loading...
رمان خووب
nafas بازدید : 170 پنجشنبه 04 مهر 1392 نظرات (0)

قسمت 6

نفهمیدم چطور تا جلوی در اتاقم دویدم اما وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم که دنبالم نیومده و در عین شرمندگی از رفتار بچه گانه و سنگین تر شدن بار غصه ام ، به اتاقم پناه بردم و تو وحشت بزرگتر شدن دايره تنهاييم دلتنگ عزيزي كه نماد همه نداشته هام بود حسرت خوردم و اشك ريختم .. اونقدر كه شايد به جاي خوابيدن تو حالتي مثل بيهوشي فرو رفتم ... 
نزديكي هاي ظهر بود كه با سر و صداي ترمه از جا پريدم... اولين چيزي كه بعد از بيدار شدن خودش رو به رخم كشيد به ياد آوردن مرگ عزيز بود ،حس كردم درونم به سرعت خالي شد و يه درد ناشناخته و بي رحم چنگ كشيد روي قفسه سينه ام .. ترمه از ديدن صورت و چشمام وحشت كرد :
- چي شده ارغوان چرا چشمات انقدر ورم كرده چرا رنگ و روت زرد شده .. اين چيه بستي دور دستت ! 
سعي كردم لبخند بزم اما لبم درد مي گرفت وقتي حتي مي خواست حالت خنديدن به خودش بگيره . 
- هيچي نيست ترمه ... من فقط ميخوام يه جوري كه مامانت اينا منو نبينند از خونه بريم بيرون تا حالم بهتر بشه ! 
- با اين قيافه كجا ميخواي بري آخه !
تقریبا با التماس و استیصال گفتم :
- خونه دوست هامون .. نمي دونم ترمه يه كاريش بكن ! باید برم بیرون .. برم یه که ... 
صدام تو بغض تلخم گم شد ،ترمه كنارم نشست و بي حرف دستش رو انداخت دور شونه ام ... سرم رو تو گودي گردنش فرو كردم و بوي تنش انگار نفس كشيدنم رو آروم تر كرد . با خودم فكر كردم ... چه خوبه كه هستي ترمه چه خوبه كه كنارمي .. چه خوبه كه بوي تنت انقدر آرومم مي كنه .. چه خوبه كه نفسام با بودنت با نفس كشيدنت آرومتر ميشه .. 
نمي دونم چند دقيقه تو اون حالت مونديم ... تا اينكه كنار گوشم زمزمه كرد :
- تيام نيم ساعت پيش تلفن كرد و گفت بيدار شدي با هم بريم شركتش!
سرم رو كمي عقب بردم :
- چرا ؟ به نظرت چيكار داره ؟
- نمي دونم اما خيلي تاكيد كرد كه با تو بيام ... 
ياد ديشب و لمس محتاطانه اما محكم دستاش وقتي دستم رو پانسمان مي كرد و فرار بچه گونه ام از جلوي در گلخونه باعث شد شرمزده بشم ... بریده بریده گفتم :
- نه ترمه فكر نكنم بتونم بيام ... حالم هيچ خوب نيست يه بهونه اي براش بيار .. 
- باشه قربونت برم تو فقط اروم باش ... جواب اين موبايل بدبختت رو هم بده يه سره داره صفحه اش روشن و خاموش ميشه ... 
بعد از گفتن اين حرف خم شد و موبايل رو از كنارتختم برداشت ... يادم نمي اومد كه كي موبايل رو پرت كردم اونجا . شماره رو مي شناختم و تنها شماره اي بود كه مي تونستم تو اون حال جوابش رو بدم . تنها کسی که مونده بود برام و می دونست تو دلم چی می گذره و می گفت که باورم داره :
- الو
- سلام ارغوان ! حالت خوبه ... 
- خوبم ... 
- فكر نكنم هيچ وقت دروغگوي خوبي بشي ؟
با بي حوصلگي گفتم :
- منم فكر نكنم تو به جاي مديريت دانشجوي روانشناسي باشي ... 
صداي خنده كمرنگش تو جمله بعديش پيچيد :
- يعني تو بدترين حالت ها هم زبونت از كار نمي افته ها ! الان كجايي ؟
- پيش ترمه !
- بهش سلام برسون ! كي مي تونم ببينمت ... 
بي اختيار كمي صاف تر نشستم روي ميز به ساعت نگاه كردم که یازده رو نشون می داد يعني .. 
- مگه تو كجايي ؟
- اصفهان ! 
- چه زود رسيدي ... 
- صبح زود راه افتاديم ؟
- انقدر براي گرفتن كليد خونه دوستت عجله داشتي ... 
خودمم مي دونستم كه طعنه ام غير منصفانه است . اما دلم نمي خواست كليد اون خونه رو به اين راحتي از دست بدم . 
سكوتش كمي طولاني تر شد و بعد با لحن سنگيني گفت :
- كم كم دارم به اين نتيجه مي رسم كه فعال بودن زبونت نتيجه كم كار كردن مغزته ! 
- نتيجه گيري خوبيه ! خوب من يه ساعت ديگه ميام دم همون خونه بيا كليد رو ازم بگير... 
بدون اينكه جمله ديگه اي بگه يا خداحافظي كنه گوشي رو قطع كرد. ترمه با كنجكاوي و نيش باز پرسيد :
- هامون بود ؟ 
- اوهوم ! بايد بريم كليد رو بهش بدم ! 
از جا پريد و گفت :
- اوكي من ميرم يه بهونه اي جور كنم كه صبحونه نخورده از خونه بزنيم بيرون ... 
هنوز يه ربع به تموم شدن يه ساعت مونده بود كه رسيديم جلوي در ساختمون . دوست نداشتم با وايستادن تو اون محله خلوت جلب توجه كنيم . در رو باز كردم و همراه ترمه رفتيم تو خونه ! با وجود اينكه اقامتم اونجا بيشتر از چهار روز طول نكشيده بود حس ميكردم دلتنگ شدم . ترمه كمي هيجان زده به نظر مي اومد :
- بهتر نبود بيرون كليد رو بهش مي داديم .. تو چه جراتي داري ميخواي با هامون تو اين خونه تنها باشي ... 
به طرفش برگشتم و نگاه تمسخر آميزي بهش انداختم ... 
- بخدا تو ديونه اي ترمه برو يه فكري به حال خودت بكن ! اولا كه تنها نيستم و توي برگ چغندر رو پس واسه چي دنبال خودم آوردم ؟ دوما من و تو دو نفريم و هامون يه نفر يعني ما دوتايي از پسش بر نمياييم ؟
بعد از تموم شدن اين جمله در حالي كه به خنده پر سر و صداي ترمه نگاه مي كردم به اين فكر كردم كه چه خوبه ترمه هست و مي تونه با اين حرفها و خنده هاش ذهنم رو پرت كنه از اينكه چه مصيبتي به سرم اومده ! 
- نه واقعا شما دوتا زورتون به اين هامون فكستني نمي رسه ... تازه مثل منم كه کونگ فو كار نيست ... يه آدم سيگاري پيزوريه ! 
هراسون بابت شنيدن صدايي به اين اشنايي تو جايي كه اصلا توقعش رو نداشتم به طرف دري كه فراموش كرده بوديم ببنديم برگشتم و چشمم افتاد تو دوتا چشم سياه و شيطون فرهان و حس كردم دلم هري پايين ريخت ... 
- تو اينجا چيكار مي كني ؟
قبل از اينكه جوابم رو بده هامون پشت سرش وارد شدو گفت :
- همينكه فهميد من ميخوام بيام خودش رو آويزون من كرد ! 
فرهان به سمتش برگشت و چپ چپ نگاش كرد و گفت :
- حالا خوبه با ماشين من اومدي ! انقدر هم به خاطر اين كليد پنت هاووس رفیقت عجله كردي كه دو دفعه جريمه امون كردن ... 
حس كردم فضا داره طوري ميشه كه تحملش تو اون حال براي من ساده نيست ! كليد رو به طرفش گرفتم و گفتم :
- سلام ! اينم كليد شما ... ممنون بابت كمكي كه كردي! 
بدون اينكه كليد رو از من بگيره گفت :
- بهتره بريم بيرون ! اينجا موندن بيشتر از اين درست نيست ممكنه همسايه ها يه فكر اشتباه بكنند . 
فرهان با خنده و بي خيالي گفت :
- يعني مي خواي بگي اين خونه رو كلا رفيقت گرفته واسه تمركز ستاد اقامه نماز ؟
ترمه خنديدو گفت :
- قطعا همينطوره !
در حالي كه بند كيفم رو تو دستم فشار مي دادم از كنارشون رد شدم و به سمت در خروجي رفتم و زير لب طوري كه مطمئن بودم فرهان و هامون هر دو شنيدن گفتم :
- نه كه همه مثل شما مسائل كاري دارن ! به هر حال به ستاد هم احتياج دارن ... 

فرهان با كمال پر رويي باز هم خنديد و رو به هامون گفت :
- خوردي ؟ با تو بودا ! 
نموندم كه كل كل اون دوتا رو بشنوم . عزيزم رفته بود و من داشت حالم از اين جمع شاد و بي خيال بهم مي خورد . 
هامون قبل ازترمه و فرهان خودش رو به من رسوند . حضورش رو حس كردم اما به طرفش برنگشتم . 
- ارغوان ؟!
حتي حوصله جواب دادن نداشتم . لمس دستش رو روي بازوم حس كردم و قبل از اينكه بتونم عكس العمل نشون بدم من رو به طرف خودش برگردوند :
- حالت خوبه ؟! 
به تندي بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و سعي كردم عصبانيتم رو كنترل كنم :
- توقع داري خوب باشم ! تو اگر خبر مرگ عزيزت رو بشنوي خوبي ؟؟؟ راه مي افتي با يه جمع شاد و شنگول و جوك مي گي و جوك مي شنوي ... چ
- من مي فهممت .. براي همين نگرانتم دختر خانم ! 
- ممنون از اينكه نگرانمي .. اينم كليد شما .. بهتره ما بريم ... 
كليد رو به طرفش گرفتم . بي حرف كليد رو ازم گرفت و تا خواست دوباره به طرف در برگرده فرهان و ترمه بيرون اومدن ، فرهان مستقيم به طرفم اومد و كنارم وايستاد :
- ارغوان ترمه ميگه يه كافه رستوران سنتي مي شناسه كه خيلي دنجه ! والا اين هامون نگذاشت من واسه صبحونه صبر كنم چه برسه به نهار ... بريم يه چيزي بخوريم !
بي حوصله سرم رو تكون دادم :
- شما تنها بريد من ميرم خونه ! 
ترمه با تعجب پرسيد :
- تو كه يه ساعت قبل گفتي حوصله خونه رو نداري ... 
- اون يه ساعت قبل بود ... 
بي اختيار باز بغض كردم . گوشه چشمام مي سوخت و به خودم نهيب زدم كه بدبخت گريه نكنيا كل آرايشي كه ترمه به زور رو صورتت نقاشي كرده پخش ميشه و ميريزه دور چشمات !
فرهان گوشه روسري ام رو گرفت و كشيد :
- ارغوان ساز مخالف نزن ديگه ! بيا بريم ... 
سرم رو عقب كشيدم و بهش نگاه كردم تا جواب تندي بهش بدم . اماخنده توي چشماش بي اختيار باعث شد لبخند بزنم ... خودمم نمي فهميدم چه مرگم بودو چقدر راحت جلوي اين چشماي خندون وا مي دادم .. انگار پسر بچه اي تخس رو مي ديدم كه ميخواد با لوس كردن خودش از مادرش جايزه بگيره .. 
صداي سرد هامون لبخند ناخواسته ام رو خشك كرد :
- خوب من درها رو قفل كردم . مي تونيم بريم ! 
از ترس اينكه دوباره حركت عجيب غريبي بكنم بي حرف دنبال ترمه رفتم و تو ماشين فرهان نشستم.
فضاي كافه رستوران به طرز جالبي به صورت سنتي و قديمي دكور شده بود . طوري كه حس مي كردم در زمان هاي دور مادربزرگي داشتم كه خونه اش اين شكلي بوده . حس خوبي از فضا گرفتم . بوي توتون قليون كه تو فضا پخش بود منو دچار حس نوستالوژي مي كرد كه انگار پيوند به تمام لحظه لحظه هاي خاطرات كودكيم داشت . 
ياد روزهايي كه عزيز روي تخت چوبي فرش شده كنار حوض خونه قديميمون مي نشست و قليون مي كشيد . و برام شعرهاي كوچه بازاري مي خوند . منم كنارش دراز مي كشيدم و زل مي زدم به آسمون آبي و ابرهاي سفيدي كه خوش خوشك با ناز توش مي چرخيدن و هر لحظه شكل عوض مي كردن . دستهاي زبر عزيز كه پيشوني بلندم رو نوازش مي كرد انگار سمباده ظريفي بود كه تنهايي ها و غصه هام رو مي سابيد و دور مي ريخت !لبخند تلخي زدم همبازي كودكي هام فقط عزيز بود و صداي گرفته و دستهاي زبرش . هيچ وقت دوست نداشتم با دوستي همبازي باشم . مي ترسيدم از جاي سيلي هاي توي صورتم پي به دليل تنبيه شدنام ببرن و بهم بخندن .. ترسيدم اونا هيچ وقت مثل من نباشن و هيچ شبي جاشون رو خيس نكنند كه صبح باباشون مثل مامور شكنجه بالاي سرشون ظاهر بشه و تنبيه شون كنه... 
اونقدر تو فكرهاي درهمم سرگردون بودم كه نفهميدم كي فرهان و ترمه از روي تخت بلند شدن و رفتن سمت دستشويي و من هامون تنها شديم ! 
- ارغوان !
بي حواس گفتم :
- بله !
- اين كليد ها رو بگير ! من فقط يكيش رو مي خوام ... 
- نه نيازي ندارم ... 
- لج نكن ! تو اين شهر غريبي يه وقت مشكلي برات پيش مياد ... بايد يه جاي ديگه رو هم داشته باشي !
نگاش كردم و خواستم چيزي بگم كه لبخند خسته اي زد و گفت :
- لطفا لجبازي نكن ! اصلا كليد رو بگير و هيچ وقت ازش استفاده نكن ! 
حوصله ادامه بحث باهاش رو نداشتم . كليد رو ازش گرفتم و زير لب تشكري كردم كه بعيدمي دونستم به گوشش رسيده باشه . 
يكي دو ساعت بعدي با شوخي هاي فرهان و شيطنت هاي ترمه گذشت . حس مي كردم حالم كمي بهتر شده . ديدن نگاه خندون فرهان حس خوبي بهم مي داد و همينطور نگاه هامون كه انگار تو هر پلك زدنش بهم مي گفت كه مي فهممت . كه هستم كنارم كنارت . خيلي ساده فراموش كرده بودم كه از دست فرهان عصباني ام ! از اينكه موقع تحمل اين بار سنگين تنها نبودم احساس خوشبختي مي كردم. از اينكه تو اون خونه نبودم تا تو هر ثانيه اش سيامك به يادم بياره كه يه ور دليل مرگ عزيز شايد من باشم ... كه مامان با خوش خدمتيش به خانواده سيامك و فراموش كردن دخترش باعث نشه تا جنون برم و برگردم كه اردلان با اون لحن سرد و طلبكار شب پيش سوال پيچم نكنه و خواهر بودنم رو زير سوال نبره .. 
خوشبخت بودم كه تو اين جمع كوچيك چهار نفره مي تونستم ذره ذره اين رنج رو تحمل كنم و زير بارش نشكنم !

درست جلوی در رستوران ترمه دستش رو دور بازوم انداخت و گفت :
- ارغوان ناهار که هیچی نخوردی بیا ببرمت یه پاتوق کیف کنی ..
پلکهام رو برای چند ثانیه بهم فشاردادم و سعی کردم لرزش مردمک چشمم رو کنترل کنم :
- ترمه باور کن حوصله ندارم اشتها هم ندارم .... 
فرهان برای اولین بار تو دو ساعت گذشته دست از لودگی برداشت و گفت :
- ارغوان اگر حالت خوب نیست بریم درمونگاه... 
هامون در حالی که به سمت ماشین می رفت گفت :
- به نظر من همون پاتوق درمانی ترمه بهترین پیشنهاده ... 
نیش ترمه که بعد از جواب منفی من بسته شده بود دوباره تا بناگوش باز شد . 
- ای ول به هامون خان گل گلاب ! 
با دیدن دست ترمه که ضربه ای کوتاه به پشت هامون زد . دست دراز کردم و یقه مانتوش رو از پشت گرفتم و کشیدم :
- ترمه یه بار دیگه یه حرکت اضافی بکنی می بندمت به ستون های چهل ستون ! ...
در حالی که سرخوش و بی خیال می خندید گونه ام رو کشید و گفت :
- ای قربون دوست مهربونم برم که دست طالبان رو از پشت بسته... 
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به خیابون های تمیز اما شلوغ اصفهان خیره شدم . این همه سماجت داشت کلافه ام می کرد . دلم خلوتی رو می خواست که هیچ جا انگار نمیتونستم داشته باشم . حتی عبور ماشین ها مثل خط های کج و کوله ای بود که هر لحظه روی ذهنم عمیقتر می شد . مردم به ظاهر شاد و پر انررژی به نظر می اومدن ، اما توی سر من صدای ناله یه هیات عزاداری پیچیده بود .. و منم زیر لب زمزمه می کردم ای وای عزیزم ...ای وای عزیزم .... 
کافه ی پاتوق ترمه اما درست همون چیزی بود که باید باشه . نیمه تاریک پر ازعطر های گیج کننده و دودهای معلق در فضا . پشت یکی از میزهای نشستیم و ترمه منو رو از دست هامون کشید و شکلکی براش در آورد ،و من تازه اون لحظه صدای موسیقی رو شنیدم . فضای تیره و پر از دود و عطر کافه با نت های ساکسیفون بالاو پایین می رفت و برام شکل یه گهواره رو پیدا می کرد . ترمه منو رو جلوی چشمام باز کرد و ارتباطم با موسیقی قطع شد:
- چی می خوری ارغوان؟! اینجا همه چیش خاص و خوشمزه است ... 
بی توجه دستش رو عقب زدم و گفتم :
- ای بمیری ترمه که فقط به شکمت فکر می کنی ! 
- بی شعور خودت بمیری .... منو باش به فکر تو ام .. مثلا الان تو به چی فکر می کنی دقیقا ؟
- نمی شنوی چقدر این صدای ساکسیفون قشنگه ! 
لبای با قهر جمع شده ترمه باز پذیرای لبخند سرخوشانه اش شد و گفت :
- اوه منم عاشق این ملودی ام ! تا حالا ده بار به صاحب کافه التماس کردم که یه نسخه از موزیک رو بهم بده اما هر بار هی می گه نه ! باشه یه وقت دیگه ... 
هامون دوباره منو رو از ترمه پس گرفت و گفت :
- مثل اینکه شما اینجا زیاد می این ؟
- اوهوم ! با داداشم و بقیه بر و بچ فامیل میاییم ! کلا پاتوقه اینجا ...
دلم تو جمع نبود . دستم رو زدم زیر چونه ام و به هیات عزاداری توی ذهنم اجازه دادم سینه بزنند و نوحه بخونند . نوحه این بار با صدای ساکسیفون همنوایی می کرد و ذره ذره مثل مادری در سوگ فرزندش با مویه های درونم رهاتر و رها تر می شدم . نوک انگشتام رو بی اراده روی میز کشیدم و هیچ حسی توشون نبود . با خودم فکر میکردم یعنی شیشه سیاهرنگ روی این میز از چه جنسیه که نوک انگشتام درکش نمی کردم . حرکت بی وزن نوازشی پشت دستم باعث شد چشم از شیشه سیاه بردارم . فرهان امتداد نگامو دید و جعبه دستمال کاغذی رو عقب کشید . چشماشو کمی باریک کرد که برای اون حجم از سیاهی و شادمانی پنهون شده پشت پلکهاش تلاش بی نتیجه ای به نظر می رسید . 
بی صدا لب زد :
- تو چه فکری؟
سعی کردم لبخند بزنم و بی نتیجه بود . 
- هیچی .. 
یهو از جام بلند شدم ، به طرف میز مدیریت کافه رفتم . مرد نسبتا مسنی با کروات طوسی رنگی درست همرنگ چشماش پشت میز نشسته بود . نگام از روی کروات طوسیش و صورت کشیده اش بالاتر رفت و تو چشمای خاکستریش نشست . چشماش شفاف بود و حس خوبی بهم می داد . 
- امری داشتین سرکار خانم؟
لحنش مودبانه و تا حدودی دوستانه به نظر می رسید :
- راستش می خواستم اسم این قطعه که داره پخش میشه رو بدونم ! 
لبخند موقری زد و گفت :

تراکم تنهایی

لبخند موقری زد و گفت :
- " تراکم تنهایی " 
- اسم نوازنده اش ؟
- برای چی می پرسین ؟
- می خوام بخرمش .
لبخندش کمی کمرنگ شد:
- متاسفانه نمی تونید !
- چرا ؟
- چون تو بازارموجود نیست ! 
حوصله بازارگرمی های صاحب کافه رو نداشتم ، کلافه پرسیدم:
- چرا ؟
حس کردم نفس هاش کمی سنگین شد :
- چون نوازنده و سازنده اش گمنام بود... 
با خودم فکر کردم "بود ؟" یعنی مرده یا الان دیگه یه نوازنده گمنام نیست ؟! حوصله فکر کردن به معما رو نداشتم . با بدخلقی آشکاری گفتم :
- فکر نمی کنم بازارگرمی کردن از طریق یه ملودی ساده و مهم و مرموز جلوه دادنش ،برای جذب مشتری کمکی بهتون بکنه ! 
خواستم تا به طرف میز برگردم که صداش متوقفم کرد . 
- من نمیخوام بازار گرمی کنم دخترم ... 
با تغییر به طرفش چرخیدم :
- به من نگین دخترم.. من دختر هیچ کس نیستم ....
حس کردم نگاهش رنگی از تعجب و تاسف گرفت . 
- ببخش اگر ناراحتت کردم ... سازنده و نوازنده این تکنوازی ساکسیفون... دخترم بود .... 
بی اختیار پرسیدم :
- بود ؟ 
- بله بود .... چون نزدیک دو ساله که دیگه نیست ... احتمالا سوار یکی از همین نت ها رفت به طرف دیگه سرنوشت ...
حس کردم خاکستر چشماش داره به گل می شینه ... گل آتیش ...اتیش زیر خاکستر ... شرمنده از کنجکاوی و زبون درازی بی موقع ام زمزمه کردم :
- متاسفم ...نمی خواستم ناراحتتون کنم ...
سرش رو تکون داد و هیچی نگفت... قبل از اینکه از کنار میزش دور بشم مردد پرسیدم :
- من می تونم یه نسخه از این تک نوازی رو داشته باشم؟!
لبخندش محزونتر شد :
- متاسفم .... 
- درک می کنم ....
- بعضی درد ها هستند که هیچ وقت درک نمی شن !
- مثل درد من !
با گفتن این حرف از کنارش دور شدم . هامون کنجکاوانه نگاهم می کرد و فرهان به شوخی گفت :
- بهت نمی اومد علاقه ای به پیرمردها داشته باشی ! 
ترمه خندید :
- ارغوان کلا هیچ علاقه ای به جنس مخالف خودش نداره چه پیر چه جوون !
فرهان ابروهاش رو بالا برد و پرسید :
- واقعا ؟
بی حوصله نگاه بدی به ترمه کردم ، فرهان نگاهم رو دید و با خنده گفت :
- چرا به ترمه چپ چپ نگا میکنی ؟ اونکه ازت سوال پرسیده منم !
سعی کردم بلندی صدام روکنترل کنم :
- سوال بی جایی بود ... 
- چرا ؟ هر دختری حتی با ظاهر معمولی موقعیت های زیادی براش پیش میاد ، چه برسه به شما که ...
نطقش رو کوتاه کردم :
- خوب مگه من گفتم برای من پیش نیومدده....
- منم میخوام همین رو بدونم که واقعا به جنس مخالف خودت بی علاقه ای ... یعنی ممکنه اینکه این همه شما دوتا به هم می چسبید دلیلش همین باشه ؟!
- فرهان سعی کن حد خودت رو بدونی ...
قبل از اینکه حرف تندی از دهنم بیرون بپره ... هامون از جاش بلند شد و به فرهان اشاره کردکه دنبالش بره . ترمه بعد از دور شدن اون دوتا از کنار میز با احتیاط ازم پرسید :
- ارغوان تو چته ؟! چرا بی خود به این بیچاره ها می پری ؟
- چیزیم نیست ترمه ! فقط حوصله لودگی ندارم ... 
- اونکه منظوری نداشت فقط می خواست یه کم حال و هوای تو رو عوض کنه ! 
- منظورش هر چی که بود راه مزخرفی رو برای اجراش انتخاب کرد ...
برگشتن اون دوتا سر میز اجازه نداد تا بیشتر از اون به حرفامون ادامه بدیم ... 
فرهان کمی گرفته و هامون متفکر به نظر می رسید . چای دارچینی که برام آوردن خیلی تند به نظر می رسید . اما تا وقتی که چوب دارچین های گرد و معطرش تا نزدیک دماغم نرسید متوجه نشدم تمومش کردم . 
دلم نمیخواست از اونجا برم . حداقل به خاطر صدای ساکسیفون ... هامون و فرهان با ترمه حرف می زدن و درباره استادها غیبت می کردن . کسی کاری به کارم نداشت و من هم تو بی وزنی محزون خودم شناور بودم. 
دستام رو از دو طرف اویزون کردم و سرم رو روی میز گذاشتم سردی شیشه میز از بی حسی تنم رد شد و مطمئن شدم که هنوز زنده ام . نمی دونم چقدر تو اون حال موندم که ترمه زیر گوشم زمزمه کرد:
- ارغوان .... 
بی توجه گفتم :
- یه چند دقیقه دیگه بلند می شم .... 
قاب سی دی کنار صورتم روی میز سر خورد .رد نگام بین شیشه سیاه بریده شد . قاب سفید مثل مزاحمی بی وزنی منو ازم گرفت . با دلخوری خواستم تا کنارش بزنم و از روی میز بندازمش پایین که دستی روش نشست:
- فکر نمی کنم این همه خواهشت از آقای بامداد برای این بود که بندازیش روی زمین ... 
مجبور شدم سرم رو بالا بیارم و گنگ نگاهی به تیام بندازم که دستش هنوز روی قاب سفید رنگ بود . امتداد دستش رو گرفتم تا رسیدم به قاب شیشه ای روی میز و انگشتش که نوشته ای خوش خط و کشیده رو نشون می داد . بی اونکه حتی برام مهم باشه خوندم :
قطعه "تراکم تنهایی " تقدیم به ارغوان که مخمل قهوه ای نگاهش و مهربانی خطوط صورت زیباش خاطرات درنای به کوچ رفته ام رو برام زنده کرد ...

بامداد

ترمه با انگشت سبابه اش ضربه ای به سرش زد و گفت :
- بخدا تو دیونه ای ! 
- می دونم ....
ترمه نگاهی به تیام که در سکوت رانندگی می کرد انداخت و پرسید:
- چطوری عمو بامداد رو راضی کردی ؟
تیام بی اونکه ذره ای سرش رو بچرخونه گفت :
- من راضیش نکردم .... شما هم بعد درباره این دوتا همکلاسیت یه سری توضیحات به من میدی !
ترمه از سردی صدای تیام جا خورد وگفت :
- منکه صبح بهت تلفن کردم گفتم ...
- گفتی دوتا از همکلاسی های پسر .... اما من فکر می کنم قضیه از دوتا همکلاسی ساده خیلی بیشتره ! 
حس خوبی به این بحث نداشتم :
- ببخشید آقای ستوده مقصر منم ! می خواستم کلید خونه رو پس بدم .... نباید ترمه رو با خودم می بردم !
تیام نیم نگاهی از آینه ماشین به من انداخت و بی توجه گفت :
- من قصد بازخواست کردن کسی رو ندارم ... فقط میخوام درباره اشون بیشتر بدونم... 
یاد نگرانی نگاه هامون افتادم وقت رفتش .... بااونکه هیچی نگفت می فهمیدم که نگران اوضاع منه ! و فرهان که حتی فکر کردن به خنده هاش و چشماش کمی حالم رو بهتر می کرد . حق با تیام بود اونا چند وقتی می شدکه دیگه یه همکلاس ساده مثل سعید یا امیرپیمان نبودن ! 
گاهی وقتا چند تا اتفاق ساده چه تلخ و چه شیرین می تونه آدمهایی رو بهم نزدیک کنه که هیچ سنخیتی باهم ندارن ... 
صدای ترمه منو از افکارم بیرون کشید :
- ارغوان تیام با توئه !
- بله
- پرسیدم کلید رو تحویلشون دادین ؟
نمی دونم چرا از نگاهش از ابروهای در هم خورده اش ترسیدم ، ترسیدم که بخواد ترمه رو ازم بگیره ... حاضر بودن لحن های طلبکارانه تر و حتی تحقیر آمیز رو تحمل کنم به شرطی که ترمه رو داشته باشم ... به بیرون از پنجره زل زدم و گفتم :
- بله !
***
صدای ملودی ملایم موبایلم باز انگار مثل دستگاه زمان منو برگردوند به اون خونه خالی از اثاثیه و اجرهای قرمزش .... صفحه موبایل درست جلوی چشمم بود . اسم تیام روی صفحه گوشی خاموش و روشن می شد . گوشی رو با دوتا دستم گرفتم و پیشونیم رو چسبوندم روی اسم تیام... می دونستم اگر تا صبح هم جوابش رو ندم خسته نمی شه ،از خودم بیزاربودم که حتی شهامت کوبیدن این دستگاه لعنتی رو به دیوار نداشتم ... دلم خون بود... پیشونیم رو که عقب بردم صفحه گوشی خیس و کدر شده بود ... بی اختیار دست کشیدم به پیشونیم ... منکه یخ کرده بودم پس این حجم عرق چطور از بند بند وجودم می چکید ...چقدر از صبح گذشته بود؟ چقدر از بیرون اومدن اون دستبندسیاه و فولادی از جیب دانا گذشته بود ... چقدر از وقتی که من خودم رو اینطور مچاله کرده بودم گذشته بود ... چرا انقدر درد می کشم ... چرا دیگه بی حسی نمی پیچه تو دست و پام.. چرا از این دردها خلاص نمی شم ... چرا تیام دست از سرم بر نمی داره ... چرا هنوز دست از سر بر نمی داره ... چرا لمس نوک انگشتام با این دکمه سبز رنگ انقدر دردناکه ... صدای فریاد امیخته با التماس تیام تو گوشی پیچید :
- ارغوان....
یه غده سرطانی از پشت گوشی بالا اومدو پیچید تو گلوم .... لال شده بودم .... 
- ارغوانم ... قربونت برم ... بگو کجایی ... 
نمی تونم حرف بزنم تیام... چرا نمی فهمی ... دهن باز کردم که اینا رو بهش بگم ... اما ریشه های این غده سرطانی بیشتر دور زبونم پیچید ، به جای هر دومون باز فریاد کشید:
- ارغوان بهت میگم کجایی؟د بگو لعنتی......بگو عزیزم .. بگو خانومم ... بگو ... بگذار بیام باهات حرف بزنم ... باید برات توضیح بدم... باید بیام ارومت کنم ... بگو کجایی ... 

گوشی رو از کنار صورتم دور کردم با درد و بغض به اسم تیام خیره شدم و زمزمه کردم :
- دیگه خیلی دیره تیام ! خیلی دیر .... 
سرم رو تکیه دادم به دیوار سرد پشت سرم و پاهامو جمع کردم تو شکمم . دستامو دور پاهام حلقه کردم و چونه ام رو چسبوندم به زانوهام ... فکر کردم خیلی بی انصافیه دیگه نمی تونم حتی صدای ساکسیفون مورد علاقه ام رو گوش کنم ... همه چیز انگار یکهو از دست رفته بود. اما نه ! یکهو از دست نرفته بود ذره ذره رفته بود و من خودم رو زده بودم به نفهمیدن .... شاید این کبک سفید بی خیال ذهنم خیال سر از برف بیرون آوردن نداشت .... شاید باید لعنت کنم می کردم این مرخصی اجباری رو که اگر نبود هنوز داشتم تو محل کارم با بی حوصلگی و مثل ماشین کار می کردم و تو ذهنم طرز چیدن دکوراسیون خونه جدید رو طراحی می کردم.. طراحی که می دونستم بی فایده است .... و در نهایت هیچ وقت این سلیقه من نیست که اعمال میشه ، و من به زور خودم رو با توجیحاتی مسخره به چیدمانی که به نظرم مضحک میاد وصل می کنم . 
اگر این مرخصی اجباری نبود غروب که میرسیدم خونه نم نمک شروع می کردم به کار کردن ! و تا اخرین ثانیه هایی که پلکام یاری می کرد اروم نمیگرفتم ... 
تلفن دوباره زنگ خورد امتداد نگام رو از روی نوک انگشت ام کشوندم روی صفحه گوشی رها شده روی زمین ! دیدن اسم روی اون انگار چشمه خشمم رو دوباره به جوشش در اورد . از خودم متنفر شدم ... چی فکر میکنی ارغوان ... اگر این مرخصی نبود داشتی با کسایی زندگی می کردی که جلوی چشات به صورت کاملا محترمانه معاشقه می کردن و تو لبخند میزدی و هر بار میز شام رو براشون مجلل تر می چیدی ! غذاهای مورد علاقه اشون رو می پختی و احمقانه اغوشت رو به روی هر دوشون باز میکردی ! 
پیشونیم رو محکم کوبیدم روی برجستگی استخون زانوم درد با حالت تهوع پیچید تو نفسم ... چشمام تار شد و بی اختیار دوباره سرم رو همونجا رها کردم ....

*** 
ترمه از لای در خزید تو اتاق ، لبه تخت نشسته بودم کنارم نشست و دستم رو کشید و هر دو به پشت کنار هم روی تخت خوابیدیم در حالی که پاهامون ازتخت آویزون بود زل زدیم به سقف ... نمی دونم چقدر بی حرف تو اون حال موندیم ! که ترمه سکوت رو شکست و رو به من چرخید و در حالی که دستش رو تکیه صورتش می کرد پرسید:
- به نظرت هامون و فرهان از یهویی رفتن ما ناراحت شدن ؟
همونطور که گچبری های رنگی و سنتی روی سقف رو نگاه می کردم گفتم :
- بی خود ! چرا باید ناراحت بشن ؟! دادشت باید ناراحت می شد که خیلی ریلکس برخورد کرد باهاشون ! بچه پرو ها !
ترمه ریز ریز خندیدو گفت :
- اما خداییش خیلی ترسیده بودن !
بی اختیار لبخند زدم :
- با اون قیافه ای که تیام گرفته بود من داشتم قالب تهی می کردم دخترخوب ! وای به حال اون دوتا .... 
ابروهاش رو تو هم کشید و با لحن طلبکاری گفت :
- حالا دیگه داداش من گودزیلا شد .....؟
بی توجه به اینکه ممکنه ناراحت بشه گفتم :
- والا به نظر من هر کی اینطوری ریش بگذاره و دکمه اش رو تا زیر گلو ببنده کم از گودزیلا نداره ! 
- اونوقت اگر سیبل داشته باشه و دکمه اش روتا روی نافش باز بگذاره میشه چی ؟ الن دلون ؟
- اوه چه بهش بر هم می خوره ! منظورم این بود که من کلا از این تیپ قیافه ها خوشم نمیاد ! 
- بیچاره نمی دونی که تو فامیل کلی دختر ارزشونه تیام تحویلشون بگیره ! 
- خوب مبارکشون باشه .... حالا چرا پز داداشت رو به من می دی ؟
با حرص بالش کنار دستش رو برداشت و کوبید تو صورتم :
- کوفت ... حیف که مهمونمی ... بگذار برگردیم نوشهر می دونم چه بلایی سرت بیارم ... 
بالش رو پرت کردم طرفش و گفتم :
- اوی وحشی چته ؟ مگه زوره؟خوشم نمیاد ازش!
با دلخوری از جاش بلند شد و گفت :
- به درک ! چون اینطور که معلومه اونم از تو خوشش نمیاد !
حوصله نداشتم نازش رو بکشم تو سکوت به بیرون رفتنش از اتاق نگاه کردم وبا خودم گفتم وقتی یه خورده حالم بهتر شد می رم از دلش درمیارم .... اما کی حالم بهتر می شد ؟ شاید هیچ وقت ... اشک دوباره گوشه چشممو سوزوند و این بار گذاشتم از کنار چشمم پایین بیاد و بره طر ف گوشام ... تصویر عزیز تو مرکز گچ بری نگام می کردو لبخند می زد ... خاطرات خوش بچگیم تو ذهنم دوباره و دوباره تکرار می شدن ... خاطرات خوشی که فقط و فقط مال من و عزیز بود ... تو عالم بی خبرمامان و سیامک من و عزیز هر روز بیشتر به هم نزدیک می شدیم ... تمام قصه های هزار و یک شب رو برام گفته بود ... هر وقت مامان می خواست با بی حوصلگی موهام رو با دوتا کش موی ساده سرهم بندی کنه صدام میکرد پیش خودش و واسه تک تک تارهای موهام شعر میخوند و موهامو شونه می کرد ... و اخر سر هم یه مشت کشمش و گردو بهم جایزه می داد . وقتایی سیامک به خاطر شب ادراری هام کتکم می زد بلافاصله می اومد تو اتاقم و با مهربونی ملافه ها رو عوض می کرد و بی توجه به غرغرهای سیامک بهم اعتماد به نفس می داد و می گفت که حتی خود سیامک وقتی بچه بوده خیلی بیشتر از من جاشو خیس می کرد ... با اینکه حرفاش تسکینم نمی داد اما از اینکه می دیدم واسه یه نفر مهمم و تلاش میکنه تا حال بهتری داشته باشم زندگی کودکانه ام قابل تحمل تر می شد . . . و وقتی سیامک با حقه بازی و کلک همه دار و ندار عزیز رو به نام خودش کرد این بار اون بود که به اتاقم اومدو برای من که تازه دوره راهنمایی رو تموم کرده بودم و هنوز نمیدونستم سیامک پدر واقعی من نیست درد و دل کرد و اشک ریخت ... عزیز مثل من از سیامک نامردی دیده بود و شاید همین باعث شد که خیلی راحت باورم کنه ! 
لبخند زشتی روی صورتم نشست با خودم فکر کردم شاید بد هم نشد که عزیز رفت ... بعد از فهمیدن این روی سیاه پسرش چطور دیگه می خواست تو اون خونه کنار اونا زندگی کنه ... هر روز باید ذره ذره نابود می شد . 
بغض تلخی لبخندم رو عقب زد و حس کردم صورتم مثل عروسک های زشت و سیاه و کوتاه نازلی شده شده عروسکهای که اون فکر میکرد بامزه ان اما به نظر من زشت و نفرت انگیز بودن ... تا وقتی که اون بهترین عروسک دنیا رو با اون حجم از تور و پولک و عطر داشت نمی تونستم به اون صورت های زشت و مسخره حتی فکر کنم...
دلم می خواست فریاد بزنم و بی عدالتی های دنیا رو زیر سوال ببرم ... چشم از سقف گرفتم و صورتم رو توی پتوی سرخابی رنگ فرو بردم ... جیغم بی صدا بود اما حس میکردم راه نفسم ذره ذره ترک می خوره و طعم تلخی که تو دهنم می پیچه رد خونیه که فریاد بی صدام به جا گذاشته... برنده و بی صدا .... نمیدونم چقدر تو اون حال موندم که تو حالی بین خواب و بی هوشی فرو رفتم....

 

وقتی چشم باز کردم شب شده بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید از اینکه این همه ساعت رو تو خواب و بی هوشی گذرونده باشم و هیچ کس سراغم رو نگرفته باشه دلم گرفت ... از جام بلند شدم ... همه تنم درد می کرد و نفسم به شماره افتاده بود .... دلم برای خودم سوخت که اونطور روی اون پتوی پرزبلند خوشرنگ مچاله شدم و هیچ کس رو نداشتم که نگرانم بشه ... به صفحه موبایلم نگاه کردم نزدیک دو نیمه شب بود ... از در بیرون اومدم و به طرف در حیاط رفتم .. روی پله های جلوی ساختمون تازه متوجه نور کم جونی شدم که گلخونه رو روشن کرده بود ... با خودم فکر کردم حتما یادشون رفته برق رو خاموش کنند. دلم برای اون فضای سبز و پر از عطر تنگ شد. در گلخونه رو که باز کردم لبخند کمرنگی از روی لبم گذشت ... بین ردیف گلهای کاشته شده و گلدون های مرتب به صف شده و چند درختچه کوچیک پر برگ قدم زدم و سعی کردم انرژی سرشار توی فضا رو ذخیره کنم... عزیز رفته بود، من تنهاتر از همیشه بودم .. و باید یاد میگرفتم مثل این ساقه های نازک پر از خار گل سرخ روی پای خودم وایستم! چشمام رو بستم و بی توجه به تیزی خارها صورتم رو بین بوته کوتاه پر گلی فرو کردم و نفس کشیدم... بوی شیرین گل و بوی نمِ خاکِ خیس از آبیاری پای اونها حالم رو بهتر کرد .. انقدر که لبخندم عمیقتر و عمیقتر شد .. 
صورتم رو عقب کشیدم و سوزش خفیفی رو روی گونه ام حس کردم .. دست روی صورتم کشیدم و به سرخی اندک روی انگشتام که نشون از سطحی بودن خراش می داد هم لبخند زدم .. حتی این درد هم حالم رو بهتر کرده بود ... سر بودن عضلاتم و عصبهام داشت از بین میرفت .. و هرچند به اجبار اما زندگی داشت به تنم بر می گشت ... وقتی به سمت دیگه چرخیدم تا از گلخونه خارج بشم .. چشمای سیاه و براق پشت شیشه بلند در گلخونه باعث شد از ترس فریاد کوتاهی بکشم .. اما به سرعت به خودم اومدم . تیام به ارامی در رو باز کرد و واردگلخونه شد :
- زخم صورتت عمیقه؟
باخودم فکر کردم کلا این تیام از همون اول منو آدم حساب نکرد و یه ضمیر جمع به کار نبرد....
- نه سطحیه! ببخشید که اومدم اینجا دیدم برق روشنه خواستم خاموشش کنم که ... 
لبخند محوی روی لبهای برجسته محصور شده تو ته ریش تیره اش نشست :
- که اسیر جادوی این گلها شدی !
مکثی کردم و بعد با تکون دادن سرم حرفش رو تاییدکردم .
- تازه کارم تموم شده بود می خواستم بخوابم که یادم اومد برق اینجا رو خاموش نکردم ... وقتی دیدم اونطوری با گل و گیاهها مشغولی دلم نیومد ارامشت رو بهم بزنم ... 
باز از سرم گذشت خاک تو سرت ارغوان یه ساعته داره نگات میکنه و به خل بازی هات میخنده .....
- خوشحالم که می بینم حالت بهتره ! ترمه برای شام صدات کرد اما بیدار نشدی ... منم بهش گفتم بیشتر صدات نزنه ... فکر میکردم به اون خواب نیاز داری .... 
- من خواب نبودم ... فکر میکنم اسم بی هوش شدن بگذاریم روش درست تر باشه !
دور چشماش چین افتاد :
- بی هوش ؟ الان بهتری ....
شونه بالا انداختم :
- اره فقط یه کم چشمام تاره ... اونم که بعد از تصادف دیگه عادی شده ...
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد ...
- بهتره الان هم بری استراحت کنی ... 
بی حرف به سمت در رفتم... 
- فقط دو تا چیز هست که بایدبگم ...
باز هم بی صدا به سمتش چرخیدم ... سالها بود که یادگرفته بودم باید بیشتر از حرف زدن بشنوم و اطاعت کنم .. 
- اول اینکه مامان و بابا یه کمی رو دوستای ترمه حساسن شاید بهتر باشه کمی عادی تر جلوشون رفتار کنی ... می دونم منصفانه نیست و باتوجه به عزادار بودنت خیلی سخته اما فکر نکنم دلتون بخواد اونا یه وقت مانعی بین شما بشن ... 
سرم رو به طرفین تکون دادم :
- تنها کسی که برای من روی زمین مونده ترمه است .. مطمئن باشین نمی گذارم به این راحتی این رابطه خراب بشه ... 
- منم خوشحال میشم کمکتون کنم .... 
- چرا ؟
- چرا میخوام کمک کنم ؟
- اره چون تو برخورد اولمون حس کردم شما کلا به من خوشبین نیستین ؟
- من به دوست ترمه بدبین نبودم .. فقط قضیه فرار از خونه چیزی نیست که بشه به این راحتی باهاش کنار اومد ! من نگران بودم اما الان فکر میکنم روش خوبی رو برای برگردوندنت به خونه انتخاب نکردم ... در هر حال من ادما رو خیلی زود می شناسم ... 
- و الان فکر میکنید من رو شناختین ؟
- صد در صد .. 
- و من چطور آدمی ام ...
- به وقتش بهت میگم ... و نکته دوم ... صبح به ترمه گفتم با هم بیایید شرکت تا هم ذهنت از اتفاقی که افتاده منحرف بشه ... و هم اینکه من کلا برای ترمه یه برنامه کارآموزی تو شرکت داشتم ... و همزمان شد با این اتفاقات اخیر ... فکر میکنم برای کسی که انقدر مصره تا تنها زندگی کنه ... یاد گرفتن کار از هر چیزی مهمتر باشه ....البته فکر نکن می خوام ازت حمایت کنم ... و فرارت رو تایید کنم ... اما در کل اینکه چیزی یاد بگیری خیلی بهتر از کشتن وقت و هم نشینی با کساییه که بود و نبودشون تاثیری روی آینده تو و ترمه نمیگذاره....
نفس عمیقی کشیدم و با صدا رهاش کردم :
- مرسی از پیشنهادتون آقای ستوده ! بهش فکر میکنم ....فقط اینکه مرگ عزیز یه اتفاق نیست .... یه فاجعه است ... و دوستان من کمک بزرگی هستن برای من تا این زندگی مسخره و غیر منصفانه رو تحمل کنم... حتی اگه خودشون ندونندو حتی اگر به نظر شما بود و نبودشون فرقی نداشته باشه ...
بعد از گفتن این حرف از گلخونه خارج شدم و در حالی که به اتاقم بر می گشتم با خودم گفتم ... اونقدرها که ظاهرت نشون میده ترسناک نیست اقای برادر .....

همونطور که فولدر رزومه متقاضیان استخدام رو زیر و رو می کردم، چشمم افتاد به ترمه و خنده ام گرفت ، انگار این همه تشر و بد خلقی تیام هیچ تاثیری روش نداشت و اون باز سرش رو تکیه داده بود به پشتی صندلی اداریش و پاهاش رو گذاشته بود روی کشوی بیرون کشیده کنار میزش و چرت می زد . 
نزدیک یک ماه می شد که تو شرکت مشغول به کار بودیم و ترمه هر روز بیشتر غر می زد و می گفت به خاطر تو مجبوریم هر روز بیاییم اینجا وگرنه ما رو چه به کار آموزی . اما من از این وضعیت پیش اومده خیلی هم ناراضی نبودم . برای ترمه که به لطف پدر و مادرش همه دوره های کامپیوتر رو گذرونده بود و نهایت استفاده اش از این دوره ها رایت کردن سی دی و چت کردن تو دنیایی مجازی بود شاید سر و کله زدن بیش از اندازه من با این دستگاه های اداری بی فایده و خنده دار به نظر می رسید ... اما من تشنه یاد گرفتن بودم ... دلم میخواست بتونم روی پای خودم وایستم و تو تعطیلات بعدی باز در به در خونه این و اون نشم و حرفهای تلخ امثال تیام و هامون رو تحمل نکنم . 
چشم از ترمه برداشتم و از جام بلند شدم . همونطور که از پشت میزم بیرون می اومدم گفتم :
- ترمه خودتو جمع کن الان تیام میاد باز حالتو می گیره ها ! 
بدون اینکه چشماشو باز کنه نالید :
- خوب چی میشه کار منم تو انجام بدی ! من خوابم میاد ... دیشب تا صبح بیدار بودم ... 
- تا صبح چه غلطی می کردی که بیدار بودی ... در ضمن من دیگه اینکار رو نمی کنم همون یه بار که کارهای تو رو انجام دادم واسه هفت پشتم بسه ! ندیدی داداشت چه خوشگل هرچی دلش خواست بارم کرد .
بعد از گفتن این حرف از اتاق کوچیکی که بیشتر شبیه قفس بود و قبلا میز و صندلی های اضافه رو توش می گذاشتن خارج شدم و به سمت آبدار خونه رفتم . کل شرکت هفت نفر کارمند داشت که با من و ترمه می شدیم نه تا . تو آبدار خونه خانم میرعماد رو دیدم که داشت برای خودش چای می ریخت به سمتم که برگشت لبخند کم جونی بهم زد و گفت :
- نبودن آقای توکلی همه امون رو تو دردسر انداخته ... 
حوصله نداشتم جوابش رو بدم از روز اول که اونجا به عنوان منشی دیدمش و بعد فهمیدم که همسر آقای مظفری مدیر حسابداری شرکت هم هست با رفتار خشک و جدیش یه جورایی دلم می خواست ازش دوری کنم . سعی کردم سرم رو به نشونه تایید تکون بدم وبا خودم فکر کردم " حالا نمی میری اگر یه روز هم خودت واسه خودت چایی بریزی .. بیچاره آقای توکلی فکر کنم روزی سی بار جلوی میزت خم و راست میشه و تو از ترس گناه کردن یه نگاه بهش نمی اندازی که تشکر کنی "
خودم رو کنار کشیدم تا بتونه از ابدارخونه کوچیک که به زحمت گنجایش دو نفر رو داشت خارج بشه . در یخچال نه فوتی آزمایش قدیمی رو باز کردم و یه قوطی ماء الشعیر ساده از تو جا یخیش بیرون اوردم . یاد گند هفته قبل افتادم که یادم رفته بود قوطی رو برای خنک شدن توی فریزر گذاشتم و ماء الشعیر بعد از یخ زدم در فلزی بازشوی بطری رو به کناری پرت کرده بود و در و دیوار جایخی رو با مایع قهوه کمرنگ یخ زده ای به گند کشیده بود . بیچاره آقای توکلی یه ساعت داشت خرابکاری من رو تمیز می کرد و هرچی هم بهش اصرار می کردم که بگذار خودم تمیز کنم هیچ فایده ای نداشت . همینطور که می خندیدم خم شدم و دنبال لیمو ترش ها طبقات کوچیک و تاریک یخچال رو زیر رو کردم و غر زدم :
- با این همه دستور دادن و توقع کار داشتن نمی گه حداقل این چراغ یخچال رو درست کنه تا مثل موش کور با لمس کردن دنبال لیمو نگردم . 
وقتی بلاخره ظرف حاوی لیموهای کوچیک سبزرنگ رو پیدا کردم به طرف ظرفشویی چرخیدم تا لیوان دسته دار سفالی بزرگم رو از تو آب چکون بردارم . و تازه اون موقع متوجه صورت در هم تیام تو چهارچوب در شدم . از صبح که اومده بودیم شرکت ندیده بودمش زیر لب سلام کردم و دعا کردم که حرفامو نشنیده باشه :
- سلام ... 
و در حالی که ابروهاش رو بالا می برد به قوطی و لیوان توی دستم نگاه کرد . بدون اینکه بهش توجه کنم سر صبر و حوصله لیمو رو بریدم و تو لیوان حاوی ماء الشعیر چکوندم و بعد به طرف در رفتم . انتظار داشتم خودش از سر راهم کنار بره اما همچنان اونجا مونده بود . خیره نگاش کردم و گفتم :
- اجازه می دین رد بشم ! 
بدون اینکه از جاش میلیمتری تکون بخوره گفت :
- کاراتون تموم شد ؟
خوبی تو شرکت بودنم این بود که اینجا هیچ ضمیر مفردی وجود نداشت . هیچ وقت دوست نداشتم هیچ کس ، هیچ کس جز ترمه منو مفرد خطاب کنه ... دلم احترامی رو می خواست که انگار گم کرده بودم .
- بله رزومه ها رو بررسی کردم و بر طبق تحصیلات و سابقه کار مرتب کردم ... 
- فقط ؟
پلکامو روی هم فشار دادم و در حالی که سعی می کردم لحنم رو کنترل کنم گفتم :
- آقای ستوده یه چیزی نزدیک دویست رزومه بود ! الان می خوام برم و کسایی که واجد شرایط نیستن رو حذف کنم و باقی رو بیارم خدمتتون ... 
بعد از گفتن این حرف چشمامو باز کردم و مچ خنده کمرنگی که تو صورت جدیش گم شد رو گرفتم .
- پس هر وقت استراحتتون تموم شد فایل ها رو برام بیارید !
- اگر از جلوی در کنار برید حتما اینکار رو می کنم ! 
خودش رو کنار کشید و گفت :
- بعد از تموم شدن ساعت کاری با ترمه بمونید باید بریم جایی! 
نپرسیدم کجا چون بعد از یک ماه سر و کله زدن با این موجود عجیب الخلقه دم دمی مزاج می دونستم که هیچ جوابی ازش نمی شنوم . 


با صدای بسته شدن در، ترمه از جا پرید و با دیدن نگاه حق به جانب من پاهاشو از روی کشو برداشت :
- اوی چه خبرته مگه سر آوردی ؟
- نه خیر اما جناب اقای ستوده گفتن اگر تا یه ربع دیگه فایلها رو میزش نباشه سر تو رو براش ببرم ... 
- بی مزه هر کی ندونه فکر می کنه ما واقعا اینجا کارمندیم و اون رئیسمونه ! 
- نه نیستیم .. اما تا وقتی اینجاییم باید طبق قانون اینجا رفتار کنیم ... 
ترمه موس رو چرخوند و با بی حوصلگی زل زد به مانیتور :
- منکه از فردا نمی آم تو خودت تنهایی میخوای بیا ! 
- هر طور راحتی ! 
ترمه از لحنم فهمید که دلخور شدم . می دونستم طاقت ناراحتی منو نداره . بنابراین چیزی نگفتم و با اخمایی که به زور سعی می کردم تو هم نگهشون دارم ذره ذره نوشیدنیم رو خوردم و مشغول جدا کردن رزومه های مناسب شدم . 
وقتی بلاخره همه کارمندها از شرکت خارج شدن من و ترمه به طرف اتاق تیام رفتیم . ترمه بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد . اما من بیرون منتظر موندم و ناخودآگاه ذهنم پر کشید به صبح همون روز ..........با یه کابوس تلخ که مهمون هر شبم بود از خواب پریدم و عرق کرده و مضطرب سرجام نشستم ... صدای ضربان قلبم رو به خوبی می شنیدم ... بلاخره بعد از چند ثانیه زمان و مکان رو درک کردم و نگاه انداختم به ساعت روی دیوار که نزدیکی های صبح رو نشون می داد ... خواب از چشمم پریده بود و انقدر توی خواب نفس نفس زده بودم که گلوم می سوخت . از جام بلند شدم تا برم تو آشپزخونه و آب بخورم . در اتاقم رو که باز کردم اولین چیزی که توجه ام رو تو نور خاکستری کمرنگ دم صبح جمع کرد صدای زمزمه ای آروم بود . یواش به طرف هال رفتم ... صدای زمزمه نزدیکتر می شد . پنجره بلند رو به حیاط باز بود و پرده های حریر شیری رنگش تو جدال بین نسیم صبح گاهی و باد ملایم کولر بودند و این تلاش اونا رو به رقصی پر پیچ و تاب مجبور می کرد .... متوجه قامت بلندی شدم که پشت به من و رو به پنجره های باز ایستاده و زیر پاش سجاده ای از مخمل سرمه ای پهن بود ... زمزمه انگار حالا بلند تر به گوشم می رسید .. کلمات که غلیظ و عربی ادا می شد ... یه قدم رفتم عقب و تکیه دادم به دسته مبل راحتی توی هال و کنارش سر خوردم و روی زمین نشستم .. زانوهامو بغل کردم و چشم دوختم به قامتی که حالا داشت خم می شد ... چشمامو بستم و گوش کردم به لحن محکم و کلمات منظمی که یه جورایی کرختم کرده بود . می دونستم داره نماز می خونه و با اینکه هیچ وقت حتی یک رکعت نماز هم نخونده بودم اما تمام کلمات رو از بر بودم ... 
تو اون لحظه نمی دونستم و نمی خواستم بدونم که کجای نمازه ... فقط چشمامو بستم و تشنگی فراموشم شد ... نفهمیدم کی خوابم برد .. وقتی بیدار شدم هوا کاملا روشن شده بود و خبری از سجاده سرمه ای قامت بلند پشت به من نبود ..حتی پرده ها هم دیگه نمی رقصیدن.. در حالی که از خشک شدن دست و پام عذاب می کشیدم از جام بلند شدم و تازه متوجه چادر نماز پوست پیازی رنگ نازک دورم شدم ... بی اختیار به خودم وبلوز شلوار نخی پرز پرز شده مخصوص خوابم نگاه کردم .. حتی فکر اینکه تیام منو تو این لباس و با این موهای آشفته و تو این حالت دیده باشه عذاب آور بود ... سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم شاید ترمه یا مادرش بودن که چادر رو روم کشیدن ... 
ترمه بازوم رو گرفت و تکونم داد :
- کجایی ؟ چرا نیومدی تو ؟
به خودم اومدم :
- تو بیام چیکار ؟ببین چیکارمون داره بریم دیگه ! 
- میگه باید بریم جایی !
- اینو که خودمم می دونستم !کجا ؟
- مطلب دکتر گفت انگاری !
متعجب چشمامو باز کردم و قبل از اینکه هر حرفی بزنم از اتاق اومد بیرون :
- خوب من کارم تموم شد بریم ... 
از صورتش خستگی می بارید سرزنش بار نگاهم کرد و گفت :
- تو فایلهایی که آوردی کلی ایراد بود . اما امروز دیگه وقت نیست فردا بهت میگم که رفعش کنی ... 
باز کسی تو شرکت نبود و ضمیرها دوباره همه مفرد بودن . این همه بودن و نبودن کلافه ام می کرد ... 
زیر لب عذر خواهی کردم . از اینکه ایراد کارم رو بدون چشم پوشی می گرفت ناراحت نمی شدم ... اونجا بودم که چیز یاد بگیرم و حوصله قهر و لج بازی های بچگونه رو نداشتم . سرم رو انداختم پایین و دنبال اون دوتا راه افتادم . 
به تابلوی مطب نگاه کردم و اولین چیزی که به چشمم اومد تخصص دکتر بود . فوق تخصص چشم . 
تیام از تو آینه رد نگاه متعجبم رو گرفت و در حالی که ماشین رو پارک می کرد گفت:
- زودتر از یک ماه وقت نمی داد برای همین تازه امروز نوبتت شد ... 

پلاستیک حاوی دارو ها رو که بهم داد به طرف فرمون ماشین چرخید ، کمربندش رو کشید و همونطور که می بستش گفت :
- دیدی که چندان موضوع ساده ای نبود ... 
بی توجه به جعبه های کوچیک قرص اونا رو تو کیفم فرو کردم و گفتم :
- شما هم دیدین که گفت درمان قطعی نداره و ممکنه تا اخر عمر عوارضش گریبان گیرم باشه .... 
- اما قابل کنترله ... قابل کنترل . . 
تاکیدش روی کلمه قابل کنترل باعث شد که سکوت کنم و به خیابون های شلوغ از تردد مسافران شهریور ماه چشم بدوزم . گرچه قطره ای که دکتر توی چشمم ریخته بود مانع دید درستم می شد پس چشم رو هم گذاشتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم . با صدای خوردن ضربه به شیشه بی اختیار از جا پریدم و با صورت خندون تیام و لیوان یکبار مصرف بزرگ تو دستش روبرو شدم . دستم رو شیشه بالا بر اتوماتیک گذاشتم و تازه متوجه شدم که چیزی که تو دستشه یه لیوان آب هویجه ... خنده ام گرفته بود :
- من نمیخورم ! بچه که نیستم از مطب چشم پزشکی بیام بیرون آب هویج بخورم ... 
خنده اش پر رنگ تر شد و در حالی که لیوان رو بیشتر به طرفم می آورد گفت :
- خوب حداقل می تونی با بچگی هات تجدید خاطره کنی ! 
بغض گره خورد تو گلوم صدای ترمه از صندلی جلو حواس(اخر املای این کلمه رو یادنگرفتم) تیام رو پرت کرد :
- خوب اگر میشه لطفا تجدید خاطره من همراه با بستنی سنتی باشه ! 
قبل از اینکه تیام از جلوی شیشه دور بشه بی اختیار دست دراز کردم و آستین کت سرمه رنگش رو گرفتم . می دونستم اشک گوشه چشمم داره سو سو می زنه .. نفس عمیقی کشیدم و همه سعی ام رو کردم که صدام نلرزه ... برای اولین بار آگاهانه مفرد خطابش کردم و اونقدر آهسته که امیدوار بودم فقط به گوش خودش برسه :
- من هیچ خاطره ای ندارم ... لطفا منو بد عادت نکن و برام خاطره نساز ... من جنبه اش رو ندارم ... بیشتر از این به من توجه نکن ...
از خودم متنفر بودم که لحنم این همه سرشار از خواهش و تمنا بود . از اون متنفر بودم که با چشمای سیاه و براقش مستقیم نگاهم میکرد و ضعفم لذت می برد ... دستم شل شد و استینش رو ول کردم ... بی اونکه چیزی بگه روش رو ازم برگردوند و به طرف آب میوه فروشی که جلوش پارک کرده بود برگشت ... عجیب بود که بین اون همه رنگ و نور و حرکت تنها چیز هایی که برام واضح بودن رنگ نارنجی آب هویج و سیاهی براق و متحرک چشمای تیام بود .. حس می کردم بین چند قطب دنیا در حال گردشم . بغضم رو هر طور بود با جرعه های بزرگ و نفس گیر آب میوه فرو بردم و فقط یه قطره اشک بلاخره سماجت کرد و از گوشه چشمم سر خورد و از نوک بینی ام چکید تو اون سطح پر از حباب نارنجی ... 
بقیه مسیر تا خونه به سکوت گذشت ، سه تا ادم متفاوت بودیم . ترمه سرخوش واسه خودش ترانه زمزمه می کرد . تیام متفکر خیره شده بود به روبرو و منم کلا فاز غم گرفته بودم . 
وقتی رسیدیم خونه درست اخرین لحظه که پشت سر ترمه می خواستم وارد حیاط بشم تیام که از ماشین پیاده نشده بود تک بوقی زد و باعث شد به طرفش برگردم با انگشت اشاره کرد که به سمتش برم . مردد تا جلوی پنجره ماشین رفتم . حس می کردم ذره ذره افکارم زیر نگاه کاوش گرش تجزیه و تحلیل می شن . 
- ارغوان خانوم خاطرات نیاز به زمان ندارن که ساخته بشن ! می شه خاطره سازی رو از هر وقت که بخوای شروع کنی ! فقط مهم اینکه خاطرات خوب باشن و کنار کسایی که دوستشون داری و برات ارزشمندن... 
بعد از گفتن این حرف دیگه منتظر جواب من نشد و سری تکون داد و رفت . خاطره سازی ... چیزی بود که مفهومش رو درک نمی کردم . تنها خاطرات خوش زندگی من در کنار عزیز بود که حالا دیگه نداشتمش و در کنار چند نفر محدودی که تو دانشگاه باهاشون ارتباط داشتم و نمی دونستم داشتنشون تا کی طول می کشه . ... دنیای من و خاطره سازی هام همینقدر کوچیک بود . 
تو افکار خودم غرق بودم که ترمه سرش رو از لای در آورد بیرون و گفت :
- نمی آی تو خانوم بداخلاق ! نکنه قهر کردی ... بابا بنده یه غلطی کردم مگه می تونم نیام همرات هر جا باشی من همونجام ... اصلا فردا صبح ساعت شش میریم شرکت کمک آقای توکلی کارهای عقب افتاده اش رو انجام بدیم ... 
در حالی که از درخشش روشن چشمای سبزش به وجد اومده بودم خندیدم و همراهش رفتم تو خونه . مادر ترمه روی تراس وایستاده بود و با لبخند به کل کل ما دوتا نگاه می کرد . با دیدنش دست از لودگی برداشتیم و سلام کردیم اونم با مهربونی جواب داد و گفت :
- خسته نباشید خانوما زود لباس عوض کنید که براتون عصرونه آماده کردم.
ترمه دستاشو با خوشحالی به هم کوبید و گفت :
- مامان میشه تو حیاط عصرونه بخوریم ؟
- چرا که نه عزیزم . تا دستاتون رو بشورید منم رو تخت سفره می اندازم ... 
خوشحال از خوشحالی ترمه دنبالش رفتم و لباس بیرونم رو با یه بلوز و شلوار راحت عوض کردم و به حیاط برگشتم . 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 123
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 1,374
  • بازدید کلی : 69,939
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /