loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 171 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)
به نام مهربانترین
مقدمه:
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر شود،گر نشود
حرفی نیست؛
اما ...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست
سهراب سپهری
فصل اول:فوق باور
با قدم هایی تند خودم را به دکتر رسوندم و گفتم:اقای دکتر یک لحظه!
به سمتم چرخید و گفت:بله!
_پدرم حالش چطوره؟
_همونی که قبلا گفتم.علاجش تنها عمله.
نگاهی اندوه بار بهش انداختم و گفتم:فقط؟
_بله البته نتیجه این عمل هم پنجاه پنجاست....میدونم خرجش براتون زیاده ولی تنها کار همینه!
از بلندگو نامش را پیج کردن و او با گفتن "ببخشید"مرا ترک کرد.روی نزدیک ترین صندلی نشستم.لیلا یکی از پرستارها که دیگه به خاطر زیاد شدن امدن من به بیمارستان من رو میشناخت کنارم نشست و گفت:پری!
سرم را بالا اوردم و گفتم:هووم!
_حالا غصه نخور،دکتر بازم گفت عمل؟
سرم را تکون دادم..لیلا گفت:حالا چند میلیونه؟
_9میلیون برای یک عمل کوفتی تازه دکتره میگه پنجاه پنجاه.
لیلا اهی کشید،کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:داداشت نداره؟
سرم را به علامت نه تکون دادم.
لیلا دستاشو دور شونم حلقه کرد و گفت:الهی بمیرم برات خواهر..راستی کارت چی شد؟
سرمو بالا اوردم و گفتم:از دست دادمش.
لیلا محکم به گونش زد و گفت:وااااه چرا؟
_اونا خدمتکار نمیخواستن که ...
بغضم نذاشت حرفمو بزنم و سرمو انداختم پایین.لیلا گفت:پری تورو خدا..با اینکار میتونستی که پول دربیاری.
خیره شدم تو چشاش و گفتم:ببین لیلا..درسته دنبال پولم..ولی ابرو و حیثتم را به باد نمیدم،بابام اگه خوب بشه و بفهمه من اینطوری پول به دست اوردم آغم میکنه!
لیلا:داداشت کو حالا؟
_تو محوطه است کاریش داری؟
لیلا هول گفت:نه نه چیکار با داداش تو دارم..من برم کار دارم.
لیلا لبخندی زد و منم از سر زور لبخندی زدم،از جا بلند شدم و به دستشویی رفتم.صورتم را شستم و داشتم به حیاط میرفتم که لیلا داد زد:پرییییییییی
چرخیدم به سمتش و لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:صدبار میگم منو به اسم کوچیک صدا نکن
لیلا منو کشید کنار و گفت:پری مژده بده.
دست به سینه شدم و گفتم:برای چی؟
_کار پیدا کردم برات.
اخمی کردم و گفتم:لیلا جون توروخدا تو واسه من کار پیدا نکن..کارات به درد خودت میخوره.
لیلا دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس...الان رضوی میاد بهم گیر میده که سرپُستم نیستم.
_نری خودم میرم میگم.
_حیف من که واست کار پیدا میکنم.
دستشو کشیدم و گفتم:خب حالا کارت چیه؟
_منشیگری!
کمی به تعجب و بعدش با یک لبخند گفتم:منشی بشم؟
لیلا با دیدن رضوی گفت:بعدا میگم
و خودش بدو بدو وارد اتاقی شد.با دیدن رضوی که سرپرستار بود خودم رو جمع و جور کردم.رضوی مردی 40 و خورده ای ساله بود..قد بلند و کمی چاق.
حدود 1سالی میشد که به خاطر کار بابا همش داخل بیمارستان رفت و امد داشتم.رضوی با همان لحن جدیش گفت:سلام خانم مهربد.
_سلام اقای رضوی.
_کار پدرتون هنوز تموم نشده؟
_دکتر محبی گفتن فقط عملش مونده.
رضوی خنده کریهی کرد و گفت:اصل کاری همونه خب چرا زودتر انجام نمیدید این عمل رو؟
علتش رو میدونست..همه داخل این بیمارستان میدونستند...با اخم واضحی نگاهش کردم و گفتم:هزینه عمل 9میلیونه!
_یعنی شما نه تومن ندارید؟
صاف روبه روش ایستادم..قدم تا ارنجش میشد..اخه ادم اینقدر طویل،صدامو صاف کردم و گفتم:شما دارید؟
زود جواب داد:من که نمیخوام پدرم رو عمل کنم.
تو دلم گفتم:ایشا... به همین روز بیوفتی.
لیلا سرش را از اتاقی بیرون اورد و با دیدن من که با رضوی حرف میزنم..با دست بر سرش کوبید.از حرکتش خندم گرفت.رضوی گفت:هر کمکی از دستم برمیاد دریغ نمیکنم.
بی توجه به حرفش گفتم:میتونم چند لحظه با لیلا حرف بزنم؟
ابروانش در هم رفت و گفت:لیلا کیه؟
_صادقی..لیلا صادقی.
_فقط چند دقیقه.
از خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
و با دو به سمت اتاق لیلا دویدم.رضوی داد زد:اینجا بیمارستانه خانم ندویید.
سرم را براش تکون دادم و وارد اتاق لیلا شدم.بیمار خواب بود.
_خب لیلا میگفتی!
لیلا از جا پرید و گفت:چطوری از پیش رضوی در رفتی؟
_اونو وللش..خب بگو
_اها کار..تو که گفتی نمیخوای.
پشت چشمی برام نازک کرد.گفتم:عذر میخوام ملکه لیلا حالا چی شد؟لیلا من بابام حالش بده..تورو خدا بس کن شوخی رو.
_مطب یک دندون پزشکه...پسردایی بزرگم
_اووووووه پس حسابی پیرَکیه.
لیلا لبه تخت خالی نشست و گفت:نه خیر28سالشه طفلک
لبخندم ماسید و گفتم:ادامه نده لیلا.
لیلا بلند شد و دستم را گرفت و گفت:پری...مسخره بازی درنیار پسر خوبیه.
سرم را تکون دادم و به سمت در رفتم و گفتم:مورد خوبی پیدا شد بگو.
لیلا دنبالم اومد و گفت:پری گوش کن..به خاطر بابات مگه نیست..باور کن پسر خوبیه.
تو چشمای مشکی لیلا خیره شدم وقتی سکوتم را دید ادامه داد:بهش گفتم که تو خودت لیسانس معماری داری،اونم از یک دانشگاه دولتی،گفتم به خاطر بابات
حرفشو قطع کردم و گفتم:چه ضرورتی داشت دکتر بدونه منشیش برای چی براش کار میکنه؟
لیلا گفت:ببین پری ،پسره از اوناست که همه براش سر و دست میشکونن..تا حالا 100تا منشی عوض کرده.
تند گفتم:به همشون دست درازی کرده و بعد ولشون کرده؟
لیلا اخمی کرد و گفت:درست صحبت کن..من میگم اگه شرایطت بهش نخورد قبول نکن.

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه.

لیلا دوباره نشست لبه تخت وگفت:مطبش از ساعت 8صبح تا ساعت 2ظهر باز عصرم از ساعت 5تا 8حقوقشم 500تومنه.نگاه کن اون تنها تو اون مطب نیست دوتا دکتر دیگه هم هستن،یک خانم که دکتره زنانه و فقط 3روز تو هفته میاد اونم بهت ماهی 200تومن میده.اون دکتر دیگه یک مرده که دکتر قلب هفته ای 1یا2بار میاد حقوقتم 200تومن میده..پسره مجرده ولی خدایی اقاست.
_تو تعریف نکنی کی از پسر داییش تعریف کنه...
لیلا بی توجه به حرفم گفت:قبول؟
_باید با پویا حرف بزنم.
لیلا لبخندی زد و من به محوطه بیمارستان رفتم.یک صندلی ابی رنگ که به یک درخت کاج تکیه داده بود جایی شده بود برای سیگار کشیدن های پویا.به سمتش رفتم و نشستم گوشه صندلی و کیفم را روی پام گذاشتم.پویا دود سیگارش را بیرون فرستاد و گفت:چِکِش کرد؟
_اره بازم همون حرفهای همیشگی.
پویا سری تکون داد و سیگارش را روی زمین انداخت و بلند شد.با نوک کفشش سیگار رو خاموش کرد.
_پویا.
سرش را بالا اورد تو چشمای قهوه ای رنگش که از بابا ارث گرفته بود خیره شدم.
_چیه؟
_من یک کارتازه پیدا کردم.
شال گردنش را بالا کشید و گفت:من که گفتم برام مهم نیست کار کنی یانه!
از بی غیرتیش حالم بهم خورد.پویا روشو از من گرفت و به سمت در خروجی رفت که دوییدم پشتش و گفتم:میدونم..فقط باید یکی پیش بابا باشه تا اگه حالش بد شد.
پویا شانه ای بالا انداخت و گفت:رو من و زنم حساب نکن.
_پیرایه که با اون حالش نمیتونه بیاد.
پویا بدون نگاه از من رفت..همه داداش دارن ماهم داداش داریم.کیفم را برداشتم و دوباره وارد بیمارستان شدم،بابا داخل آی سی یو بود..از پشت پنجره نگاهی بهش کردم و رفتم پیش لیلا که پشت میزش نشسته بود و پرونده هاو چک میکرد.
_لیلا
میدونست منم کسی غیر از من با اون لحن ناراحت و کشدار صداش نمیکرد.همونطور که سرش پایین بود گفت:هوووم!
_نگا من نمیتونم برم سرِکار.
_ای وای چرا؟
_اخه کسی نیست پیش بابا بیاد.
_بگو خواهرت بیاد..اسمش چی بود؟...اها پیرایه...چند ماه پیش که اومد.
_اون الان حامله است نمیتونه بیاد.
_خب..نمیدونم داداشت چی؟
_لیلا منو نگاه.
لیلا سرش را بالا اورد و خمیازه ای کشید و گفت:ها؟
وقتی دید مظلومانه نگاهش میکنم گفت:من که همیشه هستم جور تو هم میکشم.
خم شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم:قوربونت برم الهی.
_ایش تف مالیم کردی
و با کف دستش پیشونیش رو پاک کرد.
با خنده گفتم:همه از خداشونه من بوسشون کنم.
لیلا خنده ای کرد و گفت:خیلی خب حالا کی میری پیش این پسردایی ما؟
_پیش پسرداییت برای چی؟
لیلا خودکارشو روی میز رها کرد و گفت:وایی تو یه تختت کمه نه؟پسر داییم اقای دکتر؟دنبال یک ادم معتمده.
صاف ایستادم و پیچ و تابی به گردنم دادم و گفتم:کی بهتر از من.
لیلا برگه ای برداشت و شماره ای نوشت و گفت:بهش زنگ بزن بگو کی بیای!
_الان؟
لیلا همونطور که برگه رو به سمتم گرفته بود گفت:پس کی؟
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم:10شبه.
لیلا دستشو انداخت و گفت:میخوای خودم زنگ بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:خانمی میکنی.
چیزی نگفتم و همین که برگشتم برخورد کردم با یک چیز ژله ای،چند قدم عقب رفتم که دیدم با شکم بزرگ و زشت رضوی برخورد کردم.نزدیک بود جیغ بکشم..دو سه قدم عقب رفتم.نگاهی از روی حقارت بهم کرد.
اخماش رفت توی هم و دستاش رو جلوی روپوش سفیدش گرفت و انگار منتظر عذر خواهی بود..ولی من بمیرم هم از این چاقالو که همیشه بوی عرق میداد عذرخواهی نمیکردم.
لیلا بلند شد و برگه ای به سمت رضوی گرفت و گفت:اقای رضوی...پرونده اتاق 321.
رضوی زیر چشمی منو نگاه کرد و برگه رو گرفت.روبه لیلا گفتم:من میرم پیش بابا خبرشو بده؟!
لیلا بدون نگاه به من سرش را تکان داد..باقدم هایی تند از اونا جدا شدم و به آی سی یو رفتم.بابای پیرم که بخاطر فشارهای مالی از بین رفت.از 5سال پیش که مامان رفت بابا حالش خیلی بد شد همون سالها سالهای ازدواج پیرایه بود هرچه پیرایه گفت که هنوز سال مامان نشده و نمیخواد ازدواج کنه ولی بابا گفت اون باید زودتر سر و سامون بگیره.بیشتر خواستگارها برای پول بابا میومدن ولی وقتی میدیدن بابا پولی نداره منصرف میشدن تا اینکه محمد اومد.اون عاشقانه پیرایه رو دوست داشت و به پدرم گفت ظاهر و پول برای من مهم نیست و فقط اخلاق مهمه..با اینکه محمد خواست که ما پولی ندیم ولی بابا تنها زمینی که داشتیم را فروخت و عروسی برای پیرایه گرفت.درست 3سال پیش یعنی 1سال بعد از عروسی پیرایه پویا گفت که میخواد ازدواج کنه اونم با دوست دخترش.
بابا گفت که فعلا پولی نداریم و مردم میگن اینا منتظر بودن مادرشون بمیره تا اینا عروسی کنن..ولی پویا گفت که یا باید ازدواج کنه یا خودکشی میکنه.
سمانه دختری بود که غیر از زیبایی هیچ نداشت..با ازدواج اونها بابا زیر قرض رفت..همون سال هم بچه ی پیرایه سقط شد..حالا بابا بخاطر قرضهاش که 40میلیون بود باید عمل بشه.با احساس کردن کسی کنارم برگشتم،لیلا بود.
_چی شد؟
لبخندی زد و گفت:فردا ساعت 9و نیم صبح اونجا باش..اقا منتظره.
لیلا را سریع بغل کردم و گفتم:وایی مرسی لیلا.
لیلا منو از خودش جدا کرد وگفت:فقط یک چیزی؟
باهمون لحن شادم گفتم:چی؟
_این پسردایی ما سرکار یکم شوخه ممکنه یک چیزی بگه و ناراحتت کنه
با بی تفاوتی گفتم:به من چه ربطی داره اینا من میخوام فقط منشی باشم
لیلا شونهام رو گرفت و گفت:پری بهتره بری خونه ساعت 11 و نیمه.
_باباچی؟
_مشکلی پیش اومد خبرت میکنم.شیفت بعد من رضاییه دختر خوبیه بهش میسپارم.
_ای کاش بتونم جبران کنم.
_تو عروسیم ایشاا....
دستامو به سمت اسمون گرفتم و گفتم:ایشاا...
دوباره نگاهی به بابا کردم و از لیلا خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم.
کلید انداختم و وارد خونه شدم..برقا خاموش بود.بدون روشن کردن برق ها به اتاقم رفتم و برق رو روشن کردم.کیفم رو همراه شالم روی صندلیم انداختم و موهامو که از صبح زیر شال بوده رو باز کردم و دورم ریختم.لباسامو با یک تاپ صورتی دوبنده و یک شلوار توخونه عوض کردم.
به اشپزخونه رفتم تا ببینم چیزی هست بخورم.با دیدن ساندویچ کپک زده.اشتهام کور شدو اونو بیرون انداختم.در فریزر را باز کردم..خالی خالی..حتی بو هم گرفته بود..دوباره در یخچال رو باز کردم.بادیدن سیبی که ته یخچال قایم شده بود خوشحال برش داشتم.
و مشغول خوردن شدم.بعداز خوردن سیبم که ته دلم را گرفته بود یک دوش اب گرم گرفتم تا برای فردا اماده باشم.
زیر دوش اب به روزای خوب فکر کردم به روزایی که بابا برگرده به خونه همه قرضهاشو بده و با پویا دوست بشه...بابا زنش رو قبول کنه و بچه پیرایه سالم به دنیا بیاد.شیر اب رو بستم و حوله رو دور خودم بستم و اومدم بیرون....هوا نسبتا سرد بود..با همون حوله که دور خودم پیچیده بودم و تابالای سینه و تا بالای زانوم بود رفتم جلوی اینه.موهای مشکی حالت دارم که کمی از شونم بلند تر بودند دورم ریخته بودند و اب ازشون میچکید..لبخندی به خودم زدم....اونقدر که لیلا میگفت خوشگل نبودم ولی قابل تحمل بودم.
خودمو روی تخت پرت کردم.به انتظار یک خواب شیرین.
با صدای ساعت کوکی از جام پریدم.نگاهی به ساعت کردم 8..وای مامان من خوابم میاد..دوباره خودم و روی تخت پخش کردم که یاد قرارم افتادم.سریع از جا پریدم و دست و صورتمو شستم.سریع حاضر شدم و کلید را برداشتم و رفتم دمِ در .نشستم روی زمین و در حال بستن بند کتونی هام بودم که.
_سلام.
سریع از جا پریدم...رضا بود پسر همسایه..بدون سلام دوبارهنشستم و بند کفش دیگم و بستم
_جواب سلام واجبه.
بلند شدم کیفم را روی شونم میزون کردم و گفتم:علیک سلام.

رضا:بداخلاقی ها.

دست به سینه شدم و گفتم:همینه که هست.
رضا یک قدم جلو اومد و گفت:من همینطوری عاشقت شدم.
یک ابروم رو انداختم بالا و گفتم:خب به من چه؟
رضا وا رفت و گفت:بابات کی خوب میشه ؟هروقت اومد خونه خودم زود میام خواستگاریت..
چند پله رفتم پایین و گفتم:به همین خیال باش.
و با دو به سرکوچه رفتم.دستم و برای یک ماشین تکون دادم
***
با دیدن ساختمان پزشکان با اون جبروت یک لحظه وا موندم.. 6طبقه بود و یک عالمه تابلو دکتر....من که اسم پسردایی بدبخت این را نمیدونستم.
گوشیم را دراوردم و شماره لیلا رو گرفتم..مثل همیشه خاموش بود.
شماره بیمارستان را گرفتم.
_بیمارستان نیمه خصوصی...بفرمایید.
_خانم صادقی هستن.
_یک لحظه.
بعد از چند ثانیه لیلا گوشی رو برداشت .
_بله؟
_بله و بلا منو همینطور سرگردون با یک ادرس میفرستی بیرون.
_پری تویی.
_میخواستی کی باشه؟
لیلا:سلامت کو!
خندیدم و گفتم:سلام.
_حالا چیکار داشتی؟
من:اسم این پسر رو بگو زود بجنب.
لیلا چیشی گفت :غلامعلی غلام زاده.
_اکی مرسی کاری نداری؟
و به سمت نگهبانی رفتم.مرد کچل با دیدن من سرش را بالا اورد و لبخند چندش ناکی زد.
_سلام خانم.
_شما دکتری به نام غلامعلی غلام زاده دارید؟
صدای جیغ جیغو لیلا پیچید تو گوشم.
_هووووووووووووی پری شوخی کردم.
_من مگه با تو شوخی دارم؟
_اسمش معینست..معین احتشام.
_اکی کاری نداری که قطع کنم؟
_برو بمیر.
_شما زودتر خداحافظ.
بدون شنیدن صداش قطع کردم،و به سمت نگهبان رفتم.
_همچین کسی نداریم خانم.
_ببخشید اشتباه شد..دکتر معین احتشام.
مرد :طبقه چهارم.
_مغسی.
این را گفتم و وارد شدم...خیلی شلوغ بود..کل سالن پر بود از ادم..اسانسورشلوغ بود ترجیح دادم با پله برم..وقتی به طبقه 4رسیدم به غلط کردن افتادم..وارد تنها مطب اونجا شدم..کنار در 3تا تابلو گذاشته بودن.
نگار اسلانی..زنان زایمان.
معین احتشام...دندان پزشک.
امیرعلی کاظمی...قلب و عروق.
تقه ای به در زدم و وارد شدم...فقط یک میز که به گمونم میز منشی بود و مردی که روی اون خم شده بود و در حال صحبت با دختری که منشی بود .
_ببخشید.
مرد صاف ایستاد..خیلی عصبی بود یا خدا این پسرداییش نباشه.
به دختر که گمونم گریه کرده بود نگاه کردم و گفتم:اقای احتشام هستن؟
مرد سریع گفت:امرتون؟
کی با تو بود..خودش را قاطی میکنه..
به دختر نگاه کردم و گفتم:تشریف ندارن؟
دختر با نوک انگشتش مرد را نشون داد.
لبخندم ماسید.به پسر خیره شدم و گفتم:اقای احتشام شمایید؟
_با اجازتون.
اب دهنم را قورت دادم و گفتم:مهربُد هستم..پریا مهربد.
احتشام گفت:خب؟
_از طرف لیلا..دختر داییتون..
_دختر داییم؟
_نه نه شما پسرداییشین..پس اون میشه دختر عمتون.
هیچی نگفت..دوباره به دختر که پشت میز نشسته بود نگاه کردم و گفتم:شما که منشی دارین؟
احشتام نگاهی به دخترک کرد و گفت:دارن رفع زحمت میکنن..شما هم بیاین داخل اتاق.
احشتام رفت داخل اتاق.قدمی برداشتم به سمت اتاق که دختر گفت:به قیافش نگاه کن...بر عکس قیافش اخلاقش وحشیانه است...دیوونه است.
از لحن دختر خندیدم و بدون در زدن وارد اتاق شدم.
_بهتون یاد ندادن که در بزنید.
_شما گفتید بیام تو اتاق پس اطلاع داشتین من میام.
سری از روی تاسف تکون داد..فدای سرم تاسف بخور...
دستاشو روی میز قلاب کرد و گفت:معرفی کنید خودتونو...
صدامو صاف کردم و انگار توی تلویزیون باهام مصاحبه بکنند گفتم:پریا مهربُدهستم..23ساله..لیسانس معماری از دانشگاه...
_تاحالا منشی شدید؟
سرم را تکان دادم.
_قبلا چیکار میکردید؟
نگاهی به کفشام کردم و گفتم:مهمه؟
برگه ای را روی میزش جابه جا کرد و گفت:نه..خب ساعت رو که میدونید؟
_بله لیلا گفت.
_الان که درس نمیخونید؟
_خیر
حرفی نزد..از جا بلندشدم و گفتم:از کی کارم را شروع کنم؟
از جا بلند...درو بازکردم و قبل از او از اتاق خارج شدم..دخترک در حال جمع کردن وسایل بود.کیف ارایشش را هم گذاشت.احتشام گفت:تموم شد؟

دختربا حالت کشداری گفت:معییین

احتشام به در اشاره کرد و گفت:خداحافظ.
دختر قدمی به سمتش برداشت و گفت:قول میدم بد قلقی نکنم.
و نگاهی به من کرد...احتشام داد زد:چی میگی برو بیرون!
دختر با عصبانتی نگاهی به هردومون کرد و خارج شد..همون موقع زنی از اتاق کناری خارج شد و گفت:بالاخره فرستادیش بیرون؟جونی و دکتر..مورد مناسبی هستی برای خیلیا.
احتشام زهر خندی زد.زن با نوک انگشت به من اشاره کرد و گفت:وشما؟
یک قدم جلو رفتم و گفتم:مهربُد هستم..پریا مهربد..منشی جدید البته بااجازه شما.
زن با من دست داد و گفت:اسلانی هستم..میتونی نگار صدام کنی.
و به احتشام نگاه کرد و گفت:اقا معین تو که گفتی..پشت دستمو داغ بکنم و منشی زن جوون بیارم..چی شد؟
احتشام بدون نگاه به من گفت:جوونیم دیگه عاشق میشیم.
و زد زیر خنده..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:تو رو خدا اونطوری نگاه نکنید من جلو اون دختره ایکبیری مجبور شدم خودمو اونطوری نشون بدم وگرنه من ادم مهربونیم
نگار نگاهی به من کرد و گفت:خوبه!امیدوارم موفق بشه...
و روبه من گفت:من روزای شنبه و 2شنبه و 5شنبه میام...ممکنه 3شنبه ها هم بیام...ولی احتمالش کمه..میدونی که من دکتر زنانم..مشکلی داشتی بیا پیشم..
واه واه چه قدر بی حیا اینا را باید جلو این پسره بگی..لبخندی زدم و اون گفت:خب الان ساعت 10شماهمیشه این ساعت قراره بیاین؟
احتشام که اونجا مثل بوق ایستاده بود از حالت بوق بودنش دراومد و گفت:از ساعت 8صبح تا 2بعداظهر....عصرها هم از ساعت 5تا 8.
نگار گفت:خوبه ..ولی بعضی شبا من کارم تا دیر وقت طول میکشه میتونی وایستی؟
نگاهی به نگار کردم و گفتم:پدر من بیمارستانن باید به ایشونم برسم..ولی اگه بتونم حتما..
نگار لبخندی زد و گفت:فعلا و به اتاق رفت.
لاغراندام و ترکه بود..قدش متوسط بود.صورت کشیده ای داشت..با یک جفت چشم مشکی نسبتا ریز..بینی عملی و لبای باریک...خوشگل نبود ولی زشت هم نبود.
کیفم را روی میز گذاشتم.احتشامم داخل اتاقش رفته بود..چه بی صدا..نگاه به میزی کردم که قرار بود صاحبش بشم..چه پرو بودم و خبر نداشتم.
وسایل روی میز رو مرتب کردم..یک میز مستطیل و یک صندلی چرخون پشتش..روی میز مانتیور کامپیوتر قرار داشت و زیرش کیس..یک جامدادی هم برای گذاشتن خودکار ها ومداد ها هم بود..کیفم را روی کیس گذاشتم و نشستم پشت میز..کامپیوتر خاموش بود..یک سررسید هم روی میز بود..بازش کردم..با دوبند به سه قسمت تقسیم شده بود..
قسمت اول:احتشام.
قسمت دوم:کاظمی
قسمت سوم:اسلانی.
انگاز این منشی علاقه زیادی به مردها داشته،دو عدد تلفن هم روی میز بود..همون موقع در اتاق احتشام باز شد و اومد بیرون..لبخندی روی لبش داشت و انگار شاد بود. همینجور داشتم نگاهش میکردم که یکدفعگی گفت:همینم خانم..چیز دیگه ای هم ندارم.
نگاهمو ازش گرفتم به دستام زل زدم..خالی خالی سرم را بالا اوردم و قبل از اینکه به دستاش نگاه کنم..دستش و به سمتم گرفت.
_چیکار کنم؟
_ببوسید.
با مزه....به کلید داخل دستش نگاه کردم و گفتم:با کلید چیکار کنم؟
_کلید انباره که همه پرونده ها داخل اونه..اخر روز به خودم تحویل میدید
کلید را ازش گرفتم یک جاسوییچی خوشگل بهش بود.
_فهمیدید؟
سرمو تکون دادم.
گفت:بعید میدونم..الان میدونید انبار کجاست؟
بی توجه به سوالش گفتم:اره!
محو جاسوییچی خوشگل شده بودم.
_کجاست؟
چه قدر حرف میزنی..سرمو بالا اوردم و گفتم:چی؟
پوفی کرد و گفت:انبار.
_من چمیدونم اقا.
چشاش گرد و عصبی شد و به درکوچکی اشاره کرد و گفت:اون ابدار خونه است و انبار هم همونجاست.
_باشه میتونید برید.
و بدون نگاه بهش سررسید رو باز کردم.با خنده گفت: کی میتونه از پیش شما بره..بعدشم من میگم کی بره و کی بیاد
_این وظیفه منشی..البته بهتونم بیشتر میخوره منشی باشید تا دکتر.
سری تکون داد ووارد اتاقش شد...
روی صندلیم چرخی زدم که تلفن زنگ زد.
_بله!
_سلام مطب دکتر اسلانی؟
من:شما؟
خب مگه زنگ زده خونمون؟چه قدر من خنگم.
_محمدی هستم وصل کن بهش
_ببخشید اینجا قراری نیست.
محمدی داد زد:وصل کن بهش.
چه عصبی..بدون فکر دکمه ای را فشردم و گوشی را دمِ گوشم گرفتم.
چندثانیه بعد صدای احتشام داخل گوشم پیچید..یاخداچرا به این وصل کردم.
_بله؟
_ببخشید اشتباه شد.
_قطع نکن قطع نکن.

و سریع از اتاق پرید بیرون به کارهای تندش نگاه میکردم..نفس عمیقی کشید و گفت:شما الان با این دکمه به خانم اسلانی وصل میکنی و تلفن رو به میدی!

_برای چی به شما؟
_تا قطع نکرده وصل کن.
کاری که گفته بود را کردم و اون همینطور پای تلفن ایستاده بود و گوش میداد..چه پرو.
وقتی که تلفن تمام شد اون رو به من داد.تلفن را سرجاش گذاشتم و گفتم:چه مرد خاله زنکی.
اخمی کرد و وارد اتاقش شد..خوبه اون گوش میکنه و بعد اخمش ماله منه..ساعت 1و نیم...اسلانی از اتاقش بیرون اومد و گفت:من دیگه دارم میرم پری جون کاری نداری؟
سرم را به علامت نه تکون دادم.به چند دقیقه نرسیده بود که در اتاق احتشام باز شد و خارج شد..
_من میرم خداحافظ.
و سریع به دنبال اسلانی به راه افتاد..نکنه میخواد باهاش ازدواج کنه اینکارای مشکوک چیه اخه..وسایلم را برداشتم.درها رو قفل نکردم چون کلید نداشتم..سر راه ساندویچ گرفتم و به پارکی نزدیک بیمارستان رفتم.
گازی از ساندویچم زدم که احساس کردم کسی کنارم نشسته..نیم نگاهی کردم..یک پسر جوون بود..اروم گفت:چطوری جوجو؟
چرخیدم به سمتش..
_بامنید؟
_چندتا جوجو اینجا داریم؟
کامل به صورت پسرک خیره شدم..بابا قیافه..عینک افتابیشو..لبخند ملیحی زد و عینک را برداشت و گفت:کامرانم..کامی صدام میکنن و شما؟
_اقا سرظهری سرت به جایی خورده؟
نه اخم کرد نه خنده با همون حالتش گفت:اهلش هستی؟
چشام تقریبا گرد شده بود سریع از جام بلند شدم و گفتم:مزاحم نشید.
پسرک از انها نبود چند قدم دنبالم امد و در اخر ولم کرد و رفت..انگار خودش هم سرظهری حوصله نداشت..درحال خوردن به بیمارستان رفتم..لیلا نبود..به بابا سرزدم و همونجا نشستم..کاری نداشتم که برم خونه..درضمن نمی ارزید برم خونه و چند ساعت بعد برم مطب
***
کیفم را روی میز انداختم و مقنعه ام را روی شیشه میز مرتب کردم.
_شما در رو باز گذاشته بودید؟
چرخیدم..ای بابا بازم که این عجل معلق.
_سلام.
پوزخندی زد و گفت:شما درو باز گذاشته بودید؟
ایییییییش چه بی ادب.
_بله.
_نمیتونستید ببندینش؟
_اخه شما عجله ای رفتید دنبالشون منم فکر کردم برمیگردید
یک تار ابروشو انداخت بالا و گفت:دنبالشون؟
_هنوز اونقدر صمیمی نشدم که بگم دنبالش.
و نگاهمو ازش گرفتم و نشستم.کمی روی میز خم شد و گفت:منظورتون از دنبالشون دنبال کیه؟
حالا چه خودشم میزنه به اون راه..
_خانم اسلانی دیگه.
پقی زد زیر خنده و گفت:برای چی باید برم دنبال خانم اسلانی؟
_دیگه برای زندگی مشترک باید اطمینان پیدا کنید.
دستشو روی میز گذاشت..میخواست عصبی باشه ولی از خنده دستش میلرزید.
نگاهی بهش کردم و گفتم:من کار دارم..حوصله حرف زدن هم ندارم..
همون موقع تلفن زنگ خورد..چپ چپ نگاهش کردم و تلفن را برداشتم..باصدای بسته شدن در اتاقش فهمیدم بالاخره اقا وارد اتاق شده..
تلفن را جواب دادم..این احتشام هم مریض نداشت،امروز چهارشنبه بود نگار هم نمیومد.داشتم با خودکارم بازی میکردم..که احساس کردم کسی مقابل ایستاده..چه عجب یک نفر.
_سلام..وقت قبلی داشتید؟
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:شما؟
_شما مریضین؟
_خودتون مریضین خانم.
به سمت اتاق احتشام رفت..و روبه من گفت:مریض دارن؟
اگه مریض بود باید با احتشام هماهنگ میکردم حالا خیلی هم از این احتشام خوشم میومد..سرم رابالا دادم یعنی نه.
دری زد و وارد شد....در را نبست در وسط اتاق ایستاد..صدای احتشام اومد:سلام امیرجان..بفرما بشین.
و دستش را برای نشاندن او باز کرد..کسی که امیر بود گفت:این دیگه کیه؟
و با انگشتش به من اشاره کرد..احتشام دست اورا انداخت و گفت:منشیه..
_تو که گفتی دیگه منشی جوون نمیارم و این حرفا..
احتشام گفت:حالا من یک چیزی گفتم.
و خنده ای کرد،امیر همونطور که به سمت در میومدتا اونو ببنده روبه احتشام گفت:خبریه معین ؟
معین دوباره خندید و گفت:مگه دیوانم خبری باشه!
در بسته شد و دیگه صدایی نیومداین امیر کی بود؟دوستش بود؟نه بابا وگرنه اینقدر طلبکارانه که انگار اینجا ارث باباشه نگام نمیکرد..شاید دکتر همینجا بود..اره امیرعلی کاظمی...اَه به قیافش دقت نکردم.
به تلفنایی که همش یا مریضای نگار بودن یا کاظمی جواب میدادم..تا یک تماس مشکوک گرفته شد.
_سلام بفرمایید.
_سلام دکتر احتشام هستن؟
چه عجب.
_بله شما؟
_جعفری هستم.
_کارشون دارید؟
جعفری :بله ممنون.
_اخه کسی داخل اتاقشونن.
_خودشون میدونن وصل کنید..
چه مشکوک..نکنه باباشه..دکمه ای که به احتشام وصل میشد رو گرفتم.
_بله خانم؟
_کسی پشت خطه!
_میبینید که مهمون دارم.
_گفتن جعفری هستن.
چند لحظه ساکت شد و بعد با هول گفت:اها..وصل کنید خانم..سریع وصل کنید.
وصل کردم و با خودکار روی میزم خطوط نامعلوم میکشیدم....امیر از اتاق بیرون اومد..
لبخندی زد و گفت:ببخشید خانم به جا نیاوردمتون..
بلند شدم و گفتم:خواهش میکنم..من پریا مهربد هستم.
_منم کاظمی هستم...امیرعلی..بچه ها امیر صدام میکنن البته وقتی کسی نیست..
با اینکه رفتار اولش ناراحتم کرد ولی الان یکدفعگی رفت توی قلبم..وقتی دید لبخندم داره پررنگ تر میشه گفت:متاهل هستم و یک پسر چهارساله دارم.
ای خاک تو سرت پریا که اونجوری که تو لبخند زدی این برای خودش گفت.
من بدون لبخند گفتم:خدا براتون نگهش داره.
نگاهی به صورتش کردم که گفت:من روزای چهارشنبه میام..شنبه ها هم اگه عمل نداشته باشم میام خدمتون..
_بله

وارد اتاقش شد..چند تا مریض برای کاظمی اومد و یکدونه برای احتشام..این احتشام با این دک و پز همچین تعریفی هم نبود..ساعت 8 و ربع بعد از رفتن کاظمی بدون خداحافظی از احتشام رفتم..یکراست رفتم خونه..و یک زنگ هم به بیمارستان زدم و حال بابا روپرسیدم.وقتی رسیدم خونه با دیدن چراغ پیغامگیر تلفن فهمیدم کسی زنگ زده و من خونه نبودم..کلیدش را زدم و خودم مشغول دراوردن لباسام شدم.

از طرف پیرایه بود:سلام برخواهر بی معرفتم..امروز رفتم بیمارستان نبودی..صادقی گفت که کار پیدا کردی..بی خبر...کلک شدی دختر..جمعه دیگه اگه کاری نداری..یک سر بیایم اونجا..البته با پویا اینا..من به پویا گفتم..بهتره تو هم زنگ بزنی و به زنش بگی...اگه مشکلی بود بگو ...پول مول نیاز داشتی به خواهری بگو..از محمد میگیرم...راستی نی نی هم سلام میرسونه..شنبه جنسیتش معلوم میشه...محمد اومد کاری داشتی زنگ بزن..خداحافظ.
چه قدر دلم برای صداش تنگ شده بود.بازم چیزی نخریده بودم خیلیم گشنم بود.روی تختم دراز کشیدم،به فردا فکر میکردم،خدارو شکر نگار میومد و حوصلم سر نمیرفت.
*******
در را باز کردم و وارد شدم...ساکت ساکت بود انگار کسی نیومده بود هنوز..کیفم را گذاشتم و اروم به همه اتاقا سرک کشیدم..به اتاق احتشام که رسیدم .دستگیره رو محکم کشیدم و وارد شدم..
با دیدن احتشام که روی مبل دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود یک جیغ کشیدم و عقب رفتم.
احتشام از جا پرید و گفت:چی شده ؟
اب دهنم را قورت دادم و گفتم:شما ....شما اینجا....اینجا ..چیکار...می...میکنید؟
چشاشو بست و باز کرد و از جا بلند شد..ناخودگاه عقب رفتم..پوزخندی زد و گفت:نترسید نمیخورمتون..فکرکنم به شما کلید بدم خوبه..اینطوری اخرین نفر میرید و در را قفل میکنید صبح هم همینطوری میاید تا من به مشکل نخورم.
کلیدی را از داخل جیبش دراورد و به من داد.
_نگفتید برای چی اینجا هستید؟
پشت میزش نشست و گفت:فکر نمیکنم باید برای شما توضیح بدم!
با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم هنوز درو نبسته بودم که :
_خانم مهربد
از همون بیرون گفتم:بله؟
_هروقت صداتون میکنم بیاید داخل اتاق.
چرا علاقه ای به خورد کردن گلدان روی سرش داشتم.
برگشتم داخل اتاق و زل زدم داخل چشماش و با عصبانیت گفتم:عرضتون؟
_امرم اینکه ممکنه وقتی اینجا هستید ممکنه اتفقای عجیبی بیوفته،تعجب نکنید.
دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:تموم شد؟
لبخندی زد و گفت:میتونید برید!
خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:خانم مهربد!
دوباره برگشتم تو اتاق...
طلبکارانه بهش زل زدم...همونطور که نگاهش شیطون شده بود گفت:منشی های قبلی یک جوری روی اعصاب بودن شما یک جور دیگه.
منم سردنگاهش کردم و گفتم:دقیقا صاحب کارای قبلیم یک جوری اذیتم میکردن شما یک طوری
خندید و گفت:هیچکدومشون هم این قدر لجباز و ناناز نبودن
با عصانیت از اتاق خارج شدم ودر اتاقشو بستم..
نگار وارد اتاق شد..عینک طبی دور مشکی زده بود.
_سلام پریا جون.
بلند شدم و گفتم:سلام خانم اسلانی.
نگا رجلو اومد و گفت:چند بار بگم بگو نگار.
_چطورین نگار خانم؟
_نگار خالی..بعدشم فعلات باید با شناسه دوم شخص باشه..اینجوری من راحت نیستم.
باخنده سرمو انداختم پایین و گفتم:چطوری نگار؟
لپمو کشید و گفت:این شد...معین هست؟
_بله!
_خبر نده من اومدم اگه پرسید بگو..فعلا.
و با لبخندی وارد اتاقش شد..چطور یک دکتر میتونست به این مهربونی و تو دل برویی باشه و یکی مثل احتشام..اینقدر حال بهم زن..همینطور به تلفنها جواب میدادم و مریض ها رو میفرستادم داخل اتاق ها ..که یادم افتاد..فردا مهمونی بود خونه ی ما.
اول شماره پیرایه رو گرفتم.
_سلام.
_سلام پریا تویی؟
من:بله..کوچولو چطوره؟
_خوبه سلام میرسونه.
_سلامت باشه،برای فردا..مطمئنی میخوای پویا ایناهم دعوت کنم؟
_اره ما که با زنش پدر کشتگی نداریم..درسته یکم نچسبه ولی دور از ادب که دعوتش نکنیم..
_پس خودت زنگ بزن.
_نه با من یکم صمیمی ولی تو از روز عروسیش دیدیش اصلا؟
_نمیدونم.
_شماره خونشون رو که داری؟
اهی کشیدم که پیرایه فهمید و گفت:خیلی خب یادداشت کن.
بعد از دادن شماره گفت:سرکاری؟
_اره...
_پس مزاحمت نمیشم خداحافظ
_خداحافظ.
تلفن را قطع کردم..کمی شک داشتم که زنگ بزنم..پویا تا عصر خونشون بود پس بهتر بود ظهر زنگ بزنم..در حضور اون شاید هیچ کدوم نمیتونستیم حرف بزنیم.
_تشریف نمیبرید؟
سرم را بالا بردم و به احتشام نگاه کردم.یک اخم کمرنگ داشت..انگار چاشنی صورتش بود..کیفش را روی میز گذاشت.بلند شدم و کلید را برداشتم و گفتم:چرا داشتم میرفتم.
و کیفم هم برداشتم و از جلوش رفتم کنار.رفت دمِ در.میخواستم من برم بیرون سریع خودشو انداخت بیرون..درو قفل کردم..داشت از پله ها میرفت پایین که گفتم:خدانگهدار.
چرخید و یک نگاهی بهم کرد و گفت:خداحافظ.
همون موقع گوشیش زنگ خورد..منم دنبالش داشتم میرفتم دیگه.
_سلام میترا

_تو راهم دارم میام
_.....
_.حالش چطوره؟اذیتش نکنی ها
_....

_باشه باشه
_...

_..میبینمت.
یعنی کی بود زنش بود.نکنه زن داره..خوب داشته باشه به تو چه..ولی نه من دوست ندارم زن داشته باشه..اخه چرا؟..اره زن داره چون وقتی گفتم برای تحقیقات میرفتین خندید..هی دل غافل دیدی چی شد.این یک مورد هم پرید...
به دیونگی خودم خندیدم و سوار اتوبوس شدم.
رفتم داخل بیمارستان..از شیشه همیشگی بابا رو دیدم و بعدش رفتم پیش لیلا.
_سلام لیلا تپله خودم.
لیلا باهام دست داد و گفت:وای باز این مزاحم پیداش شد..
_وقتی شوهر کردم قدرمو میدونی؟
_راستی چه خبر از معین؟
چرا تا حرف از ازدواج شد این یاد اون افتاد..من میگم یک خبریه.
_هوییی با توام چه خبر؟
_هیچی بابا
لیلا خندید و گفت:عادت میکنی...تو خونه که خیلی میگه و میخنده..راستی اون قضیه رو بهت گفته؟
نکنه قضیه خواستگاری..نه لیلا جون اون که دلش میخواد فقط به من تیکه بندازه تو بگو
_کدوم قضیه؟
_کارش دیگه؟
_نه قضیه چیه؟
و خودم رو روی میز ایستگاه پرستاری پخش کردم.
لیلا گفت:حالا خودش بهت میگه..خوش میگذره؟
من که میدونستم هر چی اصرار کنم از دهن این دختر چیزی در نمیاد.

بعد از اونجا رفتم خرید..مجبور شدم برم خونه و وسایل را یکم جمع و جور کنم..وسایل روچیندم..وقتی رسیدم مطب ساعت 5 و نیم بود..با خجالت رفتم نشستم پشت میزم..چند تا مریض هم نشسته بودند..همون موقع معین از اتاقش اومد بیرون

همون موقع معین از اتاقش اومد بیرون
چی شد ؟شد معین شیطون؟
از فکرم خندید و معین با عصبانیت سرم داد :چه ساعت اومدنه خانم؟
سرم را انداختم پایین......حالا یاد جکی که 10سال پیش پویابهم گفته بود هم افتادم و نزدیک بود از خنده غش کنم.
-چرا میخندی؟
ایول شناسه فعلش.
سرم را بالا اوردم..با دیدن قیافه فوق جدیش خندم بند اومد.معین زیر لب گفت:منو بگو با 10تا خنگول سر و سرکله میزنم.
_درست صحبت کنید
_نکه شما خیلی درست جواب میدید؟
بابا جون ببخش.
_حال پدرم بد شده بود رفتم بیمارستان.
معین:حال پدرتون بد شد پس؟
سرم را تکون داد..به مریضا که با کنجکاوی نگاهمون میکرد نگاه کرد و گفت:بیاید داخل اتاق من
منم مثل یک اردک که دنبال مامانش میره رفتم داخل اتاقش.
موبایلشو دراورد.
_اَلو لیلا.
ای خاک عالم به سرم شد.
_ممنون تو چطوری؟
..
_حال پدر خانم مهربد امروز بد شد؟
_...
نگاه عاقل اندرسفیه به من کرد و یک تار ابروش رو انداخت بالا و گفت:اها مرسی..نه مشکلی پیش نیومده.. خداحافظ.
زل زدم بهش جلو اومد...تکون نخورم..لباش رو تکون داد که چیزی بگه زودتر گفتم:خب میگفتم مهمون داشتم و مجبور شدم برم خرید..اره خونه ما پایین شهره و تا اینجا خیلی راهه..خب من چیکار کنم..حالا با نیم ساعت ..مریضای نداشته شما پریده؟
اخمی کردم..یک دفعگی خندید و گفت:لیلا حرف شمارو تصدیق کرد!
یا خدا..باز من رو عقل ناقص لیلا حساب نکردم..دیگه رویی برای موندن نداشتم ازاتاق خارج شدم و یاد پویا افتادم..شماره خونشون رو گرفتم..بعد از چند تا بوق صدای ظریف و در عین حال جدی سمانه پیچید داخل گوشم.
_بله!
_سلام سمانه جون.
چند لحظه مکث کرد و با شک گفت:شما؟
حق داشت نشناخته باشد ما چند دفعه باهم تلفنی حرف زده بودیم که حالا بخواد به یاد بیاره.
_پریام..خواهر پویا
دوباره مکث کرد و گفت:سلام پریا جان حالت خوبه؟ببخشید به جا نیاوردم.
خندیدم و گفتم:خواهش میکنم..من خوبم شما چطوری؟
سمانه اروم گفت:چیزی شده که تماس گرفتین؟
_اینقدر عجیبه زنگ زدنم.
_خیلی زیاد.
_خب راستش میخواستم برای فردا دعوتت کنم خونمون.
_من رو؟
_تو و پویا و پیرایه اینا.
خندید و گفت:داری راست میگی؟
شوق و ذوق از صداش معلوم بود.
ادامه داد:راستش تاحالا هیچکی مادوتا رو باهم مهمونی دعوت نکرده..
_پس من خوشحالم که نفراولم.
سمانه خندید و گفت:ظهر بیایم؟
_اره وای من الان سرکارم نمیتونم زیاد حرف بزنم خداحافظ.
کارای اونروز تموم شد،بعد از رفتن احتشام بدون نگاه و خداحافظی از من ..منم در را قفل کردم و رفتم خونه.. همه جا رو مرتب کردم.دیگه جون تو تنم نمونده بود...خودم را روی تختم پهن کردم..بعضی رفتار های احتشام برام عجیب بود...یکم مشکوک بود..نکنه مجرم..وای نه من میترسم..اصلا کاراش ضد و نقیض بود..بعضی روز ها یک عالمه مریض داشت و بعضی موقع ها پرنده هم پر نمیزد..اصلا من چرا دارم به احتشام فکر میکنم..یک شبه برام عزیز شده بود؟..
***
دست و رومو شستم و نگاهی به غذاهای رو گاز کردم،تو عمرم اینقدر کار نکرده بودم...مثل این زنای روستایی بوی غذا گرفته بودم..رفتم حموم و یک صفایی به بدنم دادم و موهامو اتو کشیدم،حجابم زیاد جلوی محمد خوب نداد..یک طوری شبیه برادرم بود..مخصوصا اینکه پیرایه اصلا براش مهم نبود.شلوار لی رو همراه یک بلوز سفید استین بلند که کمی هم گشاد بود تنم کردم..یک خط چشم و رژم زدم تا صورتم از بی حالی در بیاد.روی مبل نشسته بودم و داشتم کانال ها رو عوض میکردم که زنگ خونه به صدا دراومد..سریع در را باز کردم.بادیدن سمانه و پویا خیلی خوشحال بودم..در راباز کردم..صداشون از داخل راه پله ها میومد..نمیخواستم بشونم ولی صداشون میومد.

پویا با لحن مهربونی گفت:سمانه جان اونجا رفتیم اگه من یا خواهرام چیزی گفتیم ناراحت نشی عزیزم باشه؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 118
  • بازدید ماه : 118
  • بازدید سال : 1,369
  • بازدید کلی : 69,934
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /