loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 99 سه شنبه 26 شهریور 1392 نظرات (0)

نیمی از صورتش سوخته بود ..سوخته که نه مچاله بود ..پوست تیره وسبزه اش مثل یه تیکه چرم بهم پیچیده بود ودل اشوبه ام رو بیشتر میکرد ..
گونه اش... فکش ..حتی پوست محکم گردنش ..ترسناک بود ...ترسناک که نه ..عذاب اور بود ..
سرتراشیده وشونه های پهن ..قدبلند بود ودرشت ..به شدت شبیه به قیصرهای ده های چهل وپنجاه ...
«-من برم پیش زینال ننه ..؟؟؟!!!
-چه کنم دختر...؟نمیتونم خرجت بدم ..خودت که میبینی حال وروزم رو ...خودم سربارم ننه ..
ولی اون داراست ..دستش به دهنش میرسه ومیتونه خرجت بده ...عبید باهاش حرف زده ..حاضر شده قبولت کنه ...
-ولی زینال اخلاق نداره ننه ...ترسناکه صورتش ...
- تو به صورتش چی کار داری ننه ؟...مادرشوهرت از خونه پرتت کرده بیرون ..یه سقف بالا سر نداری که شب رو سحر کنی ..بعد به فکر سروصورتش هستی ...؟
برو مادر... نترس ظاهرش اینه ..ولی دلش بزرگه ..کم باری نیست مسئولیت تو ..
به خاطر من گیس سفید قبولت کرده ..وگرنه کی تو این دوره زمونه راضی میشه یه زن بی سروسامون رو که هنوز اسم شوهرش روشه پناه بده ..

-میترسم ازش همه میگن دیونه است ..
-وا سمن ..؟؟این حرفها چیه ننه ..؟اگه دیونه بود میتونست این همه مال ومنال رو سروسامون بده ..؟اگه یه وقتهایی هم تندی میکنه به خاطر سربه راه کردن زیردستهاشه ..
-ننه من نمیخوام برم ..بزار پیشت بمونم ..
اخمی کرد ووشگونی ازبازوم گرفت ..
-خودت میدونی سمن ...تنها کسی که تو خونه اش راهت میده همین زیناله ...اگه میترسی وبهونه جور میکنی پس برگرد خونه ی قادر تا این دفعه شوهرت هم با یه تیپا بیرونت کنه ..
-ننه ..؟؟!!!
-مرگ وننه... برو دیگه الان عبید میاد قر میزنه به جونم ...»
دوباره نگاهم روی نیمه ی سوخته ی صورتش نشست ...جمع شدم تو خودم ...اینه قسمتم خدا ..؟که اواره بشم ؟..که بیام زیر دست این دیو ودَد؟
دستم رو بند پرچادر عربیم کردم ..

-خانم باجی میگفت مادر شوهرت از خونه پرتت کرده بیرون؟

تنم میلرزید ...حتی از صلابت صدای نکره وپوست چروکیده اش میلرزید ...صدای محکمش رعشه مینداخت به این دل بی قرار ..
-میگفت یه جای خواب میخوای تا وقتی که شوهرت بیاد؟
عرق شرم و...درد سنگین بی پناهی چنان بیخ گلوم رو گرفت که نفسی نیومد تا جواب سوال واضحش رو بدم ..
واقعا حرفی نداشتم ..همه ی درد وغم من بی کسی بود واَنگ بختَک مانند اجاق کوری ...
رَحِم بِکر وبایری که حالا بعد از چهار سال کارم رو کشونده بود به این صورت چروکیده ...صدای سنگی ورعشه افکن ...چشمهای سربی ...
(کجایی پس قادر؟ ...زنت داره این گوشه ی دنیا زیر بار حرف وسخن ها له میشه ..زیر بار منت یه سقف بالای سر ..)
-چی شد پس جوابم ؟...زبونت نَم کشیده یا لال شدی ...خانم باجی که حرفی از کرو لال بودنت نگفت ..
بغضم بالاتر اومد ...اونقدر بالا وبالا که نفسم رو برد ..
چقدر بی مروت بود این مرد ابلیس چهره ..چونه ام که لرزید حس کردم که چقدر متنفرم از این مرد ..

تو ذهن خسته ام... مرتبه اش رو گذاشتم همطراز زیور... مادر شوهر دیو سیرتم ..همون جوری تلخ ..زهر وهنظل ..
-خیل خب نمیخواد واسم ابغوره بگیری ...من چشم وگوشم پراز اشک تمساحِ ..
به خانم باجی هم گفتم ..این جا یتیم خونه نیست ..این خونه قرار قانون داره ..
راه ورسم داره ..خبط وخطا کنی جریمه وتاوون داره ...اقای این خونه منم ..
حرف اول واخر این خونه منم ..یک کلام ختم کلام ..قانون این خونه منم ...

اگه میخوای این جا بمونی برای هرلقمه ای که میخوری کار میکنی ..مثل زینت وداداشش صابر ..
این جا مفت خوری وتن پروری غدغنه ..کار میکنی وشکمت رو سیر میکنی ..

خاله زنک بازی موقوف ..مفت خوری موقوف ..یک کلاغ چهل کلاغ موقوف ...
خوش ندارم رو حرفم حرف بشنوم ..پس زبون درازی هم موقوف ..

اینجا میمونی تا تکلیفت معلوم بشه ..درضمن خوشم نمیاد دعواهای خونوادگی تون سراز خونه وزندگی من دربیاره ...پس دعوای خونوادگی هم موقوف ...
اینجا میمونی تا شوهرت بیاد سراغت ...
چقدر کمر شکن بود سربار کسی مثل زینال بندری بودن ..چقدر نفس گیر بود شنیدن قرارقانونی که همه چیز رو موقوف کرده بود حتی زندگی زناشویی ام رو ...
دلم کز کرد یه گوشه ..بی مروتی نبود ای قانون ها ..؟
کاش یه نفر بود ..یه ادم عادل ..که بهش میگفت اخه مرد شیطان ..این زنی که جلوی روت میلرزه از بی پناهی
یه زمانی سروسامونی داشت ..خانم خونه اش بود ..اختیار دار بود ..
ولی حالا به لطف پرده دری های قوم ظالمین شوهر ...شده یه بی پناه ...یه بی خونه ...یه بی سقف ...
اواره ...بی کس ..شده بنده ی تنهای خدا ...که هیچ کس یاورش نیست جز خدا ..

(چطور دلت میاد زینال بندری ؟...نکنه دلِ سنگت هم مثل صورتت سوخته وتاریکه ..؟
که نه رحمی به تنهایی وبی کسیم میکنی ....نه شفقتی به این دل کز کرده کنج قفس ...)
از کنارم که رد شد بوی خاک وچوب سوخته تو بینیم پیچید ...
-درضمن دختر عمو ...وای به حالت اگه پا کج بذاری ..اونوقته که تو میمونی ومن ...حواست رو جمع کن ..
دوباره برگشت وبه راهش ادامه داد وهمزمان فریاد زد ..
-زینت ..اهای زینت کجا موندی ..
لرزیدم از اوای بلندش ..ازاین همه اقتدار سرد وسربی ش ...همینکه اطاق خالی شد از حضورش ...تهی شد ...
خم شدم مثل یه سرو شکسته ..یه مسافر برجای مانده ..
خرد شدم تو خودم ..عذاب الیمی برای اجاق کوری تو فالم نوشتی خدا ...حق نیست ..واقعا که حق نیست

اینکه صلاح دونستی وباروَرم نکردی دست من نبود ...از اراده ام خارج بود ..
خدا !!!....بی رحمیه که به خاطر یه ناتوانی این جوری تحقیر بشم ...درمونده بشم وخاکستر بشم ..

کاش میدونستم حکمتت چی بود که بی فرزندی رو تو پیشونیم نوشتی ..زیاد نیست این درد ..؟
خودم رو بغل کردم وتاب دادم ...
ببین به کجا رسیدی سَمَن؟ ..ببین چقدر خار شدی که برای یه جای خواب ویه سقف مطمئن... کلی قرارقانون موقوف وممنوع رو میشنوی ...
سر بلند کردم به سمت سقف کوتاه اطاق وبا همون چشهای پرشده از اشک نالیدم ..
-بد امتحانیه خدا ...سخت امتحانیه ...بعد از چهار سال رسما کم اوردم ...
(کجایی قادر؟ ...کجایی که زنت داره میمیره زیر بار این خفت ...کجایی شوهر من ..؟)
صدای باز شدن در باعث شد قلبم بریزه ..درست مثل یه ظرف اب که از دست میوفته ومیشکنه ..
-اینجایی خانم جان ..؟پاشو بیا زینال خان گفته اطاقت رو نشونت بدم ..
جلوتر که اومد صورت خیس از اشکم رو تو پرچادر عربیم قائم کردم ..ولی مگه میشد این شونه های سنگین از درد بی کسی رو مخفی کرد ..؟
-گریه میکنی خانم جان ..؟
چی میگفتم؟ ...که کارم از گریه گذشته ...؟که دردم یکی دو تا نیست ...؟
با کف دست اشکهام رو پاک کردم ..
-پاشو خانم جان ..پاشو درد وبلات به سرم ..خدا کریمه ..ایشالا همین روزها مردت هم از سفر برمی گرده ..
ومن به ارومی دل دادم به این اندک کورسوری امید که شاید با برگشت قادر از سفر... دوباره بتونم برگردم به اون خونه
واززیر یوغ این مرد اهریمن باطن واهریمن چهره دربیام ..از زیر بار منت زینال بندری ..
هرچند که خاطرات نچندان دور گذشته بهم ثابت کرده بود که حرف زیور.. مادر فولاد زره قادر ...حرف قادرِ...حرف شوهرم ...حرف اول واخر زندگیِ سمن بیچاره ..
****
اطاقی که زینال تک پسرعموی من تو دار دنیا ..لطف کرد وبهم حبه کرد ..یه اطاق شیش متری با یه فرش نخ نما شده ی دستباف قدیمی بود
که موکت لخت وعور خونه ی زیور شرف داشت بهش ...

یه کمد وائینه ی بی قاب که رو به افتاب... نور میداد به فضای تاریک اطاق ولی ...
یه پنجره داشت دلگشا ...تمام حیاط وباغ جلوی چشمهات میدرخشید
چمدون دستی کوچیکم رو که ننه برام مهیا کرده بود گذاشتم تنگ کمد دربسته وچادر عربیم رو تا زدم ...
شال مشکی نخیم رو دور سرم محکم کردم ونگاهی به لباس سورمه ای بلندم با استین های گشادو سر استین های دکمه دار انداختم ...

نوارهای طلایی رنگ لباسم میدرخشید ودهن کجی میکرد به بخت سیاهم ..
نگاهی به دختر سبزه ی در ائینه وستاره ی حک شده روی چونه ام انداختم ..
زیبا بودم ..؟نمیدونستم ...فقط میدونستم پیشونی نوشتم مثل پوست سوخته ی زینال ...بدجوری سوخته است ...

نفسم رو قورت دادم تا شاید این اشکهای صف بسته پشت پلک چشمهام رو قبل از بارش بخشکونم ..
خدایا حکمتت رو شکر ..ولی بدجوری افت زده ام ..
راه نجاتی باش برام ...حداقل ..حداقل قادر رو برسون ..که از این یه بوم دو هوایی نجات پیدا کنم ..

به خدا که اگه باشه کلفتی خونه اش برام ارزش داره تا این زندگی بی دروپیکر زیر یوق زینال بندری ..نگاهم روی ظرف غذا خشک شده بود ..حتی یه جرعه اب هم از گلوم پائین نمیرفت ..
صورت سوخته وپوست چرم مانند وچروکیده ی دست راست زینال که مدام تو سفره دراز میشد ولقمه برمیچید ..
زطتهوع اور بود وچندشناک .....وهمین نمیذاشت تا بی دغدغه لقمه ام رو فرو بدم ..

-چیه دختر عمو ..؟دیدن دست وبال ادم سوخته اشتهات رو کور کرده یا عارت میاد دست تو سفره ی فقیر بی چاره ها ببری ...؟
سر بلند کردم ...رد نگاهش روی پوست صورتم سوزن سوزن میشد ..
هرثانیه ای که میگذشت نظرم بیشتر عوض میشد ...زینال بندری بی رحم که نه ..قسی القلب بود وتلخ زبان ..

پوزخندی روی نیمه ی سوخته ی صورتش نشست ...دلم بدتر اشوب شد ...
قسی القلب بود... نبود ..؟بی رحم بود... نبود ..؟سنگدل بود ...نبــــــود؟؟
وقتی جوابی نشنید ..حرفی یا سخنی از این درمانده زن ...دوباره مشغول شد
ومن بازهم خیره شدم به قرص نون های محلی که دست پخت زینت بود ..

(قادر ..قادر ...هی قادر ...پس کجایی ...؟کی قراره این سفرِ بی سرانجام سر بیاد ..؟تا کی قراره این شکنجه ی یک طرفه ادامه داشته باشه ...؟
من این سر دنیا دارم تموم میشم وتو.... نمیدونم کجای دنیا داری سیاحت میکنی ..زندگی میکنی ...
تو که میگفتی جونتم ...عمرتم ...چی شد که بعد از چهار سال حتی هوای جونت وعمرت واغوشش رو نمیکنی ..؟
دلت تنگم نشده قادر ..؟دلت بهانه ی هم بالینت رو نمیگیره قادر ..؟پس کی میایی دنبالم ؟..
کی میفهمی که مادرت... زنت رو با فضاحت از خونه پرت کرده بیرون ؟..کی قراره بیایی سراغم قادر ..وجلوی زینال وبقیه سربلندم کنی ...؟

من که این گوشه ی دنیا مُردم تو چشم انتظاری ...کی میخوای ارج وقربم رو به همه نشون بدی ...
خیلی وقته که نگام به راهته قادر ..باز آی باز آی ..که این دل دیگه طاقت حتی یه لحظه خفت بیشتر رو نداره ..)
-شکر
بی هوا چشم گرفتم از قرص های نون محلی ...
چنان شنیدن این کلمه از زبون زینال بندری عجیب وثقیل بود که گیج ومات خیره شدم به چهره ی نیم سوخته اش ..

مگه زینال بندری هم خدا رو میشناخت که شکر خدا روبه جا بیاره ..؟
یا للعجب ..چقدر عجیب بود این مرد ..چقدر مجهول ...
اونقدر فکر وخیال کردم که وقتی به خودم اومدم سر سفره خالی شده بود از پیکر مچاله ونیم سوخته اش ...از چشمهای سربی وسایه ی سنگینش که نفس میبرید ..
-خانم جان نمیخوری ...؟
بشقاب روبا کف دست پس زدم وعقب نشستم ..
-میلم نمیکشه زینت ...
-ولی اخه این که نشد ..از صبح که اومدی لب به هیچی نزدی ..اینقدر غصه نخور خدا بزرگه ..بالاخره سفر کرده ات هم از راه میرسه ...با خود خوری وغصه خوردن که چیزی درست نمیشه ..
-نمیتونم زینت ..نمیتونم ..یه هفته است که ویلون وسرگردونم ...یه هفته است که اون از خدا بی خبر اواره ام کرده وهیچ خبری از مردم ندارم ..
نمیفهمم زینت ...یعنی قادر حتی یه خبر کوچولو هم از من نگرفته ..؟یعنی هنوز نفهمیده که دیگه تو خونه اش نیستم ...
-چی بگم مادر این همه سال از خدا عمر گرفتم ..نفهمیدم مرد جماعت ذاتش چیه ..
همین صابر کاکوی مو ..معلوم نیست هوای عشق کدوم شیر پاک خورده ای تو سرشه که دل به کاروزندگی نمیده ...

اصلا چرا راه دور بریم ...همین زینال خان ..نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختی که داره نیش میزنه ..
هنوز که هنوزه بعد از این همه سال کلفتی ونوکری نفهمیدم چی تو سرش میگذره ..

-زینت؟ ..زینال چند سالشه ..؟
-فکر کنم سی سالشه ...
-پس سه سال از قادر بزرگتره ...چجوری صورتش سوخته ... ؟
زینت نفس خسته ای کشید ..
-هی خانم جان چند سال پیش بود ...یه روز زنگ زدن که مغازه ی زینال خان اتیش گرفته واز بخت بد روزگار ..زینال خان هم تو اتیش سوخته ...
به ارومی سرش رو با تاسف تکون داد وبا کف دست روی زانوش کشید ...
-چه روزشومی بود ..دکترها میگفتن زنده موندنش کار خداست ..معلوم نبود کدوم شیر پاک خورده ای این بلا رو سرش اورده ..
بعد از اون اقا از این رو به اون رو شد ..کلی طول کشید تا تونست دوباره سرپا بشه ...
-فهمیدین کی اینکاروکرده ..؟
-نه والا ..تا الان جز اقا هیچکس نمیدونه ..حتی به آژان ها هم نگفت ..تو بیمارستان گفت یه دشمنی بوده ..واز کسی هم شکایتی نداره ..
-چرا اینکارو کرد ؟..میتونست به جرم اقدام به قتل عمد طرف رو بندازه زندون ..
-نمیدونم خانم جان ..ما که هرچی گفتیم حرف به گوشش نرفت که نرفت ..بعد از چند تا عمل وپیوند ونمیدونم چی چی ..شد اینی که میبینی ..
طبیب ها میگفتن ..پوستش دیگه عمل جدید رو قبول نمیکنه ...چی بگم والا ..کاش بودی واخلاق خوش اقا رو میدی خانم جان ..یه لب داشت هزار تا لبخند ..خنده از لبهاش پاک نمیشد ..ولی بعد از اون دیگه صدای خنده اش رو نشنیدیم ..
-بیچاره زینال ...
-اره خانم جان ..زینال خان خیلی سختی کشیده ..از وقتی هیفده سالش بود زیر پروبال خودم بزرگ شد ..من اگه مادر میشدم بچه ام همسن زینال خان بود ولی چه کنم خدا نخواست بچه ام بشه ...
اون موقع ها زینال خان از دیوار راست هم بالا میرفت ..یه محل از کارهاش عاصی بودن ..حالا کجاست اون روزها ..اون سرتق بازیها ...؟
انگار که تو اون اتیش سوزی زینال خان رو هم چال کردن ..این کسی که میبینی یه ذره هم شبیه به اون پسر شر وشیطون نیست ...)
تو حین گفتن این جمله ها از میون دیس وسط سفره یه لقمه قازی کرد وبه سمتم گرفت ..
-بخور خانم جان ..بخور که داستان بدبختی زینال خان دل سنگ رو هم اب میکنه ...
اون از بچگی که یتیم بزرگ شد ...این هم از بخت واقبالش ...

بیچاره دو روز قبل از اتیش سوزی بهم گفت ..زینت عاشق یه دختری شدم گیسو کمند ...پنجه ی افتاب ..
میخوام برم خواستگاریش ..ولی یه رقیب دارم که خیلی قدرِ...میترسم دخترم رو ببره ...

دلداریش دادم که خدا بزرگه ..چه میدونستم حکمت خدا این بوده که صورتش بسوزه ...
زینال خان بعد از اون دیگه حرفی از دختره نزد ...چند وقت بعدش که ارومتر شد وازش پرسیدم با اخم وتخم توپید (کدوم دختریه که حاضر باشه با این صورت وبدن سوخته ی من بسوزه وکنار بیاد ..؟
)
بخت اقا هم با صورتش سوخت ..حالا این جوری تنها وبی کس ..بی اولاد وبی همدم ..داره روزگار میگذرونه ..
با گوشه ی شالش اشک چکیده شده روی صورتش رو پاک کرد ...
-به خدا وقتی اه وناله اش رو سر سجاده میشنوم دلم براش کباب میشه ...حق زینال خان این نبود ...
خدا از باعث وبانیش نگذره که جیگر این مرد رو این طور سوزونده ...

با دلی پراز غصه ی زینال ....مرد تلخ وسوخته خیره شدم به لقمه ی در دستم ..
-بخور خانم جان ..من اصلا نباید حرفی از زینال خان میزدم ..سر درد ودلم که باز میشه دیگه حواسم به بقیه نیست .. اشتهات کور شد ...
-نه زینت ..از اول هم میل نداشتم ..
پوست چروکیده ی زینال هنوز دلم رو اشوب میکرد ..ولی با دونستن بدبختی هاش دلم براش میسوخت ..الحق که حقش نبود ...
زینت بیش از این اصراری نکرد وبا شنیدن فریاد بلند زینال از کنار سفره بلند شد ..
***
دوروز دیگه گذشته بود ومن مثل یه روح سرگردون توی اطاقها میگردیم وکمک زینت میکردم وبازهم به نقطه ی اول برمیگشتم ...
قادر پس تو کجایی ...؟چطور تا حالا نفهمیدی زنت دیگه زیر سقف خونه ات نیست ..؟پس کی میایی مرد؟ ..یه نفر این گوشه ی دنیا چشم به راهته تا برگردی ...
به خدا قسم که چشم انتظاری خیلی سخته ..نفس گیره ..بدجوری داره از عمرم کم میشه قادر ...
بیا ..تروخدا بیا ..این انتظار کمر من رو که شکوند ...بیا ...فقط بیا ...هرکجای این اسمون که هستی بیا ...
***
با پاهای لرزون پشت دراطاق زینال وایسادم ..جرات نکردم از زینال اجازه بگیرم ..میترسیدم نذاره
بالاجبار ..وقتی صدای قدم های محکمش رو سنگ ریزه های حیاط پیچید ...پر شالم رو محکمتر دور صورتم چرخوندم واز پله ها سرازیر شدم ..
ولی همینکه دم دراطاق رسیدم ..کم اوردم ..
اینجا اطاق زینال بود ..مرد نیم سوخته ...
(هیچ میدونی چی کار میکنی سمن؟ ..اگه بفهمه ...اگه عصبانی بشه ..؟
اگه پوست چروکیده وسوخته ی صورتش سرخ وکبود بشه؟ ...اگه بیرونت کنه ...؟
)
دلم نمیخواست حتی یه قدم به حریمش بذارم ...ولی چاره ای نبود ...اینجا تنها یه تلفن داشت اون هم مال زینال بود ...
با صدای نزدیک شدن ِسایش دمپایی های زینت درنگ نکردم ..تو یه لحظه دستگیره رو کشیدم ودروبازکردم ..
خودم رو با اخرین ته مونده ی انرژیم تو اطاق انداختم ودرو پشت سرم به ارومی بستم ...تکیه به در ..چشم بستم ونفس گرفتم ...
سایش دمپایی ها کمترشدوتویه جای دور ناپدید شد ...ومن تازه تونستم چشم های جمع شده از ترسم رو به ارومی بازکنم ..
اطاق زینال درست مثل خودش بود ....سرد ..سخت ..سربی ..
پرده ها کیپ تا کیپ بسته شده بود واندک روزنه ای نور رو به داخل میفرستاد ...اطاق نیمه تاریک ترسناک جلوه میکرد ..
قلبم مثل یه گنجشک لرزان میلرزید ..
هرلحظه وهرثانیه انتظار داشتم تا زینال با همون نیمه ی سوخته ی صورتش ...باهمون دست راست چروکیده... با همون چشمهای سرد سرد ..
از هرگوشه ی اطاق بیرون بیاد واوار بشه رو سرم ...

از ترس دل دل میکردم دنبال تلفن ...چشم گردوندم ...توی اطاق چند تا قاب عکس به دیوار بود ویه کمد ویه میز که روش یه جانماز وقران بود وکنارش یه تلفن
از کنار قابها پاورچین پاورچین گذشتم ..ولی نگاهم خیره به مردی موند که حاضربودم قسم بخورم هیچ شباهتی به زینالی که من میشناختم نداره ...
نه لبخند روی لبهاش ..نه نگاه گرم وروشنش ...ونه حتی چشمهای درخشنده اش ..
تصویری که اینها ساخته بود بیش از حد با زینال متفاوت بود ..مرد درقاب میخندید وخوش بود ..ولی زینال ...؟؟
با صدای افتادن تشت فلزی روی زمین انی به خودم اومدم واز چهره ی روشن ونگاه ژرف مرد درقاب عکس بیرون اومدم ..
شاید نیمه ی جزغاله نشده ی صورت زینال به این مرد شبیه بود
ولی مسلما مرد درقاب با اون لبخند زیباش هیچ شباهتی با زینالی که من میشناختم نداشت ..

سرچرخوندم به سمت میز با تعجب از کنار جانماز وقران قدیمی گذشتم ..
همینکه تلفن ساده وقدیمی رو در دسترسم دیدم دلم اندکی اروم گرفت ..

حالا یک هفته گذشته بود و وقتش بود که بتونم خبری ازش بگیرم ..
هرخبری باشه مهم نیست فقط بدونم کجاست وکی قراره این سرگردونی تموم بشه ..

گوشی رو تو دست گرفتم وانگشتم روی شماره نشست ..
ولی باید به کجا زنگ میزدم؟ ..به زیور مادر شوهر ظالمم ...؟یا به ناز پری خواهرشوهر لوس وبی منطقم ..

شاید هم به جاری ها یا برادر شوهرهای بی غیرتم که وقعی به بی پناهی زن برادرشون نمیذاشتن ...
خدایا اخه من چرا حتی یه شماره هم از مَردم ندارم؟ ..
اخر سر هم با شنیدن تیک تاک ثانیه ها وبوق ازاد کشدار ..بالاجبار دستم روی شماره ها لغزید وشماره ی خونه ی مادرشوهرم رو گرفتم ..

صدای بوق خوردن تو گوشی پیچید ..با سرانگشت لبه ی شالم رو صاف کردم ..
دستهای سرشدم ...بی شباهت به یه تیکه یخ نبود ..

پاهام از ضعف میلرزید ودلم میزد .. میزد ومیزد ..گویی که هیچ وقت از حرکت نمیوفته ..
-الو ..؟
فروریختم ..زیور بود ..مادرشوهرم ...
-الو بفرما ..؟
بند بند تنم با هرنفس میلرزید ..من این لحن حرف زدن رو میشناختم ..چهار ساله که ابدیده شده بودم تو انواع واقسام متلک ها وکنایه هاش ...
با الوی بعدی بی هوا لب بازکردم مبادا که همین اندک زمان ممکن رو برای پیداکردن جواب بی شمار سوال هام از دست بدم ..
باید نشونی از قادر میگرفتم وگرنه زیر سلطه ی زینال... حتمی دیوونه میشدم ..
-الو زیور خانم ؟
-ها ؟کی هستی ..؟
-سَ...سمن ...
صداش درلحظه برگشت ...حتی میتونستم از پشت سیم های تلفن اخم های درهم فرورفته وچشمهای ریز شده اش رو مجسم کنم ...
-چی میخوای ..؟چرا زنگ زدی؟ ..مگه بِشِت نگفتم دیگه نمیخوام صدات رو بشنُفم ...
-قادر ...قادر هنوز نیومده ...؟
-چرا اومده ..
اومده ؟چقدر برنده بود این جواب ..اونقدر برنده که دلم رو چاک داد ..
اگه اومده بود ..یعنی جای خالیم رو دیده ..یعنی خونه ی سردش رو دیده ...پس چرا سراغی ازم نگرفته ؟..
چرا ..هیچ کس پیغام اور گشتن قادر به دنبالم نبود ...؟

اون لکه ی نورانی تو قلبم ...اون کورسوری امید ..هرلحظه وهرثانیه کمرنگ تر ومات تر میشد ...
-اومده زیور خانم ..؟
-اره با زن وبچه اش هم اومده
بگم خفه شدم ...بگم نفس نیومد ...بگم مُردم ...خدا بگم مُردم ...دروغ نگفتم ..
-زن وبچه ...؟زن و...
-چیه هی تکرار میکنی ..اره با عروس ونوه ام اومده ...هووت سه ماه حامله است ...
-چی ..؟
-دیگه اینجا زنگ نزن سمن ..دلم نمیخواد گلبو حرص بخوره ونوه ام ناقص بشه ..
-ولی ...
-همینکه گفتم ..من وپسرم دیگه زنی به اسم سمن نمیشناسیم ..
هرجا وبا هرکی که هستی همونجا بمون ..تو این خونه جایی برای زن اجاق کوری مثل تو نداریم ..
قادر جونش رو از سر راه نیاورده که برای یه بی بته زحمت بکشه

صدای بوق گوشی که پیچید ..هنوز منگ بودم ..زن جدید ..بچه ..؟خدایا ..بچه .؟بچه ی قادر ...؟
پس من چی ..؟پس من این وسط چکاره ام ..؟خدایا پس ...پس من چی ...؟اونقدر بغض داشتم که نفسی بالا نمیومد برای گریه ...
خدایا این بود جواب چهار سال زحمتم ؟...این بود جواب تمام حرمت نگه داشتن ها وبا همه ی درد ها ساختن ...؟

این بود خدا ..؟این بود قادر ...؟زن گرفتی قادر ..؟زن دوم...؟حامله است قادر ...؟وای قادر ..وای ...
حامله است ؟اون هم سه ماه ...؟یعنی تو تمام مدتی که من داشتم زیر بار تک به تک کنایه ها ومتلک های مادرت له میشدم تو اغوش گلبو بودی ...تو اغوشی غیر از اغوش من ...؟
خدایا باورم نمیشه ..مگه اصلا شدنیه ...؟
من اینجا زیر سقف خونه اش له میشدم از نیش زبون های مادر وخونواده اش اونوقت قادر ...مرد من ..تنها پناهم تو دار دنیا بعد از خدا ...
تنها امیدم بعد از مرگ پدر ومادر نگون بختم ..شبهاش رو با زن دیگه ای میگذروند ...ونقشه میکشید برای تخم وترکه ووارث خونیش ...؟

خدا عجب امتحانیه این امتحان ...قرار بود سختی هاش رو کمتر کنی ...آسون ترش کنی ...نه اینکه هرلحظه وهرثانیه بدتر از قبلش کنی ...
صدای سوت گوشی درجا بپروندم ..سنگینی نگاهی باعث شد تا نگاهم رو بالا بیارم ..تا بره وبرسه به گوشه ی باز پنجره ...
به صورت نیم سوخته وچشمهای سربی زینال که مثل یه عقاب نظاره گرم بود ...
چنان بی هوا ترس تو دلم ریخت که جیغی کشیدم وگوشی از دستم رها شد ...

دستم رو تو سینه مشت کردم ..قلب بی چاره ام بی امان میزد ..تپش هاش از شماره خارج بود ...
نگاهم خیره شد تو اون دوتا گوی سربی ...عقب عقب رفتم تا شاید فرار کنم از سنگینی نگاهش ..
ولی نتونستم خودم رو نگه دارم واز پشت رو زمین افتادم ..
نگاهم چرخید وگیر کرد به مرد روشن درقاب عکس ...سربرگردوندم به سمت زینال ...ولی قاب پنجره ..

یا پنج تن...قاب پنجره خالی بود ...قلبم وایساد ...چشمهای گشاد شده از ترسم دوباره روی قاب عکس چرخید ..
دیوونه شدم نه ..؟خودم زینال رو دیدم پس کو ..؟

درکه با شدت باز شد ..درجا قلبم دوباره به گردش افتاد ..برگشتم به سمت در که زینال غرید ..
-تو اینجا چه غلطی میکنی ..؟
پس دیوونه نشده بودم خود زینال تو قاب پنجره داشت نگاهم میکرد ..
همون جور که از ترس لال مونی گرفته بودم روی زمین عقب رفتم ..ترس هنوزهم لبهام رو بهم دوخته بود ..

-نشنیدی چی گفتم ..؟کی بهت اجازه داد بیایی تو اطاق من ..؟
عقب رفتم ...بازهم عقب تر ..بدن بی جونم رو کشوندم وچسبوندم به دیوار پشت سرم ..توخودم گوله شدم از ترس این ملعون ...
سرم رو گرفتم تو دستهام وبی هوا ...بی اراده ..شیون کشیدم وزار زدم به حال وبدبختی خودم ..
اونقدر ترس وغصه تو دلم تلمبار شده بود که دیگه گنجایشی نداشتم ..زار زدم به بدبختی هام ..به قادری که سه ماه زنش حامله است ..

به حکمتی که خدا برام مقدر کرده ..به مرد سوخته ی بالای سرم ..به ترس در دلم ...به بخت سوخته ام ...
به حال واحوال این دل بیچاره که روزهاوماه ها وسالهاست که رنگ ارامش رو ندیده ...

زار زدم ..شیون کردم وزوارهای درخشنده ی تک پیرهن یشمی ام رو تو مشت گرفتم ..
-چت شد ..؟های دختر عمو ...چرا جیغ میکشی ...؟اروم ...هی ...یواش ..زینت ..زینت ..؟
-چی شده زینال خان چرا سمن جیغ میکشه ..؟
-نمیدونم ببین چه دردشه ..بی اجازه اومده تو اطاقم حالا داره با کولی بازی اززیر حرف درمیره ...
اصلا مگه من به تو نگفته بودم نذاری بیاد تو اطاقم ...چرا حواست رو جمع نمیکنی هان ...؟

کلمه ی اخر رو به قدری بلند گفت که بند بند تنم لرزید وصدای شیونم بلند ترشد ..
دستهای پینه بسته ی زینت دورم رو گرفت ..
-ارومتر خانم جان ..چرا این جوری شیون میکنی ..؟
چنگ انداختم به پیرهن زینت ..بوی پیاز داغ وماهی تو بینیم پیچید وحالم رو خراب تر کرد ...
تنم به لرزش افتاده بود ودندون هام بهم میخورد ..

-وای خانم جان ..چته چرا میلرزی ..؟
-زینت ...؟قادر ...؟
-قادر خان چی ..؟سردته خانم جان ...؟چرا این جوری شدی ..؟زینال خان ...
-زن گرفته زینت ..مادرش میگفت زن گرفته ...
صدای عصبی زینال دستهام رو از بند لباس زینت رها کرد ...
-پوف ..پس همه ی این زِر زرها ..برای اون بی غیرته ؟..معلومه که زن گرفته ..تو چقدر پپه ای که سرت رو مثل کبک کردی زیر برف ..
با شنیدن این حرف ماتم برد ..زینال هم میدونست ؟..خدایا زینال هم خبر داشت ؟...
یعنی خبر رسوایی وبی غیرتی قادر رو میدونست ...؟

همون جور نشسته ...روزانو جلو اومدم ..چهار دست وپا ...
-تو میدونستی اره ..؟
پوست چروکیده ی صورت زینال جمع شد ودل اشوبه ام بیشتر ...
-معلومه که میدونستم ..فکر میکردم خودت هم میدونی ..نگو تنها کسی که نمیدونه خودتی وخواجه حافظ شیرازی ...یک ساله که زن گرفته ..
دست انداختم به پاچه ی شلوارش ...
-دروغ میگی نه ..؟
با نفرت پاش رو از بند دستم رها کرد ..
-دروغ چیه زن ..؟همه ی عالم وادم میدونن قادر زن گرفته ..بعد تو مثل بچه ها منتظر اومدنش بودی ..
نه امکان نداشت ..محال بود ...جونش بودم ..عمرش بودم ...عمرم بود ...نفس هامون بهم بند بود ..
دستهای لرزونم رو بلند کردم ودست چروکیده اش رو ..دست سوخته اش رو تو دست گرفتم ..
-زینال تورو به جون عزیزت قسم میدم بگو که دروغه ..تروخدا اینکارو با من نکن ..
نگاه سربیش که تو نگاهم نشست ..شکستم ..حقیقت چشمهاش فراتر از هرواقعیتی بود ..
لبهای زینال به ارومی روی هم خورد .. با هرنفس بوی خاک تن زینال تو بینیم پیچید ومنقلبم کرد ...
دیگه حتی خبری هم از اون صدای محکم وبلند نبود ..انگار که زینال بندری هم دلش به رحم اومده بود از این همه بی تابی ..
-نه دروغ نیست دختر عمو ..شوهرت سرت هوو اورده یک ساله که عقدش کرده ..تو این مدت هم به هوای سفر میرفته سراغش ...
کبلایی با جفت چشمهاش زنش رودیده ..حالا هم با اوردنش همه میدونن که قادرزن دوم گرفته ...

شل شدم ..لَخت ..بوی خاک نفسم رو بند اورد ...پوست چرم مانند گرفته شده تو دستم ...نگاه سربی وپوست سوخته ...توانم رو گرفت
اصلا اینها به کنار... صداقت چشمهای سرد زینال وخبر تموم شدن عزیزم وعمرم وجونم گفتن ها انرژیم رو گرفت ...
رها شد دستش از دستم وچشم بستم ..دیگه بس بود هرچی شنیدم ..هرچی درد که تلمبار کردم تو این دلم... دیگه بسم بود ..سرد بود ..سرد سرد ..انگار که بند بند تنم تو یه قالب یخ بود ...زیر لب زمزمه کردم ..
-سرده ..
یه جسم سنگین روی تنم کشیده شد ..نفسم حبس شد از اون حجم سنگین ...
-حالت خوبه خانم جان ..؟
لای پلکهام رو به زور بازکردم واولین حرفی که زدم قادر بود ..
-قادر ...؟قادر کجاست ..؟
-استراحت کن خانم جان ..
-زینت ..؟
-اروم خانم جان تازه یه ذره حالت خوب شده ...
-زینال راست میگفت نه ..؟
چشمهای ناراحتش رو ازم گرفت ...
-زینت تو بگو... مگه میشه قادر زن بگیره ..؟اون دوستم داره ..یه زمانی عاشقم بود ..پاشنه ی درخونه رو کند تا زنش بشم ...
گفت پول ندارم خونه بگیرم ..گفتم باشه ..گفت حرف مادرم حرف منه ..گفتم چشم ..
گفت دوره ی سفرهام بلنده گفتم عیب نداره ...دوستش داشتم ..هرچی میگفت بی چک وچونه قبول داشتم ...

حالا ..حالا این شد مزد اون همه چشم گفتن؟ ...اون همه همراهی ؟
دستش رو با تمام توانم تو دست گرفتم ...
-زینت تورخدا حرف بزن ..بگو که حرفهای زینال دروغه ...
-چی بگم خانم جان ..من که ندیدم... ولی زینال خان محاله که دروغ بگه ..
بندهای دستم دونه به دونه شل شد ...پس راست بود ..زن دوم شوهرم حقیقت محض بود ...
سرچوندم به سمت پنجره ی باز اطاقم ...

-غصه نخور خانم جان ..خدا کریمه
شک داشتم تو کریم بودن خدا ..
کدوم کرمی میگفت که بعد ازچهار سال خون جگر ...زندگی ای رو که با چنگ ودندون حفظ کردم به خاطر همین کرم خدا دو دستی ببخشم به زن دوم شوهرم وبچه ی در بطنش ...

اخه این حق بود ..؟ انصاف بود ..؟ناجوانمردی بود ..میشنوی خدا ..؟نامردی بود این کرم ..
من کلی زحمت کشیدم... تمام وجودم رو گذاشتم برای خوشی دل قادر ..
از خودم وزندگیم ونفسم زدم تا قادر خوش باشه ...تا قادر راضی باشه... تا قادر خوشحال باشه ...
حالا چی شد ..؟بعد از چهار سال ..به خاطر اجاق کوری مزد دستم شد زن دوم ...

اخه بی انصاف حداقل خودت بهم میگفتی ..حداقل تو این دم دمای اخر ..خودت سرو سامونم میدادی ویه سقف برام میگرفتی ..
نه اینکه مادرت با بدترین حرفها وکنایه ها جلوی چشم همه از درخونه پرتم کنه بیرون
ومن مثل یه بچه یتیم وابمونم تو کار خدا وبنده ی خدا ..

دستهای زمخت ومهربون زینت شونه هام رو مالید ..پشت کردم به محبتش ورو به دیواز زار زدم به بخت واقبال شومم ..
-زینت ؟؟ای زینت .؟؟
-ها صابر..؟
-فهیمه خانم اومده سرم رو بازکنه ..
-ها بفرما تو فهمیه خانم ...
زن خوش رو ومهربونی با مانتو وارد اطاق شد ...
-حال مریض ما چطوره ..؟
صدای هق هقم جواب فهمیه خانم بود ..
-اخ اخ تو که باز داری خودت رو هلاک میکنی ...تازه سرمت تموم شده ...
میون هق هق نالیدم ..
-ولم کنید تروخدا بزارید به درد خودم بمیرم ..
-خدا نکه گلم ..تو که جوونی ...سالمی ..شکر خدا رو کن ..
دستم رو که بالا اورده بودم رو تخت خوابوند وبه ارومی انژوکت رو از تو دستم بیرون کشید ..جای سوزن رو بست وچسب زد ..
-مراقب خودت باش عزیز دلم ..فشارت خیلی پائین بود ..دیگه هم گریه نکن ...مطمئنم که هراتفاقی یه حکمتی پشت سرشه ..تو کار خدا شک نکن ..
صورت خیس از اشکم رو پاک کرد وبوسه ای روی گونه ام گذاشت ورفت ...نمیدونم این حکمت چیه که عالم وادم ازش دم میزنن ..کدوم حکمتی میگه جون بکن ..
دونه به دونه وآجر به آجر زندگیت رو بساز بعد دو دستی تقدیم زن جدید وبچه ی در شکمش کن ..

این حکمت نبود ...خیانت بود ..تاوان بود ..تقاص من بود ..ولی تقاص کدوم اشتباه ؟...کدوم دل شکسته ؟
من که جون کندم ..من که از خودم بریدم وقربونی قدم به قدم گام های قادر کردم ...
صدای چرخش قاشق تو لیوان میومد ...
-بیا بخور خانم جان ..بخور فشارت هنوز پائینه خانم دکتر گفت باید تقویت بشی ...
خواست بلندم کنه که دستش رو پس زدم ..
-تروخدا ولم کن زینت ..حال وروزم رو نمیبینی ..دارم دق میکنم ..
-خدا نیاره اون روز رو ..بلند شو یکم از این شربت بخور حالت بهتر میشه ..
به اجبار نیم خیز شدم وچند جرعه از معجون دست ساز زینت رو با کلی بغض وحب پائین فرستادم ...
حالم خراب بود ..تمام امیدهام ته کشیده بود وحالا جز دوپاره پوست واستخون ویه جفت چشم خالی از امید چیزی باقی نمونده بود ..
ولی ...زندگی هنوز ادامه داشت نه منتظر تموم شدن سوگواری های من میموند ونه منتظر مردم دنیا ...
زندگی میچرخید ومیگردید وهرروز وهرثانیه ..یه دست جدید رو میکرد... یه بازی جدید ..

ومن... وما ..درمونده میشدیم از این بازی های ناجوانمردانه ی چرخونه ی روزگار
****
-بالاخره میخوای چی کار کنی ...تا کی میخوای یه گوشه بشینی وغمبرک بزنی ؟
از همون اول هم بهت گفتم اینجا خونه ی خاله نیست که مفت بخوری ومفت بخوابی ...

صدای محکم وبی رحم زینال بود که مثل یه جلاد ....یه دژخیم وسط هیاهوی ذهن وقلبم استنتاخ میکرد ..
-تا کی میخوای زار بزنی؟ ...گفتم بهت ادم مفت خور وتن پرور تو خونه ام نگه نمیدارم ..اگه میخوای تو این خونه بمونی باید کار کنی ...میشنوی یا نه ..؟
همون جور مات به نخل گوشه ی حیاط نگاه میکردم ...
-هی با توام ...
با شنیدن فریادش دستهام رو روی گوشم گذاشتم ونالیدم ..
-بهم مهلت بده زینال ...
-مهلت ..؟مهلت برای چی ..؟اصلا مگه چی شده که مهلت میخوای ؟تن وبدنت زخمیه ..؟ یا مشاعرت از کار افتاده ..؟
برگشتم به سمتش وبا غیض جوشیدم ...
-تو عمرم از تو سنگدل تر ندیدم ..
-خب که چی ..؟انتظار داری با این حرف دلم به رحم بیاد ..؟
پاشو جمع کن این کاسه کوزه ی اشک وآهت رو ..من للـه ات نیستم که نازت رو بکشم ..
از امشب اگه کار کردی غذا هم میخوری اگه نه شام بی شام ...

-مرده شور خودت واون غذات رو ببره ...اخه تو چقدر بی رحمی مرد ..؟
پوزخندی روی لبش نشست ..
-فعلا که این ادم بی رحم زندگیش صد برابر بدتر از تواِ...یاد بگیر که خواسته هات تا این حد بچه گانه نباشه ..تو اگه جای من بودی چی کار میکردی؟ ..حتما خودت رو دار میزدی ..
دستهام رو مشت کردم ..
-درد من هم کم دردی نیست ..
-کدوم درد ..ها ؟کدوم درد ..؟اگه اون قادر دله ..اجاق کوریت رو چماغ کرده تو سرت ..به خاطر اینه که به زن دومش برسه ..
وگرنه کلی ادم سراغ دارم که بچه دار هم نشدن وهنوز که هنوزه خوش وخرم با هم زندگی میکنن ..

باید ببینی اشکال از کجاست ..اصلا شاید زن زندگی نبودی که همچین بلایی به سرت اومده ..
از جا پریدم وبا مشت گره کرده جوشیدم ..
-خفه شو...فقط خفه خون بگیر ...تو هیچی از زندگی کوفتی من نمیدونی ..چهار سال با مادر شوهر تو سه تا اطاق تو درتو زندگی کردم ..میفهمی چهار سال ...؟
چهار سال متلک شنیدم ..کُلُفت بارم کرد ..بعد تو میگی زن زندگی نبودم؟ ..دیگه باید چی کار میکردم که زن زندگی میشدم ؟
اصلا اصلا من چرا با تو بحث میکنم ..؟شاید تمام حرفهات یه مشت چرند بوده ..تا بتونی مثل یه کلفت ازم بیگاری بکشی ..؟
دست به سینه شد
-اره شاید راست میگی ..شاید همه اش دروغ باشه ..
اصلا چطوره خودت زنگ بزنی به شوهرت جونت تا بیاد سراغ زینب ستم کشیده اش تا ما رو از شرت راحت کنه ....

موبایلش رواز تو جیبش دراورد وپرت کرد تو بغلم ..
-بیا شماره اش رو بگیر تا بیادنجاتت بده از دست این شیطان رجیم ..
گیج وگنگ خیره شدم به گوشی دردستم ..
زنگ بزنم ...؟زنگ بزنم به قادر ..؟جراتش رو دارم ..؟
ندارم ...به والله که ندارم ...ولی اگه ..اگه حتی یه درصد هم حرفهای زینال اشتباه باشه ..یا حتی کبلایی خبر غلط رسونده باشه ..

تا حالا قدرتش رو نداشتم حتی به قادر زنگ بزنم ...ولی حالا؟؟ اره باید زنگ بزنم ..
باید برای اولین واخرین بار از دهن خودش بشنوم ...مرگ یه بار ..شیون هم یه بار ..

بی توجه به نگاه یخی زینال گوشی رو تو دستم محکمتر گرفتم ..
ولی من که شماره ی موبایلش رو نداشتم ...؟
-چیه ..؟چرا دو به شکی ..؟
سربلند کردم وبا عجز نالیدم ..
-شماره اش رو ندارم زینال ...
اخم هاش دوباره تو هم رفت ..چنان با غضب بهم نگاه کرد که یه قدم عقب گذاشتم ..
با حرص نفسش رو فوت کرد وقدمی به سمتم اومد ..

-واقعا که ....به قول خودت بعد از چهار سال زندگی هنوز یه شماره موبایل از شوهرت نداری ...
حرفی نزدم ..چیزی نداشتم که بگم ..حرفش حق بود ..اون چه میدونست از مصیبت های من ...چه میفهمید که خودم رو کشتم ولی قادر شماره نداد که نداد ...
گوشی رو از تو دستهای بی جونم کشید ...نگاه حسرت زده ام با گوشی همراه شد ...
پیش خودم فکر کردم بعد از این همه دست دست کردن ...خوابِ تماس با قادر رو باید ببینم ولی بعد ..

انگشتش روی شماره ها چرخید ودرنهایت گوشی رو حالت اسپیکر گذاشت وبه سمتم گرفت ..
صدای بوق ازاد تو گوشی پیچید ومجالی نداد تا ازخودم بپرسم زینال شماره ی موبایل قادر و...که حتی زنش هم نداره از کجا اورده ..-الو ؟
صدای قادر بود ..مرد گذشته ی من ...زینال بی توجه به حال خراب من لب بازکرد ...
-الو قادرخان ..؟
-خودمم فرمایش ..؟
نگاه لرزانم تو نگاه سرد زینال گره خورد ...پوزخند گوشه ی لبش بدجوری ناجوری دل میسوزوند ..
-یه نفر اینجاست که میخواد باهات حرف بزنه ..
-کی ؟اصلا تو کی هستی ..؟
دیگه صبر نکردم ..قدمی به زینال وگوشی دردستش نزدیک شدم ..
-الو قادر ؟منم سمن
-سمن ؟
صداش دور شد ..زمزمه وار شد ...
-برای چی زنگ زدی ...؟
- قادر ..؟دو هفته است که مادرت ازخونه پرتم کرده بیرون ..بعد میگی چرا زنگ زدم ؟
-خب که چی ..؟لیاقتت همین بوده ..عقلش رسیده که بیرونت کرده ...زن اجاق کوری مثل تو به چه درد زندگی من میخوره ..؟
-بی انصاف من هنوز زنتم ..
-من زن میخوام که بچه برام بیاره ..که اسم ورسمم رو بزرگ کنه ...والا خیلیه که تا همین الان هم تحملت کردم ..
-مادرت میگفت زن گرفتی ...
نفسم یاری نمیکرد حتی ادامه ی حرفهام رو بگم ...
-میگفت ...میگفت زنت سه ماه حامله است ...اره قادر ؟زن گرفتی ..؟سرم هوو اوردی قادر ..؟
-اره اوردم ..خوب کردم که اوردم ... گوشهات رو خوب وا کن سمن ..چون برای اخرین بار بهت میگم ...
تمام حرفهایی که مادرم زده درسته ..من زن گرفتم ..زنم هم سه ماه حامله است ..

پس دیگه احتیاج به نون خور اضافه ندارم ..بهتره همون جوری که تا حالا شرت رو کم کرده بودی ..بعد از این همه دورو ور من افتابی نشی ...
خوش ندارم سروکله ات تو زندگی من وزن وبچه ام پیدا بشه ...

-نگو قادر ..توروخدا نگو ..من هنوز زنتم لعنتی ...اسمم تو شناسنامه اته ...
-زنم بودی ..دیگه نیستی ..از این به بعد گلبو زنمه ...
زار زدم ..
-حداقل بگو چی برات کم گذاشتم ..؟کجا کوتاهی کردم که سرم هوو اوردی ..؟
-همینکه بچه ات نمیشه هزار تا عیب ..نمیخوام دوروز دیگه عصا کش سر پیری نداشته باشم ..
- چرا اینقدر بی رحمی قادر؟...یادت نیست؟ ..یه زمانی عاشق هم بودیم ...تمام زندگی هم بودیم ...
-اون زمان گذشت ..چشمهات رو واکن سمن ..چهار سال گذشته ...بهتره اون خاطرات رو از کله ات بریزی دور ..
-من که تا حالا کلفتیت رو کرده بودم ..چرا نذاشتی که ..؟؟
یه دفعه ای گوشی کشیده شد وزینال دکمه ی قطع تماس رو زد ..
اونقدر عصبانی بودم که تمام ناراحتیم رو سر زینال فریاد کشیدم ..

-چی کار کردی ..؟چرا قطع میکنی ...؟
با ضربه ی سیلی ای که تو صورتم خوابید پرت شدم کف اطاق..
همون جور شوک زده دستم روگذاشتم رو صورتم ...این سیلی به خاطر چی بود ..؟

زینال مثل عزرائیل خروشید ..
-بسه ات نبود این همه خفت وخاری ..بازم میخوای بیشتر از این خودت رو ذلیل کنی ..؟
تا حالا شک داشتم ولی حالا میبینم قادر حق داره که محل سگ هم بهت نمیذاره ..
تو اینقدر ذلیل وبدبخت شدی که حاضری با وجود هووی حامله ات بازهم تو خونه اش کلفتی کنی ..

کلمات اخر رو چنان با غیض ونفرت فریاد کشید که از ترس بند بند وجودم لرزید ...
موبایل دردستش رو روی میز پرت کرد وفاصلمون رو تو عرض چشم بهم زدنی پرکرد ...
انگشتهای قویش دور بازوم پیچید وناله ام رو بلند کرد ...

من رو بالا کشید ونعره زد ...
-میخوای تا اخر عمر کلفتی زن شوهرت وبچه اش رو کنی ..؟تا این حد پست شدی دختر عمو ..؟
جوابم فقط هق هق بود ..از درد بازوهام زانوم خم شد ...ناله وار میون هق هق گفتم
-تو چی میفهمی ..؟تو چی میدونی از زندگیم ..؟من هیچ کس رو ندارم ..نه مادری نه پدری ...تو نمیفهمی زینال ..نمیفهمی ...
با همون نگاه خشمگین تو چشمهای خیسم خیره شد ...
-بی پناه وویلون نبودی زینال ..نیستی زینال ..نمیفهمی زینال ..
دستهاش که از دستم جدا شد بی اراده اوار شدم رو کف زمین ..وهق هقم کل اطاق رو برداشت ...
-هیچ کس دردم رو نمیفهمه ..نه ننه ..نه تو ..نه حتی شوهرم ....تنها کسم
زینال از کنارتن شکسته ام گذشت ولی وسط اطاق ایستاد..
-شاید دردت رو ندونم ...شاید هیچ وقت نفهمم که درد خیانت چیه ..ولی اونقدر میفهمم که بدونم با اشک ولابه هیچی عوض نمیشه ..
این گذشته ی بدرد نخورت رو بریز دور وهمین جا بمون ...کار کن وخانم خودت باش ..
نه کلفتی من رو کن ..نه کلفتی طایفه ی قادر و هووت رو ..

اگه قبول کردی که همین اطاق میشه سقف بالای سرت ...بی مزد ومنت ...
اگه هم نه ...که خیر پیش ...فکرات رو کن دخترعمو ..اگه موندنی شدی دیگه حق نداری اسم قادر وزندگی قبلیت رو بیاری ...

-بی رحمی زینال ...بی رحم ...
جواب حرفم فقط یه پوزخند صدا دار بود وبسته شدن در
جای سیلی دردناک زینال بدجوری میسوخت ..ولی یه چیزی ته وجودم فریاد میزد که شاید این سیلی حقم بود ...حق این همه خفت وذلیل بودن

****
تمام شب اشک ریختم به حال دل نازک وبخت سوخته ام...
تمام شب غبطه خوردم به روزهای بی دغدغه ی گذشته ومجهول موندم تو جواب این سوال

که چی کم گذاشتم براش ...؟
یعنی درد بی فرزندی اونقدر پررنگ وبی چشم وروش کرده بود که چشم روچهار سال هم بالینی وهم سری ببنده
وسری جدا برای خودش انتخاب کنه ...؟

دردم که یکی دو تا نبود ..دردم خیانت واضح مردم بود که هم زمان با من همسردیگه ای اختیار کرده بود ...
اینکه تو همون زمونی که تو اغوشم مست ونئشه میشد ..اغوش زن دیگری رو هم مز مزه میکرد ...

خدا! کمرشکن بود این دردها ...پس چرا صبری نمیدی برای تحملشون ..؟
صبح فردا چشم های پف الود ونگاه سرخم بدجوری خبر از بی خوابی میداد ..ولی حداقل دلم روصاف کرده بودم ..
بخت جدیدم این بود ...دست بردن تو سفره ی زینال بندری مرد نیم سوخته ...
حداقل درد ونیش دیدن هوو وشکم برامده اش خار تو چشمم نمیشد وقلبم رو چاک دار تر از این نمیکرد ..

زندگی سمن بندری درحالی شروع شد که چهار سال گذشته رو مثل یه زهر سرکشیدم وسعی کردم همه چیز رو فراموش کنم ..
تمام نامروتی ها وخیانت های شوهرم وخاندانش رو ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 77
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 103
  • بازدید سال : 1,354
  • بازدید کلی : 69,919
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /