهایی تو ساختمون بمونم بهتره برم خونه یکی از دوستام . بهشون اطمینان دادم که نمی ترسم و شب رو تنها نیستم ... 
تمام عصر وقتمون به سر و کله زدن با مباحث و مسائل درس حسابرسی گذاشت و حدود ساعت ده بود که ترمه با ناله گفت :
- وای ارغوان دارم دیونه میشم هیچی حالیم نمیشه تازه خوابمم میاد 
به قیافه داغونش که زل زده بود به جزوه های پراکنده روبروش خندیدم و از جام بلند شدم :
- صبر کن الان برات یه قهوه غلیظ دم می کنم کیف کنی ... 
هنوز پام رو درست توی آشپزخونه نگذاشتم که یهو برق قطع شد . ترمه با صدای بلند گفت :
- اه با این همه درس و مسئله خونده نشده فقط همین رو کم داشتیم .. 
- صبر کن الان چراغ روشن می کنم ... بگذار اول ... 
هنوز جمله ام کامل تموم نشده بود که صدای بلند و محکم کوبیده شدن در خروجی ساختمون همه جا پیچید و به دنبال اون نور کمرنگی که مدام خاموش و روشن می شد از پنجره تراس و پرده ی روی اون عبور کرد و تو خونه منعکس شد . ترمه جیغ کوتاهی کشید و گفت :
- ارغوان اینجا چه خبره .. 
قبل از اینکه حتی بتونم فکر کنم که چه جوابی بهش بدم . صدای ترسناکی مثل ناله کردن یه گاو زخمی و خشمگین از محوطه پشت خونه که تراس رو به اون باز می شد به گوشمون رسید . 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 133
  • بازدید ماه : 133
  • بازدید سال : 1,384
  • بازدید کلی : 69,949
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /