loading...
رمان خووب
BAHAR بازدید : 147 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)
ارشیا نگاهم کرد...نگاهش مثل قبل نبود...از اون نگاهش هیچی نمیفهمیدم...واقعا هیچی.

 

از جا بلند شدم...اخمی نقش بسته بود روی صورتم...با صدایی اروم گفتم:فکر نمیکنم جوابم مثبت باشه ولی....بازم دربارش فکر میکنم

 

ارشیا سریع بلند شد و گفت:میرسونمت

 

اخمی بهش کردم و گفتم:ممنون نمیخواد

 

و به سر خیابون رفتم ...منتظرتاکسی بودم...بیشتر ماشین هایی که می ایستادند ماشین های شخصی یا پسرهای مزاحم بودند...

 

بعضیاشون که اونقدر تیکه بارون میکردن که دستم تا نزدیک کلید توی کیفم رفت و اماده بودم برای خط کشیدن روی ماشین چندصد میلیونیشون...

 

با صدای بوق ممتدی که اومد سرمو چرخوندم ببینم کدوم روانی داره اینکارو میکنه که دیدم ارشیاست...وقتی نگاه من و به خودش دید با لبخند و حرکات لبهاش گفت:بفرمایید

 

یکم ماشین و جلو تر اورد و مقابل پام ترمز کرد...

 

نگاهی به اطراف کردم...باید سوار میشدم؟

 

ارشیا دوباره بوقی زد و من هم سوار شدم..

 

اهنگ ملایمی پخش میشد...

 

اون میتونست یک شوهر خوب باشه؟

 

اون یک پلیس بود ایا یک پلیس چیزی از عشق سرش میشد...نمیدونم فکر میکردم زندگی با یک پلیس باید همش پیرو مقررات باشه...همش سرد باشه...مثل این عکس هایی که توی کتاب های اجتماعی دبستان و راهنمایی مینداخت...یک زن و مرد زشت که همش لبخند های رسمی روی لب داشتند و با فاصله روی زمین نشسته بودند...اینجور زندگی اصلا باب من نبود..

 

دلم یک زندگی پر از عشق و محبت میخواست

 

پر از امید...وقتی شوهرم میاد خونه اونقدر بی تابش باشم که سریع بپرم بغلش و بوسش کنم و اون هم متقابلا

 

ولی وقتی ارشیا رو فرض میکردم...حس میکردم با اون لباس هاش که روی شونه هاش چند تا ستاره بود با یک اخم کوچیک روی پیشونیش وارد میشه و وقتی من برای خوش امد گویی جلو میرم با عصبانیت میگم:خوابم میاد

 

شایدم خونه رو با کلانتری اشتباه بگیره و هرجا که هست ومیخواد منو صدا کنه مثل این فیلما که میخوان سربازا رو صدا کنن با تحکم،بلند،سرد بگه:مهربد...و باز با عصبانیت بگه..همش بخواد شبکه خبر نگاه کنه

 

از اینجور مردا بدم میومد...برای من مناسب نبودن...نمیدونستم ارشیا هم اینجوریه یا نه!

 

نگاهش،رفتارش و کاراش و کلا همه چیش سرد بود...امشب کمی سعی داشت که خودشو مهربون نشون بده ولی نمیتونست...نقش بازی کردن و بلد نبود.

 

ارشیا پیچید داخل یک کوچه و مقابل خونمون ایستاد و گفت:رسیدیم

 

نیم نگاهی بهش کردم...لبخند داشت ولی انگار لبخندش هم از سر اجبار بود..

 

زیر لب گفتم:"ممنون"

 

_خواهش میکنم...امیدوارم خوب فکراتونو بکنید

 

از ماشین پیاده شدم...سرم و کمی به سمت پنجره خم کردم و با صدایی گرفته گفتم:خدانگهدار

 

لبخندی زد و گفت:شب به خیر

 

و تند گاز داد و رفت..چرا مثل این مردای عاشق نیاستاد تا اول من برم و وقتی مطمئن شد من رفتم بعد بره.

 

انگار وجودش از سنگ بود...حرکاتش ضبط شده بود...

 

کلید انداختم و وارد خونه شدم و یکراست رفتم به رختخوابم.

 

برای خواب زود بود ولی من نمیتونستم ساعت ها با این افکار سردرگم بیدار باشم.

 

***

 

در و با فشار پام باز کردم و وارد شدم...کلید و از روی در برداشتم..هنوز فضای مطب تاریک بود.باکشیدن دستم روی دیوار کلید برق و پیدا کردم و زدمش،بعدم هم به سمت پنجره ها رفتم و پرده ها رو کشیدم و لای یکی از پنجره ها رو باز کردم تا یکم هوا عوض و خنک بشه.

 

کیفم و روی میز گذاشتم و به فنجون قهوه که از دفعه قبل روی میز مونده بود نگاه کردم و برش داشتم و به اشپزخونه رفتم و شستمش.

 

وقتی از اونجا خارج شدم معین و دیدم که داشت وارد میشد با دیدن من گفت:به به سلام خدمت خانم...حال شما؟

 

بدون اینکه حتی یک لبخند بزنم گفتم:سلام،ممنون

 

معین به سمت اتاقش میرفت در و باز کرد ودوباره روبه من گفت:شنیدم با ارشیا قرار داشتین؟

 

به سمتش چرخیدم و گفتم:خب!

 

معین با لودگی گفت:نمیخوای یکم از این قراره عشقولانتون برای من تعریف کنید که منم یاد بگیرم چطوری با دوس دختر ایندم قرار بزارم

 

زیر لب گفتم:پلیس اینقدر گستاخ.

 

معین چرخید به سمتم و گفت:اخه چه ربطی داره...من و ارشیا از بچگی که اسمشو نمیشه گذاشت از نوجونی باهم دوستیم...هردومونم از همون موقع عاشق اسلحه بودیم...مگه همه پلیسا باید بد اخلاق و بد عنق باشن.

 

با صدای در هردو به سمت در چرخیدیم.

 

نگار از در وارد شد و با لبخندگفت:سلام سلام!

 

معین با روی باز جوابشو داد و من هم به کلمه"سلام"اکتفا کردم.

 

نگار حالم و پرسید و وقتی دید که حوصله ندارم وارد اتاقش شد.

 

معین گفت:تو چطوری دل این ارشیا رو بردی من موندم...البته دلِ منم...

 

بقیه حرفشو نزد ...و با گفتن "امروز مریض پریض ندارم..."وارد اتاقش شد.

 

خدا رو شکر از دست چرت و پرت گویی هاش راحت شدم.

 

زینگ...زینگ...

 

_بله؟

 

صدای زنی گفت:مطب دکتر کاظمی...

 

_بله بفرمایید.

 

_هستن؟

 

نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:خیر تا نیم ساعت دیگه میان ...کاری داشتین؟

 

زن سرفه ای از پشت تلفن کرد و گفت:وقتی اومد بگین به من زنگ بزنه که بریم دکتر.

 

تعجب کرده بودم پرسیدم :شما؟

 

_همسر دکتر.

 

از فکرای ناجوری که توی ذهنم نقش بسته بود خجالت کشیدم و گفتم:اوخ....خوبین ؟ببخشید به جانیاوردم...بله چشم میگم سربزنن!

 

با تعجب گفت:سر بزنن؟

 

_منظورم همون در بزننه.

 

اینبار صداش متعجب تر بود و گفت:در بزنن؟

 

از اینکه هُل کرده بودم خندم گرفته بود و گفتم:یعنی زنگ بزنن...

 

_اها...مزاحم کارت نمیشم،خداحافظ.

 

از طرز حرف زدنم خندم گرفته بود...که با دیدن اون 2تا دختر که اون دفعه هم دیده بودمشون..لبخندم خشک شد...یکیشون جلو اومد و گفت:سلام...وقت قبلی داشتیم.

 

نگاهی داخل دفترچه کردم و بعد از پیدا کردن اسمشون بهشون گفتم چند دقیقه بشینن.

 

^

 

بعد از بیرون اومدن دختر ها سریع به اتاق نگار رفتم..نگار متعجب نگاهم میکرد که گفتم:اونجوری نگاه نکن نگار جون...میشه قضیه این دخترارو بگی؟

 

نگار خنده ای کرد و به صندلی نزدیک خودش اشاره کرد و گفت:بشین خانوم فضول.

 

نشستم که نگار گفت:قراره بعد از اینکه بچش سقط شد...راهی خارج بشه...اومده بود از من کمک بگیره.

 

این همون چیزی بود که من ازش میترسیدم...

 

نگار گفت:باید یک چیزایی رو برات بگم...ولی هنوز زوده...

 

و لبخندی زد...هه کجایی نگار خانم که همه جیک و پوکتو میدونم... از اتاق خارج شدم..مشغول مرتب کردن پرونده ها بودم که صدای گوشیم بلند شد..از توی جیبم درش اوردم و به اسمش خیره شدم

 

"پلیس"

 

هه...مثل این بچه ها به اسم پلیس سیوش کرده بودم...

 

دکمه اتصال و فشردم و گوشی و دمِ گوشم قرار دادم

 

_الو!

 

ان طرف خط:سلام خانم مهربد...خوبین؟

 

_سلام،ممنون،کاری داشتید؟

 

ارشیا با خنده گفت:بذارید سلام و علیک بکنید نکنه از هم صحبتی با من بدتون میاد؟

 

تند گفتم:نه...بفرمایید

 

_چه خبرا؟

 

از لحنش جا خوردم...الان دقیقا باید چی رو براش توضیح میدادم...انگار فهمید که هنوز اونقدر صمیمی نیستیم که این سوالو بپرسه به خاطر همین گفت:منظورم این بود فکر کردین؟

 

_برای این زنگ زدین؟خیلی عجله دارید!

 

_نه برای این زنگ نزدم..خواستم برای اخر هفته دعتتون کنم.

 

_بازم کافی شاپ؟

 

_نه یک مهمونی خونوادگی داخل خونمون.

 

گفتم:مهمونی؟

 

_اره مهمونی خواهرم ارمیتاست..خوشحال میشیم شماهم بیاید.

 

گفتم:نمیدونم والا.

 

_خواهش میکنم بیاید...با مادرمم اشنا میشید.

 

گفتم:حالا ببینم چی میشه.

 

_من روی اومدن شما حساب میکنم.

 

خندیدم و اومدم چیزی بگم که گفت:پس میبینمتون...کاری ندارید؟راستی ادرسو هم اِس میدم

 

_باشه...نه کاری ندارم...خدانگهدار

 

_خداحافظ

ساعت 7 و نیم بود،قرار بود پیرایه اینا با ماشینشون بیان دنبالم تا بریم خونه عمو سمانه برای صحبت درباره پول.

نگاهی به لباس های داخل کمدم کردم،دوست داشتم خیلی ساده به نظر بیام... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم اینطوری بهتر بود تا اینکه تیپ بزنم...یک شلوار لی معمولی و یک مانتو مشکی اندامی همراه با یک روسری ساتن مشکی سرم کردم...جلوی موهامم سشوار کردم و کج ریختم روی صورتم...چون چشمام از اون مشکی مشکیا بود و کلا سر و تیپمم مشکی بود یک رژ سرخ تضاد خوشگلی ایجاد میکرد...رژ و زدم و خط چشمم کشیدم به سرم زد رژگونه هم بزنم ولی با خودم گفتم مگه قراره برم مهمونی

با صدای زنگ در خونه خیلی تعجب کردم...کی بود که با من کار داشت...

رفتم دمِ در با دیدن رضا میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار...

با لبخندی که سعی میکرد جذاب باشه گفت:سلام پریا....

_اولا خانم مهربد...دوما امرتون؟

تک خنده ای کرد و گفت:چرا اینقدر لجوجی تو دختر؟

از هم صحبتی باهاش زجر میکشیدم...کمی سرشو خم کرد و گفت:سلام واجبه ها...

_کاری داشتی؟

رضا:سلام کن تا بگم!

اخمی کردم و گفتم:کارتو با همین سلام حل میشه؟باشه سلام

خنده ای کرد و به سر و تیپ اشاره کرد و گفت:سیاه پوشیدی؟بابات مرد؟

کنترل خودمو نداشتم و یکی محکم زدم تو گوشش که صورتش کلا برگشت...دستشو روی صورتش گذاشت و با یک اخم کم رنگ گفت:چرا یک دفعه رَم میکنی؟

سکوت کردم و با همون اخمم زل زدم بهش که گفت:خیله خب اومدم بگم این اجاره خونه رو کی میدی؟دیگه خیلی دیره...یکم رو حسا ب عشق و علا...

_میدم...زود میدم

و کیفم و برداشتم و از پله سرازیر شدم پایین و به دم در رفتم..یک ربعی دمِ در ایستاده بودم که موتوری روبه روم ترمز کرد و سمانه سریع از پشت پرید پایین و گفت:سلام

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سلام...شما اینجا چیکار میکنید؟

سمانه:پیرایه گفت که از یک راه دیگه میاد منم گفتم که مامیایم دنبالت!

با تعجب به موتور نگاهی کردم و گفتم:سه تایی با موتور؟

سمانه خندید و گفت:اره بیا

پویا هم سلام کرد و منم نشستم پشت سمانه و پیش به سوی خانه عمو سمانه

***

دخترکی کوتاه قد و سبزه که موهاشو خرگوشی 2 طرف صورتش بسته بود به سمتم خم شد و ظرف شکلات و به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید.

یکدونه شکلات برداشتم و تشکر کردم

سمانه اروم زیر گوشم گفت:دختر عممه ،ستایش، 9سالشه...از وقتی عمم داخل مسافرت فوت شدن همراه عموم اینا زندگی میکنه

مثل سمانه اروم گفتم:خواهر و برادری هم داشته؟

سمانه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:2تا داداش

_الهی...خیلی متاسفم

سمانه که از حرف زدن دست بر نمیداشت گفت:شوهر عمم معتاد بود و اون موقع حشیش کشیده بود به خاطر همین همچین اتفاقی افتاد و همه مردن و فقط ستایش جان سالم به در برد

خونه لوکس و بزرگی بود...یک پذیرایی داشت به بزرگی 10تا خونه ما

کلا حالت سلطنتی داشت خونشون...دوتا خدمتکار داخل حیاط بودن و 4تا داخل خونه...با این حال خیلی تعجب کردم که ستایش برای پذیرایی اومده باشه

عموش که اسمش ،اسفندیار بود ...تنها روی مبلی سه نفره نشسته بود..کت و شلوار شیکی تنش بود و یک عصا هم به دستش ....صورتش اصلاح شده بود و موهاشم یک دست سفید

زن عمو...روی مبلی تک نفره نشسته بود...بهش میخورد که سنش خیلی کمتر از عمو باشه...حدودا 40 ساله ولی عمو خودش 60سال و داشت.

اسم زنش ،لعیا، بود...زنی چاق و تپل مپل...یک تونیک مشکی رنگ همراه با شلوار قهوه ای پوشیده بود و موهای کوتاه قهوه ایش با ته ریشه های سفیدش بدون هیچ پوشش در معرض نمایش بود

تنها یک پسر هم داشتند به نام حسام

از حق نگذریم حسام خیلی خوشگل بود..چشاش ابی بود ،با اینکه رنگ خاکستری چشمای ارشیا بهتر بود...خاک بر سرم چرا به این چیزا فکر میکنم...بینی قلمی داشت و لبانی برجسته...اوووووف چه دختر کُشی هست این...

شاید اگه ارشیا هم یک کت و شلوار اسپرت میپوشید و کروات میزد و موهاشو به سمت بالا میداد و کمی از اونو کج میکرد...چشمای خاکستری لامصبشم که بد جوری برق میزد...اون موقع باید مواضبش میبودم که ندزدنش

حسام هم که بدون هیچ شرم و حیایی از اول به من زل زده بود بازم صد رحمت به رضا

اسفندیار خان گفت:سمانه جان

سمانه سریع سربلند کرد و به عمویش خیره شد و گفت:جانم عمو!

اسفندیار باهمون اخم رو اعصابش گفت:نمیخوای معرفی کنی؟

سمانه از جا بلند شد و اول به محمد که روی اولین مبل نشسته بود اشاره کرد و گفت:محمد اقا...همسر پیرایه خانم...شوهر خواهر پویا

به پیرایه که کنارش به خاطر وضعیت فیزیکیش روی مبل لَم داده بود اشاره کرد و گفت:پیرایه خانم...خواهر پویا...البته تنها نیست ...همراه بچشون...که فکر میکنم پسره

سمانه به پویا اشاره کرد و گفت:پویا جان...همسرم

یک جورایی با عشق گفت که منم دلم خواست...اینکه یکی بهم بگه"پریا جان...همسرم"

اخ که من چه قدر بی چشم و رو شدم

سمانه به من که اینطرفش بودم اشاره کرد و گفت:پریا جان...خواهر کوچیکشون

زن عمو لعیا که متوجه نگاه های خیره پسرش شده بود گفت:ایشون مجردن؟

سمانه گفت:بله!

عمو تک سرفه ای کرد و گفت:خوش اومدین

پیرایه:ممنون قابل دونستید

عمو:خب مشکل شما رو سمانه جان با من درمیون گذاشت و من فهمیدم که شما برای عمل پدرتون به مقداری پول نیاز دارید..من خودم درک میکنم..چون پسر خودم حسام هم...

عمو اومد ادامه بده که حسام فوری گفت:بابا...

اسفندیار سری تکون داد و گفت:که مشکلش رفع شد...به هر حال خواستم شما رو از نزدیک ببینم و باهاتون اشنا بشم...البته این پول یک هدیه است...هدیه ازدواج من به سمانه...

سمانه با لبخند و خجالت سر بلند کرد و گفت:عمو جان

عمو گفت:متاسفم که موقع ازدواجت ایران نبودم

سمانه گفت:همین که اونشب زنگ زدین و بهم تبریک گفتین خیلی خوبه

عمو نگاهی به پویا کرد و گفت:به نظر پسر لایقی میای

پویا لبخندی زد...

بعد از این حرفها..از جا بلند شدیم که بریم که یکدفعگی حسام از جا پرید و گفت:میشه چند لحظه با پریا خانم تنها باشم؟

مامانش با چشم غره گفت:به چه منظور؟

حسام با حرص گفت:کارشون دارم مامان

و منو به سمت حیاطشون که دست کمی از باغ نبود همراهی کرد...

وارد باغ شدیم درسکوت داشت راه میرفت که یکدفعگی گفتم:مشکلی پیش اومده؟

_خیر چطور؟

_چرا اومدیم که راه بریم؟

_اشکالی داره؟

با اخم گفتم:اگه کاری دارید بگید

_راستش...راستش...میتونم شمارتونو داشته باشم؟

_به چه منظور؟

لبخند کم جونی زد و گفت:به خاطر کاری که امشب داشتم و نتونستم رودر رو بهتون بگم...شماره خونه رو بهش دادم چون اگه موبایل و میدادم پرو میشد...

داشتم به سمت خونه میرفتم که گفت:ببخشید

چرخیدم به سمتش و گفتم:بله؟

_اون قضیه که پدرم گفت من فقط یک عمل ساده داشتم

با گستاخی گفتم:برام مهم نیست

و بعد از خداحافظی از همگی سوار موتور شدیم و پیش به سوی خانه

در بین راه پویا گفت:این چند روزه کجایی؟

_سر کار و خونه...برای چی؟

پویا:مطمئنی؟

بهش شک کردم و گفتم:اره چطور؟

پویاناگهان با عصبانیت گفت:این چه وضعشه؟هرشب میری مهمونی و با این و اون قرار داری ؟هان؟

اگه میخواستم راستشو بگم که با غیرتی که از پویا سراغ داشتم باید منتظر جنازه ارشیا میوموندم

پس گفتم:چرا چرت و پرت میگی؟

ادامه دادم:بعد از سالی و ماهی من یک مهمونی رفتم...همین خار شده رفته تو چشم شما...دلم پوکید تو این خونه...بایکی از همکارامم قرار داشتم که به زودی متوجه میشین

پویا با لحن شکاکی گفت:همکار یعنی منشی؟

موندم چی جوابشو بدم که سمانه گفت:امشب بریم بیمارستان،ببینیم حال پدر چطوره!

پویا هم سر موتور و مثل سر خر کج کرد و یکراست رفت به سمت بیمارستان

پاهام درد گرفته بود از دست این موتور....هی حس میکردم زیرم داره میلرزه

اون شب شیفت لیلا هم بود...باهاش سلام و احوال پرسی کردم..البته اون یکم از دستم عصبانی و ناراحت بود و میگفت که چرا بهش سر نمیزنم

لیلا گفت که ان شب پدرش به دنبالش میاید پس من هم از پویا و سمانه خداحافظی کردم و گفتم انجا میمانم تا بیشتر لیلا و بابا رو ببینم وبعدش هم همراه پدرش به خونه میرم..

اونا هم بدون دخالت رفتن

تا ساعت 3 که موقع تحویل شیفت بود با لیلا میگفتیم و میخندیدم یا اینکه ،رضوی،سر پرستار و مسخره میکردیم


وقتی رسیدیم خونه اونقدر خسته بودم که داشتم میمردم...ولی بازم حس کثیفی میکردم...یک دوش هول هولکی گرفتم و بعدش یکراست به تخت رفتم و بیهوش شدم.
گوشی تلفن بین شونه و سرم بود و اونو لای گردنم نگه داشته بودم.

لیلا:اره دیگه ...من همون یکبار که تو مجلس عقد کنون میترا دیدمش خیلی ازش خوشم اومد...میدونستم که از میترا زیاد خوشش نمیاد...چند ماه دیگه هم خداروشکر صیغشون باطل میشه.

اتو رو روی لباس کشیدم و گفتم:خب تو چرا خوشحال میشی؟

لیلا با ذوق گفت:اخه من خیلی ازش خوشم میاد...میخوام بعد از اینکه صیغش باطل شد برم خودمو نشونش بدم...مخصوصا اینکه از میترا هم خیلی بدم میاد.

شال بنفشم و گذاشتم گوشه ی صندلی و مانتو ارغوانیم هم کنارش گذاشتم.

لیلا داد زد:الوووو صدامو میشنوی.

_اره بگو!

_به نظرم ارشیا خیلی پسره خوبیه...خوش چهره هم که هست...خوش تیپ و پلیس....پلیسا همشون شجاعن مگه نه؟

گفتم:نمیدونم!

لیلا بازهم شروع کرد به تعریف کردن از ارشیا و اینکه از اون خوشش میاد.

میخواستم بگم که اون از من خواستگاری کرده ولی منصرف شدم و نخواستم بزنم تو ذوقش.

همونطور که به حرفهای اون گوش میکردم لباسامم اماده میکردم.

یک پیرهن ابی فیروزه ای که تا روی رونم میومد و تا روی شکمش تنگ بود و بعد ازاونجا گشاد میشد.

روی شکمش که تنک میشد یک کمربند سفید خوشگل بود...که علاوه بر اینکه ترکیب قشنگی با رنگ لباس ایجاد میکرد...تنگ بود و باریکی کمرم و به خوبی نشون میداد.

ساق هم پام کردم..موهامم سشوار کردم و شُل بستم که اگه اونجا محیطش مناسب بود شالم و در بیارم ولی اگه همه خیلی باحجاب بودند با شال باشم.

مانتوی ارغوانی و همراه با شال بنفش تن و سرم کردم و بعد از اینکه لیلا رو پیچوندم باهاش خداحافظی کردم و زنگ زدم به اژانس تا بیاد دنبالم.

***

_بله؟

_سلام...مهربد هستم

کمی مکث کرد و گفت:به جا نمیارم...

_از مهمون های اقای نامجو هستم

_کدوم اقای نامجو

ای بابا چه خنگی بود این گفتم:ارشیا نامجو!

در و زد من هم وارد شدم...یک حیاط بزرگ بود به بزرگی خونه عمو سمانه اینا....

3تا ماشین لوکس و گرون قیمت هم داخلش پارک بود...من با یکی از این ماشینا هم میتونستم پول عمل بابا رو بدم هم پول طلبکاراشو....پریا خوب مغزتو به کار بنداز تو اگه با ارشیا ازدواج کنی حتما یکی از اینا رو برات میخره...

بعد از اینکه مسافت طولانی و طی کردم..دختری و دیدم که روی پله ها ایستاده بود و به سمت من لبخند میزد.

چه قدر قیافش اشنا بود...یکم به مغزم باید فشار میاوردم تا یادم بیاد اینو کجا دیدم.

هرکی بود منو میشناخت...منم متقابلا لبخندی زدم و رفتم جلو...

چشماش خاکستری بود..پس حتما باید نسبت نزدیکی با ارشیا داشته باشه...

دختر جلو اومدومنو در اغوش گرفت و وقتی دید گیج و منگ نگاهش میکنم گفت:پریا جون،ارمیتام.

اهان ..یادم اومد...خواهر ارشیا.

با لبخند جوابشو دادم و گفتم:سلام

_خوبی؟چطوری؟

_ممنون شما چطوری؟

_خوبِ خوب...بیا تو که مامان خیلی مشتاقه که ببینت.

ایستادم که برگشت طرفم و گفت:چی شد؟

گفتم:این مهمونی به چه مناسبتیه؟

آرمیتا تک خنده خوشگلی کرد و گفت:میفهمی بیا تو

رفتم داخل...مانتو در اوردم ولی شالم و نه چون اکثریت باحجاب بودند

آرمیتا من و برد کنار زنی که چادر سفید سرش بود و داخل اشپزخونه داشت به این و اون دستور میداد...دستی به شونش زد که زن برگشت و بدون نگاه به من گفت:کجا غیب شدی آرمی؟

آرمیتا من و اورد جلو و گفت:پریا جون...

زن نگاه از آرمیتا گرفت و به من زل زد...چند لحظه انگار کُپ کرده بود ولی بعد لبخندی روی لب هاش اومد و من و در اغوش گرفت و گفت:وای عزیزم...ارشیا خیلی از شما تعریف میکرد

با لبخند و خجالت گفتم:ایشون لطف دارن

زن گفت:اصلا فکر نمیکردم اینقدر سلیقش خوب باشه...تو خیلی خوشگلی

گونه هام گل افتاده بود و سرم و انداختم پایین...

آرمیتا گفت:این مامانمه پریا جون...میتونی مامان گلی صداش کنی

یاد اون شعر مامان گلی افتادم و لبخندی دوباره روی لب هام نقش بست.

مامان گلی دوباره من و تو اغوش گرفت و گفت:خیلی خوشحالم که میبینمت...ارشیا میگفت که وقتی ببینمت عاشقت میشم همونطور که خودش...

بقیه جملش و خورد و روبه آرمیتا گفت:ببر یک جای خوب پریا جون و بنشون تا من بیام

آرمیتا با ذوق گفت :چشم

و اومدیم بریم بیرون که یکدفعگی زنی تپل مپل اومد تو و گفت:مامان 3ساعته دارم دنبالت میگردم کجایی؟

یک مانتو خفاشی تنش بود و شلوارشم گشاد بود...شالش هم دور صورتش تپلش بسته بود..این و خوب بیاد اوردم...آتاش بود...با این اسم عجیب غریبش.

مامان گلی من و نشون داد و گفت:آتاش جان،پریا خانم.

آتاش سرد من و نگاه کرد و دستشو با بی میلی جلو اورد و گفت:خوشبختم.

لبخندی زدم و گفتم:منم همینطور.

اومدیم بریم بیرون که ارشیااومد..با دیدنش ناخوداگاه دستم رفت به سمت لباسم و اونو پایین تر کشیدم

ارشیا اومد جلو و گفت:سلام خانم مهربُ...خانم پریا..خوبین؟

سرم و پایین انداختم و گفتم:بله ممنون

زیر چشمی آتاش و دیدم که داشت با غیظ{غیض}نگاهمون میکرد،ارشیا گفت:خیلی خوش اومدین...

مامان گلی گفت:برو دیگه آرمیتا...

ارشیا گفت:کجا؟

ارمیتا:مامان گفت ببرمشون یک جای خوب خونه

ارشیا بالبخند به من خیره شد وگفت:خودم میبرمشون تو برو پیش دوستات

ارمیتا کمی تعجب کرد و بعد با خنده گفت:باشه

ارشیا دستشو به سمت پزیرایی مایل کرد و گفت:بفرمایید

به دنبالش رفتم...اونقدر خونشون بود ماشاا...که هرچی میرفتی نمیرسیدی...

گفتم:ببخشید

از حرکت ایستاد و گفت:بله؟

خیره شدم داخل چشمای خاکستریش و گفتم:این مهمونی به چه مناسبته؟

ارشیا درحالی که چشمانش از شیطنت پر بود گفت:این مهمونی به مناسبت شماست عزیزم

با تعجب گفتم:من؟

_اره دیگه اومدم تورو به عنوان نامزدم معرفی کنم.

گفتم:من هنوز به خونوادم نگفتم...حتی هنوز ...نمیدونم...من هنوز جواب قطعی به شما ندادم...

ارشیا ابروانش و بالا میندازه و گفت:واقعا؟من فکر میکردم همین که شما قبول کردید بیاین اینجا...یعنی قبول اینکه..

هول شده بودم...نمیخواستم...میخواستم برم...

سرمو و اطراف تکون دادم و گفتم:نه اقای نامجو

_ارشیا هستم

_حالا همون

ارشیا دستشو پشت گردنش کشید ودر حالی که میخندید گفت:اگه یک چیزی بگم عصبانی نمیشی؟

_دیگه مگه بدتر از اینم وجود داره...

ارشیا:اره اینکه تا الان سر کار بودید

یک اخمی بهش کردم که طفلک گرخید فکر کنم...

با زهر خندی گفتم:چه قدر شما بانمکید...به به...

و با اخم از جلوش رد شدم که سریع اومد کنارم و گفت:کجا؟

_خونمون...

ارشیا نگاهی به راه پله ها کرد و گفت:ولی اینا میره سمت اتاقا

_میرم لباسامو بردارم.

سریع پیچید جلوم و اروم گفت:آتاش داره نگاه میکنه...یک لحظه صبر کن

از آتاش بدم میومد...یک جورایی میخواستم بهش بگم من ازش بهترم...مغرور بود....

گفتم:درست بگید این مهمونی به چه مناسبته؟

ارشیا لبخندی زد و گفت:فارق التحصیلی آرمیتا همین...داخل چشمهای ارشیا خیره شدم و گفتم:اصلا شوخی جالبی نبود.
ارشیا به سمت مبلی رفت و گفت:بیا اینجا بشین و از خودت پذیرایی کن.
اینو گفت و رفت...بهچند دقیقه نکشید که آرمیتا اومد پیشم با لبخند کنارم نشست و گفت:پریا جون ما واقعا برا ی داشتن همچین عروسی به خودمون میبالیم ایشاا...بعد از صیغت با
_چی؟
ارمیتا:گفتم بعد از صیغت با ارشیا.
_ما قرار نیست صیغه کنیم.
ارمیتا:پس قراره چیکار کنید؟
_ما اگه قرار باشه ازدواج هم بکنیم از اول عقد میکنیم و اسممون میره تو شناسنامه هم محاله که صیغه بکنم.
ارمیتا:اخه چرا؟
_مثل اینکه تجربه میترا یادت رفته؟
ارمیتا با همون لبخندش گفت:تو فرق داری؟تو خانمی!با شخصیتی!و از همه مهم تر ارشیا تورو دوست داره!
دیگه حرفی نزدم تا اینکه ارشیا بازهم به سمتمون اومد و منو بلد کرد و به سمت میزی رفتیم برام میوه و شیرینی گذاشت گفتم:شما به ارمیتا گفتید ما صیغه میکنیم؟
ارشیا:چه عیبی داره؟
_قبل اینکه به من بگید؟
ارشیا:شما فکراتونو کردید؟
_خیر من هنوز با خونواده صحبت نکردم.
ارشیا:یعنی خودتون راضی هست؟
_نظر من مهم نیست...باید بگم که من صیغه نمیکنم.
ارشیا:اخه چرا؟
_انگار یادتون نیست که با میترا چیکار کردید؟
ارشیا عصبانی ظرف میوش و روی میز کوبید و گفت:اینقدر میترا میترا نکن...قضیه میترا تقریبا 1ماه دیگه تموم میشه و فقط من و توییم...اینقدر اسمشو نیار.
حرفی نزدم...چه قدر عصبی....زندگی با ارشیا حتما خیلی خشکه...اون یک پلیسه...
ارشیا:میوَتو بخور دیگه.
_از هیوا چه خبر؟
ارشیا:فردا جواب دی ای ان ها میاد...مطمئنم که پدر و مادر واقعی شن...فردا اخرین روزیه که باهاشم.
و انگار یک چیزی یادش اومده باشه سرشوبلند کرد و روبه من با لبخند گفت:میشه اخرین روزی که با هیوا هستم تو هم بیای؟میخوام برم بگردونمش.
من هم از خدا خواسته قبول کردم میخواستم برای یکبارم که شده اون دختر گوگولی و ببینم...
بعد از خوردن شام لباسام و پوشیدم و داشتم از پله ها پایین میومدم که ارشیابه سمتم اومد و گفت:کجا؟
_دیگه باید برم خونه...تا الانم خیلی موندم.
ارشیا:پس بزار برسونمت.
_مرسی یک تاکسی میگیرم میرم بهتره مهموناتو تنها نگذاری.
همون موقع پسری از کنار من رد شد و کنار ارشیا ایستاد و گفت:به به ارشیا خان.
ارشیا:سلام کیوان...کجا بودی ندیدمت؟
کیوان:شما که همش سرت مشغول بود(با نگاهش به من اشاره کرد)معرفی نمیکنی؟
ارشیا :خانم مهربد یکی از همکارانمون...دیگه دارن میرن.
سلامی خشک به کیوان کردم و جوابی گرم شنیدم.
کیوان:اتفاقا منم داشتم میرفتم اگه میخوای برسونمشون؟
ارشیا به من نگاه کرد و گفت:اره بهتره با کیوان بری.
ناچارا قبول کردم و رفتم از ارمیتا و گلی خانم خداحافظی کنم..
ازخونه خارج شدم و
در حالی که از پله ها ی خونشون پایین میومدم حس کردم دستی روی کمرم قرار گرفته،فکر کردم ارشیاست برگشتم تا بهش چیزی بگم که کیوان متعجب و خوشحال گفت:از این طرف.
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:به من دست نزنید اقا.
کیوان خنده ای کرد و گفت:اخه چرا؟
بابت تاخیر عذر میخوام....صفحه نقد زدم حتما حضور یابید...ممنونم
اخمی کردم که فکر کنم در کل دوران زندگیش ندیده بود و همونطور که به سالن برمیگشتم گفتم:فرقشو ارشیا بهتون میگه.
بدو بدو اومد جلوی من ایستاد و گفت:باشه باشه ببخشید...ارشیا بفهمه منو زنده نمیزاره.
_بهتر!
کیوان:خواهش میکنم بیاید بریم.
دیگه با اینکه دلم براش نسوخت ولی دنبالش رفتم...ماشینش توی کوچه پشت خونه ارشیا اینا پارک شده بود.
اخه کل کوچشون که پر از ماشین بود.معلوم بود مالِ مهمونی ایناست.
سوار دویست و شش شدم،خواستم عقب بشینم ولی صندلی عقب پر از کارتون بود اینم از شانس ما.
نشستیم اومد دهن باز کنه که گفتم:بخواید صحبت اضافی بکنید میرم پایین.
ماشینو از جای پارک دراورد و تند بدون اینکه فرصت اعتراض به من بده گفت:فقط خواستم ادرس خونتونو بدونم.
خب از اول بگو ادرس و دادم و شیشه رو دادم پایین و به شهر که حتی دراون موقع شب شلوغ بود نگاه کردم.
خیلی خسته بودم و فقط دلم میخواست برسم خونه و یک چُرت حسابی بزنم....
بالاخره از ترافیک وحشتناک عبور کردیم و کیوان منو به خونمون رسوند.
_ممنون خداحافظ
اینو گفتم و از ماشینش پیاده شدم و بدون حرف دیگه ای یا بدون توجه به بوقی که به علامت خداحافظی زد وارد خونه شدم.فقط لباسام و دراوردم و مبایلم و کوک کردم و بعدش هم.........خواب.
***
با صدای زنگ مبایلم پتو رو از روی خودم انداختم اونطرف ولی بلند نشدم...چند بار دیگه که زنگ زد بالاخره از تخت دل کندم و بلند شدم...اول رفتم حمومو یک دوش حسابی گرفتم تا خوابالودگی از سرم بپره.
یک صبحونه مشتی هم خوردم و پیش به سوی مطب جناب معین...
وارد مطب شدم و کلید ها رو روشن کردم.یک لباس خوشگل پوشیده بودم که شب هم میرم اونجا شیک باشم.
یک شلوار لی خاکستری و یک مانتو صورتی دخترونه و شالی تو مایه های شلوارم.با خوشحالی که نمیدونم برای چی بود داشتم میز و تمیز میکردم که در باز شد با دیدن معین بلند همراه لبخند گفتم:سلام اقای احتشام.
سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد...
این چرا اینجوری شده؟
موهاش بهم ریخته روی صورتش ریخته بود...تیپش اصلا خوب نبود...صورتشم انگار نشسته بود و چشماشم قرمز بود.
سلامی زیر لب گفت...باید میفهمیدم چرا اینجوری شده!اینکه همیشه شاد بود.
ولی الکی الکی هم که نمیشد برم توی اتاقش رفتم یک فنجون قهوه درست کردم و کنارش بیسکوییتی گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم...تا اومدن بقیه و باز شدن مطب به طور واقعی یک ربع مونده بود معین هم همیشه زود میومد که مثلا نظارت داشته باشه.
تقه ای به در اتاق زدم که با صدای خش داری گفت:بیا تو.
رفتم داخل ..روی صندلی خودش ننشسته بود وروی یکی از همون مبل هایی که اونجا بود نشسته بود.
نسکافه رو گذاشتم روبه روش و گفتم:حالتون خوبه؟
به من نگاه کرد و به خودش اشاره کرد و گفت:تو به این سر و وضع میگی خوب؟
اروم لبه ی مبلی دیگر نشستم و گفتم:اتفاقی افتاده؟
معین نگاهشو کامل به من دوخت و با صدای ارومی گفت:عاشق شدم!
یک لحظه هنگ کردم!عاشق؟اونم معین؟حالا اون بدبخت کیه که معین عاشقش شده؟!
سعی کردم شدت تعجبم و نشون ندم.
گفتم:حالا این ادم خوشبخت کی هستن؟
معین نگاهشو از من گرفت و به پارکت های زمین زل زد....
بلند شدم و گفتم:اگه نمیخواید به من نگید.
و داشتم به سمت در میرفتم که بالاخره دهن باز کرد.
معین:از وقتی 20سالم شد فهمیدم دوستش دارم.
موضوع جالب شد...برگشتم به سمتش و سرجای قبلیم نشستم و گفتم:کی ؟به من بگو!
معین:لیلا.
یک لحظه واقعا کپ کردم...لیلا...لیلا که میگفت از ارشیا خوشش میاد...اون وقت معین از لیلا خوشش میومد...نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم...خیلی خوشحال.
گفتم:خود لیلا میدونه؟
معین:میشه تو بهش بگی؟
_من؟چرا من؟تو عاشقشی!
معین:درسته خیلی پروئم ولی روم نمیشه.
اینجا یک چیزی برام عجیب شد.ارشیا که به نسبت معین ساکت تر و مظلوم تر بود خیلی راحت اومد و به من گفت که دوستم داره ولی حالا معین که خیلی پرو هست و توی پرویی چیزی کم نداره...نمیره بگه!
گفتم:خجالت میکشی؟
معین فوری گفت:نه خیر،یک پلیس هیچ وقت خجالت نمیکشه،..منظورم اینکه اگه جوابش منفی بود وروش نشد به من بگه به تو که دوستش هستی بگه!
_و اگه جوابش مثبت بود چی؟
معین لبخندی زد و گفت: مشتلق شما محفوظه.
گفتم:باشه پس من ظهر میرم پیش لیلا!
معین:الانم بخوای میتونی بری.
از جا بلند شدم و گفتم:نه میمونم...برای شب ارشی...اقای نامجو بهتون گفتن.
معین که انگار نه انگار تا الان ادای مادر مرده ها رو در میاورد چشمکی زد و گفت:چرا همون ارشیا بهم گفت میخواین برین خوشگذرونی.
_ما فقط میخوایم هیوا رو بریم بگردونیم.
معین:هیوا بهانه است!
خودمم خوب میدونستم ولی باز هم دوست داشتم ارشیا رو ببینم.
با بد جنسی گفتم:پس من ظهر اونجا نمیرم.
معین از جا بلند شد و گفت:ببخشید بابا...
خنده ای کردم و از اتاق خارج شدم...
تا وقتی که ظهر شد و خواستم برم معین هر بار از اتاق خارج میشد میگفت:قرار ظهر یادت نره.
بعد از رفتن همگی در ها رو قفل کردم و پیش به سوی بیمارستان.
رضوی همینطور داشت توی سالن راه میرفت...چون به غیر از من و اون هم کسی داخل سالن باید بهش سلام میکردم...حالا خیلیم ازش خوشم میاد.
رفتم جلو و گفتم:سلام اقای رضوی.
عینکشو روی چشم جا به جا کرد و گفت:به جا نمیارم.
اره جون عمت تو که من هر وقت اینجا بودم منو با نگاهت میخوردی!
گفتم:مهربد هستم...پریا مهربد...
سرشو تکون داد و گفت:اهان...شنیدم پدرتون سه شنبه عمل میشن.
با لبخندی از روی پیروزی گفتم:بله...خیلی خوب میشه ...امیدوارم دیگه گذرم به این ور ها نیوفته.
پوزخندی زد...گفتم:امری ندارید؟
_خیر...
_پس فعلا.
و سریع از کنارش گذشتم...
خودمو به ایستگاه پرستاری رسوندم.لیلا با دیدن من که از ته سالن میومدم بلند شد و با لبخند گفت:به به ببین کی اومده...الاغ خانم.
_ببین حالا من اومدم بهت سر بزنم باز اینجوری بکن تا یک سال نیام.
لیلا ابرویی بالا انداخت و گفت:باور کنم که اومدی سر بزنی؟
با خنده وارد ایستگاه پرستاریش شدم و گفتم:نه!
لیلا منو دعوت به نشستن کرد،کنارش نشستم.
لیلا:حالا چیکارم داشتی؟
_یک شربتی،چایی،کیکی،بیسکوییتی چیزی بیار.
لیلا:تو بیمارستان فقط یک لیوان اب گرم از شیر پیدا میشه بیارم؟
_لیلا جون من که دیگه از خودتم...منو خر نکن...تو هر روز کیفت پر از تنقلاته و وقتی رضوی حواسش نیست دلی از عزا در میاری.
لیلا:من تا شب شیفتم نمیخوای که غذاهامو برات بیارم؟
_نه ،برای خوردن نیومدم.
لیلا:پس برای چی اومدی؟
پای راستمو روی پای چپم انداختم و گفتم:تو واقعا از اقای نامجو خوشت میاد؟
لیلا از تعجب ابروهاشو انداخت بالا و گفت:چطور؟
_سوالو با سوال جواب نده.
لیلا:خب نه اینکه عاشقش باشم و خیلی دوسش داشته باشم ولی از حرکاتش و رفتاراشو...کلاازمدلش خوشم میاد.
_از معین خوشت میاد؟
لیلا بلند شد و همونطور که به سمت کیفش میرفت گفت:این سوالا چیه میپرسی؟
و مشغول گشتن در کیفش شد گفتم:تو جواب منو بده.
لیلا:خوب اون پسر داییمه...معلومه که ازش...
_نه نه لیلا به چشم پسر دایی بهش نگاه نکن.
لیلا بیسکوییتی از کیفش بیرون اورد و در حال باز کردنش گفت:معین تقریبا خوش قیافه است...دیگه اینکه معمولا شوخه ولی از زن داییم و اون میترا خیلی بدم میاد اَه اَه ...
_اِ لیلا...گفتم به چشم یک پسر نگاه کن..باز زدی جاده خاکی که...ببین اگه معین بیاد خواستگاریت چیکار میکنی؟
لیلا بسته بیسکوئیت و به سمتم گرفت،یکدونه بر داشتم....گفت:معین چشم نداره منو ببینه،همش بهم متلک میندازه...بعد تو میگی که بیاد خواستگاری.
_معین از تو خوشش میاد و خواسته که از طرف اون بیام ازت خواستگاری کنم.
لیلا بیسکوئیتی که نصفه توی دهنش بود و بیرون اورد و متعجب و با چشم هایی که داشت از حدقه میزد بیرون به من خیره بود و زیر لب گفت:شوخی میکنی نه؟

گفتم:من چه شوخی با تو دارم...لیلا ،معین پسره خوبیه...و فکر میکنم که لیاقت تو رو داشته باشه.
لیلا :من میگم اون از من بدش میاد.
_اون از تو بدش نمیاد.
لیلا:من تاحالا به معین از روی شوهر فکر نکردم.
_الان فکر کن.
لیلا:ولی من،نمیدونم....باید فکر کنم.
_لیلا...
لیلا:هوم؟
_اقای نامجو یا همون ارشیا....
لیلا ذوق زده گفت:اونم از من خواستگاری کرده؟
_نه از من خواستگاری کرده.
دهن لیلا از تعجب باز شد و گفت:شوخی میکنی نه؟
_ای بابا...تو چه گیری دادی که من باهات شوخی کنم...نه واقعا ازم خواستگاری کرده.
تصورم این بود که لیلا الان بزنه زیر گریه و بگه که من خیلی نامردم...و اینکه بگه ارشیا رو خیلی دوست داره...ولی در عین ناباوری،لیلا از جاش بلند شد و اومد به سمتم.
سریع از جا بلند شدم و چشمامو بستم و گفتم:لیلا...نزنیا...خب به من چه اون خواستگاری کرده.
که دیدم دستاش محکم دورم گرفته شده..چشمامو باز کردم و دیدم که توی بغلشم.
_لیلا.
لیلا خودشو از من جدا کرد و با لبخند گفت:دیونه ای دیگه دیونه...ردش نمیکنیا....حرفای منم جدی نگیر...این دختررا رو دیدی یک پسر چشم رنگی میبینن عاشقش میشن منم از همونام..به خدا اگه جواب رد بدی حلالت نمیکنم.
_یعنی تو ناراحت نشدی که...
لیلا با لبخند گنده ای که روی صورتش نقش بسته بود گفت:نخیر...خودم خواستگار بهترشو دارم...معین...کی از اون بهتر..
با ذوق گفتم:یعنی به معین بگم که قبول کردی؟
لیلا:فعلا بگو داره فکر میکنه بعدا جواب میدم.
بوسه ای به گونش زدم و گفتم:باشه...حتما خوشحال میشه....من دیگه برم...
لیلا:کجا حالا!!!میخواستم یکم دربارش بحرفی.
_پسر دایی توست،من حرف بزنم دربارش.
لیلا:خنگ خدا...اونو نمیگم ارشیا رو میگم.
همونطور که از ایستگاه پرستاری خارج میشدم گفتم:ایشاا...دفعه دیگه...خداحافظ.
و از بیمارستان،یکراست به مطب رفتم...
با ورودم به مطب فهمیدم که به خاطر ترافیک یکمی دیر رسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم پشت میزم که تلفنم زنگ خورد.
_بله!
معین:چه عجب شما تشریف اوردید!
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:فقط نیم ساعت!
معین:تو همین نیم ساعت 10 تا مریض پرید.
_مریضای فرضی شما؟
معین:صحبت کردی؟
_من نمیدونم شما اومدید اینجا ماموریت پلیسوتینو انجام بدید یا اینکه...؟
معین:کسی از این قضیه چیزی بفهمه اخراجی!
_باشه پس منم میرم و کسی نیست که جواب لیلا رو بهتون بده.
معین:بیا اتاقم.
اینو گفت و قطع کرد،اخه مگه من نوکرشم..نخیر منشیشم...
خودمو به کارام مشغول کردم،پنج دقیقه ای گذشت که دیدم این معین خان انگار نه انگار که کنجکاو بشه!
مردم چه قدر مغرورن،خوبه برای اون این همه راه رفتم بیمارستان.
تلفن جواب میدادم و خلاصه مشغول بودم.
در اتاق معین باز شد و ایشون شرف یاب شدند.بدون نگاه به من از جلوم رد شد و به ابدار خونه رفت و همراه با یک لیوان چایی مقابل من ایستاد.
کمی از چایشو نوشید و گفت:لیلا چی گفت؟
با لبخند گفتم:سلام نرسوند.
معین:ازش خواستگاری کردی؟
نگاهی به لیوان چاییش کردم...یکم اذیت کردنش بد بود؟
_بد نیست که جلوی من ایستادی چای میخوری و برام نمیاری؟
معین:جوابمو بده چاییم برات میارم.
_نه دیگه اون موقع میخوای سر به بیابون بزاری وقت نمیکنی چایی بیاری.
معین سریع تغییر چهره داد و با حالت دمغی گفت:جوابش نه بود؟میدونستم اون همیشه از من بدش میومد.
_من کی گفتم نه بود؟
معین:مثبت بود؟
طوری بهش نگاه کردم که فهمید ساکت بشه بهتره،گفتم:چایی بیار تا بگم.
معین لیوان چایشو مقابل گذاشت و گفت:بیا.
_یعنی توقع داری لیوان دهنی تو رو بخورم؟
معین با عصبانیت به ابدار خونه رفت و یک لیوان چایی اورد و کوبید روی میزم.
_چرا اینطوری میکنی؟
معین:جوابش چی بود؟
_چرا اینقدر عصبانی هستی؟برو یک دونه قندم برام بیار.
معین به قندونی که روی میز بود اشاره کرد.
لبخندی زدم و چاییمو همراه با قند خوردم.نگاه عصبانی و پر استرس معین و روی خودم حس میکردم.
وقتی تموم شد لیوان و کنار میز گذاشتم و گفتم:ممنون.
معین:بگو دیگه.
نگاهمو بهش دوختم،لیلا جوابش مثبت بود ولی نمیخواست که همینطور رک و راست به معین بگم گفتم:هر دختری میخواد فکر کنه دیگه....لیلا هم وقت خواست که فکر کنه،بعدشم بهتره تو همراه خونوادت به خواستگاریش بری...
معین :یعنی جوابش مثبته؟
_مثبت که نه منفی نیست.
ذوق زده شدن و توی صورت معین میدیدم...با لبخند گنده ای که داشت ازم تشکر کرد و به اتاق رفت.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 77
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 82
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 1,333
  • بازدید کلی : 69,898
  • کدهای اختصاصی
    روزشمار محرم عاشورا

    ابزار مذهبی وبلاگ
    /