(چشامو بستم تا نبینم قلبت سهم کی داره میشه
چشاتو وا کن تا ببینی قلبم بی تو آواره میشه)
استیو جابز
"بنا به حرف جناب استیو جابز و با عرض معذرت از شما ها ، در سال تحصیلی، کمرنگ میشوم"
می نگارم از عشق می نگارم از دوست می نگارم از تنهایی
،رازهای درونم را هیچ کس نیافته است ،
از دلم می تراود مهتاب می جوشد مهر می بارد
کار گروهی جمعی از نویسندگان سایت:
anital
doni.m
feedback
FooLaD
f_javid
godness
redmoon333
yalda.angel
~sun daughter~
آنالیا
بی بی گل
NAVA22
~mehrnaz~
منبع:نودهشتیا
اول مقدمه مون رو داشته باشین :
فکر باز را می ستایم...
و چشمهایم را به نگاه های بسته ی دیگران می بندم...!
من ازنسلی هستم که ناپسند و لاشرع معرفی میشم...
شناسنامه ام به نام و سند مردی است که ادعا میکند جنس من را میشناسد !
من از نسل زنانم ... بیوه ها... شاید مادران ...
اما به دورم از دخترانه های دیروزم... ازخاطراتم... و سراپا نفرتم...!
من از نسل افکار ازادم لیکن ازادی طلب نیستم...
من از نسل دخترانم اما دختر نیستم...
من از نسل بی بضاعت و فقر و تنگ دستی هم نیستم...
من هم نسل تو ام... هم تراز تو... با تو از یک هوا نفس میکشم... از یک اب می نوشم...
دو چشم دارم... کمتر ازتو نه ... بیشتر از تو هم نه ... ولی قدر تو هم نمی بینم!
دو گوش... یک دهان...
قدر تو نه میشنوم نه حرف میزنم...
و دنیا دنیا حس در بطن من ریشه دوانده است...
و دلم مثل تو و توها به حراج خیابان هفت تیر خوش است!!!
من هم نسل تویی هستم که میدانی" تفکر فروشی از تن فروشی درد ناک تر است!!!"
من هم نسل تو هایی هستم که ایمان دارید به :
ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﻮﺩﻥِ قلب ف* اح*ش*ه ها
و ﻓ* ﺎﺣ*ﺸ*ﻪ ﺑﻮﺩﻥِ ﺫﻫﻦ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻫﺎ !
و میدانید:
ﻗﻠﺐ ﻓ* ﺎﺣ* ﺸه ها ﺩﺭ
ﺣﺴﺮﺕ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺫﻫﻦ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻫﺎ
ﺍﺳﯿﺮ ﻣﻮﺟﯽ ﺍﺯ ﻏ*ﺮﯾﺰﻩ ﯼ ﺍ* ﺭﺿﺎ نشده
منم و من... اسیر نسل ممنوعه ی لاشرع!
من هم نسل توی امروز و من فردا و مای دیروزم...
من از نسل دختران ممنوعه ام... هم نسل تو ... هم نسل هم نفسان تو!
خورشید.ر
خلاصه ی داستان :داستان درباره ی چهارتا دوست صمیمی و قدیمی هست که حاضرن به خاطر همدیگه دست به هرکاری بزنن !گوینده ی داستان سوگند ؛ طناز دختر خوشکل ؛ زهرا معروف به دزدگیر و آیسان دخمل ناز و ملوس که دوستاش خیلی نسبت بهش حساس هستن ؛ داستان را سوگند تعریف میکنه هم از زندگیشون میگه و هم از شیطنت ها و اتفاقاتی که طی داستان براشون رخ می ده . . .
اینم قسمت 2
سلاممم به همههههه
من نفس هستم نویسنده ی جدید
اولین رمانم ترکم تنهایی هست امیدوارم خوشتون بیاد
خلاصه رمان : ايستاده ام در ثابت ترين نقطه زمين ! آنجا كه به دور هيچ ستاره اي نمي چرخد . تنها، و تكيه داده ام به ديواري سرد و مقابلم جهاني به مقابله !
اين وسعت تاريك ، اين همه جدال نابرابر، تنها كيفر يك اشتباه است
كيفر يك درد
درد ِخواستن !
و در پيچ و تاب اين متراكم ترين درد دنيا
وحشت مي كنم از سايه هاي تاريكي كه
به سويم مي آيند... دست دراز مي كنند
تا مرا همراه خود ببرند
و چه لبخند تلخي است ، پاسخ من به تمام اين تــراكـــم تنــهايــي
_SarA_ نویسنده ی نودوهشتیاااا
بوووووووووووووووووووسسس
خیلی قشنگه خودم هزار بار خوندمش
سکـوتـ کن بـانــو ..
سخـت اسـت ؟!
بـه دَرکـ ..
خـودت ، مـادربزرگـانـت
بـه ایـن نـَرهای گرگ صفـت
بهــا دادیـن ..
بچشیــن ! نوش جــآن!
خلاصه ..
سمن چند ساله که با کلی عشق ومحبت دو طرفه با قادر ازدواج کرده ولی خدا صلاح ندونسته تا حالا بچه دار بشه ..همه بهش انگ میچسبونن که نازاست که بچه اش نمیشه ..سمن دلش پر از غصه است ..
مخصوصا طایفه ی شوهرش بهش زخم زبون میزنن وازارش میدن ...تا اینکه یه روزبعد از چهارسال وقتی قادر نیست ..مادرشوهرش..سمن رو از خونه وکاشونه اش بیرونش میکنه... اون هم به جرم نداشتن بچه ...اون هم به خاطر صلاح ومصلحت خدا ...
سمنِ اواره ..سمن ِبیچاره ...راهش میوفته به درخونه ی زینال ..پسرعموی سخت گیرش ..مرد سوخته دراتش گذشته ...مردی که با صورت نیم سوخته وپوست چروکیده ی دستهاش ...غاصبیِ برای زنهای اطرافش ...تلخ وسخت ..تند وبی رحم ...
دقیقا تو همین روزهاست که قضا وقدر خدا عوض میشه ...نطفه ی شکل گرفته در بطن سمن بارور شده و سمن داره مادر میشه ...
ولی حالا باید دید ایا مرد بددهن وشکاکی مثل قادر شوهر سمن حاضر به قبول این بچه هست ؟...یا این بچه به جرم نکرده ..به گناه نشده... مهر هر.زه به پیشونیش میخوره وطرد میشه ...
نویسنده:moon shine
منبع:98یا
و من
این حرف اخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم.
حتی اگر به رسم
پرهیزگاری های سوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم....
تعداد صفحات : 6
بسم رب الحسین سلام ...به رمان خووب خوش اومدین.. اکثر رمانهای این وب ازسایت 98ia ست که زحمت تایپشون کشیدن.بهشون خسته نباشید می گیم.