loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 320 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)

(( فصل اول ))
سخنی با دوستان خواننده:
ریتم و موضوع ِ این داستان تو کشورمون رواج پیدا کرده به خوب و بد بودنش رای نمیدم فقط نمیخوام از این رمان برداشت های شخصی بشه و هرکسی با خوندنش تصمیمش برای ازدواجش عوض بشه همه چیزو منطقی حل کنین و تا جایی که میشه و امکان داره ازش استفاده ی ِ درست کنین...ممنون!
شروع :
از بی اعتمادیش خسته شده بودم....
آخه چند سال؟
چند سال تحمل کنم و خودمو عذاب بدم، دیگه خسته شدم...
از این مرده نامرد... از این خونه ...
دیگه به هق هق افتاده بودم، بهار با پاهای ِ برهنه ش جلوم سبز شد و با نگاه ِ دل ِ مادر سوزونی به چشمهام خیره شد و زمزمه کرد:
_ مامان داری گیه میکنی؟
قربونه لهجه ی بچه گونه ت بره مامان...
کف زمین دو تا پاهامو باز کردم و اونو روی ِ پاهام خوابوندم....
سرشو روی پاهام گذاشت و لبهاشو به شلوارم چسبوند....
بچه م ، گل ِ نازم، بهارم به تازه گی لکنت پیدا کرده بود...
رفتاره باباش اذیتش میکرد نمیتونست بابای ِ مهربونشو اون شکلی در حال دعوا با مامانش ببینه...
گیج شده بودم نمیدونستم چطوری بچه مو نجات بدم...
بخدا نمیدونستم....
از همه گلگی داشتم...
از خدا گرفته تا خونواده م...
همه شون میگفتن حمید یه فرشته س، هنوز کمربند براق ِ بابامو روی کمرم که ضربه میخورد یادمه ...
خوب یادمه...
20سالم بود سال ِ اول ِ دانشگاهم رشته ی حقوق، منو از دانشگاه کشیدن بیرون و گفتن رفتن ِ دانشگاه برای ِ یه دختر که خاستگاره خوب داره بی معنیه....
یه پورخند، فقط یه پوزخند چاشنی لبهام شد....
همه ی ِ اون صحنه ها تو ذهنم نقش بسته....
یه نقش ِ عمیق....
مثل یه نقش ِ مرمر....
مثل کاشی کاری های ِ سالن ِ خونه ی خالیم....
خونه ای که از وسایل قیمتی پر بود و حالا به واسطه ی ِ یه مرد ِ نادون و معتاد خالی شده بود و فقط از خالی بودن میدرخشید....


بلند میشم و به یاده اون خدایی که تا بحال یارم بوده و حداقل دخترمو برام نگه داشته خونه رو تمیز میکنم و بهارو با آرامش تو جاش میخوابونم....
چشمهاش از اشک به خواب رفته بود...
اصلا دلم نمیخواست دخترم، تنها دلیل زنده بودنم اینطور در مقابلم ضعیف بشه باید برم و با خانواده م درست صحبت کنم، دیگه بسه...
در اتاق ِ بهارو بستم و از اون اتاق فاصله گرفتم...
تمام ِ آشپزخونه در نبودم غبار گرفته بود و دریغ از یه دستمالی به گوشش کشیده شده باشه....
در خونه باز شد و مرده نامردم وارد شد...
حس میکردم نمیشناسمش، خیلی لاغر شده بود، لاغرو چروک....
بزار فکر کنم...
چند سالش بود؟؟؟؟
دستمو روی شقیقه م به حرکت دراوردم....
انگار میخواستم با اینکار به مغزم جنب و جوش بدم...
کارم جواب داد....
آهان یادم اومد... من تو سن بیست سالگی در حالیکه که اون 25 سالش بود باهاش ازدواج کردم و حالا من 30 و اون 35 سالشه....
یعنی 35 سالگی باید اینطور تو پیر شدنش گم بشه؟
چرا اینقدر چروک...؟
چرا اینقدر افتاده...؟
اصلا یادم نبود که آخرین بار با دعوایی بزرگ و به یاد موندنی از خونه ش رفتم و حالا باید ازش فاصله بگیرم....
تا اومدم از دستهای کثیفش فرار کنم منو به دیوار چسبوند و دستهاش و دوره گلوم حلقه کرد....
قطع شدن ِ خون تو رگ هامو حس کردم...
سعی کردم آب دهنمو قورت بدم اما اون راه ِ نفسمو بسته بود...
نمیتونستم داد بزنم یا گریه کنم، بهارکم خوابیده بود و مثل یه نسیم تو آسمونا پرواز میکرد ......
دلم نمیخواست با صدای ِ نهیب ِ من از اون آسمون فاصله بگیره....
دخترم 5 سالش بود و این شک براش بزرگتر از سنش بود...
به چهره ی ِ حمید دقیق شدم که چشمهامو به نادقیقی کشوند...
با یه سیلیش تموم ِ بدنم لرزید....
با صدای ِ غرش ِ شیر مانندش غرید:
_ چرا رفتی خونه ی بابات؟
جوابش رو ندادم...
نباید میدادم...
میدونستم مسته...چون دستهاش میلرزید...
میدوستم تریاک کشیده ...چون چشمهاش از قرمزی بی حال و بدون ِ نا بود....
سعی کردم آروم باشم و فکر کنم میتونم از زیر ِ دسهتش بیام بیرون....
نفس عمیق وکشیدم و یه قدم به جلو اومدم که پاهاشو روی پاهام گذاشت و به این طریق حصاری برای ِ پاهام شد...
بهش نگاه کردم....
کریح بود...
زشت بود ...
نمیتونستم وجوده بد بوش تحمل کنم..
دهنش بو الکل و تریاک میداد....
سعی کردم از خودم دورش کنم، نتونستم....
عجز تموم ِ بدنمو در بر گرفت و یه قطره اشک از شیار ِ کنار ِ گونه ی برجسته م سر خورد تا رو دستهای سیاه و پرموش جا گرفت....
رد اشکو دنبال کرد و نالید:
_ دیگه اشکات برام مهم نیست ... چرا رفتی آشغال؟
دوباره گریه.... دوباره سعی برای رفتن به جلو و دوباره حصاره پاهای کثیفش شدن....

 

داشتم کم میوردم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم، یه ندایی به دادم رسید، پروانه تحمل کن تو میتونی...! اما کمک های اون نداهم به دادم نرسید چرا که از بی خوراکی و بی خوابی به اندازه ی ِ کافی ضعیف شده بودم و با دسهتی پرجونشم نمیتونستم حرکتی کنم...
پاهام قل خورد... تا شد....
استخونهاش جمع شد و جمع شد تا اینکه روی زمین پخش شد...
چشمهام بسته و دستهای اونم دوره گلوم باز شد...
باز شد اما دوباره با گرفتنه کمرم همه رو یاداوری کرد...
نشست جلوم....
دستهاشو روی ِ سرش گذاشت و گفت:
_ منو ببخش پروانه م... عمرم ببخشید... بگو چرا رفتی؟ نمیگی حمیدت میمیره؟ نمیگی حمیده ت نابود میشه؟
لبخند زدم...
یه لبخند که ازهر زهر خندی بدتر بود...
از اون لبخندها که پوزخند و تو خودش حل میکرد و به خورده طرف میداد....
جواب لبخندمو با دندونهای ِ زرد و زشتش داد....
یادم به روزه عقدمون افتاد...
روزی که همه از زیبایی ِ حمید صحبت میکردن و دخترا انگشت به دهن به شوهرِ پروانه نگاه میکردن....
به شوهری که همه به چهره ی ِ فردین میشناختنش...
یه جوون ِ تنومند و زیبا...
اما حالا فردین به یه معتاده عرق خور تبدیل شده....
فرا معتاد....
با صداش به خودم اومدم....
_ پری ِ من؟؟؟؟
دوست نداشتم نگاش کنم میخواستم با صداش زندگی کنم یعنی مجبور به زندگی کردن بودم...
بخاطره بچه م به خاطره بابای ِ کارخونه دارم....
من همیشه به خاطره دیگران زندگی کردم حالام روش، حالام باید به این طریق از دخترم محافظت کنم....
دخترم...دخترم...آه...
بدون ِ توجه به زانو زدن ِ حمید جلوم بلند شدم و دامن و جمع کردم بالای ِ پام و به سمت ِ اتاق ِ فرشته م رفتم...
در وباز کردم و دیدم که آروم خوابیده و مثل یه فرشته ی بدونه بال داره پرواز میکنه با بال ِ بچه بودنش و پاک بودنش...
با دیدنش دواباره غم هام یادم رفت و به سمت ِ هال اومدم...
خونه ی بزرگ و شیکی و داشتم....
در کل وضع اقتصادیم چه تو دوره ی دختریم تو خونه ی بابام و چه تو خونه ی شوهرم خیلی مساعد بود...
و همین امر باعث شده بود خوشی زیر ِ دل ِ شوهرم حمید بزنه و اینطور از خوده عالیش دور بشه و رو به سمت ِ اعتیاد ببره...
لباسشو به سمتم گرفت و با زدنه بوسه ای به گردنم گفت:
_ میشه بشوریش؟
جوابشو ندادم و این یعنی باشه...
فهمید، جوابمو با سکوتم و برداشتنه لباسش فهمید... خوب دیگه با لال بودنم کنار اومده بود...
با اون لال بودم میخواستم لال باشم تا به این طریق تنبیه ش کنم...
اون عاشق ِ من بود و این بزرگترین عذاب برای ِ روحش بود....
انگار خیلی خسته ش بود که به سمت ِ اتاق خواب رفت و در و آروم پشت ِ سره خودش بست....

 

لبخند ِ بی جونی به خودم و زندگیم زدم....
به این مکانی که اسمشو زندگی ِ زناشویی گذاشتم و زیر ِ سقفش خودمو و شوهرم و بچه م مامن دادم...
من یه فرد ِ بدونه استقلالم که حتی برای ِ بوییدن ِ سجاده ی ِ نمازمم باید از شوهرم اجازه بگیرم و جلوی خدام قد علم کنم....
سر درده بدی به جونم افتاده بود، دستمو روی نقطه ی ِ دردش قرار دادم و سلانه سلانه به سمت ِ جا دارویی ِ چوبی رفتم و قرص ِ مناسب و پیداکردم....
لاجرعه دادم بالا و چشمهامو برای ِ ثانیه ای بستم و دوباره باز کردم....
حس میکردم سرم چند کیلویی بار داره تحمل میکنه....
حس میکردم تمام ِ لباس هام حجمی بالای 2کلیوگرم و به دوش میکشن...
سرم و روی دسته ی صندلی تو آشپزخونه قرار دادم و به مامانم زنگ زدم....اون و صداش نقش ِ یه مسکنو برام داشتن از طرفی میخواستم بهش زنگ بزنم تا نگران نشه از وقتی اومدم خبره اومدنم رو بهش ندادم....
صداش مثل یه آرامبخش به روحم نوازش داد....
_ جانم پروانه؟
صدامو با یه سرفه صاف کردم و گفتم:
_ جانت بی بلا مادری. خوبی؟
از بچه گی به خواست ِ بابا عادتمون داده بود مادری صداش کنیم و این هم خوب به طبع عادت شده بود ....
_ بد نیستم... تو چطوری؟ حمید خونه ست؟
آهی کشیدم و در پاسخ بهش گفتم:
_ آره خونه ست....حالا برگشته معلوم نیست چه زهره ماریی کوفت کرده که اینطور لاجونه و رفته بخوابه...
آه اون سوزنده تر از من از دهنش ادا شد و گفت:
_ قربونت برم که باید تو این سن این طور ذوب بشی ...
_ خدا نکنه مادر جان.... این حرفها چیه زنگ زدم دلم وا شه نه اینکه بد تر بگیره بابا چطوره؟
_ اونم خوبه ... رفت کارخونه راستی وسایلتو بابا خرید و فرستاد...
_ مرسی مادری مرسی بخدا نمیدونم چطور
حرفمو قطع کرد و گفت:
_ برای دخترو نوه ی گلمه نه برای اون لنده هور...
کمی مکث کرد و گفت:
_ پروانه مادر اگه بهت دست زد فوری تماس بگیر آدم های بابارو میفرستم دو نیمش کننا
لبخند زدم به یاده حمایت های بی دریغشون...
آروم نالیدم:
_ چشم مادری جان چشم....
_ چشمت بی بلا بهارم کجاس گوشی و بده مادری بخورتش از پشت گوشی؟
لبخندم به خنده تبدیل شد:
_ نیست مادری جان خوابه بیدار شد زنگ میزنم...
سلام به کلثوم خانوم برسونین ... فعلا...
گوشیو قطع کردم و شروع به صابیدن ِ سرامیکهای کف ِ خونه شدم....کلثوم خانوم خدمتکاره خونه ی ما بود و نقش دایه ی مارو به همراه داشت....
ما شامل ِ خونواده ی ِ پدریم میشد....
من پروانه ی امیری فرزند ِ ارشد ِ آقای عبدلحسین امیری و خانوم ِ منیرسادات هاشمی، بعد از من پرویز که تو سن ِ 15 سالگی تصادف کرد و جوون مرگ شد و آخرین فرزند که پریناز بود.... دختر ِ 18 ساله ی خانواده که از خانومی چیزی کم نداشت درس میخوند و بابا بعد از تجربه ی من با اون مثل یه فرشته رفتار میکرد....مثل من هی شوهرو تو سرش نمیکوبوند مدام از درسش زمزمه میکرد....
البته الانم با من مثل فرشته ها رفتار میکرد و سعی میکرد با این رفتارهاش تمام ِ دلگیری های بچه گی و جوونیمو به این طریق التیام ببخشه هرچند من دلگیری ازش نداشتم و همه رو نصیب و قسمت میدیدم....
با صدای ِ زنگ ِ آیفون چشمهامو از خاطراتم باز کردم، وسایلارو اورده بودن چادرو پوشیدم و عین یه مرد از طرف ِ زنو مرد خونه وسایلارو تحویل گرفتم....



آره من شوهر و مردی نداشتم که.... همه رو باید خودم به دوش میکشیدم...
همه رومثل یه مرد جا دادم...
بابای ِ مغرورو غد ِ 10 ساله پیشم به واسطه ی ِ رفتارهای ِ حمید مهربون شده بود و نمیزاشت دخترش بدی ببینه اینبار از حمید یه نامه گرفته بود با یه امضا که حق ِ فروش ِ هیچیک از وسایل ِ خونه رو نداره...
حتی یه قوطی کبریت و همه ی ِ اونها متعلق به دخترو نوه ش داره....
مشغول چیدن وسایل بودم که بهار با موهای ِ پریشون ِ زرد و عروسکیش درست مثل مامانش تو چهارچوبه در ِ اتاقش ظاهر شد....
چشمهاشو مالید و اومد طرفم...
دستهام گَرد ِ وسایل داشتن اما از بغل کردنش عقب نکشیدم و اونو به خودم فشردم وغرق بوسش کردم طوری که نالید...
_ مامان آروم خو دردم میکنه...
لبشو بوسیدم و گفتم: " نکن اینارو غنچه میخورمشا...."
نگاه ِ سنگین ِ حمید و حس کردم....
به جانبش نگاهی انداختم که با لباسهای ِ راحتی ِ تو خونه ایش توشیاره در خودشو قایم کرده بود و به عشق بازی همسر و بچه ش نگاه میکرد....
اندامش هنوز سره جاش بود....
با نگاه کردنه به چشمهای شیطونش دوباره همون دختره سر سفره ی ِ عقدی شدم، همونی که پای سفره ی وقتی برای اولین بار حمید دستهاشو گرفت لرزید و حس کرد که یه حس هایی درونش دارن زنده میشن، یه حس هایی که تا حالا لمسشون نکرده بود...
و حالا اون حس هاداشتن بیدار میشدن، حس ِ نیاز.... یه نیازه داخلی و تو در توی ِ زنانه .....
یه نیاز از جنس ِ لمس، گرما و عطش ِ تخت...
یه نیازاز خواستن....
انگار اونم همینو حس کرده بود و طلب میکرد چون روبه بچه کرد و گفت:
_ نکن که منم وقتی مامانت اینطوری میکنه دیوونه میشم...
لذت بردم و جوشش ِ گرما رو زیر ِ پوستم حس کردم، اما نشون ندادم....
به بهارکم نگاه کردم... مثل یه موجوده نادونی که هیچی از بحث و این حرف نفهمیده یه نگاهی به من و یه نگاهی به باباش انداخت و سرشو انداخت پایین...
مطمئن بودم داره با فکرهای بچه گونه ی خودش کند و کاو میکنه و همه رو مثل یه پازل میچینه کناره هم....
نزاشتم ذهنش درگیر بشه و دستاشو تو دستهام گرفتم و با بوسه ای زیر ِ گردنش گفتم:
_ بهاری مامان برو سر و صورتتو بشور بعد بیا پیش ِ مامان
حمید متوجه شد حرفش نابجه بوده برای اصلاحش روبهم با یه لبخند گفت:
_ آره بابا برو جونم....
بهار متعجب به مامان و بابایی نگاه کرد که چند روز پیش دعواشون شده بود و حتی چند روزبخاطره همین خونه مادر جونش مونده بودن و بعد با خوشحالیه اندر وجودش به سمت روشویی اتاقش رفت....
تو راه بهارو گرفت و یه بوسش کرد و رهاش کرد ...
به سمت ِ من اومد و متوجه وسایل شد دستی تو هوا تکون داد و گفت:
_ جونم پدر زن...
در جوابش چیزی جز یه پوزخند نزدم....
به سمتم اومد و اومد تا جایی که به یک باره از کنارش بلند شدم...
نمیخواستم در برابرش کم بیارم میدونستم اگه بمونم نیروی قوی زنانه م در برابره نیروی مردونه ش کم میاره و منو به واسطه ی گرمای بودنه باهاش رامم میکنه....
من در صورتی به سمت ِ رابطه ی زناشویی باهاش برمیگشتم که تصمیم به تَرک بگیره ....ترک هردو زهره ماری ِ مصرف کننده...
هردوش....
تو راه دستهای گرمشو به دستهای گرمم پیوند داد و چشمهای خمارشو به جونم انداخت....
باده شب ِ عروسی و اولین پیوندمون افتادم...
چه پیوند شیرینی .. طوری که با به یاداوردنش همین الانم دلم میلرزه و برای ِ داشتنش کرخت میشم....
دستمو از دستش اوردم بیرون و نالیدم:
_ تنهایی باهم حرف میزنیم تصمیم میگیریم... الان نه....
نمیدونم تو چشمهام چه آرامشی و دید که دستهامو ول کرد و با لبخندی ازم فاصله گرفت....

 

بهارکم با دستهای ِ مایع دستشویی زده ش اومد پیشم و دو تا دستهاشو جلوی ِ بینیم گرفت و با لکنت جدیده ش گفت:
_ ما...مان بو خوب می...میده؟
اشک تو چشمهام جمع شد...
نمیتونستم موهای بور و چشمهای خاکستریشو نبینم....
نمیتونستم در مقابلش خوددار باشم...
اون تنها میراث ِ من از این زندگی بود و این وضع ِ زبان ِ گویاش بود...
اون همه کس ِ من بود....
حمید با ضربه ی دستش منو به خودم اورد...
روی دوتا زانوم نشسته بودم و روبه چشمهای مظلوم و معصوم دخترم داشتم اشک میریختم....
به دور و برم نگاه کردم...
همه چیز داشتم....خونه... وسیله... پول.. ماشین، اما با وضع بچه م انگار هیچی ندارم.... انگار بی چیز ترین آدم ِ روی ِ زمینم...
من بهارمو از خدا میخواستم .....
خودمو جمع و جور کردم و اشکهامو با پشت ِ دستم کنار زدم و اونو توی آغوشم جا کردم...
اولش لرزید اما بعد از دقایقی بدن هامو با هم هم دما شدن و بهم عادت کردن....
با اینکه ماشالله خوب وزن دار شده بود اما توجه ی نکردم و اونو تو بغلم گرفتم و با هم بلند شدیم....
تو بغلم جا به جاش کردم و جای دستمو زیر ِ پاهاش درست کردم با چشمهام به حمید اشاره کردم وسایل ِ خرده و کوچیک ِ جا مونده رو جا بده....
بهارو بردم تو اتاقشو در و بستم ...
اون رو روی تخت ِ عروسکی ِ کیتیش قرارش دادم و خودمم کنارش قرار گرفتم...
دستمو تو موهای ِ فرفری ِ بورش کردم و گفتم:
_ میزاری روی پاهات بخوابم و برام لالایی بخونی....
دستهای کوچیکشو حصاره صورتم کرد و تو چشمهام نگاه کردو گفت:
_ مامان..م...مید..میدونستی چشمهامو...ن ه...همرنگ ِ همه؟
خندیدم و تو چشمهای خاکستریش از درد نالیدم:
_ آره مامان میدونم همه کسم...
اشک ِ جون گرفته تو اعماق ِ چشمهامو مهار کرد و صورتمو روی جوراب شلوریش جا داد....
نمیتونست راحت بخونه چون لکنت داشت...
_ لا...لا...لالا...بخو..اب بخواب دلبرکم...
پیش بیش از 10 تا دکتر برده بودمش و همشون میگفتن استرس اونو به این روز انداخته و جز صبر و گذشتن وقت از اون موضوع چیزیو درست نمیکنه.....
و من صبر میکردم...
صبر... واژه ای که با من زاده شده بود و مثل یه همزاد همراه م بود....
صداش با اینکه تکه تکه بود اما آروم بود...
_ لالا ...لا...لا گل پو...پونه....
مادرش و آروم میکرد....
_ با..باباحم..حمیدم اووومد دره خوننه...
برگشتم و در خونه رو نگاه کردم....
در اتاق ِ خواب ِ دخترمو....
آره اون با صدای ِ مظلوم و یاری دهنده ش کاری میکرد که باباش تو چهارچوب در دست به سینه بایسته و اندکی به خودش بیاد و بفهمه چه گندی به خودش و این زندگی لعنتی زده....
آره من حمید و دیدم تو پهنای ِ دری که قامتشو تو اون چهارچوب جا داده بود...
تا چشمهای خیسشو دیدم از جام بلند شدم...
تا حالا گریه ی ِ حمید و ندیده بودم...
اون مرد ِ من بود....
من در کنارش شب ها همسریش و کرده بودم.... همبستره شب هام اون بوده مگه میشه نسبت بهش بی تفاوت باشم؟ یعنی میشه؟
خودش میدونه من تو دلم هیچی نیست و هر چیم میگم به خاطره سه تاییمونه....
دستهای بهارو بوسیدم و ازش خواستم با عروسکاش بازی کنه تا مامان برگرده ...
نمیدونم دخترکم چی دید تو چشمهای ِ مامانش که حرفشو باور کرد و سری از تایید براش تکون داد.....
چهره ی ِ حمید ذره ای از ذهنم دور نمیشد نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم...
در و با شتاب باز کردم....
دست ِ راستش و تو دست ِ چپش گرفته و ناله میکرد...
_ آهههههه پروانه.... دس...دستم
رفتم نزدیکش خواستم بهش دست بزنم که داد رفت هوا...
_نـــــــــه ....نــــــــــه لعنتی....آروم.....
جای ِ ترک خورده ی رنگ روی ِ دیوار اتاق نشون از حماقت ِ حمید میداد...
دوست داشتم با دستهام یه سیلی به دهنش بزنم که دهنش از 10 جا پاره بشه...
کم بهارکم لکنت داره بیشترم میشه .....
نمیخواستم بهارم بفهمه با دستم دهنشو گرفتم و با چشمهای ِ ورقلمبیده به چشمهاش دقیق شدم:
_ خفه ت میکنم حمید .. حق داد زدن نداری بچه م لکنت بیشتر از این ...
به هق هق افتادم و اشکهام با زاری افتادن روی صورت ِ از گونه پُرم....
دستمو برداشتم و پشتمو بهش کردم....
_ حمید بچه م مریضه... مریض... نکن باهاش..نکن باهام...نکن باهامون...
از پشت بغلم کرد و دستشو نشونم داد...
باد کرده بود و منو نگران کرد...
برگشتم و بهش نگاه کردم...
قرمز شده بود از درد اما دیگه ناله نمیکرد دیگه داد و بیداد نمیکرد...
تازه متوجه عمق ِ دردش شدم....
نفهمیدم چطوری شماره ی ِ پریناز و گرفتم و ازش خواستم بیاد پیش ِ بچه...
خونشون تا خونمون یه کوچه فاصله داشت....
تو این فاصله آماده شدم و لباس های حمیدم با عجز و قرمزی دردش به تنش کردم و دوباره به خاطرش آروم گرفتم...
رفتم اتاق و بهارو کناره عروسکش تو خواب دیدم....
عاشق ِ آرامش ِ چشمهای ِ خاکستری و مژه های بورش بودم...
بوسه ای به روی موهای نازش زدم و از اون اتاق اومدم بیرون...
پریناز هراسون وارد شد....
توضیحی مختصر بهش دادم و با حمید بعد از برداشتن سوئیچ بیرون رفتیم....


سواره ماشین شدم و کمکش کردم کمربندشو محکم ببنده....
دست ِ سالمشو مشت کرده بود و درد ِ دست ِ دردشو به این روش تحمل میکرد....
یه لحظه دلم براش سوخت و البته عصبانی شدم....آخه این چه کاری بود با خودش و من و بچه ش کرد و حالا باید تازه دنبال یه راه حل واسه پنهون کردن از بهارم باشیم.....
راه افتادم....
نگاهش نکردم....
لبخندشو میدیدم....
از سر ِ چی نمیدونم....
تو این بره از زمان خندیدنش بی معنی بود....
فکرمو خوند یا بیش از حد افراط کرده بود نمیدونم فقط به حرف اومد....
_ پری؟
بدونه اینکه بهش نگاه کنم با عوض کردن ِ دنده گفتم:
_ بگو...!
خندید ....
یه خنده ی بلند... از اون خنده هایی که عرش و کر میکنه و حسودارو کور میکنه....
از اون خنده هایی که به زندگی پروانه امید میده....
از اون خنده هایی که میتونه لکنت بهارو بهبود ببخشه....
از اون خنده هایی که باعث میشه بابا و مادریم ببخشنشو ازش بخوان دیگه اشتباهاتشو تکرار نکنه...
آره... از اون خنده های سازنده....
_ تو میدونی بعد از چند وقت باهام حرف زدی...
چشمهام بهش نبود اما از بقل به راحتی قابل دیدبود... یعنی کارهاش نیازی به دید زدن نداشت...
دستهاشو به سمت آسمون گرفت و گفت:
_ بابا مصبتو شکر خدایا شکرت.... نمیدونی چقدر خوشحالم که در ازای حرف زدن ِ پری فقط دستمو میخواستی....
تو دلم قند های ده تنی رو کیلو به کیلو آب میکردن و لبخند و به جاش مهمون لبام میکردن....
بی توجه به هرآنچه که متوجه ما هستن و میتونن مارو به راحتی تو ماشین ببینن به رو خم شد و دم ِ گوشم عاشقانه و گرم و نرم نالید:
_ آخه چقدر تو خوشگل و ماهی زن....
تکون خوردم ...
اما اینبار دیگه خودشو عقب نکشید فقط تونستم با چشمهای به خمر نشسته ام بگم:
_ حمید تو خیابونیم....
دست هاشو توهوا تکون داد و بدون ِ جا بجا کردن تنه ش از روی من گفت:
_ تو خیابونم نمیشه زنمو ببوسم، تو خونه م که نمیشه بابا خوب تو کجا مال منی؟ هان؟
خندیدم....
لحن ِ خمار گونه ش از مواد خنده دارش کرده بود...
دلم به حال ِ خودم و خودش سوخت...
نمیدونستم کی اولین بار به لباش چشونده بود اون لعنتی و نمیخوامم بدونم اما اگر فهمیدم با زندگیش همین کارو میکنم که با زندگیم کرد....
من با حمید خوشبخت بودم...
درسته از اول عاشقش نبودم اما به مرور بعد از ازدواج خواستمش....
عاشقش شدم و با خودم به سمت ِ این زندگی کشوندمش....
نمیدونم از کی اما یادمه اولین شب که کشیده بود تمام ِ تنش سنگین شده بود و به اصطلاح سنگکوب کرده بود....
حتی یاداوریشم به اندازه ی اتفاقش منو خشمگین و ناراحت میکنه....
انگار دردش یادش رفته و به این بازی زندگیمون امیدوار شده بود چون با ولع خاصی به سمتم برگشت و ازم پرسید: چرا خندیدی؟
جواب ندادم و به راهم ادامه دادم...
دره بیمارستان مجبورش کردم صاف راه بره و فعلا از خره شیطون بیاد پایین....
دستش بد ورم کرده بودم، دکتر اولش فکر کرد من با چیزی زدمش اما بعد از صحبت کردن و دیدن وضع آروم مابین منو شوهرم از فکرش فاصله گرفت و بعد از تشخیص دادن ِ شکستگی کارای مربوط به گچ گرفتن و بستن ِ دستشو انجام داد و مارو راهی راه اومده اما اینبار برای برگشت کرد....

 


*******************
بهار با دیدنم پرید بغلمو گردنمو بو کشید....
اینقدر فکر کرد که انگار شک کرده بود این بو متعلق به مامانشه....
سرمو بین دستهاش گرفت و آروم دم ِ گوشم گفت:
_ ما . مان؟
آروم و شمرده طوری که دوست داشتم مثل خودم حرف بزنه زمزمه کردم:
_ جان ِ مامان نفسم؟
اشاره ای به پشتم کرد و گفت:
_ ب...هم میاین...
میدونستم اشاره ش به کجاست....
میدونستم اشاره ش به مردی ِ که مردانه پدریشو کرده بود و نامردانه شوهر ی ِ مامانش رو...
منم با خنده های ِ فرشته ایش خندیدم و با کشیدن ِ دستهام به روی ِ سرش حرفشو تایید کردم...
تو دلم یه جورایی خوشحال بودم....
هرکار کردم پریناز نموند و خیلی زود رفت....
تعجب نمیکردم، خیلی با حمید دم خور نبود و زیاد نمیموند خونمون...
با رفتنش نهاری و که توراه خریده بودیم و بعد از مدتها باهم خوردیم و بعد از اون همه روبه تلویزیون نشستیم....
وقتی دیدم اوضاع کاملا مساعده و برنامه ی کودک داره مغز ِ کودکمو به کار میگیره اشاره ای به حمید کردم و اونو به سمت ِ اتاق فراخوندم...
کنارم آروم قدم برمیداشت و باهام آروم راه میرفت...
وارد شدم و با طمانینه درو پشت ِ سرم بستم....
با اشاره م روی تخت نشست ومنم کنارش نشستم....
داشتم موقعیتمو درک میکردم...
من کناره حمید اونم بعد از 1 ماه ... درست بعد از آخرین مصرفی که شبمو به گند کشید...
چشمهامو بستم تا بیشتر از این خاطراتم روزمو سیاه نکنن....
اجازه دادم چشمهام بسته باشه، بسته باشه تا بهتر حرفهام روونه بشه، بهتر و بدون ِ توهین....
_ ببین حمید....
من نمیخوام بهارم بیشتر از این داغون بشه بخاطره اونم که شده باید اصلاح بشی باید بری دکتر و تصمیم به ترک بگیری...
مکث کردم...
یه مکثی که منو یاده پای سفره ی عقد مینداخت...
مکثی که باعث شد حمید به نه گفتنم شک کنه و دستمو فشار بده...
دقیقا همون صحنه ...
اما اینبار برای من ... میترسیدم حمید بگه نه و زندگیم نابود بشه...
چشمهامو باز کردم....
نگام کرد...
هیچ چیزی و نمیشد از تو نگاه ِ منجمدش خوند...
به حرف اومد...
قول داد...
گفت میره دکتر...
گفت ترک میکنه .....
گفت دیگه از اون بو های مزخرفی نمیده....
گفت میخواد یه بابا و یه شوهره نمونه بشه .....
گفت و گفت وگفت تا زمانی که پروانه، دوباره پروانه وار به دور شمعش سجده کرد و دروادی ِ حجله ش عروس شد...
درست بعد از یه ماه با حمید هم بستر شدم...
هم من نیاز داشتم هم اون...
یه زن بودم، با نیازهای زنانه ی قوی و بدون ِ حصرم....
شبی که بهار اروم و من آروم تر به خواب رفتم، شبی که صبحش رو چشم تو چشم شوهرم تو بغل ِ خیس از عشقش چشم باز کردم....
نگام کرد....
نگاش کردم...
هردو لبخندی زدیم....
بلند شدم دوش گرفتم و ازش خواستم آماده شه....
بهارو دادم خونه ی ِ مامانینا و باحمید به سمت ِ مطب ِ پیشنهادیه سیمین (( دوست ِ صمیمیم )) رفتیم.....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 53
  • بازدید سال : 1,304
  • بازدید کلی : 69,869
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /